عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - هجو شما می‌کنم
به ما خواجه تا چند خواهید گفت
که قرض شما را ادا می‌کنم
ادای دگر گر چنین می‌کنید
به رخصت که هجو شما می‌کنم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
به عقل کی متصور شود فنون جنون
که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال
ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق می‌بندند
بب دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر
ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۹
گفتم که بیا بچشم من درنگریست
من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست
تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۱) حکایت شیخ با ترسا
یکی شیخی نکو دل صاحب اسرار
شبانگاهی برون آمد ببازار
که لختی ترّه برچیند ز راهی
که گُر سنگیش می بُد گاه گاهی
یکی ترسا کُمَیتی بر نشسته
بر او زینی مرصّع تنگ بسته
غلامان پیش و پس بسیار با او
دو چاری خورد در بازار با او
چو شیخ آن دید حالی گرم دل شد
ز درویشی خویش الحق خجل شد
خطابی کرد سوی حق کالهی
چنین خواهی مرا او را نخواهی
منم از دوستان وز دشمنان او
چنین خواهی که من باشم چنان او
یکی ترساست در ناز و زر و عز
مسلمانی چنین بی برگ و عاجز
محبت را نصیب از تو گُدازش
عدو را هم نواو هم نوازِش
ز تو نه نان نه جامه خواندهٔ را
ولی اسپ و عمامه راندهٔ را
چو گفت آن پیرِ در خون مانده این راز
شنود از هاتفی در سینه آواز
که ای مؤمن اگر خواهی، همه چیز
بَدَل کن تا کند ترسا بَدَل نیز
تو زان خود بده چون تنگدستی
وزان او همه بستان و رَستی
مسلمانی بترسائی بَدَل کن
بده فقر و غنا گیر و عمل کن
اگر او را دِرَم دادیم و دینار
ترا ای مرد دین دادیم ودیدار
ز دین بیزار شو دینار بستان
بیفکن خرقه و زنّار بستان
چو این سر در دل آن پاک افتاد
ز خود بیخود شد و در خاک افتاد
چو با خویش آمد آن از خویش رفته
وجود از پس خرد از پیش رفته
فغان در بست و گفتا ای الهم
نخواهم این بَدَل هرگز نخواهم
نخواهم این بَدَل من توبه کردم
دگر هرگز بگرد این نگردم
بصد صنعت نکو کردست دمساز
میفکن آن نکوئی را ز خود باز
بخودرایی تو خودرای و مستی
برآی از خود خدا را باش و رستی
اگر یک مویت از ایشان نشان هست
بیابی هرچه در هر دو جهان هست
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
گفت محمود و ایاز سیمبر
فخر کردند ای عجب با یکدگر
گفت محمود از سر رعنایئی
کیست چون من در جهان آرایئی
سند و هند و ترک و روم آن منست
هفتصد خسرو بفرمان منست
لشگر و پیل مرا اندازه نیست
هیچسلطان را چنین آوازه نیست
در زمان برجست ایاز نیک نام
باز پس میرفت تا هفتاد گام
گفت دارم یک سخن با شهریار
هست دستوری شهش گفتا بیار
گفت اگر داری جهان پر صف شکن
لیک محمودی نداری همچو من
گر ترا هر دوجهان پر کس بود
این چه من دارم مرا می بس بود
گر تجلی جمالت آرزوست
پای تا سر دیده شو در پیش دوست
تا بدان هر دیده در دارالسلام
تا ابد دیدار بخشندت مدام
دیدهٔ بیناست جان را زاد راه
از خدای خویش دایم دیده خواه
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
گفت هارون عشق مجنون میشنود
آن هوس او را چو مجنون در ربود
خواست تا دیدار لیلی بند او
پیش لیلی یک نفس بنشیند او
خواست لیلی را و چون کردش نگاه
سهل آمد روی او در چشم شاه
خواند مجنون را و گفت ای بیخبر
نیست لیلی را جمالی بیشتر
تو چنین مست جمال او شدی
وز جنونی درجوال او شدی
ترک او گیر و مدارش نیز دوست
زانکه بر هم نیم ترکی صد چواوست
گفت تو کی دیدی آن رخسار را
عشق مجنون باید آن دیدار را
تا نیاید عشق مجنونی پدید
کی شود لیلی بخاتونی پدید
نیست نقصان در جمال آن نگار
هست نقصان در نظر ای شهریار
گر بچشم من ببینی روی او
توتیا سازی ز خاک کوی او
زشت بادا روی لیلی در جهان
تا بماند خوبی اودر نهان
زشت اگر ننماید او ای پادشاه
پس شود خلق جهان مجنون راه
بود نابینا بسی در هر پسی
لیک چون یعقوب بایستی کسی
تا چو بوی پیرهن پیدا شود
چشمش از بوئی چنان بینا شود
گر توانی ای امیرالمؤمنین
