عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان رستم و شغاد
بخش ۵
ازان نامداران سواری بجست
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک
همیکرد روی و بر خویش چاک
همیگفت زار ای گو پیلتن
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر
زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم
همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار
که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
پسانگه بسی مویه آغاز کرد
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی
کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشنروان
کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
پس انگه فرامرز را با سپاه
فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده
ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند
به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بیباک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره
بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن
بخواهم ازان بیوفا انجمن
همانکس که با او بدین کین میان
ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
همانکس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تختهای گران
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت
نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامهٔ خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرمنرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفندوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران
بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس
همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردنفراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دینپرستی ور آهرمنی
تو تا زندهای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
گهی شد پیاده گهی برنشست
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
زواره همان و سپاهش همان
سواری نجست از بد بدگمان
خروشی برآمد ز زابلستان
ز بدخواه وز شاه کابلستان
همی ریخت زال از بر یال خاک
همیکرد روی و بر خویش چاک
همیگفت زار ای گو پیلتن
نخواهد که پوشد تنم جز کفن
گو سرفراز اژدهای دلیر
زواره که بد نامبردار شیر
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت
بکند از بن این خسروانی درخت
که داند که با پیل روباه شوم
همی کین سگالد بران مرز و بوم
که دارد به یاد این چنین روزگار
که داند شنیدن ز آموزگار
که چون رستمی پیش بینم به خاک
به گفتار روباه گردد هلاک
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار
چرا بایدم زندگانی و گاه
چرا بایدم خواب و آرامگاه
پسانگه بسی مویه آغاز کرد
چو بر پور پهلو همی ساز کرد
گوا شیرگیرا یلا مهترا
دلاور جهاندیده کنداورا
کجات آن دلیری و مردانگی
کجات آن بزرگی و فرزانگی
کجات آن دل و رای و روشنروان
کجات آن بر و برز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش
کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
پس انگه فرامرز را با سپاه
فرستاد تا رزم جوید ز شاه
تن کشته از چاه باز آورد
جهان را به زاری نیاز آورد
فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
گریزان همه شهر و گریان شده
ز سوک جهانگیر بریان شده
بیامد بران دشت نخچیرگاه
به جایی کجا کنده بودند چاه
چو روی پدر دید پور دلیر
خروشی برآورد بر سان شیر
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
همی گفت کای پهلوان بلند
به رویت که آورد زین سان گزند
که نفرین بران مرد بیباک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
که هرگز نبیند تنم جز زره
بیوسنده و برفگنده گرد
بدان تا که کین گو پیلتن
بخواهم ازان بیوفا انجمن
همانکس که با او بدین کین میان
ببستند و آمد به ما بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
همانکس که بود اندرین رهنمای
بفرمود تا تختهای گران
بیارند از هر سوی در گران
ببردند بسیار با هوی و تخت
نهادند بر تخت زیبا درخت
گشاد آن میان بستن پهلوی
برآهیخت زو جامهٔ خسروی
نخستین بشستندش از خون گرم
بر و یال و ریش و تنش نرمنرم
همی عنبر و زعفران سوختند
همه خستگیهاش بردوختند
همی ریخت بر تارکش بر گلاب
بگسترد بر تنش کافور ناب
به دیبا تنش را بیاراستند
ازان پس گل و مشک و می خواستند
کفندوز بر وی ببارید خون
به شانه زد آن ریش کافورگون
نبد جا تنش را همی بر دو تخت
تنی بود با سایه گستر درخت
یکی نغز تابوت کردند ساج
برو میخ زرین و پیکر ز عاج
همه درزهایش گرفته به قیر
برآلوده بر قیر مشک و عبیر
ز جاهی برادرش را برکشید
همی دوخت جایی کجا خسته دید
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب
ازان سان همی ریخت بر جای خواب
ازان پس تن رخش را برکشید
بشست و برو جامهها گسترید
بشستند و کردند دیبا کفن
بجستند جایی یکی نارون
برفتند بیداردل درگران
بریدند ازو تختهای گران
دو روز اندران کار شد روزگار
تن رخش بر پیل کردند بار
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین شد به کردار غلغلستان
زن و مرد بد ایستاده به پای
تنی را نبد بر زمین نیز جای
دو تابوت بر دست بگذاشتند
ز انبوه چون باد پنداشتند
بده روز و ده شب به زابل رسید
کسش بر زمین بر نهاده ندید
زمانه شد از درد او با خروش
تو گفتی که هامون برآمد به جوش
کسی نیز نشنید آواز کس
همه بومها مویه کردند و بس
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابنیده گو نیکبخت
هرانکس که بود از پرستندگان
از آزاد وز پاکدل بندگان
همی مشک باگل برآمیختند
به پای گو پیلتن ریختند
همی هرکسی گفت کای نامدار
چرا خواستی مشک و عنبر نثار
نخواهی همی پادشاهی و بزم
نپوشی همی نیز خفتان رزم
نبخشی همی گنج و دینار نیز
همانا که شد پیش تو خوار چیز
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردنفراز
چه جویی همی زین سرای سپنج
کز آغاز رنجست و فرجام رنج
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دینپرستی ور آهرمنی
تو تا زندهای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۳۸
مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره بر گیرم از پند خویش
بر اندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بیروان
شتابم همی تا مگر یابمش
چویابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا به بیکام من
چرا رفتی و بردی آرام من
ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جستی ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتی
که از پیش من تیز بشتافتی
جوان را چو شد سال برسی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت
همیبود همواره با من درشت
برآشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهٔ من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید
برآمد چنین روزگار دراز
کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همی
ز دیر آمدن خشم دارد همی
ورا سال سی بد مرا شصت و هفت
نپرسید زین پیر و تنها برفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد
همیخواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناه مرا
درخشان کند تیره گاه مرا
نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره بر گیرم از پند خویش
بر اندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بیروان
شتابم همی تا مگر یابمش
چویابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا به بیکام من
چرا رفتی و بردی آرام من
ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جستی ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتی
که از پیش من تیز بشتافتی
جوان را چو شد سال برسی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت
همیبود همواره با من درشت
برآشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهٔ من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید
برآمد چنین روزگار دراز
کزان همرهان کس نگشتند باز
همانا مرا چشم دارد همی
ز دیر آمدن خشم دارد همی
ورا سال سی بد مرا شصت و هفت
نپرسید زین پیر و تنها برفت
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید به چنگ
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش جان تو جوشن کناد
همیخواهم از کردگار جهان
ز روزی ده آشکار و نهان
که یکسر ببخشد گناه مرا
درخشان کند تیره گاه مرا
حافظ : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود درین خاکدان
کو دو جهان را به جوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود درین خاکدان
کو دو جهان را به جوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی، لابه کردی
چه سود، از حکم بیزنهار رفتی
به هر سو چاره جستی، حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد؟ چون در زمین خوار رفتی؟
ز حلقهی دوستان و هم نشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکتهها و آن سخنها؟
چه شد عقلی که در اسرار رفتی؟
چه شد دستی که دست ما گرفتی؟
چه شد پایی که در گلزار رفتی؟
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که میکردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید
دران ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد، چه پرسم، من چه دانم؟
بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی، صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی؟
جوابکهای شیرینت کجا شد؟
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی، مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت؟
زهی پرخون رهی، کین بار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی
بسی زنهار گفتی، لابه کردی
چه سود، از حکم بیزنهار رفتی
به هر سو چاره جستی، حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی
کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد؟ چون در زمین خوار رفتی؟
ز حلقهی دوستان و هم نشینان
میان خاک و مور و مار رفتی
چه شد آن نکتهها و آن سخنها؟
چه شد عقلی که در اسرار رفتی؟
چه شد دستی که دست ما گرفتی؟
چه شد پایی که در گلزار رفتی؟
لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی
چه اندیشه که میکردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی
فلک بگریست و مه را رو خراشید
دران ساعت که زار زار رفتی
دلم خون شد، چه پرسم، من چه دانم؟
بگو باری عجب بیدار رفتی
چو رفتی، صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی؟
جوابکهای شیرینت کجا شد؟
خمش کردی و از گفتار رفتی
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی، مسافروار رفتی
کجا رفتی که پیدا نیست گردت؟
زهی پرخون رهی، کین بار رفتی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۲۱ - تأسف بر مرگ شمسالدین محمد جهان پهلوان
