عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۰ - در بیان آنک حکما گویند آدمی عالم صغریست و حکمای اللهی گویند آدمی عالم کبریست زیرا آن علم حکما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حکما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودی میل و اومید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر؟
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
مصطفی زین گفت کآدم وانبیا
خلف من باشند در زیر لوا
بهر این فرموده است آن ذوفنون
رمز نحن الاخرون السابقون
گر به صورت من ز آدم زاده‌ام
من به معنی جد جد افتاده‌ام
کز برای من بدش سجده‌ی ملک
وز پی من رفت بر هفتم فلک
پس ز من زایید در معنی پدر
پس ز میوه زاد در معنی شجر
اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل
حاصل اندر یک زمان از آسمان
می‌رود می‌آید ایدر کاروان
نیست بر این کاروان این ره دراز
کی مفازه زفت آید با مفاز؟
دل به کعبه می‌رود در هر زمان
جسم طبع دل بگیرد زامتنان
این دراز و کوتهی مر جسم راست
چه دراز و کوته آن جا که خداست؟
چون خدا مر جسم را تبدیل کرد
رفتنش بی‌فرسخ و بی‌میل کرد
صد امیدست این زمان بردار گام
عاشقانه ای فتی خل الکلام
گرچه پلهٔ‌ی چشم بر هم می‌زنی
در سفینه خفته‌‌یی ره می‌کنی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۱ - تفسیر این حدیث کی مثل امتی کمثل سفینة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق
بهر این فرمود پیغامبر که من
همچو کشتی‌ام به طوفان زمن
ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح
چون که با شیخی تو دور از زشتی‌یی
روز و شب سیاری و در کشتی‌یی
در پناه جان جان‌بخشی تویی
کشتی اندر خفته‌یی ره می‌روی
مسکل از پیغامبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش
گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل
خویش بین و در ضلالی و ذلیل
هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ
یک زمانی موج لطفش بال توست
آتش قهرش دمی حمال توست
قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر
یک زمان چون خاک سبزت می‌کند
یک زمان پر باد و گبزت می‌کند
جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد
لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار
تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمان از یمن
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی تا شکر
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی
کوه و دریاها سمش مس می‌کند
تا جهان حس را پس می‌کند
پا بکش در کشتی و می‌رو روان
چون سوی معشوق جان جان روان
دست نه و پای نه رو تا قدم
آن چنان که تاخت جان‌ها از عدم
بردریدی در سخن پردهٔ‌ی قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس
ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار
گر بباری گوهرت صد تا شود
جامدت بیننده و گویا شود
پس نثاری کرده باشی بهر خود
چون که هر سرمایهٔ تو صد شود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۹ - تحریض سلیمان علیه‌السلام مر رسولان را بر تعجیل به هجرت بلقیس بهر ایمان
هم‌چنان که شه سلیمان در نبرد
جذب خیل و لشکر بلقیس کرد
که بیایید ای عزیزان زود زود
که برآمد موج‌ها از بحر جود
سوی ساحل می‌فشاند بی‌خطر
جوش موجش هر زمانی صد گهر
الصلا گفتیم ای اهل رشاد
کین زمان رضوان در جنت گشاد
پس سلیمان گفت ای پیکان روید
سوی بلقیس و بدین دین بگروید
پس بگوییدش بیا این جا تمام
زود که ان الله یدعوا بالسلام
هین بیا ای طالب دولت شتاب
که فتوح است این زمان و فتح باب
ای که تو طالب نه‌یی تو هم بیا
تا طلب یابی ازین یار وفا
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۳ - پیدا کردن سلیمان علیه‌السلام کی مرا خالصا لامر الله جهدست در ایمان تو یک ذره غرضی نیست مرا نه در نفس تو و حسن تو و نه در ملک تو خود بینی چون چشم جان باز شود به نورالله
هین بیا که من رسولم دعوتی
چون اجل شهوت‌کشم نه شهوتی
ور بود شهوت امیر شهوتم
نه اسیر شهوت روی بتم
بت‌شکن بوده‌ست اصل اصل ما
چون خلیل حق و جمله انبیا
گر در آییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد نه ما در معبده
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقی‌ست زفت
این درآید سر نهند او را بتان
آن درآید سر نهد چون امتان
این جهان شهوتی بتخانه‌یی‌ست
انبیا و کافران را لانه‌یی‌ست
لیک شهوت بندهٔ پاکان بود
زر نسوزد زان که نقد کان بود
کافران قلب‌اند و پاکان همچو زر
اندرین بوته درند این دو نفر
قلب چون آمد سیه شد در زمان
زر در آمد شد زری او عیان
دست و پا انداخت زر در بوته خوش
در رخ آتش همی‌خندد رگش
