عبارات مورد جستجو در ۱۱ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳۰
کیست ز اهل زمانه خاقانی
که تو اهل وفاش پنداری
دوستی کز سر غرض شد دوست
هان و هان تاش دوست نشماری
خواجه گوید که دوست دار توام
پاسخش ده که دوست چون داری
تا عزیزم مرا عزیز کنی
چون شد خوار خوار انگاری
یا بلندم کنی گه پستی
یا عزیزم کنی گه خواری
با من این دوستی به شرطی کن
کاخر آن شرط را بجای آری
کان خطائی که حق ز من بیند
گر تو بینی ز من نیازاری
ور شود خصم من زبردستی
زیر پای بلام مگذاری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
محرمانی‌ که به آهنگ فنا مسرورند
تپش آماده‌تر از خون رگ منصورند
نامجویان هوس را ز شکست اقبال
کاسه‌ها آمده بر سنگ و همان فغفورند
جرسی نیست در این قافلهٔ بی‌سروپا
ناله این است ‌که از منزل معنی دورند
نارسایی تک و تازند چه پست و چه بلند
تا به عنقا همه پرواز پر عصفورند
چشم عبرت به ره هرزه‌دوی بسیارست
لیک این آبله‌ها زبر قدم مستورند
صوف و اطلس همه را پرده‌در رسوایی‌ست
تا کفن پیرهن خلق نگردد عورند
می‌روند از قد خم مایل مطلوب عدم
بوسه‌ خواه لب افسوس کمین گورند
محرم نشئه به خمیازه نمی‌دوزد چشم
حلقه‌های در امید همه مخمورند
تا کجا واسطه را حایل تحقیق ‌کنید
مژه‌ها پیش نظر دود چراغ طورند
معنی از حوصلهٔ فهم بلند افتاده‌ست
خرمن ماه همان دانه‌ کشانش مورند
خلق چون سایه نهفت آینه در زنگ خیال
ورنه این نامه‌سیاهان به حقیقت نورند
بیدل از شب‌پره ‌کیفیت خورشید مپرس
حق نهان نیست ولی خیره‌نگاهان‌ کورند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۷
از چه دعوی شمعها گردن به بالا می‌کشند
بر هوا حیف است چشمی کز ته پا می‌کشند
شبهه نتوان‌کرد رفع ازکارگاه عمر و وزید
روزگاری شد که از ما نام ما وامی‌کشند
معنی ما بی‌عبارت لفظ ما بی‌امتیاز
بوی ‌گل نقشی ز ما پنهان و پیدا می‌کشند
می‌پرستان از خمار آگاه باید زیستن
انتقام عشرت امروز ، فردا می‌کشند
رحم بر قارون‌سرشتان کن که از افسون حرص
این خران زیر زمین هم بار دنیا می‌کشند
چون تعلق‌رفت دیگر ذوق آزادی‌ کجاست
خار پا با شوخی رفتار یکجا می‌کشند
قانعان ساحل بی‌دست‌پاییهای عجز
دام ماهی‌ گر کشند از آب دربا می‌کشند
بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشی‌ست
گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا می‌کشند
خواهد آخر بی‌نفس‌گشتن به عریانی‌کشید
مدتی شد رشته از پیراهن ما می‌کشند
گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست
کوه ‌گر نالد همان قلقل ز مینا می‌کشند
تشنهٔ وصلم به آن حسرت‌ که نقاشان صنع
گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند
ما عبث بیدل به قید بام و در افسرده‌ایم
خانمانها نیز رخت خود به صحرا می‌کشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
آه از زنگ کدورت پاک سازد سینه را
می شود روشن ز خاکستر سواد آیینه را
گر می روشن کند از مشرق مینا طلوع
صبح شنبه می توان کردن شب آدینه را
می توان در سینه روشن ضمیران روی دید
آب می سازد فروغ این گهر گنجینه را
زندگانی با فشار قبر کردن مشکل است
پاک کن از صفحه خاطر غبار کینه را
دیده آیینه را جوهر بود موی زیاد
پاک کن چون صوفیان از علم رسمی سینه را
با بصیرت، چشم ظاهربین نمی آید به کار
روزنی حاجت نباشد خانه آیینه را
چون زره زیر قبا، پوشیده از مردم کنند
موشکافان طریقت خرقه پشمینه را
خرقه پوشی، بر دو عالم آستین افشاندن است
چون گدایان رقعه حاجت مکن هر پینه را
در غم فردا سرآمد شادی امروز ما
یاد شنبه تلخ بر طفلان کند آدینه را
نیست صائب علم رسمی سینه صافان را به کار
می کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
شوق اگر قافله سالار شود قافله را
راه خوابیده پر و بال شود راحله را
دعوی پوچ دلیل است به نقصان کمال
رهزنی نیست به غیر از جرس این قافله را
خار اگر رحم به این بسته زبانان نکند
کیست دیگر که گشاید گره آبله را؟
گشت آرامش دل باعث آسایش زلف
که سکون سرمه آواز بود سلسله را
نفس سوخته گرمروان طلب است
هر سیاهی که نمایان بود این مرحله را
سر بی مغز به اقبال هما می نازد
سایه تاک کند مست تنک حوصله را
چون جمادی طرف روح تواند گشتن؟
نبود رتبه تحسین به موقع صله را
پیشوایان جهان امن از ابلیس نیند
صائب از گرگ خطر بیش بود سر گله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
