عبارات مورد جستجو در ۲۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
ای مونس و غمگسار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق؟
از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست که اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آبهای دیده
دریا کردی کنار عاشق
زینها چه زیانش؟ چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
وی چشم و چراغ و یار عاشق
ای داروی فربهی و صحت
از بهر تن نزار عاشق
ای رحمت و پادشاهی تو
بربوده دل و قرار عاشق
ای کرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
آن را که به خویش بار ندهی
کی بیند کار و بار عاشق؟
از جذب و کشیدن تو باشد
آن ناله زار زار عاشق
تعلیم و اشارت تو باشد
آن حیله گری و کار عاشق
از راه نمودن تو باشد
آن رفتن راهوار عاشق
ای بند تو دلگشای عاشق
وی پند تو گوشوار عاشق
دیرست که خواب شب نمانده است
در دیده شرمسار عاشق
دیرست که اشتها برفتست
از معده لقمه خوار عاشق
دیرست که زعفران برستست
از چهره لاله زار عاشق
دیرست کز آبهای دیده
دریا کردی کنار عاشق
زینها چه زیانش؟ چون تو باشی
چاره گر و غمگسار عاشق
صد گنج فروشیش به دانگی
وان دانگ کنی نثار عاشق
ای لاف ابیت عند ربی
آرایش و افتخار عاشق
لو لاک لما خلقت الافلاک
نه چرخ به اختیار عاشق
بس کن که عنایتش بسنده است
برهان و سخن گزار عاشق
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۷ - رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانه شکار
چو عالم بر زد آن زرین علم را
کز او تاراج باشد خیل غم را
ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست
به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
علمداران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران
ز یکسو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپهسالار قیصور
کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده
نهاده غاشیهاش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشیرهای زرنگارش
به گرد اندر شده زرین حصارش
نبود از تیغها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر
دهان دور باش از خنده میسفت
فلک را دور باش از دور میگفت
سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر
گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ
زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنیبت کش و شاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی
غریو کوسها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی باز ماند
غریبی گر گذر کردی بر آن راه
بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر
شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا میدارد آهنگ
چنین فرمود خورشید جهانگیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر
چو در نالیدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صیدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر
یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان
پیاپی هر زمان نخجیر میکرد
به نخجیری دگر تدبیر میکرد
بنه در یک شکارستان نمیماند
شکارافکن شکارافکن همی راند
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
به یک فرسنگی قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کله میبست
زمستان بود و باد سرد میجست
زمین کز سردی آتش داشت در زیر
پرند آب را میکرد شمشیر
اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد با سرما دلیری
ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
به خورانگیز شد عود قماری
هوا میکرد خود کافور باری
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند
ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی
چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست
دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او
خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بینقیبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بیهنگام ترسید
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خون زر که بی حد بدشمارش
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود میسوخت
به بام قصر بر شد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیدهبانی
بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گلخانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش
رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابی چو نرگسهای مستش
گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر یک از گل دسته دسته
چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاده و شد یکباره از دست
ز بیهوشی زمانی بیخبر ماند
به هوش آمد به کار خویش در ماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند
بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته
نه روی آنکه از در باز گردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد
رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند
چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست ازینسان بر من آخر
درون شو گونه شاهنشه غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی
که مهمانی به خدمت میگراید
چه فرمائی در آید یا نیاید
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
تو خود دانی که من از هیچ رائی
ندارم با تو در خاطر خطائی
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن
و گر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم
بدین زاری پیامی شاه میگفت
شکر لب میشنید و آه میگفت
کنیزی کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر
ز خارو خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرین دروی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر
بنه در پیشگاه و شقه در یند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند
نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین دادست پیغام
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
بگوئیم آنچه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید
کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی
چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب
پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
نقاب آفتاب از سایه بر بست
فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقهوار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سر آغوشی بر آموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی در گرفته
سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل
همان صد دانه مروارید خوشاب
به فرقافشان خسرو کرد پرتاب
کز او تاراج باشد خیل غم را
ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست
به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
علمداران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران
ز یکسو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپهسالار قیصور
کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده
نهاده غاشیهاش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشیرهای زرنگارش
به گرد اندر شده زرین حصارش
نبود از تیغها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر
دهان دور باش از خنده میسفت
فلک را دور باش از دور میگفت
سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر
گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ
زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنیبت کش و شاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی
غریو کوسها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی باز ماند
غریبی گر گذر کردی بر آن راه
بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر
شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا میدارد آهنگ
چنین فرمود خورشید جهانگیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر
چو در نالیدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صیدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر
یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان
پیاپی هر زمان نخجیر میکرد
به نخجیری دگر تدبیر میکرد
بنه در یک شکارستان نمیماند
شکارافکن شکارافکن همی راند
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
به یک فرسنگی قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کله میبست
زمستان بود و باد سرد میجست
زمین کز سردی آتش داشت در زیر
پرند آب را میکرد شمشیر
اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد با سرما دلیری
ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
به خورانگیز شد عود قماری
هوا میکرد خود کافور باری
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند
ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی
چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست
دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او
خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بینقیبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بیهنگام ترسید
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خون زر که بی حد بدشمارش
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود میسوخت
به بام قصر بر شد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیدهبانی
بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گلخانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش
رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابی چو نرگسهای مستش
گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر یک از گل دسته دسته
چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاده و شد یکباره از دست
ز بیهوشی زمانی بیخبر ماند
به هوش آمد به کار خویش در ماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند
بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته
نه روی آنکه از در باز گردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد
رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند
چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست ازینسان بر من آخر
درون شو گونه شاهنشه غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی
که مهمانی به خدمت میگراید
چه فرمائی در آید یا نیاید
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
تو خود دانی که من از هیچ رائی
ندارم با تو در خاطر خطائی
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن
و گر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم
بدین زاری پیامی شاه میگفت
شکر لب میشنید و آه میگفت
کنیزی کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر
ز خارو خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرین دروی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر
بنه در پیشگاه و شقه در یند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند
نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین دادست پیغام
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
بگوئیم آنچه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید
کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی
چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب
پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
نقاب آفتاب از سایه بر بست
فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقهوار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سر آغوشی بر آموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی در گرفته
سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل
همان صد دانه مروارید خوشاب
به فرقافشان خسرو کرد پرتاب
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
درآمد دوش دلدارم به یاری
مرا گفتا بگو تا در چه کاری
حرامت باد اگر بی ما زمانی
برآوردی دمی یا می برآری
چو با ما میتوانی بود هر شب
روا نبود که بی ما شب گذاری
چو با ما غمگساری میتوان کرد
چرا با دیگری غم می گساری
خوشی با دشمن ما در نشستی
نباشد این دلیل دوستداری
بدان میداریم کز عزت خویش
تو را در خاک اندازم به خواری
به تنهاییت بگذارم که تا تو
بمانی تا ابد در بیقراری
چو بشنیدم ز جانان این سخنها
بدو گفتم که دست از جمله داری
ولیکن چون تو یار غمگنانی
مرا از ننگ من برهان به یاری
که گر عطار در هستی بماند
برو گریند عالمیان به زاری
مرا گفتا بگو تا در چه کاری
حرامت باد اگر بی ما زمانی
برآوردی دمی یا می برآری
چو با ما میتوانی بود هر شب
روا نبود که بی ما شب گذاری
چو با ما غمگساری میتوان کرد
چرا با دیگری غم می گساری
خوشی با دشمن ما در نشستی
نباشد این دلیل دوستداری
بدان میداریم کز عزت خویش
تو را در خاک اندازم به خواری
به تنهاییت بگذارم که تا تو
بمانی تا ابد در بیقراری
چو بشنیدم ز جانان این سخنها
بدو گفتم که دست از جمله داری
ولیکن چون تو یار غمگنانی
مرا از ننگ من برهان به یاری
که گر عطار در هستی بماند
برو گریند عالمیان به زاری
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۷
به لب بگوی که آن خندهٔ نهان نکند
مرا به لطف نهان تو بد گمان نکند
تو خود مرا چه کنی لیک چشم را فرمای
که آن نگه که تو کردی زمان زمان نکند
تو رنجهای زمن و میل من ولی چکنم
بگو که ناز توام دست در میان نکند
گرم مجال نگاهی بود زمان چکنم
حکایتی که نگه میکند زبان نکند
هزار سود در این بیع هست خواهی دید
مرا بخر که خریدار من زیان نکند
جفا و هر چه کند گو به من خداوند است
ولیک نسبت ما را به این و آن نکند
بس است جور ز صبر آزمود وحشی را
هزار بار کسی را کس امتحان نکند
مرا به لطف نهان تو بد گمان نکند
تو خود مرا چه کنی لیک چشم را فرمای
که آن نگه که تو کردی زمان زمان نکند
تو رنجهای زمن و میل من ولی چکنم
بگو که ناز توام دست در میان نکند
گرم مجال نگاهی بود زمان چکنم
حکایتی که نگه میکند زبان نکند
هزار سود در این بیع هست خواهی دید
مرا بخر که خریدار من زیان نکند
جفا و هر چه کند گو به من خداوند است
ولیک نسبت ما را به این و آن نکند
بس است جور ز صبر آزمود وحشی را
هزار بار کسی را کس امتحان نکند
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۶
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۲
گویند خواجهای را بندهای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان. گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی، توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.
