اشعار آیینی و عاشقانه

#شورفزا



ای گل نوروزی اسفندیان

رشک برد بر رخ تو گلسِتان


باغ و بهار از تو شود نوبهار

بر رخ تو شیفته صد گلعذار


باد صبا از قدمت مشک سا

عطرْ سِتان از قدمت پا به پا


نرگس سرمست بهاران تویی

شور و شر باغ و گلستان تویی


شورفزایی به کمال و جمال

گشته ز وصفت قلمم لالِ لال


کلک خیال از تو خیالاتی است

خیل خیال از تو مقالاتی است


وصف تو را پاک سرشتان نوشت

با قلمش سینه بهشتان نوشت


سینهء تو سینهء سیناستی

طور دوصد موسیِ والاستی


وام نمود از تو چو موسی عصا

بحرنورد آمد و دریاگشا


تا که خلیل از کرمت طرف بست

همچو گلی در دل آتش نشست


زاده مریم ز دمت جان گرفت

تا که لقب محییِ بیجان گرفت


سرمه کش چشم ملائک شدی

قفل گشای دل مالک شدی


غیر دعا نیست مرا دسترس

عزّ تو خواهم ز خدا هر نفس


آفت دی از رخ تو دور باد

جلوه گهت سبزه گهِ نور باد


تا که بهاران بُوَد و روزگار

خرّمیت غبطه گه نوبهار


آذر و اسفند و همه ماهِ سال

گرم بُوَد بر تو چو مهر وصال


سایهء تو بر سر ما بیش باد

مسند تو مفخر درویش باد


هر چه گُهر باشد اَیا شهریار

بر گهر پاک تو بادا نثار


#وداع_سیدالشهداء_علیه_السلام



چون به آل مصطفی شد کار،  زار

شاه دین را نوبت آمد کارزار


وقت آن آمد که ترک سر کند

رو به سوی حضرت دلبر کند


محیی عیسی به کف جانش گرفت

تحفه سان در بزم جانانش گرفت


عاشق جانان چه خواهد جان خویش؟

جان چه ارزد در برِ جانان خویش؟


گرچه جانِ عالمی زنده به اوست

جان نخواهد لیک در سودای دوست


جانفشانی زینت  مردان بُوَد

خاصه مردی که شه امکان بُوَد


پور شاه لافتائی را چه باک

از دم خنجر و یا خوف هلاک


نی غلط شد این سخن ای اهل دل

در دهان بادا مرا ایکاش گِل


مرگْ خود از شاه ما رخصت گرفت

تا که جان را از تن امت گرفت


مرگ حاشا از قتالش جان بَرَد

وز حیات بی زوالش جان برد


این حسین از امر ربِّ لایَمُت

کافرانش را دهد فرمانِ مُت


این سخن را کی ببیند کس ختام

شرح آن ممدود باشد تا قیام


محیی الموتی' به منصوص کتاب

آمده در شأن شاه مستطاب


سرخوش از صهبای آن والا نگار

سوی میدان بلا شد رهسپار


مست سرمست وصال شاه بود

در فنایش گو شراب الله بود


ناگهان در حین سرمستی عشق

واندران شور و شر مستی عشق_


گوش جانش را صدایی ناز کرد

با طنین دلنشین آواز کرد


کای حسین ای نور پاک سرمدی

ای سراپا جلوگاه احمدی


ای دو چشمت عین عینِ ذوالعلا

بر من ماتمزده چشمی نما


زینبم من ای تو جانِ جان من

ای تو عشق جانِ من، جانان من


سرگرانی اینچنین شاها مکن

اهل بیتت را چنین حاشا مکن


من همان شوریده ام از عشق تو

من همان غمدیده ام از عشق تو


جانِ زینب یک نفس آهسته ران

تا سخن‌ها گویمت با چشم جان


گاهِ رفتن چشم در چشمم نما

با رخت روی خدا را وانما


در رخت بینم جمال ذوالجلال

مرهمی بر دل بزن از آن جمال


(شه سراپا گرم شوق و مست ناز

گوشه چشمی بدان سو کرد باز)


