عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۳
ای عشق، حیات جاودان همه‌ای
ای عقل چه گویمت، زبان همه‌ای
هر تیر ملامت که به زه پیوستند
ای سینه طرب کن که نشان همه‌ای
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
تا فکرت من نهاد بنیان سخن
آباد شد از من طرب آباد سخن
میخواست سخن ز دست بی طبعان داد
دادم باشارت خرد داد سخن
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۱ - صفت نامه
بفرمود دانای روشن ضمیر
که فرهنگ را، نسخه بندد دبیر
نگارندهٔ نامه، بگرفت کلک
کشید آن گهرهای غلتان به سلک
سوادش سویدای هشیار مغز
ز هر جنس در وی سخنهای نغز
ز معنی چو گفتار من مایه دار
به گوش خرد پروران، گوشوار
پس اندرز، از نام و ناموس کرد
بیاض از رقم، بال طاووس کرد
پس آذر، ز گفتارهای بلند
به خار و خسِ پست رایان فکند
رقم زد قلم، حجّت خویش را
بخست از سنان، سینه بدکیش را
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب پنجم: اندر شناختن حق پدر و مادر
بدان ای پسر که آفریدگار ما جلّ جلاله چون خواست که جهان آبادان بماند اسباب نسل پدید کرد و شهوت جانور را سبب کرد، پس همچنین از موجب خرد بر فرزند واجب است خود را حرمت داشتن و تعهد کردن و نیز واجب است اصل خود را تعهد کردن و حرمت داشتن و اصل او هم پدر و مادرست، تا نگویی که پدر و مادر را بر من چه حق است که ایشان را غرض شهوت بود نه مقصود من بودم، هر چند غرض شهوت بود مضاعف شعف ایشانست کی از بهر تو خویشتن را بکشتن دهند و کمتر حرمت مادر و پدر آنست که هر دو واسطه‌اند میان تو و آفریدگار تو؛ پس چندانک آفریدگار خود را و خود را حرمت داری واسطه را نیز اندر خور او بباید داشت و آن فرزند را که مادام خرد رهنمون او بود از حق پدر و مادر خالی نباشد، حق سبحانه و تعالی می‌گوید در کلام مجید خویش که: اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، این آیت را از چند روی تفسیر کرده و بیک روایت چنین خواندم که اولوالامر مادر و پدرند زیرا که امر بتازی دوست: یا کارست یا فرمان و اولوالامر آن بود که او را هم فرمان بود و هم توان و پدر و مادر را هم توانست و هم فرمان، اما توان پروردن باشد و فرمان خوبی آموختن. نگر ای پسر که رنج دل پدر و مادر نخواهی و خوار نداری که آفریدگار برنج دل مادر و پدر بسیار عقوبت کند و حق تعالی می‌گوید: فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا کریما. امیرالمؤمنین علی را رضی الله عنه پرسیدند که حق مادر و پدر چندست و چیست بر فرزند؟ گفت: این ادب ایزد تعالی در مرگ مادر و پدر پیغامبر علیه السلام {بنمود} که اگر ایشان روزگار پیغامبر را علیه السلام دریافتندی واجب بودی ایشان را برتر از همه کس داشتن، ضعیف آمدی که گفت: انا سید الولد آدم و لافخر؛ پس حق مادر و پدر {اگر از روی دین ننگری از روی خرد و مردمی بنگر} که اصل منبت پرورش تواند و چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی و آن کس که وی حق شناس اصل نیکی نباشد نیکی فرع را هم حق نداند، نیکی کردن از خیر که باشد و تو نیز خیر{گی} خویش مجوی و با پدر و مادر خویش چنان باش که از فرزندان خویش طمع داری که با تو باشند، زیرا که آنکه از تو آید همان طمع دارد که تو از وی زادی و مثل آدمی هم‌چون میوه است و مادر و پدر هم‌چون درخت، هر چند درخت را تعهد بیش کنی میوه از وی نکوتر و بهتر یابی و چون پدر و مادر را حرمت ‌داری و آزرم، دعا و نفرین ایشان در تو اثر بیشتر کند و مستجاب‌تر بود و بخشنودی حق تعالی نزدیک‌تر باشی و بخشنودی ایشان نزدیک‌تر باشی و نگر از بهر میراث مادر و پدر نخواهی که بی‌مرگ مادر و پدر آنچ روزی تست بتو رسد، کی روزی مقسومست بر همه کس و بهر