عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
موعظه در وصیت نمودن بمتابعت نبی و ولی و تنبیه اهل غفلت
حبّ ایشان گیر تا ایمن شوی
دین و ایمان توزان گردد قوی
حبّ ایشان گیر و با پاکان نشین
باش قایم در ره شاهان دین
با محبّان تو مجو آزار دل
تا نگردی پیش شاه من خجل
وآنکه او آزار دل هرگز نکرد
دل ندارد آنکه کرد آزار مرد
جاهلان را تیغ راند و کُشت زار
دارد آن شه دین احمد برقرار
بود آن شه قدرت و صنع الاه
این معانی هست روشن‌تر ز ماه
بود شاهم شمع خورشید جلال
گشت از آن خورشید روشن بس هلال
اوست انسان را تمامی رهنما
اوست جنّ و انس را خود مقتدا
اوست بر کلّ جهان هادیّ حق
زو رسد جان محبّان را سبق
هر کسی دارد تولّا با کسی
من تولّا کرده‌ام با او بسی
هرکسی دارد بشاهی التجا
می‌کنم من التجا با مصطفی
هرکسی دارد امیدی در جهان
من ندارم غیر حیدر را عیان
هر کسی را شد امیری شیخ و پیر
من ندارم غیر حیدر را امیر
هر کی باپرّ خود همره شدند
در طریق پیر خود گمره شدند
هر کسی بابی گرفته از کرم
باب او دارم ندارم هیچ کم
گفت هر کس راز با یاری نهفت
سرّ او عطّار در بازار گفت
هر کسی دامی نهاده درجهان
تادرافتد أبلهی در دامشان
راه بی‌راهان طریق گمرهی است
رفتن آن ره نشان ابلهی است
هر کسی کو بغض شاه ما گرفت
صدهزاران لعنت حق او شنفت
هر که دارد بغض آل مصطفی
بیشک او در قعر دوزخ یافت جا
هر که دارد بغض مقصود جهان
در همه مذهب تو او را کور دان
هرکه دارد بغض ارباب قبول
بی‌شکی بیزار گشت از وی رسول
هرکه بغض شبّر و شبّیر داشت
بر سرش حق مالک دوزخ گماشت
هر که بغض شاه و اولادش گرفت
مالک دوزخ بسی شادش گرفت
هر که بغض اولیا را ورد ساخت
کی کند در راه معنی او شناخت
هر که بغض مرتضی دارد بجان
او شهادت کی برد خود زینجهان
رو تو بغضش را برون کن از درون
تا بکی باشی تو در حبّش زبون
رو تو تخم نیک در حبّش بکار
تا نگردی در دو عالم خوار و زار
رو چو ناصر حکمت حق را بدان
تا شوی چون زرّ خالص بیگمان
تو برون رو همچو ناصر مردوار
زآنکه باشد او مرا خود یار غار
رو سوی غار و کن از مردم کنار
همچو ناصر شو ز عشقش بیقرار
همچو حیوان برده خود غفلت ترا
شو ز همراهیّ نااهلان جدا
بگذر از خواب و خور و دلشاد باش
همچو سرواندر چمن آزاد باش
رو تو صافی کن درونت با برون
مردم ناصاف را میدان زبون
ای پسر با آل حیدر صاف شو
نی پی اهل خلاف ولاف شو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حکایت در تمثیل حال نادانان، که بخود گمان دانائی برند، و از حقیقت حال دانایان بیخبرند و طریقۀ دانایان از نادان شمرند
یک حکیمی بود دانا در جهان
بر ضمیر او شده حکمت عیان
سیر کرده جملهٔ آفاق را
او شمرده نقش این نه طاق را
چون بسوی کعبهٔ جان شد روان
تا ببیند سالک دل را عیان
ناگهی باعامیی همراه شد
از طریق حال او آگاه شد
گفت ای یار عزیز هوشمند
در کدامین ملک باشی پای بند
گفت در ملک عراقم منزل است
در زمینش پای من اندر گل است
پس بدو گفتا حکیم روزگار
گشته‌ام از ماندگی من بیقرار
من شوم بر تو سوار و تو بمن
تا شویم این راه را آسوده تن
گفت آخر نیست عقل تو قوی
یا مگردر راه تو ابله شوی
من چو نتوانم تهی رفتن براه
چون ترا بردارم ای بر عقل شاه
چون برفتندی دو منزل بیش و کم
بر لب کشتی رسیدندی بهم
کشت زاری بود خرّم چون ارم
خود حکیمش گفت برهانم زغم
من نمیدانم که این را خورده‌اند
یا تمامی غله‌اش را برده‌اند
گفت ای در علم از کار آگهان
تو مگو زنهار گفت ابلهان
کشت زار اوّل چنین دان درجهان
نارسیده زرعش این معنی بدان
تو نمی‌دانی که کشت و زرع چیست
چون شوی آگه که اصل و فرع چیست
پس تحمّل کرد ازگفتش حکیم
سر به پیش افکند چون مرد سلیم
بعد از آن دیدند جمعی را براه
می‌دویدندی به گورستان شاه
نوکر سلطان ز عالم رفته بود
در ته تابوت او خوش خفته بود
این جماعت همره تابوت او
جمله می‌رفتند خوش تکبیر گو
گفت با او آن حکیم راه بین
یا رب او زنده است یا مرده در این
گفت با او پیر نادان کی حکیم
دارم از تو در جهان بسیار بیم
زانکه تو بی عقل باشی پیش ما
این چنین بی‌عقل نبود خویش ما
این سخنها هست گفت احمقان
دیگر این دفتر به پیش من مخوان
ای که هستی همچو ابله در زحیر
دفتر صورت مخوان تو پیش پیر
دفتر صورت بیندازو برو
تادهندت جام وحدت نو بنو
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود درگور او را زنده جان
تو ز من داری سؤال بی جواب
کین چنین کس هست در صورت بخواب
او بمرده است و بگورستان شده است
تو همی گوئی که اوزنده بده است
هیچکس را دیدی آخر در جهان
که رود در گور او زنده جان
من بتو دیگر نخواهم گفت هیچ
زآنکه هستی ابله و نادان و گیج
خود بهم بودند تا شهر عراق
لب فرو بستند و رفتند از وفاق
چون رسید آن پیر خودبا جای خویش
عذرها گفتش حکیم سینه ریش
پیر را چون بود در کنج حضور
دختری در ملک خوبی همچو حور
آفتاب از روی او حیران شده