جاودانم دیدهٔ ده دور بین
تا بدان دیده ز یک یک ذره چیز
نقد بینم روی لیلی جمله نیز
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
بامدادی شد بر سلطان ایاس
خوبیش بیحد و ملحش بی قیاس
صد شکن در گرد ماه افکنده بود
هر شکن صد پادشاه افکنده بود
شاه را پیوسته رو با روی او
حاجبی نزدیکتر ابروی او
شاه درچشم سیاهش خیره بود
ماه درجنب جمالش تیره بود
هر دو لعل او کلید مشکلات
این چو آب کوثر آن آب حیات
آفتاب روی او از نیکوی
شاهرا الحق بچشم آمد قوی
گفت هان ای چشم من روشن ز تو
تو ز من نیکوتری یا من ز تو
گفت من نیکوترم ای شهریار
پادشاهش گفت رو آئینه آر
گفت آئینه کژ آید بیشتر
حکم کژ هرگز نباشد معتبر
گفت چون سازیم حکم این جمال
گفت از آئینهٔ دل پرس حال
حکم دل بینندگان را جان فزود
هرچه دل گوید بران نتوان فزود
شاه گفتش کز دل خود کن سؤال
تامنم پیش ازتو یا تو در جمال
چون برآمد ساعتی آنگه ایاس
گفت من نیکوترم ای حق شناس
شاه گفت ای حاجت هر بیقرار
این چه میگوید دلت حجت بیار
گفت چندانی که من در پیش شاه
میکنم در بند بند خود نگاه
من نبینم هیچ جز سلطان مدام
ذرهٔ از خود نمیبینم تمام
چون همه شاه مظفر آمدم
لاجرم بی شک نکوتر آمدم
در نکوئی کار تو دیگر بود
عاقبت محمود نیکوتر بود
گر شود عالم سراسر پر غلام
عاقبت محمود باید والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
عشق مستست و عقل مخمور است
عاقل از عاشقی بسی دور است
ذوق مستی طلب کن از مستان
چه کنی همدمی که مخمور است
زاهد ار حال ما نمی داند
هیچ او را مگو که معذور است
آینه روشن است و می بینم
در نظر ناظری که منظور است
آفتاب جمال او بنمود
لاجرم عالمی پر از نور است
گنج ویرانه ای است این دل ما
لیکن از گنج عشق معمور است
دیگران گر به عقل معروفند
نعمت الله به عشق مشهور است
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پاسخ گرشاسب به نزد بهو
سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت
که هوش و خرد با بهو نیست جفت
بگویش سخن پیش ازین در ستیز
نگفتی همی جز به شمشیر تیز
کنون کِت ز گرز من آمد نهیب
گرفتی ز سوگند راه فریب
کسی کو نترسد ز یزدان پاک
مر او را ز سوگند و پیمان چه باک
ندانی که در دام آن اژدها
بماندی که هرگز نیابی رها
به گرداب ژرف اندر از ناگهان
فتادیّ و آبت گذشت از دهان
نگونسار گشتی به چاهی دراز
که هرگز نیایی ازو بر فراز
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی
همی چاره سازی که من هند و چین
سپارم به چنگت نخواهد بُد این
کفی خاک ندهم که بر سر کنی
نه نیز آب چندانکه لب تر کنی
زمین چون گِری هفت کشور به زور
که چندان نیابی که با شدت گور
دهم گنج و جاهت به دیگر کسان
برد گرگ دل ، دیده ات کرکسان
بدین خیره گفتارهای تباه
نگیری مرا ، دام برچین ز راه
به من تاج و تخت شهی چون دهی
که هست از تو خود تخت شاهی تهی
یکی را به دِه در ندادند جای
همی گفت بر ده منم کد خدای
بمرد اشتر ابلهی در رمه
به درویش دادمش گفتا همه
به دامادی چون تو دارم امید
کجا ساخت هرگز سیه با سپید
به هم چون بود مهر و کین گاه جنگ
ابا آبگینه کجا ساخت سنگ
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
به دیوار ویران که گیرد پناه
نباشد دل هندو از حیله پاک
نه نیز از سیه رویی آیدش باک
ز کژّوان رَهِ راست هرگز نخاست
نه کس دُمّ روباه دیدست راست
بپوسیده وز هم گسسته رسن
همی زیر چاهم فرستی به فن
همانا گمانی که من کودکم
به دانش چنان چون به سال اندکم
همی بازگیری به دام چکاو
ببینی کنون خنجر مغز کاو
تو شاه جهان را بیاشفته ای
فراوان مرورا بدی گفته ای
مرا گفت رو با تو پیکار من
بگیرش نگون زنده بر دار کن
تو ایدون فرستی بَرِ من پیام
فریبنده گشتی به نیرنگ خام
گمانی که من چون توام ناسپاس
چو گرگ دژآگاه ناحق شناس
که بر مهتر خویش بدساختی
همه گنج و گاهش برانداختی
به زنهار شه گر بیایی کنون
به خواهش بخواهم ترا زو به خون
و گر جز بر این رأی رانی سخن
بدان کآمدت روز و روزی به بن
ترا زین همه شاهی و گیر و دار
نخواهد بُدن بهره جز تیر و دار