خواجه با بنده پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده
نه عجب کو چو خواجه حکم کند
وین کشد بار ناز چون بنده
خواجه با بنده پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده
نه عجب کو چو خواجه حکم کند
وین کشد بار ناز چون بنده
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۰ - و او راست
نگار من چو ز من صلح دیدو جنگ ندید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
حدیث جنگ به یک سو نهادو صلح گزید
عتابها ز پس افکندو صلح پیش آورد
حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او
دل حسود زغم خویشتن فراز کشید
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود
کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
در نشاط و در لهو باز باید کرد
که این دو بندگران را به دست اوست کلید
به کام خویش رسد از دل من آن بت روی
چنانکه زو دل غمگین من به کام رسید
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو را سری که به پیمان من درآری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست
نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل
به زور باز ستانم ورای زاری نیست
علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم
که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست
بساز با من بی چاره چون بسوختی ام
بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست
به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز
که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست
تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند
یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست
مرا دلی که به دست غمش سپاری نیست
سر تو دارم اگر تیغ می زنی و تو را
دلی که کار غریبی چو من بر آری نیست
شبی دمی قدمی رنجه کن اگر چه مرا
به قدر عزّت تو دست حق گزاری نیست
نه زر که در قدمت ریزم و نه دست که دل
به زور باز ستانم ورای زاری نیست
علاج درد دلم مرگ می کند چه کنم
که سخت جانم و جان دادن اختیاری نیست
بساز با من بی چاره چون بسوختی ام
بسوزی و بنسازی طریق یاری نیست
به چشم خوار مبین در من ای چو دیده عزیز
که همچو بنده عزیزی سزای خواری نیست
تو را اگر چه بسی عاشقان مسکین اند
یکی ز جمله به مسکینی نزاری نیست
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۶
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب پانزدهم: اندر تمتع کردن
بدان ای پسر، اگر کسی را دوست داری در مستی و هشیاری پیوسته بدو مشغول مباش، که آن نطفه کی از تو جدا گردد معلومست که تخم جانی و شخصی بود بهر یاری، پس اگر کنی در مستی کن، که بمستی زیانکارتر بود؛ اما بوقت خمار صوابتر و بهتر آید و بهر وقتی که یاد آید بدان مشغول مباش، که آن بهایم بود که هر وقت شغلی نداند، هر وقت که میباید بکند، باید که آدمی را وقتی پیدا بود، تا فرق بود میان وی و بهایم. اما از زنان و غلامان میل خویش بیک جنس مدار، تا از هر دو گونه بهرهور باشی و از دوگانه یکی دشمن تو نباشد و همچنانک گفتم مجامعت بسیار کردن زیان دارد ناکردن نیز زیان دارد، پس هر چه کنی باید کی باشتها کنی و بتکلف نکنی، تا زیان کمتر دارد؛ اما باشتها و بیاشتها پرهیز در گرمایگرم و در سرمایسرد، که درین دو فصل زیان کارتر باشد، خاصه پیران را و از همه فصلها در فصل بهار سازگارتر باشد، کی هوا معتدل باشد و چشمها را آب زیادت باشد و جهان روی بخوشی دارد، پس چون عالم کبیر آ{ن} چنان شود از تأثیر وی بر ما که عالم صغیرست همچنان شود، طبایع که در تن ما مختلف است معتدل شود، خون اندر رگها زیادت شود، منی در پشتها زیادت شود، بیقصدی مردم محتاج معاشرت و تمتع گردد؛ پس چون اشتهاء طبیعت صادق شود آنگاه زیان کمتر دارد و رگ زدن نیز همچنان، پس تا بتوانی در گرمایگرم . سرمایسرد رگ مزن و اگر خون زیادت بینی اندر تن، تسکین کن بشرابها و طعامهای موافق و مخالف چیزی مخور، در تابستان میل بغلامان کن و در زمستان میل بزنان و درین باب سخن مختصر آمد که کرا نکند.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۵۱
عشق را اقبالیست و ادباری، اقبال عشق در ادبار عاشقست زیرا که اگر عاشق مقبل بود معشوق در هودج عز خودش مسکن سازد و باشد که در اوقات نسیم صبا پردۀ وصل از پیش جمال براندازد و آنگاه عشق صولت خود بر که راند و حقوق دولت از که ستاند عشق مدبری طلبد روز برگشته و افتاده خواهد قعر مرادش در کشته تا صولت خود برو میراند و داد خود ازو میستاند و گاهیش بلطف میخواند و گاهیش بقهر میراند گاه تیرباران بلا میکند و گاهش نشانۀ محنت و ولا میسازد و گاهیش بر سریر عزت مینشاند و گاهیش در دام محنت میکشد:
گه در کشدم بدام اقبال غمت
گه برکشدم ز چاه ادبار دمت
یا این همه از کمال تسلیم سرم
بادا صنما فدای خاک قدمت
گه در کشدم بدام اقبال غمت
گه برکشدم ز چاه ادبار دمت
یا این همه از کمال تسلیم سرم
بادا صنما فدای خاک قدمت
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۰
اگر عاشق را از معشوق طلب بر و نوال بود و امید کرم و افضال بود گویندش بر درآی و خود را از غم مفرسای هاهُنا النوالُ مَطْرُوحٌ وَبابُ الْاِجابَةِ مَفْتُوحٌ اما اگر طمعش شهود بود و یا قبل الخمود وجود بود مَریضٌ لایُعادٌ گردد مُریدٌ لایُرادُ شود هر قصه که نویسد مردود بود و هر دعا که گوید باجابت نرسد کذلک موسی سَاَلَ عن اشیاءَ وَاُجیبَ قال قداُوتیتَ سُوءً لَکَ یا موسی. فَلمّا قال مِن قَلقِ الشُّوق اَرِنی اُنظُر الیکَ قال لن ترانی .. هکذا قَهْرُ الاَحْباب هکذا قَهْرُ الاَحْبابِ.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۷
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح محمدبن ابی بکر
دل مرا دل معشوق من موافق نیست
وگر موافق باشد ز عشق لایق نیست
موافقت ز دل عاشقان پدید آید
موافقت نپذیرد دلی که عاشق نیست
از آن بسی که بخوشی چنان نباشد شهد
وزان رخی که بلعلی چنو شقایق نیست
موافقست مرآنرا که نیست عاشق او
مرا که عاشق اویم چرا موافق نیست
بوعده صادق باشم چو او بخواهد جان
ازو چو بوسی خواهم بوعده صادق نیست
علایق همه عالم بعشق نامزد است
کسی که عاشق نبود درین علایق نیست
ز عشق فسق پدید آید آخر از چه سبب
کسی که در شره عاشقی است فاسق نیست
ز عشق دست بدارم که برد دل زکفم
دلی که جز صدف حکمت و حقاین نیست
سپرده ام زارادت تمام هستی خویش
بدان دلی که چنو آگه از حقایق نیست
بخاطری که چنو دوربین و روشن نیست
بدان دلی که چنو تیزفهم و حاذق نیست
کنم مدیح کریمی که از گذشت حرم
جز آستانه او قبله خلایق نیست
همه خلایق دانند کان بجز دهقان
محمد بن ابی بکر عبد خالق نیست
عطا دهنده جوادی که گر بیندیشی
ثنای هیچ کسی بر عطاش سابق نیست