ماه و زهره از رخش تابان شده
از نکوئی همچو مه میتافت او
وز فراست موی می بشکافت او
با پدر گفتا کجا بودی بگو
تا شوم واقف ز اسرارت نکو
حال راه و محنت شبهای تار
گوی با من تا بگریم زار زار
گفت زحمتها کشیدم در جهان
لیک از همراه بودم من بجان
ابلهی در ره بمن همراه شد
جانم از همراهیش در چاه شد
خود مرا از وی ندامتها رسید
وز سؤال او ملامتها رسید
گفت یک ره که مرا بردار تو
یا سوارم شو که گردد ره نکو
یک زمانی نردبان راه شو
واندر این ره بادل آگاه شو
بعد از آن در منزلی نیکو رسید
کشت زاری سبز و خرّم را بدید
گفت یا رب زرع این را خورده‌اند
یا مگر محصول این را برده‌اند
بعد از آن تابوتی آمد پیش راه
مجمعی درگرد آن با درد و آه
گفت این مرده است یا زنده بگو
من شدم از گفت او آشفته خو
مرد زنده کی بگورستان برند
اندرین معنی مگر صد جان برند
مرد آن دان کو به پیش از مرگ مرد
گوی معنی اندر این عالم ببرد
دخترش گفت ای پدر آن مرد راه
بس محقّق بوده در ملک الاه
او حکیم علم سرها بوده است
بر علوم غیب دانا بوده است
بوده او بیننده در معنی دل
بود او آئینهٔ این آب و گل
اوبده واقف ز حالات جهان
این معانیهای او در من بدان
بوده او همراه روح و جان و دل
او نبوده پیش انسان منفعل
دارد این معنی به پیش من جواب
بشنو از من گر همی خواهی صواب
آنکه گفتا تو بیا بر من نشین
یا مرا بر دوش گیرای راه بین
پیش من یعنی بگو اسرار غیب
تا شود صافی ضمیر من ز عیب
یا شنو از من حدیثی ای رفیق
تا دمی کم گردد آزار طریق
نطق در ره نردبان ره بود
ره که دارد گفتگو کوته بود
هرچه هست از راه نطق یار ماست
زاهد بی راه خود در نار ماست
هرچه هست اسرار درویشان بود
در معانی رفعت ایشان بود
هرچه هست از نطق شه باشد نکو
غیر را از این معانی خود مگو
هرچه هست از گفت شه باشد بدهر
می‌زنم بر جان خارج نیش زهر
پیش ما باشد همه گفتار راست
این معانی خود زپیش مرتضاست
دیگر آنکه گفته است این کشت زار
خورده‌اند وبرده‌اند این ده قرار
یعنی اندر کشت زار این جهان
هرکه تخمی کشت بردارد نهان
هست دنیا مزرع عقبی بدان
تخم نیکی کار و بربردار هان
در جهان هر کس که تخمی کاشته
کشته است این تخم و بر برداشته
تخم نیکی در ضمیر دل بکار
تا شود در ملک معنی نو بهار
و آنکه در ره دید میّت در نهفت
زنده یا مرده است در تابوت گفت
یعنی او را هست فرزندی عیان
زنده از فرزند ماند درجهان
یا که اندر خیر دید انجام نیک
او بعالم زنده ماند از نام نیک
یا بعلم معرفت گشت آشنا
زنه دل خواهد شدن پیش خدا
در دو دار از نام نیکو زندگیست
نام نیکو مرد را فرخندگیست
ور ندارد هیچ از اینها مرده است
ور بود مرده چو یخ افسرده است
مرده آنهایند کایشان غافلند
در شناسائی خالق جاهلند
گفت دختر با پدر کاز ابلهی
از سؤال او نبودت آگهی
مرده آن رادان که دینش نیست راست
زندگی خود در دل عطّار ماست
زآنکه او با شاه دارد زندگی
اینست در معنی کمال بندگی
از کمال بندگی جان بازدش
رخ بمیدان معانی تا زدش
از کمال بندگی آزاد تو
قل هوالله احد بنیاد تو
از کمال بندگی باشی ولی
این معانی را بدان گر مقبلی
هرکه دین مصطفی دارد بشرع
اصل دارد در معانیهای فرع
رو بدین مرتضی مردانه باش
از همه ادیان بد بیگانه باش
دین حق را از معانی یک شناس
از طریقت پوش دینت را لباس
تا حقیقت بین شوی در شرع او
آیت تنزیل باشد زرع او
من نرفتم غیر راه او رهی
تو فتادی همچو کوران درچهی
راه او را راست باید شد بعشق
ورنه هستی تو سراسر کان فسق
من نمایم اهل فسقت را تمام
لیک منکر می‌شوندم خاص و عام
من ندارم با کی از مشت حمار
هرچه باداباد گویم آشکار
اهل فسق آن شد که تقلیدی بود
دین احمد راه تحقیقی بود
اهل فسق آن شد که ناحق پیش اوست
کردن تزویر در شرعش نکوست
اهل فسق آن شد که خود بیند نه حق
خواندهٔ در پیش شیطان این سبق
اهل فسق آن شد که اودیندار نیست
او بصورت قابل دیدار نیست
اهل فسق آنست کوبی اولیاست
اسفل دوزخ و را برگ و نواست
اهل فسق آنست کز دین دور شد
همچو حیوان درجهان رنجور شد
اهل فسق آنست کو گمره شود
در طریق مرتضا بی ره شود
اهل فسق آنست کو را دشمن است
طوق لعنت خود ورادر گردن است
این سخن عطّارت از تحقیق گفت
بر کلام مصطفی تصدیق گفت
هرکه او را رحمت حقّ رهنماست
مصطفی و مرتضایش پیشواست
ای برادر غیر این ره نیست راه
ور روی راه دگر افتی بچاه
جمله درویشان حقّ در این ره‌اند
کرخی و بسطامی از وی آگهند
سلسله در سلسله رفتند هم
تو بماندی در پی این قافله
هرکه او احمق بود ابلق بود
در جهان این بهتر از احمق بود
ای پسر دانائی آمد زندگی
احمقان را کی بود فرخندگی
عقل هر کس را بود بر ره رود
جهل هرکس را بود گمره شود
عقل را در ره چراغ خویش کن
جهل را مطلق بکن از بیخ و بن
عقل هادی گرددت در راه راست
جهل هر کس را فکند او برنخاست
ای ز جهل افتاده اندر بیرهی
همچو کوران مبتلا اندر چهی
تا ابد در جهل ماندی سرنگون
چند گویم با تو ای ملعون دون
