عبارات مورد جستجو در ۴۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : سهراب
بخش ۷
چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگآوران
دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفتوگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نهای
که جز به آفرین بزرگان نهای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست
به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد
ببینند آسیب روز نبرد
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگآوران
دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفتوگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نهای
که جز به آفرین بزرگان نهای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست
به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد
ببینند آسیب روز نبرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲
هرچه گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم
کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم
گفتهیی فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم
وعده است این بینشانه لا نسلم لا نسلم
گفتهیی رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم
این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم
گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه
این چنین گو ره روانه لا نسلم لا نسلم
گوییام امروز زارم نیت حمام دارم
می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لا نسلم
هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را
غیر این عالی ستانه لا نسلم لا نسلم
بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی
کین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم
گوییام من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم
تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم
رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم
ای عجوزهی بامثانه لا نسلم لا نسلم
دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم
مغلطه است این ای یگانه لا نسلم لا نسلم
جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن
نیست مکرت را کرانه لا نسلم لا نسلم
کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم
گفتهیی فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم
وعده است این بینشانه لا نسلم لا نسلم
گفتهیی رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم
این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم
گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه
این چنین گو ره روانه لا نسلم لا نسلم
گوییام امروز زارم نیت حمام دارم
می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لا نسلم
هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را
غیر این عالی ستانه لا نسلم لا نسلم
بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی
کین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم
گوییام من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم
تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم
رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم
ای عجوزهی بامثانه لا نسلم لا نسلم
دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم
مغلطه است این ای یگانه لا نسلم لا نسلم
جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن
نیست مکرت را کرانه لا نسلم لا نسلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۴
مولوی : دفتر اول
بخش ۹ - فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
چون که سلطان از حکیم آن را شنید
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایهی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بیخبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر میگداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندکاندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایهی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جملهی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۰ - تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان به باغ خود سه مرد
یک فقیه و یک شریف و صوفییی
هر یکی شوخی، بدی، لا یوفییی
گفت با اینها مرا صد حجت است
لیک جمعاند و جماعت قوت است
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر
هر یکی را من به سویی افکنم
چون که تنها شد، سبیلش برکنم
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق
رفت صوفی، گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی، وین شریف نامدار
ما به فتوی تو نانی میخوریم
ما به پر دانش تو میپریم
وین دگر شهزاده و سلطان ماست
سید است از خاندان مصطفاست
کیست آن صوفی شکمخوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس؟
چون بباید، مر ورا پنبه کنید
هفتهیی بر باغ و راغ من زنید
باغ چه بود؟ جان من آن شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه کز یاران نمیباید شکیفت
چون به ره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پیاش با چوب زفت
گفت ای سگ صوفییی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما تو از ستیز؟
این جنیدت ره نمود و بایزید؟
از کدامین شیخ و پیرت این رسید؟
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیمکشتش کرد و سر بشکافتش