فرستاده بشنید پیغام و رفت
سپهبد بشد نزد مهراج تفت
بگفتش هر آنچ از فرسته شنود
همان راز نامه مرو را نمود
چو بشنید مهراج دلتنگ شد
از اندیشه رویش پر از رنگ شد
به دل گفتم ترسم که از بهر چیز
بگردد به دشمن سپاردم نیز
شبان سیر باید وگرنه به کین
مهین گوسفندی زند بر زمین
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار
بَرد خواسته هر کسی را ز راه
کند دوست را دشمن کینه خواه
چنین گفت کای گرد بیدار دل
بگفتِ بهو خیره مسپار دل
پذیرد به گفتار صد چیز مرد
که نتوان یکی ز آن به کردار کرد
دو صد گنج شاید به گفتار داد
که نتوان یکی زان به کردار داد
بپذرفتن چیز و گفتار خوش
مباش ایمن از دشمن کینه کش
به گفتار غول آدمی را ز راه
به خوشی فریبد کند پس تباه
نیاید ز دشمن به دل دوستی
اگر چند با او ز هم پوستی
اگر کشور و گنج بایدت جست
همه کشور و کنج من ز آنِ تست
هم از کان یاقوت و دریای دُر
همی گنج من هست آکنده پُر
هر آنچ از بهو کام داریّ و رای
سه چندانت پیش من آید به جای
زدن چوب سخت از یکی دوستدار
به از بوسه دشمن زشت کار
کشیدی غم و یافتی کام خویش
مکن زشت نام شه و نام خویش
سپهبد لب از خنده بگشاد و گفت
کزین غم مکن با دل اندیشه جفت
من از بیشه با شیر کوشم همی
بر آتش بوم خار پوشم همی
نهم دیده در پای پیل ژیان
نپیچم سر از رأی شاه جهان
بَرِ ما چه برگشتن از شاهِ خویش
چه برگشتن از راه یزدان و کیش
به سر مر مرا تاج فرمان تست
به گردن دَرم طوق پیمان تست
سپاس ترا چاکرم تا زیم
به دیده روم هر کجا تازیم
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او بر غمت نیز غمگین بود
ز چاهی که خوردی از و آب پاک
نشاید فکندن در و سنگ و خاک
دلش را به هر خوبی آرام داد
شد و بود با کام تا بامداد
همان شب گراهون گردن فراز
ز تاراج با خیلی آمد فراز
تنی هفتصد بیش برنا و پیر
به هم کرده از هندوان دستگیر
به چنگال هر یک سری پر ز خون
سری دیگر از گردن اندر نگون
ازین تازش آگه نبد پهلوان
چو گشت آگه ، آشفته شد برگوان
که چندین سپه پیش و کین آختن
شما را چه کارست بر تاختن
پس از ناگهان دشمن آید به جنگ
همه نامها بازگردد به ننگ
ز بیرون لشکر گه ار نیز پای
نهد کس ، نبیند جز از دار جای
پس آن بستگان را هم از گرد راه
فرستاد نزدیک مهراج شاه
و ز آن سو بهو چون فرسته رسید
غمی گشت کآن زشت پاسخ شنید
بی اندازه کرد از سران انجمن
چنین گفت با هر که بُد رای زن
که از دوزخ اهریمن آهنگ ما
گرفت و ، سپه ساخت بر جنگ ما
بماندیم در کام شیر نژند
فتادیم با دیو در دست بند
اگر چند با ما بسی لشکرست
ازین زاولی رنج ما بی مر ست
پذیرفتمش دخت و بسیار چیز
همان کشور و گنج و دینار نیز
به دل طمع دینار نارد همی
همه تخم پیکار کارد همی
کنون از شما هر که از بهر نام
مرین زاولی را سرآرد به دام
بود او سپهدار و داماد من
ننازد مگر زو دل شاد من
سبک زان میان مبتر بد نژاد
برآمد به پای و زمین بوسه داد
به آواز گفت ای شه نامجوی
ز یکتن چه چندین بود گفت و گوی
چو خور برکشد تیغ زرّین به گاه
به خم در شود تاج سیمین ماه
من و دشت ناورد و این زاولی
به کف تیغ و زیرا برش کاولی
نپیچم عنان زو نه از لشکرش
مگر بر سنان پیشت آرم سرش
همی گفت و مرگ از نهان در ستیز
همی کرد بر جانش چنگال تیز
همه شب برین روی راندند رای
گه روز شد هر کسی باز جای
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی بیان حاله و حسب احواله رحمة‌اللّٰه علیه
گر در آورد یافت خلد و نعیم
ورنه جای ویست قعر جحیم
آنکه پهلو همی زند با من
پهلویی را نداند از دامن
شعر من گل محال او خار است
خود خریدار ما پدیدارست
حکما را بُوَد به خوان جلال
لقمه و سحر و نظم هر سه حلال
جاهلان را ز حرص و بخل مدام
لقمه و شرب و نطق هر سه حرام
چون کنم عقد گوهر از کانی
روح قدسی درو دمد جانی
زنده و تازه کرد چون طوبیش
دل و جان را طراوت معنیش
گفتهٔ من روان شمار رَوان
در دو عالم چو چشمهٔ حیوان
شعر ابنای عصر اندر شرّ
هم روانست لیک سوی سقر
آب نیکو بود روان در ده
لیک در ریگ نا روانی به
آب چون شد روان چه سازد باغ
ریگ چون شد روان بلخشد راغ