هر که غافل را نصیحت می کند دیوانه است
خواب غفلت برده را طبل رحیل افسانه است
نفس خائن زندگی را تلخ بر من کرده است
وای بر آن کس که دزدش در درون خانه است
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
نیست در فکر گلستان بلبل بی درد ما
بس که در کنج قفس مشغول آب و دانه است
تا دهن بازست روزی می رسد از خواب غیب
عقد دندانها کلید رزق را دندانه است
اختر اقبال بی برگان بلند افتاده است
هر که را شمع و چراغی هست از پروانه است
هر چه غیر از نقطه وحدت درین دفتر بود
دیده بالغ نظر را ابجد طفلانه است
حسن نتواند ز فرمان سرکشیدن عشق را
شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است
برنیاید زاهد از فکر بهشت و جوی شیر
نقل خواب آلودگان شیرینی افسانه است
گوهر ارزنده ای گر هست آب تلخ را
در بساط دلفریبی گریه مستانه است
بلبلان در زیر پر سیر گلستان می کنند
برگ عیش غنچه خسبان در درون خانه است
در مقام خویش هر زشتی بود صائب نکو
می برد چون خال دل تا جغد در ویرانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
در بهاران سر مرغی که به زیر بال است
از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است
هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد
آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است
چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را
چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است
همه از گردش افلاک شکایت داریم
پایکی خرمن ما گر چه ازین غربال است
می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش
یارب این قافله را چشم که در دنبال است؟
شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ
تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است
به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات
ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است
ایمن از دیده شورست جمالی که تراست
کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است
سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است
ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است
نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست
دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است
نیست از عیب خود آگاه، خودآرا صائب
چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۹
می پرستان در بهشت نقد ساغر می کشند
دور گردان انتظار آب کوثر می کشند
خود حسابان از کتاب و از حساب آسوده اند
ساده لوحان انتظار صبح محشر می کشند
حسن را با بی سروپایان بود روی نیاز
ذره ها از پنجه خورشید ساغر می کشند
خامشان را هست در میخوارگی ظرف دگر
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
غافل از شیرینی گفتار خود افتاده اند
طوطیان از ساده لوحی ناز شکر می کشند
پاکبازانی که دست از رشته جان شسته اند
بی تکلف بحر را چون موج در بر می کشند
می رسانند از دل دریا به ساحل نامه ها
موجها گاهی زدست بحر اگر سر می کشند
چون صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کن
کآبرو را با گهر اینجا برابر می کشند
حسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل است
شعله رویان روغن از چشم سمندر می کشند
در ترازو عارفان را نیست صائب سنگ کم
کعبه و بتخانه را اینجا برابر می کشند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۷۳
عیب دنیا را نمی بینند کوته دیدگان
گر چه بی پرده است در چشم نظر پوشیدگان
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۹
ایدل ز پی حطام دنیای دنی
در خرمن عمر خویش آتش چه زنی
بگذار بکام خود که خواهیش گذاشت
ناکام از انکه هست بگذاشتن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
روز ابر و ترشح باران
نه سزد کرد کار هشیاران
می بنه گل بریز و بازبخوان
یار دوشینه با همه یاران
تا نشینند گرد یکدیگر
بر سر خوان باده، میخواران
خادمک را بگو فرو بندد
در بروی همه طلبکاران
نگشاید گر آید آن شیخک
که بود قائد نکوکاران
که سر خر بزرگ گردد اگر
ره کنند آن بزرگ دستاران
خانه ای کین گرو گرد آیند
گردد آن خانه شهر سگساران
نام ایشان نهاده پیر خرد
زشت گردار و خوب گفتاران
شیخ را گو که باده نوشانند
راست گفت و درست کرداران
راه ایشان بپو که زود رسید
هر که رفت از پی سبکباران