کسی آن رسد که قسمت او کرده‌اند و از بهر روزی رنج بسیار بر خود منه که بکوشش روزی‌ افزون نگردد، چنانک گفت: عش بجدک لابکدک، یعنی سخت زی نه بکوشش و اگر خواهی که از بهر روزی همواره از خدای خشنود باشی بکسی منگر که حال او بهتر از حال تو باشد، بکسی نگر که حال او از حال تو بتر باشد، تا دایم از خداوند خشنود باشی و اگر بمال درویش گردی جهد کن تا بخرد توانگر باشی، که توانگری خرد بهتر از توانگری مال و بخرد مال توان حاصل کرد و بمال خرد نتوان حاصل نتوان کرد و جاهل از مال زود درویش گردد و خرد را دزد نتواند بردن و آب و آتش هلاک نتواند کردن، پس اگر خرد داری با خرد هنر آموز که خرد بی‌هنر چون تنی بود بی‌جامه و شخصی بی‌صورت، که گفته‌اند: الادب صورة العقل.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٨ - ایضاً در مدح مولا محمد بیگ عبدالله قهستانی و امیر ستلمش بیگ
بخلوت با خرد گفتم شبی کای پیر نورانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرادانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد
بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی
ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی
نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آنها که درین دوران صاحبنظران باشند
چون بر سر کوی او با هم گذران باشند
در مستی عشق او گر باخبرند از خود
نزدیک خبرداران از بیخبران باشند
در بحر غمش غرقم آنها چه خبر دارند
کز لجه این دریا مانده بکران باشند
گر خسرو پرویز است فرهاد زمان گردد
جائیکه درو یکسر شیرین پسران باشند
ای باد بگو با او کز سوختگان خود
بشنو سخنی کایشان صاحبنظران باشند
بر ابن یمین عشقت گر عیب همی دانند
آنها که کنند اینعیب از بیهنران باشند
از طعنه بدگویان ناچار گذر نبود
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠
آصف ملک عز دولت و دین
داد یزدانت چون سلیمان بخت
پیش پیرانه رای انور تو
نوجوانی است بنده فرمان بخت
مشکلات زمانه حل کردی
زانکه آمد بدستت آسان بخت
دشمنت گر شود چو رستم زال
می نیابد بمکر و دستان بخت
از شقاوت که حاسدت دارد
باشد از صحبتش گریزان بخت
با خرد گفتم ای بهر کاری
با تو پیوسته بسته پیمان بخت
کیست آنکس که او بدست آورد
بی مشقت ز لطف یزدان بخت
گفت دستور مشرق و مغرب
عز دولت امیر سلطان بخت
ای وزیریکه کس نیافت چو تو
ز اقتضای سپهر گردان بخت
گر چه ز ابن یمین نپرسیدی
که چسانست آن پریشان بخت
لیک تا دامن ابد بادت
سر بر آورده از گریبان بخت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٢٧
سر اکابر عالم علاء دولت و دین
توئیکه رأی تو بر آفتاب طعنه زن است
ز عکس مشعله رأی عالم آرایت
هزار تاب درین شمع نیلگون لگن است
حکایتیست مرا بر تو عرضه خواهم داشت
چگونه عرضه ندارم چه جای تن زدن است
جهانیان همه را اعتقاد بود چنان
که خواجه منبع رایست و مجمع فطن است
چو بر سرایر احوالشان وقوف افتاد
که نزد او شبه برتر ز لؤلؤ عدن است
ازین سبب همه را اعتقاد باطل شد
شود هر آینه باطل چو اندرین سخن است
گمان برند که جنسیت است علت ضم
از آنکه جنس طلبکار جنس خویشتن است
بزرگوار وزیرا چه لطف طبع است این
که سرو پیش تو کمتر ز سبزه دمن است
ولی ز روی حقیقت تو نیز معذوری
شکایت از تو ندارم گناه بخت من است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۴٢
ای افضل زمانه که در عرصه زمین
افراشته ز رای تو شد رایت کمال
مشنو حکایت دو سه آحاد از آنکه هست
نقصان عقل یکسره در غایت کمال
دانم که نشنوی ز چه رو ز آنکه منزلست
در شأن عقل وافر تو آیت کمال
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۶۶
تریاق و ارقمست مرا بر سر زبان