آب منصف روان روان باشد
لیک سیلش هلاک جان باشد
شعر من سوی کافر و مؤمن
همچو آبست و نفس ازو ایمن
حکمت این حکیم ژاژ فروش
هست مانند کرّی اندر گوش
حکم او هم روان بُوَد در شور
سیم بَد هم روان بود بر کور
شرع و شعر از روان و جان خیزد
عشر و خمس از ضیاع و کان خیزد
از تن و طبع شرع و شعر نزاد
تودهٔ شوره عشر و خمس نداد
همچو آبست این سخن به جهان
پاک و روشن روان‌فزا و روان
چون ز قرآن گذشتی و اخبار
نیست کس را برین نمط گفتار
کردی از نیستی به من نسبش
دیو قرآن پارسی لقبش
گویمت گر کنی ز من تو سؤال
این نکوتر بسی که سبع طوال
پس علی‌رغم جاهلیت را
وز پی مردی و حمیّت را
با روان و خرد بیامیزش
بر درِ کعبهٔ دل آویزش
تن ز نقشش همی بیابد جان
جان ز مغزش همی ببندد کان
فضلا متّفق شدند برین
که کلامی گزیده نیست جز این
خط اوراق این سخن گه رنگ
سیه و خوش دلست چون شه رنگ
آفتابیست این سخن کز عزّ
در تراجع نیوفتد هرگز
هرکه این بشنود به گوش از دور
لحن داود ظن برد ز زبور
سر به سر حکمت و مواعظ و پند
بنده را پند و رند را ترفند
شعر من صورت روان بدنست
خط من خامش شکر سخن است
هرکه را اندرین دو جهل و شکیست
شعر من جانش را یکی و یکی است
در سرایی که مکر و فن دارد
تازگی گفته‌های من دارد
لذّتی دارد این سخن تازه
که بخ خوبی گذشت از اندازه
رسانیده‌ام سخن به کمال
می‌بترسم که راه یافت زوال
چون به غایت رسد سخن به جهان
زود آید در آن سخن نقصان
بیتی از شعر من سوی بد حال
کم نباشد ز بیست بیت‌المال
گرچه در غفلت اندرین سی سال
دفتر من سیاه کرد خیال
این سخنها ز کاتب چپ و راست
عذر سیصد هزار ساله بخواست
کردم از خاطری ز لؤلؤ پُر
دامن آخرالزمان پر دُر
آنچه زین نظم در شمار آمد
عدد بیت ده‌هزار آمد
بعد ازین گر اجل کند تأخیر
آنچه تقصیر شد شود توفیر
هرکه زین پس به شاعری پوید
یا نگوید وگرنه زین گوید
زین سخن کاصل عالم افروزیست
دان که پیروز بخت را روزیست
هرکه او طالب اذای منست
خون اوداج او غذای منست
این حدیث از پی دل ابلیس
گر بننوشت خصم گو منویس
کز پی تشنگان علّیّین
کاتب جان همی نویسد این
بد نژادی که دیو زاد بُوَد
گر بننویسد این ز داد بُوَد
قدر این شعر دیو چه شناسد
بوم خورشید دید بهراسد
چه بُوَد زین شنیع‌تر بیداد
لحن داود و کرّ مادرزاد
پیش این گفته سر فرود آرد
سخن آرای هرچه بردارد
جاهلی کو شنید این سخنان
یا بدید این لطیف سرو بنان
جز به صورت بدو نپیوندد
زانکه بر ریش خویش می‌خندد
اینت رنجی که کور شمع خرد
پس بخسبد درو همی نگرد
شمع بیهوده‌دان تو در بر کور
لحن داود و مستمع چو ستور
تو به گلبن ده آب حیوان را
گو برو خاک خور مغیلان را
خاتم انبیا محمّد بود
خاتم شاعران منم همه سود
هرکه او گشته طالب مجدست
شفی او ز لفظ بوالمجدست
زانکه جدّ را به جدّ شدم بنیت
کرد مجدود ماضیم کنیت
شعرا را به لفظ مقصودم
زین قبل نام گشت مجدودم
به خدا ار به زیر چرخ کبود
چون منی هست و بود و خواهد بود
خاطرم چاکریست حکم‌پذیر
هرچه گویم بیار گوید گیر
آنکه او منصف است و زیرک سار
نشمارد به بازی این گفتار
هزل اگر با جدست گو می‌باش
که نه از زیرکان کمند اوباش
چون مرا اندرین سفر که رهست
زر و جو هست و عیسی و خر هست
بخورد آنچه هست در خور او
آنچه زر عیسی آنچه جو خر او
نیک باید بُوَد ز روی شمار
نیکی بی بدی تو چشم مدار
هرکجا راحتیست صد رنج است
زیر رنج اندرون همه گنج است
زانکه در زیر هفت و پنج و چهار
نیست مُل بی‌خمار و گُل بی‌خار
این جهانیست خوب و زشت بهم
وآن جهان دوزخ و بهشت بهم
در جهانی که نظم او ز دوییست
باعثش بدخویی و نیک خوییست
نز پی نظم پادشاهی او
قهر و لطف است با الهی او
تو بد و نیک دیده‌ای به جهان
خیر و شرّ و کفر با ایمان
قبض و بسطست در جهان حیات
ضرّ و نفعست در مزاج نبات
قبض و بسطی که در جهان دلست
همچو در شکل و صورت آب و گلست
مصلحت راست این دو رنگی او
نه بجهلست ترک و زنگی او
هرکه او خیره ساز و مستحلست
گر بدزدد ز شعر من بحلست
نیست از عقل وقت مهمانی
لقمه تنها زدن ز لقمانی
چه حکیمی بُوَد که خوان بنهد
باغبان را نواله‌ای ندهد
میزبانی خاص خوی بدست