جسم ما روپوش ما شد در جهان
ما چو دریا زیر این که در نهان
شاه دین را منگر ای نادان به طین
کین نظر کرده‌ست ابلیس لعین
کی توان اندود این خورشید را
با کف گل؟ تو بگو آخر مرا
گر بریزی خاک و صد خاکسترش
بر سر نور او برآید بر سرش
که که باشد کو بپوشد روی آب؟
طین که باشد کو بپوشد آفتاب؟
خیز بلقیسا چو ادهم شاه‌وار
دود ازین ملک دو سه روزه بر آر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۴ - باقی قصهٔ ابراهیم ادهم قدس‌الله سره
بر سر تختی شنید آن نیک‌نام
طقطقی و های و هویی شب ز بام
گام‌های تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره که را؟
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست؟
این نباشد آدمی مانا پری‌ست
سر فرو کردند قومی بوالعجب
ما همی‌گردیم شب بهر طلب
هین چه می‌جویید؟ گفتند اشتران
گفت اشتر بام بر کی جست؟ هان
پس بگفتندش که تو بر تخت جاه
چون همی‌جویی ملاقات اله؟
خود همان بد دیگر او را کس ندید
چون پری از آدمی شد ناپدید
معنی‌اش پنهان و او در پیش خلق
خلق کی بینند غیر ریش و دلق؟
چون ز چشم خویش و خلقان دور شد
همچو عنقا در جهان مشهور شد
جان هر مرغی که آمد سوی قاف
جملهٔ عالم ازو لافند لاف
چون رسید اندر سبا این نور شرق
غلغلی افتاد در بلقیس و خلق
روح‌های مرده جمله پر زدند
مردگان از گور تن سر بر زدند
یکدگر را مژده می‌دادند هان
نک ندایی می‌رسد از آسمان
زان ندا دین‌ها همی‌گردند گبز
شاخ و برگ دل همی‌گردند سبز
از سلیمان آن نفس چون نفخ صور
مردگان را وا رهانید از قبور
مر تورا بادا سعادت بعد ازین
این گذشت الله اعلم بالیقین
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۱ - نشان خواستن عبدالمطلب از موضع محمد علیه‌السلام کی کجاش یابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان یافتن
از درون کعبه آوازش رسید
گفت ای جوینده آن طفل رشید
در فلان وادی‌ست زیر آن درخت
پس روان شد زود پیر نیک بخت
در رکاب او امیران قریش
زان که جدش بود ز اعیان قریش
تا به پشت آدم اسلافش همه
مهتران بزم و رزم و ملحمه
این نسب خود پوست او را بوده است
کز شهنشاهان مه پالوده است
مغز او خود از نسب دوراست و پاک
نیست جنسش از سمک کس تا سماک
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود؟
کمترین خلعت که بدهد در ثواب
بر فزاید بر طراز آفتاب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۹ - درآمدن سلیمان علیه‌السلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد
هر صباحی چون سلیمان آمدی
خاضع اندر مسجد اقصی شدی
نوگیاهی رسته دیدی اندرو
پس بگفتی نام و نفع خود بگو
تو چه دارویی؟ چه‌یی نامت چی است؟
تو زیان کی و نفعت بر کی است؟
پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
که من آن را جانم و این را حمام
من مرین را زهرم و او را شکر
نام من این است بر لوح از قدر
پس طبیبان از سلیمان زان گیا
عالم و دانا شدندی مقتدی
تا کتب‌های طبیبی ساختند
جسم را از رنج می‌پرداختند
این نجوم و طب وحی انبیاست
عقل و حس را سوی بی‌سو ره کجاست؟
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهم است این خرد
لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفت‌ها یقین از وحی بود
اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حرفت را ببین کین عقل ما
تاند او آموختن بی‌اوستا؟
گرچه اندر مکر موی‌اشکاف بد
هیچ پیشه رام بی‌استا نشد
دانش پیشه ازین عقل ار بدی
پیشه‌یی بی‌اوستا حاصل شدی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت
پس سلیمان دید اندر گوشه‌یی
نوگیاهی رسته همچون خوشه‌یی
دید بس نادرگیاهی سبز و تر
می ربود آن سبزی اش نور از بصر
پس سلامش کرد درحال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست؟ برگو بی دهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصت بود؟
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود؟
پس که هدم مسجد ما بی‌گمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یا ربد خروب هرجا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریزوکم کن گفت و گو
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تورا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون می‌غژی؟
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما آغویتنی
تا نگردی جبری و کژکم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی؟
اختیار خویش را یک سو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی؟
آن چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گمرهی؟
بیست مرده جنگ می‌کردی در آن
کت همی‌دادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس؟
کی چنین گوید کسی کو مکره است؟
چون چنین جنگد کسی کو بی‌ره است؟
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق از آدم است
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرق است و او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وان گهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله ام کفی
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم برسر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟
چون رمی از منتش ای بی‌رشد
که خدا هم منت او می کشد؟
چون نباشد منتش بر جان ما
چون که شکرو منتش گوید خدا؟
توچه دانی ای غراره‌ی پر حسد
منت او را خدا هم می‌کشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنة البله ای پسر
بهر این گفته‌ست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حیران توست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقل‌ها باری از آن سویست کوست
عقل‌ها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندر این ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش گزدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزه‌اش زان شوم تن
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۲ - بیان آنک عارف را غذاییست از نور حق کی ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع یصل طعام‌الله
زان که هر کره پی مادر رود
تا بدان جنسیتش پیدا شود
آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیم زیرینه رسد
عدل قسامست و قسمت کردنی‌ست
این عجب که جبر نی و ظلم نیست
جبر بودی کی پشیمانی بدی؟
ظلم بودی کی نگهبانی بدی؟
روز آخر شد سبق فردا بود
راز ما را روز کی گنجا بود؟
ای بکرده اعتماد واثقی
بر دم و بر چاپلوس فاسقی
قبه‌یی بر ساختستی از حباب
آخر آن خیمه‌ست بس واهی‌طناب
زرق چون برق است و اندر نور آن
راه نتوانند دیدن ره‌روان
این جهان و اهل او بی‌حاصل‌اند
هر دو اندر بی‌وفایی یک دل‌اند
زادهٔ دنیا چو دنیا بی‌وفاست
گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
تا ابد در عهد و پیمان مستمر
خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند؟
معجزات از همدگر کی بستدند؟
کی شود پژمرده میوه‌ی آن جهان؟
شادی عقلی نگردد اندهان
نفس بی‌عهداست زان رو کشتنی است
او دنی و قبله‌گاه او دنی‌ست
نفس‌ها را لایق است این انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خرده‌دان
قبله‌اش دنیاست او را مرده دان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد ز خاک مرده‌یی زنده پدید
تا نیاید وحی تو غره مباش
تو بدان گلگونهٔ طال بقاش
بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد
تاب خورشیدی که آن آفل نشد
آن هنرهای دقیق و قال و قیل
قوم فرعون‌اند اجل چون آب نیل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان
گرچه خلقان را کشد گردن کشان
سحرهای ساحران دان جمله را
مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها
جادوی‌ها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بیش
بل همان سانست کو بوده‌ست پیش
در اثر افزون شد و در ذات نی
ذات را افزونی و آفات نی
حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچه اول آن نبود اکنون نشد
لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق
در میان این دو افزونی‌ست فرق
هست افزونی اثر اظهار او
تا پدید آید صفات و کار او
هست افزونی هر ذاتی دلیل
کو بود حادث به علت‌ها علیل
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۳ - تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الا علی
گفت موسی سحر هم حیران کنی‌ست
چون کنم کین خلق را تمییز نیست
گفت حق تمییز را پیدا کنم
عقل بی‌تمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف
موسیا تو غالب آیی لا تخف
بود اندر عهد خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسی را دعوی حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزه‌ی موسی گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند؟
بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شده‌‌ست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غایب است
می‌برندت از عزیزی دست دست
قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم
ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همی‌گوید بلی ای خواجه‌تاش
لیک می‌آید محک آماده باش
مرگ تن هدیه‌ست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خویش آخربین بدی
آن سیه کاخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا
دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی
عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکسته‌دل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد
از شکسته‌بند در دم بسته شد
فضل مس‌ها را سوی اکسیر راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
ای زراندوده مکن دعوی ببین
که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند
چشم بندی تو را رسوا کند
بنگر آن‌ها را که آخر دیده‌اند
حسرت جان‌ها و رشک دیده‌اند
بنگر آن‌ها را که حالی دیده‌اند
سر فاسد ز اصل سر ببریده‌اند
پیش حالی‌بین که در جهل است و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت ای جوان
نیست نقدی کش غلط‌ انداز نیست
وای آن جان کش محک و گاز نیست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۵ - قصهٔ آنک کسی به کسی مشورت می‌کرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم
مشورت می‌کرد شخصی با کسی
کز تردد وا رهد وز محبسی
گفت ای خوش‌نام غیر من بجو
ماجرای مشورت با او بگو
من عدوم مر تورا با من مپیچ
نبود از رای عدو پیروز هیچ
رو کسی جو که تورا او هست دوست
دوست بهر دوست لاشک خیرجوست
من عدوم چاره نبود کز منی
کژ روم با تو نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن شرط نیست
جستن از غیر محل ناجستنی‌ست
من تو را بی‌هیچ شکی دشمنم
من تورا کی ره نمایم؟ ره زنم
هر که باشد هم نشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان
هر که با دشمن نشیند در زمن
هست او در بوستان در گولخن
دوست را مازار از ما و منت
تا نگردد دوست خصم و دشمنت
خیر کن با خلق بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید ز کین ناخوش صور
چون که کردی دشمنی پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت می‌دانم ترا ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن‌دار من
لیک مرد عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کژ روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند واداردش
عقل چون شحنه‌ست در نیک و بدش
عقل ایمانی چو شحنه‌ی عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بیدارهوش
دزد در سوراخ ماند همچو موش
در هر آن جا که برآرد موش دست
نیست گربه یا که نقش گربه است
گربهٔ چه؟ شیر شیرافکن بود
عقل ایمانی که اندر تن بود
غرهٔ او حاکم درندگان
نعرهٔ او مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه‌کنی
خواه شحنه باش گو و خواه نی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۹ - در بیان آنک وهم قلب عقلست و ستیزهٔ اوست بدو ماند و او نیست و قصهٔ مجاوبات موسی علیه‌السلام کی صاحب عقل بود با فرعون کی صاحب وهم بود
عقل ضد شهوت است ای پهلوان
آن که شهوت می‌تند عقلش مخوان
وهم خوانش آن که شهوت را گداست
وهم قلب نقد زر عقل‌هاست
بی‌محک پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک قرآن و حال انبیا
چون محک مر قلب را گوید بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من
که نه‌یی اهل فراز و شیب من
عقل را گر اره‌یی سازد دو نیم
همچو زر باشد در آتش او بسیم
وهم مر فرعون عالم‌سوز را
عقل مر موسی جان افروز را
رفت موسی بر طریق نیستی
گفت فرعونش بگو تو کیستی؟
گفت من عقلم رسول ذوالجلال
حجةالله‌ام امانم از ضلال
گفت نی خامش رها کن‌های هو
نسبت و نام قدیمت را بگو
گفت که نسبت مرا از خاکدانش
نام اصلم کمترین بندگانش
بنده‌زاده‌ی آن خداوند وحید
زاده از پشت جواری و عبید
نسبت اصلم ز خاک و آب و گل
آب و گل را داد یزدان جان و دل
مرجع این جسم خاکم هم به خاک
مرجع تو هم به خاک ای سهمناک
اصل ما و اصل جمله سرکشان
هست از خاکی و آن را صد نشان
که مدد از خاک می‌گیرد تنت
از غذای خاک پیچد گردنت
چون رود جان می‌شود او باز خاک
اندر آن گور مخوف سهمناک
هم تو و هم ما و هم اشباه تو
خاک گردند و نماند جاه تو
گفت غیر این نسب نامیت هست
مر تورا آن نام خود اولی‌تر است
بندهٔ فرعون و بنده‌ی بندگانش
که ازو پرورد اول جسم و جانش
بندهٔ یاغی طاغی ظلوم
زین وطن بگریخته از فعل شوم
خونی و غداری و حق‌ناشناس
هم برین اوصاف خود می‌کن قیاس
در غریبی خوار و درویش و خلق
که ندانستی سپاس ما و حق
گفت حاشا که بود با آن ملیک
در خداوندی کسی دیگر شریک
واحد اندر ملک او را یار نی
بندگانش را جز او سالار نی
نیست خلقش را دگر کس مالکی
شرکتش دعوی کند جز هالکی؟
نقش او کرده‌ست و نقاش من اوست
دعوی کند او ظلم‌جوست
تو نتوانی ابروی من ساختن
چون توانی جان من بشناختن؟
بلکه آن غدار و آن طاغی تویی
که کنی با حق دعوی دویی
گر بکشتم من عوانی را به سهو
نه برای نفس کشتم نه به لهو
من زدم مشتی و ناگاه اوفتاد
آن که جانش خود نبد جانی بداد
