عبارات مورد جستجو در ۲۶۶ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۹۹ - الحقیقة
در دیدهٔ دل دیدهٔ دیگر دیدم
وانگاه بدو لقای دلبر دیدم
ترک دو جهان بگفتم و ترک وجود
چون روح شدم جمله مصوّر دیدم
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۱۸
و آنها که به دستار سر افراخته اند
علم و عمل از مکتب آموخته اند
ترتیب ادب چو خرس دارند از آنک
زیرا که به زخم چوب آموخته اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از مصلحت الفت به من پیر گرفته ست
این تجربه را از شکر و شیر گرفته ست
دل در طلبت بر ره دریوزه قدم زد
اول ز سر کوچه ی زنجیر گرفته ست
از دام و قفس باک ندارم، بگذارید
صیاد اگر اوست مرا دیر گرفته ست
افسوس که شد از ستم آینه ویران
ملک دل ما را که به شمشیر گرفته ست
از راست روی راه به مقصود توان برد
این تجربه را عقل من از تیر گرفته ست
خاموش ازان همچو سلیمم که درین بزم
راه نفسم اشک گلوگیر گرفته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
از نکهت تو باده ره هوش می زند
گل را حدیث روی تو بر گوش می زند
در آه و ناله مصلحت خویش دیده ایم
از پختگی ست گر می ما جوش می زند
مغرور صبر خویش مشو در جفای دوست
انگشت، عشق بر لب خاموش می زند
چندان که همچو دف ز جهان ناله می کنم
سیلی همان مرا به بناگوش می زند
زاهد چو حرف توبه به من می زند سلیم
هر دم سبوی باده به من دوش می زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
به کوی عشق خوبان تا گذشتم
ز رفتن همچو نقش پا گذشتم
نه گل بر سر، نه خاری در کف پا
چو باد از باغ، بی پروا گذشتم
دلی بی آتش عشقت ندیدم
به افسون در رگ خارا گذشتم
به امید وصال بی وفایی
چو خورشید از سر دنیا گذشتم
سلیم از عشق خوبان حاصلی نیست
زیان دارد، ازین سودا گذشتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم
جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم
عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود
همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد
همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم
خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم
آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم
پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله
بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم
قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل
کاروان موج را صدبار در دریا زدم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
هرکس در کینه زد، دل آزاری دید
از کرده ی خویشتن بسی خواری دید
نرمی ست علاج کینه ی سخت دلان
هموار شود سیل چو همواری دید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ترا محرومی ارزانی زآغوش تپیدنها
مرا صحرا به صحرا می برد جوش تپیدنها
به جای شیر از طفلی زبس خوناب غم خوردم
مرا گهوارهٔ راحت شد آغوش تپیدنها
چنان از شش جهت افشرد سختیهای ایامم
که رفتم چون رگ یاقوت از هوش تپیدنها
بحمدالله که شد دردم دوای درد بیدردی
نهد مرهم به نیش راحتم نوش تپیدنها
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
لعلی آخر چه بود آواخ ترا
ای کاش ببر کشیدمی آخ ترا
بودی در ناسفته ز قیمت انداخت
آن بدگهری که کرد سوراخ ترا
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۱
گفت کسی خوش بود عمر دو کاندر یکی
تجربه جمع آوری در دگر آری بکار
گر بدو صد عمر نوح تجربه حاصل شود
بیشتر از آن بود تجربه روزگار
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
نشستم زیر تیغ مردکی دلال در حمام
عجب زخمی زد و گفتم عفاک الله نکو کردی
پس از آن زخم آبی ریخت سوزان بر سرم گفتم
به زخمی آنچنان راضی نگشتی داغ هم کردی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۲
عمری همه صحبت که و مه دیدم
بس دلبری عاشقان واله دیدم
این یافتم از جهان که هر چیز که هست
ذوق طلب از یافتنش به دیدم
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۸ - عبدالله
نه که بیخون جگر راحت دل دیده نیافت
تا دلم خار نخورد آبله پا نشکافت
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
جز ناله کسی همنفس خویش ندیدیم
جز درد کسی محرم این ریش ندیدیم
بی جاذبهٔ خار گلی بوی نکردیم
نوشی نچشیدیم که صد نیش ندیدیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ممنون خویش بودن دل قوت دل است
درخاک و خون تپیدن دل عادت دل است
بادام تلخ چاشنی عیش دیده است
درکام زهر غوطه زدن لذت دل است
نشو و نما چو خار بن از پیش دیده است
در شهره مشقت دل راحت دل است
رنگ شکسته زینت قلب سیاه نیست
بی دست و پا شدن اثر جرأت دل است
کسی اختیار خویش به دشمن نداد اسیر
هر جا رسید کار من از دولت دل است
تا روز عیش حشر پریشان صبحدم
تعبیر خواب یکشبه جمعیت دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ره بر امید بیشترک می توان گرفت
پر انتقامها ز فلک می توان گرفت
گرسخت جانی دل ما امتحان کنی
خوش آتشی ز سنگ محک می توان گرفت
پرسیدمش ز صید لب خود گزید و گفت
صیاد را به دام نمک می توان گرفت
صیاد شوخ تا ز نمک دام می کشد
خوش صیدی از پری و ملک می توان گرفت
شوق نفس گداخته گر دل دهد اسیر
گر عمر رفته است به تک می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
هر دم ز گریه فیض نوی می توان گرفت
سامان خرمنی ز جوی می توان گرفت
در راه شوق توشه دل درد دل بس است
عمر گذشته را به دوی می توان گرفت
جولان دل شکاریش از کار برده است
مستانه می رسد جلوی می توان گرفت
منشین ز پا که خضر دچارت نمی شود
دامان شوق هرزه دوی می توان گرفت
طرف کلاه شوخی مژگان شکسته است
از چشم خویش هم گروی می توان گرفت
تنها اسیر برق به منزل نمی رسد
دست رفیق گر مروی می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۰
الفت نمی کنند به کس دل دویده ها
گلچین نمی شوند جراحت گزیده ها
ممنون خصم غالب خویشم که خضر اوست
پای کم است گام به منزل رسیده ها
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۹
دردیم و از دیار هوس کم گذشته ایم
برقیم و از قلمرو خس کم گذشته ایم
ما خامشیم و زمزمه دل نوای ماست
در کوچه فغان جرس کم گذاشته ایم
چون راز خویش آفت اقلیم شکوه ایم
از تنگنای راه نفس کم گذشته ایم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
اول ره کار را نشان باید داد
در موقع کار امتحان باید داد
چون کار به عالم جوان نسپاری
پس کار به پیر کاردان باید داد