عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راهزن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن بادهی انگوری مر امت عیسی را
و این بادهی منصوری مر امت یاسین را
خمهاست از آن باده خمهاست ازین باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بیغم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره ازین ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر میجو
رستم چه کند در صف دستهی گل و نسرین را
آن راهزن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن بادهی انگوری مر امت عیسی را
و این بادهی منصوری مر امت یاسین را
خمهاست از آن باده خمهاست ازین باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بیغم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره ازین ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر میجو
رستم چه کند در صف دستهی گل و نسرین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
سر به گریبان در است، صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب، عاقبت کار را
می که به خم حق است، راز دلش مطلق است
لیک برو هم دق است، عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده، باد درآتش شده
عشق به هم برزده، خیمهٔ این چار را
عشق که چادرکشان، در پی آن سرخوشان
بر فلک بی نشان، نور دهد نار را
حلقهٔ این در مزن، لاف قلندر مزن
مرغ نهیی، پر مزن، قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن، بادهٔ جان نوش کن
بیخود و بیهوش کن، خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود، خانهٔ خمار بود
قبلهٔ خود ساز زود، آن در و دیوار را
مست شود نیک مست، از می جام الست
پر کن از می پرست، خانهٔ خمار را
داد خداوند دین شمس حق است این، ببین
ای شده تبریزچین، آن رخ گلنار را
تا چه برآرد ز غیب، عاقبت کار را
می که به خم حق است، راز دلش مطلق است
لیک برو هم دق است، عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده، باد درآتش شده
عشق به هم برزده، خیمهٔ این چار را
عشق که چادرکشان، در پی آن سرخوشان
بر فلک بی نشان، نور دهد نار را
حلقهٔ این در مزن، لاف قلندر مزن
مرغ نهیی، پر مزن، قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن، بادهٔ جان نوش کن
بیخود و بیهوش کن، خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود، خانهٔ خمار بود
قبلهٔ خود ساز زود، آن در و دیوار را
مست شود نیک مست، از می جام الست
پر کن از می پرست، خانهٔ خمار را
داد خداوند دین شمس حق است این، ببین
ای شده تبریزچین، آن رخ گلنار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیدهست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون میخلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبودهست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیدهست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون میخلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبودهست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۳
شاها بکش قطار، که شه وار میکشی
دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
دامان ما گرفته، به گلزار میکشی
قطار اشتران، همه مستند و کف زنان
بویی ببرده اند، که قطار میکشی
هر اشتری میانهٔ زنجیر میگزد
چون شهد و چون شکر، که سوی یار میکشی
آن چشمهای مست به چشمت که ساقی است
گویند خوش بکش، که به دیدار میکشی
ما کشت تو بدیم، درودی به داس عشق
کردی ز که جدا و به انبار میکشی
سکسک بدیم و توسن و در راه صدق لنگ
رهوار ازان شدیم، که رهوار میکشی
هر چند سالها ز چمن گل بچیده ایم
ناگه ز چشم بد به ره خار میکشی
ما کی غلط کنیم؟ به هر سو کشی، بکش
هر سو کشی، به عشرت بسیار میکشی
شاهان کشند بندهٔ بد را به انتقام
تو جانب کرامت و ایثار میکشی
زین لطف، مجرمان را گستاخ کردهیی
دزدان دار را خوش و بیدار میکشی
هر تخمه و ملول همیگویدم خموش
تو کردهیی ستیزه، به گفتار میکشی
سختی کشان ز گردش این چرخ، در غم اند
بر رغم جمله چرخهٔ دوار میکشی
ای شاه شمس مفخر تبریز نور حق
تو نور نور ندره به اقطار میکشی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۵ - قصهٔ فرزندان عزیر علیهالسلام کی از پدر احوال پدر میپرسیدند میگفت آری دیدمش میآید بعضی شناختندش بیهوش شدند بعضی نشناختند میگفتند خود مژدهای داد این بیهوش شدن چیست
همچو پوران عزیز اندر گذر
آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ایشان پیر و باباشان جوان
پس پدرشان پیش آمد ناگهان
پس بپرسیدند ازو کی رهگذر
از عزیر ما عجب داری خبر؟
که کسیمان گفت کامروز آن سند
بعد نومیدی ز بیرون میرسد
گفت آری بعد من خواهد رسید
آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
بانگ میزد کی مبشر باش شاد
وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد
که چه جای مژده است ای خیرهسر
که در افتادیم در کان شکر
وهم را مژده است و پیش عقل نقد
زان که چشم وهم شد محجوب فقد
کافران را درد و مؤمن را بشیر
لیک نقد حال در چشم بصیر
زان که عاشق در دم نقداست مست
لاجرم از کفر و ایمان برتراست
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
کفر قشر خشک رو بر تافته
باز ایمان قشر لذت یافته
قشرهای خشک را جا آتش است
قشر پیوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبهی خوش برتراست
برتراست از خوش که لذت گستراست
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا برآرد موسی ام از بحر گرد
درخور عقل عوام این گفته شد
از سخن باقی آن بنهفته شد
زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم؟
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکهی پادشاه
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازد شه یکی زرینه جام
پس برو هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش ای وصل خواه
تا که معشوقت بود هم نان هم آب
هم چراغ و شاهد و نقل شراب
جمع کن خود را جماعت رحمت است
تا توانم با تو گفتن آنچه هست
زان که گفتن از برای باوریست
جان شرک از باوری حق بریست
جان قسمت گشته بر حشو فلک
در میان شصت سودا مشترک
پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت
این همیدانم ولی مستی تن
میگشاید بیمراد من دهن
آن چنان کزعطسه و از خامیاز
این دهان گردد به ناخواه تو باز
آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ایشان پیر و باباشان جوان
پس پدرشان پیش آمد ناگهان
پس بپرسیدند ازو کی رهگذر
از عزیر ما عجب داری خبر؟
که کسیمان گفت کامروز آن سند
بعد نومیدی ز بیرون میرسد
گفت آری بعد من خواهد رسید
آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
بانگ میزد کی مبشر باش شاد
وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد
که چه جای مژده است ای خیرهسر
که در افتادیم در کان شکر
وهم را مژده است و پیش عقل نقد
زان که چشم وهم شد محجوب فقد
کافران را درد و مؤمن را بشیر
لیک نقد حال در چشم بصیر
زان که عاشق در دم نقداست مست
لاجرم از کفر و ایمان برتراست
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
کفر قشر خشک رو بر تافته
باز ایمان قشر لذت یافته
قشرهای خشک را جا آتش است
قشر پیوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبهی خوش برتراست
برتراست از خوش که لذت گستراست
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا برآرد موسی ام از بحر گرد
درخور عقل عوام این گفته شد
از سخن باقی آن بنهفته شد
زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم؟
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکهی پادشاه
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازد شه یکی زرینه جام
پس برو هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش ای وصل خواه
تا که معشوقت بود هم نان هم آب
هم چراغ و شاهد و نقل شراب
جمع کن خود را جماعت رحمت است
تا توانم با تو گفتن آنچه هست
زان که گفتن از برای باوریست
جان شرک از باوری حق بریست
جان قسمت گشته بر حشو فلک
در میان شصت سودا مشترک
پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت
این همیدانم ولی مستی تن
میگشاید بیمراد من دهن
آن چنان کزعطسه و از خامیاز
این دهان گردد به ناخواه تو باز
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به یکی از صوفیه نوشته شد
هوس منزل لیلی نه تو داری و نه من
جگر گرمی صحرا نه تو داری و نه من
من جوان ساقی و تو پیر کهن میکده ئی
بزم ما تشنه و صهبا نه تو داری و نه من
دل و دین در گرو زهره وشان عجمی
آتش شوق سلیمی نه تو داری و نه من
خزفی بود که از ساحل دریا چیدیم
دانهٔ گوهر یکتا نه تو داری و نه من
دگر از یوسف گمگشته سخن نتوان گفت
تپش خون زلیخا نه تو داری و نه من
به که با نور چراغ ته دامان سازیم
طاقت جلوهٔ سینا نه تو داری و نه من
جگر گرمی صحرا نه تو داری و نه من
من جوان ساقی و تو پیر کهن میکده ئی
بزم ما تشنه و صهبا نه تو داری و نه من
دل و دین در گرو زهره وشان عجمی
آتش شوق سلیمی نه تو داری و نه من
خزفی بود که از ساحل دریا چیدیم
دانهٔ گوهر یکتا نه تو داری و نه من
دگر از یوسف گمگشته سخن نتوان گفت
تپش خون زلیخا نه تو داری و نه من
به که با نور چراغ ته دامان سازیم
طاقت جلوهٔ سینا نه تو داری و نه من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
تو کز سوزم نه ای واقف، دلت بر من نمی سوزد
مرا آنجا که جان سوزد، ترا دامن نمی سوزد
ز غیرت سوختم، جانا، چو در غیرم زدی آتش
تو آتش می زنی در غیر و غیر از من نمی سوزد
رخت کز دانه فلفل نهاده خال بر عارض
کدامین روز کان یک دانه صد خرمن نمی سوزد
نسازد دوست جز با دوست تا سوزد دل دشمن
تو چندین دوست می سوزی که کس دشمن نمی سوزد
مزن بی گریه، خسرو، دم، اگر از عشق می لافی
که مردم از چراغ دیده بی روغن نمی سوزد
مرا آنجا که جان سوزد، ترا دامن نمی سوزد
ز غیرت سوختم، جانا، چو در غیرم زدی آتش
تو آتش می زنی در غیر و غیر از من نمی سوزد
رخت کز دانه فلفل نهاده خال بر عارض
کدامین روز کان یک دانه صد خرمن نمی سوزد
نسازد دوست جز با دوست تا سوزد دل دشمن
تو چندین دوست می سوزی که کس دشمن نمی سوزد
مزن بی گریه، خسرو، دم، اگر از عشق می لافی
که مردم از چراغ دیده بی روغن نمی سوزد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳ - ترتیب دلایل هستی واجب تعالی نمودن و ترغیب به تامل در آن فرمودن
دلا تا کی درین کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاک بازی
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا زان آشیان بیگانه گشتی
چو دونان جغد این ویرانه گشتی
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا لنگر ایوان افلاک
ببین در رقص ازرق طیلسانان
ردای نور بر عالم فشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
ولی هر یک چو گوی از جنبش خاص
به چوگان ارادت گشته رقاص
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی هنگامه ی روز
یکی شب را شده هنگامه افروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سر رشته ی دولت گسسته
چنان گرمند در منزل بریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
ز رنج راهشان فرسودگی نی
میان را درد و پا را سودگی نه
چه داند کس که چندین در چه کارند
همه تن رو شده رو در که دارند
به هر دم تازه نقشی می نمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری
به هر یک روی «هذا ربی » آری
خلیل آسا در ملک یقین زن
نوای «لا احب الآفلین » زن
کم هر وهم و ترک هر شکی کن
رخ «وجهت وجهی » در یکی کن
یکی بین و یکی دان و یکی گوی
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی
ز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقش ها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بی قلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشته ست
که آن را دست دانایی سرشته ست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشت زن غافل نمانی
به عالم این همه مصنوع ظاهر
به صانع چون نه یی مشغول خاطر
چو دیدی کار رو در کارگر دار
قیاس کارگر از کار بردار
دم آخر کزان کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت
و زو جو ختم کارت بر سعادت
کنی مانند طفلان خاک بازی
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون ازین کاخ
چرا زان آشیان بیگانه گشتی
چو دونان جغد این ویرانه گشتی
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا لنگر ایوان افلاک
ببین در رقص ازرق طیلسانان
ردای نور بر عالم فشانان
همه دور شباروزی گرفته
به مقصد راه فیروزی گرفته
ولی هر یک چو گوی از جنبش خاص
به چوگان ارادت گشته رقاص
یکی از غرب رو در شرق کرده
یکی در غرب کشتی غرق کرده
شده گرم از یکی هنگامه ی روز
یکی شب را شده هنگامه افروز
یکی حرف سعادت نقش بسته
یکی سر رشته ی دولت گسسته
چنان گرمند در منزل بریدن
کزین جنبش ندانند آرمیدن
ز رنج راهشان فرسودگی نی
میان را درد و پا را سودگی نه
چه داند کس که چندین در چه کارند
همه تن رو شده رو در که دارند
به هر دم تازه نقشی می نمایند
ولیکن نقشبندی را نشایند
عنان تا کی به دست شک سپاری
به هر یک روی «هذا ربی » آری
خلیل آسا در ملک یقین زن
نوای «لا احب الآفلین » زن
کم هر وهم و ترک هر شکی کن
رخ «وجهت وجهی » در یکی کن
یکی بین و یکی دان و یکی گوی
یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی
ز هر ذره بدو رویی و راهیست
بر اثبات وجود او گواهیست
بود نقش دل هر هوشمندی
که باید نقش ها را نقشبندی
به لوحی گر هزاران حرف پیداست
نیاید بی قلمزن یک الف راست
درین ویرانه نتوان یافت خشتی
برون از قالب نیکو سرشتی
به خشت از کلک انگشتان نوشته ست
که آن را دست دانایی سرشته ست
ز لوح خشت چون این حرف خوانی
ز حال خشت زن غافل نمانی
به عالم این همه مصنوع ظاهر
به صانع چون نه یی مشغول خاطر
چو دیدی کار رو در کارگر دار
قیاس کارگر از کار بردار
دم آخر کزان کس را گذر نیست
سر و کار تو جز با کارگر نیست
بدو آر از همه روی ارادت
و زو جو ختم کارت بر سعادت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
اگر به جایِ تو ما را کسی دگر باشد
به جز خیال نه ممکن بود اگر باشد
سری که در قدمت می رود به حکمِ قضا
دریغ نیست به دستِ من این قدر باشد
چو بالِ نسر بسوزد ز پرتوِ خورشید
اگر مقابل رویت جمالِ خور باشد
دل از نشیمنِ جان در هوایِ طلعتِ تو
سریع سیر تر از مرغِ تیز پر باشد
کنارِ وصل و به سد جان مضایقت هیهات
میانِ زنده دلان شیوۀ دگر باشد
کسی که هیچ نباشد نبیند الّا دوست
نظیرِ دوست ندارد گرش نظر باشد
به هرزه پس رویِ عقلِ مختصر نکند
مگر ز مرتبۀ عشق بی خبر باشد
به کویِ دوست مگر سخرۀ رقیب شود
به پیشِ تیرِ ملامت مگر سپر باشد
کلاه گوشۀ قدرس بر آفتاب رسد
سری که در قدمِ عشق پی سپر باشد
دگر به خانقهِ عارفان نیارامد
گرش به کویِ خراباتیان گذر باشد
نزاریا نبرد جان کس از تهمتنِ عشق
به عقل اگر همه دستان چو زالِ زر باشد
چه جایِ جان و دل است ای پسر که وقتِ شمار
دو کون در نظرِ دوست مختصر باشد
بکوش تا نشوی منعکس چون خودبینان
طریقِ عالمِ تسلیم پر خطر باشد
به جز خیال نه ممکن بود اگر باشد
سری که در قدمت می رود به حکمِ قضا
دریغ نیست به دستِ من این قدر باشد
چو بالِ نسر بسوزد ز پرتوِ خورشید
اگر مقابل رویت جمالِ خور باشد
دل از نشیمنِ جان در هوایِ طلعتِ تو
سریع سیر تر از مرغِ تیز پر باشد
کنارِ وصل و به سد جان مضایقت هیهات
میانِ زنده دلان شیوۀ دگر باشد
کسی که هیچ نباشد نبیند الّا دوست
نظیرِ دوست ندارد گرش نظر باشد
به هرزه پس رویِ عقلِ مختصر نکند
مگر ز مرتبۀ عشق بی خبر باشد
به کویِ دوست مگر سخرۀ رقیب شود
به پیشِ تیرِ ملامت مگر سپر باشد
کلاه گوشۀ قدرس بر آفتاب رسد
سری که در قدمِ عشق پی سپر باشد
دگر به خانقهِ عارفان نیارامد
گرش به کویِ خراباتیان گذر باشد
نزاریا نبرد جان کس از تهمتنِ عشق
به عقل اگر همه دستان چو زالِ زر باشد
چه جایِ جان و دل است ای پسر که وقتِ شمار
دو کون در نظرِ دوست مختصر باشد
بکوش تا نشوی منعکس چون خودبینان
طریقِ عالمِ تسلیم پر خطر باشد
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۳۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
در گلشن الست که نیرنگ برنداشت
هر گل که داشت بوی وفا رنگ برنداشت
جوش صلای عشق به هفت آسمان رسید
این شور را به غیر دل تنگ برنداشت
دل در بغل، به گرد دو عالم برآمدیم
یک کس به قصد شیشة ما سنگ برنداشت
در حیرتم ز بلبل تصویر از آنکه بود
لبریزِ ناله عمری و آهنگ برنداشت
میخواست پا به سنگ نیاید رونده را
راه دراز عشق که فرسنگ برنداشت
تردامنی ز جبهة دل نور غم برد
آیینهام ز کثرت غم زنگ برنداشت
ابرام صلح را به چه هموار کرده بود
نازک دلت که چاشنی جنگ برنداشت
فیّاض چون نبود لغتدان حرف عشق
همراه خویش بهر چه فرهنگ برنداشت!
هر گل که داشت بوی وفا رنگ برنداشت
جوش صلای عشق به هفت آسمان رسید
این شور را به غیر دل تنگ برنداشت
دل در بغل، به گرد دو عالم برآمدیم
یک کس به قصد شیشة ما سنگ برنداشت
در حیرتم ز بلبل تصویر از آنکه بود
لبریزِ ناله عمری و آهنگ برنداشت
میخواست پا به سنگ نیاید رونده را
راه دراز عشق که فرسنگ برنداشت
تردامنی ز جبهة دل نور غم برد
آیینهام ز کثرت غم زنگ برنداشت
ابرام صلح را به چه هموار کرده بود
نازک دلت که چاشنی جنگ برنداشت
فیّاض چون نبود لغتدان حرف عشق
همراه خویش بهر چه فرهنگ برنداشت!
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مدح حضرت محمد مصطفی(ص)
هین که صبا برفکند زلف ز رخسار یار
وز دل شب جلوه کرد صبح پسین آشکار
شوق جمالی مگر رهزن دل شد که باز
خواب فراموش کرد دیده شب زندهدار
عشق چو در دیدهای سرمه حیرت کشد
بر نظرش کی شود خواب عدم پردهدار
صید محبت به خون گر نطپد چون کند
شوق صبوری گداز حسن تغافل شعار
چون خم پرگار عشق دایرهای نقش بست
نقطه همی گرد خویش گردد پرگاروار
بی تو اسیرانت از صبر و خرد فارغند
بی سر و در مغز هوش بیدل و در دل قرار
زلف تو سر رشته عافیت از هم گسیخت
ورنه نبود این چنین ابر بلا فتنهبار
ره سوی بستان فکن زلفکشان زیر پا
تا خس و خار آورد جای ثمر مشکبار
در چمن جان درآ پیش از آن دم که هجر
بر سر آتش کند خار و خس ما نثار
عافیتم دشمنست ورنه که باور کند
یار همی درنظر خون جگر در کنار
درد که درمان ماست بر دل ما وقف کن
دردکشان تراست از دل آسوده عار
عشق چو در بزم جان جام تجرد دهد
هستی ما زان میان رخت نهد بر کنار
باده این جام را نشئه «اناالحق» بود
هین بکش اما بکوش تا نبری سر به دار
کسوت صورت بهل دیده معنی گشای
عزم تماشات هست گر نفسی دیدهوار
صیقل عرفان بگیر زنگ خود از خود زدای
تا چو پیمبر شوی پیش خود آیینهوار
خسرو ملک ازل احمد مرسل که هست
فیض شب قدر او صبح قدم را مدار
شوقش اگر در ازل حلقه فرو کوفتی
بر در عالم نبود علت اولی به کار
یک قدم از قدر خویش ماند فروتر شبی
بیخردانش همی نام نهند اعتبار
پاش رکاب براق نیک نسوده هنوز
هفته افلاک را دیده در آغوش پار
وه چه براقی که گر عزم کند راکبش
کز سوی مغرب کند جانب مشرق گذار
طی کند این راه باز خیمه به مغرب زند
ناشده اما هنوز سایه او بیقرار
شوق تماشایش از پیر جهان را کند
از سر تا پا نظر مردمک دیدهوار
در کف سرعت عنان بسپرد و بگذرد
چشم جهان را هنوز طفل نظر در کنار
وز دل شب جلوه کرد صبح پسین آشکار
شوق جمالی مگر رهزن دل شد که باز
خواب فراموش کرد دیده شب زندهدار
عشق چو در دیدهای سرمه حیرت کشد
بر نظرش کی شود خواب عدم پردهدار
صید محبت به خون گر نطپد چون کند
شوق صبوری گداز حسن تغافل شعار
چون خم پرگار عشق دایرهای نقش بست
نقطه همی گرد خویش گردد پرگاروار
بی تو اسیرانت از صبر و خرد فارغند
بی سر و در مغز هوش بیدل و در دل قرار
زلف تو سر رشته عافیت از هم گسیخت
ورنه نبود این چنین ابر بلا فتنهبار
ره سوی بستان فکن زلفکشان زیر پا
تا خس و خار آورد جای ثمر مشکبار
در چمن جان درآ پیش از آن دم که هجر
بر سر آتش کند خار و خس ما نثار
عافیتم دشمنست ورنه که باور کند
یار همی درنظر خون جگر در کنار
درد که درمان ماست بر دل ما وقف کن
دردکشان تراست از دل آسوده عار
عشق چو در بزم جان جام تجرد دهد
هستی ما زان میان رخت نهد بر کنار
باده این جام را نشئه «اناالحق» بود
هین بکش اما بکوش تا نبری سر به دار
کسوت صورت بهل دیده معنی گشای
عزم تماشات هست گر نفسی دیدهوار
صیقل عرفان بگیر زنگ خود از خود زدای
تا چو پیمبر شوی پیش خود آیینهوار
خسرو ملک ازل احمد مرسل که هست
فیض شب قدر او صبح قدم را مدار
شوقش اگر در ازل حلقه فرو کوفتی
بر در عالم نبود علت اولی به کار
یک قدم از قدر خویش ماند فروتر شبی
بیخردانش همی نام نهند اعتبار
پاش رکاب براق نیک نسوده هنوز
هفته افلاک را دیده در آغوش پار
وه چه براقی که گر عزم کند راکبش
کز سوی مغرب کند جانب مشرق گذار
طی کند این راه باز خیمه به مغرب زند
ناشده اما هنوز سایه او بیقرار
شوق تماشایش از پیر جهان را کند
از سر تا پا نظر مردمک دیدهوار
در کف سرعت عنان بسپرد و بگذرد
چشم جهان را هنوز طفل نظر در کنار
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۵
ای دل بگشا چشم و ببین جلوه دلدار
کرده است تجلی همه جا بر در و دیوار
سریست نهان در دل مردان ره عشق
کان را نتوان کرد عیان جز بسردار
از حلق حریفان بگشودند بسی خون
تا لب نکند ترکسی از باده اسرار
ای شیخ ز اسرار حقیقت تو چه دانی
عمرت همه بگذشت پی جبه و دستار
خورشید رخ دوست عیانست ولیکن
کی کسب کند نور ازآن آینه تار
رازی که نهان بود پس پرده حریفان
کردند عیان با دف و نی در سر بازار
بالله که نمانده اثر از ظلمت امکان
گر نور علی سر زند از مطلع انوار
کرده است تجلی همه جا بر در و دیوار
سریست نهان در دل مردان ره عشق
کان را نتوان کرد عیان جز بسردار
از حلق حریفان بگشودند بسی خون
تا لب نکند ترکسی از باده اسرار
ای شیخ ز اسرار حقیقت تو چه دانی
عمرت همه بگذشت پی جبه و دستار
خورشید رخ دوست عیانست ولیکن
کی کسب کند نور ازآن آینه تار
رازی که نهان بود پس پرده حریفان
کردند عیان با دف و نی در سر بازار
بالله که نمانده اثر از ظلمت امکان
گر نور علی سر زند از مطلع انوار