عین شه آئینهء ای در پیش دید

عین خود را شه به عین خویش دید


با تجلایی جمالش رو فزود

آن غبار ناگرانی برزدود


چشم در چشمان هم تا دوختند

شمع سان از نار وصلت سوختند


ای عجب از وصلت آتشْ گداز

فرقتش دارد هزاران سوز و ساز


گرچه فانی در بقای شاهِ شد

لیک تا محشر قرین آه شد


عشق را پایان نباشد ای فتی'

زانکه که کُنهش باشد آن شاه بقا


این سخن هرگز ندار منتها

قصه کوته کن ندارد انتها


شه زبان زینبی در کار کرد

با عطوفت اینچنین گفتار کرد


ای تو زینب ای وقار عالمین

ای جلالت جلوهء ذات حسین


نور مهرت وا مگیر از نهضتم

سایه افکن بَر  دهد تا زحمتم


تیشه ها بر ریشهء دین خورده است

خون جاری در عروقش مرده است...


همّتت را دین حق خواهد عیان

تا بماند بعدِ مرگم جاودان


خون من، خون حبیبان وفا

خون پاک اولیا و انبیا_


خون احمد خون شاه الغدیر

خون مردان خداوند کبیر_


همّتت را می کند اکنون طلب

همّتی کن ای که نامت زینِ اَب


همّتی کن جاودان کن خون من

تا جهان گردد همه مدیون من


بعد از این در این نشیب روزگار

سرفرازم از تو ای والاتبار


کآنزمان در عالم قالوا بلی'

