عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
آن کون خر کز حاسدی، عیسی بود تشویش او
صد کیر خر در کون او، صد تیز سگ در ریش او
خر صید آهو کی کند؟ خر بوی نافه کی کشد؟
یا بول خر را بو کند، یا گه بود تفتیش او
هر جوی آب اندر رود آن ماده خر بولی کند
جو را زیان نبود، ولی واجب بود تعطیش او
خر ننگ دارد زان دغل، از حق شنو بل هم اضل
ای چون مخنث غنج او، چون قحبگان تخمیش او
خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد
من دست در ساقی زنم، چون مستم از تجمیش او
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - هجو هم خوب می‌توانم گفت
ای صبا خواجه را ز بنده بگو
که در مدح می‌توانم سفت
ور به زشتی و ناخوشی‌افتد
هجو هم خوب می‌توانم گفت
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - هجو شما می‌کنم
به ما خواجه تا چند خواهید گفت
که قرض شما را ادا می‌کنم
ادای دگر گر چنین می‌کنید
به رخصت که هجو شما می‌کنم
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - هجو خواجه
ای خواجه هجو ریشه فرو می‌برد، بترس
شاخی‌ست این که می‌ندهد میوهٔ بهی
حاکم تو باش و جانب خود گیر و حکم کن
کردم در این معامله من با تو کوتهی
شاعر اگر تو باشی و از من طمع کنی
این وعده‌ها دهم که تو دادی و می‌دهی
هم خود بگو که از پی تحریر هجو من
یک لحظه کاغذ و قلم از دست می‌نهی ؟
وحشی بافقی : مثنویات
در هجو کیدی (یاری) شاعر نما
ای کیدی مستراح بردار
دم در کش و شاعری مکن بار
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
ای ننگ تمام کفش دوزان
ضایع ز تو نام کفش دوزان
همدوش به کیر موش مرده
همرنگ به مرده فسرده
با رویک سخت و قدک پست
با آن منیی که در سرت هست
مسمار سم خرت توان گفت
قفل کس استرت توان گفت
ای پیکر تو چو شیشهٔ شاش
ای شیشه شاش جسته شاباش
قارورهٔ شاش اهل سودا
طفل دو سه روزهٔ یهودا
پر گنده دماغ و گه نهادی
از کون کدام سگ فتادی
کرم گه کیستی؟ عیان کن
وز مبرز کیستی؟ بیان کن
این کرم ز معده که افتاد
این بچهٔ چار ماهه چون زاد
ای ریش تو در کمال زردی
این رازگه که رنگ کردی
ای گوزک چرخی از کجایی
از کون کدام چارپایی
این زنگلک گردن خر کیست
این گوزک کون استر کیست
چالاکتر از خران شهر است
این لوله خرک تمام زهر است
این توله سگک ز ترکمانی‌ست
در راه غریب پاسبانی‌ست
فرزندک خرد ارده است این
یا بچهٔ موش مرده است این
ای قامت تو برابر کیر
شکل تو یکی به پیکر کیر
این هجو که هست شهرهٔ دهر
آوازه او فتاده در شهر
هجویست که همچو طوق لعنت
در گردن تست تا قیامت
این هجو که برق سینه سوزی‌ست
داغ جگر سیاه روزی‌ست
سخت است برای کون یاری
زان تازه شود جنون پاری
یاری چه کس است ناتمامی
زین هرزه درای بد کلامی
هر جا به سخنوری نشیند
کناس دود که فضله چیند
مزدور قراچهٔ قرشمال
حمامی پخ سگلمش ابدال
کز دسته مهتر ایشک اغلی
دستور بزرگ کوچک اغلی
جوکی سر و روی ارمنی‌وش
حمال مجوسیان گه کش
داماد کشیش دیرمینا
ناقوس نواز کنج ترسا
ملا گه سنده ریش شاعر
یاری‌ست علیه تر و الغر
مویی که به فرق اوعیان است
هر یک رقم هزارگان است
پیشانی تیره رنگ یاری
کز سجدهٔ ایزد است عاری
نیمی‌ست ز خشت آبخانه
مانده‌ست به روز گه نشانه
بی‌وجه به خلق خشم و کینش
بر گه زده سد گره جبینش
او را گرهی که بر جبین است
چون برگهٔ گاو نقش چین است
تا آن گرهش ز گه گشاید
ابروش گره گشا نماید
هست آن گه گربه، نیست ابرو
افتاده بر او گره ز هر سو
یا پاره‌ای از زغال تاغ است
یا بر سر گه پر کلاغ است
یا صورت نون نکبت است آن
یا طاق سرای محنت است آن
آن حلقهٔ چشم چرک بسته
کونی‌ست ولی ز گه نشسته
آن نیست سواد، چیست یارب
انگورک کون کیست یا رب
ای زاغ بیا که مرد یاری
تن را به سگان سپرد باری
بی‌زنگله پای خویش میسند
چشمش بکن و به پای خود بند
آن بینی بد ز روی تشبیه
چون پوزه پیه سوز بر پیه
دربند در سرای کون است
تا صورت بادهٔ نگون است
آن جفت سبیل تاب داده
کز فضله بر او گره فتاده
گویی تو که عقربی ز سوراخ
آورده پی برون شدن شاخ
ریشش به در دهان مردار
چون بر لب مبرزی سیه مار
آن ریش که هست همبر گه
خاک سیه است بر سر گه
زنبیل گه است آن دهان نیست
یک پاره گه است آن زبان نیست
دندان سیاه او که پیداست
در کون سگ استخوان حرباست
نی نی که درون آبخانه
ریده‌ست سگی سیاه دانه
هستش بن گوش ظرف زرنیخ
وآن ریش گهی به طرف زرنیخ
گوشش که بریده باد از بیخ
چون کفچه بود به روی زرنیخ
در چرت زدن سرش مه و سال
همچون سر کیر بعد از انزال
شرط است که پرسی آخر کار
پرسش ببرد به جانب دار
اینست که با سرشکسته
یا گردن خرد و دست بسته
با جامهٔ دلق می‌کشندش
وز دار به حلق می‌کشندش
انگشت ز کون به در نیاری
معلوم شود که حکه داری
ای آمده پشت پشت بر پشت
کی حکهٔ تو رود به انگشت
کیری به طلب که از بلندی
بر دوش فلک کند کمندی
کیری که چو بر سرش نشینی
اندر ته پا سپهر بینی
کیری که اگر سری فشاند
بر سقف فلک خلل رساند
کیری که کند بروت بر باد
سد رخنه کند به سد فولاد
کیری که چو بر فلک بر آید
با صورت کهکشان سر آید
سر سخت چنان که جمله عالم
در گردن او نیاورد خم
زین کیر که می‌دهم نشانت
از حکه مگر دهم امانت
ای کیدی مرده رنگ چونی
وی کله پز دبنگ چونی
هر بیت که گفته‌ام نشانت
مار سیهی‌ست بهر جانت
گویی که ز شاعران شهرم
هم پنجه نادران دهرم
رو، رو،که بسی ز شعر دوری
از کسوت نظم و نثر دوری
تو هجو تمام شاعرانی
ننگ همه نکته پرورانی
خود را ز سخنوران شماری
مردک تو کدام شعر داری
ای کیدی مستراح بردار
دم درکش و شاعری مکن بار
دوشینه به گه کشی رسیدم
بر خاک رهش فتاده دیدم
پرسیدم از او که چیست حالت
زینگونه که ساخت پایمالت
کرد ازسر درد ناله بنیاد
کز یاری نادرست فریاد
شد قحط در این دیار سر گین
خوش حال نماند هیچ گه چین
هر جا که ز گه شنید بویی
از شوق کشیدهای و هویی
خورد از سر رغبت تمامش
آنگاه نهاد شعر نامش
گه می‌خورد این سخنوری نیست
این داخل شعر و شاعری نیست
گویند که مردکی چو یاری
از عقل برون ز شعر عاری
آلود به گه زبان خامه
اندود به گه تمام نامه
گه خورد و نهاد شعر نامش
می‌خواند به نزد خاص و عامش
طفلی به رفاقت پدر بود
کز معنیش اندکی خبر بود
زان حسن سخن چو غنچه بشکفت
خندید و نهفته با پدر گفت
کاین مردک غلتبان چه چیز است
اینها که کند بیان چه چیز است
اینست اگر ز شعر مطلوب
گوسالهٔ ماست شاعر خوب
بگذار که شاعری نه اینست
آیین سخن نه اینچنین است
از شعر تو شروه لران به
گر قطع شود ترا زبان به
در شروه اگر هزار حال است
در شعر تو یک ادا محال است
زین حسن سخن زبان بیاموز
راه و روش بیان بیاموز
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
وحشی بافقی : مثنویات
در هجو کیدی
هله کیدی غلام ناقابل
فکر خود کن که کار شد مشکل
تا نمیری نمیشوی آزاد
این غل هجو تو مبارک باد
السلام ای سیاه ساز و نیاز
به اجازت که هجو کردم ساز
خامه کردم به فکر هجو تو تیز
ای سیاه گریز پا بگریز
هله کیدی غلام ناقابل
فکر خود کن که کار شد مشکل
قلمم باز در سیاهی شد
تو دگر چون سفید خواهی شد
هجوت ای دزد پربها کردم
دیگرت بر چراغ پا کردم
خویش را زنده می‌گذاری تو
رگ مردی مگر نداری تو
ای سکندر بسی بداندامی
خرک لولهٔ سیه کامی
فچه موش خسته‌ای، آقا
گربهٔ پا شکسته‌ای آقا
گه سگ چیست، جسم ناپاکت
پشم آن موی روی ناپاکت
ریش بز بسته‌ای، برو آقا
بد اگر گفته‌ام بگو آقا
چون گه گربه است پیکر تو
ای گه گربه خاک بر سر تو
گوز کون پلید شیطانی
جعل مبرز جهودانی
پخ سقل، بد عمل، جعل سیما
زشت گو، یاوه گو، کریه لقا
کون دهن، خایه سر،ذکر قامت
بی‌حیا، بد لقا، نجس خلقت
کیسه بر، دزد کاسه هر جابر
مهرهٔ خر فروش، بد گوهر
روبه حیله ساز پر تزویر
گربهٔ اسود کبوتر گیر
کیک گهناک دلق کناسان
کنهٔ کون گاو خر آسان
هیچ دندان نمانده در دهنت
که کسی بشکند گه سخنت
آنکه پرورده‌ای به نعمت او
می‌کنی صبح و شام غیبت او
وانکه آدم شدی ز اقبالش
چون سگ افتاده‌ای به دنبالش
از تو بد بیند آنکه باتو نکوست
اینهمه جرم آن رگ هندوست
زین ترا عیب چون توان کردن
هست کار کلاغ گه خوردن
انتقام فلک نمی‌دانی
حق نان و نمک نمی‌دانی
تف به روی تو بی‌حقیقت، تف
تف بر آن طبع و آن طبیعت تف
تف بر آن طبع بی‌تمیزانه
تف بر آن روی و ریش هیزانه
کشتنت راکه کام مرد و زن است
کار موقوف نیم گز رسن است
اینک از بافق می‌رسد اسباب
دو سه گز ریسمان ولی پر تاب
روزها گرد بافق گردیدم
تحفه لایقت همین دیدم
تحفهٔ من که یک دو گز رسن است
گر پسندی به جای خویشتن است
زود از این سر فراز خواهی شد
و ز سر خلق باز خواهی شد
تا نمیری نمی‌شوی آزاد
این غل هجو تومبارک باد
وحشی بافقی : ترکیبات
در هجو ملا فهمی
لازم شده کسر حرمت تو
ملا فهمی به رخصت تو
دی نوبت کیدی دگر بود
امروز شده‌ست نوبت تو
می‌باید گفت باز سد فحش
از نکبت که ز نکبت تو
خوش پرده درانه می‌زدم نیش
ای وای بر اهل عصمت تو
خود را بکشی اگر بگویم
از مردی و از حمیت تو
اینست که بهر خاطر میر
واجب شده حفظ صورت تو
ما نکبتییم ،گو چنین باش
خوش دولتی است حضرت تو
گوزت یار است ، دولتت کو
گوزم به تو و به دولت تو
شمشیر بداده‌ام به زهر آب
نازم جگرت گر آوری تاب
تو هیچ به ملحدان نمانی
چونست که شهره‌ای به الحاد
سد تهمت و سد هزار بهتان
مردم به تو می‌کنند اسناد
این طعنهٔ خلق ، بد بلاییست
ای کاش که مادرت نمی‌زاد
از عصمتیان تو چه گویم
دشنام به تو نمی‌توان داد
خواهند که بند بند گردی
از بنده بگیر تا به آزاد
تو یک تن و دشمن تو خلقی
یک کشتنی و هزار جلاد
از شیر سگت بزرگ کرده‌ست
مادر، که به مرگ تو نشیناد
ذات تو کجا و آدمیت
آدم نشوی به آدمیت
از قصهٔ شب ترا خبر نیست
چون گوش تو هیچ گوش کر نیست
تا چاشتگهی، به خواب مستی
گوشت به دهل زن سحر نیست
رسواتر از این نمی‌توان گفت
دشنامی از این صریح تر نیست
مسخی تو چنانکه خانه‌ات را
حاجت به حلیم و مغز خر نیست
این شاخ که از گل تو سر زد
جز طعنهٔ مردمش ثمر نیست
هر دشنامی که می‌توان گفت
رویش ز تو در کسی دگر نیست
هر فعل بدی که می‌توان گفت
از سلسلهٔ شما به در نیست
داند همه کس که این دروغ است
نتوان گفتن که ماست دوغ است
گفتم که حدیث مختصر کن
وین عربده با کسی دگر کن
در هم نشوی ز گفته ما
اینها عرضی‌ست معتبر کن
گفتم که تو شیشه باز داری
جهل است ز سنگ من حذر کن
حالا کس و کون یک قبیله
آمادهٔ میخ چار سر کن
خود کاشته‌ای کنون بیاور
از خانه جوال پر گزر کن
این فتنه شده است از تو بر پا
خود دسته‌اش این زمان به در کن
بر کردنی است این سخنها
بشنو که فتاده در دهنها
دشنام به غلتبان رسیده‌ست
خود را بکش این زمان رسیده‌ست
ناگفتنیی که بود در دل
از دل به سر زبان رسیده‌ست
سد لقمهٔ طعمهٔ گلوگیر
نزدیک لب و دهان رسیده‌ست
بر باد شود کنون به رویت
کاین تیر به تیردان رسیده‌ست
آن بند شکست بند ناموس
این بند به کسرشان رسیده‌ست
این پردهٔ تو درست ماند
مهتاب به این کتان رسیده‌ست
اینست که قیمه‌ات کشیدم
این کارد به استخوان رسیده‌ست
اینست که تیر شد گذاره
شستم به زه کمان رسیده‌ست
بگریز که باز می‌کنم شست
بگریز که تیرم از کمان جست
بگذار که از نسب بگویم
وز نسبت جد و اب بگویم
تا پشت چهارم تو یعنی
هیزم کش بو لهب بگویم
بگذار که نام پشت پشتت
با کنیت و با لقب بگویم
کوتاه کنم ز کونشان دست
هیچ از دم یک وجب بگویم
سد بوبک و بوبکی نیارم
سد کیدی وزن جلب بگویم
بگذار که من خموش باشم
سد فقره بلعجب بگویم
آن معنی کدخدا عرب کن
در قافیهٔ عرب بگویم
آمد شد آن گروه معلوم
در پهلوی لفظ شب بگویم
دریاب زبان رمز و ایما
دریاب کنایه و معما
ای منکر حضرت رسالت
سبحان اله زهی سفاهت
انکار کسی که شق کند ماه
از چیست ز غایت شقاوت
برگشته کسی ز دین احمد
این است نهایت ضلالت
معبود تو ملحدیست چون تو
او نیز سگی‌ست بی سعادت
هجو تو چو حاصل تبراست
فهرست جریده‌های طاعت
قتل تو چو معنی جهاد است
سرمایهٔ طاعت و عبادت
در شرع محمدی‌ست واجب
قتل تو به سد دلیل و عادت
از ما به زبان طعن و دشنام
و ز شاه به خنجر سیاست
ای کشتهٔ زخم خنجر ما
اینست جهاد اکبر ما
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
خاقانی را که آسمان بستاید
ای فاحشه زن تو فحش گوئی شاید
هجو تو کنون بسان مدح آراید
کز بادهٔ نیک سرکه هم نیک آید
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - سوگندنامه‌ای که انوری در نفی هجو قبة اسلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده
ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری
کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست
شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری
آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار
وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری
گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند
ور بگریم وان همه روزیست گوید خون‌گری
بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت
بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری
روزگارا چون ز عنقا می‌نیاموزی ثبات
چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پار گین امید کردن کوثری
از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست
واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری
گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است
داده‌اندی فتنه را قطبی بلا را محوری
گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا
یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری
بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال
بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری
خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری
قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت
حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری
آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش
مکه داند کرد معمور جهان را مادری
افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من
کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری
مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو
عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری
آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او
در دل اغصان کند باد صبا را رهبری
آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود
در جبین عالم آرایش ببیند مهتری
در پناه سدهٔ جاه رعیت‌پرورش
بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری
هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب
کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری
مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته
آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری
آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال
صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری
آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند
از میان هر دو بردارد شکوهش داوری
کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ
مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری
در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت
گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری
خواجهٔ ملت صفی‌الدین عمر در صدر شرع
آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری
مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش
عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری
حکم دین هر ساعت از فتوای او فربه‌ترست
دیده‌ای فربه کنی چون کلک او از لاغری
احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف
آفتاب اندر حجاب مه شد از بی‌چادری
از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان
کیست آن‌کو نیست فال مشتری را مشتری
ذوالفقار نطق تاج‌الدین شریعت را به دست
آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری
بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او
صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری
توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش
هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری
من نمی‌دانم که این جنس از سخن را نام چیست
نی نبوت می‌توانم گفتنش نی ساحری
ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند
هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری
بازوی برهان ز تقریر نظام‌الدین قویست
آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری
آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی
از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری
نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام
گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری
وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست
علم و تقوی بی‌نهایت پس تواضع بر سری
در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار
تا کجا باشد توان دانست حد شاعری
لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند
فارغ آید چرخ اعظم از چه از بی‌زیوری
هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار
خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری
بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری
خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن
افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری
باز دان آخر کلام من ز منحول حسود
فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شیرین می‌خوری
مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری
چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو
گاو او در خرمن من باشد از کون خری
آن نمی‌گویم که در طی زبان ناورده‌ام
آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری
گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش
یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری
جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو
هست در بازار دین صراف جان را بی‌زری
آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب
دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیک‌اختری
آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست
گل‌فشان اختران بر گنبد نیلوفری
آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را
شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری
تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد
روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری
باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد
در خم ابروی گردون دیدهای عبهری
بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت
آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری
آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او
بی‌اساس مایه‌ای از مایهای عنصری
داد یک عالم بهشتی روز ازرق‌پوش را
خوشترین رنگی منور بهترین شکلی‌گری
وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس
پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری
آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری
آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست
این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری
آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه
گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری
آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی
وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری
آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ
کار او باشد نهادن کارگاه ششتری
آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش
نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری
آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او
جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری
آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل
گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری
آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش
وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری
آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود
گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری
آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر
دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری
آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند
شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری
آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند
یک شبان از ملک او بی‌تهمت مستنکری
آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید
حفظ او بی‌آنکه باطل شد جمال دختری
آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف
مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری
آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد
از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری
آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند
در زبان سوسمار آورد حجت گستری
آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی
از نخستین آستان حضرتش درنگذری
آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری
اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم
کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری
خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری
چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ
دق مصری چادری کردست و رومی بستری
بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من
حبذا ملکی که باشد افسرش بی‌افسری
دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده
گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری
با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا
ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری
این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش
کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری
پس چه گویی هجو گویم خطه‌ای راکز درش
گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری
تا تو فرصت‌جوی گردی وز کمین‌گاه حسد
غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری
هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند
اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری
دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست
جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری
این دقایق من چنان ورزم که از بی‌فرصتی
سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری
چند رنجی کز قبولم تازه شاخی می‌دمد
هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی می‌بری
رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد
خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری
یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش
تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری
دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست
بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری
او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا
آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری
خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان
هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری
حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ
رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۴
مجوش ای فرومایه گر من تو را
به شوخی گل هجو بر سر زدم
تو را تا ز گمنامی آرم برون
به نام تو این سکه بر زر زدم
نه از کین به روی تو تیغ آختم
نه از دشمنی بر تو خنجر زدم
به طبع آزمایی هجا گفتمت
پی امتحان تیغ بر خر زدم
هاتف اصفهانی : مطایبات
شمارهٔ ۱
بیار وعده خلافم گر اتفاق افتاد
نخست گوشزدش این پیام خواهم کرد
که تا کیم به فسون گویی آنچه می‌خواهی
به صبح اگرچه نکردم به شام خواهم کرد
خدا گواست که گر آنچه گرفته‌ام نکنی
ز حرف تلخ تو را تلخکام خواهم کرد
ز هزل شربت زهرت به کام خواهم ریخت
ز هجو جرعهٔ خونت به کام خواهم کرد
همین نه هجو تو بی‌آبروی خواهم گفت
که قصد جان تو بی‌ننگ و نام خواهم کرد
اگر بزودی زود آنچه گفته‌ام کردی
ز هجو تیغ زبان در نیام خواهم کرد
بر آستان شب و روزت مقیم خواهم شد
به خدمتت گه و بیگه قیام خواهم کرد
همین نه بلکه تو را با وجود اینهمه نقص
ز مدح غیرت ماه تمام خواهم کرد
ز نیت خودت آگاه ساز تا من هم
ازین دو کار بدانم کدام خواهم کرد
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۱۲ - فی الریا و التلبیس بالذین هم أعظم جنود ابلیس
نان و حلوا چیست ای شوریده سر؟
متقی خود را نمودن بهر زر
دعوی زهد از برای عز و جاه
لاف تقوی، از پی تعظیم شاه
تو نپنداری کزین لاف و دروغ
هرگز افتد نان تلبیست به دوغ؟
خرده بینانند در عالم بسی
واقفند از کار و بار هر کسی
زیرکانند از یسار و از یمین
از پی رد و قبول، اندر کمین
با همه خودبینی و کبر و منی
لاف تقوی و عدالت می‌زنی
سر به سر، کار تو در لیل و نهار
سعی در تحصیل جاه و اعتبار
دین فروشی، از پی مال حرام
مکر و حیله، بهر تسخیر عوام
خوردن مال شهان، با زرق و شید
گاه خبث عمرو، گاهی خبث زید
وین عدالت با وجود این صفات
هست دائم، برقرار و برثبات!
بر سرش، داخل نگردد «لا» و «لیس»
این عدالت هست کوه بوقبیس
می‌نیابد اختلال از هیچ چیز
چون وضوی محکم «بی‌بی تمیز»
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفلهٔ دون و ژکور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
بر نکند سر به قیامت ز گور
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۹۸
پیسی و ناسور کون و گربه پای
خایه غر داری تو، چون اشتر درای
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸
ای برآراسته از لطف و سخا معدن خویش
همچو گوهر که بیاراید مر معدن را
دفتری ساختم از بهر تو پر مدح و هجا
هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹ - در هجای علی سه بوسش
پیش ازین گفتم سه بوسش را همی
مردمست آن روسبی زن مردمست
باز از آن فعل بدش گفتم که نه
سگ دمست آن روسبی زن سگ دمست
گوید از سختی ور امیر سرخس
پر خمست آن روسبی زن پر خمست
باز گویم نی که پر خم زن بود
کژدمست آن روسبی زن کژدمست
کفته بادا سرش زیر پای گاو
گندمست آن روسبی زن گندمست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴ - در هجای «معجزی» شاعر
معجزی خود ز معجز ادبار
نزد هر زیرکی کم از خر بود
خود همه کس برو همی خندید
زان که عقلش ز جهل کمتر بود
زین چنین کون دریده مادر و زن
ریشخندش نیز درخور بود
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۷ - در هجای علی سه بوسش
ایا کشیخان بد اصل ای سه بوسش
علی نامی دریغ این نام بر تو
ز هر خلقی که ایزد آفریدست
بتر سگ دم و از سگ دم بتر تو
ترا ز جملهٔ اهل نشابور
پدر ننگ آمد و ننگ پدر تو
مرا سعد علی نانی همی داد
نگنجید آن سخا و فضل در تو
به دونی منقطع کردی تو آن چیز
که لعنت باد و نفرین باد بر تو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۴ - در هجای علی سه بوسش
ای سه بوسش به آدمی ناژی
زن تو راستست و تو کاژی
از بغیضان جام و باخرزی
وز عوانان ملین و باژی
از خسیسی که هستی ای ملعون
بر ... زن چو ماکیان کاژی
از ستاره همه ربایی گوشت
ای زنت روسبی غلیواژی
به شعر اندرت مردم خواندم ای خر
که تا کارم ز تو گیرد فروغی
خطی نارایجم دادی و شاید
دروغی را چه آید جز دورغی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - در هجای شهابی
مرا شهابی گر هجو کرد صد خروار
نیافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگی
دراز کاری دارم که هر سگی را من
بهر خروشی خواهم همی زدن سنگی