عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش میزد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد؟
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد؟
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کفهاشان
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد میخواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
بفرمودند گلها را که بنمایید دلها را
نشاید دل نهان کردن چو جلوهی یار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
که این عشقی که من دارم چو تو بیزینهار آمد
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن
جوابش داد کین سجده مرا بیاختیار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنار آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
برو بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمیداند که دلبر بردبار آمد
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی
برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسی سنگ اندرو بندد چو صادق بود میخندد
چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد؟
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف
پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فرو ناید که من آویخته شادم
که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان
مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی که بیشمار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش میزد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد؟
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد؟
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کفهاشان
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد میخواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
بفرمودند گلها را که بنمایید دلها را
نشاید دل نهان کردن چو جلوهی یار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
که این عشقی که من دارم چو تو بیزینهار آمد
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن
جوابش داد کین سجده مرا بیاختیار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنار آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
برو بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمیداند که دلبر بردبار آمد
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی
برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسی سنگ اندرو بندد چو صادق بود میخندد
چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد؟
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف
پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فرو ناید که من آویخته شادم
که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان
مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی که بیشمار آمد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶ - در وصف بهار و مدح میرکامگار
اندر آمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی
یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع
حلقه حلقه گرد زر ده دهی
بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی
پنج دیبای ملون بر تنش
باز جسته دامن هر دیبهی
هر کجا پویی ز مینا خرمنیست
هر کجا جویی ز دیبا خرگهی
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی
سرو بالا دار هم پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی
بوستانافروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسماللهی
بوستان مانندهٔ معشوق میر
با دگرگونه لباسی هر گهی
میر نیکوکار و میر حقشناس
مهربانتر میر و فرختر مهی
آفتاب روش اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر، سهی
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی
روز هیجاها بود کشور گشای
روز مجلسها بود کشور دهی
عقد جود او همه پنجه بود
خود به دست چپ بود هر پنجهی
از فراز همت او نیست جای
«نیست آنسوتر ز عبادان دهی»
آفرین بر مرکب میمون میر
رفته در یک خطوه یکماهه رهی
مرکبی، طیارهای، کهپارهای
شخ نوردی که کنی، وادی جهی
تیزگوشی، پهن پشتی، ابلقی
گردسمی، خرد مویی، فربهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی
یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع
حلقه حلقه گرد زر ده دهی
بامدادان بر هوا قوس قزح
بر مثال دامن شاهنشهی
پنج دیبای ملون بر تنش
باز جسته دامن هر دیبهی
هر کجا پویی ز مینا خرمنیست
هر کجا جویی ز دیبا خرگهی
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی
سرو بالا دار هم پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی
بوستانافروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسماللهی
بوستان مانندهٔ معشوق میر
با دگرگونه لباسی هر گهی
میر نیکوکار و میر حقشناس
مهربانتر میر و فرختر مهی
آفتاب روش اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر، سهی
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی
روز هیجاها بود کشور گشای
روز مجلسها بود کشور دهی
عقد جود او همه پنجه بود
خود به دست چپ بود هر پنجهی
از فراز همت او نیست جای
«نیست آنسوتر ز عبادان دهی»
آفرین بر مرکب میمون میر
رفته در یک خطوه یکماهه رهی
مرکبی، طیارهای، کهپارهای
شخ نوردی که کنی، وادی جهی
تیزگوشی، پهن پشتی، ابلقی
گردسمی، خرد مویی، فربهی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی
اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان
اقبال شهنشاهی در مرتبهٔ خانی
مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا
موجود به شکل او شد نصرت ربانی
آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک
بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی
سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی
آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی
در ملک سخا جاهیست کانجا به رضای او
یک مورچه میبخشد صد ملک سلیمانی
از دور فلک دورش دور است که بیجنبش
دست دگرست اینجا در دایره گردانی
در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش
تا محتشم افرازد رایات سخن رانی
اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان
اقبال شهنشاهی در مرتبهٔ خانی
مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا
موجود به شکل او شد نصرت ربانی
آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک
بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی
سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی
آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی
در ملک سخا جاهیست کانجا به رضای او
یک مورچه میبخشد صد ملک سلیمانی
از دور فلک دورش دور است که بیجنبش
دست دگرست اینجا در دایره گردانی
در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش
تا محتشم افرازد رایات سخن رانی
نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۷
ملک گفت: چه خبر تواند بود در آن کس که از سهوهای دوستان اعراض نتواند نمود و، از سر حقد و آزار چنان برنتواند خاست که در مدت عمر بدان مراجعت نپیوندد و، بهیچ وقت و در هیچ حال بر صحیفه دل او ازان اندک و بسیار نشانی یافته نشود و، اعتذار و استغفار اصحاب را باهتزاز و استبشار تلقی ننماید؟ قال النبی صلی الله علیه و سلم: الا انبئکم بشر الناس: من لایقبل عذرا و لایقبل عشرة. و من باری ضمیر خود را هرچه صافی تر میبینم و از ین ابواب که برشمرده میآید در خاطر خود اثری نمی یابم، و همیشه جانب عفو من اتباع را ممهد بوده ست و انعام و احسان من خدمتگاران را مبذول.