دعوت عام کردن از خردست
میزبانی چو خوانی آراید
ترّه همچون بره به کار آید
گرچه با هزل جدّ چو بیگانه‌ست
هزل من همچو جدّ هم از خانه‌ست
شاه را چون خزانه آراید
چیز بد همچو نیک درباید
هزل من هزل نیست تعلیمست
بیت من بیت نیست اقلیمست
تو چه دانی که اندر این اقلیم
عقل مرشد چه می‌کند تعلیم
یعنی ار جدّ اوست جان آویز
هزلش از سحر شد روان آمیز
شکر گویم که هست نزد هنر
هزلم از جدّ دیگران خوشتر
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - در ذم یکی ز عمال آستان قدس رضوی که بهار را در مشهد تکفیرکرده بود
ای جناب میرزا .. از بهر چه
حکم بر کفر من دلریش محزون داده‌اید؟
اشتباهات عجیب و انتسابات خنک
همچو آروغ از درون سینه بیرون داده‌اید
چون منی در آستانه باعث ضعف شماست
زان سبب در عزل من دستور معجون داده‌اید
گر برای هجو اول بود، کان هجوی نبود
کز غضب رخساره را رنگ طبرخون داده‌اید
ور برای دست‌بوسی بود، کان روز آمدم
لیک دیدم صلح را ترتیب وارون داده‌اید
خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش
زین خریت‌ها به دست خلق مضمون داده‌اید
داد نتوان شرح نسبت‌هاکه بر این بیگناه
آنچه سابق داده‌اید و آنچه اکنون داده‌اید
من ز شفقت هجو را هرچندکمترگفته‌ام
از لجاجت لفت را هر لحظه افزون داده‌اید
شاعران طوس ملعونند ای عالی‌جناب
چون ندای جنگ با این قوم ملعون داده‌اید
گفته‌اید این شخص باشد دشمن دین مبین
این‌چنین نسبت به من یاسیدی چون داده‌اید؟
در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست
حضرتعالی مکر در بچگی کون داده‌اید
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۸ - دزدان خر
شنیدم که دو دزد خنجرگذار
خری را ربودند در رهگذار
یکی گفت بفروشم او را به زر
نگه دارمش گفت دزد دگر
در این ماجرا، گفتگو شد درشت
به دشنام پیوست و آخر به مشت
حریفان ما مشت بر هم زنان
که دزد دگر تافت خر را عنان
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - خبر یافتن پدر مجنون از عشقبازی وی با لیلی و نصیحت کردن در آن باب
مسکین پدرش خبر چو زان یافت
چون باد به سوی او عنان تافت
مهر پدری ز دل زدش جوش
وز مهر کشیدش اندر آغوش
کای جان پدر چه حال داری
رو بهر چه در وبال داری
امروز شنیده ام که جایی
دادی دل خود به دلربایی
در خطه این خط مجازی
نیکو هنریست عشقبازی
لیکن همه کس به آن سزا نیست
هر منظر خوب دلگشا نیست
معشوق نکو سرشت باید
این کار ز اصل زشت ناید
لیلی که به چشم تو عزیز است
نسبت به تو کمترین کنیز است
در مذهب عقل نیست چیزی
مشعوف شدن به هر کنیزی
تو خضروشی به سربلندی
خضرای دمن وی از نژندی
عالم هم خاک پای خضر است
خضرای دمن چه جای خضر است
بردار خدای را دل از وی
پیوند امید بگسل از وی
او خس تو گلی نه تازه سروی
او زاغ تو نازنین تذروی
با خس گل و سرو را چه نسبت
با زاغ تذرو را چه نسبت
مپسند نصیب خود ازین باغ
یک لاله کزو به دل نهی داغ
باغیست پر از گل و ریاحین
ریحان می بوی و لاله می چین
صد دسته به دست خویش می بند
دلبسته شدن به لاله ای چند
وین نیز مقرر است و معلوم
کان حی که به لیلی اند موسوم
با ما همه بر سر نزاع اند
سر باززنان ز اجتماع اند
هستیم به هم چو آتش و آب
از صحبت یکدگر عنان تاب
داریم درین نشیمن جنگ
صد تیغ به خون یکدگر رنگ
با آن که به دشمنی ستیزد
خود گو که ز دوستی چه خیزد
مجنون به پدر درین نصایح
گفت ای به زبان مهر ناصح
هر نکته حکمتی که گفتی
هر در نصیحتی که سفتی
نقش دل نکته دان من شد
آویزه گوش جان من شد
با تو نه دل عتاب دارم
لیکن همه را جواب دارم
گفتی که شدی ز عشق مفتون
وز جذبه عاشقی دگرگون
آری نزنم نفس ز انکار
عشق است مرا درین جهان کار
حاشا که ازین ره ایستم من
جز زنده به عشق نیستم من
هر کس که نه راه عشق ورزد
در مذهب من جوی نیرزد
عشق است خلاصی دل مرد
از گردش چرخ باژگون گرد
گفتی که به دلبری نشاید
هر بت که نه ز اصل پاک زاید
خوبان که سرشته ز آب و خاکند
گر پاک دلی ز اصل پاکند
حسن ازل است اصل ایشان
عیش ابد است وصل ایشان
آیینه نور ذوالجلالند
عنوان صحیفه جمالند