من سگی کشتم تو مرسل‌زادگان
صدهزاران طفل بی‌جرم و زیان
کشته‌یی و خونشان در گردنت
تا چه آید بر تو زین خون خوردنت
کشته‌یی ذریت یعقوب را
بر امید قتل من مطلوب را
کوری تو حق مرا خود برگزید
سرنگون شد آنچه نفست می‌پزید
گفت این‌ها را بهل بی‌هیچ شک
این بود حق من و نان و نمک؟
که مرا پیش حشر خواری کنی؟
روز روشن بر دلم تاری کنی؟
گفت خواری قیامت صعب‌تر
گر نداری پاس من در خیر و شر
زخم کیکی را نمی‌توانی کشید
زخم ماری را تو چون خواهی چشید؟
ظاهرا کار تو ویران می‌کنم
لیک خاری را گلستان می‌کنم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۸ - منازعت امیران عرب با مصطفی علیه‌السلام کی ملک را مقاسمت کن با ما تا نزاعی نباشد و جواب فرمودن مصطفی علیه‌السلام کی من مامورم درین امارت و بحث ایشان از طرفین
آن امیران عرب گرد آمدند
نزد پیغامبر منازع می‌شدند
که تو میری هر یک از ما هم امیر
بخش کن این ملک و بخش خود بگیر
هر یکی در بخش خود انصاف‌جو
تو ز بخش ما دو دست خود بشو
گفت میری مر مرا حق داده است
سروری و امر مطلق داده است
کین قران احمد است و دور او
هین بگیرید امر او را اتقوا
قوم گفتندش که ما هم زان قضا
حاکمیم و داد امیری مان خدا
گفت لیکن مر مرا حق ملک داد
مر شما را عاریه از بهر زاد
میری من تا قیامت باقی است
میری عاریتی خواهد شکست
قوم گفتند ای امیر افزون مگو
چیست حجت بر فزون‌جویی تو؟
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سیل بس مهیب
اهل شهر افغان‌کنان جمله رعیب
گفت پیغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمان گردد عیان
هر امیری نیزهٔ خود در فکند
تا شود در امتحان آن سیل‌بند
پس قضیب انداخت در وی مصطفی
آن قضیب معجز فرمان روا
نیزه‌ها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود
نیزه‌ها گم گشت جمله وان قضیب
بر سر آب ایستاده چون رقیب
زاهتمام آن قضیب آن سیل زفت
روبگردانید و آن سیلاب رفت
چون بدیدند از وی آن امر عظیم
پس مقر گشتند آن میران ز بیم
جز سه کس که حقد ایشان چیره بود
ساحرش گفتند و کاهن از جحود
ملک بر بسته چنان باشد ضعیف
ملک بر رسته چنین باشد شریف
نیزه‌ها را گر ندیدی با قضیب
نامشان بین نام او بین ای نجیب
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد
پنج نوبت می‌زنندش بر دوام
هم‌چنین هر روز تا روز قیام
گر تورا عقل است کردم لطف‌ها
ور خری آورده‌ام خر را عصا
آن چنان زین آخرت بیرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
اندرین آخر خران و مردمان
می‌نیابند از جفای تو امان
نک عصا آورده‌ام بهر ادب
هر خری را کو نباشد مستحب
اژدهایی می‌شود در قهر تو
کاژدهایی گشته‌یی در فعل و خو
اژدهای کوهی‌یی تو بی‌امان
لیک بنگر اژدهای آسمان
این عصا از دوزخ آمد چاشنی
که هلا بگریز اندر روشنی
ورنه درمانی تو در دندان من
مخلصت نبود ز در بندان من
این عصایی بود این دم اژدهاست
تا نگویی دوزخ یزدان کجاست؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۴ - گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بی‌سر است
لیک کار من از آن نازک‌تر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نماینده‌ست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج می‌باید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطه‌ای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایان‌بین‌تر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکری‌اش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بی‌معانی چاشنی ندهد صور
زان همی‌پرسی چرا این می‌کنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتی‌ست
این چرا گفتن سوآل از فایده‌ست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهی‌ست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۵ - مطالبه کردن موسی علیه‌السلام حضرت را کی خلقت خلقا اهلکتهم و جواب آمدن
گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب؟
نر و ماده نقش کردی جان‌فزا
وان گهان ویران کنی این را چرا؟
گفت حق دانم که این پرسش تورا
نیست از انکار و غفلت وز هوا
ورنه تادیب و عتابت کردمی
بهر این پرسش تو را آزردمی
لیک می‌خواهی که در افعال ما
بازجویی حکمت و سر بقا
تا از آن واقف کنی مر عام را
پخته گردانی بدین هر خام را
قاصدا سایل شدی در کاشفی
بر عوام ار چه که تو زان واقفی
زان که نیم علم آمد این سؤال
هر برونی را نباشد آن مجال
هم سؤال از علم خیزد هم جواب
هم‌چنان که خار و گل از خاک و آب
هم ضلال از علم خیزد هم هدی
هم‌چنان که تلخ و شیرین از ندا
زآشنایی خیزد این بغض و ولا
وز غذای خویش بود سقم و قوی
مستفید اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زین سر علیم
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش
خرفروشان خصم یکدیگر شدند
تا کلید قفل آن عقد آمدند
پس بفرمودش خدا ای ذولباب
چون بپرسیدی بیا بشنو جواب
موسیا تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وا دهی انصاف این
چون که موسی کشت و شد کشتش تمام
خوشه‌هایش یافت خوبی و نظام
داس بگرفت و مر آن را می‌برید
پس ندا از غیب در گوشش رسید
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را می‌بری؟
گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که دراین جا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب می‌کند در بیختن
گفت این دانش تو از کی یافتی
که به دانش بیدری بر ساختی؟
گفت تمییزم تو دادی ای خدا
گفت پس تمییز چون نبود مرا؟
در خلایق روح‌های پاک هست
روح‌های تیرهٔ گلناک هست
این صدف‌ها نیست در یک مرتبه
در یکی دراست و در دیگر شبه
واجب است اظهار این نیک و تباه
هم‌چنان که اظهار گندم‌ها ز کاه
بهر اظهاراست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمت‌ها نهان
کنت کنزا کنت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۲ - در بیان آنک شه‌زاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمی‌بچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده
ای برادر دان که شه ‌زاده تویی
در جهان کهنه زاده از نوی
کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو
چون درافکندت درین آلوده رود
دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ
تا رهی زین جادوی و زین قلق
استعاذت خواه از رب الفلق
زان نبی دنیات را سحاره خواند
کو به افسون خلق را در چه نشاند
هین فسون گرم دارد گنده پیر
کرده شاهان را دم گرمش اسیر
در درون سینه نفاثات اوست
عقده‌های سحر را اثبات اوست
ساحره‌ی دنیا قوی دانا زنی‌ست
حل سحر او به پای عامه نیست
ور گشادی عقد او را عقل‌ها
انبیا را کی فرستادی خدا؟
هین طلب کن خوش‌دمی عقده‌ گشا
رازدان یفعل الله ما یشا
همچو ماهی بسته استت او به شست
شاه زاده ماند سالی و تو شصت
شصت سال از شست او در محنتی
نه خوشی نه بر طریق سنتی
فاسقی بدبخت نه دنیات خوب
نه رهیده از وبال و از ذنوب
نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد
پس طلب کن نفخهٔ خلا ق فرد
تا نفخت فیه من روحی تورا
وا رهاند زین و گوید برتر آ
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
نفخ قهراست این و آن دم نفخ مهر
رحمت او سابق است از قهر او
سابقی خواهی؟ برو سابق بجو
تا رسی اندر نفوس زو جت
کی شه مسحور اینک مخرجت
با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در بر آن پر دلال
نه بگفته‌ست آن سراج امتان
این جهان و آن جهان را ضرتان؟
پس وصال این فراق آن بود
صحت این تن سقام جان بود
سخت می‌آید فراق این ممر
پس فراق آن مقر دان سخت‌تر
چون فراق نقش سخت آید تورا
تا چه سخت آید ز نقاشش جدا؟
ای که صبرت نیست از دنیای دون
چونت صبراست از خدا ای دوست؟ چون؟
چون که صبرت نیست زین آب سیاه
چون صبوری داری از چشمه‌ی اله؟
چون که بی‌این شرب کم داری سکون
چون ز ابراری جدا وز یشربون؟
گر ببینی یک نفس حسن ودود
اندر آتش افکنی جان و وجود
جیفه بینی بعد از آن این شرب را
چون ببینی کر و فر قرب را
همچو شه‌زاده رسی در یار خویش
پس برون آری ز پا تو خار خویش
جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب
زودتر والله اعلم بالصواب
هر زمانی هین مشو با خویش جفت
هر زمان چون خر در آب و گل میفت
از قصور چشم باشد آن عثار
که نبیند شیب و بالا کور وار
بوی پیراهان یوسف کن سند
زان که بویش چشم روشن می‌کند
صورت پنهان و آن نور جبین
کرده چشم انبیا را دوربین
نور آن رخسار برهاند زنار
هین مشو قانع به نور مستعار
چشم را این نور حالی‌بین کند
جسم و عقل و روح را گرگین کند
صورتش نوراست و در تحقیق نار
گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار
دم به دم در رو فتد هر جا رود
دیده و جانی که حالی‌بین بود
دور بیند دوربین بی‌هنر
هم‌چنان که دور دیدن خواب در
خفته باشی بر لب جو خشک ‌لب
می‌دوی سوی سراب اندر طلب
دور می‌بینی سراب و می‌دوی
عاشق آن بینش خود می‌شوی
می‌زنی در خواب با یاران تو لاف
که منم بینادل و پرده‌شکاف
نک بدان سو آب دیدم هین شتاب
تا رویم آن جا و آن باشد سراب
هر قدم زین آب تازی دورتر
دو دوان سوی سراب با غرر
عین آن عزمت حجاب این شده
که به تو پیوسته است و آمده
بس کسا عزمی به جایی می‌کند
از مقامی کان غرض در وی بود
دید و لاف خفته می‌ناید به کار
جز خیالی نیست دست از وی بدار
خوابناکی لیک هم بر راه خسب
الله الله بر ره الله خسب
تا بود که سالکی بر تو زند
از خیالات نعاست برکند
خفته را گر فکر گردد همچو موی
او از آن دقت نیابد راه کوی
فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست
هم خطا اندر خطا اندر خطاست
موج بر وی می‌زند بی‌احتراز
خفته پویان در بیابان دراز
خفته می‌بیند عطش‌های شدید
آب اقرب منه من حبل الورید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۷ - بیان آنک عقل جزوی تا بگور بیش نبیند در باقی مقلد اولیا و انبیاست
پیش‌بینی این خرد تا گور بود
وان صاحب دل به نفخ صور بود
این خرد از گور و خاکی نگذرد
وین قدم عرصه‌ی عجایب نسپرد
زین قدم وین عقل رو بیزار شو
چشم غیبی جوی و برخوردار شو
همچو موسی نور کی یابد ز جیب
سخرهٔ استاد و شاگرد کتاب؟
زین نظر وین عقل ناید جز دوار
پس نظر بگذار و بگزین انتظار
از سخن‌گویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوت است
هر خیال شهوتی در ره بت است
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول؟
عقل جزوی همچو برق است و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش؟
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امراست ابر را که می‌گری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
لیک نتواند به خود آموختن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
نک شیاطین سوی گردون می‌شدند
گوش بر اسرار بالا می‌زدند
می‌ربودند اندکی زان رازها
تا شهب می‌راندشان زود از سما
که روید آن جا رسولی آمده‌ست
هر چه می‌خواهید زو آید به دست
گر همی‌جویید در بی‌بها
ادخلوا الابیات من ابوابها
می‌زن آن حلقه‌ی در و بر باب بیست
از سوی بام فلکتان راه نیست
نیست حاجتتان بدین راه دراز
خاکی‌یی را داده‌ایم اسرار راز
پیش او آیید اگر خاین نه اید
نیشکر گردید ازو گرچه نی اید
سبزه رویاند ز خاکت آن دلیل
نیست کم از سم اسب جبرئیل
سبزه گردی تازه گردی در نوی
گر توخاک اسب جبریلی شوی
سبزهٔ جان‌بخش کان را سامری
کرد در گوساله تا شد گوهری
جان گرفت و بانگ زد زان سبزه او
آن چنان بانگی که شد فتنه‌ی عدو
گر امین آیید سوی اهل راز
وا رهید از سر کله مانند باز
سر کلاه چشم‌بند گوش‌بند
که ازو بازاست مسکین و نژند
زان کله مر چشم بازان را سداست
که همه میلش سوی جنس خوداست
چون برید از جنس با شه گشت یار
بر گشاید چشم او را بازدار
راند دیوان را حق از مرصاد خویش
عقل جزوی را ز استبداد خویش
که سری کم کن نه‌یی تو مستبد
بلکه شاگرد دلی و مستعد
رو بر دل رو که تو جزو دلی
هین که بنده‌ی پادشاه عادلی
بندگی او به از سلطانی است
که انا خیر دم شیطانی است
فرق بین و برگزین تو ای حبیس
بندگی آدم از کبر بلیس
گفت آن که هست خورشید ره او
حرف طوبی هر که ذلت نفسه
سایهٔ طوبی ببین وخوش بخسب
سر بنه در سایه بی‌سرکش بخسب
ظل ذلت نفسه خوش مضجعی‌ست
مستعد آن صفا و مهجعی‌ست
گر ازین سایه روی سوی منی
زود طاغی گردی و ره گم کنی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۶ - بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند
این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
تا همه زان خوش علف فربه شوند
هین که گرگانند ما را خشم‌مند
نالهٔ گرگان خود را موقنیم
این خران را طعمهٔ ایشان کنیم
این خران را کیمیای خوش دمی
از لب تو خواست کردن آدمی
تو بسی کردی به دعوت لطف و جود
آن خران را طالع و روزی نبود
پس فرو پوشان لحاف نعمتی
تا بردشان زود خواب غفلتی
تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده
داشت طغیانشان تو را در حیرتی
پس بنوشند از جزا هم حسرتی
تا که عدل ما قدم بیرون نهد
در جزا هر زشت را درخور دهد
که آن شهی که می‌ندیدندیش فاش
بود با ایشان نهان اندر معاش
چون خرد با تست مشرف بر تنت
گر چه زو قاصر بود این دیدنت
نیست قاصر دیدن او ای فلان
از سکون و جنبشت در امتحان
چه عجب گر خالق آن عقل نیز
با تو باشد چون نه‌یی تو مستجیز
از خرد غافل شود بر بد تند
بعد آن عقلش ملامت می‌کند
تو شدی غافل ز عقلت عقل نی
کز حضورستش ملامت کردنی
گر نبودی حاضر و غافل بدی
در ملامت کی تورا سیلی زدی؟
ور ازو غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو؟
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود
زین بدانی قرب خورشید وجود
قرب بی‌چون است عقلت را به تو
نیست چپ و راست و پس یا پیش رو
قرب بی‌چون چون نباشد شاه را
که نیابد بحث عقل آن راه را؟
نیست آن جنبش که در اصبع تو راست
پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست
وقت خواب و مرگ از وی می‌رود
وقت بیداری قرینش می‌شود
از چه ره می‌آید اندر اصبعت؟
که اصبعت بی‌او ندارد منفعت
نور چشم و مردمک در دیده‌ات
از چه ره آمد به غیر شش جهت؟
عالم خلق است با سوی و جهات
بی‌جهت دان عالم امر و صفات
بی‌جهت دان عالم امر ای صنم
بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم
بی‌جهت بد عقل و علام البیان
عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان
بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو
آن تعلق هست بی‌چون ای عمو
زان که فصل و وصل نبود در روان
غیر فصل و وصل نندیشد گمان
غیر فصل و وصل پی بر از دلیل
لیک پی بردن بننشاند غلیل
پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل
این تعلق را خرد چون ره برد؟
بستهٔ فصل است و وصل است این خرد
زین وصیت کرد ما را مصطفی
بحث کم جویید در ذات خدا
آن که در ذاتش تفکر کردنی‌ست
در حقیقت آن نظر در ذات نیست
هست آن پندار او زیرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله
هر یکی در پردۀ موصول خوست
وهم او آن است کان خود عین هوست
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او
تا نباشد در غلط سوداپز او
وان که اندر وهم او ترک ادب
بی‌ادب را سرنگونی داد رب
سرنگونی آن بود کو سوی زیر
می‌رود پندارد او کو هست چیر
زان که حد مست باشد این چنین
کو نداند آسمان را از زمین
در عجب هایش به فکر اندر روید
از عظیمی وز مهابت گم شوید
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند
حد خود داند ز صانع تن زند
جز که لا احصی نگوید او ز جان
کز شمار و حد برون است آن بیان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقش‌ها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسن‌زار و ورد
گفت آن مور اصبع است آن پیشه‌ور
وین قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم کز بازو است
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
هم‌چنین می‌رفت بالا تا یکی
مهتر موران فطن بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقش‌ها
بی‌خبر بود او که آن عقل و فؤاد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
یک زمان از وی عنایت بر کند
عقل زیرک ابلهی‌ها می‌کند
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت
چون که کوه قاف در نطق سفت
کی سخن‌گوی خبیر رازدان
از صفات حق بکن با من بیان
گفت رو کان وصف ازان هایل‌تراست
که بیان بر وی تواند برد دست
یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زان خبر
گفت کمتر داستانی باز گو
از عجب‌های حق ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوه‌های برف پر کرده‌ست شاه
کوه بر که بی‌شمار و بی‌عدد
می‌رسد در هر زمان برفش مدد
کوه برفی می‌زند بر دیگری
می‌رساند برف سردی تا ثری
کوه برفی می‌زند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف
گر نبودی این چنین وادی شها
تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوه‌های برف دان
تا نسوزد پرده‌های عاقلان
گر نبودی عکس جهل برف باف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
آتش از قهر خدا خود ذره‌یی‌ست
بهر تهدید لئیمان دره‌یی‌ست
با چنین قهری که زفت و فایق است
برد لطفش بین که بر وی سابق است
سبق بی‌چون و چگونه‌ی معنوی
سابق و مسبوق دیدی بی‌دوی؟
گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زان کان یک جواست
عیب بر خود نه نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین؟
مرغ را جولانگه عالی هواست
زان که نشو او ز شهوت وز هواست
پس تو حیران باش بی‌لا و بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی
چون ز فهم این عجایب کودنی
گر بلی گویی تکلف می‌کنی
ور بگویی نی زند نی گردنت
قهر بر بندد بدان نی روزنت
پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس
چون که حیران گشتی و گیج و فنا
با زبان حال گفتی اهدنا
زفت زفت است و چو لرزان می‌شوی
می‌شود آن زفت نرم و مستوی
زان که شکل زفت بهر منکراست
چون که عاجز آمدی لطف و براست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷ - بیان آنک نماز و روزه و همه چیزهای برونی گواهیهاست بر نور اندرونی
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادن است از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادن است از سر خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان ما با شما گشتیم راست
هدیه‌ها و ارمغان و پیش‌کش
شد گواه آن که هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
می‌دهد پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طراری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمه ی عدل اله
هست صیاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربه روزه‌دار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ می‌تند
عاقبت زین جمله پاکش می‌کند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک