عبارات مورد جستجو در ۴۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر میبرم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
بی خبر عمر به سر میبرم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶
بگذر ای باد دلافروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بیراحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوهتر از نار پر از دانه
تن گدازندهتر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بیگناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخندان بهتو برخندد
چو مر آن بیخردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگاناند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخو نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتهستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهادهستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکانشان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو میجوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو میدارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بیراحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوهتر از نار پر از دانه
تن گدازندهتر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بیگناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخندان بهتو برخندد
چو مر آن بیخردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگاناند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخو نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتهستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهادهستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکانشان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو میجوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو میدارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ناز جنگآمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی
عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی
مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک
دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی
یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف
جرعهٔ می را دو مهمان برنتابد هر دلی
سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه
کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی
چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک
کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی
عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی
مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک
دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی
یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف
جرعهٔ می را دو مهمان برنتابد هر دلی
سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه
کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی
چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک
کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۳۰
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۶ - دوبیتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۹
چه شد آستان حضور دل که تو رنج دیر و حرم کشی
به جریدهٔ سبق وفا نزدی رقم که قلم کشی
به قبول صورت بی اثر مکش انفعال فسردگی
چه قدر مصور عبرتی که چو سنگ بار صنم کشی
رمقیست فرصت مغتنم به هوس فسون امل مدم
چو حباب سعیکمی مدانکه نفس به پیکر خمکشی
کسی ازپریکه مگسکشد ز چه ننگ دام و قفسکشد
غم ساغریکه هوسکشد به دماغ سوختهکمکشی
به خیال غربت وهم و ظن، مپسند دوریت از وطن
عرقست حاصل علم و فنکه خمار یاد عدم کشی
اگرت دلیل ره وفا به مروتیکند آشنا
به زمین نیفکنی از حیا به رهی که خار قدم کشی
به یقین معرفت آگهان زتفکرت نبرمگمان
چوکشف مگر به خیال نان بروی و سر به شکمکشی
به برت ز جوهرآینه ورقیست نسخه طراز دل
سیه است نامه اگر همه نفسی به جای رقمکشی
اگر از تردد بیاثر نرسی به منصب بال و پر
چو نهال صبرکن آنقدرکه ز پای خفته علمکشی
ندمید صبحی ازاین چمنکه نبست صورت شبنمی
حذر از مآل ترددیکه نفس گدازی و نم کشی
من زار بیدل ناتوان نیام آنقدر به دلت گران
که چو بویگل دم امتحان به ترازوی نفسمکشی
به جریدهٔ سبق وفا نزدی رقم که قلم کشی
به قبول صورت بی اثر مکش انفعال فسردگی
چه قدر مصور عبرتی که چو سنگ بار صنم کشی
رمقیست فرصت مغتنم به هوس فسون امل مدم
چو حباب سعیکمی مدانکه نفس به پیکر خمکشی
کسی ازپریکه مگسکشد ز چه ننگ دام و قفسکشد
غم ساغریکه هوسکشد به دماغ سوختهکمکشی
به خیال غربت وهم و ظن، مپسند دوریت از وطن
عرقست حاصل علم و فنکه خمار یاد عدم کشی
اگرت دلیل ره وفا به مروتیکند آشنا
به زمین نیفکنی از حیا به رهی که خار قدم کشی
به یقین معرفت آگهان زتفکرت نبرمگمان
چوکشف مگر به خیال نان بروی و سر به شکمکشی
به برت ز جوهرآینه ورقیست نسخه طراز دل
سیه است نامه اگر همه نفسی به جای رقمکشی
اگر از تردد بیاثر نرسی به منصب بال و پر
چو نهال صبرکن آنقدرکه ز پای خفته علمکشی
ندمید صبحی ازاین چمنکه نبست صورت شبنمی
حذر از مآل ترددیکه نفس گدازی و نم کشی
من زار بیدل ناتوان نیام آنقدر به دلت گران
که چو بویگل دم امتحان به ترازوی نفسمکشی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶ - دل شکسته
بدرود گفت فر جوانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی
تیر غمم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی
زیرا بهر دو دست، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی
چون خردسالگان بهخروشم
زبن سالخوردگی و شمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی
خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی
عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی
هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی
آری ستودهاند ولیکن
در بددلی و سست گمانی
هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی
چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت، سمانی
من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی
آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکردهاند تبانی
یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاینجای دزدی است و عوانی
دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی
زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملکستانی
آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی
وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
*
*
شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی
گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی
جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی
نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و عرق کیانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی
تیر غمم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی
زیرا بهر دو دست، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی
چون خردسالگان بهخروشم
زبن سالخوردگی و شمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی
خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی
عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی
هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی
آری ستودهاند ولیکن
در بددلی و سست گمانی
هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی
چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت، سمانی
