عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
به نام یزدان - این (است) اندرز انوشک روان اتروپات مارسپندان
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۴، ۱۵
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۴۳
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
اینک منظومهٔ سی روزهٔ آذر پاد مارسپندان
بود ماه سی روزتا بنگری
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به «هرمزد» باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به «بهمن» کنی جامهها نوبرشت
پرستش کنی روز «اردیبهشت»
به «شهریور» اندر شوی شادخوار
کنی در «سپندارمذ» کشت کار
به «خورداد» جوی نوین کن روان
به «مرداد» بیخ نو اندر نشان
به «دیبآذر» اندر سر و تن بشوی
بپیرای ناخن، بیارای موی
به «آذر» مپز نان که دارد گناه
بدین روز نیکست رفتن به راه
به «آبان» بپرهیز از آب ای جوان
میالای و مازار آب روان
به «خور روز» کودک به استاد ده
که گردد دبیری خردمند و به
بخور باده با دوستان، روز «ماه»
ز ماه خدای آمد کار خواه
بفرمای برکودکان روز «تیر»
نبرد و سواری و پرتاب تیر
به « گوش» اندرون گاوساله به مرز
ببند و بیاموز برگاو، ورز
بپیرای ناخن چو شد «دیبمهر»
سر و تن بشوی و بیارای چهر
جدا کن ز شاخ رز انگوررا
بچرخشت افکن می سور را
اگر مستمندی زکس «مهر» روز
شو اندر بر مهر گیتی فروز
فشان اشک و زو دادخواهی نمای
که داد تو گیرد ز دشمن خدای
بهروز «سروش»ازخجسته سروش
روان را و تن را توان خواه و توش
از او خواه آزادی کام خویش
وزو جوی آیفت فرجام خویش
به «رشن» اندرون کار سنگین بنه
روان را ز یاد خدا توشه ده
مخور هیچ سوگند در «فرودین»
که زشتست ویژه به روزی چنین
ستای اندربن روز فروهر را
که فرورد از او یافت این بهر را
نیایش کن امروز بر فروهر
که پاکان شوند از تو خشنودتر
پی خانه افکن به «بهرام» روز
سوی رزم شو گر تویی رزمتوز
که پیروز بازآیی از کارزار
همت کاخ و ایوان بود پایدار
زن ار برد خواهی، ببر روز «رام»
که رامش خوشست اندرین روز و کام
وگر باشدت کار با داوران
درین روز رو تا شوی کامران
سزد روز «باد» ار درنگی شوی
نپیوندی امروز کار از نوی
چو روز نیایش بود «دیبدین»
سر وتن بشو، ناخن و مو بچین
زن نو ببر جامهٔ نو بپوش
دل از یاد یزدان پر و لب خموش
بود روز «دین» مرگ خرفستران
بکش هرچه خرفسترست اندر آن
که خرفستران یار اهریمناند
دد و دام و با مردمان دشمناند
به بازار شو روز «ارد» ای پسر
نوا نو بخر چیز و با خانه بر
در «اشتاد» روز اسب و گاو و ستور
به گشن افگنی مایه گیرند و زور
ره دورگیر «آسمان» روز، پیش
که بازآیی آسان سوی خان خویش
گرت خوردن دارو افتد بسر
به «زمیاد» روز ایچ دارو مخور
زن تازه در «ماراسفند» گیر
که فرزند نیک آید و تیزویر
درین روز جامه بیفزای بر
بدوز و بپوش و بیارای بر
«انیران» بود نیک زن خواستن
همان ناخن و موی پیراستن
زنی کاندربن روز گیری به بر
شود کودکش در جهان نامور
انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفتها گفت و این پند داد
پایان
به هر روز کاری بجای آوری
سزد گر به «هرمزد» باشی خُرم
خوری می به آیین جمشید جم
به «بهمن» کنی جامهها نوبرشت
پرستش کنی روز «اردیبهشت»
به «شهریور» اندر شوی شادخوار
کنی در «سپندارمذ» کشت کار
به «خورداد» جوی نوین کن روان
به «مرداد» بیخ نو اندر نشان
به «دیبآذر» اندر سر و تن بشوی
بپیرای ناخن، بیارای موی
به «آذر» مپز نان که دارد گناه
بدین روز نیکست رفتن به راه
به «آبان» بپرهیز از آب ای جوان
میالای و مازار آب روان
به «خور روز» کودک به استاد ده
که گردد دبیری خردمند و به
بخور باده با دوستان، روز «ماه»
ز ماه خدای آمد کار خواه
بفرمای برکودکان روز «تیر»
نبرد و سواری و پرتاب تیر
به « گوش» اندرون گاوساله به مرز
ببند و بیاموز برگاو، ورز
بپیرای ناخن چو شد «دیبمهر»
سر و تن بشوی و بیارای چهر
جدا کن ز شاخ رز انگوررا
بچرخشت افکن می سور را
اگر مستمندی زکس «مهر» روز
شو اندر بر مهر گیتی فروز
فشان اشک و زو دادخواهی نمای
که داد تو گیرد ز دشمن خدای
بهروز «سروش»ازخجسته سروش
روان را و تن را توان خواه و توش
از او خواه آزادی کام خویش
وزو جوی آیفت فرجام خویش
به «رشن» اندرون کار سنگین بنه
روان را ز یاد خدا توشه ده
مخور هیچ سوگند در «فرودین»
که زشتست ویژه به روزی چنین
ستای اندربن روز فروهر را
که فرورد از او یافت این بهر را
نیایش کن امروز بر فروهر
که پاکان شوند از تو خشنودتر
پی خانه افکن به «بهرام» روز
سوی رزم شو گر تویی رزمتوز
که پیروز بازآیی از کارزار
همت کاخ و ایوان بود پایدار
زن ار برد خواهی، ببر روز «رام»
که رامش خوشست اندرین روز و کام
وگر باشدت کار با داوران
درین روز رو تا شوی کامران
سزد روز «باد» ار درنگی شوی
نپیوندی امروز کار از نوی
چو روز نیایش بود «دیبدین»
سر وتن بشو، ناخن و مو بچین
زن نو ببر جامهٔ نو بپوش
دل از یاد یزدان پر و لب خموش
بود روز «دین» مرگ خرفستران
بکش هرچه خرفسترست اندر آن
که خرفستران یار اهریمناند
دد و دام و با مردمان دشمناند
به بازار شو روز «ارد» ای پسر
نوا نو بخر چیز و با خانه بر
در «اشتاد» روز اسب و گاو و ستور
به گشن افگنی مایه گیرند و زور
ره دورگیر «آسمان» روز، پیش
که بازآیی آسان سوی خان خویش
گرت خوردن دارو افتد بسر
به «زمیاد» روز ایچ دارو مخور
زن تازه در «ماراسفند» گیر
که فرزند نیک آید و تیزویر
درین روز جامه بیفزای بر
بدوز و بپوش و بیارای بر
«انیران» بود نیک زن خواستن
همان ناخن و موی پیراستن
زنی کاندربن روز گیری به بر
شود کودکش در جهان نامور
انوشه روان باد آذرپاد مارسپندان، که این اندرز کرد و نیز این فرمان داد.
