عبارات مورد جستجو در ۵۸۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ببرید زلف گر چه به پای تو سر نهاد
سر باخت هر که از حد خود پا به در نهاد
بیجرم اگر زدی سر زلف اعتراض نیست
هر کس که گشت عاشق روی تو سر نهاد
چشم از رخ تو برنتوانیم داشتن
زلف کج تو بند به پای نظر نهاد
چندان که نارساست، به دلها رساترست
در صید دل کمند تو رسم دگر نهاد
فیّاض مشکل است که از سر به در رود
این عادی بدی که ترا هست در نهاد
سر باخت هر که از حد خود پا به در نهاد
بیجرم اگر زدی سر زلف اعتراض نیست
هر کس که گشت عاشق روی تو سر نهاد
چشم از رخ تو برنتوانیم داشتن
زلف کج تو بند به پای نظر نهاد
چندان که نارساست، به دلها رساترست
در صید دل کمند تو رسم دگر نهاد
فیّاض مشکل است که از سر به در رود
این عادی بدی که ترا هست در نهاد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
سخن ز تنگیت اندر دهن نمیگنجد
درین دقیقه کسی را سخن نمیگنجد
به ذوق نسبت لعل لب تو غنچه به باغ
چنان شکفت، که در پیرهن نمیگنجد
سری به انجمنت نیست همچو شمع، بلی
فروغ حسن تو در انجمن نمیگنجد
کجاست گریه که خالی کنم دلی که مرا
ز دوستی تو خون در بدن نمیگنجد
به آرزوی تو فیّاض اگر به خاک رود
بدین غلوی هوس در کفن نمیگنجد
درین دقیقه کسی را سخن نمیگنجد
به ذوق نسبت لعل لب تو غنچه به باغ
چنان شکفت، که در پیرهن نمیگنجد
سری به انجمنت نیست همچو شمع، بلی
فروغ حسن تو در انجمن نمیگنجد
کجاست گریه که خالی کنم دلی که مرا
ز دوستی تو خون در بدن نمیگنجد
به آرزوی تو فیّاض اگر به خاک رود
بدین غلوی هوس در کفن نمیگنجد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چنان دل تیر آن ابرو کمان را در نظر دارد
که رقص جلوه دایم بر بساط نیشتر دارد
مدان خاصم اگر ظاهر نگردد سوز پنهانم
ز آتش ابرة خاکستر من آستر دارد
چو خون بسته خود را در رگ یاقوت میدزدم
ز بیآبی سپهرم غرقه در آب گهر دارد
دل سنگ از سرشک گریهام سوراخ سوراخست
اسیر چشم او الماس در بار جگر دارد
سرم را کرده از آشفتگی بیگانة بالین
سر زلفی که دایم سر به بالین کمر دارد
همای زلف او کی سایه اندازد به سرما را
که دایم بیضة خورشید را در زیر پر دارد
مرا آشفتگی محروم دارد از لبش فیّاض
وگرنه میتواند دل ز لعلش کام بردارد
که رقص جلوه دایم بر بساط نیشتر دارد
مدان خاصم اگر ظاهر نگردد سوز پنهانم
ز آتش ابرة خاکستر من آستر دارد
چو خون بسته خود را در رگ یاقوت میدزدم
ز بیآبی سپهرم غرقه در آب گهر دارد
دل سنگ از سرشک گریهام سوراخ سوراخست
اسیر چشم او الماس در بار جگر دارد
سرم را کرده از آشفتگی بیگانة بالین
سر زلفی که دایم سر به بالین کمر دارد
همای زلف او کی سایه اندازد به سرما را
که دایم بیضة خورشید را در زیر پر دارد
مرا آشفتگی محروم دارد از لبش فیّاض
وگرنه میتواند دل ز لعلش کام بردارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ز طرز غنچه پی بردم که شرم روی او دارد
ز رنگ شعله دانستم که بیم خوی او دارد
گمان داری که آزادند نزدیکان او؟ نه نه
گرهبند قبا پیوسته در پهلوی او دارد
نگه در دیده میدزدم که دارد عکس او در بر
نفس در سینه میپیچم که بوی موی او دارد
نمیبیند ز شرم عکس در آیینه هم گاهی
دل عاشق مگر آیینهای بر روی او دارد!
چرا قفل گره در زنگ دارد خاطر فیّاض؟
کلید یک جهان دل گوشة ابروی او دارد
ز رنگ شعله دانستم که بیم خوی او دارد
گمان داری که آزادند نزدیکان او؟ نه نه
گرهبند قبا پیوسته در پهلوی او دارد
نگه در دیده میدزدم که دارد عکس او در بر
نفس در سینه میپیچم که بوی موی او دارد
نمیبیند ز شرم عکس در آیینه هم گاهی
دل عاشق مگر آیینهای بر روی او دارد!
چرا قفل گره در زنگ دارد خاطر فیّاض؟
کلید یک جهان دل گوشة ابروی او دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
عشق ظاهر نمیتوانم کرد
کشف این سرّ نمیتوانم کرد
چه دهی توبهام دگر زاهد
من که آخر نمیتوانم کرد
مردم از حیرت و ترا در عشق
متحیّر نمیتوانم کرد
چه کنم تا تو فهم عشق کنی
سحر ساحر نمیتوانم کرد
چه کنم عاشقی اگر نکنم
چون تو کافر نمیتوانم کرد
ساده دلتر از آب و آینهام
حفظ ظاهر نمیتوانم کرد
گر چه فیّاض دانشم هِر را
فرق از بِر نمیتوانم کرد
کشف این سرّ نمیتوانم کرد
چه دهی توبهام دگر زاهد
من که آخر نمیتوانم کرد
مردم از حیرت و ترا در عشق
متحیّر نمیتوانم کرد
چه کنم تا تو فهم عشق کنی
سحر ساحر نمیتوانم کرد
چه کنم عاشقی اگر نکنم
چون تو کافر نمیتوانم کرد
ساده دلتر از آب و آینهام
حفظ ظاهر نمیتوانم کرد
گر چه فیّاض دانشم هِر را
فرق از بِر نمیتوانم کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
آهم سحر چو از دل رنجور شد بلند
تا جیب آسمان ز زمین نور شد بلند
آسان مگیر نالة زار مرا به گوش
کاین دود دل ز سینه به صد زور شد بلند
در زیر پرده نشتر صد درد میخورد
این خون نغمه کز رگ طنبور شد بلند
در مجلس تو ما به چه رو سربرآوریم
خورشید در حوالیت از دور شد بلند
عاشق نظاره در دل هر سنگ میکند
آن آتشی که از شجر طور شد بلند
نام کسی به کوی فنا گم نمیشود
بر دارِ نیستی سر منصور شد بلند
فیّاض انتظار قیامت چه میکشی!
اینک ز سینه طنطنة صور شد بلند
تا جیب آسمان ز زمین نور شد بلند
آسان مگیر نالة زار مرا به گوش
کاین دود دل ز سینه به صد زور شد بلند
در زیر پرده نشتر صد درد میخورد
این خون نغمه کز رگ طنبور شد بلند
در مجلس تو ما به چه رو سربرآوریم
خورشید در حوالیت از دور شد بلند
عاشق نظاره در دل هر سنگ میکند
آن آتشی که از شجر طور شد بلند
نام کسی به کوی فنا گم نمیشود
بر دارِ نیستی سر منصور شد بلند
فیّاض انتظار قیامت چه میکشی!
اینک ز سینه طنطنة صور شد بلند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
چندان که از تو جور و جفا کم نمیشود
از ما نصیب مهر و وفا کم نمیشود
چون نخل شعله ریشه در آتش دواندهایم
ما را بهار نشو و نما کم نمیشود
با آنکه گریه هستی ما را به آب داد
یک دم غبار خاطر ما کم نمیشود
اسباب حسن یار چنان در فزونیند
کز پای ناز رنگ حنا کم نمیشود
در کشوری که بارش مژگان تر بود
در چار فصل، فیضِ هوا کم نمیشود
هر چند دیدمت به تو مشتاقتر شدم
این درد جان فزا به دوا کم نمیشود
فیّاض ضبط دل چه کنی کاین سفال را
هر چند بشکنند صدا کم نمیشود
از ما نصیب مهر و وفا کم نمیشود
چون نخل شعله ریشه در آتش دواندهایم
ما را بهار نشو و نما کم نمیشود
با آنکه گریه هستی ما را به آب داد
یک دم غبار خاطر ما کم نمیشود
اسباب حسن یار چنان در فزونیند
کز پای ناز رنگ حنا کم نمیشود
در کشوری که بارش مژگان تر بود
در چار فصل، فیضِ هوا کم نمیشود
هر چند دیدمت به تو مشتاقتر شدم
این درد جان فزا به دوا کم نمیشود
فیّاض ضبط دل چه کنی کاین سفال را
هر چند بشکنند صدا کم نمیشود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
خجل شد از سرشکم خاطر افسردة اخگر
گل اشکم کجا و غنچة پژمردة اخگر
من آن دل زندة عشقم که با این تیره روزیها
کند خاکسترم روشن چراغ مردة اخگر
اثر جوید ز آه سر من برچیدة آتش
گرو بازد به اشک گرم من افشردة اخگر
لباس خودنمایی شعله از بالای خس دارد
نمیپوشد کفن جز از تن خود مردة اخگر
دل فیّاض زا آسان تسلّی میتوان دادن
به خاکستر شود خوش خاطر آزردة اخگر
گل اشکم کجا و غنچة پژمردة اخگر
من آن دل زندة عشقم که با این تیره روزیها
کند خاکسترم روشن چراغ مردة اخگر
اثر جوید ز آه سر من برچیدة آتش
گرو بازد به اشک گرم من افشردة اخگر
لباس خودنمایی شعله از بالای خس دارد
نمیپوشد کفن جز از تن خود مردة اخگر
دل فیّاض زا آسان تسلّی میتوان دادن
به خاکستر شود خوش خاطر آزردة اخگر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
چون شوقم از اضطراب محظوظ
چون عشق ز پیچ و تاب محظوظ
ناگشته کتان نمیتوان شد
از صحبت ماهتاب محظوظ
در دیدة ما نگیرد آرام
تا چشم تو شد ز خواب محظوظ
بیرون نروی ز خاطر من
چون گنجی ازین خراب محظوظ
تا نام تو زیب هر کتابست
هستیم ز انتخاب محظوظ
گر حرف محبّتی نباشد
نتوان شدن از کتاب محظوظ
فیّاض ز میرزا سعیدم
چون تشنه جگر ز آب محظوظ
چون عشق ز پیچ و تاب محظوظ
ناگشته کتان نمیتوان شد
از صحبت ماهتاب محظوظ
در دیدة ما نگیرد آرام
تا چشم تو شد ز خواب محظوظ
بیرون نروی ز خاطر من
چون گنجی ازین خراب محظوظ
تا نام تو زیب هر کتابست
هستیم ز انتخاب محظوظ
گر حرف محبّتی نباشد
نتوان شدن از کتاب محظوظ
فیّاض ز میرزا سعیدم
چون تشنه جگر ز آب محظوظ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
دیده را از پرتو روی تو تابی میدهم
گلشن نظّاره را از شعله آبی میدهم
از لب لعلت حدیثی بر زبان میآورم
گفتگو را غوطه در موج شرابی میدهم
پیچ و تاب عطسه در مغز جهان میافکنم
چون ز بزم دل برون بوی کبابی میدهم
میکنم آغوش مژگانی به سیل گریه باز
موج را در روی دریا اضطرابی میدهم
فتنهای از هر طرف بیدار میگردد ز خواب
چون به یاد چشم مستش تن به خوابی میدهم
رنگ آسایش برون از دامن هستی نرفت
این کتان را شست و شو در ماهتابی میدهم
موج معنی هر طرف فیّاض میگردد روان
چون عنان گفتگو را پیچ و تابی میدهم
گلشن نظّاره را از شعله آبی میدهم
از لب لعلت حدیثی بر زبان میآورم
گفتگو را غوطه در موج شرابی میدهم
پیچ و تاب عطسه در مغز جهان میافکنم
چون ز بزم دل برون بوی کبابی میدهم
میکنم آغوش مژگانی به سیل گریه باز
موج را در روی دریا اضطرابی میدهم
فتنهای از هر طرف بیدار میگردد ز خواب
چون به یاد چشم مستش تن به خوابی میدهم
رنگ آسایش برون از دامن هستی نرفت
این کتان را شست و شو در ماهتابی میدهم
موج معنی هر طرف فیّاض میگردد روان
چون عنان گفتگو را پیچ و تابی میدهم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
ما به زیر آسمان مشتی فروزان گوهریم
آتشیم آتش، ولیکن در ته خاکستریم
دتر مزاج لاله و در طبع گل آبیم آب
لیک بر خار و خس این دشت باد صرصریم
از متاع رنگ و بو رنگین بساطی چیدهایم
حیف کش بر جای بگذاریم و غافل بگذریم
رفته در زنگ طبیعت همچو شمشیریم لیک
چون برآییم از غلاف تن، سراپا جوهریم
جلوهگاه ما ورای چرخ و انجم کردهاند
این جهان دیگرست و ما جهان دیگریم
وه که ما را زردرویی خوش رواجی داده بود
آسمان پنداشت یک چندی که ما مشت زریم
جزر و مدّست اینکه گاهی بحر و گاهی قطرهایم
قبض و بسط است اینکه گاهی شعله گاهی اخگریم
جوهر شرعیم و در صندوقِ دیوِ رهزنیم
گوهر عقلیم و در دریایِنفس کافریم
شعله از خود میکشیم و موج در خود میزنیم
آتش یاقوتِ شادابیم و آب گوهریم
هفت دریا گر بجوشد ما چو گوهر در تهیم
نُه فلک گر آب گردد ما چو روغن بر سریم
رنگ صد اندیشه ریزیم و فرو ریزیم باز
در دیار آرزو هم بتشکن هم بتگریم
هر زمان ما را به دست دیگری میپرورند
خاک را شاخ گلیم و آب را نیلوفریم
عشرت از ما میکشد ما هر چه از غم میکشیم
خنده را فرماندهیم و گریه را فرمانبریم
عشق را دامان پاکیم و وفا را خاک راه
حسن را آیینه و آیینه را خاکستریم
با دلی یک پیرهن از شیشه نازکتر که هست
مبتلای برگ گل از خاطری نازکتریم
قبلهای داریم غیر از کعبة اسلامیان
کز درش یک لحظه برداریم اگر سر، کافریم
در بلندیهای همّت همچو فیّاض ارنهایم
لیک در کوتاهدستیها ازو واپستریم
آتشیم آتش، ولیکن در ته خاکستریم
دتر مزاج لاله و در طبع گل آبیم آب
لیک بر خار و خس این دشت باد صرصریم
از متاع رنگ و بو رنگین بساطی چیدهایم
حیف کش بر جای بگذاریم و غافل بگذریم
رفته در زنگ طبیعت همچو شمشیریم لیک
چون برآییم از غلاف تن، سراپا جوهریم
جلوهگاه ما ورای چرخ و انجم کردهاند
این جهان دیگرست و ما جهان دیگریم
وه که ما را زردرویی خوش رواجی داده بود
آسمان پنداشت یک چندی که ما مشت زریم
جزر و مدّست اینکه گاهی بحر و گاهی قطرهایم
قبض و بسط است اینکه گاهی شعله گاهی اخگریم
جوهر شرعیم و در صندوقِ دیوِ رهزنیم
گوهر عقلیم و در دریایِنفس کافریم
شعله از خود میکشیم و موج در خود میزنیم
آتش یاقوتِ شادابیم و آب گوهریم
هفت دریا گر بجوشد ما چو گوهر در تهیم
نُه فلک گر آب گردد ما چو روغن بر سریم
رنگ صد اندیشه ریزیم و فرو ریزیم باز
در دیار آرزو هم بتشکن هم بتگریم
هر زمان ما را به دست دیگری میپرورند
خاک را شاخ گلیم و آب را نیلوفریم
عشرت از ما میکشد ما هر چه از غم میکشیم
خنده را فرماندهیم و گریه را فرمانبریم
عشق را دامان پاکیم و وفا را خاک راه
حسن را آیینه و آیینه را خاکستریم
با دلی یک پیرهن از شیشه نازکتر که هست
مبتلای برگ گل از خاطری نازکتریم
قبلهای داریم غیر از کعبة اسلامیان
کز درش یک لحظه برداریم اگر سر، کافریم
در بلندیهای همّت همچو فیّاض ارنهایم
لیک در کوتاهدستیها ازو واپستریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
در خواب خمار آن چشم دایم ز شراب او
چشم همه شب تا روز بیدار ز خواب او
تیغ تو و ما هر دو از تشنه لبی مردیم
او تشنه به خون ما، ما تشنه به آب او
از ساغر وصل او لب تر نتوان کردن
اندیشه به چرخ افتد از بوی شراب او
در بزم جگرخواری جرأت نتوان کردن
خمیازه نفس دزدد از بوی کباب او
اندیشه نرنجانی از تربیتم فیّاض
ممکن نبود هرگز تعمیر خراب او
چشم همه شب تا روز بیدار ز خواب او
تیغ تو و ما هر دو از تشنه لبی مردیم
او تشنه به خون ما، ما تشنه به آب او
از ساغر وصل او لب تر نتوان کردن
اندیشه به چرخ افتد از بوی شراب او
در بزم جگرخواری جرأت نتوان کردن
خمیازه نفس دزدد از بوی کباب او
اندیشه نرنجانی از تربیتم فیّاض
ممکن نبود هرگز تعمیر خراب او
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - مطلع ثانی
کای بهر مرحله اجرام مشار و تو مشیر
وی بهرغائله افلاک مجارو تو مجیر
کیست کیهان که نماید برجاه تو بزرگ
چیست گردون که نباشد برقدر تو حقیر
کو ه از دشت نگشته برخنگت ممتاز
رزم با بزم ندارد بر خیلت توفیر
اغنیا را زفلک گرد سرای ازتو حصار
فقرا را زستبرق بوثاق ازتو حصیر
دلت از پیش و پس رفته و آینده علیم
رایت از کیف و کم ثابت و سیاره خبیر
جز بفرخنده خطاب تو ندارد مانند
کشد از جنت اگر خامه رضوان تصویر
غیر سوزنده عتاب تو ندارد تمثال
کند از دوزخ اگر منطق مالک تفسیر
بدیاری که دهد فرتو یکروز عبور
ابدالدهر بجان آید از او بوی عبیر
تو سنت صورسرافیل گذارد زصهیل
قلمت نفخه جبریل نماید زصریر
دخل هر روزه فزائی نه برآورده سپاه
خرج صد ساله ستانی نفرستاده سفیر
هرکه درخواب بدوران تو نیران نگرد
گرددش بردم تیغت زمعبر تعبیر
فتح را ناوک رمح تو عدیلست و بدیل
چرخ را سایه چتر تو نصیر است و بصیر
کام بخشای امیرا منم آن چامه نگار
که بخوان سخنم زائده چینی است جریر
فاریاب ار چه نباشد هله محروسه یزد
که تو را فر طغانشاه و مرا نظم ظهیر
سالها رفت که از سیرمه وگردش مهر
شعر شعری صفتم را نبد اکرام شعیر
گاه چون باز پریدم پی یکپارچه گوش
گاه چون یوز دویدم پی یکمشت پنیر
جای راحت همه دیدم ستم از پیل ملک
جای نعمت همه خوردم لگد از اسب وزیر
لیک تا سایه بزم توام افتاده بسر
نزد قصرم بود افراشته افلاک قصیر
مه نتابد چو کنیزان من اندر نخشب
سرو ناید چو غلامان من اندر کشمیر
تا هلال از فر شوال و شکوه رمضان
گاه از لطف بشیر است وگه از عنف نذیر
ماه نوا زقدا عدای تو اندر حسرت
بدر از چهره احباب تو اندر تشویر
وی بهرغائله افلاک مجارو تو مجیر
کیست کیهان که نماید برجاه تو بزرگ
چیست گردون که نباشد برقدر تو حقیر
کو ه از دشت نگشته برخنگت ممتاز
رزم با بزم ندارد بر خیلت توفیر
اغنیا را زفلک گرد سرای ازتو حصار
فقرا را زستبرق بوثاق ازتو حصیر
دلت از پیش و پس رفته و آینده علیم
رایت از کیف و کم ثابت و سیاره خبیر
جز بفرخنده خطاب تو ندارد مانند
کشد از جنت اگر خامه رضوان تصویر
غیر سوزنده عتاب تو ندارد تمثال
کند از دوزخ اگر منطق مالک تفسیر
بدیاری که دهد فرتو یکروز عبور
ابدالدهر بجان آید از او بوی عبیر
تو سنت صورسرافیل گذارد زصهیل
قلمت نفخه جبریل نماید زصریر
دخل هر روزه فزائی نه برآورده سپاه
خرج صد ساله ستانی نفرستاده سفیر
هرکه درخواب بدوران تو نیران نگرد
گرددش بردم تیغت زمعبر تعبیر
فتح را ناوک رمح تو عدیلست و بدیل
چرخ را سایه چتر تو نصیر است و بصیر
کام بخشای امیرا منم آن چامه نگار
که بخوان سخنم زائده چینی است جریر
فاریاب ار چه نباشد هله محروسه یزد
که تو را فر طغانشاه و مرا نظم ظهیر
سالها رفت که از سیرمه وگردش مهر
شعر شعری صفتم را نبد اکرام شعیر
گاه چون باز پریدم پی یکپارچه گوش
گاه چون یوز دویدم پی یکمشت پنیر
جای راحت همه دیدم ستم از پیل ملک
جای نعمت همه خوردم لگد از اسب وزیر
لیک تا سایه بزم توام افتاده بسر
نزد قصرم بود افراشته افلاک قصیر
مه نتابد چو کنیزان من اندر نخشب
سرو ناید چو غلامان من اندر کشمیر
تا هلال از فر شوال و شکوه رمضان
گاه از لطف بشیر است وگه از عنف نذیر
ماه نوا زقدا عدای تو اندر حسرت
بدر از چهره احباب تو اندر تشویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - وله
سزد نمیدهی از کبر جواب سئوال
که بر توظن دهان هم تصوریست محال
درون جامه تن صافیت بدان ماند
که پر کنند یکی پیرهن زآب زلال
چنین که دل برد انگشتهای مخضوبت
بسا سرا که زدستان تو شود پا مال
چه مایه خون که بگردن گرفته ای زآن طوق
چه فتنها که بپا کرده ای از آن خلخال
سواد طره تو منتهای شام فراق
بیاض گردن تو ابتدای صبح وصال
تو زهره چهره بهر کشوری که بازآئی
بجان و دل مه و خورشیدت آید استقبال
کمالت ار چه جمالت بود ولیک آن به
که چون وزیر شناسی جمال را بکمال
سپهر مجد و جهان هنر بیان الملک
که ابر بحر دل است و مه فرشته خصال
گه تغزل او مانده باد در چنبر
گه قصیده اش استاده آب در غربال
بیوت نظم ورا احترام بیت حرام
سطور نثر ورا احتشام سحر حلال
ای آن بزرگ فلک قدر خرده دان ادیب
که از کمال تو پذرفته بکر نظم جمال
بر آن خدیو که رانی زخامه چامه مدح
بچشم خود نگرد کارنامه آمال
بر آن امیر که کلکت کشد صریر هجا
بگوش خود شنود بارنامه آجال
در آن نبرد کز ارجوزه شاعران آرند
زکشور لمن الملک لشکر افضال
بود دخیل قلاوز و نایره سالار
شود ردیف علمدار و قافیه طبال
بجسم این ز عروض است جوشن برهان
بفرق آن ز بدیع است خود استدلال
سپهر خیره که آیا در این سترگ نبرد
که راست اخگر ادبار واختر اقبال
تو ناگهان کشی از اعتزال رخت برون
شوی بکوهه یکران اشعری جوال
بتارکت کله سروری زپاکی طبع
به پیکرت زره برتری زنغز مقال
مبارزت همه گر سیف اسفرنگ بود
نیامده فکند اسپر و بدزدد یال
به پیش عیسی نطق تو حاسدت فاسد
چنانکه در بر آیات مهدوی دجال
که بر توظن دهان هم تصوریست محال
درون جامه تن صافیت بدان ماند
که پر کنند یکی پیرهن زآب زلال
چنین که دل برد انگشتهای مخضوبت
بسا سرا که زدستان تو شود پا مال
چه مایه خون که بگردن گرفته ای زآن طوق
چه فتنها که بپا کرده ای از آن خلخال
سواد طره تو منتهای شام فراق
بیاض گردن تو ابتدای صبح وصال
تو زهره چهره بهر کشوری که بازآئی
بجان و دل مه و خورشیدت آید استقبال
کمالت ار چه جمالت بود ولیک آن به
که چون وزیر شناسی جمال را بکمال
سپهر مجد و جهان هنر بیان الملک
که ابر بحر دل است و مه فرشته خصال
گه تغزل او مانده باد در چنبر
گه قصیده اش استاده آب در غربال
بیوت نظم ورا احترام بیت حرام
سطور نثر ورا احتشام سحر حلال
ای آن بزرگ فلک قدر خرده دان ادیب
که از کمال تو پذرفته بکر نظم جمال
بر آن خدیو که رانی زخامه چامه مدح
بچشم خود نگرد کارنامه آمال
بر آن امیر که کلکت کشد صریر هجا
بگوش خود شنود بارنامه آجال
در آن نبرد کز ارجوزه شاعران آرند
زکشور لمن الملک لشکر افضال
بود دخیل قلاوز و نایره سالار
شود ردیف علمدار و قافیه طبال
بجسم این ز عروض است جوشن برهان
بفرق آن ز بدیع است خود استدلال
سپهر خیره که آیا در این سترگ نبرد
که راست اخگر ادبار واختر اقبال
تو ناگهان کشی از اعتزال رخت برون
شوی بکوهه یکران اشعری جوال
بتارکت کله سروری زپاکی طبع
به پیکرت زره برتری زنغز مقال
مبارزت همه گر سیف اسفرنگ بود
نیامده فکند اسپر و بدزدد یال
به پیش عیسی نطق تو حاسدت فاسد
چنانکه در بر آیات مهدوی دجال
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - وله
چو شاه زنگ راند ابلق زمکمن
زری آمد بت رومی رخ من
زبیخوابی نگاهش ناتوان دزد
زبی آبی رخش پژمرده گلشن
همش چشم رنود ری بدنبال
همش خون روس قم بگردن
زکاکل یک ختایش مشک در خود
زپیکر یک بهارش گل بدامن
مسلسل گیسوان زنجیر کسری
موسم ابروان شمشیر قارن
هزارش جان زلب درآب و آتش
هزارش دل بگیسو دست و دامن
زنخدانش بمشکین مو محاذی
چو سیمیش گو بچوگان تهمتن
توگفتی برذقن زآشفته زلفش
منیژه داشت پاس چاه بیژن
خرد محو از دهانش گشت چون دید
عدم را زان لبان شکلی معین
دل عشاق سرگردان بگیسوش
چو لرزان شیشه در پیچان فلاخن
ورودش سخت شادم ساخت آری
چه خواهدکور جز دو چشم روشن
زجا جستم ندانسته سر از پای
که بسم الله بنه پا برسر من
چو بدری کآید از افلاک برخاک
فرود آمد وی از بالای توسن
همانا بد بر اسبش شعله طور
که بزمم گشت همچون واد ایمن
خرامان آمد و بنشست برکاخ
وزآئینش زجان برخاست شیون
خود از پایش کشیدم موزه و از شوق
دو دستم شد به هستی پشت پازن
چو خود از سر گرفت و گستوان کند
مجرد فتنه شد خانمان کن
چو آن فرسوده مه لختی برآسود
تمنا کرد رطل و رود و ارغن
بپاسخ گفتم ای محمود خویت
حرم رامشگه و قدسی برهمن
دیار یزد وگفتار از می و رود
سرای توره و انگور آون
ندانی چون رود برمن شب و روز
درین کشور زمشتی گول وکودن
بفرقم سنگ غم تاج معرق
بدوشم بار محنت خز ادکن
درین بیغوله با غولان انسی
مرا ازصبح تا شام است مسکن
بگفتا پس تو چونی زنده گفتم
بلطف آصف ذوالطول والمن
وزیری مطلع الانوار ایقان
صفی الاعتقاد و صائب الظن
بخوان فضل او خورشید قرصه
بدیگ بذل اوگردون نهنبن
بکار دولت و ملت مدامش
مشمر دست باسط تا بآرن
زهی آصف که بگریزد بفرسنگ
زجم آسا نگینت آهریمن
چنین خواندم که اسکندر نبشته است
بحکمت نامه اش از رای متقن
کز احسان دشمنان را ساختم دوست
احبارا نکردم نیز دشمن
تو نیز ای هستیت پاینده چون خضر
فزونی گرچه زاسکندر بهر فن
نمائی خصم را زالطاف بنده
دهی احباب را زآفات مامن
چمد در ظل تو ضیغم بآجام
پرد باعون تو باز از نشیمن
نخواهی بس کند دستی درازی
نشاید برد نزدت نام بهمن
شود زن در پناهت بیش ازمرد
بود مرد از هراست کمتر اززن
مزین تابود خلد از نزاهت
زتو ایوان و جاه و فر مزین
زری آمد بت رومی رخ من
زبیخوابی نگاهش ناتوان دزد
زبی آبی رخش پژمرده گلشن
همش چشم رنود ری بدنبال
همش خون روس قم بگردن
زکاکل یک ختایش مشک در خود
زپیکر یک بهارش گل بدامن
مسلسل گیسوان زنجیر کسری
موسم ابروان شمشیر قارن
هزارش جان زلب درآب و آتش
هزارش دل بگیسو دست و دامن
زنخدانش بمشکین مو محاذی
چو سیمیش گو بچوگان تهمتن
توگفتی برذقن زآشفته زلفش
منیژه داشت پاس چاه بیژن
خرد محو از دهانش گشت چون دید
عدم را زان لبان شکلی معین
دل عشاق سرگردان بگیسوش
چو لرزان شیشه در پیچان فلاخن
ورودش سخت شادم ساخت آری
چه خواهدکور جز دو چشم روشن
زجا جستم ندانسته سر از پای
که بسم الله بنه پا برسر من
چو بدری کآید از افلاک برخاک
فرود آمد وی از بالای توسن
همانا بد بر اسبش شعله طور
که بزمم گشت همچون واد ایمن
خرامان آمد و بنشست برکاخ
وزآئینش زجان برخاست شیون
خود از پایش کشیدم موزه و از شوق
دو دستم شد به هستی پشت پازن
چو خود از سر گرفت و گستوان کند
مجرد فتنه شد خانمان کن
چو آن فرسوده مه لختی برآسود
تمنا کرد رطل و رود و ارغن
بپاسخ گفتم ای محمود خویت
حرم رامشگه و قدسی برهمن
دیار یزد وگفتار از می و رود
سرای توره و انگور آون
ندانی چون رود برمن شب و روز
درین کشور زمشتی گول وکودن
بفرقم سنگ غم تاج معرق
بدوشم بار محنت خز ادکن
درین بیغوله با غولان انسی
مرا ازصبح تا شام است مسکن
بگفتا پس تو چونی زنده گفتم
بلطف آصف ذوالطول والمن
وزیری مطلع الانوار ایقان
صفی الاعتقاد و صائب الظن
بخوان فضل او خورشید قرصه
بدیگ بذل اوگردون نهنبن
بکار دولت و ملت مدامش
مشمر دست باسط تا بآرن
زهی آصف که بگریزد بفرسنگ
زجم آسا نگینت آهریمن
چنین خواندم که اسکندر نبشته است
بحکمت نامه اش از رای متقن
کز احسان دشمنان را ساختم دوست
احبارا نکردم نیز دشمن
تو نیز ای هستیت پاینده چون خضر
فزونی گرچه زاسکندر بهر فن
نمائی خصم را زالطاف بنده
دهی احباب را زآفات مامن
چمد در ظل تو ضیغم بآجام
پرد باعون تو باز از نشیمن
نخواهی بس کند دستی درازی
نشاید برد نزدت نام بهمن
شود زن در پناهت بیش ازمرد
بود مرد از هراست کمتر اززن
مزین تابود خلد از نزاهت
زتو ایوان و جاه و فر مزین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وله
بگیسوان خم ابروی آن بت علوی
چو در میانه کفار تیغ مرتضوی
لبش کند زچه خون در دلم اگرعناب
بود مسکن خون در طبیعت دموی
بغیر نرگس بیمار او بغارت عقل
کسی بمعرکه بیمار را ندیده قوی
چنان جمال وی از اصطفا فروزد نور
که رای مفتخر دودمان مصطفوی
وحید عصر مهین شخص اول ایران
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
فقیه و صرفی و هیئت شناس و منطق دان
حکیم و شاعر و خطاط و نحوی و لغوی
زکلکش آنچه بگیتی صدور یابد چرخ
زمین ببوسد وگوید بعهده فدوی
ایا ستاره بطحا و یثرب ایکه زقدر
بچشم یثربی و ابطحی بسان ضوی
بدان مثابه پراست ازکمال توگیهان
که هرچه گوش دهی گفته های خود شنوی
وجود خویش بترفیه خلق دادی وقف
زهی وجود بمان کآنچه کشته ای دروی
دویده اند همیشه بدرگهت امجاد
وزین نیت که تو داری بدزگهی ندوی
چو در میانه کفار تیغ مرتضوی
لبش کند زچه خون در دلم اگرعناب
بود مسکن خون در طبیعت دموی
بغیر نرگس بیمار او بغارت عقل
کسی بمعرکه بیمار را ندیده قوی
چنان جمال وی از اصطفا فروزد نور
که رای مفتخر دودمان مصطفوی
وحید عصر مهین شخص اول ایران
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
فقیه و صرفی و هیئت شناس و منطق دان
حکیم و شاعر و خطاط و نحوی و لغوی
زکلکش آنچه بگیتی صدور یابد چرخ
زمین ببوسد وگوید بعهده فدوی
ایا ستاره بطحا و یثرب ایکه زقدر
بچشم یثربی و ابطحی بسان ضوی
بدان مثابه پراست ازکمال توگیهان
که هرچه گوش دهی گفته های خود شنوی
وجود خویش بترفیه خلق دادی وقف
زهی وجود بمان کآنچه کشته ای دروی
دویده اند همیشه بدرگهت امجاد
وزین نیت که تو داری بدزگهی ندوی
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
بر بوی آن دلارام طبعم گرفته خوئی
کز خیل ماهرویان من قانعم ببوئی
ای شانه از دو زلفش چنگ هوس رهاکن
کاینجاست عمر عشاق بسته بتار موئی
زینسان که شکل قدت در چشم من نشسته
هرگز چنین نخیزد سروی کنار جوئی
صد تن بکوی خمار شد خاک از قدح خوار
تا قرعه سعادت سازد که را سبوئی
با آفتاب رویت ماه چهارده تافت
بنگر زسست عقلی دارد چه سخت روئی
جز من که میتواند بوست بجان خریدن
کاین لقمه از بزرگی گیرد بهر گلوئی
اندر شبان تاریک جیحون دو چیز خواهد
هم روی ماهتابی هم ماهتاب روئی
کز خیل ماهرویان من قانعم ببوئی
ای شانه از دو زلفش چنگ هوس رهاکن
کاینجاست عمر عشاق بسته بتار موئی
زینسان که شکل قدت در چشم من نشسته
هرگز چنین نخیزد سروی کنار جوئی
صد تن بکوی خمار شد خاک از قدح خوار
تا قرعه سعادت سازد که را سبوئی
با آفتاب رویت ماه چهارده تافت
بنگر زسست عقلی دارد چه سخت روئی
جز من که میتواند بوست بجان خریدن
کاین لقمه از بزرگی گیرد بهر گلوئی
اندر شبان تاریک جیحون دو چیز خواهد
هم روی ماهتابی هم ماهتاب روئی