همین حالا به چی فکر می کنی؟ چه احساس داری؟ چی دوست داری بگی؟
از جایی کپی نکن! از خودت بگو. از خودت بنویس.
پیری به دوستش می گفت: اگر عقل امروزم را داشتم،در جوانی بسیاری از کارها را انجام نمی دادم.
دوستش جواب داد: اما اگر بسیاری از کارها را در گذشته انجام نمی دادی، عقل امروزت را نداشتی!
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس بر گردد
شاعر از کوچه مهتاب گذشت
لیک شعری نسرود
نه که معشوقه نداشت
نه که سرگشته نبود
روزگاری بود که دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود
این بیت سنایی معنای ژرفی دارد:
مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد
سر بکوب آن مار را و آتش اندر خار زن
باز هم صبحی دگر آمد پدید
شادی و مهر و محبت بر شما باشد نوید
۲۳ مهرماه روز جهانی عصای سفید، روز جهانی نابینایان گرامی باد.
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا
برگها را میکند فصل خزان از هم جدا(صائب تبریزی)
این تک بیت صائب وصف حال این روزهای ما است.
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
دل آرام گیرد به یاد خدا!
خدای خوبم، دستم را رها نکن!
نگذار ناامیدی بر دل و جانم سایه افکند!
شیطان را از خانه ی دلم دور کن و دلم را با یادت نورانی کن!
از ظلمت خود رهاییم ده
با نور خود آشناییم ده!
کجا روم که مرا منتظر باشند؟ :)
بار الها! صبرم عطا کن آنچنان عظیم که دیگر اینچنین ریشه های وجودم سست نشود از ناملایمات
دست تغییر ندارم دل تسلیم نیز
تابِ تحمل ندارم سر خوش خیالی نیز
هرچه مینگرم و لمس میکنم جور است جبر است و ظلم
خون دل میخورم و خاموشم، خون دل میخورم وخاموشم
پس صبرم بیفزا و اجرم را نیز...
گاهی به سان گلی شکفته ، زبان باز و گفتار بسیار و گاهی دهان دوخته فرو در سکوت
سر در گمم و موندم کدام راه درسته نه اینکه آدم خوبی باشم یا بخواهم صرفا عابد یا صوفی بشم نه فقط دلم می خواهد حقیقت برایم عیان شود.
گاهی حرف هایت را حتی نمی توانی بنویسی بسکه بلاتکلیفه دلت.نمیدونه با خودش چند چنده دلم.خدایا من فقط یکچیز را نیک میدانم و آن اینکه میدانی...
مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد / وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
اما
ای دل اگرت طاقت غم نیست ، برو / آواره ی عشق چون تو کم نیست ، برو
ای جان ، تو بیا اگر نخواهی ترسید / ور می ترسی کار تو هم نیست ، برو
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
جز بهار عدل آن کز وی بخشکد شاخ ظلم
غیر نقش مهر اینکز وی برآساید روان
کسی از کسی نمی پرسد: آهای فلانی! از خانه دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟
تومنگر به لب خندانم
دلی آغشته در غم دارم
آشفته و وامانده وبی جانم
دردرونم قامتی خم دارم