فنزه گفت:
گر باد انتقام تو بربحر بگذرد
از آب هر بخار که خیزد شود غبار
من میدانم که گناه کارم، و اگر چه مبتدی نبوده ام معتدی هستم، و هرکه در کف پای او قرحه ای باشد اگر چه بثبات عزم و قوت طبع بی باکی کند و در سنگ درشت رفتن جایز شمرده چاره نباشد از آنچه جراحت تازه شود و پای از کار بماند. چنانکه برخاک نرم رفتن بیش دست ندهد، و آنکه با علت رمد استقبال شمال جایز بیند همت او برتعرض کوری مقصور باشد. و مقاربت من با تو همین مزاج دارد و تحرز ازان از وجه شرع و قانون رسم فرض است، قال الله تعالی: ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکة. و استطاعت خلایق ازان نتواند گذشت که در صیانت ذات خود آن قدر مبالغت نمایند که بنزد خود معذور گردند. چه هرکه برقوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضایق افتد و اقتحام او موجب هلاک و بوار باشد، و هرکه مقدار طعام و شراب نشناسد و چندان خورد که معده از هضم آن عاجز آید، یا لقمه براندازه دهان نکند تا در گلو بیاویزد،او را دشمن خود باید شمرد.
حیات را چه گوارنده تر زآب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
و هر که بغرور فریفته شود بنزدیک اصحاب خرد از ارباب جهل و ضلالت معدود گردد. و هیچ کس نتواند شناخت که تقدیر د رحق وی چگونه رانده شده است و او را مترصد سعادت روزگار میباید گذاشت یا منتظر شقاوت زیست. لکن برهمگنان واجبست که کارهای خویش بر مقتضای رایهای صایب میگزارند، و در مراعات جانب حزم، و خرد تکلف واجب میبینند، و در حساب نفس خویش ابواب مناقشت لازم میشمرند، و در میدان هوا عنان خود گرد میگیرند، و با دوست و دشمن در خیرات سبقت میجویند، تا همیشه مستعد قبول و اقبال و دولت توانند بود، واگر اتفاق خوب روی نماید از جمال آن خالی ننماید.
و کارهای جهان خود برقضیت حکم آسمانی میرود، و دران زیادت و نقصان و تقدیم و تاخیر صورت نبندد. وبر اطلاق عاقل آن کس را توان شناخت که از ظلم کردن و ایذای جانوران بپرهیزد، و مادام که را ه حذر پیش وی گشاده باشد در مقام خوف و فزع نه ایستد. و من بمهرب نزدیکم وگریزگاه، بسیار دارم، و حرام است بر من توقف در این حیرت و تردد، که سخط ملک خون من حلال دارد و آنچه از وجه دیانت و مروت محظور است مباح داند. و امید چنین میدارم که هرکجا روم اسباب معیشت من ساخته و مهیا باشد. چه هرکه پنج خصلت را بضاعت و سرمایه عمر خویش سازد بهر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد و وحشت غربت او را موانست بدل گردد، از بدکرداری باز بودن، واز ریبت و خطر پهلو تهی کردن، و مکارم اخلاق را لازم گرفتن، وشعار و دئار خود کم آزاری و نیکو کاری ساختن، و حسن ادب در همه اوقات نگاه داشتن. و عاقل چون در منشاء و مولد و میان اقربا و عشیرت بجان ایمن نتواند بودن دل بر فراق اهل ودوستان و فرزندان و پیوستگان خوش کند، که این همه را عوض ممکن گردد.
و از نفس و ذات عوض صورت نبندد
این بنده دگر باره نروید نی نیست
و بباید دانست که ضایع تر مالها آنست که ازان انتفاع نباشد و و در وجه انفاق ننشیند، و نابکارتر زنان اوست که با شوی نسازد، و بتر فرزندان آنست که از اطاعت مادر و پدر ابا نماید و همت برعقوق مقصور دارد، و لئیم تر دوستان اوست که در حال شدت و نکبت دوستی و صداقت را مهمل گذارد، و غافل تر ملوک آنست که بی گناهان ازو ترسان باشند و در حفظ ممالک و اهتمام رعایا نکوشد، و ویران تر شهرها آنست که درو امن کم اتفاق افتد. وهرچند ملک کرامت میفرماید و انواع تمنیت و قوت دل ارزانی میدارد و آن را بعهود و مواثیق موکد میگرداند البته مرا بنزدیک او امان نیست و درخدمت و جوار او ایمن نتوانم زیست، چه روزگار میآن ما مفارقتی افگند که مواصلت را در حوالی آن مجال نتواند بود، و در مستقبل هرگاه که اشتیاقی غالب گردد حکایت جمال تخت آرای ملک بر چهره ماه و پیکر مهر خواهم دید و اخبار سعادت او از نسیم سحری خواهم پرسید.
و از حال غربت من رای ملک را هم بر این مزاج معلوم تواند شد.