من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی
آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکردهاند تبانی
یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاینجای دزدی است و عوانی
دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی
زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملکستانی
آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی
وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
*
*
شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی
گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی
جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی
نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و عرق کیانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
از بس گرفت تنگی دل در میان مرا
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
از بال سعی قوت پرواز رفته است
ورنه دهان مار بود آشیان مرا
از فکر رزق، چاک چو گندم به دل فتاد
افکند در تنور صد اندیشه نان مرا
خال تو هر چه می برد از کیسه من است
این دزد یافته است درین کاروان مرا
برد از دلم هوای وطن را خیال دور
فکر غریب، کرد غریب جهان مرا
از آستان دل به چه جانب سفر کنم؟
شهپر شکسته است درین آشیان مرا
در شکر ناوک تو چرا کوتهی کنم؟
پرورده است مغز ازین استخوان مرا
ناف مرا به تیغ خموشی بریده اند
نتوان گره گشود به تیغ از زبان مرا
شهباز من ز دست شهان طعمه می خورد
نتوان چو سگ فریفت به هر استخوان مرا
رحمی کز اشتیاق قد چون خدنگ تو
خمیازه خانه کرد به دل چون کمان مرا
از انتظار دیده یعقوب باختن
یک چشمه متاع بود از دکان مرا
صائب شود شکفته گل از ناله های من
دامن کشان به باغ برد باغبان مرا
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
از بال سعی قوت پرواز رفته است
ورنه دهان مار بود آشیان مرا
از فکر رزق، چاک چو گندم به دل فتاد
افکند در تنور صد اندیشه نان مرا
خال تو هر چه می برد از کیسه من است
این دزد یافته است درین کاروان مرا
برد از دلم هوای وطن را خیال دور
فکر غریب، کرد غریب جهان مرا
از آستان دل به چه جانب سفر کنم؟
شهپر شکسته است درین آشیان مرا
در شکر ناوک تو چرا کوتهی کنم؟
پرورده است مغز ازین استخوان مرا
ناف مرا به تیغ خموشی بریده اند
نتوان گره گشود به تیغ از زبان مرا
شهباز من ز دست شهان طعمه می خورد
نتوان چو سگ فریفت به هر استخوان مرا
رحمی کز اشتیاق قد چون خدنگ تو
خمیازه خانه کرد به دل چون کمان مرا
از انتظار دیده یعقوب باختن
یک چشمه متاع بود از دکان مرا
صائب شود شکفته گل از ناله های من
دامن کشان به باغ برد باغبان مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
ای خار و خس بحر ثنای تو سخن ها
گنجینه گوهر ز مدیح تو دهن ها
یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی
سر در پی بوی تو نهادند چمن ها
ما و سر آن زلف و پریشانی غربت
گرد سر این شام بود صبح وطن ها
از نقطه توان راه به مضمون سخن برد
غول ره ما گشت درازی سخن ها
تا شبنم افتاده بر افلاک برآید
خورشید جهانتاب فروهشته رسن ها
معموره عشق است که غربت زدگانش
در آب نگیرند گل از یاد وطن ها
نقد دو جهان غنچه صفت در گره توست
تا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟
هر جا که شود خامه صائب گهرافشان
تا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
گنجینه گوهر ز مدیح تو دهن ها
یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی
سر در پی بوی تو نهادند چمن ها
ما و سر آن زلف و پریشانی غربت
گرد سر این شام بود صبح وطن ها
از نقطه توان راه به مضمون سخن برد
غول ره ما گشت درازی سخن ها
تا شبنم افتاده بر افلاک برآید
خورشید جهانتاب فروهشته رسن ها
معموره عشق است که غربت زدگانش
در آب نگیرند گل از یاد وطن ها
نقد دو جهان غنچه صفت در گره توست
تا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟
هر جا که شود خامه صائب گهرافشان
تا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
در خاک وطن چند توان ره به عصا رفت؟
کو وادی غربت که توان رو به قفا رفت
از بس قدح تلخ مکافات کشیدم
از خاطر من دغدغه روز جزا رفت
خضر ره ارباب طلب، عزم درست است
آواره شد آن کس که پی راهنما رفت
تا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟
این زور در ایام که بر دست دعا رفت؟
آن روز که خورشید قدح چهره برافروخت
رنگ ادب از چهره گلزار حیا رفت
بر حاصل ما چون جگر برق نسوزد؟
از روی خزان رنگ ز بی برگی ما رفت
چون از لب پیمانه من زهر نریزد؟
صائب به من از گردش ایام چها رفت
کو وادی غربت که توان رو به قفا رفت
از بس قدح تلخ مکافات کشیدم
از خاطر من دغدغه روز جزا رفت
خضر ره ارباب طلب، عزم درست است
آواره شد آن کس که پی راهنما رفت
تا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟
این زور در ایام که بر دست دعا رفت؟
آن روز که خورشید قدح چهره برافروخت
رنگ ادب از چهره گلزار حیا رفت
بر حاصل ما چون جگر برق نسوزد؟
از روی خزان رنگ ز بی برگی ما رفت
چون از لب پیمانه من زهر نریزد؟
صائب به من از گردش ایام چها رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
مرا فکر غریب آواره دایم از وطن دارد
که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد
کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی
چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد
کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟
که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد
تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب
سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟
که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد
کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی
چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد
کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟
که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد
تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب
سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۱
هر چند ترا دیده بدکرد زمن دور
درکنج قفس نیست زگل مرغ چمن دور
با تلخی غربت چه کند مصرشکرخیز؟
از بهرعزیزی نتوان شدزوطن دور
درکوثر اگرغوطه زند تشنه برآید
هرسوخته جانی که شد ازچاه ذقن دور
درخانه نشینی نتوان نام برآورد
گمنام عقیقی که نگرددزوطن دور
گر مورکند تکیه گه از دست سلیمان
بسیار مدانید زاعجاز سخن دور
شد موی سرش پاک سفید از غم هجران
تانافه شد از ناف غزالان ختن دور
خوردند به کف آب زچاه اهل توکل
برتشنه ما آب شد از دلو رسن دور
هر چند بود درته پیراهن من یار
چون جامه فانوسم ازان سیم بدن دور
صائب زنظر بازی این تازه جوانان
از دل نشود دوستی یارکهن دور
درکنج قفس نیست زگل مرغ چمن دور
با تلخی غربت چه کند مصرشکرخیز؟
از بهرعزیزی نتوان شدزوطن دور
درکوثر اگرغوطه زند تشنه برآید
هرسوخته جانی که شد ازچاه ذقن دور
درخانه نشینی نتوان نام برآورد
گمنام عقیقی که نگرددزوطن دور
گر مورکند تکیه گه از دست سلیمان
بسیار مدانید زاعجاز سخن دور
شد موی سرش پاک سفید از غم هجران
تانافه شد از ناف غزالان ختن دور
خوردند به کف آب زچاه اهل توکل
برتشنه ما آب شد از دلو رسن دور
هر چند بود درته پیراهن من یار
چون جامه فانوسم ازان سیم بدن دور
صائب زنظر بازی این تازه جوانان
از دل نشود دوستی یارکهن دور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۴
گرد غم فرش است دایم در غم آباد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
ای بسا نعمت که یادش به ز ادراکش بود
از وطن می ساختم ای کاش با یاد وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان است و بس
هر که را بر دل بود زخمی ز بیداد وطن
از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
آنچه یوسف دید از اخوان در غم آباد وطن
من که در غربت چو لعل از سیم دارم خانه ها
سنگ بر دل تا به کی بندم ز بیداد وطن؟
گر غبار دل نمی گردید سد راه اشک
می رسانیدم به آب از گریه بنیاد وطن
این زمان صائب دل از یاد غریبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی پیوسته از یاد وطن
در غریبی نیست مکروهی به جز یاد وطن
ای بسا نعمت که یادش به ز ادراکش بود
از وطن می ساختم ای کاش با یاد وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان است و بس
هر که را بر دل بود زخمی ز بیداد وطن
از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
آنچه یوسف دید از اخوان در غم آباد وطن
من که در غربت چو لعل از سیم دارم خانه ها
سنگ بر دل تا به کی بندم ز بیداد وطن؟
گر غبار دل نمی گردید سد راه اشک
می رسانیدم به آب از گریه بنیاد وطن
این زمان صائب دل از یاد غریبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی پیوسته از یاد وطن
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۳
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳۰ - در وصف ناتوانی و بیماری
مسلمانان فغان زین ناتوانی
که دارد در گمانم زندگانی
بود مشکل، ستادن بر من زار
چو برگ کاه بی امداد دیوار
وگر بهر ستادن دست گیرم
چو برگ لاله گیرد پا به قیرم
سرم چندان عصا را متّکا کرد
که خود را همچو گو جزو عصا کرد
ازان با شعلهام چون شمع همراه
که نتوانم کشیدن بی مدد آه
بود دستم به دست ناتوانی
سرم را تکیه بر دوش گرانی
چنان از تربیت جسمم جدا ماند
که موی و ناخن از نشو و نما ماند
چو مژگان را گران بر دیده دیدم
چو مویش از کنار داغ چیدم
ز بس کز استخوان شد پوست مایوس
جدا شد استخوان چون شمع فانوس
رسانیده به جایی ضعف حالم
که گیرد پشّهای در زیر بالم
نظر در دیدهام از ضعف شد پیر
تنم از سایه مژگان به زنجیر
حبابآسا مرا پروای تن نیست
به غیر از یک نفس در پیرهن نیست
به چیزی دیگرم دل نیست خرسند
به تار آه خویشم چون گره، بند
ازان مویی که صد ره بر شکافی
برای پوششم تاریست کافی
چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست
به ذات خویش قایم جز خدا کیست
اگر ملک سلیمانم دهد کس
به قدر نقش پای مور، جا بس
درین ضعف از توانایی چه لافم؟
که باشد ارزنی صد کوه قافم
چو ذوق رفتن آید در ضمیرم
ز طفلان راه رفتن یاد گیرم
نیارم بی عصا یک گام رفتن
دو گامی با عصا تا شام رفتن
ز بس ضعف تنم افکنده از کار
کنم خود را غلط با نقش دیوار
چو قوت، بیوفایی در جهان نیست
چو صحّت، زودرنجی در میان نیست
مناز از قوت پنجاهساله
که یک شب بهر تب باشد نواله
نباشد رعشه من اختیاری
چو برگ بید از باد بهاری
اگر بر سایه مورم فتد راه
شوم از ظلمت جاوید آگاه
چنان کم شد توانایی و تابم
که طوفانی کند موج سرابم
نمیچسبد لباسم بر تن زار
مگر بر جامهام دوزند چون تار
بود بر من یکی از ضعف پیکر
صدای پای مور و شور محشر
ازان دستم ز خاتم میگریزد
که از آب نگین طوفان نخیزد
به عرض مو، رهی گر آیدم پیش
مقام از گام در راهم بود بیش
چو مشت ارزن آرد بر رهم باد
ز کوهستان قافم میدهد یاد
ز ضعفم میکند هر دم عصا گم
بچسبم بر عصا گر چون سریشم
اگر موج سراب آید به خوابم
چو طوفان افکند در اضطرابم
فتد صد ساله راهم گر به گردن
ز نقش پای نتوانم گذشتن
گر اندازد حبابم سایه بر سر
بود ز افتادن گردون گرانتر
دیار قحط شد گویی تن من
که در وی گوشت عنقا شد چو روغن
نسیمی از قضا گر آیدم پیش
چو گل، اجزای من گیرد سر خویش
ازان مویم که بر ساعد زند تاب
فتاده ماهی دستم به قلاب
تن زار مرا از همنشینان
نبیند کس به جز باریکبینان
نبینم آفت از کس بی خلافی
مگر افتم به دست موشکافی
ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟
که بایست اندکی باریکتر شد
توانم گر گذشت از خود من زار
گذشتن از صراطم نیست دشوار
کشیده آنچنان ضعفم در آغوش
که دستم راست دست دیگران دوش
ز دست من چه کار آید ازین بیش
که آوردهست تاب پنجه خویش
ندارم تاب تعظیم از نحیفی
به کبرم متهم دارد ضعیفی
نمانده قوت رفتن ز خویشم
ضعیفی چند گام آورده پیشم
نیابم بر تن ضعف آنقدر دست
که بینم ساعدم در آستین هست
ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار
ستیز دیگرانم نیست در کار
ندارم بر شکست نفس خود دست
گرفتارم به دست نفس، پیوست
دلم از ضعف نتواند تپیدن
نفس دارد معافم درکشیدن
مرا منزل نه غرجستان نه غورست
سواد اعظم من، چشم مور است
چو گیرد در زرم از پای تا سر
ز گل نقصان شود یک خرده زر
چو کلکم بر ورق حرفی نگارد
قلم، موی سر خویشم شمارد
نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت
به بند جامهبندم بند انگشت
اگر بیند چو خس در بوستانم
کشد بلبل به سوی آشیانم
نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت
به بازو رفته انگشتر ز انگشت
درین بستانسرا یا رب کجا ماند
که با خویشم صبا همره نگرداند
عجب نبود گرم پنهان بود راز
که نتوانم ز دل حرفی کشم باز
نشستم آنقدر از ضعف خاموش
که شد چون غنچه گفتارم فراموش
ز بس ضعف نفس در سینه بینم
نفس چون صبح در آیینه بینم
به فرض ار پشّهای بر من نشیند
تنم را نقش پای خویش بیند
ز بس ضعف بدن موری تواند
که سوی خرمن ماهم کشاند
نمیدانم که ضعف از من چه کم کرد
تواند موی را تیغم قلم کرد
فتاد از ضعف این ننگم به گردن
که نتوانم دل خود را شکستن
بده انصاف، با این ضعف و سستی
کشم تا کی خمار تندرستی؟
بحمدالله که شد اعضای من سست
که دست از ضعف نتوانم ز جان شست
چنان از ناتوانی رفت هوشم
که تا امروز، دی دارد به دوشم
بدین صورت که بینی ناتوانم
به نوعی ناامید از دوستانم
که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش
ندارم تکیه الّا بر دل خویش
مرا بر رفتن گامی دریغ است
مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟
بود سطح نگینم گر گذرگاه
به جان آیم ز ناهمواری راه
چو نتوانم زدن با همرهان بال
چو طفلان پای برچینم ز دنبال
ندارم زور پای از پی کشیدن
به همراهان بود مشکل رسیدن
کنم دایم حدیث ضعف اظهار
ندارم دستپیچی جز تن زار
نیابد از عصا دستم خراشی
اگر مو را توان دادن تراشی
ندارم بر شکست آستین دست
که بین ساعدم در آستین هست
درین ضعفم اگر سوزند، شاید
که دود از آتش من برنیاید
مرا گر سایه موری کند زیر
کند عاجزترم از ناخن شیر
به غیر از نسبت اینجا نیست منظور
گرفت از بال سیمرغم پر مور
ز پیری شاکرم چندان که گویی
که زورم شد دو چندان از دو مویی
بود رشک مه نو جسم زارم
کز آسیب اشارت در حصارم
نمیجنبانمش چون باد، گستاخ
عصا آسوده در دستم به از شاخ
اگر رنگ حنا دستم نیفشرد
چو مرجان خون چرا در پنجهام مرد؟
ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست
به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست
فلک یک جو به حال من نپرداخت
ز ضعفم در شکاف گندم انداخت
رگم کز ضعف آرامشپذیرست
به روی پوست، موجی بر حریر است
مده گو، زحمت پیراهنم کس
حریر پوست، پیراهن مرا بس
چنان زد ناتوانی در تنم چنگ
که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ
چو دیدم ناتوانی کرده سستم
ز لطف شاه، استمداد جستم
به یک دم لطف شاهم قوتی داد
که قوتهای پیشم رفت از یاد
مسیحایی مرا بر سر فرستاد
که یمن مقدمش جان نوم داد
شهنشاهی که از تاریخ عالم
رساند پادشاهی تا به آدم
زری در کیسه کون و مکان نیست
که بر سکه شاه جهان نیست
زبان خامهام چون گوهر افشاند
شهابالدین محمد بر زبان راند
فلک در جنب قدر او خیالی
ز ملک او زمین هند، خالی
جهان گر داشتی وسعت ازین بیش
نهادی همتش گامی دگر پیش
فلک قدرا! سلیمان بارگاها!
ملایک سیرتا! انجم سپاها!
مگو، زور طبیعت شد ز دستم
ز زخم صید پرس احوال شستم
مرا زور طبیعت برقرار است
درین دریا گهر بیش از شمارست
به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش
که نشماری جهان را یک صدف بیش
مرا سرگرم کن در مدحخوانی
نداند شمع پیری از جوانی
نشد کام خزان حاصل ز باغم
دهد گل تا دم آخر چراغم
چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی
چو داغ از اخترم افتد سیاهی
***
خراسان نیست آن کشور که آسان
توان برداشتن دل از خراسان
به فردوسم مبر گو قسمت از طوس
من و حرمان طوس، افسوس افسوس
نمیگویم خراسان این و آن است
اگر نیک است اگر بد آشیان است
جوانی را در ایران صرف کردم
به پیری هند گردید آبخوردم
خدا داند که از هر جستجویی
به جز مشهد ندارم آرزویی
ندارم بر همای جنت افسوس
خوشم چون جغد با ویرانه طوس
که دارد در گمانم زندگانی
بود مشکل، ستادن بر من زار
چو برگ کاه بی امداد دیوار
وگر بهر ستادن دست گیرم
چو برگ لاله گیرد پا به قیرم
سرم چندان عصا را متّکا کرد
که خود را همچو گو جزو عصا کرد
ازان با شعلهام چون شمع همراه
که نتوانم کشیدن بی مدد آه
بود دستم به دست ناتوانی
سرم را تکیه بر دوش گرانی
چنان از تربیت جسمم جدا ماند
که موی و ناخن از نشو و نما ماند
چو مژگان را گران بر دیده دیدم
چو مویش از کنار داغ چیدم
ز بس کز استخوان شد پوست مایوس
جدا شد استخوان چون شمع فانوس
رسانیده به جایی ضعف حالم
که گیرد پشّهای در زیر بالم
نظر در دیدهام از ضعف شد پیر
تنم از سایه مژگان به زنجیر
حبابآسا مرا پروای تن نیست
به غیر از یک نفس در پیرهن نیست
به چیزی دیگرم دل نیست خرسند
به تار آه خویشم چون گره، بند
ازان مویی که صد ره بر شکافی
برای پوششم تاریست کافی
چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست
به ذات خویش قایم جز خدا کیست
اگر ملک سلیمانم دهد کس
به قدر نقش پای مور، جا بس
درین ضعف از توانایی چه لافم؟
که باشد ارزنی صد کوه قافم
چو ذوق رفتن آید در ضمیرم
ز طفلان راه رفتن یاد گیرم
نیارم بی عصا یک گام رفتن
دو گامی با عصا تا شام رفتن
ز بس ضعف تنم افکنده از کار
کنم خود را غلط با نقش دیوار
چو قوت، بیوفایی در جهان نیست
چو صحّت، زودرنجی در میان نیست
مناز از قوت پنجاهساله
که یک شب بهر تب باشد نواله
نباشد رعشه من اختیاری
چو برگ بید از باد بهاری
اگر بر سایه مورم فتد راه
شوم از ظلمت جاوید آگاه
چنان کم شد توانایی و تابم
که طوفانی کند موج سرابم
نمیچسبد لباسم بر تن زار
مگر بر جامهام دوزند چون تار
بود بر من یکی از ضعف پیکر
صدای پای مور و شور محشر
ازان دستم ز خاتم میگریزد
که از آب نگین طوفان نخیزد
به عرض مو، رهی گر آیدم پیش
مقام از گام در راهم بود بیش
چو مشت ارزن آرد بر رهم باد
ز کوهستان قافم میدهد یاد
ز ضعفم میکند هر دم عصا گم
بچسبم بر عصا گر چون سریشم
اگر موج سراب آید به خوابم
چو طوفان افکند در اضطرابم
فتد صد ساله راهم گر به گردن
ز نقش پای نتوانم گذشتن
گر اندازد حبابم سایه بر سر
بود ز افتادن گردون گرانتر
دیار قحط شد گویی تن من
که در وی گوشت عنقا شد چو روغن
نسیمی از قضا گر آیدم پیش
چو گل، اجزای من گیرد سر خویش
ازان مویم که بر ساعد زند تاب
فتاده ماهی دستم به قلاب
تن زار مرا از همنشینان
نبیند کس به جز باریکبینان
نبینم آفت از کس بی خلافی
مگر افتم به دست موشکافی
ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟
که بایست اندکی باریکتر شد
توانم گر گذشت از خود من زار
گذشتن از صراطم نیست دشوار
کشیده آنچنان ضعفم در آغوش
که دستم راست دست دیگران دوش
ز دست من چه کار آید ازین بیش
که آوردهست تاب پنجه خویش
ندارم تاب تعظیم از نحیفی
به کبرم متهم دارد ضعیفی
نمانده قوت رفتن ز خویشم
ضعیفی چند گام آورده پیشم
نیابم بر تن ضعف آنقدر دست
که بینم ساعدم در آستین هست
ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار
ستیز دیگرانم نیست در کار
ندارم بر شکست نفس خود دست
گرفتارم به دست نفس، پیوست
دلم از ضعف نتواند تپیدن
نفس دارد معافم درکشیدن
مرا منزل نه غرجستان نه غورست
سواد اعظم من، چشم مور است
چو گیرد در زرم از پای تا سر
ز گل نقصان شود یک خرده زر
چو کلکم بر ورق حرفی نگارد
قلم، موی سر خویشم شمارد
نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت
به بند جامهبندم بند انگشت
اگر بیند چو خس در بوستانم
کشد بلبل به سوی آشیانم
نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت
به بازو رفته انگشتر ز انگشت
درین بستانسرا یا رب کجا ماند
که با خویشم صبا همره نگرداند
عجب نبود گرم پنهان بود راز
که نتوانم ز دل حرفی کشم باز
نشستم آنقدر از ضعف خاموش
که شد چون غنچه گفتارم فراموش
ز بس ضعف نفس در سینه بینم
نفس چون صبح در آیینه بینم
به فرض ار پشّهای بر من نشیند
تنم را نقش پای خویش بیند
ز بس ضعف بدن موری تواند
که سوی خرمن ماهم کشاند
نمیدانم که ضعف از من چه کم کرد
تواند موی را تیغم قلم کرد
فتاد از ضعف این ننگم به گردن
که نتوانم دل خود را شکستن
بده انصاف، با این ضعف و سستی
کشم تا کی خمار تندرستی؟
بحمدالله که شد اعضای من سست
که دست از ضعف نتوانم ز جان شست
چنان از ناتوانی رفت هوشم
که تا امروز، دی دارد به دوشم
بدین صورت که بینی ناتوانم
به نوعی ناامید از دوستانم
که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش
ندارم تکیه الّا بر دل خویش
مرا بر رفتن گامی دریغ است
مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟
بود سطح نگینم گر گذرگاه
به جان آیم ز ناهمواری راه
چو نتوانم زدن با همرهان بال
چو طفلان پای برچینم ز دنبال
ندارم زور پای از پی کشیدن
به همراهان بود مشکل رسیدن
کنم دایم حدیث ضعف اظهار
ندارم دستپیچی جز تن زار
نیابد از عصا دستم خراشی
اگر مو را توان دادن تراشی
ندارم بر شکست آستین دست
که بین ساعدم در آستین هست
درین ضعفم اگر سوزند، شاید
که دود از آتش من برنیاید
مرا گر سایه موری کند زیر
کند عاجزترم از ناخن شیر
به غیر از نسبت اینجا نیست منظور
گرفت از بال سیمرغم پر مور
ز پیری شاکرم چندان که گویی
که زورم شد دو چندان از دو مویی
بود رشک مه نو جسم زارم
کز آسیب اشارت در حصارم
نمیجنبانمش چون باد، گستاخ
عصا آسوده در دستم به از شاخ
اگر رنگ حنا دستم نیفشرد
چو مرجان خون چرا در پنجهام مرد؟
ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست
به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست
فلک یک جو به حال من نپرداخت
ز ضعفم در شکاف گندم انداخت
رگم کز ضعف آرامشپذیرست
به روی پوست، موجی بر حریر است
مده گو، زحمت پیراهنم کس
حریر پوست، پیراهن مرا بس
چنان زد ناتوانی در تنم چنگ
که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ
چو دیدم ناتوانی کرده سستم
ز لطف شاه، استمداد جستم
به یک دم لطف شاهم قوتی داد
که قوتهای پیشم رفت از یاد
مسیحایی مرا بر سر فرستاد
که یمن مقدمش جان نوم داد
شهنشاهی که از تاریخ عالم
رساند پادشاهی تا به آدم
زری در کیسه کون و مکان نیست
که بر سکه شاه جهان نیست
زبان خامهام چون گوهر افشاند
شهابالدین محمد بر زبان راند
فلک در جنب قدر او خیالی
ز ملک او زمین هند، خالی
جهان گر داشتی وسعت ازین بیش
نهادی همتش گامی دگر پیش
فلک قدرا! سلیمان بارگاها!
ملایک سیرتا! انجم سپاها!
مگو، زور طبیعت شد ز دستم
ز زخم صید پرس احوال شستم
مرا زور طبیعت برقرار است
درین دریا گهر بیش از شمارست
به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش
که نشماری جهان را یک صدف بیش
مرا سرگرم کن در مدحخوانی
نداند شمع پیری از جوانی
نشد کام خزان حاصل ز باغم
دهد گل تا دم آخر چراغم
چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی
چو داغ از اخترم افتد سیاهی
***
خراسان نیست آن کشور که آسان
توان برداشتن دل از خراسان
به فردوسم مبر گو قسمت از طوس
من و حرمان طوس، افسوس افسوس
نمیگویم خراسان این و آن است
اگر نیک است اگر بد آشیان است
جوانی را در ایران صرف کردم
به پیری هند گردید آبخوردم
خدا داند که از هر جستجویی
به جز مشهد ندارم آرزویی
ندارم بر همای جنت افسوس
خوشم چون جغد با ویرانه طوس
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۲۴
به مغرب ازان مهر شد زردچهر
که از خاک مشرق زمین زاد مهر
ز دریا چو شد قطرهای بینصیب
نپاید بسی، بس که باشد غریب
ازان شمع افراخت بالای خود
که پا برنمیدارد از جای خود
مرنجان غریب دلافسرده را
که مردی نباشد لگد مرده را
مرا بود در ملک خود جای گرم
به مهرم دل نیک و بد بود نرم
نبودم دلآزرده از هیچکس
به کام دلم بخت میزد نفس
همه کار و بارم سرانجام داشت
دلم طایر عیش در دام داشت
به دل تخم غربت نمیکاشتم
صدفوار، جا در گهر داشتم
نمیکرد طبعم هوای سفر
نبودم هوایی برای سفر
زهی طالع و بخت ناارجمند
که قسمت ز ایران به هندم فکند
مرا آنچنان بخت در آب راند
که آخر به خاک سیاهم نشاند
شکایت ندارم ز هندوستان
به جانم ز بیمهری دوستان
مرا بارالها به ایران رسان
به درگاه شاه خراسان رسان
به جایی ازان آستانم مبر
که باشد صدف، جای امن گهر
ندانستهام قدر کالای خویش
پشیمانم از عزم بیجای خویش
وطن هم ز حرمان من گشته داغ
مبادا ز بلبل تهی، صحن باغ
نیابی به گلشن گل و لالهای
که گوشی ندارند بر نالهای
ز گلشن چو بیرون رود عندلیب
شود گوش گل از نوا بینصیب
پریشان بود بیشکن زلف یار
چمن بیطراوت بود بی بهار
برازنده گوشوارست گوش
خم از باده آید به جوش و خروش
وطن را دل از غربتم گشت داغ
ز روغن دهد روشنایی چراغ
به سامان نماند تهی گشته کاخ
ثمرگر نباشد، چه حاصل ز شاخ
چراغ تن از نور جان روشن است
ز آیینه آیینهدان روشن است
نگهدار در خانه خویش، جای
نگین در نگیندان بود خوشنمای
من ناتوان را مبین خوار و زار
به مژگان بود دیده را اعتبار
به روی خراشیده من مبین
که زیب نگینخانه باشد نگین
اگر بیش اگر کم، رضایم رضا
مرا شکر نعمت نگردد قضا
ز ایران به هندوستان آمدم
به امّید گوهر به کان آمدم
به دست آمد از بخت، آن گوهرم
که در هند، حسرت به ایران خورم!
قفس زآهن و مرغ بی بال و پر
به گلشن که از ما رساند خبر؟
دریغا که عنقاست یک آشنا
که از من به ایران رساند دعا
الهی تو دردم به درمان رسان
مرا بار دیگر به ایران رسان
به وصل خراسان دلم شاد کن
ز هند جگرخوارم آزاد کن
سزاوار بختارجمندی نیم
همین عیب من بس، که هندی نیم
درین ملکم اعزاز و اکرام هست
مرا هم به قدر هنر، نام هست
چنان بر خود از ذوق بالیدهام
که چون نغمه در تار گنجیدهام!
مرا شعر تر از وطن رخت بست
گهر زآب خود شوید از بحر، دست
به من بیکسی راست ربط قدیم
ز بطن صدف گوهر آمد یتیم
توطّن کسی را که در طوس نیست
بر اوقات خویشش جز افسوس نیست
گر از خار، گل را به خنجر زنند
ازان به که چینند و بر سر زنند
جدایی ز پروردگان است سخت
بود کنده پای دهقان، درخت
دو چشم امیدم به ره گشته چار
که قاصد کی آید ز یار و دیار
کسی کز می انتظارست مست
به آواز پایی دهد دل ز دست
درین تنگنا، رستن از قید به
چو آواز نی میجهم از گره
به صورت غریبم، به معنی غریب
به شاه غریبان رسم عنقریب
فلک زود آسود از مهر، زود
چه افسرده بودهست این مشت دود
به عزت، بنای که را برفراخت؟
که آخر به خواری خرابش نساخت
که را برد طالع به چرخ برین؟
که آخر نینداختش بر زمین
کسی را که بالا برد روزگار
رساند به گردونش از راه دار
ز گردون تهی دار پهلو، تهی
که پهلو ندارد به این فربهی
مدار فلک را رها کن، رها
که بی دانه ننشسته این آسیا
نکرد آسمان خانهای را بنا
که آخر ندادش به سیل فنا
چه رنگین بنا این چمن راست یاد
که چون برگ گل رفته حسنش به باد
عمارت مکن خانه زرنگار
درین خاک، تخم خرابی مکار
چه عالی بناهای نیکوسرشت
که شد خاک و دهقان در آن دانه کشت
بسی خانه باید ز بنیاد کند
که تا گردد ایوان قصری بلند
ز حرص افکنی بر بنایی شکست
که گردی ازان بر تو خواهد نشست
نمود فلک را نباشد قرار
بود رنگ فیروزه ناپایدار
جهانت بود گر به زیر نگین
بود عاقبت از جهانآفرین
بسی نام کاین گنبد لاجورد
به سنگ مزار از نگین نقل کرد
بسی عالمآرا به چرخ کبود
چو خورشید بررفت و آمد فرود
نبینی درین بوستان یک گیاه
که ننشسته باشد به خاک سیاه
چنان بیثبات است این بوستان
که سبقت کند بر بهارش خزان
درختی نبینی ز نو یا کهن
که از باد صرصر نیفتد ز بُن
کسی میوه کام ازین بوستان
نچیده به کام دل دوستان
اگر پخته این میوه، گر نارس است
ز برچیدنیهاش، دامن بس است
درین بوستان برگ سبزی نخاست
که باد خزانش به زردی نکاست
درین بزم، شمعی نشد سرفراز
که در سرفرازی نبودش گذاز
برو تکیه بر جاه دنیا مکن
که آن برکند نخلت آخر ز بُن
درین بوستان، لاله گر نیست داغ
چرا برنکرد از ته دل، چراغ
تو را کرده گلبن پر از گل کنار
به نیک و بد بوستانت چه کار
چه کارت به نخل بلندست و پست
مکن ارّه شاخی که خواهد شکست
درین بوستان، دل مده جز به خار
خریداری گل به بلبل گذار
به زرق و ریا، لاله این چمن
عصا و ردا کرده جزو بدن
به گلشن نماند ازان پایدار
که بخشیده گل عمر خود را به خار
سر زلف سنبل به جز پیچ نیست
به جز تاب در روی گل هیچ نیست
کجا لاله را برفروزد چراغ؟
نباشد اگر در میان، پای داغ
دماغی ندارد بنفشه مگر؟
که با گل کند بیدماغانه سر
به سنبل درین بوستان همفنیم
پریشاندماغان این گلشنیم
گل از هفتهای بیش بر بار نیست
ولی شاخ یک روز بی خار نیست
چمن با بهار و خزان کرده خو
که این شستشو داده، آن رُفتورو
درین گلستان، جای آرام نیست
سحر گر شکفتش گلی، شام نیست
ز گلشن همینم خوش افتاده است
که از راستی، سرو آزاده است
تو را راستی از کجی وارهاند
نگویی که از رستگاری چه ماند
اگر راستی، جز پی دل مرو
که پیکان بود تیر را پیشرو
بود راست، ره، مرد آگاه را
گر افعی نهای، کج مرو راه را
مکش از ره راست پا، کان خوش است
کجی در سر زلف خوبان خوش است
به طبعم کجا فکر کج آشناست
بود راسترو آب در جوی راست
ز فانوس بر شمع گردد عیان
که محفل بود تنگ بر راستان
به مقصد مکن راسترو گو شتاب
دهد بوسه پای چپ اول رکاب
به دنیا مزن دست زاندازه بیش
مکن طوق گردن قوی بهر خویش
فزون عمرت از ترک دنیا شود
کشد رشته قد، چون گره وا شود
تردد مکن بهر میراثخوار
تویی ضامن رزق، یا کردگار؟
کنی عمر صرف و نداری الم
غمینی چو دانگی شد از کیسه کم
پی ناخوشی تا کی این خودکشی؟
همانا که در زحمتی از خوشی
ز دست تهی نالی و کیسه پر
اگر مستحقی، زکاتش بخور
به زر، بتپرستیت ازان نقش بست
که هر زرپرستی بود بتپرست
برای جدل چارهای کن نکو
که چاک گریبان گذشت از رفو
بسی جامه از چرم در بر کنی
که یک چرم صندوق، پر زر کنی
عبث پاسبان را میفکن به رنج
به از اژدهایی تو در پاس گنج
که از خاک مشرق زمین زاد مهر
ز دریا چو شد قطرهای بینصیب
نپاید بسی، بس که باشد غریب
ازان شمع افراخت بالای خود