انوشه روان باد آن مرد راد
که این گفتها گفت و این پند داد
پایان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا
زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا
چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا
بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا
آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا
قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا
زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا
چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا
بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا
آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا
قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
دل از خدا به صنع خدا بسته ایم ما
در کعبه دل به قبله نما بسته ایم ما
ما را به کعبه جاذبه شوق می برد
دل بی سبب به راهنما بسته ایم ما
واماندگان قافله راه کعبه ایم
از کاینات، دل به خدا بسته ایم ما
محتاج را ز سایه دولت گزیر نیست
خود را چو استخوان به هما بسته ایم ما
خواهیم غوطه در دل خاک سیاه زد
این کوه آهنین که به پا بسته ایم ما
مشغول گشته ایم به دنیای هیچ و پوچ
بر کاه دل چو کاهربا بسته ایم ما
در راه شر، ز برق نداریم پای کم
در راه خیر، پای حنا بسته ایم ما
عاشق به ساده لوحی ما نیست در جهان
کز وعده تو دل به وفا بسته ایم ما
در گلشن بهشت برین وا نمی کنیم
چشمی کز انتظار لقا بسته ایم ما
شاید رسد به درگه آن پادشاه حسن
مکتوب خود به بال هما بسته ایم ما
امید را چو نیست به جز کاهلی ثمر
بر خود ز خوف، راه رجا بسته ایم ما
صائب به روی دست سر خویش دیده ایم
تا چون حباب دل به هوا بسته ایم ما
در کعبه دل به قبله نما بسته ایم ما
ما را به کعبه جاذبه شوق می برد
دل بی سبب به راهنما بسته ایم ما
واماندگان قافله راه کعبه ایم
از کاینات، دل به خدا بسته ایم ما
محتاج را ز سایه دولت گزیر نیست
خود را چو استخوان به هما بسته ایم ما
خواهیم غوطه در دل خاک سیاه زد
این کوه آهنین که به پا بسته ایم ما
مشغول گشته ایم به دنیای هیچ و پوچ
بر کاه دل چو کاهربا بسته ایم ما
در راه شر، ز برق نداریم پای کم
در راه خیر، پای حنا بسته ایم ما
عاشق به ساده لوحی ما نیست در جهان
کز وعده تو دل به وفا بسته ایم ما
در گلشن بهشت برین وا نمی کنیم
چشمی کز انتظار لقا بسته ایم ما
شاید رسد به درگه آن پادشاه حسن
مکتوب خود به بال هما بسته ایم ما
امید را چو نیست به جز کاهلی ثمر
بر خود ز خوف، راه رجا بسته ایم ما
صائب به روی دست سر خویش دیده ایم
تا چون حباب دل به هوا بسته ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
باده بی لعل لب دلبر کشیدن مشکل است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است
وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات
ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است
هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است
با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران
ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی
آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است
سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان
چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است
وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات
ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است
هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است
با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران
ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی
آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است
سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان
چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۴
دل میان چار عنصر تن به سختی داده ای است
دانه در آسیای چار سنگ افتاده ای است
خرده جان مقدس در تن خاکی نهاد
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای است
نیست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دل
در ریاض آفرینش هر کجا آزاده ای است
پیش ارباب بصیرت کز ته کار آگهند
گرمی این سرد مهران دوزخ آماده ای است
نیست حق جویندگان را دیده باریک بین
ورنه هر خاری درین وادی به مقصد جاده ای است
بر سر حرف آورد صائب مرا دلهای پاک
چون قلم باغ و بهار من زمین ساده ای است
دانه در آسیای چار سنگ افتاده ای است
خرده جان مقدس در تن خاکی نهاد
موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای است
نیست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دل
در ریاض آفرینش هر کجا آزاده ای است
پیش ارباب بصیرت کز ته کار آگهند
گرمی این سرد مهران دوزخ آماده ای است
نیست حق جویندگان را دیده باریک بین
ورنه هر خاری درین وادی به مقصد جاده ای است
بر سر حرف آورد صائب مرا دلهای پاک
چون قلم باغ و بهار من زمین ساده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
طفل بازیگوش ما زین خاکدان دل برنداشت
دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت
تا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شد
طبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشت
دور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دست
گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت
بار بر دلها شود در پله افتادگی
هر که در ایام دولت باری از دل برنداشت
من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟
شانه دست خشک ازان مشکین سلاسل برنداشت
بود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبود
خون ما گردست از دامان قاتل برنداشت
از مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبر
هر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشت
شد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ما
کشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشت
نیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤال
ابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشت
شد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیاب
راه پیمایی که دست از دامن در برنداشت
طوق قمری حلقه بیرون در شد سرو را
گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت
قانع از گوهر به کف گردید در بحر وجود
هر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت
دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت
تا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شد
طبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشت
دور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دست
گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت
بار بر دلها شود در پله افتادگی
هر که در ایام دولت باری از دل برنداشت
من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟
شانه دست خشک ازان مشکین سلاسل برنداشت
بود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبود
خون ما گردست از دامان قاتل برنداشت
از مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبر
هر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشت
شد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ما
کشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشت
نیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤال
ابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشت
شد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیاب
راه پیمایی که دست از دامن در برنداشت
طوق قمری حلقه بیرون در شد سرو را
گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت
قانع از گوهر به کف گردید در بحر وجود
هر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۹
غوطه در خون زند آن چشم که دیدن دانست
رزق دندان شود آن لب که مکیدن دانست
پوست بر پیکر خود چاک زند همچو انار
خون هر سوخته جانی که چکیدن دانست
سایه سنبل فردوس بر او زنجیرست
دست هر کس که سر زلف کشیدن دانست
لب کوثر به مذاقش دم شمشیر بود
می پرستی که لب جام مکیدن دانست
نگشاید دلش از سیر خیابان بهشت
هر که در کوچه آن زلف دویدن دانست
نتوان داشت به زنجیر ز مژگان او را
طفل اشکی که به رخسار دویدن دانست
به پر کاه نگیرد سخن ناصح را
چون شرر دیده هر کس که پریدن دانست
گو به زهر آب دهد تیغ زبان را دشمن
گوش ما چاشنی تلخ شنیدن دانست
چون نشوید دهن از چاشنی شیر به خون؟
طفل ما لذت انگشت مکیدن دانست
پرتو شمع تو تا پرده فانوس شکافت
صبح محشر روش جامه درین دانست
غور کن در سخن صائب و کیفیت بین
نتوان نشأه می را به چشیدن دانست
رزق دندان شود آن لب که مکیدن دانست
پوست بر پیکر خود چاک زند همچو انار
خون هر سوخته جانی که چکیدن دانست
سایه سنبل فردوس بر او زنجیرست
دست هر کس که سر زلف کشیدن دانست
لب کوثر به مذاقش دم شمشیر بود
می پرستی که لب جام مکیدن دانست
نگشاید دلش از سیر خیابان بهشت
هر که در کوچه آن زلف دویدن دانست
نتوان داشت به زنجیر ز مژگان او را
طفل اشکی که به رخسار دویدن دانست
به پر کاه نگیرد سخن ناصح را
چون شرر دیده هر کس که پریدن دانست
گو به زهر آب دهد تیغ زبان را دشمن
گوش ما چاشنی تلخ شنیدن دانست
چون نشوید دهن از چاشنی شیر به خون؟
طفل ما لذت انگشت مکیدن دانست
پرتو شمع تو تا پرده فانوس شکافت
صبح محشر روش جامه درین دانست
غور کن در سخن صائب و کیفیت بین
نتوان نشأه می را به چشیدن دانست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
خاک در کاسه آن سر که در او سودا نیست
خار در پرده آن چشم که خونپالانیست
خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب
آتش قافله ریگ روان پیدا نیست
هر که را می نگرم نعل در آتش دارد
نقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیست
پیرو عقل به صد قافله تنها باشد
رهرو عشق اگر فرد بود تنها نیست
طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز
اثر روشنی صبح اثر پیدا نیست
کشت ما را سلم، برق فنا سوخته است
خرمن ما گره خاطر این صحرا نیست
از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
می توان یافت که نم در جگر دریا نیست
داغم از جلوه بالای پریشان سیرش
بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیست
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرف است که سررشته به دست ما نیست
عالمی مست و خرابند ز فکر صائب
جوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست
خار در پرده آن چشم که خونپالانیست
خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب
آتش قافله ریگ روان پیدا نیست
هر که را می نگرم نعل در آتش دارد
نقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیست
پیرو عقل به صد قافله تنها باشد
رهرو عشق اگر فرد بود تنها نیست
طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز
اثر روشنی صبح اثر پیدا نیست
کشت ما را سلم، برق فنا سوخته است
خرمن ما گره خاطر این صحرا نیست
از لب خشک و دل آبله فرسود صدف
می توان یافت که نم در جگر دریا نیست
داغم از جلوه بالای پریشان سیرش
بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیست
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرف است که سررشته به دست ما نیست
عالمی مست و خرابند ز فکر صائب
جوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۳
شب فراق ز روز حساب خالی نیست
که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست
نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم
که هیچ ذره ازان آفتاب خالی نیست
به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را
که هیچ روزن ازان ماهتاب خالی نیست
چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار
که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست
دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست
ز من گشودن لب چون صدف نمی آید
وگرنه ابر مروت ز آب خالی نیست
زبان لاف بود لازم تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست
مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟
که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست
همین نه موی میان تراست این خم و پیچ
که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست
ز گل تهی نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست
نمی توان دل بی داغ یافت در عالم
که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست
ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست
به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست
ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی
وگرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست
سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب
وگرنه هیچ سؤال از جو خالی نیست
هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسید
ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست
ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست
صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست
که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست
نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم
که هیچ ذره ازان آفتاب خالی نیست
به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را
که هیچ روزن ازان ماهتاب خالی نیست
چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار
که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست
دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست
ز من گشودن لب چون صدف نمی آید
وگرنه ابر مروت ز آب خالی نیست
زبان لاف بود لازم تهیدستی
زمین شور ز موج سراب خالی نیست
مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟
که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست
همین نه موی میان تراست این خم و پیچ
که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست
ز گل تهی نشود بوستان دربسته
ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست
نمی توان دل بی داغ یافت در عالم
که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست
ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار
وگرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست
به اشک تلخ ازان گلعذار قانع شو
که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست
ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی
وگرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست
سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب
وگرنه هیچ سؤال از جو خالی نیست
هنوز ازان لب نوخط توان به کام رسید
ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست
ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است
چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست
صواب محض بود رزق خامشان صواب
که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست
دل زنده را به آب بقا احتیاج نیست
از دستگیر، دست بریده است بی نیاز
از سر گذشته را به هما احتیاج نیست
اندیشه صواب و خطا فرع خواهش است
تدبیر در مقام رضا احتیاج نیست
شستم ز اختیار، به خون دست خویش را
دیگر مرا به دست دعا احتیاج نیست
صدق عزیمت است به منزل مرا دلیل
گوش مرا به بانگ درا احتیاج نیست
داغ جنون به افسر شاهی برابرست
دیوانه را به بال هما احتیاج نیست
از پوست بی نیاز بود هر که مغز یافت
حق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیست
بال من است پای به دامن کشیده ام
سیر مرا به جنبش پا احتیاج نیست
ز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده ام
آیینه مرا به جلا احتیاج نیست
در تنگی دل است شکرخنده ها نهان
این غنچه را به باد صبا احتیاج نیست
افتاده است جذبه بحر کرم رسا
سیلاب را به راهنما احتیاج نیست
پوشیده است راه حق از چشم باطلان
بتخانه را به قبله نما احتیاج نیست
بی تربیت رسانده به معراج، خویش را
سرو ترا به نشو و نما احتیاج نیست
خورشید از سیاهی لشکر بود غنی
آن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیست
سر بر نیاورم چو حباب از دل محیط
صائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست
دل زنده را به آب بقا احتیاج نیست
از دستگیر، دست بریده است بی نیاز
از سر گذشته را به هما احتیاج نیست
اندیشه صواب و خطا فرع خواهش است
تدبیر در مقام رضا احتیاج نیست
شستم ز اختیار، به خون دست خویش را
دیگر مرا به دست دعا احتیاج نیست
صدق عزیمت است به منزل مرا دلیل
گوش مرا به بانگ درا احتیاج نیست
داغ جنون به افسر شاهی برابرست
دیوانه را به بال هما احتیاج نیست
از پوست بی نیاز بود هر که مغز یافت
حق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیست
بال من است پای به دامن کشیده ام
سیر مرا به جنبش پا احتیاج نیست
ز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده ام
آیینه مرا به جلا احتیاج نیست
در تنگی دل است شکرخنده ها نهان
این غنچه را به باد صبا احتیاج نیست
افتاده است جذبه بحر کرم رسا
سیلاب را به راهنما احتیاج نیست
پوشیده است راه حق از چشم باطلان
بتخانه را به قبله نما احتیاج نیست
بی تربیت رسانده به معراج، خویش را
سرو ترا به نشو و نما احتیاج نیست
خورشید از سیاهی لشکر بود غنی
آن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیست
سر بر نیاورم چو حباب از دل محیط
صائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۳
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
دودی است که از بوته خاشاک برآید
در سوزش دل کوش که در مزرعه امکان
تخمی که شود سوخته از خاک برآید
بیرون نبرد سرکشی از خوی نکویان
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
از باده گلرنگ مرا باز شود دل
از گریه گره گر ز رگ تاک برآید
صبحی که تو از دل سیهی خنده شماری
آهی است که از سینه افلاک برآید
از گنج به افسون نکند مار جدایی
قارون چه خیال است که از خاک برآید
آهی که کند داغ جگر گاه فلک را
از سینه گرم و دل غمناک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
صائب ز دل شعله ادراک برآید
دودی است که از بوته خاشاک برآید
در سوزش دل کوش که در مزرعه امکان
تخمی که شود سوخته از خاک برآید
بیرون نبرد سرکشی از خوی نکویان
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
از باده گلرنگ مرا باز شود دل
از گریه گره گر ز رگ تاک برآید
صبحی که تو از دل سیهی خنده شماری
آهی است که از سینه افلاک برآید
از گنج به افسون نکند مار جدایی
قارون چه خیال است که از خاک برآید
آهی که کند داغ جگر گاه فلک را
از سینه گرم و دل غمناک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
صائب ز دل شعله ادراک برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۱
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۳
به وحشت دل کجاگردد خلاص ازچشم شهلایش ؟
که آهو چشم قربانی شد ازمژگان گیرایش
به هرجانب نظر جولان کند گل می توان چیدن
که شد یک دسته گل عالم ز حسن عالم آرایش
چه قد دلفریب است این، که گردیدند خوش چشمان
چوآهو سربسر خوش گردن ازذوق تماشایش
به کار سخت می چسبد دل و دستش به آسانی
بود چون کوهکن هرکس که شیرین کارفرمایش
مرا شمشاد قدی میکشد در خاک و خون صائب
که سر چون بید مجنون برندارد سرو از پایش
که آهو چشم قربانی شد ازمژگان گیرایش
به هرجانب نظر جولان کند گل می توان چیدن
که شد یک دسته گل عالم ز حسن عالم آرایش
چه قد دلفریب است این، که گردیدند خوش چشمان
چوآهو سربسر خوش گردن ازذوق تماشایش
به کار سخت می چسبد دل و دستش به آسانی
بود چون کوهکن هرکس که شیرین کارفرمایش
مرا شمشاد قدی میکشد در خاک و خون صائب
که سر چون بید مجنون برندارد سرو از پایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۲
شد سرمه سویدای دل از نور جمالش
ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش
چون مور، دل خام طمع بال برآورد
تا شد زته زلف عیان دانه خالش
خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است
هر چند که بیش از الفی نیست نهالش
چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد
درکوچه و بازار بود صحبت حالش
در پوست نگنجد گل از اندیشه شادی
غافل که شکرخند بود صبح زوالش
رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی
طاوس همان به که نبیند پروبالش
چون بر سر گفتار رود خامه صائب
دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش
ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش
چون مور، دل خام طمع بال برآورد
تا شد زته زلف عیان دانه خالش
خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است
هر چند که بیش از الفی نیست نهالش
چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد
درکوچه و بازار بود صحبت حالش
در پوست نگنجد گل از اندیشه شادی
غافل که شکرخند بود صبح زوالش
رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی
طاوس همان به که نبیند پروبالش
چون بر سر گفتار رود خامه صائب
دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۴
ز تن شکفته رود جان صادقان بیرون
که تیر راست جهد صاف از کمان بیرون
حضور خانه خود مغتنم شمار که تیر
به زور می رود از خانه کمان بیرون
کسی که چشم گشایش ز بستگی دارد
قدم چو در نگذارد ز آستان بیرون
به التماسم اگر خضر بخشد آب حیات
عقیق صبر نمی آرم از دهان بیرون
ترحم است بر آن غنچه گرفته جبین
که ناشکفته برندش ز گلستان بیرون
کسی است عاشق یکرنگ گلستان صائب
که از چمن نرود موسم خزان بیرون
که تیر راست جهد صاف از کمان بیرون
حضور خانه خود مغتنم شمار که تیر
به زور می رود از خانه کمان بیرون
کسی که چشم گشایش ز بستگی دارد
قدم چو در نگذارد ز آستان بیرون
به التماسم اگر خضر بخشد آب حیات
عقیق صبر نمی آرم از دهان بیرون
ترحم است بر آن غنچه گرفته جبین
که ناشکفته برندش ز گلستان بیرون
کسی است عاشق یکرنگ گلستان صائب
که از چمن نرود موسم خزان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۶
می چکد آب حیات از سبزه زار خط تو
می شود جان تازه از سیر بهار خط تو
قطعه یاقوت افتاده است مردم را ز چشم
همچو تقویم کهن در روزگار خط تو
آنچه گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
مه حصاری گشته از شرم غبار خط تو
چشم حسرت می شود هر حلقه زان زلف سیاه
گر به این عنوان شد دلها شکار خط تو
سنبل فردوس ریزد خار در پیراهنش
دیده هر کس که شد آیینه دار خط تو
در لباس کفر آوردن به ایمان خلق را
ختم شد بر مصحف خط غبار خط تو
خواندن فرمان شاهان را نثاری لازم است
چون نسازم خرده جان را نثار خط تو؟
عاقبت با دیده ام کار جواهر سرمه کرد
گرچه چشمم شد سفید از انتظار خط تو
یاد کن ما را به پیغامی که ده روز دگر
می شود خاک فراموشان غبار خط تو
چون خط استاد کز ماندن شود حسنش زیاد
بیش شد از کهنه گشتن اعتبار خط تو
حلقه ها در گوش خورشید درخشان می کشد
گر بلندی این چنین گیرد غبار خط تو
می کنم بر نامرادی با کمال شوق صبر
تا شود خاک مراد من غبار خط تو
قسمت آن زلف صائب با رسایی ها نشد
امتدادی را که دارد گیرودار خط تو
می شود جان تازه از سیر بهار خط تو
قطعه یاقوت افتاده است مردم را ز چشم
همچو تقویم کهن در روزگار خط تو
آنچه گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
مه حصاری گشته از شرم غبار خط تو
چشم حسرت می شود هر حلقه زان زلف سیاه
گر به این عنوان شد دلها شکار خط تو
سنبل فردوس ریزد خار در پیراهنش
دیده هر کس که شد آیینه دار خط تو
در لباس کفر آوردن به ایمان خلق را
ختم شد بر مصحف خط غبار خط تو
خواندن فرمان شاهان را نثاری لازم است
چون نسازم خرده جان را نثار خط تو؟
عاقبت با دیده ام کار جواهر سرمه کرد
گرچه چشمم شد سفید از انتظار خط تو
یاد کن ما را به پیغامی که ده روز دگر
می شود خاک فراموشان غبار خط تو
چون خط استاد کز ماندن شود حسنش زیاد
بیش شد از کهنه گشتن اعتبار خط تو
حلقه ها در گوش خورشید درخشان می کشد
گر بلندی این چنین گیرد غبار خط تو
می کنم بر نامرادی با کمال شوق صبر
تا شود خاک مراد من غبار خط تو
قسمت آن زلف صائب با رسایی ها نشد
امتدادی را که دارد گیرودار خط تو