عبارات مورد جستجو در ۲۶۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۴ - نوحه گری حضرت زینب (س) در قتلگاه
که هان ای شهنشاه آخر زمان
که بر تو درود آید از عرشیان
حسنیت (ع) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
دراین روز زهرا (س) برفت از جهان
حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان
غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
که بر تو درود آید از عرشیان
حسنیت (ع) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
دراین روز زهرا (س) برفت از جهان
حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان
غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۶ - مویه گری اهل بیت درحرم رسول و تسلی دادن ام سلمه ایشان را گوید
زبان های آتشفشان همچو شمع
در آن تربت پاک گشتند جمع
چگویم چه گفتند و چون گشت کار
قیامت درآن لحظه گشت آشکار
برآمد ز افغان آن قوم آه
ز هر چوب و هر خشت آن بارگاه
به تربت نبی دست غم زده به سر
خبر شد چو از مرگ فرخ پسر
برآورد از غم بدانسان خروش
که آمد نیوشنده گان را به گوش
روان پیمبر چو از غم گریست
ازان گریه اهل دو عالم گریست
به ناگاه زینب (س) برآورد آه
بدان سان که شد روی گردون سیاه
به زاری بگفت ای رسول انام
مرا مهربان تر زباب و زمام
منم پیک سوک جگر بند تو
خبر دارم از مرگ فرزند تو
در این گفته ی خویش دارم گواه
بیاوردمش اندرین بارگاه
بگفت این و از زیر چادر برون
برآورد پیراهنی پر ز خون
بیفکند بر روی صندوق شاه
که در مرگ پور تو، اینم گواه
بکشتند امت به شمشیر کین
حسین (ع) تو را ای خداوند دین
در آندم بر آمد ز درگاه غو
شد آن مجلس از ماتم گریه نو
همال نبی ام سلمه ز در
درآمد شخوده رخ و مویه گر
به یکدست او شیشه ای پر زخون
که بد تربت داور رهنمون
به دستی دگر دست دخت امام
که او را پدر داده بد نام مام
به یکبار آل پیمبر همه
گرفتند پیراهن فاطمه
کشیدند او را خروشان به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
زکف درگسستند پیوند صبر
خروش از مدینه برآمد به ابر
به یثرب زن و مرد هرکس که بود
همی موی کند و همی رخ خشنود
ز بس شد خشوده رخ سیمگون
زهر کوی گفتی روانست خون
سرانجام جفت رسول امین
دلش سوخت بر بانوان غمین
به اندرز ایشان همی لب گشاد
شکیبایی از سوگواری بداد
به ایوان خون برد همراهشان
نشستند در ماتم شاهشان
همی زنده بودند تا درجهان
به ماتم بدند آشکار و نهان
شب و روز بودند پر آب چهر
چنین است کردار گردان سپهر
در آن تربت پاک گشتند جمع
چگویم چه گفتند و چون گشت کار
قیامت درآن لحظه گشت آشکار
برآمد ز افغان آن قوم آه
ز هر چوب و هر خشت آن بارگاه
به تربت نبی دست غم زده به سر
خبر شد چو از مرگ فرخ پسر
برآورد از غم بدانسان خروش
که آمد نیوشنده گان را به گوش
روان پیمبر چو از غم گریست
ازان گریه اهل دو عالم گریست
به ناگاه زینب (س) برآورد آه
بدان سان که شد روی گردون سیاه
به زاری بگفت ای رسول انام
مرا مهربان تر زباب و زمام
منم پیک سوک جگر بند تو
خبر دارم از مرگ فرزند تو
در این گفته ی خویش دارم گواه
بیاوردمش اندرین بارگاه
بگفت این و از زیر چادر برون
برآورد پیراهنی پر ز خون
بیفکند بر روی صندوق شاه
که در مرگ پور تو، اینم گواه
بکشتند امت به شمشیر کین
حسین (ع) تو را ای خداوند دین
در آندم بر آمد ز درگاه غو
شد آن مجلس از ماتم گریه نو
همال نبی ام سلمه ز در
درآمد شخوده رخ و مویه گر
به یکدست او شیشه ای پر زخون
که بد تربت داور رهنمون
به دستی دگر دست دخت امام
که او را پدر داده بد نام مام
به یکبار آل پیمبر همه
گرفتند پیراهن فاطمه
کشیدند او را خروشان به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
زکف درگسستند پیوند صبر
خروش از مدینه برآمد به ابر
به یثرب زن و مرد هرکس که بود
همی موی کند و همی رخ خشنود
ز بس شد خشوده رخ سیمگون
زهر کوی گفتی روانست خون
سرانجام جفت رسول امین
دلش سوخت بر بانوان غمین
به اندرز ایشان همی لب گشاد
شکیبایی از سوگواری بداد
به ایوان خون برد همراهشان
نشستند در ماتم شاهشان
همی زنده بودند تا درجهان
به ماتم بدند آشکار و نهان
شب و روز بودند پر آب چهر
چنین است کردار گردان سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
رفت عهد شباب و، دندان ریخت
رگ ابری گذشت و، باران ریخت
شد جوانی، نماند در سر شور
رعشه پیری این نمکدان ریخت
تنگدل چند از غم رفتن؟
برگ خود گل بروی خندان ریخت
سست شد پا، ز سیل رفتن عمر
کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت
روزگارم، به نازکی پرورد
چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت
بود مانند گریه شادی
در جوانی چو عقد دندان ریخت
جز گل خاریم، نشد حاصل
ز آبرویی که پیش دونان ریخت
شعر نتوان بهر جمادی خواند
گوهر خود بخاک نتوان ریخت
کلک واعظ نریخت لعل خوشاب
خون دل بود، کو ز مژگان ریخت
رگ ابری گذشت و، باران ریخت
شد جوانی، نماند در سر شور
رعشه پیری این نمکدان ریخت
تنگدل چند از غم رفتن؟
برگ خود گل بروی خندان ریخت
سست شد پا، ز سیل رفتن عمر
کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت
روزگارم، به نازکی پرورد
چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت
بود مانند گریه شادی
در جوانی چو عقد دندان ریخت
جز گل خاریم، نشد حاصل
ز آبرویی که پیش دونان ریخت
شعر نتوان بهر جمادی خواند
گوهر خود بخاک نتوان ریخت
کلک واعظ نریخت لعل خوشاب
خون دل بود، کو ز مژگان ریخت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
جمشید کو؟ سکندر گیتی ستان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
تاج قباد و، تخت فریدون، نگین جم
طبل سکندر و، علم کاویان کجاست؟
هر میل چل منار زبانیست در خروش
گوید، به صد زبان که: جم شه نشان کجاست؟
گردد ز گنبد هرمان، این صدا بلند
آنکو بنا نهاد مرا در جهان، کجاست؟
این بانگ از منار سکندر رسد بگوش:
دارا چه شد؟ سکندر گردون مکان کجاست؟
وا کرده است طاق مدائن دهن مدام
فریاد میکند که: انوشیروان کجاست؟
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته است:
نعمان و آن دوریه صف چاکران کجاست؟
ای دل رهت به ملک نیشابور اگر فتد
آن جا سئوال کن، که: الب ارسلان کجاست؟
گر بگذری بدخمه سلجوقیان، بپرس
سنجر چگونه گشت و، ملکشاهتان کجاست؟
فرداست بلبلان چمن هم بعد فغان
خواهند گفت: واعظ شیرین زبان کجاست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
پیری رسید و، قامت از آن در خمیدن است
کز پای، وقت خار علایق کشیدن است
مقراض وار شد چو قد از پیریم دوتا
معلوم شد که از همه وقت بریدن است
نور نگه بدامن مژگان کشید پای
یعنی که وقت پای بدامن کشیدن است
چین بر رخم چگونه نیفتد؟ که روز وشب
چون عمر، باد تند روی در وزیدن است
دیگر بگو چه تخم امل میتوان فشاند؟
اکنون که وقت سبزه ز خاکم دمیدن است
سیب ذقن گزیدن خوبان، دگر بس است
هنگام پشت دست بدندان گزیدن است
برچیده میشود چو بساط بزرگیت
دیگر چه جای این همه بر خویش چیدن است
دامان دل بچنگ هوس میدهی کنون
کز دست خویش، وقت گریبان دریدن است
دستت بزیر سنگ دوصد بار مانده است
اکنون که وقت دست ز دنیا کشیدن است
از کار شد دو بال جوانی و، پیریت
دل در هوای عیش همان در پریدن است
خوش نوبهار عمر به تعجیل میرود
برخیز چشم من، که علاجش دویدن است
افگنده عقل طوق گریبان بگردنم
زور جنون کجاست؟ که روز دریدن است
از یار و دوست، وقت سلام وداع شد
قامت مرا برای همین در خمیدن است
واعظ خموش، موعظه گفتن دگر بس است
