عبارات مورد جستجو در ۱۸ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
قلب مجروح
دی، کودکی بدامن مادر گریست زار
کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت
طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند
آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت
اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست
کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت
امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد
مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت
دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان
آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت
من در خیال موزه، بسی اشک ریختم
این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت
جز من، میان این گل و باران کسی نبود
کو موزه‌ای بپا و کلاهی بسر نداشت
آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست
آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت
هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت
وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت
همسایگان ما بره و مرغ میخورند
کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت
بر وصله‌های پیرهنم خنده می‌کنند
دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت
خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد
از دانه‌های گوهر اشکت، خبر نداشت
از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک
چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت
این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید
رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت
بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس
گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت
طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست
شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت
نساج روزگار، درین پهن بارگاه
از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گنج ایمن
نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی
بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست
چو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشت
بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست
خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی
نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست
ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم
هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست
برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند
مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست
هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست
هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست
بغیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی
بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست
ترا بس است همین برتری، که بر در تو
بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست
تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج
غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست
هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیو
هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست
کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد
ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست
نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی
ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست
نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی
بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست
ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا
بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست
طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر
جز آستانهٔ پندار، سجده‌گاهی نیست
قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر
تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست
شهود محکمهٔ پادشاه، دیوانند
ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست
تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه
به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست
تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای
درین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیست
به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق
بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست
در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان
غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست
کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد
بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست
ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است
وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه کمال حیات ملیه این است که ملت مثل فرد احساس خودی پیدا کند و تولید و تکمیل این احساس از ضبط روایات ملیه ممکن گردد
کودکی را دیدی ای بالغ نظر
کو بود از معنی خود بی خبر
ناشناس دور و نزدیک آنچنان
ماه را خواهد که بر گیرد عنان
از همه بیگانه آن مامک پرست
گریه مست وشیر مست و خواب مست
زیر و بم را گوش او در گیر نیست
نغمه اش جز شورش زنجیر نیست
ساده و دوشیزه افکارش هنوز
چون گهر پاکیزه گفتارش هنوز
جستجو سرمایه ی پندار او
از چرا ، چون ، کی ، کجا ، گفتار او
نقش گیر این و آن اندیشه اش
غیر جوئی غیر بینی پیشه اش
چشمش از دنبال اگر گیرد کسی
جان او آشفته می گردد بسی
فکر خامش در هوای روزگار
پر گشا مانند باز نو شکار
در پی نخجیرها بگذاردش
باز سوی خویشتن می آردش
تا ز آتشگیری افکار او
گل فشاند زرچک پندار او
چشم گیرایش فتد بر خویشتن
دستکی بر سینه می گوید که من
یاد او با خود شناسایش کند
حفظ ربط دوش و فردایش کند
سفته ایامش درین تار زرند
همچو گوهر از پی یک دیگرند
گرچه هر دم کاهد ، افزاید گلش
«من همانستم که بودم» در دلش
این «من» نو زاده آغاز حیات
نغمهٔ بیداری ساز حیات
ملت نوزاده مثل طفلک است
طفلکی کو در کنار مامک است
طفلکی از خویشتن نا آگهی
گوهر آلوده ئی خاک رهی
بسته با امروز او فرداش نیست
حلقه های روز و شب در پاس نیست
چشم هستی را مثال مردم است
غیر را بیننده و از خود گم است
صد گره از رشتهٔ خود وا کند
تا سر تار خودی پیدا کند
گرم چون افتد به کار روزگار
این شعور تازه گردد پایدار
نقشها بردارد و اندازد او
سر گذشت خویش را می سازد او
فرد چون پیوند ایامش گسیخت
شانهٔ ادراک او دندانه ریخت
قوم روشن از سواد سر گذشت
خود شناس آمد ز یاد سر گذشت
سر گذشت او گر از یادش رود
باز اندر نیستی گم می شود
نسخهٔ بود ترا ای هوشمند
ربط ایام آمده شیرازه بند
ربط ایام است ما را پیرهن
سوزنش حفظ روایات کهن
چیست تاریخ ای ز خود بیگانه ئی
داستانی قصه ئی افسانه ئی
این ترا از خویشتن آگه کند
آشنای کار و مرد ره کند
روح را سرمایهٔ تاب است این
جسم ملت را چو اعصاب است این
همچو خنجر بر فسانت می زند
باز بر روی جهانت می زند
وه چه ساز جان نگار و دلپذیر
نغمه های رفته در تارش اسیر
شعلهٔ افسرده در سوزش نگر
دوش در آغوش امروزش نگر
شمع او بخت امم را کوکب است
روشن از وی امشب و هم دیشب است
چشم پرکاری کا بیند رفته را
پیش تو باز آفریند رفته را
بادهٔ صد ساله در مینای او
مستی پارینه در صهبای او
صید گیری کو بدام اندر کشید
طایری کز بوستان ما پرید
ضبط کن تاریخ را پاینده شو
از نفسهای رمیده زنده شو
دوش را پیوند با امروز کن
زندگی را مرغ دست آموز کن
رشتهٔ ایام را آور بدست
ورنه گردی روز کور و شب پرست
سر زند از ماضی تو حال تو
خیزد از حال تو استقبال تو
مشکن ار خواهی حیات لازوال
رشتهٔ ماضی ز استقبال و حال
موج ادراک تسلسل زندگی است
می کشان را شور قلقل زندگی است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۲
ای هوش‌! سخت داغیست‌، یاد بهار طفلی
تا مرگ بایدت بود شمع مزار طفلی
قد دو تا درین بزم آغوش ناامیدیست
خمیازه کرد ما را آخر خمار طفلی
ای عافیت تمنا مگذر ز خاکساری
این شیوه یادگارست از روزگار طفلی
ای غافل از نهایت تا کی غم بدایت
مو هم سفید کردی در انتظار طفلی
ای واقف بزرگی آوارگی مبارک
منزل نماند هر جا بستند بار طفلی
ما را ز جام قسمت خون خوردنی است اما
امروز ناگوارست آن خوشگوار طفلی
تا روزگار سازد خالی به دیده جایت
چون اشک برنداری سر از کنار طفلی
چشمم به پیری آخر محتاج توتیا شد
می‌داشت کاش گردی از رهگذار طفلی
انجام پختگی بود آغاز خامی من
تا حلقه‌گشت قامت‌کردم شکار طفلی
تا خاک یأس بیزم بر فرق اعتبارات
یکبارکاش سازند بازم دچار طفلی
بر رغم فرع گاهی بر اصل هم نگاهی
تاکی بزرگ بودن ای شیرخوار طفلی