ای باد صبح دم گذری کن بکوی من
پیغام من ببر ببر ماه روی من
بر این کلمه سخن بآخر رساندیدند و ملک را وداع کرد.
بجست با رخ زرد از نهیب تیغ کبود
چنانکه برگ بهاری زپیش باد خزان
اینست داستان حذر از مخادعت دشمن مستولی و احتراز از تصدیق لاوه و زرق خصم غالب. و بر عاقل پوشیده نماند که غرض از بیان این مثال آن بوده است تا خردمندان در حوادث هریک را امام سازند و بنای کارها برقضیت آن نهند. ایزد تعالی جملگی مومنان را شناسای مصالح حال و مآل و بینای مناظم دین و دنیا کناد، بمنه و رحمته.
فنزه گفت:
گر باد انتقام تو بربحر بگذرد
از آب هر بخار که خیزد شود غبار
من میدانم که گناه کارم، و اگر چه مبتدی نبوده ام معتدی هستم، و هرکه در کف پای او قرحه ای باشد اگر چه بثبات عزم و قوت طبع بی باکی کند و در سنگ درشت رفتن جایز شمرده چاره نباشد از آنچه جراحت تازه شود و پای از کار بماند. چنانکه برخاک نرم رفتن بیش دست ندهد، و آنکه با علت رمد استقبال شمال جایز بیند همت او برتعرض کوری مقصور باشد. و مقاربت من با تو همین مزاج دارد و تحرز ازان از وجه شرع و قانون رسم فرض است، قال الله تعالی: ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکة. و استطاعت خلایق ازان نتواند گذشت که در صیانت ذات خود آن قدر مبالغت نمایند که بنزد خود معذور گردند. چه هرکه برقوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضایق افتد و اقتحام او موجب هلاک و بوار باشد، و هرکه مقدار طعام و شراب نشناسد و چندان خورد که معده از هضم آن عاجز آید، یا لقمه براندازه دهان نکند تا در گلو بیاویزد،او را دشمن خود باید شمرد.
حیات را چه گوارنده تر زآب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
و هر که بغرور فریفته شود بنزدیک اصحاب خرد از ارباب جهل و ضلالت معدود گردد. و هیچ کس نتواند شناخت که تقدیر د رحق وی چگونه رانده شده است و او را مترصد سعادت روزگار میباید گذاشت یا منتظر شقاوت زیست. لکن برهمگنان واجبست که کارهای خویش بر مقتضای رایهای صایب میگزارند، و در مراعات جانب حزم، و خرد تکلف واجب میبینند، و در حساب نفس خویش ابواب مناقشت لازم میشمرند، و در میدان هوا عنان خود گرد میگیرند، و با دوست و دشمن در خیرات سبقت میجویند، تا همیشه مستعد قبول و اقبال و دولت توانند بود، واگر اتفاق خوب روی نماید از جمال آن خالی ننماید.
و کارهای جهان خود برقضیت حکم آسمانی میرود، و دران زیادت و نقصان و تقدیم و تاخیر صورت نبندد. وبر اطلاق عاقل آن کس را توان شناخت که از ظلم کردن و ایذای جانوران بپرهیزد، و مادام که را ه حذر پیش وی گشاده باشد در مقام خوف و فزع نه ایستد. و من بمهرب نزدیکم وگریزگاه، بسیار دارم، و حرام است بر من توقف در این حیرت و تردد، که سخط ملک خون من حلال دارد و آنچه از وجه دیانت و مروت محظور است مباح داند. و امید چنین میدارم که هرکجا روم اسباب معیشت من ساخته و مهیا باشد. چه هرکه پنج خصلت را بضاعت و سرمایه عمر خویش سازد بهر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد و وحشت غربت او را موانست بدل گردد، از بدکرداری باز بودن، واز ریبت و خطر پهلو تهی کردن، و مکارم اخلاق را لازم گرفتن، وشعار و دئار خود کم آزاری و نیکو کاری ساختن، و حسن ادب در همه اوقات نگاه داشتن. و عاقل چون در منشاء و مولد و میان اقربا و عشیرت بجان ایمن نتواند بودن دل بر فراق اهل ودوستان و فرزندان و پیوستگان خوش کند، که این همه را عوض ممکن گردد.
و از نفس و ذات عوض صورت نبندد
این بنده دگر باره نروید نی نیست
و بباید دانست که ضایع تر مالها آنست که ازان انتفاع نباشد و و در وجه انفاق ننشیند، و نابکارتر زنان اوست که با شوی نسازد، و بتر فرزندان آنست که از اطاعت مادر و پدر ابا نماید و همت برعقوق مقصور دارد، و لئیم تر دوستان اوست که در حال شدت و نکبت دوستی و صداقت را مهمل گذارد، و غافل تر ملوک آنست که بی گناهان ازو ترسان باشند و در حفظ ممالک و اهتمام رعایا نکوشد، و ویران تر شهرها آنست که درو امن کم اتفاق افتد. وهرچند ملک کرامت میفرماید و انواع تمنیت و قوت دل ارزانی میدارد و آن را بعهود و مواثیق موکد میگرداند البته مرا بنزدیک او امان نیست و درخدمت و جوار او ایمن نتوانم زیست، چه روزگار میآن ما مفارقتی افگند که مواصلت را در حوالی آن مجال نتواند بود، و در مستقبل هرگاه که اشتیاقی غالب گردد حکایت جمال تخت آرای ملک بر چهره ماه و پیکر مهر خواهم دید و اخبار سعادت او از نسیم سحری خواهم پرسید.
و از حال غربت من رای ملک را هم بر این مزاج معلوم تواند شد.
ای باد صبح دم گذری کن بکوی من
پیغام من ببر ببر ماه روی من
بر این کلمه سخن بآخر رساندیدند و ملک را وداع کرد.
بجست با رخ زرد از نهیب تیغ کبود
چنانکه برگ بهاری زپیش باد خزان
اینست داستان حذر از مخادعت دشمن مستولی و احتراز از تصدیق لاوه و زرق خصم غالب. و بر عاقل پوشیده نماند که غرض از بیان این مثال آن بوده است تا خردمندان در حوادث هریک را امام سازند و بنای کارها برقضیت آن نهند. ایزد تعالی جملگی مومنان را شناسای مصالح حال و مآل و بینای مناظم دین و دنیا کناد، بمنه و رحمته.
نصرالله منشی : باب النابل و اللبوة
بخش ۱
رای گفت: شنودم مثل ملوک در آنچه میان ایشان و خدم تازه گردد از خلاف و خیانت و جفا و عقوبت، و مراجعت بتجدید اعتماد؛ که بر ملوک لازم است برای نظام ممالک و رعایت مصالح بر مقتضای این سخن رفتن که الرجوع الی الحق اولی من التمادی فی الباطل. اکنون بیان کند از جهت من داستان آن کس که برای صیانت نفس و رعایت مصالح خویش از ایذای دیگران و رسانیدن مضرت بجانوران باز باشد، و پند خردمندان را در گوش گذارد تا بامثال آن در نماند. برهمن جواب داد که: بر تعذیب حیوان اقدام روا ندارند مگر جاهلان که میان خیر و شر و نفع و ضر فرق نتوانند کرد، و بحکم حمق خویش از عواقب اعمال غافل باشند، و نظر بصیرت ایشان بخواتم کارها کم تواند رسید، که علم اصحاب ضلالت از ادراک مصالح بر اطلاق قاصر است و حجاب جهل، احراز سعادت را مانعی ظاهر. و خردمند هرچه برخود نپسندد در باب همچو خودی چگونه روا دارد؟ قال النبی صلی الله علیه: کیف تبصر القذاة فی عین اخیک و لاتبصر الجذل فی عینک؟
بد میکنی و نیک طمع میداری؟
هم بد باشد سزای بدکردای!
و بباید دانست که هر کرداری پاداشی است که هراینه بارباب آن برسد و بتاخیری که در میان افتد مغرور نشاید بود، که آنچه آمد نیست نزدیک باشد اگرچه مدت گیرد. اگر کسی خواهد که بدکرداری خود را بتمویه و تلبیس پوشیده گرداند و به زرق و شعوذه خود را در لباس نیکوکاری جلوه دهد چنانکه مردمان بر وی ثنا گویند و بدورو نزدیک ذکر آن سایر شود، بدین وسیلت هرگز نتایج افعال ناپسندیده از وی مصروف نگردد و ثمره آن خبث باطن هرچه مهنا تر بیابد؛ آنگاه پند پذیرد و باخلاق ستوده گراید. و نظیر این نشانه افسانه شیر است و آن مرد تیرانداز. رای پرسید که:
چگونه است آن؟
گفت:
بد میکنی و نیک طمع میداری؟
هم بد باشد سزای بدکردای!
و بباید دانست که هر کرداری پاداشی است که هراینه بارباب آن برسد و بتاخیری که در میان افتد مغرور نشاید بود، که آنچه آمد نیست نزدیک باشد اگرچه مدت گیرد. اگر کسی خواهد که بدکرداری خود را بتمویه و تلبیس پوشیده گرداند و به زرق و شعوذه خود را در لباس نیکوکاری جلوه دهد چنانکه مردمان بر وی ثنا گویند و بدورو نزدیک ذکر آن سایر شود، بدین وسیلت هرگز نتایج افعال ناپسندیده از وی مصروف نگردد و ثمره آن خبث باطن هرچه مهنا تر بیابد؛ آنگاه پند پذیرد و باخلاق ستوده گراید. و نظیر این نشانه افسانه شیر است و آن مرد تیرانداز. رای پرسید که:
چگونه است آن؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الزاهد والضیف
بخش ۳ - حکایت زاغی که خواست خرامیدن کبک بیاموزد
آوردهاند که زاغی کبگی را دید که میرفت. خرامیدن او در چشم او خوش آمد و از تناسب حرکات و چستی اطراف او آرزو برد، چه طباع را بابواب محاسن التفاتی تمام باشد و هراینه آن را جویان باشند.
در جمله خواست که آن را بیاموزد، یکچندی کوشید و بر اثر کبگ پویید، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد چنانکه بهیچ تاویل بدان رجوع ممکن نگشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف میبگذاری و زبا نعبری نتوانی آموخت. و گفتهاند که: جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد.
و این باب بحزم و احتیاط ملوک متعلق است. و هر والی که او را بضبط ممالک و ترفیه و رعایا و ترتیب دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفظ و تیقظ لازم شمرد، و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفاءت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد، چه اصطناع بندگان و نگاه داشتن مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست اصلی معتبر است، و میان پادشاهی و دهقانی برعایت ناموس فرق توان کرد، و اگر تفاوت منزلتها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند، و اوساط در مقابله اکابر،حشمت ملک و هیبت جهان داری بجانبی ماند و، خلل و اضطراب آن بسیار باشد، و غایلت و تبعت آن فراوان. مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بتسانیدن این طریق مقصور بوده ست.
زیرا که باستمرار این رسم جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان براطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی باهمال سایس روزگار افتد و اثر آن بمدت ظاهر گردد.
اینست داستان کسی که حرفت خویش فروگذارد و کاری جوید که دران وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد. و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم برخواند نه برای تفکه، تا از فواید آن انتفاع تواند گرفت؛ و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد. والله ولی التوفیق.
در جمله خواست که آن را بیاموزد، یکچندی کوشید و بر اثر کبگ پویید، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد چنانکه بهیچ تاویل بدان رجوع ممکن نگشت.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف میبگذاری و زبا نعبری نتوانی آموخت. و گفتهاند که: جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد.
و این باب بحزم و احتیاط ملوک متعلق است. و هر والی که او را بضبط ممالک و ترفیه و رعایا و ترتیب دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفظ و تیقظ لازم شمرد، و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفاءت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد، چه اصطناع بندگان و نگاه داشتن مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست اصلی معتبر است، و میان پادشاهی و دهقانی برعایت ناموس فرق توان کرد، و اگر تفاوت منزلتها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند، و اوساط در مقابله اکابر،حشمت ملک و هیبت جهان داری بجانبی ماند و، خلل و اضطراب آن بسیار باشد، و غایلت و تبعت آن فراوان. مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بتسانیدن این طریق مقصور بوده ست.
زیرا که باستمرار این رسم جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد، و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان براطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی باهمال سایس روزگار افتد و اثر آن بمدت ظاهر گردد.
اینست داستان کسی که حرفت خویش فروگذارد و کاری جوید که دران وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد. و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم برخواند نه برای تفکه، تا از فواید آن انتفاع تواند گرفت؛ و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد. والله ولی التوفیق.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۵
ملک گفت:آرزوی دیدار ایران دخت میباشد. گفت: سه تن آرزوی چیزی برند و نیابند: مفسدی که ثواب مصلحان چشم دارد؛ و بخیلی که ثنای اصحاب مروت توقع کند؛ و جاهلی که از سرشهوت و غضب و حرص و حسد برنخیزد و تمنی آنش باشد که جای او با جای نیک مردان برابر بود.
ملک گفت: من خود را در این رنج افگنده ام. گفت: سه تن خود را در رنج دارند: آنکه در مصاف خود را فروگذارد تا زخمی گران یابد؛ و بازرگان حریص بی وارث که مال از وجه ربا و حرام گرد میکند؛ ناگاه بقصد حاسدی سپری شود، وبال باقی ماند؛ و پیری که زن نابکار خواهد، هر روز وی سردی میشنود و از سوز او نهمت بر تمنی مرگ مقصور میگرداند و آخر هلاک او دران باشد.
ملک گفت: ما در چشم تو نیک حقیر مینماییم که گزارد این سخن جایز میشمری!گفت: مخدوم در چشم سه طایفه سبک نماید: بنده فراخ سخن که ادب مفاوضت مخدومان نداند و گاه و بیگاه در خاست و نشست و چاشت و شام با ایشان برابر باشد، و مخدوم هم مزاح دوست و فحاش، و از رفعت منزلت و نخوت سیاست بی بهر. و بنده خائن مستلی بر اموال مخدوم، چنانکه بمدت مال او از مال مخدوم درگذرد، و خود را رجحانی صورت کند؛ و بنده ای که در حرم مخدوم بی استحقاق، منزلت اعتماد باید و بمخالطت ایشان بر اسرار واقف گردد و بدان مغرور شود.
ملک گفت: ترا باد دستی مضیع و سبک سری مسرف یافتم، ای بلار! گفت: سه تن بدین معاتب، توانند بود. آنکه جاهل سفیه را براه راست خواند و بر طلب علم تحریض نماید، چندانکه جاهل مستظهر گشت از وی بسی ناسزا شنود و ندامت فایده ندهد؛ و آنکه احمقی بی عاقبت را بتالف نه در محل بر خویشتن مستولی گرداند و در اسرار محرم دارد. هر ساعت از وی دروغی روایت میکند و منکری بوی حوالت میشود و انگشت گزیدن دست نگیرد، و آنکه سر با کسی گوید که در کتمان راز خویش بتمالک و تیقظ مذکور نباشد.
ملک گفت: بدین کار بر تهتک تو دلیل گرفتم. گفت:جهل و خفت سه تن بحرکات و سکنات ایشان ظاهر گردد: آنکه مال خود را بدست اجنبی ودیعت نهد و ناشناخته را میان خود و خصم حکم سازد؛ و آنکه دعوی شجاعت و صبر و کسب مال و تالف دوستان و ضبط اعمال کند و آن را روز جنگ و هنگام نکبت و میان توانگران و وقت قهر دشمنان و بفرصت استیلا بر پادشاهان برهانی نتواند آورد، و آنکه گوید «من از آرزوهای جسمانی فارغ ام و اقبال من بر لذت روحانی مقصور است. » و در همه احوال سخره هوا باشد و قبله احکام خشم و شهوت را شناسد.
ملک گفت: من خود را در این رنج افگنده ام. گفت: سه تن خود را در رنج دارند: آنکه در مصاف خود را فروگذارد تا زخمی گران یابد؛ و بازرگان حریص بی وارث که مال از وجه ربا و حرام گرد میکند؛ ناگاه بقصد حاسدی سپری شود، وبال باقی ماند؛ و پیری که زن نابکار خواهد، هر روز وی سردی میشنود و از سوز او نهمت بر تمنی مرگ مقصور میگرداند و آخر هلاک او دران باشد.
ملک گفت: ما در چشم تو نیک حقیر مینماییم که گزارد این سخن جایز میشمری!گفت: مخدوم در چشم سه طایفه سبک نماید: بنده فراخ سخن که ادب مفاوضت مخدومان نداند و گاه و بیگاه در خاست و نشست و چاشت و شام با ایشان برابر باشد، و مخدوم هم مزاح دوست و فحاش، و از رفعت منزلت و نخوت سیاست بی بهر. و بنده خائن مستلی بر اموال مخدوم، چنانکه بمدت مال او از مال مخدوم درگذرد، و خود را رجحانی صورت کند؛ و بنده ای که در حرم مخدوم بی استحقاق، منزلت اعتماد باید و بمخالطت ایشان بر اسرار واقف گردد و بدان مغرور شود.
ملک گفت: ترا باد دستی مضیع و سبک سری مسرف یافتم، ای بلار! گفت: سه تن بدین معاتب، توانند بود. آنکه جاهل سفیه را براه راست خواند و بر طلب علم تحریض نماید، چندانکه جاهل مستظهر گشت از وی بسی ناسزا شنود و ندامت فایده ندهد؛ و آنکه احمقی بی عاقبت را بتالف نه در محل بر خویشتن مستولی گرداند و در اسرار محرم دارد. هر ساعت از وی دروغی روایت میکند و منکری بوی حوالت میشود و انگشت گزیدن دست نگیرد، و آنکه سر با کسی گوید که در کتمان راز خویش بتمالک و تیقظ مذکور نباشد.
ملک گفت: بدین کار بر تهتک تو دلیل گرفتم. گفت:جهل و خفت سه تن بحرکات و سکنات ایشان ظاهر گردد: آنکه مال خود را بدست اجنبی ودیعت نهد و ناشناخته را میان خود و خصم حکم سازد؛ و آنکه دعوی شجاعت و صبر و کسب مال و تالف دوستان و ضبط اعمال کند و آن را روز جنگ و هنگام نکبت و میان توانگران و وقت قهر دشمنان و بفرصت استیلا بر پادشاهان برهانی نتواند آورد، و آنکه گوید «من از آرزوهای جسمانی فارغ ام و اقبال من بر لذت روحانی مقصور است. » و در همه احوال سخره هوا باشد و قبله احکام خشم و شهوت را شناسد.
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
این چه حالست که از سرکله انداختهای
مست و بیخود شده از خانه برون تاختهای
تبغ صیقل زده در مشت و سپر از پس پشت
نرد کین باخته و ساز جدل ساختهای
ساق بالا زده و ساعد کین برچیده
رخ برافروخته و تیغ برافراختهای
گاه با دوست درآویخته گه با دشمن
چون حریفان دغا نرد دغل باختهای
بیم آنست که از پارس برآید غوغا
این چه فتنه است که در شهر درانداختهای
ما چو پروانه کمر بسته به جانبازی تو
تو چرا شمع صفت این همه بگداختهای
هیچ کس را به جهان مهر تو باقی نگذاشت
حالی ازکینه پی قتل که پرداختهای
مگرت گفت کسی ماه فلک همسر تست
که تو مریخ صفت خنجرکین آختهای
یاکسی گفت قدت سرو چمن را ماند
که تو در ناله چو بر سرو چمن فاختهبی
ماه کی جام کشد سرو کجا تیغ زند
خویش را از دگران حیف که نشناختهای
هست مداح امیرالامرا قاآنی
نشناسی مگرش هیچ که ننواختهای
مست و بیخود شده از خانه برون تاختهای
تبغ صیقل زده در مشت و سپر از پس پشت
نرد کین باخته و ساز جدل ساختهای
ساق بالا زده و ساعد کین برچیده
رخ برافروخته و تیغ برافراختهای
گاه با دوست درآویخته گه با دشمن
چون حریفان دغا نرد دغل باختهای
بیم آنست که از پارس برآید غوغا
این چه فتنه است که در شهر درانداختهای
ما چو پروانه کمر بسته به جانبازی تو
تو چرا شمع صفت این همه بگداختهای
هیچ کس را به جهان مهر تو باقی نگذاشت
حالی ازکینه پی قتل که پرداختهای
مگرت گفت کسی ماه فلک همسر تست
که تو مریخ صفت خنجرکین آختهای
یاکسی گفت قدت سرو چمن را ماند
که تو در ناله چو بر سرو چمن فاختهبی
ماه کی جام کشد سرو کجا تیغ زند
خویش را از دگران حیف که نشناختهای
هست مداح امیرالامرا قاآنی
نشناسی مگرش هیچ که ننواختهای
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۱
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
سریر سلطنت عشق بر سر دار است
از آن سبب سر این دار جای سردار است
به جان جملهٔ رندان مست کاین دل ما
مدام در هوس دست بوس خمار است
بیا که سینهٔ ما مخزنیست پر اسرار
اگر چنانکه تو را ذوق علم و اسرار است
سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن
هزار سر به یکی جو چه جای دستار است
برفت مرغ دل ما نیامدش خبری
مگر به دام سر زلف او گرفتار است
به نور دیدهٔ او دیده چشم ما روشن
ببین به نور جمالش که نور آن یار است
حباب اگر چه صداست از هزار جمله یکی
به عین ما نظری کن ببین که انهار است
مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی
که جمله فعل حکیم است و نیک در کار است
چو عارفان برو و شکر نعمة الله گو
مباش منکر سید چه جای انکار است
از آن سبب سر این دار جای سردار است
به جان جملهٔ رندان مست کاین دل ما
مدام در هوس دست بوس خمار است
بیا که سینهٔ ما مخزنیست پر اسرار
اگر چنانکه تو را ذوق علم و اسرار است
سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن
هزار سر به یکی جو چه جای دستار است
برفت مرغ دل ما نیامدش خبری
مگر به دام سر زلف او گرفتار است
به نور دیدهٔ او دیده چشم ما روشن
ببین به نور جمالش که نور آن یار است
حباب اگر چه صداست از هزار جمله یکی
به عین ما نظری کن ببین که انهار است
مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی
که جمله فعل حکیم است و نیک در کار است
چو عارفان برو و شکر نعمة الله گو
مباش منکر سید چه جای انکار است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
همه را از همه بجوی ای دوست
هر که بینی خوشی بگو ای دوست
یار و اغیار را اگر یابی
از همه بوی او ببو ای دوست
آینه پاک دار خوش بنگر
جان و جانانه روبرو ای دوست
غسل کن از جنابت هستی
که چنین است شست و شو ای دوست
خم و خمخانه را به دست آور
چه کنی جام یا سبو ای دوست
هرچه از دوست می رسد ما را
بد نباشد بُود نکو ای دوست
نزد ما موج و بحر هر دو یکی است
از همه عین ما بجو ای دوست
هر چه در کاینات می بینی
همچو ما یک به یک ببو ای دوست
نعمت الله نور چشم من است
دیده ام نور او به او ای دوست
هر که بینی خوشی بگو ای دوست
یار و اغیار را اگر یابی
از همه بوی او ببو ای دوست
آینه پاک دار خوش بنگر
جان و جانانه روبرو ای دوست
غسل کن از جنابت هستی
که چنین است شست و شو ای دوست
خم و خمخانه را به دست آور
چه کنی جام یا سبو ای دوست
هرچه از دوست می رسد ما را
بد نباشد بُود نکو ای دوست
نزد ما موج و بحر هر دو یکی است
از همه عین ما بجو ای دوست
هر چه در کاینات می بینی
همچو ما یک به یک ببو ای دوست
نعمت الله نور چشم من است
دیده ام نور او به او ای دوست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
یک قدم ازخویش بیرون نه که گامی بیش نیست
دامن خود را بگیر از پس مرو ره بیش نیست
گر هوای عشق داری خویش را بی خویش کن
کآشنای عشق او جز عاشقی بی خویش نیست
بر امید وصل عمری بار هجرانش بکش
چون گلی بی خار نبود نوش هم بی نیش نیست
گوهر رازش ز درویشان دریا دل طلب
زانکه غواص محیطش جز دل درویش نیست
دم ز کفر و دین مزن قربان شو اندر راه او
کاندر آن حضرت مجال کفر و دین و کیش نیست
طالبا گر عاشقی از دی و فردا در گذر
روز امروز است و عاشق مرد دوراندیش نیست
بیش از این از سیم و زر با نعمت الله دم مزن
کاین زر دنیای تو جز زرد روئی بیش نیست
دامن خود را بگیر از پس مرو ره بیش نیست
گر هوای عشق داری خویش را بی خویش کن
کآشنای عشق او جز عاشقی بی خویش نیست
بر امید وصل عمری بار هجرانش بکش
چون گلی بی خار نبود نوش هم بی نیش نیست
گوهر رازش ز درویشان دریا دل طلب
زانکه غواص محیطش جز دل درویش نیست
دم ز کفر و دین مزن قربان شو اندر راه او
کاندر آن حضرت مجال کفر و دین و کیش نیست
طالبا گر عاشقی از دی و فردا در گذر
