عبارات مورد جستجو در ۶۹ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۵
بس جهد میکردم که من آیینهٔ نیکی شوم
تو حکم میکردی که من خمخانهٔ سیکی شوم
خمخانهٔ خاصان شدم، دریای غواصان شدم
خورشید بینقصان شدم، تا طب تشکیکی شوم
نقش ملایک ساختی، بر آب و گل افراختی
دورم بدان انداختی، کاکسیر نزدیکی شوم
هاروتییی افروختی، پس جادویش آموختی
زانم چنین میسوختی، تا شمع تاریکی شوم
ترکی همه ترکی کند، تاجیک تاجیکی کند
من ساعتی ترکی شوم، یک لحظه تاجیکی شوم
گه تاج سلطانان شوم، گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکی شوم، گه طفل چالیکی شوم
خون روی را ریختم، با یوسفی آمیختم
در روی او سرخی شوم، در موش باریکی شوم
تو حکم میکردی که من خمخانهٔ سیکی شوم
خمخانهٔ خاصان شدم، دریای غواصان شدم
خورشید بینقصان شدم، تا طب تشکیکی شوم
نقش ملایک ساختی، بر آب و گل افراختی
دورم بدان انداختی، کاکسیر نزدیکی شوم
هاروتییی افروختی، پس جادویش آموختی
زانم چنین میسوختی، تا شمع تاریکی شوم
ترکی همه ترکی کند، تاجیک تاجیکی کند
من ساعتی ترکی شوم، یک لحظه تاجیکی شوم
گه تاج سلطانان شوم، گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکی شوم، گه طفل چالیکی شوم
خون روی را ریختم، با یوسفی آمیختم
در روی او سرخی شوم، در موش باریکی شوم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم
گرفتم دشنهیی وز خود بریدم
نه آن خود نه آن دیگرانم
غلط کردم نبریدم من از خود
که این تدبیر بیمن کرد جانم
ندانم کاتش دل بر چه سان است
که دیگر شکل میسوزد زبانم
به صد صورت بدیدم خویشتن را
به هر صورت همیگفتم من آنم
همی گفتم مرا صد صورت آمد؟
و یا صورت نیم من بینشانم؟
که صورتهای دل چون میهمانند
که میآیند و من چون خانه بانم
بیا کامروز من از خود نهانم
گرفتم دشنهیی وز خود بریدم
نه آن خود نه آن دیگرانم
غلط کردم نبریدم من از خود
که این تدبیر بیمن کرد جانم
ندانم کاتش دل بر چه سان است
که دیگر شکل میسوزد زبانم
به صد صورت بدیدم خویشتن را
به هر صورت همیگفتم من آنم
همی گفتم مرا صد صورت آمد؟
و یا صورت نیم من بینشانم؟
که صورتهای دل چون میهمانند
که میآیند و من چون خانه بانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم
شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم
صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان
که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم
از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش
از آنم گبر می خوانند که با مادر زنا کردم
به بکری زادم از مادر از آن عیسیم میخوانند
که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم
اگر عطار مسکین را درین گبری بسوزانند
گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم
شدم بر بام بتخانه درین عالم ندا کردم
صلای کفر در دادم شما را ای مسلمانان
که من آن کهنه بتها را دگر باره جلا کردم
از آن مادر که من زادم، دگر باره شدم جفتش
از آنم گبر می خوانند که با مادر زنا کردم
به بکری زادم از مادر از آن عیسیم میخوانند
که من این شیر مادر را دگر باره غذا کردم
اگر عطار مسکین را درین گبری بسوزانند
گوا باشید ای مردان که من خود را فنا کردم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
در دل دارم جهانی بیتو من
زانکه نشکیبم زمانی بیتو من
عالمی جان آب شد در درد تو
چون کنم با نیم جانی بیتو من
روی در دیوار کردم اشکریز
تا بمیرم ناگهانی بیتو من
من خود این دم مردهام بیشم نماند
پوستی و استخوانی بیتو من
چون نه نامم ماند بیتو نه نشان
از تو چون یابم نشانی بیتو من
جان من میسوزد و دل ندهدم
تا کنم یک دم فغانی بیتو من
میتوانی آخرم فریاد رس
چند باشم ناتوانی بیتو من
چشم میدارم زهی دانی چرا
زانکه گشتم چون کمانی بیتو من
دل چو برکندم ز تریاک یقین
زهر خوردم بر گمانی بیتو من
گر نکردم سود در سودای تو
میکنم هر دم زیانی بیتو من
بی توام در چشم موری عالمی است
مینگنجم در جهانی بیتو من
گرچه از من کس سخن مینشنود
پر سخن دارم زبانی بیتو من
دوستان رفتند و هم جنسان شدند
با که گویم داستانی بیتو من
همت عطار بازی عرشی است