از مهد غنچه خواندیم اسرار این معما
کاسودگی محال است بی‌اعتبار طفلی
آخر ز جیب پیری قد خمیده گل کرد
رمزکچه نهفتن در روزگار طفلی
بر موی پیری افتاد امروز نوبت رنگ
زد خامه در سفیداب صورت نگار طفلی
امروزکام عشرت از زندگی چه جویم
رفت آن غباربیدل با نی سوارطفلی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
طفلی بودم غنوده بر بستر ناز
برخاست ز دور نغمه های دمساز
تا گوش نهادم نه صدا بود و نه ساز
ای شور جوانی! تو کجا رفتی باز
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی)
منظومهٔ حیدر بابا
ترجمهٔ فارسی بهروز ثروتیان
متن اصلی ترکی آذربایجانی
سلام بر حیدر بابا
حیدر بابایه سلام
۱
‫حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان‬
‫حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا‬
‫سیلابهای تُند و خروشان شود روان‬
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا‬
‫صف بسته دختران به تماشایش آن زمان‬
‫قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا‬
‫بر شوکت و تبار تو بادا سلام من‬
‫سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !‬
‫گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من‬
‫منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه‬
۲
حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک‬
‫حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا‬
خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک‬
‫کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا‬
‫باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک‬
‫باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا‬
‫ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن‬
‫بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله‬
‫دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن‬
‫آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله
۳
چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار‬
‫بایرام یئلی چارداخلاری ییخاندا‬
‫نوروزگُلی و قارچیچگی گردد آشکار‬
‫نوْروز گوْلی ، قارچیچکی چیخاندا‬
بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار‬
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا‬
از ما هر آنکه یاد کند بی گزند باد
‫بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون‬
‫گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
‫دردلریمیز قوْی دیّکلسین ، داغ اوْلسون
۴
‫حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب‬
‫حیدربابا ، گوْن دالووی داغلاسین !‬
رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب‬
‫اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !‬
یک دسته گُل ببند برای منِ خراب‬
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !‬
‫بسپار باد را که بیارد به کوی من‬
یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا‬
‫باشد که بخت روی نماید به سوی من‬
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا‬
۵
حیدربابا ، همیشه سر تو بلند باد‬
حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !‬
‫از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد‬
‫دؤرت بیر یانون بولاغ او ْلسون باغ اوْلسون !‬
‫از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
‫بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !‬
‫دنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شد
دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدی‬
‫این زال کی ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟
دوْنیا بوْیی اوْغولسوزدی ، یئتیمدی‬
۶
‫حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من‬
‫حیدربابا ، یوْلوم سنن کج اوْلدی‬
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من‬
‫عؤمروْم کئچدی ، گلممه دیم ، گئج اوْلدی‬
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من‬
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدی‬
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود‬
‫بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار‬
‫هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود‬
‫ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار‬
۷
‫بر حق مردم است جوانمرد را نظر‬
‫حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز‬
‫جای فسوس نیست که عمر است در گذر‬
‫عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز‬
‫نامردْ مرد ، عمر به سر می برد مگر !‬
‫نامرد اوْلان عؤمری باشا یئتیرمز‬
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم‬
‫بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلری‬
‫ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم‬
‫گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلری‬
۸
‫میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین‬
‫حیدربابا ، میراژدر سَسلننده‬
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین‬
کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده‬
‫از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین‬
‫عاشیق رستم سازین دیللندیرنده‬
‫بی اختیار سوی نواها دویدنم‬
‫یادوندادی نه هؤلَسَک قاچاردیم‬
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم‬
‫قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم‬
۹
‫در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان‬
‫شنگیل آوا یوردی ، عاشیق آلماسی‬
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن‬
‫گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسی‬
‫با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !‬
‫داش آتماسی ، آلما ، هیوا سالماسی‬
در خاطرم چو خواب خوشی ماندگار شد‬
‫قالیب شیرین یوخی کیمین یادیمدا‬
روحم همیشه بارور از آن دیار شد‬
‫اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا‬
۱۰
‫حیدربابا ، قُوری گؤل و پروازِ غازها‬
‫حیدربابا ، قوری گؤلوْن قازلاری‬
‫در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها‬
‫گدیکلرین سازاخ چالان سازلاری‬
‫پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها‬
‫کَت کؤشنین پاییزلاری ، یازلاری‬
‫چون پرده ای به چشمِ دلم نقش بسته است‬
‫بیر سینما پرده سی دیر گؤزوْمده‬
‫وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است‬
‫تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده‬
۱۱
‫حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن‬
‫حیدربابا ، قره چمن جاداسی‬
‫چاووش بانگ می زند آیند مرد و زن‬
‫چْووشلارین گَلَر سسی ، صداسی‬
‫ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن‬
‫کربلیا گئدنلرین قاداسی‬
‫بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو‬
‫دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه‬
‫نفرین بر این تمدّنِ بی چشم و آبرو‬
‫تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه‬
۱۲
شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
‫حیدربابا ، شیطان بیزی آزدیریب‬
‫کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم‬
‫محبتی اوْرکلردن قازدیریب‬
زین سرنوشتِ تیره چه بی نور گشته ایم‬
‫قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب‬
این خلق را به جان هم انداخته است دیو‬
‫سالیب خلقی بیر-بیرینن جانینا‬
‫خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو‬
‫باریشیغی بلشدیریب قانینا‬
۱۳
‫هرکس نظر به اشک کند شَر نمی کند‬
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز‬
انسان هوس به بستن خنجر نمی کند‬
‫انسان اوْلان خنجر بئلینه تاخماز‬
‫بس کوردل که حرف تو باور نمی کند‬
‫آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز‬
‫فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما‬
‫بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !‬
‫ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما‬
‫ذی حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !‬
۱۴
هنگامِ برگ ریزِ خزان باد می وزید‬
‫خزان یئلی یارپاخلاری تؤکنده‬
از سوی کوه بر سرِ دِه ابر می خزید‬
‫بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده‬
‫با صوت خوش چو شیخ مناجات می کشید‬
‫شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده‬
‫دلها به لرزه از اثر آن صلای حق‬
‫نیسگیللی سؤز اوْرکلره دَیَردی‬
خم می شدند جمله درختان برای حق‬
‫آغاشلار دا آللاها باش اَیَردی‬
۱۵
‫داشلی بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس‬
‫داشلی بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !‬
‫پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس‬