که پا برنمیدارد از جای خود
مرنجان غریب دلافسرده را
که مردی نباشد لگد مرده را
مرا بود در ملک خود جای گرم
به مهرم دل نیک و بد بود نرم
نبودم دلآزرده از هیچکس
به کام دلم بخت میزد نفس
همه کار و بارم سرانجام داشت
دلم طایر عیش در دام داشت
به دل تخم غربت نمیکاشتم
صدفوار، جا در گهر داشتم
نمیکرد طبعم هوای سفر
نبودم هوایی برای سفر
زهی طالع و بخت ناارجمند
که قسمت ز ایران به هندم فکند
مرا آنچنان بخت در آب راند
که آخر به خاک سیاهم نشاند
شکایت ندارم ز هندوستان
به جانم ز بیمهری دوستان
مرا بارالها به ایران رسان
به درگاه شاه خراسان رسان
به جایی ازان آستانم مبر
که باشد صدف، جای امن گهر
ندانستهام قدر کالای خویش
پشیمانم از عزم بیجای خویش
وطن هم ز حرمان من گشته داغ
مبادا ز بلبل تهی، صحن باغ
نیابی به گلشن گل و لالهای
که گوشی ندارند بر نالهای
ز گلشن چو بیرون رود عندلیب
شود گوش گل از نوا بینصیب
پریشان بود بیشکن زلف یار
چمن بیطراوت بود بی بهار
برازنده گوشوارست گوش
خم از باده آید به جوش و خروش
وطن را دل از غربتم گشت داغ
ز روغن دهد روشنایی چراغ
به سامان نماند تهی گشته کاخ
ثمرگر نباشد، چه حاصل ز شاخ
چراغ تن از نور جان روشن است
ز آیینه آیینهدان روشن است
نگهدار در خانه خویش، جای
نگین در نگیندان بود خوشنمای
من ناتوان را مبین خوار و زار
به مژگان بود دیده را اعتبار
به روی خراشیده من مبین
که زیب نگینخانه باشد نگین
اگر بیش اگر کم، رضایم رضا
مرا شکر نعمت نگردد قضا
ز ایران به هندوستان آمدم
به امّید گوهر به کان آمدم
به دست آمد از بخت، آن گوهرم
که در هند، حسرت به ایران خورم!
قفس زآهن و مرغ بی بال و پر
به گلشن که از ما رساند خبر؟
دریغا که عنقاست یک آشنا
که از من به ایران رساند دعا
الهی تو دردم به درمان رسان
مرا بار دیگر به ایران رسان
به وصل خراسان دلم شاد کن
ز هند جگرخوارم آزاد کن
سزاوار بختارجمندی نیم
همین عیب من بس، که هندی نیم
درین ملکم اعزاز و اکرام هست
مرا هم به قدر هنر، نام هست
چنان بر خود از ذوق بالیدهام
که چون نغمه در تار گنجیدهام!
مرا شعر تر از وطن رخت بست
گهر زآب خود شوید از بحر، دست
به من بیکسی راست ربط قدیم
ز بطن صدف گوهر آمد یتیم
توطّن کسی را که در طوس نیست
بر اوقات خویشش جز افسوس نیست
گر از خار، گل را به خنجر زنند
ازان به که چینند و بر سر زنند
جدایی ز پروردگان است سخت
بود کنده پای دهقان، درخت
دو چشم امیدم به ره گشته چار
که قاصد کی آید ز یار و دیار
کسی کز می انتظارست مست
به آواز پایی دهد دل ز دست
درین تنگنا، رستن از قید به
چو آواز نی میجهم از گره
به صورت غریبم، به معنی غریب
به شاه غریبان رسم عنقریب
فلک زود آسود از مهر، زود
چه افسرده بودهست این مشت دود
به عزت، بنای که را برفراخت؟
که آخر به خواری خرابش نساخت
که را برد طالع به چرخ برین؟
که آخر نینداختش بر زمین
کسی را که بالا برد روزگار
رساند به گردونش از راه دار
ز گردون تهی دار پهلو، تهی
که پهلو ندارد به این فربهی
مدار فلک را رها کن، رها
که بی دانه ننشسته این آسیا
نکرد آسمان خانهای را بنا
که آخر ندادش به سیل فنا
چه رنگین بنا این چمن راست یاد
که چون برگ گل رفته حسنش به باد
عمارت مکن خانه زرنگار
درین خاک، تخم خرابی مکار
چه عالی بناهای نیکوسرشت
که شد خاک و دهقان در آن دانه کشت
بسی خانه باید ز بنیاد کند
که تا گردد ایوان قصری بلند
ز حرص افکنی بر بنایی شکست
که گردی ازان بر تو خواهد نشست
نمود فلک را نباشد قرار
بود رنگ فیروزه ناپایدار
جهانت بود گر به زیر نگین
بود عاقبت از جهانآفرین
بسی نام کاین گنبد لاجورد
به سنگ مزار از نگین نقل کرد
بسی عالمآرا به چرخ کبود
چو خورشید بررفت و آمد فرود
نبینی درین بوستان یک گیاه
که ننشسته باشد به خاک سیاه
چنان بیثبات است این بوستان
که سبقت کند بر بهارش خزان
درختی نبینی ز نو یا کهن
که از باد صرصر نیفتد ز بُن
کسی میوه کام ازین بوستان
نچیده به کام دل دوستان
اگر پخته این میوه، گر نارس است
ز برچیدنیهاش، دامن بس است
درین بوستان برگ سبزی نخاست
که باد خزانش به زردی نکاست
درین بزم، شمعی نشد سرفراز
که در سرفرازی نبودش گذاز
برو تکیه بر جاه دنیا مکن
که آن برکند نخلت آخر ز بُن
درین بوستان، لاله گر نیست داغ
چرا برنکرد از ته دل، چراغ
تو را کرده گلبن پر از گل کنار
به نیک و بد بوستانت چه کار
چه کارت به نخل بلندست و پست
مکن ارّه شاخی که خواهد شکست
درین بوستان، دل مده جز به خار
خریداری گل به بلبل گذار
به زرق و ریا، لاله این چمن
عصا و ردا کرده جزو بدن
به گلشن نماند ازان پایدار
که بخشیده گل عمر خود را به خار
سر زلف سنبل به جز پیچ نیست
به جز تاب در روی گل هیچ نیست
کجا لاله را برفروزد چراغ؟