خود ندارم آشیانی بیتو من
زانکه نشکیبم زمانی بیتو من
عالمی جان آب شد در درد تو
چون کنم با نیم جانی بیتو من
روی در دیوار کردم اشکریز
تا بمیرم ناگهانی بیتو من
من خود این دم مردهام بیشم نماند
پوستی و استخوانی بیتو من
چون نه نامم ماند بیتو نه نشان
از تو چون یابم نشانی بیتو من
جان من میسوزد و دل ندهدم
تا کنم یک دم فغانی بیتو من
میتوانی آخرم فریاد رس
چند باشم ناتوانی بیتو من
چشم میدارم زهی دانی چرا
زانکه گشتم چون کمانی بیتو من
دل چو برکندم ز تریاک یقین
زهر خوردم بر گمانی بیتو من
گر نکردم سود در سودای تو
میکنم هر دم زیانی بیتو من
بی توام در چشم موری عالمی است
مینگنجم در جهانی بیتو من
گرچه از من کس سخن مینشنود
پر سخن دارم زبانی بیتو من
دوستان رفتند و هم جنسان شدند
با که گویم داستانی بیتو من
همت عطار بازی عرشی است
خود ندارم آشیانی بیتو من
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۲
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
ما نور چشم مادر این خاک تیرهایم
آبای انجم فلکی را نبیرهایم
هر نقد را که از ازل آمد به کام گیر
هر فیض را که تا ابد آمد پذیرهایم
در پنج رکن متفقالاصل چارهگر
بر چار سکن متفقالفرع چیرهایم
مستوفیان مال بقا را خزینهدار
قانونیان طب بقا را ذخیرهایم
ای مدعی، مکن تو ندانسته طرح ما
که اکسیر و اصلان قدم را خمیرهایم
گر کردهای تجارت هندوستان عشق
دانی که: ما متاع کدامین جزیرهایم؟
از اتفاق غیبت ده روزه باک نیست
کانجا ز حاضران بزرگ حظیرهایم
آنجا مکرمیم چو سقلاب و زنجبیل
هر چند در دیار تو کرمان و زیرهایم
لاف « بلی» زدیم وز روز الست باز
بر یک نهاد و یک صفت و یک و تیرهایم
ما را ز شهر تا که برون بردهاند رخت
گه خواجهایم در ده و گاهی امیرهایم
دوری ز کوی دوست گناهی کبیره بود
اکنون به شست و شوی گناه کبیرهایم
روزی به چرخ جوش برآرد فقاع جان
زین خم سر گرفته، که در وی چو شیرهایم
با اوحدی معاشرت روح قدسیان
نشگفت ازان، که ما همه از یک عشیرهایم
آبای انجم فلکی را نبیرهایم
هر نقد را که از ازل آمد به کام گیر
هر فیض را که تا ابد آمد پذیرهایم
در پنج رکن متفقالاصل چارهگر
بر چار سکن متفقالفرع چیرهایم
مستوفیان مال بقا را خزینهدار
قانونیان طب بقا را ذخیرهایم
ای مدعی، مکن تو ندانسته طرح ما
که اکسیر و اصلان قدم را خمیرهایم
گر کردهای تجارت هندوستان عشق
دانی که: ما متاع کدامین جزیرهایم؟
از اتفاق غیبت ده روزه باک نیست
کانجا ز حاضران بزرگ حظیرهایم
آنجا مکرمیم چو سقلاب و زنجبیل
هر چند در دیار تو کرمان و زیرهایم
لاف « بلی» زدیم وز روز الست باز
بر یک نهاد و یک صفت و یک و تیرهایم
ما را ز شهر تا که برون بردهاند رخت
گه خواجهایم در ده و گاهی امیرهایم
دوری ز کوی دوست گناهی کبیره بود
اکنون به شست و شوی گناه کبیرهایم
روزی به چرخ جوش برآرد فقاع جان
زین خم سر گرفته، که در وی چو شیرهایم
با اوحدی معاشرت روح قدسیان
نشگفت ازان، که ما همه از یک عشیرهایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش
در حفظ آبرو ز گهر باش سختتر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانهاش
هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش
از مهلت زمانهٔ دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمیدهند
چندان که میکنم ز کسان جستجوی خویش
در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش
در حفظ آبرو ز گهر باش سختتر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانهاش
هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش
از مهلت زمانهٔ دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمیدهند
چندان که میکنم ز کسان جستجوی خویش
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
از جنون این عالم بیگانه را گم کردهام
آسمان سیرم، زمین خانه را گم کردهام
نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کردهام
چون سلیمانم که از کف دادهام تاج و نگین
تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کردهام
از من بیعاقبت، آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سر افسانه را گم کردهام
طفل میگرید چون راه خانه را گم میکند
چون نگریم من که صاحب خانه را گم کردهام؟
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کردهام
آسمان سیرم، زمین خانه را گم کردهام
نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کردهام
چون سلیمانم که از کف دادهام تاج و نگین
تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کردهام
از من بیعاقبت، آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سر افسانه را گم کردهام
طفل میگرید چون راه خانه را گم میکند
چون نگریم من که صاحب خانه را گم کردهام؟
به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کردهام
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
ما تازه روی چون صدف از دانهٔ خودیم
خرسند از محیط به پیمانهٔ خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمیبرد
در کعبهایم و ساکن بتخانهٔ خودیم
از هوش میرویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانهٔ خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمیدهیم
سنگی گرفته در پی دیوانهٔ خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد میشویم
ورنه همای گوشهٔ ویرانهٔ خودیم
گرد گنه به چشمهٔ کوثر نمیبریم
امیدوار گریهٔ مستانهٔ خودیم
چون کوهکن به تیشهٔ خود جان سپردهایم
در زیر بار همت مردانهٔ خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که میرویم به کاشانهٔ خودیم
خرسند از محیط به پیمانهٔ خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمیبرد
در کعبهایم و ساکن بتخانهٔ خودیم
از هوش میرویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانهٔ خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمیدهیم
سنگی گرفته در پی دیوانهٔ خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد میشویم
ورنه همای گوشهٔ ویرانهٔ خودیم
گرد گنه به چشمهٔ کوثر نمیبریم
امیدوار گریهٔ مستانهٔ خودیم
چون کوهکن به تیشهٔ خود جان سپردهایم
در زیر بار همت مردانهٔ خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که میرویم به کاشانهٔ خودیم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵۷
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۷۸
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۸۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴۱
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۹۶
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۵۷
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه کمال حیات ملیه این است که ملت مثل فرد احساس خودی پیدا کند و تولید و تکمیل این احساس از ضبط روایات ملیه ممکن گردد
کودکی را دیدی ای بالغ نظر
کو بود از معنی خود بی خبر
ناشناس دور و نزدیک آنچنان
ماه را خواهد که بر گیرد عنان
از همه بیگانه آن مامک پرست
گریه مست وشیر مست و خواب مست
زیر و بم را گوش او در گیر نیست
نغمه اش جز شورش زنجیر نیست
ساده و دوشیزه افکارش هنوز
چون گهر پاکیزه گفتارش هنوز
جستجو سرمایه ی پندار او
از چرا ، چون ، کی ، کجا ، گفتار او
نقش گیر این و آن اندیشه اش
غیر جوئی غیر بینی پیشه اش
چشمش از دنبال اگر گیرد کسی
جان او آشفته می گردد بسی
فکر خامش در هوای روزگار
پر گشا مانند باز نو شکار
در پی نخجیرها بگذاردش
باز سوی خویشتن می آردش
تا ز آتشگیری افکار او
گل فشاند زرچک پندار او
چشم گیرایش فتد بر خویشتن
دستکی بر سینه می گوید که من
یاد او با خود شناسایش کند
حفظ ربط دوش و فردایش کند
سفته ایامش درین تار زرند
همچو گوهر از پی یک دیگرند
گرچه هر دم کاهد ، افزاید گلش
«من همانستم که بودم» در دلش
این «من» نو زاده آغاز حیات
نغمهٔ بیداری ساز حیات
ملت نوزاده مثل طفلک است
طفلکی کو در کنار مامک است
طفلکی از خویشتن نا آگهی
گوهر آلوده ئی خاک رهی
بسته با امروز او فرداش نیست
حلقه های روز و شب در پاس نیست
چشم هستی را مثال مردم است
غیر را بیننده و از خود گم است
صد گره از رشتهٔ خود وا کند
تا سر تار خودی پیدا کند
گرم چون افتد به کار روزگار
این شعور تازه گردد پایدار
نقشها بردارد و اندازد او
سر گذشت خویش را می سازد او
فرد چون پیوند ایامش گسیخت
شانهٔ ادراک او دندانه ریخت
قوم روشن از سواد سر گذشت
خود شناس آمد ز یاد سر گذشت
سر گذشت او گر از یادش رود
باز اندر نیستی گم می شود
نسخهٔ بود ترا ای هوشمند
ربط ایام آمده شیرازه بند
ربط ایام است ما را پیرهن
سوزنش حفظ روایات کهن
چیست تاریخ ای ز خود بیگانه ئی
داستانی قصه ئی افسانه ئی
این ترا از خویشتن آگه کند
آشنای کار و مرد ره کند
روح را سرمایهٔ تاب است این
جسم ملت را چو اعصاب است این
همچو خنجر بر فسانت می زند
باز بر روی جهانت می زند
وه چه ساز جان نگار و دلپذیر
نغمه های رفته در تارش اسیر
شعلهٔ افسرده در سوزش نگر
دوش در آغوش امروزش نگر
شمع او بخت امم را کوکب است
روشن از وی امشب و هم دیشب است
چشم پرکاری کا بیند رفته را
پیش تو باز آفریند رفته را
بادهٔ صد ساله در مینای او
مستی پارینه در صهبای او
صید گیری کو بدام اندر کشید
طایری کز بوستان ما پرید
ضبط کن تاریخ را پاینده شو
از نفسهای رمیده زنده شو
دوش را پیوند با امروز کن
زندگی را مرغ دست آموز کن
رشتهٔ ایام را آور بدست
ورنه گردی روز کور و شب پرست
سر زند از ماضی تو حال تو
خیزد از حال تو استقبال تو
مشکن ار خواهی حیات لازوال
رشتهٔ ماضی ز استقبال و حال
موج ادراک تسلسل زندگی است
می کشان را شور قلقل زندگی است
کو بود از معنی خود بی خبر
ناشناس دور و نزدیک آنچنان
ماه را خواهد که بر گیرد عنان
از همه بیگانه آن مامک پرست
گریه مست وشیر مست و خواب مست
زیر و بم را گوش او در گیر نیست
نغمه اش جز شورش زنجیر نیست
ساده و دوشیزه افکارش هنوز
چون گهر پاکیزه گفتارش هنوز
جستجو سرمایه ی پندار او
از چرا ، چون ، کی ، کجا ، گفتار او
نقش گیر این و آن اندیشه اش
غیر جوئی غیر بینی پیشه اش
چشمش از دنبال اگر گیرد کسی
جان او آشفته می گردد بسی
فکر خامش در هوای روزگار
پر گشا مانند باز نو شکار
در پی نخجیرها بگذاردش
باز سوی خویشتن می آردش
تا ز آتشگیری افکار او
گل فشاند زرچک پندار او
چشم گیرایش فتد بر خویشتن
دستکی بر سینه می گوید که من
یاد او با خود شناسایش کند
حفظ ربط دوش و فردایش کند
سفته ایامش درین تار زرند
همچو گوهر از پی یک دیگرند
گرچه هر دم کاهد ، افزاید گلش
«من همانستم که بودم» در دلش
این «من» نو زاده آغاز حیات
نغمهٔ بیداری ساز حیات
ملت نوزاده مثل طفلک است
طفلکی کو در کنار مامک است
طفلکی از خویشتن نا آگهی
گوهر آلوده ئی خاک رهی
بسته با امروز او فرداش نیست
حلقه های روز و شب در پاس نیست
چشم هستی را مثال مردم است
غیر را بیننده و از خود گم است
صد گره از رشتهٔ خود وا کند
تا سر تار خودی پیدا کند
گرم چون افتد به کار روزگار
این شعور تازه گردد پایدار
نقشها بردارد و اندازد او
سر گذشت خویش را می سازد او
فرد چون پیوند ایامش گسیخت
شانهٔ ادراک او دندانه ریخت
قوم روشن از سواد سر گذشت
خود شناس آمد ز یاد سر گذشت
سر گذشت او گر از یادش رود
باز اندر نیستی گم می شود
نسخهٔ بود ترا ای هوشمند
ربط ایام آمده شیرازه بند
ربط ایام است ما را پیرهن
سوزنش حفظ روایات کهن
چیست تاریخ ای ز خود بیگانه ئی
داستانی قصه ئی افسانه ئی
این ترا از خویشتن آگه کند
آشنای کار و مرد ره کند
روح را سرمایهٔ تاب است این
جسم ملت را چو اعصاب است این
همچو خنجر بر فسانت می زند
باز بر روی جهانت می زند
وه چه ساز جان نگار و دلپذیر
نغمه های رفته در تارش اسیر
شعلهٔ افسرده در سوزش نگر
دوش در آغوش امروزش نگر
شمع او بخت امم را کوکب است
روشن از وی امشب و هم دیشب است
چشم پرکاری کا بیند رفته را
پیش تو باز آفریند رفته را
بادهٔ صد ساله در مینای او
مستی پارینه در صهبای او
صید گیری کو بدام اندر کشید
طایری کز بوستان ما پرید
ضبط کن تاریخ را پاینده شو
از نفسهای رمیده زنده شو
دوش را پیوند با امروز کن
زندگی را مرغ دست آموز کن
رشتهٔ ایام را آور بدست
ورنه گردی روز کور و شب پرست
سر زند از ماضی تو حال تو
خیزد از حال تو استقبال تو
مشکن ار خواهی حیات لازوال
رشتهٔ ماضی ز استقبال و حال
موج ادراک تسلسل زندگی است
می کشان را شور قلقل زندگی است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو ای کودک منش خود را ادب کن