‫باخچالاری سارالماسین ، سوْلماسین !‬
‫از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس‬
‫اوْردان کئچن آتلی سوسوز اولماسین !‬
‫ای چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدی‬
‫دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان‬
‫چشمی خُمار بر افقِ آسمان شدی‬
‫افقلره خُمار-خُمار باخارسان‬
۱۶
‫حیدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار‬
‫حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سی‬
کبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپار‬
‫کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سی‬
از برّة سفید و سیه ، گله بی شمار‬
‫قوزولارین آغی ، بوْزی ، قره سی‬
‫ای کاش گام می زدم آن کوه و درّه را‬
‫بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونی‬
‫می خواندم آن ترانة » چوپان و برّه « را‬
‫اوْخویئدیم : » چوْبان ، قیتر قوزونی «‬
۱۷
‫در پهندشتِ سُولی یِئر ، آن رشک آفتاب‬
‫حیدر بابا ، سولی یئرین دوْزوْنده‬
‫جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پیچ و تاب‬
‫بولاخ قئنیر چای چمنین گؤزونده‬
‫بولاغ اوْتی شناورِ سرسبز روی آب‬
‫بولاغ اوْتی اوْزَر سویون اوْزوْنده‬
‫زیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند‬
‫گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر‬
‫خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند‬
‫خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر‬
۱۸
‫وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر‬
‫بیچین اوْستی ، سونبول بیچن اوْراخلار‬
‫گویی به زلف شانه زند شانه ها مگر‬
‫ایله بیل کی ، زوْلفی دارار داراخلار‬
در کشتزار از پیِ مرغان ، شکارگر‬
‫شکارچیلار بیلدیرچینی سوْراخلار‬
‫دوغ است و نان خشک ، غذای دروگران‬
‫بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر‬
‫خوابی سبک ، دوباره همان کارِ بی کران‬
‫بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر‬
۱۹
‫حیدربابا ، چو غرصة خورشید شد نهان‬
‫حیدربابا ، کندین گوْنی باتاندا‬
‫خوردند شام خود که بخوابند کودکان‬
‫اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا‬
‫وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان‬
‫آی بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا‬
‫از غصّه های بی حدِ ما قصّه ساز کن‬
‫بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده‬
‫چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن‬
‫قصّه میزده چوخلی غم و غصّه ده‬
۲۰
‫قاری ننه چو قصّة شب ساز میکند‬
‫قاری ننه گئجه ناغیل دییَنده‬
‫کولاک ضربه ای زده ، در باز می کند‬
‫کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانی دؤیَنده‬
‫با گرگ ، شَنگُلی سخن آغاز می کند‬
‫قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده‬
‫ای کاش بازگشته به دامان کودکی
‫من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم‬
‫یک گل شکفتمی به گلستان کودکی
‫بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم‬
۲۱
‫آن لقمه های نوشِ عسل پیشِ عمّه جان‬
‫عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم‬
‫خوردن همان و جامه به تن کردنم همان‬
‫سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومی گییه ردیم‬
‫در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !‬
‫باخچالاردا تیرینگَنی دییه ردیم‬
‫آن روزهای نازِ خودم را کشیدنم !‬
‫آی اؤزومی اوْ ازدیرن گوْنلریم !‬
چو بی سوار گشته به هر سو دویدنم !‬
‫آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !‬
۲۲
‫هَچی خاله به رود کنار است جامه شوی‬
‫هَچی خالا چایدا پالتار یوواردی‬
‫مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روی‬
‫مَمَد صادق داملارینی سوواردی‬
‫ما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کوی‬
‫هئچ بیلمزدیک داغدی ، داشدی ، دوواردی‬
بازی کنان ز کوچه سرازیر می شدیم‬
‫هریان گلدی شیلاغ آتیب ، آشاردیق‬
‫ما بی غمان ز کوچه مگر سیر می شدیم !‬
‫آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق‬
۲۳
‫آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش‬
‫شیخ الاسلام مُناجاتی دییه ردی‬
‫مشدی رحیم و دست یه لبّاده بردنش‬
‫مَشَدرحیم لبّاده نی گییه ردی‬
حاجی علی و دیزی و آن سیر خوردنش‬
‫مشْدآجلی بوْز باشلاری ییه ردی‬
‫بودیم بر عروسی وخیرات جمله شاد‬
‫بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْی‬ ‫اوْلسون‬
‫ما را چه غم ز شادی و غم ! هر چه باد باد !‬
‫فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْی اولسون‬
۲۴
‫اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار‬
‫ملک نیاز ورندیلین سالاردی‬
‫کج تازیانه می زد و می تاخت آن سوار‬
‫آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردی‬
‫دیدی گرفته گردنه ها را عُقاب وار‬
‫قیرقی تکین گدیک باشین آلاردی‬
‫وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !‬
‫دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره‬
‫بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !‬
‫پنجره لرده نه گؤزل منظره !‬
۲۵
‫حیدربابا ، به جشن عروسی در آن دیار‬
‫حیدربابا ، کندین توْیون توتاندا‬
‫زنها حنا - فتیله فروشند بار بار‬
‫قیز-گلینلر ، حنا-پیلته ساتاندا‬
‫داماد سیب سرخ زند پیش پایِ یار‬
‫بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا‬
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من‬
‫منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار‬
‫در سازِ عاشقانِ تو دارم بسی سخن‬
‫عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار‬
۲۶
‫از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها‬
‫حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزی‬
‫از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها‬
‫بوْستانلارین گوْل بَسَری ، قارپیزی‬
‫از سقّز و نبات و از این گونه بارها‬
‫چرچیلرین آغ ناباتی ، ساققیزی‬
‫مانده است طعم در دهنم با چنان اثر‬
‫ایندی ده وار داماغیمدا ، داد وئرر‬
‫کز روزهای گمشده ام می دهد خبر‬
‫ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر‬
۲۷
‫نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود‬
‫بایرامیدی ، گئجه قوشی اوخوردی‬
‫جورابِ یار بافته در دستِ یار بود‬
‫آداخلی قیز ، بیگ جوْرابی توْخوردی‬
‫آویخته ز روزنه ها شالها فرود‬
‫هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردی‬
‫این رسم شال و روزنه خود رسم محشری ‫است !‬
‫آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق !‬
‫عیدی به شالِ نامزدان چیز دیگری است !‬
‫بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !‬
۲۸
‫با گریه خواستم که همان شب روم به بام‬
‫شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم‬
شالی گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام‬
‫بیر شال آلیب ، تئز بئلیمه باغلادیم‬
‫آویخته ز روزنة خانة غُلام‬
‫غلام گیله قاشدیم ، شالی ساللادیم‬
جوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنه‬
‫فاطمه خالا منه جوراب باغلادی‬
‫بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه‬
‫خان ننه می یادا سالیب ، آغلادی‬
۲۹
‫در باغهای میرزامحمد ز شاخسار‬
‫حیدربابا ، میرزَممدین باخچاسی‬
‫آلوچه های سبز وتُرش ، همچو گوشوار‬
‫باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسی‬
‫وان چیدنی به تاقچه ها اندر آن دیار‬
‫گلینلرین دوْزمه لری ، طاخچاسی‬
‫صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند‬
‫هی دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده‬
صفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند‬
‫خیمه وورار خاطره لر صفینده‬
۳۰
‫نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلا‬
‫بایرام اوْلوب ، قیزیل پالچیق اَزَللر‬
‫با نقش آن طلا در و دیوار در جلا‬
‫ناققیش ووروب ، اوتاقلاری بَزَللر‬
‫هر چیدنی به تاقچه ها دور از او بلا‬
‫طاخچالارا دوْزمه لری دوْزللر‬
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران‬
‫قیز-گلینین فندقچاسی ، حناسی‬
‫دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران‬
‫هَوَسله نر آناسی ، قایناناسی‬
۳۱
‫با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر‬
‫باکی چی نین سؤزی ، سوْوی ، کاغیذی‬
‫زایند گاوها و پر از شیر ، بام و در‬
‫اینکلرین بولاماسی ، آغوزی‬
‫آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر‬
‫چرشنبه نین گیردکانی ، مویزی‬
آتش کنند روشن و من شرح داستان‬
‫قیزلار دییه ر : » آتیل ماتیل چرشنبه‬
خود با زبان ترکیِ شیرین کنم بیان :‬
‫آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه «‬
‫قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه‬