با تو من طی کرده ام این ماجرا


این همان عهد است و پیمان بلا

این من و این تو،  زمین کربلا


خاتمم را زینبا زیور تویی

وین #غریبت بهترین گوهر تویی



#در_مدح_مولانا_علی_علیه_السلام



بندهء درگاه تو چون شاه شاهان می شود

خاک کویت مفخر دیهیم خاقان می شود


از لب لقمانی ات وز حکمت سقراطی ات

طفلِ ابجد خوانِ مکتب، همچو حَسّان می شود


صولت شیرانه ات را گر ببیند گورگیر

گور جوی و پاگریز از دیده پنهان می شود


تا عصای فضل تو از دست بیضایت فتد

رشتهء فرعونیان در بطن ثُعبان می شود


هر سحرگه شأنی از صدها شئون شمس توست

ذرّه ها از نور تو خورشید تابان می شود


لعل جانبخشت (کُن)ی گوید اگر از امر حق

از لبت ذرّات هستی درّ و مرجان می شود


دست نظمت برتر از نظّام ِ سحر ِ روزگار

غبطه‌خور بر نثر تو صد کِلک سَحبان می شود


خاتم جود و عطای راکعان در دست توست

از #غریبت بینوایان، شاه و سلطان می شود



۴


آنچه آمد بر سرم دل کرد، دل

وایِ دل ایوایِ دل، پُر درد، دل


کاش آنروزی که رویت دیده بود

فکر این ایّام را میکرد، دل


ارغوانی گونه ام را در شباب

کرد از هجرش خزانِ زرد، دل


ایعجب رخ زرد و پائیزی لقاست

خونجگر، خونین کفن، چون وَرد، دل


کوه راسخ بود لیکن از فراق

سوده گشت و شد بسان گرد، دل


گرچه نامردان مرادش را نداد

رسم مردی کی گذارد، مرد دل؟


گرچه هجرش آتش افزونی کند

از رُخش بیند سلامٌ بَرْد، دل


گر بها نَدْهَد به این اشکِ غمین

وایِ دل ایوایِ دل، پُر درد، دل





اَلا ای شمس والای کبیرم

مران این ذره را گرچه صغیرم


اگر قِسمَم بُوَد از حضرت دوست

قَسَم خوردم که جز پیشت نمیرم


مرا جز تو نباشد یار جانی

بجز تو یار دیگر من نگیرم


تو شاه وصلی و من مفلس هجر

ز اِفلاسم نگارا سر به زیرم


تو چون مهری و گرمای تموزی

و من چون سایه ای یا زمهریرم


چو سایه من همان نقش زمینم

تو شمسِ مشرقِ آفاقْ گیرم


چنان مست و غزل خوانم ز عشقت

که از شادی نگنجم در ضمیرم


برو زاهد مخوان افسانه ما را

کزین افسانه ها یکباره سیرم


ز اَصنام دل انگیز دو عالم

بجویم روی یار دلپذیرم


تو و دار فنا و  ملک فانی

مرا و خاتم جاه امیرم


غزل ۳




دیده بی نور مرا نور باش

مشرق بی مهر مرا هور باش


فرقت غمبار تو محنت فزاست

پیش من آ حزن مرا سور باش


از رخ مهر افکن خورشید وش

ظلمتیان را همه دیجور باش


ای همه چشمان رقیبان من

از نظر یار دلم دور باش


لنگر امکان تویی ای ناخدا

بحر جهان گوی همه تور باش


دست عدو نیست بسی تیزچنگ

گر رسد از حشمت تو دورباش


خصم که کاخ ظفر افراختست

پایگهش گوی که در گور باش


نظم و نظام سخن از نظم تست

شعرِ مرا گوی که ناجور باش


گر که ترا ذوق پدر بودنست

اهل هنر را به ادب پور باش



غزل ۲


افسونگری آغازد اگر دلبر آفاق

افسانه شود در همه عالم دل عشّاق


مجنون بلا با غم دلدوزِ جهانسوز

از محنت عشقت شده آوارهء آفاق


هر نفس خلائق که نهان در دل و جانهاست

با جان و دلش عشق ترا آمده مشتاق


دلبر صفتی کار نه هر ماه جمالست

ماه رخ تو گشته کمالش به جهان طاق


یک سبزه ز خطَّت به جنان آینه آویخت

زانرو شده جنات ازل جلوهء اوراق


از نور تو آدم شده مسجود ملائک

وین آدمیان بسته به مهرت همه میثاق


جز رمز الهی که نهانی شد و مستور

اسرار ازل بر دل و جانت شده اطلاق


از گوهر فضلت چو ببخشی به خلائق

برخاتم جانم تو دلا بخش به انفاق



قصیده ۱


خونین کفنان، عرصه پیکار چو دیدند

بر قامت خود پیرهن عشق دریدند


چوگان شهادت چو بدیدند به میدان

با گوی دل و جان و سر خویش رسیدند


دیدند جهان تیره و تاریک ز ظلّام

خورشید صفت تیغ به ظُلْمات کشیدند


لعل دل خود در کف ایثار گرفتند

تا امر جهاد از لب دُربار شنیدند


جان را چو مطاعی سر بازار رساندند

رضوان و جنان را همه یکباره خریدند


تا چشم فلک بوده و تا گوش جهانست

اینگونه وفا را نشنیدند و ندیدند


تا موج بلا بر سر دین اوج نگیرد

طوفان شده در پهنهء پیکار طپیدند


با همّت خود قامت دین راست نمودند

از بار محن گرچه سرانجام خمیدند


محمود بُوَد جمله به سرلوحهء یزدان

زیرا همه قربانی قرآن مجیدند


در شرق شهادت همه چون مِهر سمایند

تا شام ابد بر همه آفاق نویدند


گر خود شه ارشاد و مرادند عجب نیست

بر مرشد و بر خانقه عشق مریدند


باقی به فنا را غم جان نیست به گیتی

جانانه به جان زانکه به ایثار گزیدند


صد داغ محنْ بر دل آلاله نهان ماند

بس خرمنی از لاله به گلزار که چیدند


بر خاتم ِ دینْ نقش ِ مرا با خطِ جاويد

جاءَ الْحَق و باطلْ زَهَقوا را بکشیدند