گفت صوفی آن من بگذشت، لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان
آنچه من خوردم، شما را خوردنیست
وین چنین شربت جزای هر دنیست
این جهان کوه است و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
کی شریف من، برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را
چون به ره کردش، بگفت ای تیزبین
تو فقیهی، ظاهر است این و یقین
او شریفی میکند دعوی سرد
مادر او را که داند تا که کرد؟
بر زن و بر فعل زن دل مینهید؟
عقل ناقص وانگهانی اعتماد؟
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی
هر که باشد از زنا و زانیان
این برد ظن در حق ربانیان
هر که برگردد سرش از چرخها
همچو خود گردنده بیند خانه را
آنچه گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد، دور از اولاد رسول
گر نبودی او نتیجهی مرتدان
کی چنین گفتی برای خاندان؟
خواند افسونها، شنید آن را فقیه
در پیاش رفت آن ستمکار سفیه
گفت ای خر اندرین باغت که خواند؟
دزدی از پیغامبرت میراث ماند؟
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغامبر به چه مانی؟ بگو
با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی
تا چه کین دارند دایم دیو و غول
چون یزید و شمر با آل رسول
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جستیم از آب
پایدار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو، زخم میخور در شکم
گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم تو را من کم نیم
مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی تو را بئس العوض
شد ازو فارغ، بیامد کی فقیه
چه فقیهی؟ ای تو ننگ هر سفیه
فتویات این است ای ببریدهدست
کندر آیی و نگویی امر هست؟
این چنین رخصت بخواندی در وسیط؟
یا بدهست این مسئله اندر محیط؟
گفت حقستت، بزن، دستت رسید
این سزای آن که از یاران برید
دید چون دزدان به باغ خود سه مرد
یک فقیه و یک شریف و صوفییی
هر یکی شوخی، بدی، لا یوفییی
گفت با اینها مرا صد حجت است
لیک جمعاند و جماعت قوت است
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از همدگر
هر یکی را من به سویی افکنم
چون که تنها شد، سبیلش برکنم
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق
رفت صوفی، گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی، وین شریف نامدار
ما به فتوی تو نانی میخوریم
ما به پر دانش تو میپریم
وین دگر شهزاده و سلطان ماست
سید است از خاندان مصطفاست
کیست آن صوفی شکمخوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس؟
چون بباید، مر ورا پنبه کنید
هفتهیی بر باغ و راغ من زنید
باغ چه بود؟ جان من آن شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه کز یاران نمیباید شکیفت
چون به ره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پیاش با چوب زفت
گفت ای سگ صوفییی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما تو از ستیز؟
این جنیدت ره نمود و بایزید؟
از کدامین شیخ و پیرت این رسید؟
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیمکشتش کرد و سر بشکافتش
گفت صوفی آن من بگذشت، لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان
آنچه من خوردم، شما را خوردنیست
وین چنین شربت جزای هر دنیست
این جهان کوه است و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
کی شریف من، برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را
چون به ره کردش، بگفت ای تیزبین
تو فقیهی، ظاهر است این و یقین
او شریفی میکند دعوی سرد
مادر او را که داند تا که کرد؟
بر زن و بر فعل زن دل مینهید؟
عقل ناقص وانگهانی اعتماد؟
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی
هر که باشد از زنا و زانیان
این برد ظن در حق ربانیان
هر که برگردد سرش از چرخها
همچو خود گردنده بیند خانه را
آنچه گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد، دور از اولاد رسول
گر نبودی او نتیجهی مرتدان
کی چنین گفتی برای خاندان؟
خواند افسونها، شنید آن را فقیه
در پیاش رفت آن ستمکار سفیه
گفت ای خر اندرین باغت که خواند؟
دزدی از پیغامبرت میراث ماند؟
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغامبر به چه مانی؟ بگو
با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی
تا چه کین دارند دایم دیو و غول
چون یزید و شمر با آل رسول
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جستیم از آب
پایدار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو، زخم میخور در شکم
گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم تو را من کم نیم
مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی تو را بئس العوض
شد ازو فارغ، بیامد کی فقیه
چه فقیهی؟ ای تو ننگ هر سفیه
فتویات این است ای ببریدهدست
کندر آیی و نگویی امر هست؟
این چنین رخصت بخواندی در وسیط؟
یا بدهست این مسئله اندر محیط؟
گفت حقستت، بزن، دستت رسید
این سزای آن که از یاران برید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۸ - حکایت آن دزد کی پرسیدند چه میکنی نیمشب در بن این دیوار گفت دهل میزنم
این مثل بشنو که شب دزدی عنید
در بن دیوار حفره میبرید
نیمبیداری که او رنجور بود
طقطق آهستهاش را میشنود
رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر؟
خیر باشد نیم شب چه میکنی؟
تو که یی؟ گفتا دهلزن ای سنی
در چه کاری؟ گفت میکوبم دهل
گفت کو بانگ دهل ای بوسبل؟
گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعره یا حسرتا واویلتا
آن دروغ است و کژ و بر ساخته
سر آن کژ را تو هم نشناخته
در بن دیوار حفره میبرید
نیمبیداری که او رنجور بود
طقطق آهستهاش را میشنود
رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر؟
خیر باشد نیم شب چه میکنی؟
تو که یی؟ گفتا دهلزن ای سنی
در چه کاری؟ گفت میکوبم دهل
گفت کو بانگ دهل ای بوسبل؟
گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعره یا حسرتا واویلتا
آن دروغ است و کژ و بر ساخته
سر آن کژ را تو هم نشناخته
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۹
چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان
سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان
اگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامت است چندان سخن از دهان خندان
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکر به دندان
همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلح است و میان گوسفندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد
به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان
نظری مباح کردند و هزار خون معطل
دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان
سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان
اگرم نمیپسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان
نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو
که قیامت است چندان سخن از دهان خندان
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکر به دندان
همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی
که میان گرگ صلح است و میان گوسفندان
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت سفر حبشه
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
به ره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین بر او پای بند
بسیچ سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس
یکی گفت کاین بندیان شب روند
نصیحت نگیرند و حق نشنوند
چو بر کس نیامد ز دستت ستم
تو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان
وگر عفتت را فریب است زیر
زبان حسابت نگردد دلیر
نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس از خدای و مترس از امیر
چو خدمت پسندیده آرم بجای
نیندیشم از دشمن تیره رای
اگر بنده کوشش کند بندهوار
عزیزش بدار خداوندگار
وگر کند رای است در بندگی
ز جان داری افتد به خربندگی
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
به ره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین بر او پای بند
بسیچ سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس
یکی گفت کاین بندیان شب روند
نصیحت نگیرند و حق نشنوند
چو بر کس نیامد ز دستت ستم
تو را گر جهان شحنه گیرد چه غم؟
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان
وگر عفتت را فریب است زیر
زبان حسابت نگردد دلیر
نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس از خدای و مترس از امیر
چو خدمت پسندیده آرم بجای
نیندیشم از دشمن تیره رای
اگر بنده کوشش کند بندهوار
عزیزش بدار خداوندگار
وگر کند رای است در بندگی
ز جان داری افتد به خربندگی
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
مرغ زیرک
یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی
نظر کرد روزی، بگسترده دامی
بسان ره اهرمن، پیچ پیچی
بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی
همه پیچ و تابش، عیان گیروداری
همه نقش زیباش، روشن ظلامی
بهر دانهای، قصهای از فریبی
بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی
بپهلوش، صیاد ناخوبرویی
بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی
نه عاریش از دامن آلوده کردن
نهاش بیم ننگی، نه پروای نامی
زمانی فشردی و گاهی شکستی
گلوی تذروی و بال حمامی
از آن خدعه، آگاه مرغ دانا
بصیاد داد از بلندی سلامی
بپرسید این منظر جانفزا چیست
که دارد شکوه و صفای تمامی
بگفتا، سرائی است آباد و ایمن
فرود آی از بهر گشت و خرامی
خریدار ملک امان شو، چه حاصل
ز سرگشتگیهای عمر حرامی
بخندید، کاین خانه نتوان خریدن
که مشتی نخ است و ندارد دوامی
نماند بغیر از پر و استخوانی
از آن کو نهد سوی این خانه گامی
نبندیم چشم و نیفتیم در چه
نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی
بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون
مرا داده است از بلائی پیام
فریب جهان، پخته کردست ما را
تو، آتش نگهدار از بهر خامی
نظر کرد روزی، بگسترده دامی
بسان ره اهرمن، پیچ پیچی
بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی
همه پیچ و تابش، عیان گیروداری
همه نقش زیباش، روشن ظلامی
بهر دانهای، قصهای از فریبی
بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی
بپهلوش، صیاد ناخوبرویی
بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی
نه عاریش از دامن آلوده کردن
نهاش بیم ننگی، نه پروای نامی
زمانی فشردی و گاهی شکستی
گلوی تذروی و بال حمامی
از آن خدعه، آگاه مرغ دانا
بصیاد داد از بلندی سلامی
بپرسید این منظر جانفزا چیست
که دارد شکوه و صفای تمامی
بگفتا، سرائی است آباد و ایمن
فرود آی از بهر گشت و خرامی
خریدار ملک امان شو، چه حاصل
ز سرگشتگیهای عمر حرامی
بخندید، کاین خانه نتوان خریدن
که مشتی نخ است و ندارد دوامی
نماند بغیر از پر و استخوانی
از آن کو نهد سوی این خانه گامی
نبندیم چشم و نیفتیم در چه
نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی
بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون
مرا داده است از بلائی پیام
فریب جهان، پخته کردست ما را
تو، آتش نگهدار از بهر خامی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
عشق ازین معشوقگان بی وفا دل بر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت
روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت
سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب
از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت
نان اسکندر خوری و خدمت دارا کنی
خاک سیم از حرص پنداری که آب زر گرفت
بوالعجب بازیست در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت
سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست
تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت
آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد
تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت
خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد
تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت
زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد
دیدهبان کور گوش پاسبان کر گرفت
این مرقعها و این سالوسها و رنگها
امر معروفست کز وی جانها آذر گرفت
دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند
زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت
ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین
کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت
هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب
چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت
دست ازین مشتی ریاست جوی دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوی و در میان دردی ندید
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اینت بی همت که در بازار صدق و معرفت
روی از عیسا بگردانید و سم خر گرفت
سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب
از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت
نان اسکندر خوری و خدمت دارا کنی
خاک سیم از حرص پنداری که آب زر گرفت
بوالعجب بازیست در هنگام مستی باز فقر
کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت
سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست
تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت
آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد
تا سر زلفش نگیرد زود ازو سر بر گرفت
خواجه از مستی شبی بر پای چاکر بوسه داد
تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت
زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد
دیدهبان کور گوش پاسبان کر گرفت
این مرقعها و این سالوسها و رنگها
امر معروفست کز وی جانها آذر گرفت
دیو بد دینست لیکن بر در دین ره زند
زهر ما زهرست لیکن معدنی شکر گرفت
ای سنایی هان که تا نفریبدت دیو لعین
کز فریب دیو عالم جمله شور و شر گرفت
هر دعا گویی که در شش پنج او دادی به خواب
چون سنایی هفت اختر ره ششدر گرفت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۴
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
ای یار سرود و آب انگور
نه یار منی به حق والطور
معزول شده است جان ز هرچه
داده است بر آنت دهر منشور
می گوی محال ز آنکه خفته
باشد به محال و هزل معذور
نگشاید نیز چشم و گوشم
رنگ قدح و ترنگ طنبور
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور
پخته شدم و چو گشت پخته
زنبور سزاتر است به انگور
تیره است و مناره مینبیند
آن چشم که موی دیدی از دور
بسترد نگار دست ایام
زین خانهٔ پرنگار معمور
در سور جهان شدم ولیکن
بس لاغر بازگشتم از سور
زین سور بسی ز من بتر رفت
اسکندر و اردشیر و شاپور
گر تو سوی سور میروی رو
روزت خوش باد و سعی مشکور
دانی که چگونه گشت خواهی؟
اندر پدرت نگه کن، ای پور
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بد خو دشمنی است منصور
بیلشکر عقل و دین نگردد
از مرد سپاه دهر مقهور
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور
ور زی تو جهان به طاعت آید
زنهار بدان مباش مغرور
زیرا که به زیر نوش و خزش
نیش است نهان و زهر مستور
این ناکس را من آزمودم
فعلش همه مکر دیدم و زور
جادوست به فعل زشت زنهار
غره نشوی به صورت حور
گیتی به مثل سرای کار است
تا روز قیام و نفخت صور
جز کار کنی به دین ازینجا
بیرون نشود عزیز و مستور
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور
ور دیو ز کار باز داردت
رنجور بوی و خوار و مدحور
امروز تو میر شهر خویشی
کهت پنج رعیت مامور
بی کار چنین چرا نشینی
با کارکنان شهر پر نور؟
هرگز نشود خسیس و کاهل
اندر دو جهان بخیره مشهور
بنگر که اگر جهان نکردی
ایزد نشدی به فضل مذکور
دل خانهٔ توست گنج گردانش
از حکمتها به در منثور
ای جاهل مفلس ار بکوشی
گنجور شوی ز علم گنجور
گر حکمت منت در خور آید
گنجور شدی و گشت ماجور
از سر بفگن خمار ازیرا
نپذیرد پند مغز مخمور
نه یار منی به حق والطور
معزول شده است جان ز هرچه
داده است بر آنت دهر منشور
می گوی محال ز آنکه خفته
باشد به محال و هزل معذور
نگشاید نیز چشم و گوشم
رنگ قدح و ترنگ طنبور
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور
پخته شدم و چو گشت پخته
زنبور سزاتر است به انگور
تیره است و مناره مینبیند
آن چشم که موی دیدی از دور
بسترد نگار دست ایام
زین خانهٔ پرنگار معمور
در سور جهان شدم ولیکن
بس لاغر بازگشتم از سور
زین سور بسی ز من بتر رفت
اسکندر و اردشیر و شاپور
گر تو سوی سور میروی رو
روزت خوش باد و سعی مشکور
دانی که چگونه گشت خواهی؟
اندر پدرت نگه کن، ای پور
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بد خو دشمنی است منصور
بیلشکر عقل و دین نگردد
از مرد سپاه دهر مقهور
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور
ور زی تو جهان به طاعت آید
زنهار بدان مباش مغرور
زیرا که به زیر نوش و خزش
نیش است نهان و زهر مستور
این ناکس را من آزمودم
فعلش همه مکر دیدم و زور
جادوست به فعل زشت زنهار
غره نشوی به صورت حور
گیتی به مثل سرای کار است
تا روز قیام و نفخت صور
جز کار کنی به دین ازینجا
بیرون نشود عزیز و مستور
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور
ور دیو ز کار باز داردت
رنجور بوی و خوار و مدحور
امروز تو میر شهر خویشی
کهت پنج رعیت مامور
بی کار چنین چرا نشینی
با کارکنان شهر پر نور؟
هرگز نشود خسیس و کاهل
اندر دو جهان بخیره مشهور
بنگر که اگر جهان نکردی
ایزد نشدی به فضل مذکور
دل خانهٔ توست گنج گردانش
از حکمتها به در منثور
ای جاهل مفلس ار بکوشی
گنجور شوی ز علم گنجور
گر حکمت منت در خور آید
گنجور شدی و گشت ماجور
از سر بفگن خمار ازیرا
نپذیرد پند مغز مخمور
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روحالله روحه
مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بیخبر از حیلتش، که استادست
کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همینهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همین قد و چهره میجویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی میدهند بیدادست
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
نمودهای که: دگر عهد میکند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بیخبر از حیلتش، که استادست
کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همینهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همین قد و چهره میجویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی میدهند بیدادست
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
نمودهای که: دگر عهد میکند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
ای به من صدق و صفای تو دروغ
مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط
بر زبانش گلههای تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش
حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب
سر فکنده است به پای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم
چند گویم ز برای تو دروغ
وعدهٔ بوسه چه میفرمائی
مینماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر
گفت صد ره به گدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا میبارد
از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم به هوس میگوید
ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب
گر نگوید به خدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست
به زبان گله زای تو دروغ
مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط
بر زبانش گلههای تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش
حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب
سر فکنده است به پای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم
چند گویم ز برای تو دروغ
وعدهٔ بوسه چه میفرمائی
مینماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر
گفت صد ره به گدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا میبارد
از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم به هوس میگوید
ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب
گر نگوید به خدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست
به زبان گله زای تو دروغ
عطار نیشابوری : باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق
شمارهٔ ۴۰
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه شیطانی خرامش واژگونی
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۸ - حکایت زاهد و گوسفند و طراران
زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفه ای طراران بدیدند، طمع دربستند و با یک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند، پس یک تن به پیش او درآمد و گفت: ای شیخ، این سگ کجا میبری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار میدارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوت اهل صلاح است، اما زاهد نمی نماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند، از این نسق هر چیز میگفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را دران متهم گردانید و گفت که: شاید بود که فروشنده این جادو بوده ست و چشم بندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد.
و این مثل بدان آوردم تا مقرر گرددکه بحیلت و مکر مارا قدم در کار میباید نهاد وانگاه خود نصرت هراینه روی نماید. و چنان صواب میبینم که ملک در ملا بر من خشمی کند و بفرماید تا مرا بزنند و بخون بیالایند و در زیر درخت بیفگنند، و ملک با تمامی لشکر برود و بفلان موضع مقام فرماید و منتظر آمدن من باشد، تا من از مکر و حیلت خویشتن بپردازم و بیایم وملک را بیاگاهنم. ملک در باب وی آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معین گردانیده بود.
و این مثل بدان آوردم تا مقرر گرددکه بحیلت و مکر مارا قدم در کار میباید نهاد وانگاه خود نصرت هراینه روی نماید. و چنان صواب میبینم که ملک در ملا بر من خشمی کند و بفرماید تا مرا بزنند و بخون بیالایند و در زیر درخت بیفگنند، و ملک با تمامی لشکر برود و بفلان موضع مقام فرماید و منتظر آمدن من باشد، تا من از مکر و حیلت خویشتن بپردازم و بیایم وملک را بیاگاهنم. ملک در باب وی آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معین گردانیده بود.
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مسافرت کردن شوهر و سپردن خانه و زن خود بهدست رفیق بدگوهر
دیرگاهی بر این وَتیره گذشت
روز رخشان و شام تیره گذشت
گشت ناگاه شوی زن سفری
گفت زن: بایدت مرا ببری
گفتمرد: اینسفرنهدلخواه است
که رئیس اداره همراه است
هم به پاس اثاثهٔ خانه
بایدت ماند، پُر مزن چانه
از قضا نیستی تو هم تنها
پیشت آید رفیق تازهٔ ما
می کند با تو خانمش یاری
او خود از توکند نگهداری
کیست به از رفیق وجدان کیش
که سپردن بدو توان زن خویش
بس که فاسد شدست خوی بشر
نه برادر بود امین نه پسر
در جهان اعتماد و اطمینان
نیست الا به مرد با وجدان
دین و ایمان همه خرافاتست
مایهٔ کین و اختلافاتست
بس فقیها که دام شرعی ساخت
مومنان را میان دام انداخت
شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت
تا قبای ترا به غیر فروخت
زوجه خلق را دهند طلاق
بهر غیری کنند عقد و صداق
لیک مردی که اهل وجدانست
دلش از فعل بد هراسانست
او بدی را به چشم بد بیند
شرر تو زیان خود بیند
نیست در نیکیش امید بهشت
زان که باشد به طبع نیک سرشت
وز بدی دوزخش نترساند
که بدی را به طبع بد داند
نکند بدکه بد به طبع بد است
نیک باشد که نیکی از خرد است
نیک و بد را شناسد از وجدان
هست وجدان برابرش میزان
زن اگر چند نرمتر شده بود
ز ابتلائی دلش خبر شده بود
بیمی افتاده بود در دل او
نگران بود ازین سفر دل او
لیک شوهر شکیب فرمودش
بوسهها داد و کرد بدرودش
دست وجدانفروش را بفشرد
رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد
رفت شوی و رفیق کجبنیاد
به فریب زن رفیق ستاد
روزی آمد به نزد آن دلبر
ساخته از دروغ مژگان تر
گفت زن: چیست؟ گفت چیزی نیست
آن که در دل غمی ندارد کیست؟!
دگرین روز هم بدین منوال
شد به نزدیک آن بدیع جمال
چشمها سرخ و مژه اشکآلود
گونههای زرد و پای چشم کبود
زن ز نازکدلی به تنگ آمد
پای خود داریش به سنگ آمد
قسمش داد و گفت: دردت چیست؟
چشم سرخ و رخان زردت چیست؟
گفت اندر فشار وجدانم
راز کس فاش کرد نتوانم
سومین روز ساخت آن مکار
خویش را زرد و لاغر و بیمار
بود بازیگری نمایش باز
لاجرم کرد این نمایش، ساز
رفت و خود را بدین ضعیفه نمود
صد هزاران غمش به غم افزود
کفت زن چند ازبن نهفتن راز
چیست این روی زرد و گرم و گداز
خانمت در کجاست کاین دو سه روز
اندرین جا نشد جمالافروز
این چه حالی و این چه ترکیبی است
این چه وضعی و این چه ترتیبی است
جای غمخواری از من دلریش
بر غم من فزودهای غم خویش
گرچه چیزی ز تو نفهمیدم
به خدا کز تو سخت رنجیدم
چون شد آن ریوساز حیلت کر
در دل خویشتن سوار به خر
صیدش اندرکنار دانه رسید
تیری افکند و بر نشانه رسید
گفت اکنون که فحش خواهی داد
گویم این راز هرچه بادا باد
پای رنجش چو در میان آمد
راز پوشیده بر زبان آمد
داد سوگند مرد حیلتساز
که زن آن راز را نگو باز
گفت بار نخست کاینجا من
آمدم میهمان به همره زن
وز تو آن حجب و شرم را دیدم
در دل خود بسی پسندیدم
چون که بیرون شدیم ازین خانه
شرح دادم ز بهر جانانه
گفتمش پند گیر ازین خانم
عقل و دانشپذیر ازین خانم
که به چندین عفاف وسنگینی
داشت زیبندگی و رنگینی
زنچو این سرزنش ز من بشنید
بی محابا به روی من بدوید
گفت محو جمال او شدهای
عاشق خط و خال او شدهای
خوردم از بهر او قسم بسیار
تاکه قانع شد وگرفت قرار
لیک در قلبش این ملال بماند
گفتگو طی شد و خیال بماند
روز رخشان و شام تیره گذشت
گشت ناگاه شوی زن سفری
گفت زن: بایدت مرا ببری
گفتمرد: اینسفرنهدلخواه است
که رئیس اداره همراه است
هم به پاس اثاثهٔ خانه
بایدت ماند، پُر مزن چانه
از قضا نیستی تو هم تنها
پیشت آید رفیق تازهٔ ما
می کند با تو خانمش یاری
او خود از توکند نگهداری
کیست به از رفیق وجدان کیش
که سپردن بدو توان زن خویش
بس که فاسد شدست خوی بشر
نه برادر بود امین نه پسر
در جهان اعتماد و اطمینان
نیست الا به مرد با وجدان
دین و ایمان همه خرافاتست
مایهٔ کین و اختلافاتست
بس فقیها که دام شرعی ساخت
مومنان را میان دام انداخت
شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت
تا قبای ترا به غیر فروخت
زوجه خلق را دهند طلاق
بهر غیری کنند عقد و صداق
لیک مردی که اهل وجدانست
دلش از فعل بد هراسانست
او بدی را به چشم بد بیند
شرر تو زیان خود بیند
نیست در نیکیش امید بهشت
زان که باشد به طبع نیک سرشت
وز بدی دوزخش نترساند
که بدی را به طبع بد داند
نکند بدکه بد به طبع بد است
نیک باشد که نیکی از خرد است
نیک و بد را شناسد از وجدان
هست وجدان برابرش میزان
زن اگر چند نرمتر شده بود
ز ابتلائی دلش خبر شده بود
بیمی افتاده بود در دل او
نگران بود ازین سفر دل او
لیک شوهر شکیب فرمودش
بوسهها داد و کرد بدرودش
دست وجدانفروش را بفشرد
رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد
رفت شوی و رفیق کجبنیاد
به فریب زن رفیق ستاد
روزی آمد به نزد آن دلبر
ساخته از دروغ مژگان تر
گفت زن: چیست؟ گفت چیزی نیست
آن که در دل غمی ندارد کیست؟!
دگرین روز هم بدین منوال
شد به نزدیک آن بدیع جمال
چشمها سرخ و مژه اشکآلود
گونههای زرد و پای چشم کبود
زن ز نازکدلی به تنگ آمد
پای خود داریش به سنگ آمد
قسمش داد و گفت: دردت چیست؟
چشم سرخ و رخان زردت چیست؟
گفت اندر فشار وجدانم
راز کس فاش کرد نتوانم
سومین روز ساخت آن مکار
خویش را زرد و لاغر و بیمار
بود بازیگری نمایش باز
لاجرم کرد این نمایش، ساز
رفت و خود را بدین ضعیفه نمود
صد هزاران غمش به غم افزود
کفت زن چند ازبن نهفتن راز
چیست این روی زرد و گرم و گداز
خانمت در کجاست کاین دو سه روز
اندرین جا نشد جمالافروز
این چه حالی و این چه ترکیبی است
این چه وضعی و این چه ترتیبی است
جای غمخواری از من دلریش
بر غم من فزودهای غم خویش
گرچه چیزی ز تو نفهمیدم
به خدا کز تو سخت رنجیدم
چون شد آن ریوساز حیلت کر
در دل خویشتن سوار به خر
صیدش اندرکنار دانه رسید
تیری افکند و بر نشانه رسید
گفت اکنون که فحش خواهی داد
گویم این راز هرچه بادا باد
پای رنجش چو در میان آمد
راز پوشیده بر زبان آمد
داد سوگند مرد حیلتساز
که زن آن راز را نگو باز
گفت بار نخست کاینجا من
آمدم میهمان به همره زن
وز تو آن حجب و شرم را دیدم
در دل خود بسی پسندیدم
چون که بیرون شدیم ازین خانه
شرح دادم ز بهر جانانه
گفتمش پند گیر ازین خانم
عقل و دانشپذیر ازین خانم
که به چندین عفاف وسنگینی
داشت زیبندگی و رنگینی
زنچو این سرزنش ز من بشنید
بی محابا به روی من بدوید
گفت محو جمال او شدهای
عاشق خط و خال او شدهای
خوردم از بهر او قسم بسیار
تاکه قانع شد وگرفت قرار
لیک در قلبش این ملال بماند
گفتگو طی شد و خیال بماند
ملکالشعرای بهار : دل مادر
شکوهٔ عروس از مادر شوهر!
پیرزن صبر نمودی به جفاش
باکس آن راز نمی کردی فاش
لیک آن دختر غدار پلید
کرد با شوی شبی رازپدید
گفت مام تو مرا کشت ز غم
بس که با من کند از کینه ستم
ما نسازیم به یکجای مقر
یا مرا دار بهبر، یا مادر
زن چو با مرد جوان آمیزد
زال باید ز میان برخیزد
من و او جمع نیاییم بهم
واندربن خیمه نپاییم بهم
میروم من سوی قوم از بر تو
بعد ازین آن تو و آن مادرتو
پسر این قصه چو از زن بشنید
از سر قهرگریبان بدرید
از در خیمه برون شد به شتاب
رفت و با مادر خود کرد عتاب
زال از مهر جگرگوشهٔ خویش
سر به اندیشه فکند اندر پیش
دل ندادش که بگوید آن راز
که مبادا شود آن کار دراز
دختر از پیش پسر دور شود
پسرش واله و رنجور شود
هرچه گفت آن صنم کافرکیش
زال کرد آن همه در گردن خویش
تا جدایی نبود بین دو یار
بیگناهی به گنه کرد اقرار
گفت آری رخبختم سیهست
من گنهکارم و او بی گنهست
راستمی گوید و بیتقصیر است
گنه از مادر بیتدبیر است
مرد بیچاره چوبشنید سخن
رفت و بوسید سر و صورت زن
کای صنم بخش به حال تبهش
بگذر بهر خدا ازگنهش
جای شرمندگی ازآنچه شنید
تیزترشد زن بیشرم پلید
گفت خواهی که شوم ازتو رضا
دورکن مادر خود را زینجا
من در اینجا ننشینم با او
من درین خانه نشینم، یا او
مرد نادان ز سرکینه و درد
بین که با مادر بیچاره چه کرد
باکس آن راز نمی کردی فاش
لیک آن دختر غدار پلید
کرد با شوی شبی رازپدید
گفت مام تو مرا کشت ز غم
بس که با من کند از کینه ستم
ما نسازیم به یکجای مقر
یا مرا دار بهبر، یا مادر
زن چو با مرد جوان آمیزد
زال باید ز میان برخیزد
من و او جمع نیاییم بهم
واندربن خیمه نپاییم بهم
میروم من سوی قوم از بر تو
بعد ازین آن تو و آن مادرتو
پسر این قصه چو از زن بشنید
از سر قهرگریبان بدرید
از در خیمه برون شد به شتاب
رفت و با مادر خود کرد عتاب
زال از مهر جگرگوشهٔ خویش
سر به اندیشه فکند اندر پیش
دل ندادش که بگوید آن راز
که مبادا شود آن کار دراز
دختر از پیش پسر دور شود
پسرش واله و رنجور شود
هرچه گفت آن صنم کافرکیش
زال کرد آن همه در گردن خویش
تا جدایی نبود بین دو یار
بیگناهی به گنه کرد اقرار
گفت آری رخبختم سیهست
من گنهکارم و او بی گنهست
راستمی گوید و بیتقصیر است
گنه از مادر بیتدبیر است
مرد بیچاره چوبشنید سخن
رفت و بوسید سر و صورت زن
کای صنم بخش به حال تبهش
بگذر بهر خدا ازگنهش
جای شرمندگی ازآنچه شنید
تیزترشد زن بیشرم پلید
گفت خواهی که شوم ازتو رضا
دورکن مادر خود را زینجا
من در اینجا ننشینم با او
من درین خانه نشینم، یا او
مرد نادان ز سرکینه و درد
بین که با مادر بیچاره چه کرد