۳۲
‫با تخم مرغ های گُلی رنگِ پُرنگار‬
‫یومورتانی گؤیچک ، گوللی بوْیاردیق‬
‫با کودکان دهکده می باختم قِمار‬
‫چاققیشدیریب ، سینانلارین سوْیاردیق‬
‫ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار‬
‫اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق ؟‬
‫من داشتم بسی گل وقاپِ قمارها‬
‫علی منه یاشیل آشیق وئرردی‬
‫از دوستان علی و رضا یادگارها‬
‫ارضا منه نوروزگوْلی درردی‬
۳۳
‫نوروزعلی و کوفتنِ خرمنِ جُوَش‬
‫نوْروز علی خرمنده وَل سوْرردی‬
‫پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش‬
‫گاهدان یئنوب ، کوْلشلری کوْرردی‬
‫از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش‬
‫داغدان دا بیر چوْبان ایتی هوْرردی‬
دیدی که ایستاده الاغ از صدای سگ‬
‫اوندا ، گؤردن ، اولاخ ایاخ ساخلادی‬
‫با گوشِ تیز کرده برای بلایِ سگ‬
‫داغا باخیب ، قولاخلارین شاخلادی‬
۳۴
‫وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب‬
‫آخشام باشی ناخیرینان گلنده‬
در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب‬
‫قوْدوخلاری چکیب ، وورادیق بنده‬
گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب‬
‫ناخیر گئچیب ، گئدیب ، یئتنده کنده‬
‫بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر‬
‫حیوانلاری چیلپاق مینیب ، قوْواردیق‬
‫جز گریه چیست حاصل این کار ؟ بِهْ نگر‬
‫سؤز چیخسایدی ، سینه گریب ، سوْواردیق‬
۳۵
‫شبها خروشد آب بهاران به رودبار‬
‫یاز گئجه سی چایدا سولار شاریلدار‬
‫در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار‬
‫داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار‬
‫چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار‬
‫قارانلیقدا قوردون گؤزی پاریلدار‬
سگها شنیده بویِ وی و زوزه می کشند‬
‫ایتر ، گؤردوْن ، قوردی سئچیب ، اولاشدی‬
‫گرگان گریخته ، به زمین پوزه می کشند‬
‫قورددا ، گؤردو ْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدی‬
۳۶
‫بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه ای است‬
‫قیش گئجه سی طؤله لرین اوْتاغی‬
‫وان کلبة طویله خودش گرمخانه ای است‬
‫کتلیلرین اوْتوراغی ، یاتاغی‬
‫در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه ای است‬
‫بوخاریدا یانار اوْتون یاناغی‬
‫سِنجد میان شبچره با مغز گردکان‬
‫شبچره سی ، گیردکانی ، ایده سی‬
‫صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان‬
‫کنده باسار گوْلوْب - دانیشماق سسی‬
۳۷
‫آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا‬
‫شجاع خال اوْغلونون باکی سوْقتی‬
‫با قامتی کشیده و با صحبتی رسا‬
‫دامدا قوران سماواری ، صحبتی‬
‫در بام شد سماور سوقاتیش به پا‬
‫یادیمدادی شسلی قدی ، قامتی‬
‫از بختِ بد عروسی او شد عزای او‬
‫جؤنممه گین توْیی دؤندی ، یاس اوْلدی‬
‫آیینه ماند و نامزد و های هایِ او‬
‫ننه قیزین بخت آیناسی کاس اوْلدی‬
۳۸
‫چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوی خُتَن‬
‫حیدربابا ، ننه قیزین گؤزلری‬
‫رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن‬
‫رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلری‬
‫ترکی سروده ام که بدانند ایلِ من‬
‫ترکی دئدیم اوْخوسونلار اؤزلری‬
‫این عمر رفتنی است ولی نام ماندگار‬
‫بیلسینلر کی ، آدام گئدر ، آد قالار‬
تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار‬
‫یاخشی-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار‬
۳۹
‫پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب‬
‫یاز قاباغی گوْن گوْنئیی دؤیَنده‬
با کودکان گلولة برفی است در حساب‬
‫کند اوشاغی قار گوْلله سین سؤیَنده‬
‫پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب‬
‫کوْرکچی لر داغدا کوْرک زوْیَنده‬
‫گویی که روحم آمده آنجا ز راه دور‬
‫منیم روحوم ، ایله بیلوْن اوْردادور‬
‫چون کبک ، برفگیر شده مانده در حضور‬
‫کهلیک کیمین باتیب ، قالیب ، قاردادور‬
۴۰
‫رنگین کمان ، کلافِ رَسَنهای پیرزن‬
‫قاری ننه اوزاداندا ایشینی‬
خورشید ، روی ابر دهد تاب آن رسَن‬
‫گوْن بولوتدا اَییرردی تشینی‬
دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن‬
‫قورد قوْجالیب ، چکدیرنده دیشینی‬
‫از کوره راه گله سرازیر می شود‬
‫سوْری قالخیب ، دوْلائیدان آشاردی‬
‫لبریز دیگ و بادیه از شیر می شود‬
‫بایدالارین سوْتی آشیب ، داشاردی‬
۴۱
‫دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد‬
‫خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردی‬
کِز کرد مُلاباقر و در جای خود فُسرد‬
‫ملا باقر عم اوغلی تئز میساردی‬
‫روشن تنور و ، دود جهان را به کام بُرد‬
‫تندیر یانیب ، توْسسی ائوی باساردی‬
‫قوری به روی سیخ تنور آمده به جوش‬
‫چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردی‬
‫در توی ساج ، گندم بوداده در خروش‬
‫قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردی‬
۴۲
‫جالیز را به هم زده در خانه برده ایم‬
‫بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغی‬
‫در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ایم‬
‫دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغی‬
‫از میوه های پخته و ناپخته خورده ایم‬
‫تندیرلرده پیشیرردیک قاباغی‬
‫تخم کدوی تنبل و حلوایی و لبو‬
‫اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق‬
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو‬
‫چوْخ یئمکدن ، لاپ آز قالا چاتداردیق‬
۴۳
از ورزغان رسیده گلابی فروشِ ده‬
‫ورزغان نان آرموت ساتان گلنده‬
‫از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده‬
‫اوشاقلارین سسی دوْشردی کنده‬
دنیای دیگری است خرید و فروش ده‬
‫بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده‬
‫ما هم شنیده سوی سبدها دویده ایم‬
‫شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق‬
‫گندم بداده ایم و گلابی خریده ایم‬
‫بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق‬
۴۴
‫مهتاب بود و با تقی آن شب کنار رود‬
‫میرزاتاغی نان گئجه گئتدیک چایا‬
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود‬
‫من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا‬
‫زان سوی رود ، نور درخشید و هر دو زود‬
‫بیردن ایشیق دوْشدی اوْتای باخچایا‬
گفتیم آی گرگ ! و دویدیم سوی ده‬
‫ای وای دئدیک قورددی ، قئیتدیک قاشدیق
‫چون مرغ ترس خورده پریدیم توی ده‬
‫هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق‬
۴۵
حیدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند‬
‫حیدربابا ، آغاجلارون اوجالدی‬
لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند‬
‫آمما حئییف ، جوانلارون قوْجالدی‬
گشتند برّه های فربه تو لاغر و نژند‬