بآشنا و به بیگانه جود اوست رسا
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست
در سخا و کرم را گشاد بر همه خلق
مگر بر آنکه زبانش جری و ناطق نیست
نکوترین طرایق طریق خدمت اوست
که اعتقاد وراسوی بر طرائق نیست
جمال خلق لطیفش بصورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست
ز خاک پایش نور حدایق افزاید
کر آب رویش جز نزهت حدائق نیست
حقوق نعمت او را اگر بود منکر
بود کسی که شناسنده حقایق نیست
جز او بمن صلت گندمین همی نرسد
وکیل او را گوئی جز او جوالق نیست
مزاح و طیبت کردم بدان ترا که دلم
به از شنیدن آن هیچگونه شایق نیست
فلک تفوق دارد چو بنگری بزمین
وگر به همت او بنگزیش فائق نیست
غلام روشن رایش چو بنگری بخرد
بجز که چشمه خورشید در مشارق نیست
بدور دولت هر کس منافقان بودند
بدور دولت او هیچکس منافق نیست
میان دلها فرقست و هیچ دل از دل
بباب دوستی و مهر او مفارق نیست
ز رازقست ورا روزی از در همه خلق
چه روزیست که آن بنده را زرازق نیست
همیشه تا بخداوند خالق و رازق
جز اعتقاد موثق صحیح و واثق نیست
صحیح و واثق باد اعتقاد دین و دلش
مبین بعصمت خالق که وهم لاحق نیست
حریق باد دل حاسدش بنار حسد
که همچو نار حسد هیچ نار حارق نیست
وگر موافق باشد ز عشق لایق نیست
موافقت ز دل عاشقان پدید آید
موافقت نپذیرد دلی که عاشق نیست
از آن بسی که بخوشی چنان نباشد شهد
وزان رخی که بلعلی چنو شقایق نیست
موافقست مرآنرا که نیست عاشق او
مرا که عاشق اویم چرا موافق نیست
بوعده صادق باشم چو او بخواهد جان
ازو چو بوسی خواهم بوعده صادق نیست
علایق همه عالم بعشق نامزد است
کسی که عاشق نبود درین علایق نیست
ز عشق فسق پدید آید آخر از چه سبب
کسی که در شره عاشقی است فاسق نیست
ز عشق دست بدارم که برد دل زکفم
دلی که جز صدف حکمت و حقاین نیست
سپرده ام زارادت تمام هستی خویش
بدان دلی که چنو آگه از حقایق نیست
بخاطری که چنو دوربین و روشن نیست
بدان دلی که چنو تیزفهم و حاذق نیست
کنم مدیح کریمی که از گذشت حرم
جز آستانه او قبله خلایق نیست
همه خلایق دانند کان بجز دهقان
محمد بن ابی بکر عبد خالق نیست
عطا دهنده جوادی که گر بیندیشی
ثنای هیچ کسی بر عطاش سابق نیست
بآشنا و به بیگانه جود اوست رسا
اگر سوابق هست و اگر سوابق نیست
در سخا و کرم را گشاد بر همه خلق
مگر بر آنکه زبانش جری و ناطق نیست
نکوترین طرایق طریق خدمت اوست
که اعتقاد وراسوی بر طرائق نیست
جمال خلق لطیفش بصورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست
ز خاک پایش نور حدایق افزاید
کر آب رویش جز نزهت حدائق نیست
حقوق نعمت او را اگر بود منکر
بود کسی که شناسنده حقایق نیست
جز او بمن صلت گندمین همی نرسد
وکیل او را گوئی جز او جوالق نیست
مزاح و طیبت کردم بدان ترا که دلم
به از شنیدن آن هیچگونه شایق نیست
فلک تفوق دارد چو بنگری بزمین
وگر به همت او بنگزیش فائق نیست
غلام روشن رایش چو بنگری بخرد
بجز که چشمه خورشید در مشارق نیست
بدور دولت هر کس منافقان بودند
بدور دولت او هیچکس منافق نیست
میان دلها فرقست و هیچ دل از دل
بباب دوستی و مهر او مفارق نیست
ز رازقست ورا روزی از در همه خلق
چه روزیست که آن بنده را زرازق نیست
همیشه تا بخداوند خالق و رازق
جز اعتقاد موثق صحیح و واثق نیست
صحیح و واثق باد اعتقاد دین و دلش
مبین بعصمت خالق که وهم لاحق نیست
حریق باد دل حاسدش بنار حسد
که همچو نار حسد هیچ نار حارق نیست