بر آب وگل ار نتابد آن نور
یک تن نشود به حسن مشهور
نه ذوق دهد نه دل رباید
نی تن کاهد نه جان فزاید
گفتی لیلی به حسن بالاست
لیکن به نسب فروتر از ماست
عاشق به نسب چه کار دارد
کز هر چه نه عشق عار دارد
هر کس که بود فتاده عشق
فرزند دل است و زاده عشق
از نسبت آب و گل بریده
در روضه جان و دل چریده
مادر نشناسد و پدر نیز
وز عیب رهیده وز هنر نیز
گفتی که بکش سر از هوایش
اندیشه تهی کن از وفایش
ترک غم عشق کار من نیست
وین کار به اختیار من نیست
حرفی دو سه از وفا سرشتند
بر صفحه جان من نوشتند
از ناخن اگر چه جان خراشم
آن حرف وفا چه سان تراشم
هر حرف صواب کش نگارند
حک کردن آن خطا شمارند
گفتی نسزد نصیبه کس
از گلشن دهر یک گل و بس
لیلی که نسیم اوست طیبم
بس باشد ازین چمن نصیبم
او جان من است و من تن او را
او هست مرا بس و من او را
گر دور ز یکدگر بکاهیم
کام دگر از جهان نخواهیم
خاطر به هم است شاد ما را
شادی دگر مباد ما را
گفتی که به کین آن قبیله
داریم هزار کید و حیله
ما را که ز مهر سینه چاک است
از کینه دیگران چه باک است
لیلی چو ز مهر من زند دم
از کین قبیله کی خورم غم
من خود ز همه جهان به تنگم
با هر که نه او بود به جنگم
از صلح منش اگر بود ننگ
آغاز کنم به خویش هم جنگ
بیچاره پدر چو قیس را دید
وز روی سخنان عشق بشنید
دانست که کار قیس سخت است
در سیل بلا فتاده رخت است
دربست زبان ز گفتن پند
بگسست ز بند پند پیوند
انداخت ز فرط نیکخواهی
کارش به عنایت الهی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
پیرانه سرم کاری پیش آمد و مشکل شد
ناچار چنین باشد هرکو ز پی دل شد
جان و دل و دین دادم بر باد ز دست دل
بنگر که مرا از دل چه مرتبه حاصل شد
من بر سر کوی او تسلیم شدم مطلق
بازش غم جان نبوَد هر مرغ که بسمل شد
با عقل همی گفتم اندیشه بهبودی
عشق آمد و بر هم زد کار آمد و مشکل شد
زین پیش ندانستم تا با که درافتادم
بر هرکه فتد کاری آنست که غافل شد
ما پرتو آن نوریم ار نه به چه ضدیت
هر کو نفس از ما زد با خاک مقابل شد
آری نفس مردان بر سدره کند جولان
تا چشم زدی بر هم حاصل همه واصل شد
گر عقل چنین باشد با نفس که در پیش است
بی واسطه‌ء اول در مرتبه عاقل شد
پس هیچ نه درپاید چون عقل تمام آید
کو کیست که نه این جا بی واسطه کامل شد
بر من به ملامت گر تشنیع زند جاهل
جهل است و گناه من در گردن جاهل شد
عقلم ز پی نسبت بیچاره نزاری را
می خواست که بستاند عشق آمد و حایل شد
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ راسو و زاغ
ایرا گفت: آورده‌اند که در مرغزاری که صبّاغِ قمر در رستهٔ رنگرزانِ ریاحینش دکّانی از نیل و بقّم نهاده بود و عطّارِ صبا در میانِ بوی فروشانِ یاسمن و نسترنش نافهایِ مشک‌ختن گشاده، زاغی بر سر درختی آشیان کرده بود که در تصحیحِ شجرهٔ نسبت باصولِ طوبی انتمائی و بفروعِ سدره انتسابی داشت؛ چون بلندرایانِ عالی همّت بهیچ مقامی از معارجِ علوّ سر در نیاورده و چون کریم طبعانِ تازه روی پیشِ هز متناولی گردن فرو نداشته و چون بزرگانِ والامنش از سایهٔ خود خستگان را مایهای آسایش داده .
یَلتَذُّ جَانِیهِ بِاَنعَمِ مَقطَفٍ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
مِنهُ وَ سَاکِنُهُ بِاَکرمِ مَعطَفِ
طَرَبا وَ مُنحَطٍّ عَلیهِ مُرَفرَفِ
روزی راسوئی در آن نواحی بگذشت، چشمش بر آن مقام افتاد ، از مطالعهٔ آن خیره بماند؛ دلش همانجایگه خیمهٔ اقامت بزد و اوتادِ رغبات بزمینِ آن موضع فرو برد و در بنِ درخت خانهٔ بنیاد کرد و دل بر توطّن نهاد و با خود گفت :
بایگه یافتی، بپای مزن
دستگه یافتی ، ز دست مده
بسیار در پیِ آرزوی پراگنده و رفتن و چشمِ تمنّی از هر جانب انداختن، اختیارِ عقل نیست. در روضهٔ این نعیم مقیم باید بود ، اِذَا اَعشَبتَ فَانزِل. آخر بنشست و دواعیِ طلب را از درونِ دل فرو نشاند. زاغ را از نشستنِ او دل از جای برخاست و اندیشهٔ مزاحمتش گردِ خاطر برآمد و گفت : اکنون مرا طریقِ ازعاج این خصم و ارتاجِ ابواب اقامت او از پیرامنِ این وطنگاه که محصولِ امانی و منحول عمر و زندگانی دارم.