‫توْخلیلارون آریخلییب ، آجالدی‬
‫خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان‬
‫کؤلگه دؤندی ، گوْن باتدی ، قاش قَرَلدی‬
چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان‬
‫قوردون گؤزی قارانلیقدا بَرَلدی‬
۴۶
‫گویند روشن است چراغ خدای ده‬
ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغی‬
‫دایر شده است چشمة مسجد برای ده‬
دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغی‬
‫راحت شده است کودک و اهلِ سرای ده‬
‫راحت اوْلوب کندین ائوی ، اوشاغی‬
‫منصور خان همیشه توانمند و شاد باد !‬
‫منصورخانین الی-قوْلی وار اوْلسون‬
‫در سایه عنایت حق زنده یاد باد !‬
‫هاردا قالسا ، آللاه اوْنا یار اوْلسون‬
۴۷
‫حیدربابا ، بگوی که ملای ده کجاست ؟‬
‫حیدربابا ، ملا ابراهیم وار ، یا یوْخ ؟‬
‫آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست ؟‬
‫مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، یا یوْخ ؟‬
‫آن رفتنش به خرمن و غوغای ده کجاست ؟‬
‫خرمن اوْستی مکتبی باغلار ، یا یوْخ ؟‬
‫از من به آن آخوند گرامی سلام باد !‬
‫مندن آخوندا یتیررسن سلام‬
‫عرض ارادت و ادبم در کلام باد !‬
‫ادبلی بیر سلامِ مالاکلام‬
۴۸
‫تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش‬
‫خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه‬
‫ما بی خبر ز عمّه و ایل و تبار خویش‬
‫آمما ، نه تبریز ، کی گلممیر بیزه‬
برخیز شهریار و برو در دیار خویش‬
‫بالام ، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه‬
‫بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد‬
‫آقا اؤلدی ، تو فاقیمیز داغیلدی‬
هر گوسفندِ گم شده ، شیرش برآب شد‬
‫قوْیون اوْلان ، یاد گئدوْبَن ساغیلدی‬
۴۹
‫دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد‬
‫حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادی‬
‫کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد‬
‫سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادی‬
‫ناکام ماند هر که در این آشیانه شد‬
‫اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادی‬
‫بر هر که هر چه داده از او ستانده است‬
‫هر کیمسَیه هر نه وئریب ، آلیبدی‬
‫نامی تهی برای فلاطون بمانده است‬
‫افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی‬
۵۰
‫حیدربابا ، گروه رفیقان و دوستان‬
‫حیدربابا ، یار و یولداش دؤندوْلر‬
‫برگشته یک یک از من و رفتند بی نشان‬
‫بیر-بیر منی چؤلده قوْیوب ، چؤندوْلر‬
‫مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان‬
‫چشمه لریم ، چیراخلاریم ، سؤندوْلر‬
خورشید رفت روی جهان را گرفت غم‬
‫یامان یئرده گؤن دؤندی ، آخشام اوْلدی‬
‫دنیا مرا خرابة شام است دم به دم‬
‫دوْنیا منه خرابهٔ شام اوْلدی‬
۵۱
‫قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو‬
‫عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا‬
‫اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو‬
‫آی کی چیخدی ، آتلار گلدی اوْیناغا‬
‫خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو‬
‫دیرماشیردیق ، داغلان آشیردیق داغا‬
‫اسب کبودِ مش ممی خان رقص جنگ کرد‬
‫مش ممی خان گؤی آتینی اوْیناتدی‬
‫غوغا به کوه و درّه صدای تفنگ کرد‬
‫تفنگینی آشیردی ، شاققیلداتدی‬
۵۲
‫در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب‬
‫حیدربابا ، قره کوْلون دره سی‬
‫در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب‬
‫خشگنابین یوْلی ، بندی ، بره سی‬
‫کبکانِ خالدار زری کرده جای خواب‬
‫اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سی‬
‫زانجا چو بگذرید زمینهای خاک ماست‬
‫اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه‬
‫این قصّه ها برای همان خاکِ پاک ماست‬
‫بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه‬
۵۳
امروز خشگناب چرا شد چنین خراب ؟‬
‫خشگنابی یامان گوْنه کیم سالیب ؟‬
‫با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟‬
‫سیدلردن کیم قیریلیب ، کیم قالیب ؟‬
‫اَمیر غفار کو ؟ کجا هست آن جناب ؟‬
‫آمیرغفار دام-داشینی کیم آلیب ؟‬
‫آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟‬
‫بولاخ گنه گلیب ، گؤلی دوْلدورور ؟‬
‫یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟‬
‫یا قورویوب ، باخچالاری سوْلدورور ؟‬
۵۴
‫آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود‬
‫آمیر غفار سیدلرین تاجییدی‬
‫در عرصه شکار شهان نیک بهر بود‬
‫شاهلار شکار ائتمه سی قیقاجییدی‬
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود‬
‫مَرده شیرین ، نامرده چوْخ آجییدی‬
لرزان برای حق ستمدیدگان چو بید‬
‫مظلوملارین حقّی اوْسته اَسَردی‬
‫چون تیغ بود و دست ستمکار می برید‬
‫ظالم لری قیلیش تکین کَسَردی‬
۵۵
‫میر مصطفی و قامت و قدّ کشیده اش‬
‫میر مصطفا دایی ، اوجا بوْی بابا‬
‫آن ریش و هیکل چو تولستوی رسیده اش‬
‫هیکللی ،ساققاللی ، توْلستوْی بابا‬
شکّر زلب بریزد و شادی ز دیده اش‬
‫ائیلردی یاس مجلسینی توْی بابا‬
‫او آبرو عزّت آن خشگناب بود‬
‫خشگنابین آبروسی ، اَردَمی‬
‫در مسجد و مجالس ما آفتاب بود‬
‫مسجدلرین ، مجلسلرین گؤرکَمی‬
۵۶
‫مجدالسّادات خندة خوش می زند چو باغ‬
‫مجدالسّادات گوْلردی باغلارکیمی‬
‫چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ‬
‫گوْروْلدردی بولوتلی داغلارکیمی‬
‫حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ‬
‫سؤز آغزیندا اریردی یاغلارکیمی‬
‫با جَبهتِ گشاده ، خردمند دیه بود‬
‫آلنی آچیق ، یاخشی درین قاناردی‬
‫چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود‬
‫یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردی‬
۵۷
آن سفره های باز پدر یاد کردنی است‬
‫منیم آتام سفره لی بیر کیشییدی‬
‫آن یاریش به ایل من انشا کردنی است‬
‫ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدی‬
‫روحش به یاد نیکی او شاد کردنی است‬
‫گؤزللرین آخره قالمیشییدی‬
‫وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار‬
‫اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر‬
‫خاموش شد چراغ محبت در این دیار‬
‫محبّتین چیراخلاری سؤنوْبلر‬
۵۸
‫بشنو ز میرصالح و دیوانه بازیش‬
‫میرصالحین دلی سوْلوق ائتمه سی‬
‫سید عزیز و شاخسی و سرفرازیش‬
‫میر عزیزین شیرین شاخسِی گئتمه سی‬
‫میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش‬
‫میرممّدین قورولماسی ، بیتمه سی‬
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف‬
‫ایندی دئسک ، احوالاتدی ، ناغیلدی‬
‫بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بی گزاف‬
‫گئچدی ، گئتدی ، ایتدی ، باتدی ، داغیلدی‬
۵۹
‫بشنو ز میر عبدل و آن وسمه بستنش‬
‫میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسی‬
‫تا کُنج لب سیاهی وسمه گسستنش‬
‫جؤجیلریندن قاشینین آخماسی‬
‫از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش‬
‫بوْیلانماسی ، دام-دوواردان باخماسی‬
‫شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !‬
‫شاه عبّاسین دوْربوْنی ، یادش بخیر !‬
‫خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !‬
‫خشگنابین خوْش گوْنی ، یادش بخیر !‬
۶۰
‫عمّه ستاره نازک را بسته در تنور‬
‫ستاره عمّه نزیک لری یاپاردی‬
هر دم رُبوده قادر از آنها یکی به روز‬
‫میرقادر ده ، هر دم بیرین قاپاردی‬
‫چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور‬
‫قاپیپ ، یئیوْب ، دایچاتکین چاپاردی‬
‫آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود‬
‫گوْلمه لیدی اوْنون نزیک قاپپاسی‬
‫سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !‬
‫عمّه مینده ارسینینین شاپپاسی‬
۶۱
گویند میر حیدرت اکنون شده است پیر‬
‫حیدربابا ، آمیر حیدر نئینیوْر ؟‬
‫برپاست آن سماور جوشانِ دلپذیر‬
‫یقین گنه سماواری قئینیوْر‬
شد اسبْ پیر و ، می جَوَد از آروارِ زیر‬
دای قوْجالیب ، آلت انگینن چئینیوْر‬
‫ابرو فتاده کُنج لب و گشته گوش کر‬
‫قولاخ باتیب ، گؤزی گیریب قاشینا‬
‫بیچاره عمّه هوش ندارد به سر دگر‬
‫یازیق عمّه ، هاوا گلیب باشینا‬
۶۲
‫میر عبدل آن زمان که دهن باز می کند‬
‫خانم عمّه میرعبدوْلوْن سؤزوْنی‬
عمّه خانم دهن کجی آغاز می کند‬
‫ائشیدنده ، ایه ر آغز-گؤزوْنی‬
‫با جان ستان گرفتنِ جان ساز می کند‬
‫مَلْکامِدا وئرر اوْنون اؤزوْنی‬
‫تا وقت شام و خوابِ شبانگاه می رسد‬
‫دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار‬
‫شوخی و صلح و دوستی از راه می رسد‬
‫اتی یئیوْب ، باشی آتیب ، یاتاللار‬
۶۳
‫فضّه خانم گُزیدة گلهای خشگناب‬
‫فضّه خانم خشگنابین گوْلییدی‬
‫یحیی ، غلامِ دختر عمو بود در حساب‬
‫آمیریحیا عمقزینون قولییدی‬
رُخساره نیز بود هنرمند و کامیاب‬
‫رُخساره آرتیستیدی ، سؤگوْلییدی‬
‫سید حسین ز صالح تقلید می کند‬
‫سیّد حسین ، میر صالحی یانسیلار‬
‫با غیرت است جعفر و تهدید می کند‬
‫آمیرجعفر غیرتلی دیر ، قان سالار‬
۶۴
‫از بانگ گوسفند و بز و برّه و سگان‬
سحر تئزدن ناخیرچیلار گَلَردی‬
‫غوغا به پاست صبحدمان ، آمده شبان‬
‫قوْیون-قوزی دام باجادا مَلَردی‬
‫در بندِ شیر خوارة خود هست عمّه جان‬
‫عمّه جانیم کؤرپه لرین بَلَردی‬
‫بیرون زند ز روزنه دود تَنورها‬
‫تندیرلرین قوْزاناردی توْسیسی‬
‫از نانِ گرم و تازه دَمَد خوش بَخورها‬
‫چؤرکلرین گؤزل اییی ، ایسیسی‬
۶۵
پرواز دسته دستة زیبا کبوتران‬
‫گؤیرچینلر دسته قالخیب ، اوچاللار‬
‫گویی گشاده پردة زرّین در آسمان‬
‫گوْن ساچاندا ، قیزیل پرده آچاللار‬
‫در نور ، باز و بسته شود پرده هر زمان‬
‫قیزیل پرده آچیب ، ییغیب ، قاچاللار‬
در اوج آفتاب نگر بر جلال کوه‬
‫گوْن اوجالیب ، آرتارداغین جلالی‬
‫زیبا شود جمال طبیعت در آن شکوه‬
‫طبیعتین جوانلانار جمالی‬
۶۶
گر کاروان گذر کند از برفِ پشت کوه‬
‫حیدربابا ، قارلی داغلار آشاندا‬
‫شب راه گم کند به سرازیری ، آن گروه‬
‫گئجه کروان یوْلون آزیب ، چاشاندا‬
‫باشم به هر کجای ، ز ایرانِ پُرشُکوه‬
‫من هارداسام ، تهراندا یا کاشاندا‬
‫چشمم بیابد اینکه کجا هست کاروان‬
‫اوزاقلاردان گؤزوم سئچر اوْنلاری‬
‫آید خیال و سبقت گیرد در آن میان‬
‫خیال گلیب ، آشیب ، گئچر اوْنلاری‬
۶۷
‫ای کاش پشتِ دامْ قَیَه ، از صخره های تو‬
‫بیر چیخئیدیم دام قیه نین داشینا‬
‫می آمدم که پرسم از او ماجرای تو‬
‫بیر باخئیدیم گئچمیشینه ، یاشینا‬
‫بینم چه رفته است و چه مانده برای تو‬
‫بیر گورئیدیم نه لر گلمیش باشینا‬
‫روزی چو برفهای تو با گریه سر کنم‬
‫منده اْونون قارلاریلان آغلاردیم‬
‫دلهای سردِ یخ زده را داغتر کنم‬
‫قیش دوْندوران اوْرکلری داغلاردیم‬
۶۸
‫خندان شده است غنچة گل از برای دل‬
‫حیدربابا ، گوْل غنچه سی خنداندی‬
‫لیکن چه سود زان همه ، خون شد غذای دل‬
‫آمما حئیف ، اوْرک غذاسی قاندی‬
‫زندانِ زندگی شده ماتم سرای دل‬
‫زندگانلیق بیر قارانلیق زینداندی‬
‫کس نیست تا دریچة این قلعه وا کند‬
‫بو زیندانین دربچه سین آچان یوْخ‬
‫زین تنگنا گریزد و خود را رها کند‬
‫بو دارلیقدان بیرقورتولوب ، قاچان یوْخ‬
۶۹
‫حیدربابا ، تمام جهان غم گرفته است‬
‫حیدربابا گؤیلر بوْتوْن دوماندی‬
‫وین روزگارِ ما همه ماتم گرفته است‬
‫گونلریمیز بیر-بیریندن یاماندی‬
‫ای بد کسی که که دست کسان کم گرفته است‬
‫بیر-بیروْزدن آیریلمایون ، آماندی‬
‫نیکی برفت و در وطنِ غیر لانه کرد‬
‫یاخشیلیغی الیمیزدن آلیبلار‬
‫بد در رسید و در دل ما آشیانه کرد‬
‫یاخشی بیزی یامان گوْنه سالیبلار‬
۷۰
‫آخر چه شد بهانة نفرین شده فلک ؟‬
‫بیر سوْروشون بو قارقینمیش فلکدن‬
‫زین گردش زمانه و این دوز و این کلک ؟‬
‫نه ایستیوْر بو قوردوغی کلکدن ؟‬
‫گو این ستاره ها گذرد جمله زین اَلَک‬
‫دینه گئچیرت اولدوزلاری الکدن‬
‫بگذار تا بریزد و داغان شود زمین‬
‫قوْی تؤکوْلسوْن ، بو یئر اوْزی داغیلسین‬
‫در پشت او نگیرد شیطان دگر کمین‬
‫بو شیطانلیق قورقوسی بیر ییغیلسین‬
۷۱
ای کاش می پریدم با باد در شتاب‬
‫بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن‬
‫ای کاش می دویدم همراه سیل و آب‬
‫باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن‬
‫با ایل خود گریسته در آن ده خراب‬
‫آغلاشئیدیم اوزاق دوْشَن ائلینن‬
‫می دیدم از تبار من آنجا که مانده است ؟‬
‫بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی‬
‫وین آیه فراق در آنجا که خوانده است ؟‬
‫اؤلکه میزده کیم قیریلدی ، کیم قالدی‬
۷۲
‫من هم به چون تو کوه بر افکنده ام نَفَس‬
‫من سنون تک داغا سالدیم نَفَسی‬
‫فریاد من ببر به فلک ، دادِ من برس‬
‫سنده قئیتر ، گوْیلره سال بو سَسی‬
‫بر جُغد هم مباد چنین تنگ این قفس‬
‫بایقوشوندا دار اوْلماسین قفسی‬
‫در دام مانده شیری و فریاد می کند‬
‫بوردا بیر شئر داردا قالیب ، باغیریر‬
‫دادی طَلب ز مردمِ بیداد می کند‬
‫مروّت سیز انسانلاری چاغیریر‬
۷۳
تا خون غیرت تو بجوشد ز کوهسار‬
‫حیدربابا ، غیرت قانون قاینارکن‬
‫تا پَر گرفته باز و عقابت در آن کنار‬
‫قره قوشلار سنن قوْپوپ ، قالخارکن‬
‫با تخته سنگهایت به رقصند و در شکار‬
‫اوْ سیلدیریم داشلارینان اوْینارکن‬
برخیز و نقش همّت من در سما نگر‬
‫قوْزان ، منیم همّتیمی اوْردا گؤر‬
‫برگَرد و قامتم به سرِ دارها نگر‬
‫اوردان اَییل ، قامتیمی داردا گؤر‬
۷۴
‫دُرنا ز آسمان گذرد وقت شامگاه‬
‫حیدربابا . گئجه دورنا گئچنده‬
‫کوْراوْغلی در سیاهی شب می کند نگاه‬
‫کوْراوْغلونون گؤزی قارا سئچنده‬
‫قیرآتِ او به زین شده و چشم او به راه‬
‫قیر آتینی مینیب ، کسیب ، بیچنده‬
‫من غرق آرزویم و آبم نمی برد‬
‫منده بوردان تئز مطلبه چاتمارام‬
‫ایوَز تا نیاید خوابم نمی برد‬
‫ایوز گلیب ، چاتمیونجان یاتمارام‬
