همین حالا به چی فکر می کنی؟ چه احساس داری؟ چی دوست داری بگی؟
از جایی کپی نکن! از خودت بگو. از خودت بنویس.

تعداد حروف باقیمانده: 300
مهری طهماسبی دهکردی نوشته است:

پیری به دوستش می گفت: اگر عقل امروزم را داشتم،در جوانی بسیاری از کارها را انجام نمی دادم.
دوستش جواب داد: اما اگر بسیاری از کارها را در گذشته انجام نمی دادی، عقل امروزت را نداشتی!

۱۴۰۱/۸/۴ ۱۴:۱۴
مهری طهماسبی دهکردی نوشته است:

زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش

نیست امید که همواره نفس بر گردد

۱۴۰۱/۷/۲۹ ۱۰:۰۳
پریسا امینیان نوشته است:

شاعر از کوچه مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
روزگاری بود که دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود

۱۴۰۱/۷/۲۹ ۰۰:۰۵
مهری طهماسبی دهکردی نوشته است:

این بیت سنایی معنای ژرفی دارد:

مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد
سر بکوب آن مار را و آتش اندر خار زن

۱۴۰۱/۷/۲۳ ۱۸:۴۱
مهری طهماسبی دهکردی نوشته است:

باز هم صبحی دگر آمد پدید
شادی و مهر و محبت بر شما باشد نوید

۱۴۰۱/۷/۲۳ ۰۷:۱۸
مهری طهماسبی دهکردی نوشته است:

۲۳ مهرماه روز جهانی عصای سفید، روز جهانی نابینایان گرامی باد.

۱۴۰۱/۷/۲۲ ۱۰:۴۴
مهری طهماسبی دهکردی نوشته است:

می‌شوند از سردمهری، دوستان از هم جدا
برگ‌ها را می‌کند فصل خزان از هم جدا(صائب تبریزی)
این تک بیت صائب وصف حال این روزهای ما است.

۱۴۰۱/۷/۲۰ ۱۳:۵۷
مهری طهماسبی دهکردی نوشته است:

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم

۱۴۰۱/۷/۱۹ ۱۷:۲۱
مهری طهماسبی دهکردی نوشته است:

دل آرام گیرد به یاد خدا!

۱۴۰۱/۷/۱۲ ۲۳:۰۹
مهری طهماسبی دهکردی نوشته است:

خدای خوبم، دستم را رها نکن!
نگذار ناامیدی بر دل و جانم سایه افکند!
شیطان را از خانه ی دلم دور کن و دلم را با یادت نورانی کن!
از ظلمت خود رهاییم ده
با نور خود آشناییم ده!

۱۴۰۱/۷/۱۲ ۰۹:۳۱
سیمین نوشته است:

کجا روم که مرا منتظر باشند؟ :)

۱۴۰۱/۲/۱۷ ۲۳:۴۲
ف.الف نوشته است:

بار الها! صبرم عطا کن آنچنان عظیم که دیگر اینچنین ریشه های وجودم سست نشود از ناملایمات
دست تغییر ندارم دل تسلیم نیز
تابِ تحمل ندارم سر خوش خیالی نیز
هرچه مینگرم و لمس میکنم جور است جبر است و ظلم
خون دل میخورم و خاموشم، خون دل میخورم وخاموشم
پس صبرم بیفزا و اجرم را نیز...

۱۴۰۱/۲/۳ ۱۶:۴۷
Reza نوشته است:

گاهی به سان گلی شکفته ، زبان باز و گفتار بسیار و گاهی دهان دوخته فرو در سکوت

۱۴۰۰/۱۱/۱۲ ۱۳:۱۶
فاطمه نوشته است:

سر در گمم و موندم کدام راه درسته نه اینکه آدم خوبی باشم یا بخواهم صرفا عابد یا صوفی بشم نه فقط دلم می خواهد حقیقت برایم عیان شود.

۱۴۰۰/۱۰/۳۰ ۰۱:۵۲
علی اصغر.شیراز نوشته است:

گاهی حرف هایت را حتی نمی توانی بنویسی بسکه بلاتکلیفه دلت.نمیدونه با خودش چند چنده دلم.خدایا من فقط یکچیز را نیک میدانم و آن اینکه میدانی...

۱۴۰۰/۹/۲۶ ۰۶:۳۵
Artin نوشته است:

مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد / وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
اما
ای دل اگرت طاقت غم نیست ، برو / آواره ی عشق چون تو کم نیست ، برو
ای جان ، تو بیا اگر نخواهی ترسید / ور می ترسی کار تو هم نیست ، برو

۱۴۰۰/۹/۱۹ ۱۹:۱۰
هیچ نوشته است:

سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات

۱۴۰۰/۸/۲۸ ۰۳:۰۸
ahmad نوشته است:

جز بهار عدل آن کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر این‌کز وی برآساید روان

۱۴۰۰/۸/۲۷ ۰۶:۳۷
yas نوشته است:

کسی از کسی نمی پرسد: ‏آهای فلانی! ‏از خانه دلت چه خبر؟! ‏گرم است؟ ‏چراغش نوری دارد هنوز؟

۱۴۰۰/۸/۲۵ ۱۲:۰۸
آشفته نوشته است:

تو‌منگر به لب خندانم
دلی آغشته در غم دارم
آشفته و وامانده وبی جانم
دردرونم قامتی خم دارم

۱۴۰۰/۸/۲۴ ۱۹:۱۷