بِلَادٌ بِهَا نِیطَت عَلَیَّ تَمَائِمِی
وَ اَوَّلُ اَرضٍ مَسَّ جِلدِی تُرَابُهَا
می‌باید اندیشید و هرکرا دفعِ دشمنی ضرورت شود، اوّل قدم در راهِ انبساط باید نهادن و تردّد و آمیختگی آغازیدن و راهِ تألّف و تعطّف باز گشودن تا بمعیارِ اختبار و محکِّ اعتبار عیارِ کارِ او شناخته گردد و دانسته آید که مقامِ ضعف و قوّت او با دوست و دشمن تا کجاست و خشم و رضایِ او در احوالِ مردم فِیمَا یَرجِعُ إِلَی المَصلَحَهِ وَ المَفسَدَهِ چه اثر دارد. بدین اندیشه از درخت فرو پرید و بنزدیک راسو رفت، سلام کرد و تحیّتی بآزرم بجای آورد. راسو اندیشید که این زاغ ببدگوهری و ناپاک محضری و لئیم طبعی موصوفست و ما همیشه بر یکدیگر دندانِ مباغضت افشرده‌ایم و سبیلِ دشمنانگی و مناقضت در پیش آمدِ همه اغراض سپرده و بدیدارِ یکدیگر ابتهاج ننموده‌ایم و الفت و ازدواج در جانبین صورت نپذیرفته، لاشکّ بعزیمتِ قصدی و سگالش کیدی آمده باشد، اگر من از مناهزتِ فرصت غافل مانم، مبادا که تدبیرِ او بر من کارگر آید و انتباهِ من بعد از آن سود ندارد ،
اِحفَظ مَا فِی الوَعَاءِ بِشَدِّ الوِکاءِ ؛ طریق اولی آنست که حالی را دست و پای قدرتِ او از قصدِ خویش فرو بندم و بنگرم تا خود چه کار را ساخته بودست ، پس از جای بجست و چنگال در پر و بالِ زاغ استوار کرد. زاغ گفت: جوانمردا ، من از سرِ مخالصتی تمام بمجالستِ تو رغبت نمودم و باعتمادِ نیک شگالی و خوب خصالیِ تو اینجا آمدم و گفتم : این اجتماع را هیچ مکروهی اتقبال نکند و این مقارنه را انصراف بهیچ محذوری نباشد.
وَ کُنتُ جَلِیسَ قَعقَاغِ بنِ شَورٍ
وَ لَا یَشقَی بِقَعقَاغٍ جَلِیسُ
چون در میانه سببِ عداوتی سابق نیست و مشرعِ صحبت که هنوز لقیهٔ اوّلست ، بشایبهٔ ضرری لاحق مکدّر نی، موجبِ این قصد و آزار چیست ؟ راسو گفت :
چون هرچ تو میکنی مرا معلومست
خود را بغلط چگونه دانم افکند ؟
اندیشهٔ ضمیر هر کسی سمیرِ احوال دوست و دشمن باشد و خاطرِ من از سرِّ درونِ تو آگاهست، چنانک آن پیاده را از سرِّ دل سوار بود. زاغ گفت : چون بود آن داستان ؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
فقر می گفت که: من خسرو جاویدانم
شاه می گفت که: من سایه آن سلطانم
فقر می گفت: بهرحال منم شمس منیر
شاه می گفت: من این جا قمری پنهانم
فقر می گفت که: بسیار تکبر مپسند
شاه می گفت: چنینست ولی نتوانم
شاه می گفت که: من حاکم بر و بحرم
فقر می گفت که: هر دو بجوی نستانم
شاه می گفت که :من در همه جا مقبولم
فقر می گفت که: من نادره انسانم
شاه می گفت که :من ملک جهانی دارم
فقر می گفت که: من جنت جاویدانم
فقر می گفت که: فردا که قیامت گردد
نه غم از پول صراطست، نه از میزانم
شاه می گفت که: صد درد و دریغست مرا
آن زمانی که ببدکرده خود درمانم
شاه می گفت که: آن دم که سؤالم پرسند
می ندانم که چه گویم، که عجب می مانم
شاه را گفتم: خوبی بقیامت، گفتا:
این سخن از دگری پرس، که من حیرانم
اندر آن روز من از محنت و غم آزادم
مرکب جان بسر کوی یقین می رانم
پادشاها، بسر کوی نیاز آمده ایم
بسر کوی تو گه عیدم و گه قربانم
پادشاها،بکرم عذر دل من بپذیر
که بدرگاه تو هم بوذر و هم سلمانم
قاسمی، عمر گرامیست بغفلت مگذار
عمر بر باد شد، اکنون چه بود درمانم؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱
جمال طبلکی! سگ بهتر از تست
که نشناسد کسی زرق و فنت را
بدی با هر که در عالم کسی هست
که نیکی باد لیکن دشمنت را
ز تیغ پهلوان امید دارم
که بدهد گوشمالی گردنت را
مرا گفتی که از عالم چه دانی؟
چه حاصل طبع و رای روشنت را؟
مرا نادان مخوان زیرا که گر تو
ز من پرسی تبار و برزنت را
از اینجا تا بکوهستان بگویم
که این ساعت که . . . زنت را؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۴
صاحبا! داننده اسرار می داند که من
جز به مدحت ده زبان چون غنچه سوسن نیم
روی من همچون لب کلک تو دایم تیره باد
گر برای مدح تو در عالم روشن نیم
مرد میدان فصاحت من توانم بود از آنک
هر نفس مدح تو زایم گر چه آبستن نیم
بنده صدر توام بالله اگر چه ظاهرا
حلقه اندر طرف گوش و طوق در گردن نیم
من شدم بر تر و خشک مدح تو واقف از آنک
همچو خصمان خشک مغز از جهل و تر دامن نیم
در ثنای تو زبان آتش کنم مانند شمع
زانکه در معنی گزاری چون لگن الکن نیم
کوچ نزدیکست و من محروم از تشریف تو