چه میگفتم سخن محمل کجا راند
کجا میرفتم و رختم کجا ماند
به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گیتی فرو روفت
شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد
خروش طبل وی گفتی دو میل است
که میدانست کان طبل رحیل است
نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست
بران اورنگش آرام اندکی بود
چو برقش زادن و مردن یکی بود
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باداش آن جهان پاداش ازین بیش
سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه خاکی و آبی
گر آن دریا شد این درها بجایند
که بر ما بیش از آن درها گشایند
گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسبداران گوهر باد بر جای
گر او را فیض رحمت گشت ساقی
جهان بر وارثانش باد باقی
گر او را خاک داد از تختهبندی
مباد این تخت گیران را گزندی
گر او بیتاج شد تاجش رضاباد
سر این تاجداران را بقا باد
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان
موید نصرهالدین کافرینش
ز نام او پذیرد نور بینش
پناه خسروان اعظم اتابک
فریدونوار بر علم مبارک
ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد
به شاهی تاج بخش تاجداران
به دولت یادگار شهریاران
به دانائیش هفت اختر شکرخند
بمولائیش نه گردون کمربند
ستاره پایه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش
سریرش باد در کشور گشائی
وثیقت نامه کشور خدائی
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد
سعادت یار او در کامرانی
مساعد با سعادت زندگانی
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم در نوردم
خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری
روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی
کجا میرفتم و رختم کجا ماند
به سلطانی چو شه نوبت فرو کوفت
غبار فتنه از گیتی فرو روفت
شکوهش پنج نوبت بر فلک برد
نفاذش کرد هفت اقلیم را خرد
خروش طبل وی گفتی دو میل است
که میدانست کان طبل رحیل است
نفیر کوس گفتی تا دو ماهست
که را در دل که شه در کوچگاهست
بران اورنگش آرام اندکی بود
چو برقش زادن و مردن یکی بود
بری ناخورده از باغ جوانی
چو ذوالقرنین از آب زندگانی
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باداش آن جهان پاداش ازین بیش
سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه خاکی و آبی
گر آن دریا شد این درها بجایند
که بر ما بیش از آن درها گشایند
گر او را سوی گوهر گرم شد پای
نسبداران گوهر باد بر جای
گر او را فیض رحمت گشت ساقی
جهان بر وارثانش باد باقی
گر او را خاک داد از تختهبندی
مباد این تخت گیران را گزندی
گر او بیتاج شد تاجش رضاباد
سر این تاجداران را بقا باد
خصوص آن وارث اعمار شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان
موید نصرهالدین کافرینش
ز نام او پذیرد نور بینش
پناه خسروان اعظم اتابک
فریدونوار بر علم مبارک
ابوبکر محمد کز سر داد
ابوبکر و محمد را کند شاد
به شاهی تاج بخش تاجداران
به دولت یادگار شهریاران
به دانائیش هفت اختر شکرخند
بمولائیش نه گردون کمربند
ستاره پایه تخت بلندش
فلک را بوسه گه سم سمندش
سریرش باد در کشور گشائی
وثیقت نامه کشور خدائی
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد
سعادت یار او در کامرانی
مساعد با سعادت زندگانی
سخن را بر سعادت ختم کردم
ورق کاینجا رساندم در نوردم
خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری
روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ اتابک ابوبکر بن سعد زنگی
به اتفاق دگر دل به کس نباید داد
ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد
طلوع اختر سعدش هنوز جان میداد
امید امن و سلامت به گوش دل میگفت
بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد
هنوز داغ نخستین درست ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد
نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد
عروس ملک نکوروی دختریست ولیک
وفا نمیکند این سست مهر با داماد
نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس
که هرکجا که سریریست میرود بر باد
وجود خلق بدل میشود وگرنه زمین
همان ولایت کیخسروست و تور و قباد
شنیدهایم که با جمله دوستی پیوست
نگفتهاند که با هیچکس به عهد استاد
چو طفل با همه بازید و بیوفایی کرد
عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد
بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست
ولی چه سود که در سنگ میکشد فرهاد
ز مادر آمده بیگنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنانک آمدند مادرزاد
روان پاک ابوبکر سعد زنگی را
خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد
همه عمارت آرامگاه عقبی کرد
که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد
اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم
گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد
امید هست که روشن بود بر او شب گور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد
به روز عرض قیامت خدای عزوجل
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد
بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف
همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ
هزار دولت سلطانی و خداوندی
غلام بندگی و گردن از گنه آزاد
گر آب دیدهٔ شیرازیان بپیوندد
به یکدگر برود همچو دجله در بغداد
ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر
نکردهاند شناسندگان ز حق فریاد
اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت
بقای سرو روان باد و سایهٔ شمشاد
هنوز روی سلامت به کشورست وعید
هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد
کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست
به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد
به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ
دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد
قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد
گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی
که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد
همان نصیحت جدت که گفتهام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد
دلی خراب مکن بیگنه اگر خواهی
که سالها بودت خاندان و ملک آباد
ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد
چو ماه دولت بوبکر سعد افل شد
طلوع اختر سعدش هنوز جان میداد
امید امن و سلامت به گوش دل میگفت
بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد
هنوز داغ نخستین درست ناشده بود
که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد
نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد
عروس ملک نکوروی دختریست ولیک
وفا نمیکند این سست مهر با داماد
نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس
که هرکجا که سریریست میرود بر باد
وجود خلق بدل میشود وگرنه زمین
همان ولایت کیخسروست و تور و قباد
شنیدهایم که با جمله دوستی پیوست
نگفتهاند که با هیچکس به عهد استاد
چو طفل با همه بازید و بیوفایی کرد
عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد
بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست
ولی چه سود که در سنگ میکشد فرهاد
ز مادر آمده بیگنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنانک آمدند مادرزاد
روان پاک ابوبکر سعد زنگی را
خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد
همه عمارت آرامگاه عقبی کرد
که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد
اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم
گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد
امید هست که روشن بود بر او شب گور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد
به روز عرض قیامت خدای عزوجل
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد
بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف
همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ
هزار دولت سلطانی و خداوندی
غلام بندگی و گردن از گنه آزاد
گر آب دیدهٔ شیرازیان بپیوندد
به یکدگر برود همچو دجله در بغداد
ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر
نکردهاند شناسندگان ز حق فریاد
اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت
بقای سرو روان باد و سایهٔ شمشاد
هنوز روی سلامت به کشورست وعید
هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد
کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست
به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد
به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ
دران قبیله که خردی بود بزرگ نهاد
قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد
گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی
که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد
همان نصیحت جدت که گفتهام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد
دلی خراب مکن بیگنه اگر خواهی
که سالها بودت خاندان و ملک آباد
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ سعد بن ابوبکر
به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش
به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟
که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش
به لطف خویش خدایا روان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش
نمرد سعد ابوبکر سعد بن زنگی
که هست سایهٔ امیدوار فرزندش
گر آفتاب بشد سایه همچنان باقیست
بقای اهل حرم باد و خویش و پیوندش
همیشه سبز و جوان باد در حدیقهٔ ملک
درخت دولت بیخآور برومندش
یکی دعای تو گفتم یکی دعای عدوت
بگویم آن را گر نیک نیست مپسندش
هر آنکه پای خلاف تو در رکیب آورد
به خانه باز رود اسب بیخداوندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش
به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟
که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش
به لطف خویش خدایا روان او خوش دار
بدان حیات بکن زین حیات خرسندش
نمرد سعد ابوبکر سعد بن زنگی
که هست سایهٔ امیدوار فرزندش
گر آفتاب بشد سایه همچنان باقیست
بقای اهل حرم باد و خویش و پیوندش
همیشه سبز و جوان باد در حدیقهٔ ملک
درخت دولت بیخآور برومندش
یکی دعای تو گفتم یکی دعای عدوت
بگویم آن را گر نیک نیست مپسندش
هر آنکه پای خلاف تو در رکیب آورد
به خانه باز رود اسب بیخداوندش
سعدی : مراثی
ترجیع بند در مرثیهٔ سعد بن ابوبکر
غریبان را دل از بهر تو خونست
دل خویشان نمیدانم که چونست
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبایی برونست
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمیآید که رایت سرنگونست
دگر سبزی نروید بر لب جوی
که باران بیشتر سیلاب خونست
دگر خون سیاووشان بود رنگ
که آب چشمهها عنابگونست
شکیبایی مجوی از جان مهجور
که بار از طاقت مسکین فزونست
سکون در آتش سوزنده گفتم
نشاید کرد و درمان هم سکونست
که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار
زمانه مادری بیمهر و دونست
نه اکنونست بر ما جور ایام
که از دوران آدم تاکنونست
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
بزرگان چشم و دل در انتظارند
عزیزان وقت و ساعت میشمارند
غلامان در و گوهر میفشانند
کنیزان دست و ساعد مینگارند
ملک خان و میاق و بدر و ترخان
به رهواران تازی برسوارند
که شاهنشاه عادل سعد بوبکر
به ایوان شهنشاهی درآرند
حرم شادی کنان بر طاق ایوان
که مروارید بر تاجش ببارند
زمین میگفت عیشی خوش گذاریم
ازین پس، آسمان گفت ارگذارند
امید تاج و تخت خسروی بود
ازین غافل که تابوتش درآرند
چه شد پاکیزهرویان حرم را
که بر سر کاه و بر زیور غبارند
نشاید پاره کردن جامه و روی
که مردم تحت امر کردگارند
ولیکن با چنین داغ جگرسوز
نمیشاید که فریادی ندارند
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
برفت آن گلبن خرم به بادی
دریغی ماند و فریادی و یادی
زمانی چشم عبرتبین بخفتی
گرش سیلاب خون باز ایستادی
چه شاید گفت دوران زمان را
نخواهد پرورید این سفله رادی
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنان صاحبدلی فرخنژادی
خردمندان پیشین راست گفتند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
نبودی دیدگانم تا ندیدی
چنین آتش که در عالم فتادی
نکوخواهان تصور کرده بودند
که آمد پشت دولت را ملاذی
تن گردنکشش را وقت آن بود
که تاج خسروی بر سر نهادی
چه روز آمد درخت نامبردار
که بستان را بهار و میوه دادی
مگر چشم بدان اندر کمین بود
ببرد از بوستانش تند بادی
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
پس از مرگ جوانان گل مماناد
پس از گل در چمن بلبل مخواناد
کس اندر زندگانی قیمت دوست
نداند کس چنین قیمت مداناد
به حسرت در زمین رفت آن گل نو
صبا بر استخوانش گل دماناد
به تلخی رفت از دنیای شیرین
زلال کام در حلقش چکاناد
سرآمد روزگار سعد بوبکر
خداوندش به رحمت در رساناد
جزای تشنه مردن در غریبی
شراب از دست پیغمبر ستاناد
در آن عالم خدای از عالم غیب
نثار رحمتش بر سر فشاناد
هر آن کش دل نمیسوزد بدین درد
خدایش هم به این آتش نشاناد
درین گیتی مظفر شاه عادل
محمد نامبردارش بماناد
سعادت پرتو نیکان دهادش
به خوی صالحانش پروراناد
روان سعد را با جان بوبکر
به اوج روح و راحت گستراناد
به کام دوستان و بخت فیروز
بسی دوران دیگر بگذراناد
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
دل خویشان نمیدانم که چونست
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبایی برونست
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمیآید که رایت سرنگونست
دگر سبزی نروید بر لب جوی
که باران بیشتر سیلاب خونست
دگر خون سیاووشان بود رنگ
که آب چشمهها عنابگونست
شکیبایی مجوی از جان مهجور
که بار از طاقت مسکین فزونست
سکون در آتش سوزنده گفتم
نشاید کرد و درمان هم سکونست
که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار
زمانه مادری بیمهر و دونست
نه اکنونست بر ما جور ایام
که از دوران آدم تاکنونست
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
بزرگان چشم و دل در انتظارند
عزیزان وقت و ساعت میشمارند
غلامان در و گوهر میفشانند
کنیزان دست و ساعد مینگارند
ملک خان و میاق و بدر و ترخان
به رهواران تازی برسوارند
که شاهنشاه عادل سعد بوبکر
به ایوان شهنشاهی درآرند
حرم شادی کنان بر طاق ایوان
که مروارید بر تاجش ببارند
زمین میگفت عیشی خوش گذاریم
ازین پس، آسمان گفت ارگذارند
امید تاج و تخت خسروی بود
ازین غافل که تابوتش درآرند
چه شد پاکیزهرویان حرم را
که بر سر کاه و بر زیور غبارند
نشاید پاره کردن جامه و روی
که مردم تحت امر کردگارند
ولیکن با چنین داغ جگرسوز
نمیشاید که فریادی ندارند
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
برفت آن گلبن خرم به بادی
دریغی ماند و فریادی و یادی
زمانی چشم عبرتبین بخفتی
گرش سیلاب خون باز ایستادی
چه شاید گفت دوران زمان را
نخواهد پرورید این سفله رادی
نیارد گردش گیتی دگر بار
چنان صاحبدلی فرخنژادی
خردمندان پیشین راست گفتند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
نبودی دیدگانم تا ندیدی
چنین آتش که در عالم فتادی
نکوخواهان تصور کرده بودند
که آمد پشت دولت را ملاذی
تن گردنکشش را وقت آن بود
که تاج خسروی بر سر نهادی
چه روز آمد درخت نامبردار
که بستان را بهار و میوه دادی
مگر چشم بدان اندر کمین بود
ببرد از بوستانش تند بادی
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
پس از مرگ جوانان گل مماناد
پس از گل در چمن بلبل مخواناد
کس اندر زندگانی قیمت دوست
نداند کس چنین قیمت مداناد
به حسرت در زمین رفت آن گل نو
صبا بر استخوانش گل دماناد
به تلخی رفت از دنیای شیرین
زلال کام در حلقش چکاناد
سرآمد روزگار سعد بوبکر
خداوندش به رحمت در رساناد
جزای تشنه مردن در غریبی
شراب از دست پیغمبر ستاناد
در آن عالم خدای از عالم غیب
نثار رحمتش بر سر فشاناد
هر آن کش دل نمیسوزد بدین درد
خدایش هم به این آتش نشاناد
درین گیتی مظفر شاه عادل
محمد نامبردارش بماناد
سعادت پرتو نیکان دهادش
به خوی صالحانش پروراناد
روان سعد را با جان بوبکر
به اوج روح و راحت گستراناد
به کام دوستان و بخت فیروز
بسی دوران دیگر بگذراناد
نمیدانم حدیث نامه چونست
همی بینم که عنوانش به خونست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
آشیان ویران
از ساحت پاک آشیانی
مرغی بپرید سوی گلزار
در فکرت توشی و توانی
افتاد بسی و جست بسیار
رفت از چمنی به بوستانی
بر هر گل و میوه سود منقار
تا خفت ز خستگی زمانی
یغماگر دهر گشت بیدار
تیری بجهید از کمانی
چون برق جهان ز ابر آذار
گردید نژند خاطری شاد
چون بال و پرش تپید در خون
از یاد برون شدش پریدن
افتاد ز گیرودار گردون
نومید ز آشیان رسیدن
از پر سر خویش کرد بیرون
نالید ز درد سر کشیدن
دانست که نیست دشت و هامون
شایستهٔ فارغ آرمیدن
شد چهرهٔ زندگی دگرگون
در دیده نماند تاب دیدن
مانا که دل از تپیدن افتاد
مجروح ز رنج زندگی رست
از قلب بریده گشت شریان
آن بال و پر لطیف بشکست
وان سینهٔ خرد خست پیکان
صیاد سیه دل از کمین جست
تا صید ضعیف گشت بیجان
در پهلوی آن فتاده بنشست
آلوده بخون مرغ دامان
بنهاد به پشتواره و بست
آمد سوی خانه شامگاهان
وان صید بدست کودکان داد
چون صبح دمید، مرغکی خرد
افتاد ز آشیانه در جر
چون دانه نیافت، خون دل خورد
تقدیر، پرش بکند یکسر
شاهین حوادثش فرو برد
نشنید حدیث مهر مادر
دور فلکش بهیچ نشمرد
نفکند کسیش سایه بر سر
نادیده سپهر زندگی، مرد
پرواز نکرده، سوختش پر
رفت آن هوس و امید بر باد
آمد شب و تیره گشت لانه
وان رفته نیامد از سفر باز
کوشید فسونگر زمانه
کاز پرده برون نیفتد این راز
طفلان بخیال آب و دانه
خفتند و نخاست دیگر آواز
از بامک آن بلند خانه
کس روز عمل نکرد پرواز
یکباره برفت از میانه
آن شادی و شوق و نعمت و ناز
زان گمشدگان نکرد کس یاد
آن مسکن خرد پاک ایمن
خالی و خراب ماند فرجام
افتاد گلش ز سقف و روزن
خار و خسکش بریخت از بام
آرامگهی نه بهر خفتن
بامی نه برای سیر و آرام
بر باد شد آن بنای روشن
نابود شد آن نشانه و نام
از گردش روزگار توسن
وز بدسری سپهر و اجرام
دیگر نشد آن خرابی آباد
شد ساقی چرخ پیر خرسند
پردید ز خون چو ساغری را
دستی سر راه دامی افکند
پیچانید به رشتهای سری را
جمعیت ایمنی پراکند
شیرازه درید دفتری را
با تیشهٔ ظلم ریشهای کند
بر بست ز فتنهای دری را
خون ریخت بکام کودکی چند
برچید بساط مادری را
فرزند مگر نداشت صیاد؟
مرغی بپرید سوی گلزار
در فکرت توشی و توانی
افتاد بسی و جست بسیار
رفت از چمنی به بوستانی
بر هر گل و میوه سود منقار
تا خفت ز خستگی زمانی
یغماگر دهر گشت بیدار
تیری بجهید از کمانی
چون برق جهان ز ابر آذار
گردید نژند خاطری شاد
چون بال و پرش تپید در خون
از یاد برون شدش پریدن
افتاد ز گیرودار گردون
نومید ز آشیان رسیدن
از پر سر خویش کرد بیرون
نالید ز درد سر کشیدن
دانست که نیست دشت و هامون
شایستهٔ فارغ آرمیدن
شد چهرهٔ زندگی دگرگون
در دیده نماند تاب دیدن
مانا که دل از تپیدن افتاد
مجروح ز رنج زندگی رست
از قلب بریده گشت شریان
آن بال و پر لطیف بشکست
وان سینهٔ خرد خست پیکان
صیاد سیه دل از کمین جست
تا صید ضعیف گشت بیجان
در پهلوی آن فتاده بنشست
آلوده بخون مرغ دامان
بنهاد به پشتواره و بست
آمد سوی خانه شامگاهان
وان صید بدست کودکان داد
چون صبح دمید، مرغکی خرد
افتاد ز آشیانه در جر
چون دانه نیافت، خون دل خورد
تقدیر، پرش بکند یکسر
شاهین حوادثش فرو برد
نشنید حدیث مهر مادر
دور فلکش بهیچ نشمرد
نفکند کسیش سایه بر سر
نادیده سپهر زندگی، مرد
پرواز نکرده، سوختش پر
رفت آن هوس و امید بر باد
آمد شب و تیره گشت لانه
وان رفته نیامد از سفر باز
کوشید فسونگر زمانه
کاز پرده برون نیفتد این راز
طفلان بخیال آب و دانه
خفتند و نخاست دیگر آواز
از بامک آن بلند خانه
کس روز عمل نکرد پرواز
یکباره برفت از میانه
آن شادی و شوق و نعمت و ناز
زان گمشدگان نکرد کس یاد
آن مسکن خرد پاک ایمن
خالی و خراب ماند فرجام
افتاد گلش ز سقف و روزن
خار و خسکش بریخت از بام
آرامگهی نه بهر خفتن
بامی نه برای سیر و آرام
بر باد شد آن بنای روشن
نابود شد آن نشانه و نام
از گردش روزگار توسن
وز بدسری سپهر و اجرام
دیگر نشد آن خرابی آباد
شد ساقی چرخ پیر خرسند
پردید ز خون چو ساغری را
دستی سر راه دامی افکند
پیچانید به رشتهای سری را
جمعیت ایمنی پراکند
شیرازه درید دفتری را
با تیشهٔ ظلم ریشهای کند
بر بست ز فتنهای دری را
خون ریخت بکام کودکی چند
برچید بساط مادری را
فرزند مگر نداشت صیاد؟
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در تعزیت خواجه مسعود و تهنیت فرزند او خواجه احمد
کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار
فخر آل گنبدی را بیجمال عمر خوار
خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری
سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار
آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ
و آن ز زخم چشم بوده هفتهها بیماروار
نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود
خون حسرت کرده او را در لحد چون لالهزار
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش
کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار
چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی
کاین چنینها دارد این آسوده خاک اندر کنار
شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز
کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار
تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ
خون همی گریند بهر او جهانی روزهدار
روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک
در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار
لیک با این گرچه گنبد خانهای کردش ز خشت
زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار
دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک
ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار
تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب
در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار
مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک
مر محامد را شعارست و سعادت را دثار
آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار
آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست
آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار
ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش
وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار
نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب
سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار
لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ
نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار
تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب
از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار
ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف
زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار
تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال
تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار
دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری
اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار
یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر
یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت
تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
فخر آل گنبدی را بیجمال عمر خوار
خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری
سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار
آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ
و آن ز زخم چشم بوده هفتهها بیماروار
نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود
خون حسرت کرده او را در لحد چون لالهزار
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش
کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار
چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی
کاین چنینها دارد این آسوده خاک اندر کنار
شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز
کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار
تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ
خون همی گریند بهر او جهانی روزهدار
روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک
در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار
لیک با این گرچه گنبد خانهای کردش ز خشت
زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار
دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک
ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار
تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب
در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار
مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک
مر محامد را شعارست و سعادت را دثار
آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار
آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست
آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار
ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش
وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار
نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب
سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار
لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ
نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار
تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب
از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار
ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف
زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار
تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال
تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار
دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری
اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار
یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر
یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت
تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۹
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶
وحشی بافقی : ترکیبات
در سوگواری حضرت حسین«ع»
روزیست اینکه حادثه کوس بلازدهست
کوس بلا به معرکهٔ کربلا زدهست
روزیست اینکه دست ستم ، تیشه جفا
بر پای گلبن چمن مصطفا زدهست
روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت
چتر سیاه بر سر آل عبا زدهست
روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی
آن چشمهای که خنده بر آب بقا زدهست
روزیست اینکه کشتهٔ بیداد کربلا
زانوی داد در حرم کبریا زدهست
امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش
بر نیل جامه خاصه پی این عزا زدهست
امروز ماتمیست که زهرا گشاده موی
بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زدهست
یعنی محرم آمد و روز ندامت است
روز ندامت چه ، که روز قیامت است
روح القدس که پیش لسان فرشتههاست
از پیروان مرثیه خوانان کربلاست
این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان
آری در آن جهان دگر تیر این عزاست
کرده سیاه حله نور این عزای کیست
خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست
بنگر به نور چشم پیمبر چه میکنند
این چشم کوفیان چه بلا چشم بیحیاست
یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک
آن لب که یک ترشح از او چشمهٔ بقاست
بلبل اگر ز واقعه کربلا نگفت
گل را چه واقعست که پیراهنش قباست
از پا فتاده است درخت سعادتی
کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست
شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا
کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا
ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین
و آن نامهها و آرزوی خدمت حسین
ای قوم بیحیا چه شد آن شوق و اشتیاق
آن جد و هد درطلب حضرت حسین
از نامههای شوم شما مسلم عقیل
با خویش کرد خوش الم فرقت حسین
با خود هزار گونه مشقت قرار داد
اول یکی جدا شدن از صحبت حسین
او را به دست اهل مشقت گذاشتید
کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین
ای وای بر شما و به محرومی شما
افتد چو کار با نظر رحمت حسین
دیوان حشر چون شود و آورد بتول
پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین
حالی شود که پرده ز قهر خدا فتد
و ز بیم لرزه بر بدن انبیا فتد
یا حضرت رسول حسین تو مضطر است
وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است
یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش
کز هر طرف که مینگرد تیغ و خنجر است
یا حضرت رسول ، میان مخالفان
بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است
یا مرتضا ، حسین تو از ضرب دشمنان
بنگر که چون حسین تو بییار و یاور است
هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو
امروز دست و ضربت تو سخت درخور است
یا حضرت حسن ز جفای ستمگران
جان بر لب برادر با جان برابر است
ای فاطمه یتیم تو خفتهست و بر سرش
نی مادر است و نی پدر و نی برادر است
زین العباد ماند و کسش همنفس نماند
در خیمه غیر پردگیان هیچ کس نماند
یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت
آه مخدرات حرم ز آسمان گذشت
واحسرتای تعزیه داران اهل بیت
نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت
دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد
تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت
یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو
از صد هزار جان و جهان میتوان گذشت
ای من شهید رشک کسی کز وفای تو
بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت
جانها فدای حر شهید و عقیدهاش
که آزاده وار از سر جان در جهان گذشت
آنرا که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت
این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت
وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر
کش روز نشر با شهدا میکنند حشر
کوس بلا به معرکهٔ کربلا زدهست
روزیست اینکه دست ستم ، تیشه جفا
بر پای گلبن چمن مصطفا زدهست
روزیست اینکه بسته تتق آه اهل بیت
چتر سیاه بر سر آل عبا زدهست
روزیست اینکه خشک شد از تاب تشنگی
آن چشمهای که خنده بر آب بقا زدهست
روزیست اینکه کشتهٔ بیداد کربلا
زانوی داد در حرم کبریا زدهست
امروز آن عزاست که چرخ کبود پوش
بر نیل جامه خاصه پی این عزا زدهست
امروز ماتمیست که زهرا گشاده موی
بر سر زده ز حسرت و واحسرتا زدهست
یعنی محرم آمد و روز ندامت است
روز ندامت چه ، که روز قیامت است
روح القدس که پیش لسان فرشتههاست
از پیروان مرثیه خوانان کربلاست
این ماتم بزرگ نگنجد در این جهان
آری در آن جهان دگر تیر این عزاست
کرده سیاه حله نور این عزای کیست
خیرالنسا که مردمک چشم مصطفاست
بنگر به نور چشم پیمبر چه میکنند
این چشم کوفیان چه بلا چشم بیحیاست
یاقوت تشنگی شکند از چه گشت خشک
آن لب که یک ترشح از او چشمهٔ بقاست
بلبل اگر ز واقعه کربلا نگفت
گل را چه واقعست که پیراهنش قباست
از پا فتاده است درخت سعادتی
کزبوستان دهر چو او گلبنی نخاست
شاخ گلی شکست ز بستان مصطفا
کز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا
ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین
و آن نامهها و آرزوی خدمت حسین
ای قوم بیحیا چه شد آن شوق و اشتیاق
آن جد و هد درطلب حضرت حسین
از نامههای شوم شما مسلم عقیل
با خویش کرد خوش الم فرقت حسین
با خود هزار گونه مشقت قرار داد
اول یکی جدا شدن از صحبت حسین
او را به دست اهل مشقت گذاشتید
کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین
ای وای بر شما و به محرومی شما
افتد چو کار با نظر رحمت حسین
دیوان حشر چون شود و آورد بتول
پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین
حالی شود که پرده ز قهر خدا فتد
و ز بیم لرزه بر بدن انبیا فتد
یا حضرت رسول حسین تو مضطر است
وی یک تن است و روی زمین پر ز لشکر است
یا حضرت رسول ببین بر حسین خویش
کز هر طرف که مینگرد تیغ و خنجر است
یا حضرت رسول ، میان مخالفان
بر خاک و خون فتاده ز پشت تکاور است
یا مرتضا ، حسین تو از ضرب دشمنان
بنگر که چون حسین تو بییار و یاور است
هیهات تو کجایی و کو ذوالفقار تو
امروز دست و ضربت تو سخت درخور است
یا حضرت حسن ز جفای ستمگران
جان بر لب برادر با جان برابر است
ای فاطمه یتیم تو خفتهست و بر سرش
نی مادر است و نی پدر و نی برادر است
زین العباد ماند و کسش همنفس نماند
در خیمه غیر پردگیان هیچ کس نماند
یاری نماند و کار ازین و از آن گذشت
آه مخدرات حرم ز آسمان گذشت
واحسرتای تعزیه داران اهل بیت
نی از مکان گذشت که از لامکان گذشت
دست ستم قوی شد و بازوی کین گشاد
تیغ آنچنان براند که از استخوان گذشت
یا شاه انس و جان تویی آن کز برای تو
از صد هزار جان و جهان میتوان گذشت
ای من شهید رشک کسی کز وفای تو
بنهاد پای بر سر جان وز جهان گذشت
جانها فدای حر شهید و عقیدهاش
که آزاده وار از سر جان در جهان گذشت
آنرا که رفت و سر به ره به ذوالجناح باخت
این پای مزد بس که به سوی جنان گذشت
وحشی کسی چه دغدغه دارد ز حشر و نشر
کش روز نشر با شهدا میکنند حشر
وحشی بافقی : ترکیبات
در سوگواری قاسمبیگ قسمی
پشت من بشکست کوه درد جان فرسای من
باز افزاید همان این درد کار افزای من
گشت چشمم ژرف دریایی وآتش خون دل
شاخ مرجان اندر او مژگان خون پالای من
تختهای زین نه سفینه کس نبیند بر کنار
گر رود بر اوج از اینسان موجهٔ دریای من
پاسبان گنج را ماند، شده گنجش به باد
الحذر از دود آه اژدها آسای من
گه چو مرغابی و گاهم چون سمندر پرورند
اشک دریاآفرین و آه دوزخ زای من
زان چو سیمابم در آتش زین در آبم چون نمک
تا بخود بینم نه ترکیب است و نه اجزای من
روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ
حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من
چون به خاک گلخنم شد جبهه فرسا روزگار
دفع درد سر مکن گو بخت سندل سای من
ماتمی گشتند اجزای وجودم دور نیست
گر ز داغ تو سیه پوشید سر تا پای من
پای تا سر داغ گشتم دل سرا پا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من
چرخ نیلی خم پلاسم برد و ازرق فام کرد
و ز تپانچه روی من رنگ پلاسم وام کرد
جامه نیلی گشت و از سیلی رخم نیلوفری
عاقبت این بود رنگم زین خم خاکستری
آب چشم از دامنم نیل آب و بر اطراف خاک
رود نیلی دیدهام در فرش ماتم گستری
بسکه موج رود نیل چشم من بر اوج رفت
شد گیاه نیل سبز از مرغزار اخضری
در مصیبت خانهام پاگشت کاهی لاجرم
کاه برگی شد تن کاهیدهام از لاغری
بود در دستم سلیمانی نگینی ، گم شدهست
بی جهت قدم نشد چون حلقهٔ انگشتری
دیده مکروه بین را نوک مژگان بهر چیست
باری از خنجر نگردد کاش کردی نشتری
زور بازو مینماید چرخ چون پشتم شکست
بیش از ین بایست با من کردش این زور آوری
در ربود از حقهام تریاق چرخ مهره باز
وین زمانم میکند در جیب افعی پروری
گور خود کندم به ناخن خاک آن بر سرکنان
دستم آمد با کفن دوزی ز پیراهن دری
سوگواران مجلسی دارند و خون در گردش است
من در آن مجلس فرو رفته ز جام آخری
افسر افشار بردی تا نهی برفرق خویش
فکر خود کن ای فلک کاری نکردی سرسری
اینکه قاسم بیگ قسمی کشته شد تحریک تست
هر چه شد از شومی روی شب تاریک تست
یارب آن شب کز جهان میبست بار درد عشق
برد ازین عالم به آن عالم چه راه آورد عشق
خون او گلگونهٔ رخسارهٔ جور است از آنک
شد شهید و رو نگردانید از ناورد عشق
عاشق مردانه رفت و حسرت سد مرده برد
پر بگردد حسن چون او کم بیابد مرد عشق
حسن باقی ای بسا لطفی که در کارش کند
زانکه روحی برد از این عالم بلا پرورد عشق
رفت تا بی دوست سوزد از تف جانش بهشت
واتش دوزخ کند افسرده ز آه سرد عشق
روز استقبال روحش آمدند از راه خلد
روح مجنون پیش و در پس سد بیابان گرد عشق
بد قماریهای شطرنج مجازی خوش نکرد
رفت تا جایی که میبازند خاصان نرد عشق
میشد و میگفت روحش با تن بسمل شده
حلق خونین و رخ زرد است سرخ و زرد عشق
عشق باخود برد و عالم با هوسناکان گذشت
زانکه عشق اندر خور او بود و او در خورد عشق
ماتم عشق وعزای او چه با عالم نکرد
کیست در عالم که برخود نوحه ماتم نکرد
اهل نطق از گریه شست وشوی دفتر کردهاند
رخت بخت خود بدان آب سیه تر کردهاند
سوخته اهل سخن اوراق و کلک و هر چه هست
کرده پس خاکسترش در مشت و بر سر کردهاند
برق کز دل جسته تا عالم بسوزد هم ز راه
باز گردانیده وندر سینه خنجر کردهاند
توتیان را نی شکر زار تمنا خورده خاک
نوحه خوان چون زاغ مشکین جامه در بر کردهاند
در کسوف گل شده خورشید و حربا فطرتان
خویش را زندانی سوراخ شپر کردهاند
در زده آتش به آب بحر غواصان فکر
مسکن مرغابیان جای سمندر کردهاند
گرم طبعان در فلک آتش فکنده و اختران
کسوت خاکستری در بر چو اخگر کردهاند
گشته در کوه و کمر وحشی نهادان و ز عقاب
بهر پرواز عدم دریوزهٔ پر کردهاند
خانهای ترتیب داده فرقه گم کرده گنج
وندر آن دهلیزه کام و حلق اژدر کردهاند
بهر ثبت این مصیبت نامه ارباب قلم
در دوات دیده کلک از نوک نشتر کردهاند
ماتم صعب است کامد پیش ارباب سخن
گو سخن هم در سیاهی شو چو اصحاب سخن
سخت نادانسته کاری کرد چرخ و اخترش
درسر این کار خواهد رفت زرین افسرش
وای بر اختر که مردی را که خنجر بر شکافت
زهرهٔ چرخ آب میگردد هنوز از خنجرش
بی گمان ناگاه تیرش میجهد بر پشت چرخ
سوده خود بر دست او یک بار پیکان و برش
شهسوار ما که چوبین اسب زیر ران کشید
مرکب زرینه زین گو خاک میخور بر درش
مرکبی کش دم بریدند ار بود رخش سپهر
غاشیه شال سیه زیبد پی زین زرش
بر سر تربت چه حاصل تاج زر بر سندلی
تاجداری را که بر خاک لحد باشد سرش
گر بود تاج زر خور چون ز سر خالی بماند
تاج پوشی نیست از خاک سیه لایقترش
در جهان نایاب شد خاک سیه چون کیمیا
بس کزین ماتم به سر کردند در هر کشورش
سوگواران رایگان دانند و از گردون خزند
قیمت مشک ار نهد بر تودهٔ خاکسترش
این که میخوانی شبش روز است رفته در عزا
گشته شب عریان و کردهٔ جامهٔ خود در برش
نی همین ما را سیه پوشید و ماتم دار کرد
این مصیبت در شب و روز زمانه کار کرد
بومی آمد نامهٔ عنوان سیه بر بال او
نامهای بتر ز روی نامبارک فال او
خانه شهری سیه گردد ز بال افشانیش
بر که خواهد سایه افکندن بدا احوال او
هر گه این بوم آمد و بر طرف بامش پر گشاد
صحن گلخن گشت سقف خانه اقبال او
از همه دیوار ما کوتاهتر دید و نشست
نامهای چون پر زاغ او زبان حال او
نامهای پیچیده طومار مصیبت را تنور
گریهها پوشیده در تفصیل و در اجمال او
نامهای سر تا سر او ای دریغا ای دریغ
در نوشتن کرده کاتب اشکی از دنبال او
نام قاسم بیگی قسمی به خونآغشته حرف
بسکه در وقت رقم میرفت اشک آل او
زخم موری کشته شیری را بلی لغزد چو پای
پشه ای پیش آید و پیلی شود پامال او
آن بریده سر که بر دست این خطا رفتش که بود
زهرهاش بشکافت خوف خنجر قتال او
پردلی بود او که روبر تیر رفتی سینه چاک
عاشقی میکرد میگفتی به خط و خال او
نقش هستی شست و شیر از بیشه اندیشد هنوز
بر کنار بیشه بگذارند اگر تمثال او
همچو او مردانه مردی در صف مردان نبود
مرد جنگش اژدها گر بود رو گردان نبود
صولتش کار گوزن و گور آسان کرده بود
کوه و بیشه بر پلنگ و شیر زندان کرده بود
اژدها را روزگاری هول مار نیزهاش
برده در سوراخ تنگ مور پنهان کرده بود
برق تیغش ساختی چون بیشهٔ آتش زده
نیزهٔ شیران اگر دشتی نیستان کرده بود
ای دریغا آن سبکدستی که خنجر بر کفش
بوسه ناداده ز خون خصم توفان کرده بود
کاسه گو خود را اگر دادی به سگبانش سپهر
او کنون این نه قرابه سنگباران کرده بود
سینه ماهی و پشت گاو در هم داشت راه
تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود
آگهی زین زود رفتن داشت کز آغاز عمر
خیر بادا هرچه بودش تا سر و جان کرده بود
دخل مستقبل به راه خرج ماضی ریخته
نقد حال خویش را با نسیه یکسان کرده بود
هر چه در دامان دریا بود و اندر جیب کان
اهل حاجت را همه در جیب و دامان کرده بود
اینکه جان و سر نمیبخشید بود از بهر آنک
سرطفیل دوستان ، جان وقت جانان کرده بود
همت او چشم بر دنیا و مافیها نداشت
نسبتی با مردم بیحالت دنیا نداشت
تاجداران را سری بود و سران را افسری
کش نیابی سد یک او گر بگردی کشوری
روز احسان جود سر تا پا ، سر تا پا کرم
قلزمی نیسان ، غلامی ابر، عمان چاکری
روز میدان پای تا سر دل ، ز سر تا پا جگر
شیر هیبت ، صف شکافی ، تیر صولت ، صفدری
تیغ او چون در نبردی با اجل گشتی قرین
تا اجل کشتی یکی ، او کشته بودی لشکری
دود روزن بودی آتشگاه قهرش را سپهر
دوزخ تابیده در خاکستر او اخگری
همچو او یی زین کهن ترکیب ناید در وجود
عنصری ازنو مگر سازند و چرخ و اختری
چرخ خوش دیر آشکارا کرد و پنهان ساخت زود
گوهر ذاتش که مثلش کس ندیده جوهری
درج را سر بر گشاید دیر و زودش سر نهد
جوهری را چون بود در درج نادر گوهری
لاف یکرنگی و او خونین کفن در خاک و من
نی به سینه دشنهای رانده نه بر دل خنجری
شرم بادا روی خویشم این عزا باشد که کس
مشت کاهی پاشد و بر سر کند خاکستری
بود این حق وفا الحق که ریزم خون خویش
هم درون خود کشم در خون و هم بیرون خویش
بود این شرط عزا کاول وداع جان کنم
جسم را آنگه سزای خوش در دامان کنم
سنگ بردارم هنوزم جان برون ننهاده رخت
تا رود غمخانهٔ تن بر سرش ویران کنم
لیکن این تدبیرها خواهد فراغ خاطری
خود کرا پروا که گوید این کنم یا آن کنم
غیر از این ناید ز من که آتش برآرم از جگر
اشک و آهی از پی تسکین دل سامان کنم
سردهم هر دم شط خونی به روی روزگار
لخت ابری هر نفش در چرخ سر گردان کنم
یاد خواهد کرد عالم زاب توفان زای نوح
گر تنور سینه خواهم کاتشین توفان کنم
از شکاف سینه این توفان برون خواهد نهاد
در قفس این باد را تا چند در زندان کنم
دود برمیآورد از آب برق آه من
به که بر قلزم بگریم نوحه بر عمان کنم
آب ابر چشم من توفان آتش چون کشد
دجلهای گیرم که در هر قطرهاش پنهان کنم
اینهمه دشوار در راه است عالم را ز من
خنجری کو تا من این دشوارها آسان کنم
بر شکافم سینه وز تشویش عالم وارهم
عالم از من وارهد من هم ز ماتم وارهم
خشک شد بحری که دهرش کان گوهر مینهاد
گوهری از وی به خشک و تر برابر مینهاد
آفتابی شد فرو کز خاطرش در کان عهد
آسمان گنجینههای پر ز گوهر مینهاد
مهر بر لب زد سخن سنجی که چون لب میگشود
قفل حیرت بر زبان هر سخنور مینهاد
فاقدی پرداخت جای از خود که در میزان قدر
نکتهای را در مقابل بدره زر مینهاد
طایری پر ریخت کاو را وقت پرواز بلند
مرغ شاخ سدره ، سدره بوسه بر پر مینهاد
خسروی منشور معنی شست کز دیوان او
چرخ هر جا یک رقم میدید بر سر مینهاد
آب میشد اختر از شرم و فرو میشد به خاک
در نطقش کز فلک پهلوی اختر مینهاد
در مبارز خانهٔ معنی زبان تیر او
بر گلوی حرف گیران نوک خنجر مینهاد
دفتر او را زمان شیرازه میبست و سپهر
دفتر اقران برای جلد دفتر مینهاد
دست ننهادی اگر بر سینهٔ او روزگار
پای بر معراج نطق از جمله برتر مینهاد
از سخن گر طالعی میداشتند آیندگان
ای بسا دفتر کزو میماند با پایندگان
طایر روحش که مرغی بود علوی آشیان
چند روزی گشت صید دام این سفلی مکان