روز امروز است و عاشق مرد دوراندیش نیست
بیش از این از سیم و زر با نعمت الله دم مزن
کاین زر دنیای تو جز زرد روئی بیش نیست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
عشق بازی از سر جان درگذر
کفر را بگذار و ایمان در گذر
دنیی و عقبی به این و آن گذار
همچو ما از این و از آن درگذر
زاهدان گر عیب رندان می کنند
درگذر از جرم ایشان درگذر
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
دردمندانه ز درمان درگذر
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
بشنو و چون شیر مردان درگذر
در طریق عاشقی مردانه رو
تا بیابی ذوق مستان در گذر
بی تکلف نعمت الله را بجوی
در خیال نقش بندان در گذر
کفر را بگذار و ایمان در گذر
دنیی و عقبی به این و آن گذار
همچو ما از این و از آن درگذر
زاهدان گر عیب رندان می کنند
درگذر از جرم ایشان درگذر
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
دردمندانه ز درمان درگذر
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
بشنو و چون شیر مردان درگذر
در طریق عاشقی مردانه رو
تا بیابی ذوق مستان در گذر
بی تکلف نعمت الله را بجوی
در خیال نقش بندان در گذر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دنیی دون گر نماند گو ممان
پیرزن گر مرد در ماتم مباش
پند رندان گوش کن گر عارفی
جام می را نوش کن بی جم مباش
اسم اعظم پادشاه عالمست
لحظه ای بی صاحب اعظم مباش
گر کسی در عشق او جان می دهد
جان رها کن کمتر از هر کم مباش
باش دلشاد از وصال دلبرت
در فراقش نیز هم بی غم مباش
یک دمی با نعمت الله هم برآر
لحظه ای با غیر او همدم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دنیی دون گر نماند گو ممان
پیرزن گر مرد در ماتم مباش
پند رندان گوش کن گر عارفی
جام می را نوش کن بی جم مباش
اسم اعظم پادشاه عالمست
لحظه ای بی صاحب اعظم مباش
گر کسی در عشق او جان می دهد
جان رها کن کمتر از هر کم مباش
باش دلشاد از وصال دلبرت
در فراقش نیز هم بی غم مباش
یک دمی با نعمت الله هم برآر
لحظه ای با غیر او همدم مباش
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
به جز درد سر از غافل چه حاصل
از این سودای بی حاصل چه حاصل
سخن از عاشقان و عشق می گو
ز قول عاقل غافل چه حاصل
نکردی حاصلی از عمرت این دم
به غیر از آه دل حاصل چه حاصل
ز باطل بگذر و حق را طلب کن
مجو باطل ازین باطل چه حاصل
تو را خلوتسرا در ملک جانست
سرای دل طلب از گل چه حاصل
به دریا در فکن خود را چو غواص
ستاده بر لب ساحل چه حاصل
حدیث وصل می گوئی دگر بار
اگر تو نیستی واصل چه حاصل
ز سرمستان گریزانی چو زاهد
به مخموران شدی مایل چه حاصل
تو را چون نیست ذوق نعمت الله
ازین قول و از آن قائل چه حاصل
از این سودای بی حاصل چه حاصل
سخن از عاشقان و عشق می گو
ز قول عاقل غافل چه حاصل
نکردی حاصلی از عمرت این دم
به غیر از آه دل حاصل چه حاصل
ز باطل بگذر و حق را طلب کن
مجو باطل ازین باطل چه حاصل
تو را خلوتسرا در ملک جانست
سرای دل طلب از گل چه حاصل
به دریا در فکن خود را چو غواص
ستاده بر لب ساحل چه حاصل
حدیث وصل می گوئی دگر بار
اگر تو نیستی واصل چه حاصل
ز سرمستان گریزانی چو زاهد
به مخموران شدی مایل چه حاصل
تو را چون نیست ذوق نعمت الله
ازین قول و از آن قائل چه حاصل
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
وقت سرمستی است مخموری بمان
نیک نزدیکی مرو دوری بمان
آشنائی ترک بیگانه بگو
در وصالی هجر و مهجوری بمان
غرهٔ علم و عمل چندین مباش
بگذر از هستی و مغروری بمان
صحبت رندان غنیمت می شمر
قصهٔ رضوان مگو حوری بمان
نور چشم عالمی پیدا شده
روشنش می بین و مستوری بمان
غیرت ار داری ز غیرش در گذر
غیر او ناریست یا نوری بمان
از انا بگذر به حق می گو که حق
نعمت الله باش منصوری بمان
نیک نزدیکی مرو دوری بمان
آشنائی ترک بیگانه بگو
در وصالی هجر و مهجوری بمان
غرهٔ علم و عمل چندین مباش
بگذر از هستی و مغروری بمان
صحبت رندان غنیمت می شمر
قصهٔ رضوان مگو حوری بمان
نور چشم عالمی پیدا شده
روشنش می بین و مستوری بمان
غیرت ار داری ز غیرش در گذر
غیر او ناریست یا نوری بمان
از انا بگذر به حق می گو که حق
نعمت الله باش منصوری بمان