چند گویی صبر و صبر آخر که من ز آهن نیم؟
کار من دریاب و یک ره دشمنم را کور کن
زانکه گر چه ناکسم بی دوست و بی دشمن نیم
آنکه او انعام از من باز گیرد تو نیی
وانکه او از تو طمع بردارد آنکس من نیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در هجاء خمخانه
این چه دعوی شگرف است بگو ای خر پیر
که منم شاعر لشکر شکن کشور گیر
گر تو لشکر شکنی دانی و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج بلشکر برخیر
چون ترا ندهد از آن تا تو بلشکر شکنی
سر بشمشیر دهی تن بتیر دیده به تیر
کار لشگر شکنی دارد و کشور گیری
در چنین کار پسندیده چرا این تأخیر
زیر پاتیز نگه کن چو خوهی گشت سوار
تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر
در نگردی ز سر اسب چو در یازی سم
خارش علت ناسور بگیردت اسیر
کشوری گیر بیک حمله که آن کشور را
پادشاهست عزازیل و مهاکیل وزیر
نام آن کشور خمخانه و خم باده و شهر
سنگدل باشد و در شهر ببندای بقبر
علم اندر کش و باریش مگس ران کردار
حمله کن بر مگسان سر خمهای عصیر
چون گرفته شود آن کشور سنگین ده و شهر
راه هر شهر و دهی یا بسقر یا بسعیر
گر شکسته شود آن کشور انبوه از تو
نام لشگر شکنی بر تو پذیرد تقدیر
شاه را مصطبکی کردی تا شعر ترا
بزند مطربکی مسطبکی بر بم و زیر
زنده نام پدر از مصطبکی کردی تا
دیده دیو شو و باز بروی تو قریر
کیست میر شعرا گوئی و هم گوئی من
نام خودخواهی ای خیره سر تیره ضمیر
سهل کاریست امیر شعرا بودن تو
لیگ از میره باسهل بسر کین کش میر
سیر داندان و چکندر سرو بادنجان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمستی چو چکندر رسی ورود ندانست
در نشانم بدو لب چون بدو بادنجان سیر
شاعری خر سری و درسرت از شعر هوس
همچو اندر سر هر خر هوس کاه و شعیر
که کشد گوئی در شعر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من کمانرا و خداوند کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کماندار حجیر
شعر من هست چو انجیر همه مغز و لطیف
وان تو کشک غلیظ است و نه از کشک انجیر
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
نه تو نه شعر تو چونانکه نه سگ نه زنجیر
در هجا گوئی دشنام مده پس چه دهم
مرغان بریان دهم و بره و حلوا و حریر
هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم
هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر
هجو را مایه ز دشنام دهد مرد حکیم
تا مخمر شود از هجو و بخیزد چو ضمیر
مثل نان فطیر است هجا بی دشنام
مرد را درد شکم گیرد از نان فطیر
هر چه دشنام دهم بر تو همه راست بود
شرح او باز نمایم بنقیر و قطمیر
باد کردی که گرو کردی . . . ن را بقمار
تا گرو گیر ترا لای برآورد از پیر
دو گرو گیر گرانمایه گروگان بر تو
یک بیک قادر و تو داده رضا بر تقدیر
عامی و عارف بودند گرو گیر از تو
تو ازان هر دو گرو گیر بفریاد و نفیر
ریختند از سر حمدان بتو در چندان ماست
که بسرفه ز گلوی تو زند بوی پنیر
نزد آنکس که خبر دارد از عزت شعر
شاعر . . . ن بگرو کرده بود خوار و حقیر
در پذیرفتن اسلام بسی سال زدند
غازیان بر در دیر پدرانت تکبیر
غارئی هست که تکبیر بگوید هرگز
بدر دیر و بتصحیف تو آید شبگیر
. . . ر چون دسته ناقوس گرفته بدو چنگ
تا تو بیدار شوی چنگ برآرد بنفیر
مرگرا بینی در خواب چو بیدار شوی
هجو من باشد از آنخواب که بینی تعبیر
من ترا ای همه ساله بغم روزی و مرگ
هجو من روزی و مرگ است کزو نیست گزیر
نه بمانم که بمیری نه بمانم که زئی
تیز در سبلت تو خواه بزی خواه بمیر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۲ - علامه دفع التکبر
نشانی از تواضع وز تکبر
تو را گویم هم ار داری تدبر
تواضع کان ز بهر مال و جاهست
خلاف امر و تعظیم الهست
دگر اقسام آن بسیار باشد
یکی از عجب و استکبار باشد
تواضع باشدش عین تکبر
کند بر کبر و خود بینی تفاخر
دگر از احتیاج و افتقار است
دگر از ضعف نفس و اضطرار است
دگر باشد بعنوان تملق
دگر باشد باظهار تخلق
در اغلب از ره امید و بیم است
بنادر جائی از طبع کریم است
تواضع نیست کز دلخواه باشد
خضوع مرد ره‌لله باشد
تواضع گر نمائی با غرض تو
که هم خواهی تواضع در عوض تو
خضوع از مردمت باشد توقع
برنجی گر بجا نامد تواضع
دلیل است اینکه آن رأس تکبر
بجا باشد نه قطع اندر تصور
تواضع ور ز خلقت در نظر نیست
بتن آندیو را ازکبر سر نیست