در مضیق این قفس سد کسرش اندر بال و پر
ز آفت این دامگه سد نقصش اندر جسم و جان
چنگل شاهین آزارش به جای دست شاه
کلبهٔ صیاد خونخوارش به جای بوستان
کرده گم بستان اصلی پرفشان بیاختیار
در خزان بیبهار و در بهار بیخزان
ز آشیان بینشان در چار دیوار مقیم
و آمده بال و پرش سنگ حوادث را نشان
سر به زیر بال دایم ز آفت گرد فتور
وز غبار آن همیشه بال و پروازش گران
ناگهان آمد صفیری ز آشیان سدرهاش
گرد بال افشاند و مرغ سدره شد زین خاکدان
جای پروازش فراز سدره کن یارب که هست
درخور پرواز بال همتش جای جنان
مرغ شاخ سدره گردد هر که این پرواز یافت
آن پرش ده کاو تواند شد به سدره پرفشان
آشیانش بر کنار قصر لطف خویش ساز
کای خوشا آن مرغ کش آنجای باشد آشیان
وحشی او رفت و نیاید باز از درالسلام
ظل نواب ولی سلطان بماند مستدام
باد تا جاوید عمر و دولت عباس بیگ
ناگزیر دور بادا مدت عباس بیگ
باد چون اقبال و دولت در سجود دایمی
سلطنت در قبلهگاه شوکت عباس بیگ
باد تا هستیست بر لشکر گه گیتی محیط
ظل ممتد لوای همت عباس بیگ
در امور معظم ار ایام سوگندی خورد
باد سوگند عظیمش عزت عباس بیگ
زلزله فرمای نخلستان جان یعنی اجل
باد لزران همچو بید از هیبت عباس بیگ
آسمان بربود اگر یک در ز بهر تاج خویش
از سه عالی گوهر پر قیمت عباس بیگ
این دو باقی مانده در را تا ابد بادا بقا
بهر زیب و زین تاج رفعت عباس بیگ
گر ز پا افتاد نخلی زان دو سرو تازه باد
جاودان سر سبز باغ حشمت عباس بیگ
باد روشن زان دو مصباحش شبستان مراد
رفت اگر شمعی ز بزم عشرت عباس بیگ
این دو را تا رستخیز از وصل نومیدی مباد
تا به حشر ار برد آن یک حسرت عباس بیگ
تا ابد این خاندان را باغ دولت تازه باد
طایر اقبالشان دایم بلند آوازه باد
باز افزاید همان این درد کار افزای من
گشت چشمم ژرف دریایی وآتش خون دل
شاخ مرجان اندر او مژگان خون پالای من
تختهای زین نه سفینه کس نبیند بر کنار
گر رود بر اوج از اینسان موجهٔ دریای من
پاسبان گنج را ماند، شده گنجش به باد
الحذر از دود آه اژدها آسای من
گه چو مرغابی و گاهم چون سمندر پرورند
اشک دریاآفرین و آه دوزخ زای من
زان چو سیمابم در آتش زین در آبم چون نمک
تا بخود بینم نه ترکیب است و نه اجزای من
روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ
حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من
چون به خاک گلخنم شد جبهه فرسا روزگار
دفع درد سر مکن گو بخت سندل سای من
ماتمی گشتند اجزای وجودم دور نیست
گر ز داغ تو سیه پوشید سر تا پای من
پای تا سر داغ گشتم دل سرا پا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من
چرخ نیلی خم پلاسم برد و ازرق فام کرد
و ز تپانچه روی من رنگ پلاسم وام کرد
جامه نیلی گشت و از سیلی رخم نیلوفری
عاقبت این بود رنگم زین خم خاکستری
آب چشم از دامنم نیل آب و بر اطراف خاک
رود نیلی دیدهام در فرش ماتم گستری
بسکه موج رود نیل چشم من بر اوج رفت
شد گیاه نیل سبز از مرغزار اخضری
در مصیبت خانهام پاگشت کاهی لاجرم
کاه برگی شد تن کاهیدهام از لاغری
بود در دستم سلیمانی نگینی ، گم شدهست
بی جهت قدم نشد چون حلقهٔ انگشتری
دیده مکروه بین را نوک مژگان بهر چیست
باری از خنجر نگردد کاش کردی نشتری
زور بازو مینماید چرخ چون پشتم شکست
بیش از ین بایست با من کردش این زور آوری
در ربود از حقهام تریاق چرخ مهره باز
وین زمانم میکند در جیب افعی پروری
گور خود کندم به ناخن خاک آن بر سرکنان
دستم آمد با کفن دوزی ز پیراهن دری
سوگواران مجلسی دارند و خون در گردش است
من در آن مجلس فرو رفته ز جام آخری
افسر افشار بردی تا نهی برفرق خویش
فکر خود کن ای فلک کاری نکردی سرسری
اینکه قاسم بیگ قسمی کشته شد تحریک تست
هر چه شد از شومی روی شب تاریک تست
یارب آن شب کز جهان میبست بار درد عشق
برد ازین عالم به آن عالم چه راه آورد عشق
خون او گلگونهٔ رخسارهٔ جور است از آنک
شد شهید و رو نگردانید از ناورد عشق
عاشق مردانه رفت و حسرت سد مرده برد
پر بگردد حسن چون او کم بیابد مرد عشق
حسن باقی ای بسا لطفی که در کارش کند
زانکه روحی برد از این عالم بلا پرورد عشق
رفت تا بی دوست سوزد از تف جانش بهشت
واتش دوزخ کند افسرده ز آه سرد عشق
روز استقبال روحش آمدند از راه خلد
روح مجنون پیش و در پس سد بیابان گرد عشق
بد قماریهای شطرنج مجازی خوش نکرد
رفت تا جایی که میبازند خاصان نرد عشق
میشد و میگفت روحش با تن بسمل شده
حلق خونین و رخ زرد است سرخ و زرد عشق
عشق باخود برد و عالم با هوسناکان گذشت
زانکه عشق اندر خور او بود و او در خورد عشق
ماتم عشق وعزای او چه با عالم نکرد
کیست در عالم که برخود نوحه ماتم نکرد
اهل نطق از گریه شست وشوی دفتر کردهاند
رخت بخت خود بدان آب سیه تر کردهاند
سوخته اهل سخن اوراق و کلک و هر چه هست
کرده پس خاکسترش در مشت و بر سر کردهاند
برق کز دل جسته تا عالم بسوزد هم ز راه
باز گردانیده وندر سینه خنجر کردهاند
توتیان را نی شکر زار تمنا خورده خاک
نوحه خوان چون زاغ مشکین جامه در بر کردهاند
در کسوف گل شده خورشید و حربا فطرتان
خویش را زندانی سوراخ شپر کردهاند
در زده آتش به آب بحر غواصان فکر
مسکن مرغابیان جای سمندر کردهاند
گرم طبعان در فلک آتش فکنده و اختران
کسوت خاکستری در بر چو اخگر کردهاند
گشته در کوه و کمر وحشی نهادان و ز عقاب
بهر پرواز عدم دریوزهٔ پر کردهاند
خانهای ترتیب داده فرقه گم کرده گنج
وندر آن دهلیزه کام و حلق اژدر کردهاند
بهر ثبت این مصیبت نامه ارباب قلم
در دوات دیده کلک از نوک نشتر کردهاند
ماتم صعب است کامد پیش ارباب سخن
گو سخن هم در سیاهی شو چو اصحاب سخن
سخت نادانسته کاری کرد چرخ و اخترش
درسر این کار خواهد رفت زرین افسرش
وای بر اختر که مردی را که خنجر بر شکافت
زهرهٔ چرخ آب میگردد هنوز از خنجرش
بی گمان ناگاه تیرش میجهد بر پشت چرخ
سوده خود بر دست او یک بار پیکان و برش
شهسوار ما که چوبین اسب زیر ران کشید
مرکب زرینه زین گو خاک میخور بر درش
مرکبی کش دم بریدند ار بود رخش سپهر
غاشیه شال سیه زیبد پی زین زرش
بر سر تربت چه حاصل تاج زر بر سندلی
تاجداری را که بر خاک لحد باشد سرش
گر بود تاج زر خور چون ز سر خالی بماند
تاج پوشی نیست از خاک سیه لایقترش
در جهان نایاب شد خاک سیه چون کیمیا
بس کزین ماتم به سر کردند در هر کشورش
سوگواران رایگان دانند و از گردون خزند
قیمت مشک ار نهد بر تودهٔ خاکسترش
این که میخوانی شبش روز است رفته در عزا
گشته شب عریان و کردهٔ جامهٔ خود در برش
نی همین ما را سیه پوشید و ماتم دار کرد
این مصیبت در شب و روز زمانه کار کرد
بومی آمد نامهٔ عنوان سیه بر بال او
نامهای بتر ز روی نامبارک فال او
خانه شهری سیه گردد ز بال افشانیش
بر که خواهد سایه افکندن بدا احوال او
هر گه این بوم آمد و بر طرف بامش پر گشاد
صحن گلخن گشت سقف خانه اقبال او
از همه دیوار ما کوتاهتر دید و نشست
نامهای چون پر زاغ او زبان حال او
نامهای پیچیده طومار مصیبت را تنور
گریهها پوشیده در تفصیل و در اجمال او
نامهای سر تا سر او ای دریغا ای دریغ
در نوشتن کرده کاتب اشکی از دنبال او
نام قاسم بیگی قسمی به خونآغشته حرف
بسکه در وقت رقم میرفت اشک آل او
زخم موری کشته شیری را بلی لغزد چو پای
پشه ای پیش آید و پیلی شود پامال او
آن بریده سر که بر دست این خطا رفتش که بود
زهرهاش بشکافت خوف خنجر قتال او
پردلی بود او که روبر تیر رفتی سینه چاک
عاشقی میکرد میگفتی به خط و خال او
نقش هستی شست و شیر از بیشه اندیشد هنوز
بر کنار بیشه بگذارند اگر تمثال او
همچو او مردانه مردی در صف مردان نبود
مرد جنگش اژدها گر بود رو گردان نبود
صولتش کار گوزن و گور آسان کرده بود
کوه و بیشه بر پلنگ و شیر زندان کرده بود
اژدها را روزگاری هول مار نیزهاش
برده در سوراخ تنگ مور پنهان کرده بود
برق تیغش ساختی چون بیشهٔ آتش زده
نیزهٔ شیران اگر دشتی نیستان کرده بود
ای دریغا آن سبکدستی که خنجر بر کفش
بوسه ناداده ز خون خصم توفان کرده بود
کاسه گو خود را اگر دادی به سگبانش سپهر
او کنون این نه قرابه سنگباران کرده بود
سینه ماهی و پشت گاو در هم داشت راه
تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود
آگهی زین زود رفتن داشت کز آغاز عمر
خیر بادا هرچه بودش تا سر و جان کرده بود
دخل مستقبل به راه خرج ماضی ریخته
نقد حال خویش را با نسیه یکسان کرده بود
هر چه در دامان دریا بود و اندر جیب کان
اهل حاجت را همه در جیب و دامان کرده بود
اینکه جان و سر نمیبخشید بود از بهر آنک
سرطفیل دوستان ، جان وقت جانان کرده بود
همت او چشم بر دنیا و مافیها نداشت
نسبتی با مردم بیحالت دنیا نداشت
تاجداران را سری بود و سران را افسری
کش نیابی سد یک او گر بگردی کشوری
روز احسان جود سر تا پا ، سر تا پا کرم
قلزمی نیسان ، غلامی ابر، عمان چاکری
روز میدان پای تا سر دل ، ز سر تا پا جگر
شیر هیبت ، صف شکافی ، تیر صولت ، صفدری
تیغ او چون در نبردی با اجل گشتی قرین
تا اجل کشتی یکی ، او کشته بودی لشکری
دود روزن بودی آتشگاه قهرش را سپهر
دوزخ تابیده در خاکستر او اخگری
همچو او یی زین کهن ترکیب ناید در وجود
عنصری ازنو مگر سازند و چرخ و اختری
چرخ خوش دیر آشکارا کرد و پنهان ساخت زود
گوهر ذاتش که مثلش کس ندیده جوهری
درج را سر بر گشاید دیر و زودش سر نهد
جوهری را چون بود در درج نادر گوهری
لاف یکرنگی و او خونین کفن در خاک و من
نی به سینه دشنهای رانده نه بر دل خنجری
شرم بادا روی خویشم این عزا باشد که کس
مشت کاهی پاشد و بر سر کند خاکستری
بود این حق وفا الحق که ریزم خون خویش
هم درون خود کشم در خون و هم بیرون خویش
بود این شرط عزا کاول وداع جان کنم
جسم را آنگه سزای خوش در دامان کنم
سنگ بردارم هنوزم جان برون ننهاده رخت
تا رود غمخانهٔ تن بر سرش ویران کنم
لیکن این تدبیرها خواهد فراغ خاطری
خود کرا پروا که گوید این کنم یا آن کنم
غیر از این ناید ز من که آتش برآرم از جگر
اشک و آهی از پی تسکین دل سامان کنم
سردهم هر دم شط خونی به روی روزگار
لخت ابری هر نفش در چرخ سر گردان کنم
یاد خواهد کرد عالم زاب توفان زای نوح
گر تنور سینه خواهم کاتشین توفان کنم
از شکاف سینه این توفان برون خواهد نهاد
در قفس این باد را تا چند در زندان کنم
دود برمیآورد از آب برق آه من
به که بر قلزم بگریم نوحه بر عمان کنم
آب ابر چشم من توفان آتش چون کشد
دجلهای گیرم که در هر قطرهاش پنهان کنم
اینهمه دشوار در راه است عالم را ز من
خنجری کو تا من این دشوارها آسان کنم
بر شکافم سینه وز تشویش عالم وارهم
عالم از من وارهد من هم ز ماتم وارهم
خشک شد بحری که دهرش کان گوهر مینهاد
گوهری از وی به خشک و تر برابر مینهاد
آفتابی شد فرو کز خاطرش در کان عهد
آسمان گنجینههای پر ز گوهر مینهاد
مهر بر لب زد سخن سنجی که چون لب میگشود
قفل حیرت بر زبان هر سخنور مینهاد
فاقدی پرداخت جای از خود که در میزان قدر
نکتهای را در مقابل بدره زر مینهاد
طایری پر ریخت کاو را وقت پرواز بلند
مرغ شاخ سدره ، سدره بوسه بر پر مینهاد
خسروی منشور معنی شست کز دیوان او
چرخ هر جا یک رقم میدید بر سر مینهاد
آب میشد اختر از شرم و فرو میشد به خاک
در نطقش کز فلک پهلوی اختر مینهاد
در مبارز خانهٔ معنی زبان تیر او
بر گلوی حرف گیران نوک خنجر مینهاد
دفتر او را زمان شیرازه میبست و سپهر
دفتر اقران برای جلد دفتر مینهاد
دست ننهادی اگر بر سینهٔ او روزگار
پای بر معراج نطق از جمله برتر مینهاد
از سخن گر طالعی میداشتند آیندگان
ای بسا دفتر کزو میماند با پایندگان
طایر روحش که مرغی بود علوی آشیان
چند روزی گشت صید دام این سفلی مکان
در مضیق این قفس سد کسرش اندر بال و پر
ز آفت این دامگه سد نقصش اندر جسم و جان
چنگل شاهین آزارش به جای دست شاه
کلبهٔ صیاد خونخوارش به جای بوستان
کرده گم بستان اصلی پرفشان بیاختیار
در خزان بیبهار و در بهار بیخزان
ز آشیان بینشان در چار دیوار مقیم
و آمده بال و پرش سنگ حوادث را نشان
سر به زیر بال دایم ز آفت گرد فتور
وز غبار آن همیشه بال و پروازش گران
ناگهان آمد صفیری ز آشیان سدرهاش
گرد بال افشاند و مرغ سدره شد زین خاکدان
جای پروازش فراز سدره کن یارب که هست
درخور پرواز بال همتش جای جنان
مرغ شاخ سدره گردد هر که این پرواز یافت
آن پرش ده کاو تواند شد به سدره پرفشان
آشیانش بر کنار قصر لطف خویش ساز
کای خوشا آن مرغ کش آنجای باشد آشیان
وحشی او رفت و نیاید باز از درالسلام
ظل نواب ولی سلطان بماند مستدام
باد تا جاوید عمر و دولت عباس بیگ
ناگزیر دور بادا مدت عباس بیگ
باد چون اقبال و دولت در سجود دایمی
سلطنت در قبلهگاه شوکت عباس بیگ
باد تا هستیست بر لشکر گه گیتی محیط
ظل ممتد لوای همت عباس بیگ
در امور معظم ار ایام سوگندی خورد
باد سوگند عظیمش عزت عباس بیگ
زلزله فرمای نخلستان جان یعنی اجل
باد لزران همچو بید از هیبت عباس بیگ
آسمان بربود اگر یک در ز بهر تاج خویش
از سه عالی گوهر پر قیمت عباس بیگ
این دو باقی مانده در را تا ابد بادا بقا
بهر زیب و زین تاج رفعت عباس بیگ
گر ز پا افتاد نخلی زان دو سرو تازه باد
جاودان سر سبز باغ حشمت عباس بیگ
باد روشن زان دو مصباحش شبستان مراد
رفت اگر شمعی ز بزم عشرت عباس بیگ
این دو را تا رستخیز از وصل نومیدی مباد
تا به حشر ار برد آن یک حسرت عباس بیگ
تا ابد این خاندان را باغ دولت تازه باد
طایر اقبالشان دایم بلند آوازه باد
وحشی بافقی : ترکیبات
سوگواری بر مرگ شاه
از چه رو خاک سیه گردون به فرق ماه کرد
مشعل خورشید را گردون چرا پر کاه کرد
از چه رو بر نیل ماتم زد لباس عافیت
هر که جادر ساحت این نیلگون خرگاه کرد
این چه صورت بود کز هر گوشه زرین افسری
زد به خاک ره سر و افسر ز خاک راه کرد
چیست افغان غلامان شه باقی مگر
آسمان بیمهریی با بندگان شاه کرد
آه کز بیمهری گردون شه باقینماند
از چه باقی ماند عالم چون شه باقی نماند
پشت نه گردون ز کوه محنت ما بشکند
آری آری کوه درد ما کمرها بشکند
جای آن دارد که همچون بندگانش آسمان
آنقدر سر بر زمین کوبد که سد جا بشکند
باز اگر آرد به گردش جام زرین آفتاب
جام زرین بر سر این چرخ مینا بشکند
ور کند دیگر ثریا خنده دندان نما
از سر کین چرخ دندان ثریا بشکند
کس چه حد دارد که خندد در عزای اینچنین
خود چه جای خنده باشد در بلای اینچنین
هست این بزمی که عمری عنبر تر ریختند
کاین زمان خاک سیه بر جای عنبر ریختند
این حریم خسروانی را که میپاشند کاه
قرنها بر یکدگر سد تودهٔ زر ریختند
وین بساط پادشاهی کاندر او ریزند اشک
سالها بر روی هم سد گنج گوهر ریختند
روز محشر هم عجب کز خاک سر بیرون کنند
بس کزین غم خاکساران خاک بر سر ریختند
این چه آتش بود ای گردون که بر عالم زدی
دود از عالم برآوردی ، جهان بر هم زدی
چون علم ای سرفرازان فوطه در گردن کنید
چاکها در جامه همچون شده تا دامن کنید
دود بر میخیزد از مشعل به آن آهن دلی
کم نیند از وی شما هم سوز خود روشن کنید
شب بسوزید و چو شمع مرده روز از مسکنت
چهره پر خاک سیه در گوشه مسکن کنید
رو بتابید آتشین رویان ز گلشن بعد از این
همچو آتش جای در خاکستر گلخن کنید
زین عزا برخاست دود از آتشین رخسارهها
رخ به خاکستر نهان کردند آتش پارهها
شاه باقی کو ز عالم رفت عمر میر باد
نیر اقبال او چون مهر عالمگیر باد
تا چو زنجیر است موج آب در پای چنار
دشمن او دست بر سر ، پای در زنجیر باد
در دبیرستان گردون تا نشان یابد ز تیر
خصم بی تدبیر او یارب نشان تیر باد
تا ابد سرسبز و خرم نخل این بستان سرا
سد چو وحشی اندر آن بستان سرا دستان سرا
مشعل خورشید را گردون چرا پر کاه کرد
از چه رو بر نیل ماتم زد لباس عافیت
هر که جادر ساحت این نیلگون خرگاه کرد
این چه صورت بود کز هر گوشه زرین افسری
زد به خاک ره سر و افسر ز خاک راه کرد
چیست افغان غلامان شه باقی مگر
آسمان بیمهریی با بندگان شاه کرد
آه کز بیمهری گردون شه باقینماند
از چه باقی ماند عالم چون شه باقی نماند
پشت نه گردون ز کوه محنت ما بشکند
آری آری کوه درد ما کمرها بشکند
جای آن دارد که همچون بندگانش آسمان
آنقدر سر بر زمین کوبد که سد جا بشکند
باز اگر آرد به گردش جام زرین آفتاب
جام زرین بر سر این چرخ مینا بشکند
ور کند دیگر ثریا خنده دندان نما
از سر کین چرخ دندان ثریا بشکند
کس چه حد دارد که خندد در عزای اینچنین
خود چه جای خنده باشد در بلای اینچنین
هست این بزمی که عمری عنبر تر ریختند
کاین زمان خاک سیه بر جای عنبر ریختند
این حریم خسروانی را که میپاشند کاه
قرنها بر یکدگر سد تودهٔ زر ریختند
وین بساط پادشاهی کاندر او ریزند اشک
سالها بر روی هم سد گنج گوهر ریختند
روز محشر هم عجب کز خاک سر بیرون کنند
بس کزین غم خاکساران خاک بر سر ریختند
این چه آتش بود ای گردون که بر عالم زدی
دود از عالم برآوردی ، جهان بر هم زدی
چون علم ای سرفرازان فوطه در گردن کنید
چاکها در جامه همچون شده تا دامن کنید
دود بر میخیزد از مشعل به آن آهن دلی
کم نیند از وی شما هم سوز خود روشن کنید
شب بسوزید و چو شمع مرده روز از مسکنت
چهره پر خاک سیه در گوشه مسکن کنید
رو بتابید آتشین رویان ز گلشن بعد از این
همچو آتش جای در خاکستر گلخن کنید
زین عزا برخاست دود از آتشین رخسارهها
رخ به خاکستر نهان کردند آتش پارهها
شاه باقی کو ز عالم رفت عمر میر باد
نیر اقبال او چون مهر عالمگیر باد
تا چو زنجیر است موج آب در پای چنار
دشمن او دست بر سر ، پای در زنجیر باد
در دبیرستان گردون تا نشان یابد ز تیر
خصم بی تدبیر او یارب نشان تیر باد
تا ابد سرسبز و خرم نخل این بستان سرا
سد چو وحشی اندر آن بستان سرا دستان سرا
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در ذکر وفات سلطان محمود و رثاء آن پادشاه
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
چه فتادهست که امسال دگرگون شده کار
خانهها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار
کویها بینم پر شورش و سرتاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رستهها بینم بیمردم و درهای دکان
همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان
چشمها کرده ز خونابه به رنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه به کوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده
چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهر و زمینست که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟
دشمنی روی نهادهست براین شهر و دیار؟
مگر امسال ز هر خانه عزیزی کم شد؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟
نی من آشوب ازینگونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادهست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانهام، این حال ز من باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم ازان
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پرلاله و گلهای ببار
آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانهٔ پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی برآوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار
فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی و بخفتهست امروز
دیر خفتهست مگر رنج رسیدش ز خمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شدهست
شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شدهست
روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمدهاند
هدیهها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها که امیران به سلام آمدهاند
بارشان ده که رسیدهست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شدهست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمدهاند
آنکه با ایشان چوگان زدهای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمدهاند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار
خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز
به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار
که تواند که برانگیزد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیدهست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیاسودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و در کار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کان را باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری در خانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی هر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را به کنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شدهست
رخ چون لالهٔ او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه
آب دیده بشخودهست مر او را رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند به سوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بیغم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همیگرید زار
به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟
تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را به تو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر
ای امیری که نگشتهست به درگاه تو عار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنجکش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
چه فتادهست که امسال دگرگون شده کار
خانهها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار
کویها بینم پر شورش و سرتاسر کوی
همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار
رستهها بینم بیمردم و درهای دکان
همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار
کاخها بینم پرداخته از محتشمان
همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار
مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان
چشمها کرده ز خونابه به رنگ گلنار
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه
کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار
بانوان بینم بیرون شده از خانه به کوی
بر در میدان گریان و خروشان هموار
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات
دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل
کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان
رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار
لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده
چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟
وین همان شهر و زمینست که من دیدم پار؟
مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟
دشمنی روی نهادهست براین شهر و دیار؟
مگر امسال ز هر خانه عزیزی کم شد؟
تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟
نی من آشوب ازینگونه ندیدم پیرار؟
تو نگویی چه فتادهست؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانهام، این حال ز من باز مدار
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش
این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟
کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم ازان
نفتادستی و شادی نشدستی تیمار
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر
آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند
من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار
آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک
همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود
او میان گل و از گل نشود برخوردار
آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید
باغ فیروزی پرلاله و گلهای ببار
آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو
کاخ محمودی و آن خانهٔ پر نقش و نگار
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند
ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار
آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد
از تکاپوی برآوردن برج و دیوار
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند
جای سازند بتان را دگر از نو به بهار
میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک
این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار
فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
میر می خورده مگر دی و بخفتهست امروز
دیر خفتهست مگر رنج رسیدش ز خمار
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند
تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان
خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شدهست
شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شدهست
روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار
خیز شاها! که رسولان شهان آمدهاند
هدیهها دارند آورده فراوان و نثار
خیز شاها که امیران به سلام آمدهاند
بارشان ده که رسیدهست همانا گه بار
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شدهست
بر گل نو قدحی چند می لعل گسار
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمدهاند
آنکه با ایشان چوگان زدهای چندین بار
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمدهاند
از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت
خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار
خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز
به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار
که تواند که برانگیزد زین خواب ترا
خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست
ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود
هیچکس خفته ندیدهست ترا زین کردار
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام
بنیاسودی هر چند که بودی بیمار
در سفر بودی تا بودی و در کار سفر
تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
سفری کان را باز آمدن امید بود
غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار
سفری داری امسال شها اندر پیش
که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار
یک دمک باری در خانه ببایست نشست
تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار
رفتن تو به خزان بودی هر سال شها
چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن
زان برادر که بپروردی او را به کنار
تن او از غم و تیمار تو چون موی شدهست
رخ چون لالهٔ او زرد به رنگ دینار
از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه
آب دیده بشخودهست مر او را رخسار
آتشی دارد در دل که همه روز از آن
برساند به سوی گنبد افلاک شرار
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب
دشمنت بیغم تو نیست به لیل و به نهار
مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند
همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار
روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو
کاخ پیروزی چون ابر همیگرید زار
به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان
تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟
تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی
چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی
لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار
زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود
تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار
شعرا را به تو بازار برافروخته بود
رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار
ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر
ای امیری که نگشتهست به درگاه تو عار
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود
رنجکش بودی در طاعت ایزد هموار
بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مدام
ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار
دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد
به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در رثاء امام شهاب الدین
سر چه سنجد که هوش میبشود
تن چه ارزد که توش میبشود
دلم از خون چو خم به جوش آمد
جان چو کف ز او به جوش میبشود
منم آن بید سوخته که به من
دیده راوق فروش میبشود
چون گریزد دل از بلا که جهان
بر دلم تخته پوش میبشود
من ز گریه نیم خموش ولیک
مرغ جانم خموش میبشود
ساقی غم که جام جام دهد
عمر در نوش نوش میبشود
بختم آوخ که طفل گرینده است
که به هر لحظه روش میبشود
طفل بد را که گریهٔ تلخ است
به که در خواب نوش میبشود
خواب آشفته دیده بودم دوش
عالم امشب چو دوش میبشود
آه کز مردن امام شهاب
آه من سخت کوش میبشود
دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن بد که هوش میبشود
نه به دل بودم این سخن نه به گوش
که دل از راه گوش میبشود
ای دریغ ای دریغ چندان رفت
کآسمان پر خروش میبشود
تف آه از دلم سرشته به خون
سبحه سوز سروش میبشود
به وفاتش امام انجم را
ردی زر ز دوش میبشود
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش میبشود
تن چه ارزد که توش میبشود
دلم از خون چو خم به جوش آمد
جان چو کف ز او به جوش میبشود
منم آن بید سوخته که به من
دیده راوق فروش میبشود
چون گریزد دل از بلا که جهان
بر دلم تخته پوش میبشود
من ز گریه نیم خموش ولیک
مرغ جانم خموش میبشود
ساقی غم که جام جام دهد
عمر در نوش نوش میبشود
بختم آوخ که طفل گرینده است
که به هر لحظه روش میبشود
طفل بد را که گریهٔ تلخ است
به که در خواب نوش میبشود
خواب آشفته دیده بودم دوش
عالم امشب چو دوش میبشود
آه کز مردن امام شهاب
آه من سخت کوش میبشود
دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن بد که هوش میبشود
نه به دل بودم این سخن نه به گوش
که دل از راه گوش میبشود
ای دریغ ای دریغ چندان رفت
کآسمان پر خروش میبشود
تف آه از دلم سرشته به خون
سبحه سوز سروش میبشود
به وفاتش امام انجم را
ردی زر ز دوش میبشود
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش میبشود
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در رثاء امام ابو عمر و اسعد
بیدقی مدح شاه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید
بلکه مزدور دار خانهٔ نحل
صفت عدل شاه میگوید
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه میگوید
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید
خاطرم وصف او نداند گفت
گر چه هر چند گاه میگوید
باز پرسید تا مناقب او
مویهگر بر چه راه میگوید
نور پیغمبرش همی خواند
یاش سایهٔ الاه میگوید
مفتی مطلقش همی خواند
داور دین پناه میگوید
امتش دین فزای میخواند
ملتش کفرگاه میگوید
آفتابش به صد هزار زبان
سایهٔ پادشاه میگوید
پشت دنیا ز مرگ او بشکست
روی دین ترک جاه میگوید
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه میگوید
چشم بیدار شرع شد در خواب
راز با خوابگاه میگوید
والله ار کس ثناش داند گفت
هر که گوید تباه میگوید
خاطرم نیز عذر میخواهد
که نه بر جایگاه میگوید
هر حدیثی گناه میشمرد
پس حدیث از گناه میگوید
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه میگوید
مرثیتهای او مگر دل خاک
بر زبان گیاه میگوید
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شام گاه میگوید
گر سوار از جگر سپه سازد
غم دل با سپاه میگوید
چشم خور اشک ران به خون شفق
راز با قعر چاه میگوید
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه میگوید
آه کز فرقت امام جهان
جان خاقانی آه میگوید
تا شد از عالم اسعد بو عمرو
عالونم وا اسعداه میگوید
کوکبی وصف ماه میگوید
بلکه مزدور دار خانهٔ نحل
صفت عدل شاه میگوید
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه میگوید
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه میگوید
خاطرم وصف او نداند گفت
گر چه هر چند گاه میگوید
باز پرسید تا مناقب او
مویهگر بر چه راه میگوید
نور پیغمبرش همی خواند
یاش سایهٔ الاه میگوید
مفتی مطلقش همی خواند
داور دین پناه میگوید
امتش دین فزای میخواند
ملتش کفرگاه میگوید
آفتابش به صد هزار زبان
سایهٔ پادشاه میگوید
پشت دنیا ز مرگ او بشکست
روی دین ترک جاه میگوید
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه میگوید
چشم بیدار شرع شد در خواب
راز با خوابگاه میگوید
والله ار کس ثناش داند گفت
هر که گوید تباه میگوید
خاطرم نیز عذر میخواهد
که نه بر جایگاه میگوید
هر حدیثی گناه میشمرد
پس حدیث از گناه میگوید
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه میگوید
مرثیتهای او مگر دل خاک
بر زبان گیاه میگوید
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شام گاه میگوید
گر سوار از جگر سپه سازد
غم دل با سپاه میگوید
چشم خور اشک ران به خون شفق
راز با قعر چاه میگوید
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه میگوید
آه کز فرقت امام جهان
جان خاقانی آه میگوید
تا شد از عالم اسعد بو عمرو
عالونم وا اسعداه میگوید