من بعد وقت موعظه خود شنیدن است
کز پای، وقت خار علایق کشیدن است
مقراض وار شد چو قد از پیریم دوتا
معلوم شد که از همه وقت بریدن است
نور نگه بدامن مژگان کشید پای
یعنی که وقت پای بدامن کشیدن است
چین بر رخم چگونه نیفتد؟ که روز وشب
چون عمر، باد تند روی در وزیدن است
دیگر بگو چه تخم امل میتوان فشاند؟
اکنون که وقت سبزه ز خاکم دمیدن است
سیب ذقن گزیدن خوبان، دگر بس است
هنگام پشت دست بدندان گزیدن است
برچیده میشود چو بساط بزرگیت
دیگر چه جای این همه بر خویش چیدن است
دامان دل بچنگ هوس میدهی کنون
کز دست خویش، وقت گریبان دریدن است
دستت بزیر سنگ دوصد بار مانده است
اکنون که وقت دست ز دنیا کشیدن است
از کار شد دو بال جوانی و، پیریت
دل در هوای عیش همان در پریدن است
خوش نوبهار عمر به تعجیل میرود
برخیز چشم من، که علاجش دویدن است
افگنده عقل طوق گریبان بگردنم
زور جنون کجاست؟ که روز دریدن است
از یار و دوست، وقت سلام وداع شد
قامت مرا برای همین در خمیدن است
واعظ خموش، موعظه گفتن دگر بس است
من بعد وقت موعظه خود شنیدن است
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در بث الشکوی و مرثیت و مدحت حضرت سیدالشهداء امام حسین «ع »
قضا بدور جان، از فلک حصار کشید
که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است
که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید
ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم
که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!
محقر است چنان عرصه جهان که در او
نگشته خم نتوانست آسمان گردید!
فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار
نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!
نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او
نمی تواند خون از هجوم غم جوشید
ز تنگ چشمی از دود آه درویشان
عجب که اشک تواند بچشمشان گردید
به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز
که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!
جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم
که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟
ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع
به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید
ندیدنی است ز بس روی مردم عالم
عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید
ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی
که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید
سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم
چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!
ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم
که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟
ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را
عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!
در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است
عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید
امید هست گشاید بروی ما، در مرگ
که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید
ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل
به حرف حق نتواند زبان من گردید
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است
که غیر مالک دینار را نیند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است
که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید
جهان زآب ورع دشت کربلا شده است
فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا
که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید
ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!
برسم ماتمیان در عزای او تا حشر
برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند
بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید
ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار
ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید
دو صبح نیست که میگردد از افق طالع
که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید
شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ
ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!
هلال نیست عیان هر محرم از گردون
که آسمان ز غم او الف بسینه کشید
باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟
گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!
فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل
دمی که العطش از کربلا به اوج رسید
سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر
ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید
نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
درون لاله شد آخر زدود آه سیاه
ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!
بآتش عطش آن جگر نزد خود را،
ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!
نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او
ز غصه آب بحلق صدف گره گردید
نگشت از لب او کامیاب آب فرات
بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »
ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید
بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است
که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید
ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،
کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید
نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار
که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!
ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما
بحشر معتبر از مهر کربلا گردید
فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب
چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید
بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک
که ذکر واقعه کربلا کند جاوید
عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست
ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید
علو مرتبه قرب را نگر که کنند
بخاک درگه او سجده خدای مجید
تواند از غم آن شاه تا بروز حساب
سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید
ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند
حریف ناله آتشفشان من گردید؟!
ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز
ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید
نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید
مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید
سحاب باشد تا در عزای او گریان
سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید
بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید
که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است
که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید
ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم
که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!
محقر است چنان عرصه جهان که در او
نگشته خم نتوانست آسمان گردید!
فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار
نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!
نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او
نمی تواند خون از هجوم غم جوشید
ز تنگ چشمی از دود آه درویشان
عجب که اشک تواند بچشمشان گردید
به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز
که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!
جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم
که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟
ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع
به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید
ندیدنی است ز بس روی مردم عالم
عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید
ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی
که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید
سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم
چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!
ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم
که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟
ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را
عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!
در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است
عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید
امید هست گشاید بروی ما، در مرگ
که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید
ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل
به حرف حق نتواند زبان من گردید
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است
که غیر مالک دینار را نیند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است
که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید
جهان زآب ورع دشت کربلا شده است
فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا
که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید
ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!
برسم ماتمیان در عزای او تا حشر
برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند
بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید
ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار
ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید
دو صبح نیست که میگردد از افق طالع
که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید
شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ
ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!
هلال نیست عیان هر محرم از گردون
که آسمان ز غم او الف بسینه کشید
باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟
گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!
فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل
دمی که العطش از کربلا به اوج رسید
سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر
ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید
نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
درون لاله شد آخر زدود آه سیاه
ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!
بآتش عطش آن جگر نزد خود را،
ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!
نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او
ز غصه آب بحلق صدف گره گردید
نگشت از لب او کامیاب آب فرات
بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »
ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید
بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است
که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید
ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،
کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید
نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار
که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!
ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما
بحشر معتبر از مهر کربلا گردید
فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب
چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید
بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک
که ذکر واقعه کربلا کند جاوید
عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست
ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید
علو مرتبه قرب را نگر که کنند
بخاک درگه او سجده خدای مجید
تواند از غم آن شاه تا بروز حساب
سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید
ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند
حریف ناله آتشفشان من گردید؟!
ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز
ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید
نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید
مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید
سحاب باشد تا در عزای او گریان
سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید
بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مذمت دنیا و مدحت جان و دل و چشم و چراغ دین حضرت امام حسن مجتبی «ع »
حوادث آتش و، ما خار و، غم دود و، سرا بیدر؛
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشکست و مژگان تر!
چه باشد زیر گردون، جز بلا و سوز و رنج و غم
بمجمر چیست، جز نار و شرار و دود و خاکستر؟!
چه امنیت؟ چه جمعیت؟ چه آسایش چه آرامش؟
درین غوغا، درین شورش، باین بالین، باین بستر؟!
درین میدان، درین زندان، درین ویران، درین توفان
مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر!
سرورش را، حضورش را، امیدش را، غرورش را
بران از دل، بده از کف، بکن از جان، بنه از سر!
دروغش را، فسونش را، عطایش را، بقایش را
مدان صادق، مخوان واقع، مشو طامع، مکن باور!
نمی استد، نمی ماند نمی پاید، نمی سازد
بکف سیمش،بلب جامش،بسر تاجش،بتن زیور!
شد از تاج و، شد از تخت و، شد از دنیا، شد از دلها
چه جمشید و، چه کیخسرو، چه دارا و چه اسکندر!
سرکویش، تف عشقش، غم مالش، گل داغش
مکن منزل، مزن برجان، منه بردل، مزن برسر!
بر اثبات فنایش، نزد عقل و هوش و چشم و دل
قضا منشی است، ریحان خط و گل مهر و چمن محضر!
چه میجویی، چه میبویی، چه می بینی، چه میچینی
ز تاکش مل، ز خاکش گل، ز نخلش شهد و، نخلش بر؟!
ز دامانش، ز احسانش، ز بستانش، ز فرمانش
بکش دست و،بکش دامن،بکش پا و،بکش هم سر!
ازین غداره مکاره خون خواره رهزن
مخور بازی، مباش ایمن، مکن طغیان، مشو کافر!
مکن خدمت، مبر فرمان، منه گردن، مشو رامش
مشو بنده، تویی خواجه، چه گردی زن، تویی شوهر!
شد از بس سیل و میلش، تند و تلخ و، مست و ویران کن
بود از بس هوایش درد و رنج و، خبط و شورآور!
اساش شوق و ذوق و دین و دل در وی نگیرد پا
کلاه ترک و فقر و زهد و تقوی زو نگیرد سر!
در این پر شور و شر وادی،در این بی بام و در منزل
بمأوائی، پناهی، مأمنی، کهفی، نیم رهبر!
مگر درگاه شاهی، کابرو برق و، مهر و مه باشد
ز ربط دست و تیغ و، روی و رای او، جهان پرور!
«حسن » جان و دل و چشم و چراغ دین، که هست او را
شریعت ره، هدی رهبر، فلک درگه، ملک عسکر!
غلام او را یقین و زهد و علم و دین، چو جدش را
ز جان مقداد و، پس سلمان و پس عمار و، پس بوذر!
گه رفتار و گفتار و عروج و رزم باشد او
به یم موسی، به دم عیسی، به چرخ احمد، به صف حیدر!
دم شمشیر جانگیر جهانگیرش، بکر و فر
دم مرگ و، دم صبح و، دم صرصر، دم اژدر!
ز رنگینی و سنگینی و آب و تاب، تیغ او
رگ لعل و، رگ کوه و، رگ ابرو، رگ آذر!
از وقایم، از ودایم، از وهالک، از وناجی
صف طاعت، صف یاران، صف اعدا، صف محشر!
ز شرم روی و، قدر و، علم و، مجد او عرق ریزد
چمن از ژاله، کوه از لاله، بحر از در، فلک ز اختر!
روان او، جنان او، زبان او، بیان او
بحق عاشق، بحق واثق، بحق ناطق، بحق رهبر!
براه او، بپای او، ز خشم او، ز چشم او
سپهر استاده، خاک افتاده، آتش خشک و، دریاتر!
شه است او، سروری و، برتری و، دین و علم او را
یکی تاج و، یکی تخت و، یکی ملک و یکی لشکر!
ز شاگردیش، ذکر و فکر و علم و عقل میگردد
سخن در لب، نفس در تن، هوس در دل، هوی در سر!
ندارد پیش سوز و ناله و تسبیح و سیمایش
ضیا شمع و، صفا آب و، بها در و، فروغ اختر!
بیاد روزه و، شبخیزی و، سوز و گداز او
کشد روز و شب و خورشید و مه را آسمان دربر!
بخود لرزد، بخود پیچد، بخود نازد، بخود بالد
ز بذلش جان، ز ترکش کان، ز اشکش در، ز نامش زر!
کند پر دوستان را، پند و امر و مهر و جود او
سر از عقل و، تن از طاعت، دل از ایمان، کف از گوهر!
تهی سازد عدو را، نام و یاد و حمله و تیغش
ز فکرت سر، ز قوت پا، ز غیرت دل، ز جان پیکر!
حدید است و شدید، از بسکه نور وصیت فضل او
حسودش را از آن گردیده چشم و گوش کور و کر!
بود بدگوی و بد بین و حسود و بدسگالش را
بتن درد و، بجان مرگ و، بسر تیغ و، بدل خنجر!
بجای رنگ و صوت و لاف و نخوت، باد خصمش را
خیو بر رخ، رسن در حلق، جان بر لب، اجل بر سر!
ز وصف جنت آن روی و خوی و گفتگو گردد
درون فردوس و، دل چشمه، نفس جو، مدح او کوثر!
ز شرح قهر و، خشم و، مهر و، لطف او شود کس را
دهان مجمر، زبان آذر، نفس عنبر، سخن شکر!
بود از حیرت احسان و جود و حرب و ضرب او
که آب استاده در یاقوت و لعل و دشنه و خنجر!
قلم از وصف جود و علم و خلق و لطف او دارد
در افشانی و، سخندانی، لب خندان، دماغ تر!
طریقش را، حریمش را، ضریحش را، مدیحش را
روم باسر، فتم بر در، کشم در بر، کنم از بر!
هوایش، درگهش، لطفش، غمش، داریم؛ گو: نبود
سر و سامان و، خان و مان و، ملک و مال و، سیم و زر!
چه غم، در چارجا، با ذکر و فکر و طاعت و مدحش
دم مرگ و، لب گور و، دل خاک و، صف محشر؟!
ز فیض مدحت آن شه، چو ابر و باد و، مهر و مه
رسیده صیت گفتارم، بشرق و غرب و بحر و بر!
دعا سر کن، که وصف و نعت و تعریف و ثنای او
نگنجد در زبان و، و در بیان و، نسخه و، دفتر!
نگیرد پیش عز و شان و قدر و مجدش از حیرت
زبانم حرف و، کلکم شق، مدادم مد، ورق مسطر
بود تا شمع و گل، آن محفل و این باغ را زینت
شود تا لعل و در، آن خاتم و این تاج را زیور
چو شمع و گل و،چو لعل و در،همیشه دوستانش را
بود نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزونتر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشکست و مژگان تر!
چه باشد زیر گردون، جز بلا و سوز و رنج و غم
بمجمر چیست، جز نار و شرار و دود و خاکستر؟!
چه امنیت؟ چه جمعیت؟ چه آسایش چه آرامش؟
درین غوغا، درین شورش، باین بالین، باین بستر؟!
درین میدان، درین زندان، درین ویران، درین توفان
مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر!
سرورش را، حضورش را، امیدش را، غرورش را
بران از دل، بده از کف، بکن از جان، بنه از سر!
دروغش را، فسونش را، عطایش را، بقایش را
مدان صادق، مخوان واقع، مشو طامع، مکن باور!
نمی استد، نمی ماند نمی پاید، نمی سازد
بکف سیمش،بلب جامش،بسر تاجش،بتن زیور!
شد از تاج و، شد از تخت و، شد از دنیا، شد از دلها
چه جمشید و، چه کیخسرو، چه دارا و چه اسکندر!
سرکویش، تف عشقش، غم مالش، گل داغش
مکن منزل، مزن برجان، منه بردل، مزن برسر!
بر اثبات فنایش، نزد عقل و هوش و چشم و دل
قضا منشی است، ریحان خط و گل مهر و چمن محضر!
چه میجویی، چه میبویی، چه می بینی، چه میچینی
ز تاکش مل، ز خاکش گل، ز نخلش شهد و، نخلش بر؟!
ز دامانش، ز احسانش، ز بستانش، ز فرمانش
بکش دست و،بکش دامن،بکش پا و،بکش هم سر!
ازین غداره مکاره خون خواره رهزن
مخور بازی، مباش ایمن، مکن طغیان، مشو کافر!
مکن خدمت، مبر فرمان، منه گردن، مشو رامش
مشو بنده، تویی خواجه، چه گردی زن، تویی شوهر!
شد از بس سیل و میلش، تند و تلخ و، مست و ویران کن
بود از بس هوایش درد و رنج و، خبط و شورآور!
اساش شوق و ذوق و دین و دل در وی نگیرد پا
کلاه ترک و فقر و زهد و تقوی زو نگیرد سر!
در این پر شور و شر وادی،در این بی بام و در منزل
بمأوائی، پناهی، مأمنی، کهفی، نیم رهبر!
مگر درگاه شاهی، کابرو برق و، مهر و مه باشد
ز ربط دست و تیغ و، روی و رای او، جهان پرور!
«حسن » جان و دل و چشم و چراغ دین، که هست او را
شریعت ره، هدی رهبر، فلک درگه، ملک عسکر!
غلام او را یقین و زهد و علم و دین، چو جدش را
ز جان مقداد و، پس سلمان و پس عمار و، پس بوذر!
گه رفتار و گفتار و عروج و رزم باشد او
به یم موسی، به دم عیسی، به چرخ احمد، به صف حیدر!
دم شمشیر جانگیر جهانگیرش، بکر و فر
دم مرگ و، دم صبح و، دم صرصر، دم اژدر!
ز رنگینی و سنگینی و آب و تاب، تیغ او
رگ لعل و، رگ کوه و، رگ ابرو، رگ آذر!
از وقایم، از ودایم، از وهالک، از وناجی
صف طاعت، صف یاران، صف اعدا، صف محشر!
ز شرم روی و، قدر و، علم و، مجد او عرق ریزد
چمن از ژاله، کوه از لاله، بحر از در، فلک ز اختر!
روان او، جنان او، زبان او، بیان او
بحق عاشق، بحق واثق، بحق ناطق، بحق رهبر!
براه او، بپای او، ز خشم او، ز چشم او
سپهر استاده، خاک افتاده، آتش خشک و، دریاتر!
شه است او، سروری و، برتری و، دین و علم او را
یکی تاج و، یکی تخت و، یکی ملک و یکی لشکر!
ز شاگردیش، ذکر و فکر و علم و عقل میگردد
سخن در لب، نفس در تن، هوس در دل، هوی در سر!
ندارد پیش سوز و ناله و تسبیح و سیمایش
ضیا شمع و، صفا آب و، بها در و، فروغ اختر!
بیاد روزه و، شبخیزی و، سوز و گداز او
کشد روز و شب و خورشید و مه را آسمان دربر!
بخود لرزد، بخود پیچد، بخود نازد، بخود بالد
ز بذلش جان، ز ترکش کان، ز اشکش در، ز نامش زر!
کند پر دوستان را، پند و امر و مهر و جود او
سر از عقل و، تن از طاعت، دل از ایمان، کف از گوهر!
تهی سازد عدو را، نام و یاد و حمله و تیغش
ز فکرت سر، ز قوت پا، ز غیرت دل، ز جان پیکر!
حدید است و شدید، از بسکه نور وصیت فضل او
حسودش را از آن گردیده چشم و گوش کور و کر!
بود بدگوی و بد بین و حسود و بدسگالش را
بتن درد و، بجان مرگ و، بسر تیغ و، بدل خنجر!
بجای رنگ و صوت و لاف و نخوت، باد خصمش را
خیو بر رخ، رسن در حلق، جان بر لب، اجل بر سر!
ز وصف جنت آن روی و خوی و گفتگو گردد
درون فردوس و، دل چشمه، نفس جو، مدح او کوثر!
ز شرح قهر و، خشم و، مهر و، لطف او شود کس را
دهان مجمر، زبان آذر، نفس عنبر، سخن شکر!
بود از حیرت احسان و جود و حرب و ضرب او
که آب استاده در یاقوت و لعل و دشنه و خنجر!
قلم از وصف جود و علم و خلق و لطف او دارد
در افشانی و، سخندانی، لب خندان، دماغ تر!
طریقش را، حریمش را، ضریحش را، مدیحش را
روم باسر، فتم بر در، کشم در بر، کنم از بر!
هوایش، درگهش، لطفش، غمش، داریم؛ گو: نبود
سر و سامان و، خان و مان و، ملک و مال و، سیم و زر!
چه غم، در چارجا، با ذکر و فکر و طاعت و مدحش
دم مرگ و، لب گور و، دل خاک و، صف محشر؟!
ز فیض مدحت آن شه، چو ابر و باد و، مهر و مه
رسیده صیت گفتارم، بشرق و غرب و بحر و بر!
دعا سر کن، که وصف و نعت و تعریف و ثنای او
نگنجد در زبان و، و در بیان و، نسخه و، دفتر!
نگیرد پیش عز و شان و قدر و مجدش از حیرت
زبانم حرف و، کلکم شق، مدادم مد، ورق مسطر
بود تا شمع و گل، آن محفل و این باغ را زینت
شود تا لعل و در، آن خاتم و این تاج را زیور
چو شمع و گل و،چو لعل و در،همیشه دوستانش را
بود نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزونتر
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۲ - تاریخ درگذشت ملابوذر فرزند مولانا خلیل الله قزوینی
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۹ - در سوگ و تاریخ مرگ میر فضل الله
از جهان رفت «میرفضل الله »
پاک چون از سواد دیده نگاه
از گل جنتش چو بود سرشت
باز خود را کشید سوی بهشت
تشنه اش بود چون لب کوثر
لب نکرد از شراب، هستی تر
بست بهر خرید جنس بقا
بار جان سوی بندر عقبی
نخلی افگنده شد بخاک هلاک
که چو او کم فتاده بود بخاک
دست دوران ز باغ حسن سیر
بسته گلدسته یی چنین کمتر!
در نکویی، ز جمله افزون شد
آدمی این قدر ملک چون شد؟!
نیک ذات، ظاهر از خویش
همچو نور سیادت، از رویش
فرقتش، سوخت یار و همدم را
رفتنش، داغ کرد عالم را
دوریش طاقت از میان برداشت
رحلتش صبر در کسی نگذاشت
بهر تاریخ، عقل را جستم
بود او نیز بیخود از این غم
باز آمد ز بیخودی چو بخود
گفت:«وی، همنشین جدش شد»
پاک چون از سواد دیده نگاه
از گل جنتش چو بود سرشت
باز خود را کشید سوی بهشت
تشنه اش بود چون لب کوثر
لب نکرد از شراب، هستی تر
بست بهر خرید جنس بقا
بار جان سوی بندر عقبی
نخلی افگنده شد بخاک هلاک
که چو او کم فتاده بود بخاک
دست دوران ز باغ حسن سیر
بسته گلدسته یی چنین کمتر!
در نکویی، ز جمله افزون شد
آدمی این قدر ملک چون شد؟!
نیک ذات، ظاهر از خویش
همچو نور سیادت، از رویش
فرقتش، سوخت یار و همدم را
رفتنش، داغ کرد عالم را
دوریش طاقت از میان برداشت
رحلتش صبر در کسی نگذاشت
بهر تاریخ، عقل را جستم
بود او نیز بیخود از این غم
باز آمد ز بیخودی چو بخود
گفت:«وی، همنشین جدش شد»
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶
حریم عصمت آنگه ناقه عریان سواریها
نگون باد ازهیون چرخ این زرین عماریها
سراری عز و دولت را ستیزه چرخ کرد آخر
به دل دولت به درویشی عوض عزت به خواریها
یکی چونان که نیلوفر در آب از اشک ناکامی
یکی چون لاله در آذر به داغ سوگواریها
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص
نه دل از آه مستغنی نه چشم از اشکباریها
زبون بر دست بیگانه روان در چشم نامحرم
نوان در کنج ویرانه به صد بیاعتباریها
نه از اقبال پیروزی نه از ایام بهروزی
نه از اختر مددکاری نه از افلاک یاریها
یکی چون چشم خود در خون ز زخم ناشکیبایی
یکی چون موی خود پیچان ز تاب بیقراریها
نه اینان را نهفتن روی دست از چشم نامحرم
نه آن بیچشم و رو نامحرمان را شرمساریها
عنا محرم بلا برقع سرا بی در ستم دربان
غذا خون فرش خاکستر زهی حرمتگذاریها
یکی بیمار و مسکین خشت و خاکش بالش و بستر
یکی لخت جگر بر کف پی بیمارداریها
نه از تیمار و رنج آن را تمنای تنآسایی
نه از آسیب بند آن را امید رستگاریها
گدایان دمشقی را نگر سامان سلطانی
خداوندان یثرب را شمار زنگباریها
نبیند تا چنین روزی دریغا دسترس بودی
در آن روزت که سر غلتان به پا در جانسپاریها
چو زال از سوگ رستم بر به گرگان ماتمت گیرد
ز بهمن در فرات ار فوت شد اسفندیاریها
نگون باد ازهیون چرخ این زرین عماریها
سراری عز و دولت را ستیزه چرخ کرد آخر
به دل دولت به درویشی عوض عزت به خواریها
یکی چونان که نیلوفر در آب از اشک ناکامی
یکی چون لاله در آذر به داغ سوگواریها
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص
نه دل از آه مستغنی نه چشم از اشکباریها
زبون بر دست بیگانه روان در چشم نامحرم
نوان در کنج ویرانه به صد بیاعتباریها
نه از اقبال پیروزی نه از ایام بهروزی
نه از اختر مددکاری نه از افلاک یاریها
یکی چون چشم خود در خون ز زخم ناشکیبایی
یکی چون موی خود پیچان ز تاب بیقراریها
نه اینان را نهفتن روی دست از چشم نامحرم
نه آن بیچشم و رو نامحرمان را شرمساریها
عنا محرم بلا برقع سرا بی در ستم دربان
غذا خون فرش خاکستر زهی حرمتگذاریها
یکی بیمار و مسکین خشت و خاکش بالش و بستر
یکی لخت جگر بر کف پی بیمارداریها
نه از تیمار و رنج آن را تمنای تنآسایی
نه از آسیب بند آن را امید رستگاریها
گدایان دمشقی را نگر سامان سلطانی
خداوندان یثرب را شمار زنگباریها
نبیند تا چنین روزی دریغا دسترس بودی
در آن روزت که سر غلتان به پا در جانسپاریها
چو زال از سوگ رستم بر به گرگان ماتمت گیرد
ز بهمن در فرات ار فوت شد اسفندیاریها
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۰
آن خدیو چار بالش صدر هفت ایوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
خسرو دنیا و دین سلطان انس و جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
پروریدت سالها تا کش چنین روز ای دریغ
وارهی از تیر وتیغ
بی وفا اسبی سپاس آن همه احسان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه آمد حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه میدان حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
شهسواری کآمدش اندر به جولانگاه گام
ماه و هفته صبح و شام
بارگی دوش نبی عرش خدا میدان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
کودکان لب خشک مسکین تن در آذر دل بتاب
دیدگان در راه آب
ساقی تسنیم و خضر چشمه حیوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یوسف یعقوب دانم رست از زندان چاه
شست بر ایوان جاه
یوسفی کش چاهسار قتلگه زندان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
گفتی از پیکان و خنجر تیغ و گرز آمد هلاک
و آسمان برزش به خاک
آن هلاک گرز و تیغ و خنجر و پیکان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
آسمان طوفان خون انگیخت گیرم در به خاک
ز آن سفینه نوح پاک
تخته پاره کو زید از لطمه طوفان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
دانم ای خاکم به سر کافتادش از خنجر جدا
سر جدا پیکر جدا
آن سر بی تن کجا رفت آن تن بی جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
ذوالجناح ای ذوالجناح
خسرو دنیا و دین سلطان انس و جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
پروریدت سالها تا کش چنین روز ای دریغ
وارهی از تیر وتیغ
بی وفا اسبی سپاس آن همه احسان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه آمد حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه میدان حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
شهسواری کآمدش اندر به جولانگاه گام
ماه و هفته صبح و شام
بارگی دوش نبی عرش خدا میدان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
کودکان لب خشک مسکین تن در آذر دل بتاب
دیدگان در راه آب
ساقی تسنیم و خضر چشمه حیوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یوسف یعقوب دانم رست از زندان چاه
شست بر ایوان جاه
یوسفی کش چاهسار قتلگه زندان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
گفتی از پیکان و خنجر تیغ و گرز آمد هلاک
و آسمان برزش به خاک
آن هلاک گرز و تیغ و خنجر و پیکان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
آسمان طوفان خون انگیخت گیرم در به خاک
ز آن سفینه نوح پاک
تخته پاره کو زید از لطمه طوفان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
دانم ای خاکم به سر کافتادش از خنجر جدا
سر جدا پیکر جدا
آن سر بی تن کجا رفت آن تن بی جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۱
نوری که در لطافت از سایه تن بتابش
کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش
در پهنه بعد کشتن بر نی پس از بریدن
سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش
آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان
بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش
در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان
چون پا نهاد در خون از سر گذشت آبش
از خون حلق ابطال بحری روان که در وی
افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش
از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان
چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش
در حجله گر عروسی دامادی ار به تختی
خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش
آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی
از خرمن مصیبت خروارها نصابش
گردون کینه پرورد در مهر این درنگش
بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش
آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش
این تیر آه بر چرخ پران تر از شهابش
گر محملی شکستند در یکدگر ستونش
ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش
گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن
ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش
گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده
آن لطمه عنانش و این صدمه رکابش
آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف
این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش
آن کآشناش از دور چشم مشاهدت کور
نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش
گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد
بار اقامت افتاد چون گنج در خرابش
در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان
از پاره جگر قوت وز خون دل شرابش
از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی
بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش
یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک
چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش
کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش
در پهنه بعد کشتن بر نی پس از بریدن
سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش
آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان
بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش
در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان
چون پا نهاد در خون از سر گذشت آبش
از خون حلق ابطال بحری روان که در وی
افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش
از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان
چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش
در حجله گر عروسی دامادی ار به تختی
خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش
آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی
از خرمن مصیبت خروارها نصابش
گردون کینه پرورد در مهر این درنگش
بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش
آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش
این تیر آه بر چرخ پران تر از شهابش
گر محملی شکستند در یکدگر ستونش
ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش
گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن
ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش
گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده
آن لطمه عنانش و این صدمه رکابش
آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف
این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش
آن کآشناش از دور چشم مشاهدت کور
نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش
گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد
بار اقامت افتاد چون گنج در خرابش
در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان
از پاره جگر قوت وز خون دل شرابش
از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی
بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش
یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک
چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۷
درین ماتم خلیل از دیده خون بارید آذر هم
به داغ این ذبیح الله مسلمان سوخت کافر هم
شگفتی نایدت بینی چو در خون دامن گیتی
کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده اختر هم
به سوگ فخر عالم از بنی جان وز بنی آدم
ز افغان شش جهت ماتم سرا شد هفت کشور هم
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم
ز دست و فرق جم انگشتری افتاد و افسر هم
به خونش تا قبا شد لعلگون دستار گلناری
به باغ خلد زهرا جامه نیلی کرد معجر هم
زتاب تشنگی تا شد شبه گون لعل سیرابش
علی زد جامه اندر اشک یاقوتی پیمبر هم
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد
ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ دو پیکر هم
چو نقد ساقی کوثر زبان از تشنگی خائید
به کام انبیا تسنیم خون گردید کوثر هم
مکافات این عمل را بر نتابد وسعت گیتی
چه جای وسعت گیتی که بس تنگ است محشر هم
فلک آل نبی را جا کجا زیبد به ویرانه
نه آخر غیر این ویرانه بودت جای دیگر هم
ز ابر دیده یغما برق آه ار باز ننشانی
زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم
به داغ این ذبیح الله مسلمان سوخت کافر هم
شگفتی نایدت بینی چو در خون دامن گیتی
کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده اختر هم
به سوگ فخر عالم از بنی جان وز بنی آدم
ز افغان شش جهت ماتم سرا شد هفت کشور هم
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم
ز دست و فرق جم انگشتری افتاد و افسر هم
به خونش تا قبا شد لعلگون دستار گلناری
به باغ خلد زهرا جامه نیلی کرد معجر هم
زتاب تشنگی تا شد شبه گون لعل سیرابش
علی زد جامه اندر اشک یاقوتی پیمبر هم
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد
ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ دو پیکر هم
چو نقد ساقی کوثر زبان از تشنگی خائید
به کام انبیا تسنیم خون گردید کوثر هم
مکافات این عمل را بر نتابد وسعت گیتی
چه جای وسعت گیتی که بس تنگ است محشر هم
فلک آل نبی را جا کجا زیبد به ویرانه
نه آخر غیر این ویرانه بودت جای دیگر هم
ز ابر دیده یغما برق آه ار باز ننشانی
زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۸
ای تشنه لبان را سر و سردار حسینم
سردار حسینم
وی بر شهدا سرور و سالار حسینم
سردار حسینم
ای شخص تو را با همه اقبال پناهی
در موکب شاهی
حسرت سپه اندوه سپهدار حسینم
سردار حسینم
ترسم که کند خاک عزا بر سر ایام
سوگ تو سرانجام
با کاوش این لشکر خونخوار حسینم
سردار حسینم
تا زمزمه سوگ تو برخاست به عالم
بنشست به ماتم
از صومعه تا خانه خمار حسینم
سردار حسینم
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
ازتیر جگر تاب
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
از تیر جگر تاب
کشنید که از گل بدمد خار حسینم
سردار حسینم
با سرو سزد نخل دلارای تو مانند
ای شاخ برومند
سرو آرد اگر تیغ و سنان بار حسینم
سردار حسینم
تا غنچه سیراب تو آورد سمن بر
بر رست ز عبهر
کیهان همه را سوری و گلنار حسینم
سردار حسینم
در پای سمندت سر و جان کردمی ایثار
پیش از همه انصار
بودی اگرم رخصت پیکار حسینم
سردار حسینم
نگذاشتمی پنجه گشودن پی آورد
در پهنه ناورد
با شیر نیستان سگ بازار حسینم
سردار حسینم
کی راست چمیدی به حرم چهره به خون رنگ
از معرکه جنگ
گلگون تو با زین نگونسار حسینم
سردار حسینم
دادم به گرفتاری اعدا زن و فرزند
چه خویش و چه پیوند
تا دوده عزت نشدی خوار حسینم
سردار حسینم
طول املم بر به فدای تو چو دل بست
کوته نکنم دست
تا جان نکنم در سر این کار حسینم
سردار حسینم
تو کشته و من زنده سزد تا به قیامت
بر وجه غرامت
بنشینم اگر روی به دیوار حسینم
سردار حسینم
تنها نه من این مایه بد و نیک که هستند
یک رشته گسستند
در ماتم تو سبحه و زنار حسینم
سردار حسینم
با ما ز سرشک مژه وین آه فلک گرد
پیداست چه ها کرد
اندوه تو پنهان و پدیدار حسینم
سردار حسینم
در وقعه کبری که زند زال به دستان
شهروزه به سامان
غافل مشو از بهمن قاجار حسینم
سردار حسینم
سردار حسینم
وی بر شهدا سرور و سالار حسینم
سردار حسینم
ای شخص تو را با همه اقبال پناهی
در موکب شاهی
حسرت سپه اندوه سپهدار حسینم
سردار حسینم
ترسم که کند خاک عزا بر سر ایام
سوگ تو سرانجام
با کاوش این لشکر خونخوار حسینم
سردار حسینم
تا زمزمه سوگ تو برخاست به عالم
بنشست به ماتم
از صومعه تا خانه خمار حسینم
سردار حسینم
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
ازتیر جگر تاب
جز پیکر مجروح تو ای گلبن بی آب
از تیر جگر تاب
کشنید که از گل بدمد خار حسینم
سردار حسینم
با سرو سزد نخل دلارای تو مانند
ای شاخ برومند
سرو آرد اگر تیغ و سنان بار حسینم
سردار حسینم
تا غنچه سیراب تو آورد سمن بر
بر رست ز عبهر
کیهان همه را سوری و گلنار حسینم
سردار حسینم
در پای سمندت سر و جان کردمی ایثار
پیش از همه انصار
بودی اگرم رخصت پیکار حسینم
سردار حسینم
نگذاشتمی پنجه گشودن پی آورد
در پهنه ناورد
با شیر نیستان سگ بازار حسینم
سردار حسینم
کی راست چمیدی به حرم چهره به خون رنگ
از معرکه جنگ
گلگون تو با زین نگونسار حسینم
سردار حسینم
دادم به گرفتاری اعدا زن و فرزند
چه خویش و چه پیوند
تا دوده عزت نشدی خوار حسینم
سردار حسینم
طول املم بر به فدای تو چو دل بست
کوته نکنم دست
تا جان نکنم در سر این کار حسینم
سردار حسینم
تو کشته و من زنده سزد تا به قیامت
بر وجه غرامت
بنشینم اگر روی به دیوار حسینم
سردار حسینم
تنها نه من این مایه بد و نیک که هستند
یک رشته گسستند
در ماتم تو سبحه و زنار حسینم
سردار حسینم
با ما ز سرشک مژه وین آه فلک گرد
پیداست چه ها کرد
اندوه تو پنهان و پدیدار حسینم
سردار حسینم
در وقعه کبری که زند زال به دستان
شهروزه به سامان
غافل مشو از بهمن قاجار حسینم
سردار حسینم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۲
آه که شد شکسته دل خسته جگر برادرم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا
غایله قیام او فتنه روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم
با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم
گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا
غایله قیام او فتنه روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم
با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم
گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۱
قاسم ای خانه صبر از تو خراب
ز آتش داغ توام سینه کباب
روز شادی است نه هنگام شتاب
مرو از صحبت ما روی متاب
به تن پاره اکبر سوگند
به جگرسوزی اصغر سوگند
به سر میر علمدار قسم
به تن عابد بیمار قسم
ای عروس از تو نبرم به خدا
چکنم لیک به فرمان قضا
قسمت این بود که دردشت بلا
گرددم بزم طرب کاخ عزا
به من وعرصه ناورد قسم
به تو و گونه پر گرد قسم
به قضاهای خدائی سوگند
به تعب های جدائی سوگند
برگ میدان به خدا ساز مکن
تشنه لب سوی عدو تاز مکن
مویم از ماتم خود باز مکن
با غمم مونس و دم ساز مکن
به سیه پوشی گیسو سوگند
به کمان سازی ابرو سوگند
به سر کشته اصحاب قسم
به لب تشنه احباب قسم
ساخت بر من ستم لشکر شام
دولت وصل حلال تو حرام
قتلگان است مرا حجله کام
تو به شادی به سوی خیمه خرام
به طرب ساز و ثاق تو قسم
به جگر سوز فراق تو قسم
به تو و حسرت شادی سوگند
به من و رزم اعادی سوگند
رخ متاب از من و از یاری من
دل بگردان ز دل آزاری من
پاس کن حق وفاداری من
رحمت آور به گرفتاری من
به تو و کاوش شامی سوگند
به من و نهب حرامی سوگند
به تو و زخمه شمشیر قسم
به من و حلقه زنجیر قسم
چهره کاهی مژه گلرنگ مساز
آه حسرت فلک آهنگ مساز
دلم از منع جدل تنگ مساز
صلح را واسطه جنگ مساز
به تو و آه فلک آهنگ قسم
به من و دیده گلرنگ قسم
به تو و صلح احبا سوگند
به من و چالش اعدا سوگند
اسب سوی جدل انگیخته گیر
تن ز پشت فرس آویخته گیر
خاک با خون خود آمیخته گیر
گرد غم بر سر ما بیخته گیر
به تو و عز دلیری سوگند
به من و ذل اسیری سوگند
به تو و آن رخ پر گرد قسم
به من و این دل پر درد قسم
تن اکبر نگر آغشته به خون
علم هستی عباس نگون
بخت بدخیره اجل خصم فزون
زیستن زنده زهی جهل و جنون
سیرم از جان به وجود تو قسم
غیبتم به، به شهود تو قسم
مهر بگسل به محبت سوگند
سخت کن دل به مودت سوگند
روز محشر که زند صعوه به باز
شیب را پایه بچربد به فراز
همه را چشم شفاعت به تو باز
نظری سوی صفائی انداز
به تو و سینه صد چاک قسم
به من و دیده نمناک قسم
به تو و عفو الهی سوگند
به من و نامه سیاهی سوگند
ز آتش داغ توام سینه کباب
روز شادی است نه هنگام شتاب
مرو از صحبت ما روی متاب
به تن پاره اکبر سوگند
به جگرسوزی اصغر سوگند
به سر میر علمدار قسم
به تن عابد بیمار قسم
ای عروس از تو نبرم به خدا
چکنم لیک به فرمان قضا
قسمت این بود که دردشت بلا
گرددم بزم طرب کاخ عزا
به من وعرصه ناورد قسم
به تو و گونه پر گرد قسم
به قضاهای خدائی سوگند
به تعب های جدائی سوگند
برگ میدان به خدا ساز مکن
تشنه لب سوی عدو تاز مکن
مویم از ماتم خود باز مکن
با غمم مونس و دم ساز مکن
به سیه پوشی گیسو سوگند
به کمان سازی ابرو سوگند
به سر کشته اصحاب قسم
به لب تشنه احباب قسم
ساخت بر من ستم لشکر شام
دولت وصل حلال تو حرام
قتلگان است مرا حجله کام
تو به شادی به سوی خیمه خرام
به طرب ساز و ثاق تو قسم
به جگر سوز فراق تو قسم
به تو و حسرت شادی سوگند
به من و رزم اعادی سوگند
رخ متاب از من و از یاری من
دل بگردان ز دل آزاری من
پاس کن حق وفاداری من
رحمت آور به گرفتاری من
به تو و کاوش شامی سوگند
به من و نهب حرامی سوگند
به تو و زخمه شمشیر قسم
به من و حلقه زنجیر قسم
چهره کاهی مژه گلرنگ مساز
آه حسرت فلک آهنگ مساز
دلم از منع جدل تنگ مساز
صلح را واسطه جنگ مساز
به تو و آه فلک آهنگ قسم
به من و دیده گلرنگ قسم
به تو و صلح احبا سوگند
به من و چالش اعدا سوگند
اسب سوی جدل انگیخته گیر
تن ز پشت فرس آویخته گیر
خاک با خون خود آمیخته گیر
گرد غم بر سر ما بیخته گیر
به تو و عز دلیری سوگند
به من و ذل اسیری سوگند
به تو و آن رخ پر گرد قسم
به من و این دل پر درد قسم
تن اکبر نگر آغشته به خون
علم هستی عباس نگون
بخت بدخیره اجل خصم فزون
زیستن زنده زهی جهل و جنون
سیرم از جان به وجود تو قسم
غیبتم به، به شهود تو قسم
مهر بگسل به محبت سوگند
سخت کن دل به مودت سوگند
روز محشر که زند صعوه به باز
شیب را پایه بچربد به فراز
همه را چشم شفاعت به تو باز
نظری سوی صفائی انداز
به تو و سینه صد چاک قسم
به من و دیده نمناک قسم
به تو و عفو الهی سوگند
به من و نامه سیاهی سوگند
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۴
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۵