۷۵
‫مردانِ مرد زاید از چون تو کوهِ نور‬
‫حیدربابا ، مرد اوْغوللار دوْغگینان‬
‫نامرد را بگیر و بکن زیر خاکِ گور‬
‫نامردلرین بورونلارین اوْغگینان‬
چشمانِ گرگِ گردنه را کور کن به زور‬
‫گدیکلرده قوردلاری توت ، بوْغگینان‬
‫بگذار برّه های تو آسوده تر چرند‬
‫قوْی قوزولار آیین-شایین اوْتلاسین‬
‫وان گلّه های فربه تو دُنبه پرورند‬
‫قوْیونلارون قویروقلارین قاتلاسین‬
۷۶
‫حیدربابا ، دلِ تو چو باغِ تو شاد باد !‬
‫حیدربابا ، سنوْن گؤیلوْن شاد اوْلسون‬
‫شَهد و شکر به کام تو ، عمرت زیاد باد !‬
‫دوْنیا وارکن ، آغزون دوْلی داد اوْلسون‬
‫وین قصّه از حدیث من و تو به یاد باد !‬
‫سنن گئچن تانیش اوْلسون ، یاد اوْلسون‬
‫گو شاعرِ سخنورِ من ، شهریارِ من‬
‫دینه منیم شاعر اوْغلوم شهریار‬
‫عمری است مانده در غم و دور از دیارِ من‬ ‬
‫بیر عمر دوْر غم اوْستوْنه غم قالار‬
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
ز خوبرویان بر من همی گذشت ستم
از آن زمان که پدر برد درد بستانم
به کام من شد از آن روزگار، تلخی عشق
که برد مادر در کام تلخ پستانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۹
آنکه می آید زطفلی از دهانش بوی شیر
می گدازد عاشقان را چون شکر در جوی شیر
صحبت سیمین تنان شیرین لبان را آتش ا ست
کاهش شکر بوداز چربی پهلوی شیر
می کند بی دست وپایی نعمت فردوس نقد
روزی اطفال اینجامی رسد از جوی شیر
سخت طفلانه است سنجیدن به مردان جهان
کوهکن راکز دهان تیشه آیدبوی شیر
سخت رویان رابه خلق خوش توان مغلوب کرد
قند را درهم شکست از چرب نرمی خوی شیر
پاک طینت عیب خود را بر زبان می آورد
موی را پنهان نیارد کرد هرگز روی شیر
نیست در مصر قناعت تشنه چشمی حرص را
خشک می آید برون اینجا شکر از جوی شیر
وقت حاجت راه روزی خود هویدامی شود
طفل بی مادر کند زانگشت جست و جوی شیر
وعده های خشک بی ریزش نمی آید بکار
طفل را نتوان خمش کردن به گفت و گوی شیر
در حریم صبح صائب پاک کن دل از خودی
کز غباری از صفا بیمایه گردد روی شیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۵
اکسیر شادمانی است خاک دیار طفلی
بازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلی
شیرافکنان غم را در چشم خاک ریزد
بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلی
در عالم مکافات هرباده را خماری است
تلخی زندگانی باشد خمار طفلی
در برگریز پیری شد رخنه های آفت
هر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلی
خطی کشید بر خاک گردون کینه پرور
هر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلی
شد از فشار گردون موی سفید و سرزد
شیری که خورده بودیم در روزگار طفلی
هر چند گرد پیری بر رخ نشست ما را
مشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلی
شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۸ - صفت دبستان
دل برد دگر به زنگ طفلان
پیرانه سرم سوی دبستان
اطفال به رنگ دسته ی گل
آواز کشیده همچو بلبل
با هم شده گرم نغمه و شور
صف هاش چو تارهای طنبور
ز ابروی ادیب جمله در تاب
زان گه که تارها ز مضراب
گویا شده از اعانت هم
طفلان همه چون حروف معجم
هر یک ز برای جان عشّاق
افتاده ز طبع شوخ شلّاق
چون خامه و نو بهار از آغاز
هم شاخچه بند و هم سخن ساز
شمعیست قلم لگن بنانش
پروانه ز جان عاشقانش
مقراض بود چو رحل طفلان
دل بر سر او بجای قرآن
خاموش کشیده صف چو دندان
گویا چو زبان، ادیب ایشان
آن دایره از خروش و غوغا
چون چنبر دف به چشم دانا
چون سنخ بتان به شوخی خاص
هر یک شده نغمه سنج و رقّاص
آن طفل که برده است هوشم
زین شوق که پا نهد به دوشم
چون رحل برای پله گشتن
شد قفل بهم دو پنجه ی من
کی رحم کند بخاطرش راه
پروای فلک ندارد آن ماه
باشد ز وطن بریده را حال
چون چوب ادیب نزد اطفال
در مکتب عشق تا که هستم
هستند همه پی شکستم
تا گرم اعاده ی سبق شد
چون غنچه دلم ورق ورق شد
اسباب نوشتنش مرتب
هم رنگ دوات سرخیش لب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۱
می دود چون طفل بر زانوی آن گل پیرهن
واگذارد گر عروس نوبهار، آیینه را
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
یادگار
در دامن این مخوف جنگل
و این قله که سر به چرخ سوده است
اینجاست که مادر من زار
گهواره ی من نهاده بوده است
اینجاست ظهور طالع نحس
کامد طفلی زبون به دنیا
بیهوده بپرورید مادر
عشق آمد و در وی آشیان ساخت
بیچاره شد او ز پای تا سر
دل داد ندا بدو که : برخیز
اینجاست که من به ره فتادم
بودم با بره ها همآغوش
ابر و گل و کوه پیش چشمم
آوازه ی زنگ گله در گوش
با ناله ی آبها هماهنگ
اینجا همه جاست خانه ی من
جای دل پر فسانه ی من
این شوم و زبون دلم که گم کرد
از شومیش آشیانه ی من
اینجاست نشان بچگی ها
هیچم نرود ز یاد کانجا
پیره زنگی رفیق خانه
می گفت برای من همه شب
نقلی به پسند بچگانه
تا دیده ی من به خواب می رفت
خیزید می از میانه ی خواب
هر روز سپیده دم بدانگاه
که گله ی گوسفند ما بود
جنبیده ز جا فتاده بر راه
بزغاله ز پیش و بره از پی
من سر ز دواج کرده بیرون
دو دیده برابر روی صحرا
که توده شد چو پیکر کوه
حلقه زده همچو موج دریا
از پیش رمه بلند می شد
دو گوش به بانگ نای چوپان
و آن زنگ بز بزرگ گله
آواز پرندگان کوچک
و آن خوب خروسک محله
کز لانه برون همه پریدند
وز معرکه ی چنین هیاهو
من خرم و خوش ز جای جسته
فارغ زدی و ز رنج فردا
از کشمکش زمانه رسته
لب پر ز تبسم رضایت
دل پر ز خیال وقت بازی
ناگاه شنیدمی صدایی
این نعره ی بچه های ده بود
های های رفیق جان کجایی
ما منتظریم از پس در
من هیچ نخورده ، کف زننده
بر سر نه کله نه کفش بر پای
یکتای به پر سفید جامه
زنگوله به دست جسته از جای
از خانه به کوه می دویدیم
مادر می گفت : بچه آرام
می کرد پدر به من تبسم
من زلف فشانده شعر خوانان
در دامن ابر می شدم گم
دنیا چو ستاره می درخشید
اینجاست که عشق آمد و ساخت
از حلقه ی بچه ها مرا دور
خنده بگریخت از لب من
دل ماند ز انبساط مهجور
دیده به فراق ، قطره ها ریخت
ای عشق ،‌امید ، آرزوها
خسته نشوید در دل من
تا چند به آشیانه ماندن
دیدید چه ها ز حاصل من
که ترک مرا دگر نگویید ؟
ای دور نشاط بچگی ها
برقی که به سرعتی سرآ’ی
ای طالع نحس من مگر تو
مرگی که به ناگهان درایی
ایام گذشته ام کجایی ؟
باز ای که از نخست گردید
تقدیر تو بر سرم نوشته
بوسم رخ روز و گیسوی شب
کز جنس تواند ای گذشته
هر لحظه ز زلف تو است تاری
از عمر هر آنچه بود با من
نزد تو به رایگان سپردم
ای نادره یادگار عشقا
مردم ز بر تو دل نبردم
تا باغم خود ترا سرشتم
باز ای چنان مرا بیفشار
تا خواب ز دیده ام ربایی
امید دهی به روزگاری
کز تو نبود مرا جدایی
بازآ که غم است طالب غم
احمد شاملو : در آستانه
یکی کودک بودن...
به ایسای شاعر
یکی کودک بودن
آه!
یکی کودک بودن در لحظه‌ی غرشِ آن توپِ آشتی
و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ
بر آیینه.

یکی کودک بودن
در این روزِ دبستانِ بسته
و خِش‌خشِ نخستین برفِ سنگین‌بار
بر آدمکِ سردِ باغچه.



در این روزِ بی‌امتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن.

۲۶ فروردینِ ۱۳۷۳

سهراب سپهری : آوار آفتاب
شاسوسا
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
بیهوده بود ، بیهوده بود.
این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت.
آن طرف ، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
من دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
خورشید ، در پنجره می سوزد.
پنجره لبریز برگ ها شد.
با برگی لغزیدم.
پیوند رشته ها با من نیست.
من هوای خودم را می نوشم
و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.
روی باغ های روشن پرواز می کنم.
چشمانم لبریز علف ها می شود
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
می پرم ، می پرم.
روی دشتی دور افتاده
آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
شاسوسا تو هستی؟
دیر کردی:
از لالایی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : شاسوسا! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
شاسوسا، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود.
انگشتش به هیچ سو لغزید.
ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.
رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
من دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
هنگامی که مرد
رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
در شب آن روزها فانوس گرفته ام.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
مادرم را می شنوم.
خورشید ، با پنجره آمیخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
گهواره ای نوسان می کند.
پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستان به زندگی ام تابید.
بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
شاسوسا روی مرمر سیاهی روییده بود:
شاسوسا ، شبیه تاریک من!
به آفتاب آلوده ام.
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راهی در تهی ، سفری به تاریکی:
صدای زنگ قافله را می شنوی؟
با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
می گذرد.
قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
سپیده دم روی موج ها ریخت.
چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
شاسوسا! شاسوسا!
در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند.
لبخند شاسوسا به خاک می ریزد
و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
سنگ نوسان می کند.
گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
برگ ها روی احساسم می لغزند.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
چشمان یک عبور
آسمان پر شد از خال پروانه های تماشا.
عکس گنجشک افتاد در آب رفاقت.
فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه.
باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت.
شاخه مو به انگور
مبتلا بود.
کودک آمد
جیب هایش پر از شور چیدن.
(ای بهار جسارت !
امتداد تو در سایه کاج های تامل
پاک شد.)
کودک از پشت الفاظ
تا علف های نرم تمایل دوید،
رفت تا ماهیان همیشه.
روی پاشویه حوض
خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد.
بعد ، خاری
پای او را خراشید.
سوزش چشم روی علف ها فنا شد.
(ای مصب سلامت !
شور تن در تو شیرین فرو می نشیند.)
جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط
روی پیشانی فکر او ریخت .
جوی آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه می برد.
کودک از سهم شاداب خود دور می شد.
زیر باران تعمیدی فصل
حرمت رشد
از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت.
در مسیر غم صورتی رنگ اشیا
ریگ های فراغت هنوز
برق می زد.
پشت تبخیر تدریجی موهبت ها
شکل پرپرچه ها محو می شد.
کودک از باطن حزن پرسید:
تا غروب عروسک چه اندازه راه است؟
هجرت بزرگی از شاخه، او را تکان داد.
پشت گل های دیگر
صورتش کوچ می کرد.
( صبحگاهی در آن روزهای تماشا
کوچ بازیچه ها را
زیر شمشادهای جنوبی شنیدم.
بعد، در زیر گرما
مشتم از کاهش حجم انگور پر شد.
بعد، بیماری آب در حوض های قدیمی
فکرهای مرا تا ملامت کشانید.
بعد ها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید.
گرته دلپذیر تغافل
روی شن های محسوس خاوش می شد.
من
روبرو می شدم با عروج درخت ،
با شیوع پر یک کلاغ بهاره،
با افول وزغ در سجایای نا روشن آب ،
با صمیمیت گیج فواره حوض ،
با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه.)
کودک آمد میان هیاهوی ارقام.
(ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب !
خیس حسرت ، پی رخت آن روزها می شتابم.)
کودک از پله های خطا رفت بالا.
ارتعاشی به سطح فراغت دوید.
وزن لبخندادراک کم شد.
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
آن روزها
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها
به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آن را چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای نا شناس جستجو می رفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون ، خیره می گشتم
پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،
آرام می بارید

بر نردبام کهنهٔ چوبی
بر رشتهٔ سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا ، آه
فردا ...
حجم سفید لیز.

با خش خش چادر مادربزرگ آغاز می شد
و با ظهور سایهٔ مغشوش او ، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور -
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه .
فردا ...

گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خط های باطل را
از مشق های کهنهٔ خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه می گشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبهٔ سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشهٔ صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محبوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های
سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن می شد ، کش می آمد ، با تمام ِ لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه ، با زنبیل های پر
بازار بود که می ریخت ، که می ریخت ،
که می ریخت

آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان سادهٔ گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود ،آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه

آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید ، پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ می زد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
بعد از تو
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت

بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز به جز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد .

بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم

بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم ، رنگ تو را باختیم ، ای هفت سالگی .

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم :
( زنده باد
مرده باد )

و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم .
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم .

بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند .

صدای باد می آید
صدای باد می آید ، ای هفت سالگی

بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند .
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟

ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماه ِ ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند

چه قدر باید پرداخت ؟ ...
مهدی اخوان ثالث : زمستان
برای دخترکم لاله و آقای مینا
با دست‌های کوچک خوش
بشکاف از هم پردهٔ پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانهٔ من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشم‌های کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغ‌ها، گل‌ها و آدم‌ها و سگ‌ها
وز این لحاف پاره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من، با چشم‌های باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی، چون شیههٔ اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهٔ من
تو می‌توانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشهٔ سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگ‌ها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدم‌ها و سگ‌ها
مهری ندیدم، میوه‌ای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم
دیگر نیم در بیشهٔ سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند می‌خوانند امیدم
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو می‌توانی هفته‌ای سرگرم باشی
تا در میان دست‌های کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسک‌ها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولی‌ی دیوانه هستم
ور باده‌ای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست خالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دست‌های پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دست‌های کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن