عبارات مورد جستجو در ۱۱۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در هوا ما را که تا خفت پذیرد سنگ ما
بر کمیت می تو جان را کن سوار راه عشق
تا چو یک گامی بود بر ما دو صد فرسنگ ما
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سال‌ها
ای به زودی بار کرده، بر شتر احمال‌ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک، بس زلزال‌ها
چون همی‌رفتی به سکته‌ی حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می‌شد آن اقبال‌ها
ور نه سکته‌ی بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی،بردریدی شال‌ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی، خود چه باشد مال‌ها
تا بگشتی در شب تاریک، ز آتش نال‌ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال‌ها
قدها چون تیر بوده، گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها، دال‌ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست‌ست از حیا مثقال‌ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال‌ها
از مقال گوهرین بحر بی‌پایان تو
لعل گشته سنگ‌ها و ملک گشته حال‌ها
حال‌های کاملانی، کان ورای قال‌هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال‌ها
ذره‌های خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال‌ها
بال‌ها چون برگشاید، در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد، واله اجمال‌ها
دیدهٔ نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال‌ها
چون که نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم، رونق اعمال‌ها
خود همان بخشش که کردی، بی‌خبر اندر نهان
می‌کند پنهان پنهان، جملهٔ افعال‌ها
ناگهان بیضه شکافد، مرغ معنی برپرد
تا هما از سایهٔ آن مرغ گیرد فال‌ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می‌خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال‌ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت، باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال‌ها
وارهان این جان ما را تو به رطلی می از آنک
خون چکید از بینی و چشم دل آونگ ما
ساقیا تو تیزتر رو، این نمی‌بینی که بس
می‌دود اندر عقب اندیشه‌های لنگ ما؟
در طرب اندیشه‌ها خرسنگ باشد جان گداز
از میان راه برگیرید این خرسنگ ما
در نوای عشق شمس الدین تبریزی بزن
مطرب تبریز در پرده‌ی عشاقی چنگ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
نفسی بهوی الحبیب فارت
لما رات الکؤس دارت
مدت یدها الیٰ رحیق
و النفس بنوره استنارت
لما شربته نفس وترا
خفت و تصاعدت و طارت
لاقت قمرا اذا تجلیٰ
الشمس من الحیا توارت
جادت بالروح حین لاقت
لا التفتت و لا استشارت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۵
با چرخ گردان، تیر هوایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی،‌ بی‌گفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در‌ بی‌نوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس‌ بی‌حیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
می‌گرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشی‌‌ست و می‌نوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۱ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
دگر ره لعبت طاوس پیکر
گشاد ز درج لؤلؤ تنگ شکر
روان کرد از عقیق آن نقش زیبا
سخن‌هائی نگارین‌تر ز دیبا
کزآن افزون که دوران جهانست
شب و روز و زمین و آسمانست
جهانداور جهاندار جهان باد
زمانه حکم کش او حکمران باد
به فراشی کواکب در جنابش
به سرهنگی سعادت در رکابش
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری در آئی
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بی نیازی
ترا شاهی رسد یا عشقبازی
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست با دل درد باید
نیاز آرد کسی کو عشق باز است
که عشق از بی‌نیازان بی‌نیاز است
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی
من آن مرغم که بر گل‌ها پریدم
هوای گرم تابستان ندیدم
چو گل بودم ملک بانوی سقلاب
کنون دژ بانوی شیشه‌ام چو جلاب
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمه‌های سرد رستم
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین
چو زر پالودم از گرمی کشیدن
فسردم چون یخ از سردی چشیدن
نه دستی کین جرس بر هم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد
همه وقتی ترا پنداشتم یار
همه جائی ترا خواندم وفادار
تو هرگز در دلم جائی نکردی
چو دلداران مدارائی نکردی
مرا دیگر ز کشتن کی بود بیم
که جان کردم به شمشیر تو تسلیم
ترازو بر زمین چون یابد آهنگ
حسابش خاک بهتر داند از سنگ
گرم عقلی بود جائی نشینم
وگرنه بینم از خود آنچه بینم
گر از من خود نیاید هیچ کاری
که بر شاید گرفت از وی شماری
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بند محنت مانده ناشاد
هنوزم در دل از خوبی طربهاست
هنوزم در سر از شوخی شغب‌هاست
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند
هنوزم غنچه گل ناشکفته است
هنوزم در دریائی نسفته است
هنوزم لب پر آب زندگانیست
هنوزم آب در جوی جوانیست
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیل تاشم کبر و ناز است
ولی نعمت ریاحین را نسیمم
ولیعهد شکر در یتیمم
چراغ از نور من پروانه گردد
مه نو بیندم دیوانه گردد
عقیق از لعل من بر سر خورد سنگ
گل رویم ز روی گل برد رنگ
ترنج غبغبم را گر کنی یاد
ز نخ بر خود زند نارنج بغداد
چو سیب رخ نهم بر دست شاهان
سبد واپس برد سیب سپاهان
به هر در کز لب و دندان ببخشم
دلی بستانم و صد جان ببخشم
من آرم در پلنگان سرفرازی
غزالان از من آموزند بازی
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک
گر آهو یک نظر سوی من آرد
خراج گردنم بر گردن آرد
به نازی روم را در جستجویم
به بوئی باختن در گفتگویم
بهار انگشت کش شد در نکوئی
هر انگشتم و صد چون است گوئی
بدین‌تری که دارد طبع مهتاب
نیارد ریختن بر دست من آب
چو یاقوتم نبیذ خام گیرد
برشوت با طبرزد جام گیرد
بهشت از قصر من دارد بسی نور
عیار از نار پستانم برد حور
به غمزه گرچه ترکی دل ستانم
به بوسه دل نوازی نیز دانم
ز بس کاورده‌ام در چشم هانور
ز ترکان تنگ چشمی کرده‌ام دور
ز تنگی کس به چشمم در نیاید
کسی با تنگ چشمان بر نیاید
چو بر مه مشگ را زنجیر سازم
بسا شیرا کزو نخجیر سازم
چو لعلم با شکر ناورد گیرد
تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد
شکر همشیره دندان من شد
وفا هم شهری پیمان من شد
جهانی ناز دارم صد جهان شرم
دری در خشم دارم صد در آزرم
لب لعلم همان شکر فشانست
سر زلفم همان دامن کشانست
ز خوش نقلی که می در جام ریزم
شکر در دامن بادام ریزم
اگرچه نار سیمین گشت سیبم
همان عاشق کش عاقل فریبم
رخم روزی که بفروزد جهان را
به زرنیخی فروشد ارغوان را
ز رعنائی که هست این نرگس مست
نیالاید به خون هر کسی دست
چه شورشها که من دارم درین سر
چه مسکینان که من کشتم بر این در
برو تا بر تو نگشایم به خون دست
که در گردن چنین خونم بسی هست
نخورده زخم دست راست بردار
به دست چپ کند عشقم چنین کار
تو سنگین دل شدی من آهنین جان
چنان دل را نشاید جز چنین جان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۹ - آوردن خسرو شیرین را از قصر به مدائن
به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت
عروس صبح را پیروز شد بخت
جهان رست از مرقع پاره کردن
عروس عالم از زر یاره کردن
شه از بهر عروس آرایشی ساخت
که خور از شرم آن آرایش انداخت
هزار اشتر سیه چشم و جوان سال
سراسر سرخ موی و زرد خلخال
هزار اسب مرصع گوش تا دم
همه زرین ستام و آهنین سم
هزاره استر ستاره چشم و شبرنگ
که دوران بود با رفتارشان لنگ
هزاران لعبتان نار پستان
به رخ هر یک چراغ بت‌پرستان
هزاران ماهرویان قصب‌پوش
همه در در کلاه و حلقه در گوش
ز صندوق و خزینه چند خروار
همه آکنده از لولوی شهوار
ز مفرشها که پردیبا و زر بود
ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود
همه پر زر و دیباهای چینی
کز آنسان در جهان اکنون نه بینی
چو طاوسان زرین ده عماری
به هر طاوس در کبکی بهاری
یکی مهدی به زر ترکیب کرده
ز بهر خاص او ترتیب کرده
ز حد بیستون تا طاق گرا
جنیبتها روان با طوق و هرا
زمین را عرض نیزه تنگ داده
هوا را موج بیرق رنگ داده
همه ره موکب خوبان چون شهد
عماری در عماری مهد در مهد
شکرریزان عروسان بر سر راه
قصبهای شکرگون بسته بر ماه
پریچهره بتان شوخ دلبند
ز خال و لب سرشته مشک با قند
بگرد فرق هر سرو بلندی
عراقی‌وار بسته فرق‌بندی
به پشت زین بر اسبان روانه
ز گیسو کرده مشگین تازیانه
به گیسو در نهاده لولو زر
زده بر لولو زر لولو تر
بدین رونق بدین آیین بدین نور
چنین آرایشی زو چشم بد دور
یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند
بجای فندق افشان بود بر سر
درافشان هر دری چون فندق تر
بجای پره گل نافه مشک
مرصع لولوتر با زر خشک
همه ره گنج ریز و گوهرانداز
بیاوردند شیرین را به صد ناز
چو آمد مهد شیرین در مداین
غنی شد دامن خاک از خزائن
به هر گامی که شد چون نوبهاری
شهنشه ریخت در پایش نثاری
چنان کز بس درم‌ریزان شاهی
درم روید هنوز از پشت ماهی
فرود آمد به دولت گاه جمشید
چو در برج حمل تابنده خورشید
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کار آگهان و بخردان را
ز شیرین قصه‌ای بر انجمن راند
که هر کس جان شیرین به روی افشاند
که شیرین شد مرا هم جفت و هم یار
بهر مهرش که بنوازم سزاوار
ز من پاکست با این مهربانی
که داند کرد ازینسان زندگانی
گر او را جفت سازم جای آن هست
بدو گردن فرازم رای آن هست
می آن بهتر که با گل جام گیرد
که هر مرغی به جفت آرام گیرد
چو بر گردن نباشد گاو را جفت
به گاوآهن که داند خاک را سفت
همه گرد از جبینها برگفتند
بر آن شغل آفرینها برگرفتند
گرفت آنگاه خسرو دست شیرین
بر خود خواند موبد را که بنشین
سخن را نقش بر آیین او بست
به رسم موبدان کاوین او بست
چو مهدش را به مجلس خاصگی داد
درون پرده خاصش فرستاد
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۶
امروز چنانی ای پری روی
کز ماه به حسن می‌بری گوی
می‌آیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی
اینک من و زنگیان کافر
وان ملعب لعبتان جادوی
آورده ز غمزه سحر در چشم
در داده ز فتنه تاب در موی
وز بهر شکار دل نهاده
تیر مژه در کمان ابروی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زآن چهره خوب و لعل دلجوی
چاکر شده شاه اخترانت
شیر فلکت شده سگ کوی
بر بام سراچه جمالت
کیوان شده پاسبان هندوی
عارض به مثل چو برگ نسرین
بالا به صفت چو سرو خودروی
گویی به چه شانه کرده‌ای زلف
یا خود به چه آب شسته‌ای روی
کز روی به لاله می‌دهی رنگ
وز زلف به مشک می‌دهی بوی
چون سعدی صد هزار بلبل
گلزار رخ تو را غزل گوی
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود
همی نسیم گل آرد به باغ بوی بهار
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگرچه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار
خدای، نعمت، ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده باده‌خواران را
همین بسست وگر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی به دشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
در امید بزرگان و قبلهٔ احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر ز علم در میان صف سوار
مبارزی که به مردی و چیره‌دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
به روی باره اگر برزند به بازی تیر
زسوی دیگر تیرش برون شود ز حصار
سلاح در خور قوت، هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان او را بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگرچه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مر او را بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
زخوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیدهٔ نظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانهٔ او
درم نیابد چندانکه برکشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذره‌ای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
ز مال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را باید که باشدی هر روز
خزانه پر درم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند
ز زر و سیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همی‌کنند به هر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همی‌رسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بی‌خطر به جاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا به دولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده و خوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
به شادکامی بر کف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی
سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی
جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی
بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش
افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی
بی‌موی میانت تن من در شب هجران
چون موی میانت شده باریکتر از موی
موئی ز میانت سر موئی نکند فرق
تا ساخته‌ئی موی میانرا کمر از موی
موئیست دهان تو و از موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی
بیرون ز میان تو که ماننده موئیست
کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی
خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی
وی لب لعل ترای عادت روح افزائی
رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی
مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی
لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائی
روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی
گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی
همه شب منتظر خیل خیال تو بود
مردم دیدهٔ من در حرم بینائی
گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
که سخن را نبود در دهنت گنجائی
تو مرا عمر عزیزی و یقین می‌دانم
که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی
لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
لقد فاح الربیع و دار ساقی
وهب نسیم روضات العراق
صبا بوی عراق آورد گویی
که خوش گشت از نسیم او عراقی
الا یا حبذا! نفحات ارض
جوی المشتاق یشفی باشتیاق
دریغا! روزگار نوش بگذشت
ندیمم بخت بود و یار ساقی
بلیت ان صبحی بالبلایا
الاق مرور ایام التلاقی
ز جور روزگار ناموافق
جدا گشتم ز یاران وفاقی
ادر، یا ایها الساقی، ارحنی
زمانا من خمار الافتراق
دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت
جدایی بر من از غم هیچ باقی
و عل لعل لطیفی نار قلبی
و قلبی من تراکم فی احتراق
بده جامی، که اندر وی ببینم
جمال دوستان هم وثاقی
جرعت من التفرق کل یوم
و اجریت الدموع من الماقی
بنال، ایدل، ز درد و غم که پیوست
گرفتار غم و درد فراقی
الا یا اهل العراق، تحذ قلبی
الیکم و اشتمل من اشتیاقی
عراقی، خوش بموی و زار بگری
که در هندوستان از جفت طاقی
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - ایضاله
حبذا صفهٔ سرای کمال
خوشتر از روی دلبران به جمال
طیره از زلف او ریاض بهشت
خجل از ذوق او نعیم وصال
هفتمین طارم آستانهٔ او
هشتمین بوستان صف نعال
هر یک از جام قبهٔ نورش
جام گیتی‌نما به استقلال
سایهٔ این سرای جان‌افزا
سر بسر نور آفتاب مثال
خوان این مجلس جهان آرای
مشتمل بر نعیم و جاه و جلال
بر در فیض این سراپرده
آفرینش طفیل و خلق عیال
وز سر خوان این خزانهٔ نور
دو جهان را همیشه برگ و نوال
نغمات صدای ایوانش
عاشقان را محرک آمال
نفحات ریاض بستانش
مرده زنده کنند در همه حال
در هوای درست او نبود
هیچ بیمار جز نسیم شمال
در درون ریاض او نرود
هیچ تر دامنی جز آب زلال
صورت سایهٔ درختانش
هر چه بینی درین جهان اشکال
جنبش موج آب حیوانش
هر چه یابی زمان زمان ز احوال
تا سرایی چنین بدید ملک
می‌زند در هوای او پر و بال
تا صریر درش شنود فلک
بر درش چرخ می‌زند همه سال
در نیابند نقش این خانه
نقش بندان کارگاه خیال
عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست
هم نیابد درون خانه مجال
نام این خانه می‌نیارم گفت
از پی عقل و العقول عقال
خود تو از پیش چشم خود برخیز
تا ببینی عیان به دیدهٔ حال
خویشتن را درون این حضرت
بر سریر سعادت و اقبال
مطرب آغاز کرد ساز طرب
ساقی آورد جام مالامال
چون عراقی همه جان سرمست
از می وصل و بی‌خبر ز وصال
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۹
به تایید دارای گردون سپهر
که لطفش بود آب این سبز کشت
شد از حاجی آقا محمد جهان
خصوص اصفهان رشک باغ بهشت
در آنجا ز سعیش که مشکور باد
شد آباد هم مسجد و هم کنشت
برافراخت بنیان افعال نیک
برانداخت بنیان اعمال زشت
در آن شهر دلکش یکی باغ ساخت
که مشک و عبیرش بود خاک و خشت
گل عشرت‌آمیز آن روضه را
تو گوئی که از آب حیوان سرشت
ز گیسوی عنبرفشان حورعین
پی استوای زمین رشته رشت
خزانش فرحبخش چون نوبهار
دیش جانفزا همچو اردیبهشت
از آن دلگشا نام کردش خرد
که در دل تماشای آن غم نهشت
چو آن باغ فردوس مانند را
نهادند بنیاد هاتف نوشت
به شوق از پی سال تاریخ آن
که دایم بود دلگشا چون بهشت
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۲
دوشم اسباب عیش نیکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندر آن خلوت بهشت آیین
غیر من هر چه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پستهٔ سخن‌گو بود
نکنی باور ار تو را گویم
که چه سیمین بر و سمن بو بود
بود در دست شاه چون چوگان
آن که در پای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ و آب در جو بود
من به نور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه به دست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری از دوست، سیف فرغانی!
گر ز تو تا تو یک سر مو بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
گر باغبان نظر به گلستان کند تو را
بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را
گر صبح‌دم به دامن گلشن گذر کنی
دست نسیم، گل به سرافشان کند تو را
مشرق هزار پاره کند جیب خویشتن
گر یک نظر به چاک گریبان کند تو را
ای کاش چهرهٔ تو سحر بنگرد سپهر
تا قبله گاه مهر درخشان کند تو را
دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد
تا چشم بند مردم دوران کند تو را
چون مار زخم خورده، دل افتد به پیچ و تاب
هرگه که یاد طرهٔ پیچان کند تو را
در هیچ حال خاطر ما از تو جمع نیست
قربان حالتی که پریشان کند تو را
با هیچ‌کس به کشتن من مشورت مکن
ترسم خدا نکرده، پشیمان کند تو را
الحق سزد که تربیت خسرو عجم
میر نظام لشکر ایران کند تو را
جم احتشام ناصرالدین شه که عون او
هم‌داستان رستم دستان کند تو را
داند هلاک جان فروغی به دست کیست
هر کس که سیر نرگس فتان کند تو را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
سنبل گل پوش را بر سمن آورده‌ای
وین همه آشوب را بهر من آورده‌ای
سرو چمان را به ناز سوی چمن برده‌ای
قامت شمشاد را در شکن آورده‌ای
نرگس مخمور را جام به کف داده‌ای
غنچهٔ خاموش را در سخن آورده‌ای
حقهٔ یاقوت را قوت روان کرده‌ای
چشمهٔ جان بخش را در دهن آورده‌ای
در گران مایه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج در در عدن آورده‌ای
قافلهٔ مشک را از ختن آرد نسیم
تو ز خط انبار مشک در ختن آورده‌ای
عیسی دل‌ها تویی کز نفس جان فزا
مردهٔ صدساله را جان به تن آورده‌ای
یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
تا تو چه سرنگون زان ذقن آورده‌ای
جیب فروغی درید تا تو به گل‌زار حسن
پیرهن از برگ گل بر بدن آورده‌ای
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
زلفین سیه که در بناگوش تواند
سر بر سر هم نهاده بر دوش تواند
سایند سر از ادب به پایت شب و روز
آری دو سیاه حلقه در گوش تواند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضا در مدح همو گوید
بنوش باده که فصل بهار می‌آید
نوید خرمی از روزگار می‌آید
ز ابر قطرهٔ آب حیات میبارد
ز باد نفخهٔ مشک تتار می‌آید
برای رونق بزم معاشران لاله
گرفته جام می خوشگوار می‌آید
میان باغ به صد لب شکوفه میخندد
که سبزه میدمد و گل به بار می‌آید
دماغ شیفتگان را به جوش میرد
خروش مرغ که از مرغزار می‌آید
هزار پیرهن از شوق میکند پاره
به گوش غنچه چو بانک هزار می‌آید
به باغ گربه بر اطراف شاخ پنداری
گشاده پنجه باری شکار می‌آید
به هر کجا که رود مرده زنده گرداند
نسیم کز طرف جویبار می‌آید
کنون چو غنچه و گل هرکجا که زنده‌دلیست
به زیر سایهٔ بید و چنار می‌آید
کنار آب و کنار بتان غنیمت دان
کنون که موسم بوس و کنار می‌آید
غلام دولت آنم که مست سوی چمن
گرفته دست بتی چون نگار می‌آید
به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف
به بزم شاه جهان با نثار می‌آید
جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه
به سوی درگه او بنده‌وار می‌آید
خدایگان سلاطین که دولت او را
مدد ز حضرت پروردگار می‌آید
شهیکه مژدهٔ اقبال و کامرانی او
ز اوج طارم نیلی حصار می‌آید
فلک خزاین جنات آستانهٔ تو
کجا سپهر برین در شمار می‌آید
به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم
ز زخم تیغ تو در زینهار می‌آید
ز باد نیزهٔ آتش نهیب چون آبت
عدوی سوخته دل خاکسار می‌آید
به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح
پذیره‌اش ز یمین و یسار می‌آید
خجسته سایهٔ چتر جهانگشای ترا
ز همنشینی خورشید عار می‌آید
به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش
ز نام رستم و اسفندیار می‌آید
ز گفته‌های کسان عرض میکنم بیتی
که عرض کردنش اینجا به کار می‌آید
ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولتت از روزگار می‌آید
هزار سال بمان کامران که دولت تو
بدانچه رای کنی کامکار می‌آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۹۶
ای شمع رخ تو مطلع نور
زین حسن و جمال چشم بددور
با پرتو عارض توخورشید
چون شمع درآفتاب بی نور
رخسار تو در جهان فروزی
مانندهٔ آفتاب مشهور
از روی تو شام صبح گردد
ور زلف تو صبح شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را ز کافور
از دست غم ت در زمانه
یک خانهٔ دل نماند معمور
خاطر نرود به گلستانی
آن را که جمال تست منظور
خسرو که همیشه بردر تست
ازدرگه خود مکن ورا دور
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۱ - در تعریض بر پندار رازی
زین کلک من که سحر طرازی است راستین
دست زمانه رسات طرازی بر آستین
سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین
بندار چون ز ری سوی تبریز می‌رسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین
من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین
چونان که جو ز گندم دور است از قیاس
شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین
با بان آهوان که گزیند پلنگ‌مشک
بر شان انگبین که گزیند ترنجبین
با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین
پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین
از سین سحر نکتهٔ بکر آفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
از مشک سیه سه خال کت بر سمنند
نزدیک به چشم تو و دور از دهنند
از گوشهٔ چشم ار نظریشان نکنی
بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