این قسم دشمنان بود آن حظ دوستان
کمتر ز نحل می نتوان بود کان ضعیف
هم نوش را محل شد و هم نیش را مکان
بحریست خاطرم که چو برخاست موج او
گاهی نهنگ و گه صدف افکند بر کران
طبع من ار نه ابر بهارست پس چرا
کردند با هم آتش و آب اندرو قران
ابرست در حقیقت ازان رو که ابر وار
هم در فشانش بینم و هم صاعقه جهان
در باغ عمر خویش کسی کو بنام من
تخمی فشاند ز آب سخن دادمش روان
گر تخم بد فشاند همه خار و خس درود
ور تخم نیک بود گلش رست و ضیمران
دارم زبان سنان وش و بر کس نمیزنم
خود را مزن گرت خردی هست بر سنان
من خود گرفتم ابن یمین گشت در ثبات
کوهی کش از مکان نبرد صدمت زمان
آخر نه هر ندا که بکهسار در دهی
آید بگوش تو هم از آنسان صدای آن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
باشه که بخوبی رخش افزون ز مهست
گر نرد ندیمانه نبازیم بهست
با شاه نیارم بگرو برد از آنک
هر چیز که هست بنده را زان شهست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
در خانه اگر متاع دنیا باشد
در باز گذاشتن چه معنی باشد
چون باز نهادنش بدشواری هست
پس بستن و باز رستن اولی باشد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۶
گفتم بجهم ز زلف جانانه بعقل
گویند رهد مردم فرزانه بعقل
عشقش ز درم آمد و گفتا با طنز
مشهور بود مردم فرزانه بعقل
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۶
با نرگس جادوی تو گفت ابن یمین
کز تست دل خسته چنین زار و حزین
ناگاه بگوش او فرو گفت خرد
برخیز و مده صداع مستان چندین
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - بیکی از بزرگان که اورا بسوی خود خوانده نگاشته است
ای سخا را از کف تو پیشخورد
وی خرد را پیش رایت چشم درد
خلق تواهل هنر را دستگیر
جود تو مرد خرد را پایمرد
تیز با حزم تو کوه کند سیر
کند با عزم تو چرخ تیز گرد
عرصه میدان تو گوی زمین
شمسه ایوانت چرخ لاجورد
جز بحکمت کعبتین سعد و نحس
نیست گردان از بر این تخت نرد
آفتاب اندر عرق گشته است غرق
بسکه او ازرای تو تشویر خورد
باشد آنگه کت بود رای عطا
گردد آنگه کت بود عزم نبرد
چهره خورشید از شرم تو سرخ
گونه مریخ از بیم تو زرد
بنده را لطف طلب کردست لیک
هیبتت میگویدش کز راه برد
ای سلیمان فر زبلبل یاد کن
زانکه از هدهد نخیزد هیچ گرد
از هنر بر وی گمانی برده
او نه آنست این بساط اندر نورد
چون معیدی میشنو اورا مبین
کاین گمان عکسست و عکسش نیست طرد
صبح پیش آفتاب ار دم زند
سرد باشد عاقلان دانند سرد
سوزش پروانه باشد وصل شمع
مرگ باشد مرجعل را بوی ورد
من چو خفاشم که عیب خود شناخت
پرده شب ستر عیب خود شمرد
نی چو نیلوفر که از تر دامنی
در بر خورشید بر خود جلوه کرد
زو سخن باید طلب کردن نه او
میوه جوی از شاخ او نه بیخ برد
کورو کر باشد صدف چون بنگری
در طلب کن گرد کور و کر مگرد
بنده سر تا پای آهو آمدست
مشک جو آهو مجو ای شیر مرد
تا چو آید خور سوی برج حمل
معتدل گردد هوا را حر وبرد
سایه ات پاینده باد و بخت جفت
ای بحسن رای چون خورشید فرد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
بیار ای پسر ای ساقی کرام
از آن شمع فتنه چراغ جام
از آن لعل که زردی برد ز روی
از آن نوش که تلخی دهد به کام
نه پای مهرش سوده از رکاب
نه فرق عرضش بوده با لگام
ز گرمیش همه ساز عیش گرم
ز خامیش همه کار عقل خام
از او بوده به هر کس از طرب رسول
برو برده زهر دل هوا پیام
به طبع اندر چون طبع سازگار
به جان اندر چون جان شاد کام
خرد نعمت صاحب شناختیش
اگر خوردن او نیستی حرام
عمید ملک آن کس که چشم ملک
بدو ننگرد الا به احترام
بزرگی که گهر شد بدو بزرگ
تمامی که هنر گشت از او تمام
«کفایت که در او مایه دید داد
به هشیاری او کارها نظام »
رسالت که بدو طفل . . .
ز بیداری او حد احتلام
اجل چون بکشد تیغ کارزار
حسودش بود آن تیغ را نیام
«امل گر بنهد بار آرزو
پسر باشد عبدالحمید نام »
اگر مال کفش را نه دشمن است
چرا زو به تلف خواهد انتقام
طمع ز ایراورا ز جود او
به شخص اندر زرین کند عظام
ایا گشته مخالف ترا مطیع
و یا داده زمانه ترا زمام
چه گویم که به دریای مدح تو
همی غرقه شود کشتی کلام
ز همتای تو در شاه راه دهر
شد آمد نگشته است والسلام
همی تا نبود باد کند رو
همی تا نشود خاک تیزگام
ز نعمت به تو بادا مهین رسول
ز دولت به تو بادا بهین پیام
تو از بخت رسیده بکام خویش
رهی نیز رسیده ز تو بکام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح علاء الدوله ابوسعد سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم بن سلطان مسعود بن محمود بن سبکتکین
نظام گیرد کار هوا بدین هنگام
که دل ز شیر ستاند بدو دو پیکر وام
سپهر اگر چه درشت است یابی او را نرم
جهان اگر چه حرون است یابی او را آرام
برون کند خرد از خرده گاه لهو شکیل
فرو کشد طرب از طره جای عیش لگام
ز عشق یار بجنبد کش و به پیچد دل
ز حرص باده به برد لب و به خارد کام
دهان قمری موزون نهد عیار نفس
زبان طوطی شیرین کند ادای کلام
غذا به طعم عسل می رسد همی به گلو
عرق به بوی گلابی همی چکد ز مسام
بخار جمره در انگور و لاله در گوئی
همی گذارد لعل و همی طرازد جام
درخت سرو ز باد شمال پنداری
همی فشاند دست و همی گذارد گام
مگر مدام درین فصل خاک مست بود
ز بس که به روی ریزند جرعه های مدام
از آن چو مستان راز دلش قلیل و کثیر
گشاده یابد خاص و برهنه بیند عام
خزان عصر عدیل خزان جانور است
که روز او نه تمام است ور از او نه تمام
بهار سال غلام بهار جشن ملک
که هم به طبع غلام است و هم به طوع غلام
علای دولت بوسعد روی لشکر حق
سنای ملت مسعود پشت عهد انام
خدایگانی شاهنشهی که رایت او
ظفر به دیده کشد پشت موکب اسلام
فروغ تاجش پرورده نور در انجم
همای چترش گسترده سایه بر ایام
به رزم و بزم قضا کوشش و قدر بخشش
به عزم و حزم هوا جنبش و زمین آرام
به پای همت او آسمان سپرده رکاب
به دست طاعت او آفتاب داده زمام
نشسته امنش در مدخل صباح و مسا
گذشته امرش بر مخرج ضیاء و ظلام
براق اخر او را طریق کاهکشان
بلوس و لابه دهد کوکب دوال و ستام
شهاب ترکش او را ز گریه قالب دیو
به خون و مغز کند سیر در عروق و عظام
اگر به چرخ بر از چرخ او نموده برند
نموده ناطح انوار گردد و اجرام
پیش به خاید شاخ دو شاخه بر ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بر بهرام
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برد هوش راکب ضرغام
منجمان که به شکل هلال کردارش
نگه کنند ندانند کاین هلال کدام
گمان کنند که اعجاز شاه پیکر ماه
دو مغزه کرد به ایمای پیکر صمصام
بر آن میان که بر انصار برزنند انصار
در آن میان که به اعلام درجهند اعلام
خطیب فتنه به خلقی همی دهد پاسخ
رسول جنگ به جمعی همی برد پیغام
شراب حسرت دنیا همی چشند افواه
وبال رجعت عقبی همی کشند اقدام
شود ز وحشت پوینده هوا مقعد
شود ز هیبت گوینده صدا تمتام
چنان رباید رمحش ز پشت کوه پلنگ
که شاهباز رباید ز روی آب نحام
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو عقد شرع را نظام
تو آن مطالع نفس داوری که در گیتی
به امر و نهی تو مقصور شد حلال و حرام
به عون عقل تو سهم هنر بیاراید
تن توانگر و درویش بی تکلف لام
به صیت عدل تو صیاد وحش می آرد
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام
همیشه تا نبود یاریی چو یاریی بخت
همیشه تا نبود راندنی چو راندن کام
ز بختیاری بر تارک سپهر نشین
ز کامکاری بر دیده زمانه خرام
عریض ملک ترا ملک روزگار تبع
طویل تیغ ترا تیغ آفتاب نیام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - ایضاً له
با اهل خرد جهان به کین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو به بر خرد مهین است
زین ازرق بی خرد کهین است
بر هر که نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است
آزاده همیشه خود بر این بود
تا کینه گنبد برین است
هیتین جفا بر آن کند تیز
کو در خرد و هنر متین است
از کار فلک عجب توان داشت
با آن همه مهر محض کین است
برداشته مهر از آب حیوان
میل نظرش به پارگین است
سعدش همه زیر دست نحس است
زهرش همه با شکر عجین است
زان رفت به هم عنانی جور
کش اسب مراد زیر زین است
جز سفله و دون نپرورد هیچ
وین خود هنری از او کمین است
آن را چو نگین دهد زر و سیم
کش یک دو صفت زهر تک این است
از ناله و از شکایت من
گوشش همه روز با طنین است
زوبا که شکایتی توان کرد
کز وی همه بخردی حزین است
نی نی که پناه من ز جورش
مجموع کرم بهار دین است
صدری که به قول هر خردمند
اویست که صدر راستین است
از جنبش کلک لاغر او
ملک است که پهلویش سمین است
با دست چو کان او قرین شد
زان کان جواهر ثمین است
الحق سبب یسار ملک است
میمون قلمش که در یمین است
انصاف بدان یمین و آن کللک
مر دولت و ملک را یمین است
ذکر هنر و فضایل او
تسبیح کرام کاتبین است
مسموع سریر ملک و دانش
زان است که حافظ و امین است
هم ملک برأی او مصون است
هم حصن هنر بدو حصین است
یک قطره ز کلک اوست هر مشگ
کان مایه آهوان چین است
از رشگ گشاده روئی او
در ابروی روزگار چین است
از خرمن ذهن او عطارد
چون ماه ز مهر خوشه چین است
عهد کرمش ز عهدها فرد
همچون به فصول فرودین است
بینی اثر قران سعدین
چون کلک و بناتش را قرین است
هر حرف ز کلک او عدو را
ماننده داغ بر جبین است
آثار سخا و مکرماتش
همچون اثر خرد مبین است
با همت او سؤال را دست
بی رنج و غمی در آستین است
سحر از سر خامه آفریند
سحری که سزای آفرین است
ای گوی ربوده از کریمان
وین پیش همه کسی یقین است
در در دریا مقیم از آن شد
کز لفظ و خط تو شرمگین است
دایم به ثناگری و مهرت
هم خاطر و هم دلم رهین است
از غایت شوق حضرت تو
همراه حدیث من امین است
دانی که ولای تو چو گنجی است
کاندر دل و جان من دفین است
وانگه یادم نیاری آری
رسم کرم و وفا چنین است
تا ایزد مستعان خلق است
وز او همه خلق مستعین است
بادات خدا معین و هستت
وان را چه غم است کو معین است
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۷
کید حسود اگر به مثل کوه آهنست
بگدازد از مهابت چین جبین من
ور خبث جهل پرور او سحر سامریست
عاجز شود ز معجز رای رزین من
ثعبان سحر خبث اعادیست کلک نظم
از قوه کلیم کلام متین من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
چه برخیزد از این سودا کزو دایم شرر خیزد
چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد
هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو
که خیر از عقل میآید ولی از نفس شر خیزد
بهار طول امل ای دل زدامان عمل مگسل
چه میآید از آن عهدی کزو بوک و مکر خیزد
دگر جانوران از پیشه غیر شیر هم آمد
بنازم نیستان عشق کز وی شیر نر خیزد
اگر نه نار ابراهیم آمد گلشن رویت
چرا اندر میان آتشش گلهای برخیزد
بیا موسی بکوی عشق وارنی گوی خوش بنشین
چه کوهست اینکه هر شب نخل طورش ازکمر خیزد
نشاید خواندنش بستان چه فرقست از بیابانش
چو بید از بوستانی گر درخت بی ثمر خیزد
سپر سازند در میدان چو خیزد از کمان پیکان
حذر کن ای دل از تیری که از شست نظر خیزد
جهان دریای پرموج است و رخت ازو بساحل بر
اگر از قعر این دریا همه لعل و گهر خیزد
بود پیدا که داری آتشی چون شمع پنهانی
از این دودی که آشفته تو را هر شب زسر خیزد
بدفتر وصف حیدر مینویسی و عجب نبود
تو را گر ازنی خامه همه قند و شکر ریزد