نباشد اگر در میان، پای داغ
دماغی ندارد بنفشه مگر؟
که با گل کند بیدماغانه سر
به سنبل درین بوستان همفنیم
پریشاندماغان این گلشنیم
گل از هفتهای بیش بر بار نیست
ولی شاخ یک روز بی خار نیست
چمن با بهار و خزان کرده خو
که این شستشو داده، آن رُفتورو
درین گلستان، جای آرام نیست
سحر گر شکفتش گلی، شام نیست
ز گلشن همینم خوش افتاده است
که از راستی، سرو آزاده است
تو را راستی از کجی وارهاند
نگویی که از رستگاری چه ماند
اگر راستی، جز پی دل مرو
که پیکان بود تیر را پیشرو
بود راست، ره، مرد آگاه را
گر افعی نهای، کج مرو راه را
مکش از ره راست پا، کان خوش است
کجی در سر زلف خوبان خوش است
به طبعم کجا فکر کج آشناست
بود راسترو آب در جوی راست
ز فانوس بر شمع گردد عیان
که محفل بود تنگ بر راستان
به مقصد مکن راسترو گو شتاب
دهد بوسه پای چپ اول رکاب
به دنیا مزن دست زاندازه بیش
مکن طوق گردن قوی بهر خویش
فزون عمرت از ترک دنیا شود
کشد رشته قد، چون گره وا شود
تردد مکن بهر میراثخوار
تویی ضامن رزق، یا کردگار؟
کنی عمر صرف و نداری الم
غمینی چو دانگی شد از کیسه کم
پی ناخوشی تا کی این خودکشی؟
همانا که در زحمتی از خوشی
ز دست تهی نالی و کیسه پر
اگر مستحقی، زکاتش بخور
به زر، بتپرستیت ازان نقش بست
که هر زرپرستی بود بتپرست
برای جدل چارهای کن نکو
که چاک گریبان گذشت از رفو
بسی جامه از چرم در بر کنی
که یک چرم صندوق، پر زر کنی
عبث پاسبان را میفکن به رنج
به از اژدهایی تو در پاس گنج
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۴۷
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
امشب که از فروغ رخش، لاله داغ بود
شبنم، سپند مجمر گلهای باغ بود
از بس نگاه از آن گل رو آب و تاب داشت
اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود
رفت الفت وطن به خرابات از دلم
ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود
شد خون گرم مرهم کافور زخم ما
در شور عشق پنبه نمکدان داغ بود
هرجا که بوی یوسفی از پیرهن دمید
چشم سفید گشتهٔ من در سراغ بود
مستی نگر، که ذوق صفیرم ز دل نرفت
در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود
نگذاشت جوش ناله غبار غمی به دل
از فیض نغمه، مطرب ما تر دماغ بود
صیّاد عشق را سر دام و قفس کجاست؟
پروانه پرشکستهٔ پای چراغ بود
چون غنچه سر به جیب چو بردم به بوی تو
از جوش رنگ، دیده به گلگشت باغ بود
در بیضه عندلیب شود خوش نوا حزین
طفلان عشق را ز دبستان فراغ بود
شبنم، سپند مجمر گلهای باغ بود
از بس نگاه از آن گل رو آب و تاب داشت
اشکی که ریختم گهر شبچراغ بود
رفت الفت وطن به خرابات از دلم
ساقی غریب پرور و می در ایاغ بود
شد خون گرم مرهم کافور زخم ما
در شور عشق پنبه نمکدان داغ بود
هرجا که بوی یوسفی از پیرهن دمید
چشم سفید گشتهٔ من در سراغ بود
مستی نگر، که ذوق صفیرم ز دل نرفت
در گلشنی که بلبل خوش نغمه زاغ بود
نگذاشت جوش ناله غبار غمی به دل
از فیض نغمه، مطرب ما تر دماغ بود
صیّاد عشق را سر دام و قفس کجاست؟
پروانه پرشکستهٔ پای چراغ بود
چون غنچه سر به جیب چو بردم به بوی تو
از جوش رنگ، دیده به گلگشت باغ بود
در بیضه عندلیب شود خوش نوا حزین
طفلان عشق را ز دبستان فراغ بود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۲
منِ غریب که در هجر یار می گریم
همی نشینم و تنها و زار می گریم
ز سوز گریه من جان خلق می سوزد
بدین صفت که منِ سوگوار می گریم
اگر چو شمع بمیرم به روز غم چه عجب
که من چو شمع به شبهای تار می گریم
بسا که لاله خونین ز اشک من بشکفت
از آن سبب که چو ابر بهار می گریم
به خون دیده ام آغشته است نامه دوست
که می نویسم و بی اختیار می گریم
گهی ز دوری اهل وطن همی نالم
دمی ز فرقت یار و دیار می گریم
چه روزگار و چه روز است این که من دارم
که روزهاست که بر روزگار می گریم
مرا که کار همه گریه است و یار اندوه
عجب مدار که بر کار و بار می گریم
زمین عجب نه که دریا شود ز اشک جلال
بدین صفت که من از هجر یار می گریم
همی نشینم و تنها و زار می گریم
ز سوز گریه من جان خلق می سوزد
بدین صفت که منِ سوگوار می گریم
اگر چو شمع بمیرم به روز غم چه عجب
که من چو شمع به شبهای تار می گریم
بسا که لاله خونین ز اشک من بشکفت
از آن سبب که چو ابر بهار می گریم
به خون دیده ام آغشته است نامه دوست
که می نویسم و بی اختیار می گریم
گهی ز دوری اهل وطن همی نالم
دمی ز فرقت یار و دیار می گریم
چه روزگار و چه روز است این که من دارم
که روزهاست که بر روزگار می گریم
مرا که کار همه گریه است و یار اندوه
عجب مدار که بر کار و بار می گریم
زمین عجب نه که دریا شود ز اشک جلال
بدین صفت که من از هجر یار می گریم