بغض آل مصطفی از دل ببر
ورنه افتادی تو در قعر سقر
حیف تو باشد که بی ایمان شوی
همچو شیطان راندهٔ رحمن شوی
حیف باشد گر بگردی از ولی
رو بدین مصطفی گر مقبلی
دین احمد راه حیدر رو چو من
تا خلاصی یابی از شیطان تن
هرکه از شیطان تن آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
هرکه از شیطان گریزد اسلم است
آدمیّت از دم این آدم است
رو تو از نفس و هوای تن ببُر
تا دهندت بحرهای پُر ز درّ
رو تو جانت را جلائی ده بعلم
تا تو را همره شود صد بحر حلم
رو تو شرع مصطفا را گوش کن
جام حیدر را زکوثر نوش کن
رو تو علم معرفت را دان چو من
زآنکه ازعلم صور ناید سخن
رو تو علم حال را حالی ببین
تا که گردد روشنت اسرار دین
رو تا با دانای دین بیعت به بند
تا نیفتی همچو جاهل درکمند
رو تو کار آن جهان اینجا بساز
ورنه آرندت ببوته در گداز
رو تو فل بد ز باطن بر تراش
تا نیاید بر سرت هر دم بلاش
من کلام حقّ بحق دانسته‌ام
نی چو اصل جهل از خود بسته‌ام
رو تو جوهر ذت خوان و ذات بین
بر بساط شاه تن شهمات بین
رو بمظهر خوان تو علم اوّلین
رو تو غیر این کتب دیگر مبین
زآنکه مقصود دو عالم اندروست
شرح گفتار کلام حق نکوست
من بقرآن نور احمد یافتم
وز کلامش فیض سرمد یافتم
من ز قرآن مرتضی را یافتم
در حقیقت سرّها را یافتم
ای ز قرآن گشته گویا مرتضی
وی خدا را بوده جویا مرتضی
خود ازو شرع نبی اشعار یافت
دنیی وعقبی ازو انوار یافت
اولیا رادر جهان سردار اوست
انبیا را همره گفتار اوست
خارجی گر منع بفرماید مرا
رافضی گوید مرا او بر ملا
این ز گفت شافعی شد حاصلم
حبّ او رفض است و هست آن در دلم
رفض نبود حبّ او ای خارجی
گمره آن کو نیست بر او ملتجی
او ولی آمد بگفت کردگار
انّما بر خوان و بروی شک میار
هر که شک دارد بود ملعون دین
باشد او دایم بشیطان همنشین
هرکه شک دارد خدا بیزار او
همّت مردان نباشد یار او
هرکه مهرش را درون جان نشاند
روح احمد بر سرش ایمان فشاند
ای پسر گر حبّ شاه ایمان تست
رحمت حقّ همنشین جان تست
من بگفتم راست رادر گوش یار
کر شده گوش مقلّد هوشدار
من بگفتم چشم بینش برگشا
تاشوی بینا بنور رهنما
دیدهٔ اعمی ندارد تاب نور
خودندارد همچو خفّاش او حضور
غیر حق ازچشم خود رو بر تراش
تا شوی منصور و بینی تو لقاش
غیر حق خود نیست در عالم کسی
چون ندانستی شدی همچو خسی
خس بود لایق بآتش سوختن
جامهٔ آتش بآتش سوختن
نور او نوریست بی آتش قوی
پیش اوآتش بود خود منطفی
نور اونوری که عالم را گرفت
چون رسید او خاک آدم را گرفت
گفت گویا آدمی کان نور دید
خویش رادر نور او مسرور دید
رو تو همدم باش با اهل وفا
تا بیابد خلوت جانت صفا
موسی کاظم بمنصورش نمود
دین و دنیا خود همه نورش نمود
رو تو از خلق جهان یکسو گریز
بعد از آن درکلبهٔ عطّار خیز
خود ملایک خاک نعلین ترا
می‌کشند اندر بصر چون توتیا
خرمن علم نبی حیدر گرفت
دشمنان مصطفی را سرگرفت
پیش او علم لدنّی روشن است
هرکه این معنی نداند اوزن است
ای برادر سرّ حقّ را گوشدار
حبّ او را در دل پر جوش دار
ای برادر کن نهان حبّش ز خلق
تا نبرّندت بخنجر جمله حلق
هیچ دیدی که باولاد نبی
خود چه کردند آن لعینان غبی
آنچه با اولاد احمد کرده‌اند
روح حیدر را بخود بد کرده‌اند
هرکه با اولاد ایشان ظلم کرد
خویش را در دوزخ افکند او بدرد
خود علاج این کند مهدیّ دین
هیچکس را نیست قدرت اندرین
از جمیع انبیای هر زمان
شد نبوّت ختم بر احمد بدان
بعد از آن ختم ولایت برعلیست
نور رحمت از کلام او جلی است
بعد حیدر ختم بر مهدی بود
آنکه در دین هدی هادی بود
این کتاب من زبان مهدی است
مؤمنان را رهنما و هادی است
این کتاب من چو نایب آمده است
مظهر کلّ عجایب آمده است
این کتاب من چو تاجی شاهی است
او ز ماه آسمان تا ماهی است
این کتاب من نمودار حقست
اندرو سرّ حقیقت مطلقست
این کتاب من معانی در کلام
لیک مخفی باشد او در پیش عام
این کتاب من کتاب اولیاست
اندرو جوهر ز ذات انبیاست
این کتاب من شریعت آمده است
در طریقت نور حکمت آمده است
این کتاب من درخت جوهر است
اندر او نور ولایت مضمر است
این کتاب من رهی دارد بجان
او بصورت گشته است از تو نهان
این کتاب من قلم بر لوح راند
سورهٔ واللّیل را برخویش خواند
این کتابم را ورق عرش است و فرش
کوس سلطانی زنندش زیر عرش
این کتابم را مداداست از بهشت
چون قلم بر لوح عشاق این نوشت
آدم از این ثبت ما شیدا شده
از وی اسرار خدا پیدا شده
آنچه بوده اندرو شد آشکار
شمّه‌ای منصور گفته زیر دار
این کتابم را مداد از جان جان
ثبت او کردند جمله عاشقان
آنچه بوده اندر او پیدا شده
عاشقان را فتنه و غوغا شده
آنچه بوده در زمین و آسمان
کرده مظهر از زبان او بیان
آنچه بود اندر حقیقت سترپوش
اندرون جبّه‌ام آمد بگوش
جوشش او این کتاب مظهر است
نور ذات او بمعنی جوهر است
جوهر ذاتم بمعنی ذات اوست
معنی مظهر هم از آمات اوست
جوهر ذاتم جهان اندر جهان
مظهرم چون نور حق دروی عیان
مظهر و جوهر ز ذات من بزاد
شهد در کامش امیر من نهاد
روح احمد پرورش دادش بشرع
گر تو منکر می‌شوی داری تو صرع
عشق او سر بر زده از جان من
عشق او گشته همه ایمان من
گر تو مردی راه عشقش را گزین
تا شوی فرخنده دردنیا و دین
چونکه در عشق آمدی صاحبدلی
درحقیقت همچو مردان مقبلی
چونکه در عشق آمدی نطق آن تست
خود ملایک کمترین دربان تست
چونکه در عشق آمدی مردانه باش
وز طریق گمرهان بیگانه باش
چونکه در عشق آمدی واصل شدی
گه چوجان در جان و گاهی دل شدی
چونکه در عشق آمدی چون والهان
در شریعت باش و کن معنی نهان
چونکه در عشق آمدی حیران شدی
غرقهٔ این بحر بی‌پایان شدی
چونکه در عشق آمدی حق آن تست
رحمت حق همنشین جان تست
چونکه در عشق آمدی جان منی
در مقام فقر هم شان منی
چونکه در عشق آمدی عطّار پرس
و از طریق او همه اسرار پرس
چونکه در عشق آمدی عابد شدی
در مساجدهای دل ساجد شدی
چونکه در عشق آمدی منصور بین
همچو موسی نور حق از طور بین
چونکه در عشق آمدی عاشق شدی
در تمام علم دین حاذق شدی
چونکه در عشق آمدی بیمن مباش
همچو شیطان در رهش رهزن مباش
چونکه در عشق آمدی از سرگذر
تا بیابی از شه معنا خبر
چونکه در عشق آمدی دریا شدی
در حقیقت همنشین ما شدی
چونکه در عشق آمدی حق را ببین
تا که حاصل گرددت عین الیقین
چونکه در عشق آمدی جان یافتی
در شریعت اصل ایمان یافتی
چونکه در عشق آمدی خود را بدان
بعد از آنی سورةالاسری بخوان
چونکه در عشق آمدی پرجوش شو
باحریفان خدا می‌نوش شو
چونکه در عشق آمدی ما را طلب
تا شود حاصل ترا دین بی‌سبب
چونکه در عشق آمدی همرنگ ما
پردهٔ صورت برافکن از لقا
چونکه در عشق آمدی ای مرد راه
سورهٔ والفجر خوان در صبحگاه
چون شدی در عشق صافی آمدی
بر طریق بشر حافی آمدی
هرکه او در عشق با ما یار نیست
دیدن او خود مرا در کار نیست
هرکه او در عشق مرد کار شد
در دوعالم دیده و دیدار شد
هرکه او در عشق جانان راه یافت
خادمی از درگه آن شاه یافت
هر که با عشق تو دارد آشتی
حبّ حیدر در دلش خود کاشتی
هرکرا دنیا و دین نیکو بود
همّت شاه نجف با او بود
هر کرا بخت و سعادت همره است
خضر از معنی بجانش آگه است
هر که او در علم معنی بار یافت
با محمّد همره آمد یار یافت
هرکه را ایمان حیدر در دل است
خود ورا در پیش عزت محفل است
هرکه را شیطان نبوده راهزن
حیدرش باشد چو روحی در بدن
هرکه را شیطان نبرده خود ز راه
حیدرش در روز محشر شد پناه
هرکرا ایمان او محکم بود
او بدین اولیا محرم بود
هرکه او با آل حیدر همره است
از فساد دین و مذهب آگه است
هر که گفت مصطفی را گوش کرد
جام عرفان علی را نوش کرد
هرکه او را بخت همراهی کند
در ولای او همه شاهی کند
هرکه بر خوان ولای اونشست
بیشک او را خود بهشت اندر خوراست
هرکه او از دل شده مولای او
سر نهم صد بار زیر پای او
هرکه او را رهنما حیدر بود
بر سرای شرع احمد در بود
هرکه او با دشمنانش یار شد
همچو حجاج لعین مردار شد
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل قبول پند و نصیحت دادن شیخ نظام الدین حسن صفا فرزند خود را و در آئینه قابلیت آن فرزند تأثیر کردن و قبول نمودن او آنرا
بود شیخی همچو شبلی پارسا
حق تعالی داده بود او را صفا
در معانی رهنمای اهل دین
او بشهر علم حقّ بودی امین
نام او بودی نظام الدّین حسن
شد ملقّب با صفا آن مؤتمن
خلق را از لطف خود بنواختی
مال پیش مردمان انداختی
جمله خلقان را بدی راحت رسان
اندر این معنی نکرده او زیان
هرکه بر خلق خدا شفقت کند
حق تعالی خود برو رحمت کند
هرکه او یک بنده را دل شاد کرد
حق مر او را در زمان آزاد کرد
خطّ آزادی بسالک می‌دهند
زآنکه بر خلق خدا خوش مشفق‌اند
شفقت آن مرد حق حق آمده
سینهٔ بی نور را صیقل زده
داشت فرزندی عجب او پر غرور
بود از اطوار او بس بی‌حضور
گرچه دم زد در حقیقت او مدام
میل خاطر بود او را سوی عام
دایماً با اهل دنیا کار داشت
او چو ایشان جامه و دستار داشت
شیخ را خاطر از او غمگین شده
زآنکه او بامردم بی‌دین شده
صبح و شام و گاه و بی گه همرهش
بوده این جمع ددان بر درگهش
اوطعام نیک دادی جمله را
داشتی صحبت بآنها بر ملا
طعمه‌اش خوردند و نیشش می‌زدند
خبث از یاران و خویشش می‌زدند
چند بارش گفت شیخ ای بوالحسن
بابدان منشین که داری نور من
عاقبت از صحبت اهل جدل
می‌شود نور تو با ظلمت بدل
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در پند پدر فرزند را
ای پسر این پند از من گوش کن
فرد شوپس جام وحدت نوش کن
هرکه پندم را درون جان نهد
پای خود را برتر از کیوان نهد
هرکه پندم را بداند چون حکیم
کار او گردد بعالم مستقیم
اولا حق را بدان چون مصطفی
غیر حق را تو مدان در هیچ جا
غیر حقّ را ازدل خود دور کن
باطن از ذکر خدا معمور کن
پند دویم خویش را آگاه کن
نفس را بشناس و عزم راه کن
چونکه بشناسی تو نفس خویش را
با خدای خویش گردی آشنا
پند سیم در طریقت خود بکوش
در حقیقت جام وحدت را بنوش
در حقیقت سرّ حقّ را فهم کن
دم نگهدار و ازو خود وهم کن
سر نگهدار وز معنی دم مزن
کاروان عشق را بر هم مزن
هرکه او سر معانی را نهفت
غیر حقّ را از درون خویش رفت
پند چارم هرچه گوئی نیک گوی
تا بری از اهل معنی زود گوی
گوی معنی مرد نیکو گوی برد
زآنکه در ذات خدا او بوی برد
هرکه او را گفت نیکو آمده
خود زبان او سخنگو آمده
پند پنجم در نصیحت کوش و علم
تا برندت جانب جنّت بعلم
هرکه او علم نصیحت گوش کرد
خویشتن را او ز اهل هوش کرد
علم باید همچو منصور ای پسر
تا بیابی از وجود خود خبر
پند سادس آنکه قدر خویش دان
تا نیابی اندر این دنیا زیان
قدر مردم نیز هم باید شناخت
مردمان را بایدازپرسش نواخت
قدر درویشان دین واجب شمر
تانیفتی همچو بی دین در سقر
روز اهل الله این اسرار پرس
بعد از آنی کلبهٔ عطّار پرس
پند هفتم راز خود با کس مگو
تا که سرگشته نگردی همچو گو
وآنکه راز خویش را کرد آشکار
پا و سر ببرید او را مرد کار
چونکه بی پا گشت و بی سر در جهان
می‌کند اسرار معنی را بیان
داغها بر جان او از نازشش
مرد و زن نالیده‌اند از نالشش
من فغان دارم ز داغش در جهان
چند گویم من بتو ای بی‌زبان
تو چه دانی حال اهل درد را
زانکه بی دردی ندیدی مرد را
مرد حق آنست کو با درد زاد
سوزش اسرار او درمی‌فتاد
بعد از آن عارف چو آن می نوش کرد
همچو نی او عالمی پرجوش کرد
پند هشتم باش با دانا قرین
تا بنام نیک باشی همنشین
هرکه با انسان کامل همره است
حق تعالی ازوجودش آگه است
هرکه با دانا بود دانا شود
او بقرب سرّ او ادنی شود
هر که با اهل دلی دارد نشست
تیر او از چرخ چاهی در گذشت
رو تو کنجی گیر با اهل دلی
تا نیابی از دو عالم حاصلی
رو تو انسان باش و از حیوان گریز
تا بیابی هول روز رستخیز
هر که او در صحبت نیکان نشست
علم معنی را درآورد او بشست
هر که او شد همنشین اهل راز
دایم او باشد بمعنی در نماز
آن نماز او بود در شرع راست
دیدهٔ توحید خود نور خداست
پند تاسع رو ز بد کن احتراز
هست این معنی به پیش اهل راز
از بدان بگریز و با نیکان نشین
تو ایاز خاص باش و شاه بین
هر که بد کرد و بدان را بد نگفت
گشت شیطان خود باو صد بار جفت
گر همی خواهی که رحمت باشدت
بر سرت خود تاج عصمت باشدت
منع بد کن در جهان و راست باش
بندهٔ حق را بحق درخواست باش
پند عاشر زود جهد خیر کن
بعد از آن در ملک معنی سیر کن
هست خیر افزودن عمر عزیز
خیر باشد پیش بعضی از تمیز
خیر باشد خود ستون دین تو
خیر باشد در جهان تلقین تو
خیر باشد شاهی دنیا و دین
خیر باشد با شریعت همنشین
خیر باشد در طریقت راهبر
خیر باشد در حقیقت تاج سر
خیر باشد همنشین مرد حق
خیر برده از سلاطین‌ها سبق
یازده پندم مکن از کف رها
تاخلاصی یابی از نفس و هوا
یک ببین و یک بگونه بیش و کم
تا نباشی پیش دانا متهّم
مغتنم دان خدمت یاران دوست
این روش از مردم دانا نکوست
خدمت مهمان تو واجب دان چو من
خود عزیزش دار چون جان در بدن
در ده و دو هست پند من همین
زینهار از دشمنان دوری گزین
دیو صورت دشمن جاهل بود
صحبت او مرد را مشکل بود
سیزده پند من این باشد عیان
غیر حق چیزی نبینی در جهان
رو تو حق را از کمال حق شناس
ز آنکه حق را می نیابی در لباس
در درون خانهٔ دل کن نظر
تا ببینی نور او را چون قمر
جمله عالم نور او بگرفته است
زاهد خود بین چه غافل رفته است
چارده پند آنکه چون داری بقا
تو غنیمت دار عمر خویش را
عمر خود در کسب معنی صرف کن
تا بماند در جهان از تو سخن
گر تو عمر خویش را ضایع کنی
پس کجا تو خدمت صانع کنی
چون جوانی ای پسر کاری بکن
پیر چون گشتی شود سردت سخن
در جوانی کار این دنیا بساز
تا برون آیی ز کفر و جهل باز
هرکه او اندر جوانی کار کرد
نفس شوم خویش را رهوار کرد
پانزده پندم بیا بشنو ز من
اعتماد خود مکن بر مرد و زن
خود عوام الناس در دین جاهلند
زآنکه ایشان در طریقت غافلند
صد زن نیکو بیک ارزن فروش
کاربند این قول و از من دار گوش
راز هر کس را که زن دارد نگاه
کار خود را سازد او بیشک تباه
گر کنی تو اعتماد در جهان
هم بخود کن تا نیفتی در زیان
رو تو سررادر گریبان کش چو من
پیش خود مگذار هرگز مرد و زن
شانزده پندم بجو بیرنج و غم
تو تن خود پاک دار و جامه هم
در شب تاریک ای یار نکو
زینهاری تو سخن آهسته گو
کم خور و کم خفت و کم آزار باش
در شب تاریک خود بیدار باش
زر بیاران خور بمسکینان بده
صرف کن چون جاهلان آنرا منه
از برای اهل علم و فضل دار
تا بگیری آخرت را در کنار
هفدهم پندم بدان ای محتجب
دایماً از اهل دل جانب طلب
اهل دل باشند نعمتهای حقّ
تو ز درس اهل دل میخوان سبق
تو مده سررشتهٔ ایمان ز دست
تا نیفتی تو از این بالا به پست
هجدهم پندم بخلقان نیک باش
رو بایشان تو بصورت کن معاش
صورت خوبان بود پیشم نکو
هر که این مذهب ندارد وای او
صورت نیکوزکلک و دست کیست
سورهٔ یوسف نمی‌دانی که چیست
جان من همراه خوبان می‌رود
همره خوبست آسان می‌رود
خوب آن باشدکه با غیرت بود
بعد از آنش صورت وسیرت بود
صورت و معنی بود یار وحبیب
او بود درد نهانی را طبیب
نوزده پندم بیا در جان نشان
باب و امّت را تو خدمت کن بجان
هر که خدمت کرد باب خویش را
حوریان گشتند با او آشنا
هرکه امّ خویش را بر سرنشاند
اسم نیکوئیّ او جاوید ماند
هرکه باشد با ادب همراه او
برفراز عرش باشد جاه او
هر که دارد پرورش از مرد غیب
او ندارد در نهاد خویش عیب
هرکه را باشد ادب همراه او
بر فراز عرش زن خرگاه او
هرکه او در اصل معنی راه یافت
همچو سلمان و ابوذر شاه یافت
هر که او وصلت باهل راز کرد
حق ز بهرش باب جنّت باز کرد
هر کرا اقبال و نصرت یار شد
او زعمر خویش برخوردار شد
بیستم پندم اینکه دایم بی سخن
خدمت استاد را شایسته کن
هرکه او اندر جهان استاد دید
کار خود را جمله با بنیاد دید
هر که استادی ندارد مرده است
او بگور تن چو یخ افسرده است
هر که او استاد یا پیری نداشت
او بعالم تخم نیکوئی نکاشت
هر که خواهد در جهان کردی کند
در نهانی خدمت مردی کند
بیست و یک پندم بدان تو ای پدر
خرج خود را در خور دخلت شمر
چونکه علمت نیست کمتر گو سخن
خرج خود در خورد دخل خویش کن
هرکه دخل از خرج خود کمتر کند
خادمان خویش را ابتر کند
هرچه دانا گفت باید خواندنت
هر چه نادان گفت باید ماندنت
دانش دانا ز دنیا برتر است
بلکه از عرش و ملک فاضلتر است
بیست و دوم پند چون پندت دهم
از معانی شربت قندت دهم
هرچه نپسندی بخود ای راز دان
خود بدیگر مردمان مپسند آن
هرکه بشنید این ز غم آزاد شد
خود نبیّ المرسلین زو شاد شد
من سخن را ازکلام حق کنم
مهر غیرش را ز دل مطلق کنم
گفته است حق در کلام خویش این
رو تو «فی النّار یقولون» را ببین
یا برو یالیتنا از پیش گیر
تا نگرداند ترا شیطان اسیر
چون اطعناالله را دانسته‌ای
پس چرا در راه او آهسته‌ای
اصل این آنست نیکوئی کنی
طاعت حق را بجان خوئی کنی
هرکه حق را با رسول او شناخت
غیر را از باطن خود دور ساخت
تخم نیکی کار تا یابی ثمر
طاعتت کم بین بلطف حق نگر
اصل این آنست با خلق خدای
باطن خود را کنی خوش آشنای
خلق را از خود میازار و برو
جان جانان دار و با جان در گرو
صدهزاران شمع باشد در جهان
جمله یک باشد بمعنی این بدان
لیک در معنی بزرگ و خرده هست
آن یکی خورشید و آن یک ذرّه است
قطره و دریا همین حکم وی است
تو همی گوئی که این قطره کی است
تو نه دریا دیدی و نه قطره را
بلکه گم کردی تو خود آن ذرّه را
حال آنکس چون بود بنگر تو هیچ
هیچ بر هیچ است آخر هیچ هیچ
حیف باشد که کشی شمع خودی
بر طریق ظلم باشی و بدی
بیست و سیم پند را از من شناس
اندر آن معنی بکن حق را سپاس
چونکه داده حق ترا وقت خوشی
همدم تو کرده یار بی غشی
تن درستی و حضور خاطری
همزبانت نکته دانی حاضری
گوشه‌ای و گوشه‌ای و گوشه‌ای
توشه‌ای و توشه‌ای و توشه‌ای
این چنین دولت غنیمت دار تو
روز و شب پیوسته حق را شکر گو
بیست و چارم پند من بشنو بجان
پس بود پند تو پند دیگران
پند اگر گوید کسی را واعظی
آن بر احوال تو باشد حافظی
حرف راز خویش و کار خود عیان
بر زنان و بنده و کودک مخوان
تانگردی خوار و مسکین و حقیر
بعد از آن جوئی زاحمق دستگیر
بیست و پنجم پند درویشان خوش است
خود مقام صلح با خویشان خوش است
دیگری از جمع بی اصلان وفا
زینهاری تو مجو در ملک ما
خود وفا بد اصل را نبود بدان
هست پیش اهل دل این خود عیان
شد وفا پیش محقّق ای پسر
رو وفا از او بجان خود بخر
یار ما باشد وفا دارم هله
از وفاداران نباشد خود گله
هرچه آید بر سرت رو صبر کن
خود گله نبود ز یار خوش سخن
خود درخت اصل دارد بارها
خود بموسی گفته او اسرارها
کمتر از چوبی نه‌ای ای روح پاک
من ز دست تو کنم این جامه چاک
جنگ با ارباب ایمان نیک نیست
ساختن ایوان و کیوان نیک نیست
جنگ باید بهر بی دینان دین
خود مسلمان را نباشد هیچ کین
جنگ را بگذارو خوش کن آشتی
نیک بین چون تخم نیکی کاشتی
اصل ایمان آنکه بی آزار باش
دایم از آزار جو بیزار باش
بیست و شش پندم شنو آزاد باش
در مقام تنگنائی شاد باش
کدخدا در خانهٔ مردم مرو
کشتزار خویش را خود کن درو
هیچکس از خویش و ازبیگانه‌ات
خود نسازی کدخدای خانه‌ات
هست اینها بهر فرزند ای پسر
چونکه پیدا شد غم ایشان بخور
ورکنی فرزند خود را کدخدا
در شریعت شو تو او را رهنما
تا سلوک او همه نیکو بود
با عیال خویشتن خوشخو بود
بیست و هفتم پند بشنو بی‌قصور
بدمکن با کس که تا بینی حضور
بدمکن زنهار در نزدیک خلق
تا نیفتد رشتهٔ قهرت بحلق
کذب را اندر زبان خود میار
تا نیگرد دیدهٔ صدقت غبار
غیبت کس را برون کن از دلت
تا درآید رحمت حق از گلت
رو تو در راه شریعت فرد شو
طالب مردان کوی درد شو
چند باشی همچو زن نادان بیا
خود زبان بد برون کن همچو ما
از زبان بی‌زبانان گو سخن
وآن سخن را رو تو نیکو فهم کن
راز را در شرع مبهم گفته‌اند
دُر باسرار حقیقت سفته‌اند
ز آنکه قدر دُر چه داند مفلسی
باید آن را عارفی نه هر کسی
خر چه داند قدر زر را ای پسر
عام داند مهره خر را ای پسر
بیست و هشتم پند برگویم ترا
کز پی دنیا مدو تو جابجا
چند زر پیدا کنی از بهر جاه
جان و جسمت در طلب گشته تباه
عاقبت در صد پشیمان آردت
بلکه خود در پیش شیطان آردت
گویدت ای وای بر احوال تو
حال تو از حبّ زر شد نانکو
من ز فرمانش چو سر بر تافتم
این همه گنج فراغت یافتم
کار آن باشدکه برخوانی کلام
کاندر آن باشد رضای حق تمام
در عبادت کوش و در کار خدا
پیشهٔ خودساز شرع مصطفی
بیست و نه پندم بیا بشنو تمام
پیش بداصلان مکن هرگز مقام
خود بایشان ای پسر خویشی مکن
رخنه در اطوار درویشی مکن
بیخ دین خشکست خود بد اصل را
دان که او قابل نباشد وصل را
هر که دارد اصل او قابل بود
در مقام نیستی واصل بود
هرکه او را اصل ایمان همره است
او زاصل کارخانه آگه است
تو ز بد اصلان ببُر پیوند را
دور گردان از بر خود گند را
پند سی‌ام گوش کن فرزند من
کرده‌ای از مهر چون پیوند من
پند دارم من ز گفت اولیا
با تو گویم تا بگوئیم دعا
زآنکه پند از جان مشفق دادمت
سی پیام از علم ناطق دادمت
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تنبیه در آنکه از غیرببری و بخود روی آوری تا درحجاب نمیری
بُد به نیشابور مرد منعمی
بود او را خانهٔ پردرهمی
تاجران بسیار در ملک جهان
بهر نفع مال میکردی روان
مزرعه در ملک ما بسیار داشت
تخم بی‌صبری در او بسیار کاشت
خانه‌ها و جایها بسیار ساخت
خود چه حاصل چون کسی را کم نواخت
روز و شب فکرش خیال جاه بود
دستش ازنیکی ولی کوتاه بود
ناگهم افتاد در کویش گذر
بود چون فرزند او بیرون در
چشم او افتاده بر من گفت آه
آمدی خوش ورنه می‌گشتم تباه
از جفای دورو ازدرد پدر
این زمان افتاده از خود بیخبر
این توقع دارم از لطف تو من
پیش او آیی و گوئی یک سخن
مدت ده روز شد تاخسته است
او زاکل و شرب لب بربسته است
هر که آید در عیادت پیش او
غیر فحش از وی نیامد گفتگو
در نصیحت نکته‌ای با او بگوی
تا نریزد او ازین فحش آب روی
چون برفتم پیش او بی‌گفتگو
در مقام کندن جان بود او
چون نظر افتاد او را بر فقیر
گفت ای عطّار ما را دستگیر
گفتمش دم با خدا باید زدن
خود از این دنیا بدر باید شدن
گفت ای عطّار رفتن مشکل است
زآنکه حبّ این جهانم در دل است
این چنین در روی من بسیار گفت
وآن همه از هستی و پندار گفت
من زبالینش روان برخاستم
هر زمان از بیم آن میکاستم
چون باو گفتم بسی گوی از خدا
یا ببر پیشم تو نام مصطفی
او ز مال و جاه خود میگفت قال
خود نبود از یاد حقش ذوق و حال
جان همی کند و همی گفت این سخن
غیر این معنی نبودش هیچ فن
ناگهی درویشی آمد پیش من
گفت از حال غنی برگو سخن
گفتمش ای دوست او جان می‌کند
خویشتن را او بزندان میکند
چون شنید این قصه از من پیر راه
خندهٔ او کرد از شکر الاه
گفت او هفتاد سال ای اهل دل
درجهان کنده است جانی متصل
او بعمر خویشتن جان کنده است
این زمان در پیش شیطان مانده است
ای برادر حال دنیا دار بین
چون درون نار گشته زار بین
ای برادر از جهان بیزار باش
دایماً با ذکر حق درکارباش
هرکه دنیا دار شد مردود شد
همچو هیمه در میان دود شد
هر که دنیا دار شد بی ما بود
در دو عالم بیشک او رسوا بود
هر که دنیا دار شد غمخوار شد
او ز دنیائی خود بیمار شد
هر که دنیا دار شد او مرده‌ایست
او به خواری در جهان افسرده ایست
هر که دنیا دار شد او یار نیست
در دو عالم خود ازو آثار نیست
هر که دنیا دار شد او را مبین
تا نیندازد ترا او بر زمین
هر که دنیا دار شد ترسان بود
پیشوای او همه شیطان بود
هر که دنیا دار شد آلوده شد
او بکفگر جهان پالوده شد
هر که دنیا دار شد لذت نیافت
او به پیش عارفان همّت نیافت
هر که دنیا دار شد عقبی ندید
او ثمر از خوشهٔ طوبا نچید
هر که دنیا دار شد از ما گذشت
دارد او با اهل دنیا خود نشست
هر که دنیا دار شد ای وای او
خود مرا رحم است بر فردای او
هر که دنیا دار شد خود را بسوخت
یا به تیری از بلا خود را بدوخت
هر که دنیا دار شد بیمار شد
او برون از کلبهٔ عطّار شد
هر که دنیا دار شد زیر زمین
خود ورا شیطان ملعون درکمین
هر که دنیا دار شد او گیج شد
همچو مال خویشتن او هیچ شد
هر که دنیا دار شد از ما برید
در معانی مظهر ما را ندید
هر که دنیا دار شد سودا پزد
مار دنیا دایمش بر پا گزد
هر که دنیا دار شد آخر چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد مرگش گرفت
هرکه عقبا دار شد ترکش گرفت
هر که دنیا دار شد اهل گل است
هرکه عقبی دار شد اهل دلست
هر که دنیا دار شد کی راه دید
خویشتن را عاقبت درچاه دید
هر که دنیا دار شد کفتار شد
او درون غار بسته خوار شد
هر که دنیا دار شد او کور شد
در میان مفلسان عور شد
هر که دنیا دار شد کی آدمی است
کی ورا در علم معنی خرّمیست
هر که دنیا دار شد کی عشق دید
مظهر عطّار را او کی شنید
هر که دنیا دار شد مظهر نیافت
او ز جوهر ذات من جوهر نیافت
هر که دنیا دار شد عطّار نیست
در معانی واقف اسرار نیست
هر که دنیا دار شد در زحمت است
هرکه از پیشش رود در رحمت است
هر که دنیا دار شد ویران شود
یامثال خواجهٔ دیوان شود
هر که دنیا دار شد او منصبی است
او در آن صورت بمعنی عقربیست
هر که دنیا دار شد دکّان گرفت
نه برفت و علّم القرآن گرفت
هر که دنیا دار شد دنیا گرفت
خویش را در پیش شیطان جا گرفت
هر که دنیا دار شد فاسق بود
کی چودرویشان دین عاشق بود
هر که دنیا دار شد در نار سوخت
او زبهر جیفهٔ دینار سوخت
هر که دنیا دار شد او جان کند
از تن خود جامهٔ ایمان کند
هر که دنیا دار شد خود بین شده
پای تا سر جملگی سرگین شده
هر که دنیا دار شد سنگین دلست
همچو خر دایم فتاده در گل است
هر که دنیا دار شد در راه ماند
پای بسته دردرون چاه ماند
هر که دنیا دار شد دانی چه کرد
او ز دنیا رفت با صد آه و درد
هر که دنیا دار شد دیندار نیست
او درون کلبهٔ عطّار نیست
در گذر از جیفهٔدنیای دون
تا برآری از صدف گوهر برون
گوهر معنی بیان انبیاست
جوهر معنی زبان اولیاست
در معانی کوش نی در جاه و مال
زآنکه جاه و مال را باشد زوال
مال دنیا از حقت دوری دهد
پس ترا از کفر رنجوری دهد
درگذر از منصب دنیای دون
زانکه خلقی را دراندازد بخون
بگذر از دنیا و جام عشق نوش
همچو مستان خدامیکن خروش
گر تو خواهی پیش آن دلجو شوی
بایدت اولّ که همچون او شوی
یعنی از هستی خود از دل گذر
وآنگهی بیخود بسویش راه بر
چون درآئی خویش را گم کن دراو
تا بیابی خویش را پهلوی او
هر که دارد این ادب مقبل بود
او بمقبولان حق واصل بود
هرکه دارد این ادب مظهر گرفت
جام راحت از کف حیدر گرفت
خویش رادر زندگانی فوت بین
این معانی را تو پیش از موت بین
تا بمانی زنده درملک الاه
خود بعلّیّینت باشد تکیه گاه
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل احوال آنهائی که بهر چه توجه پذیرند، رنگ آن گیرند و برای صورت میرند
بود دربغداد شیخی نیک رای
خلعت عرفان گرفته از خدای
بود زاهد درورع پیچیده بود
نقطهٔ دیدار معنی دیده بود
در علوم فقه و اندر علم حال
بود سرور بر همه اهل کمال
گرچه دایم داشت درخلوت نشست
ناگه او را میل سیری داد دست
اوبگرد شهر اندر سیر بود
بر در یک خانهٔ بنشست زود
خواست شیخ از مردم آن خانه آب
پیشش آمد دختری چون آفتاب
همچو حوران بهشتی تازه روی
جام آبی داشت در کف مشکبوی
آب را بستاند و بروی چشم دوخت
آب آتش گشت و او را زود سوخت
رفت از دست و به عشقش عقل داد
ای مسلمانان ز روی خوب داد
گشت پیدا ناگه آنجا باب او
شیخ را چون دید گفتش کی نکو
لطف کن در کلبهٔ روشن درآ
تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا
شیخ با خواجه درون خانه شد
رفتنش مقصود آن جانانه شد
شیخ از فرزند چون پرسید ازو
خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو
دختری دارم که آورد آب را
او وداعی کرده شبها خواب را
ذوق ارباب صفا دارد بسی
در عبادت نیست مثل او کسی
گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت
گر تو داری ذوق رضوان بهشت
دخترت را در نکاح من کنی
خانهٔ خود را بدین روشن کنی
گفت شیخا او ترا خود بنده است
اوبنور معنی تو زنده است
پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود
زانکه آن دختر دل ازوی برده بود
بود آن خواجه بسی منعم بدهر
مال و نام او گرفته شهر شهر
خانه‌ها از بهر شیخ آباد کرد
شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد
گفت من دارم توّقع از کرم
زود اندازی ز دوشت خرقه هم
پس بپوشی خلعتی خوش با صفا
دوراندازی ز بر این ژنده را
چون شنید این شیخ گفتش مرحبا
رفت درحمّام و پوشید او قبا
چونکه شب آمد درون خانه شد
بر سر مشغولی شیخانه شد
گفت سویم آورید آن خرقه را
زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا
ناگه آوازی شنید او از آلاه
کی بیک دیدن برون رفته ز راه
چون نظر کردی بسوی غیر ما
خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا
گر بیندازی نظر دیگر نهفت
خلعت باطن ز تو خواهم گرفت
چون نظر افتاد سوی دیگرت
خرقه‌ات بیرون فکندم از برت
گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر
می‌فرستم زودت از مسجد به دیر
از مقام آشنائی رانمت
پس بدار بینوائی خوانمت
گر نظر اندازی یکبار دگر
من روان اندازمت اندر سقر
هرکه او در غیر حق دارد نظر
او به باغ خلد کی یابد مقر
پس طلاقش داد و آمد در خروش
گشت او بار دگر پشمینه پوش
گر همی خواهی که ایمان باشدت
بهره‌ای از نور عرفان باشدت
تو نظر بر پشت پای خویش دار
پس بذکر و فکر او دل برگمار
تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست
تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست
تو نظر در روی درویشان فکن
تا که مقبول نظر گردی چو من
تو نظر داری خود از درّ یتیم
لیک اندازی نظر را تو ز بیم
بیم را بگذار و دل برکن زشرّ
تا شوی در ملک جان صاحب نظر
عاشقان را خوف نبود در جهان
چشم باطن برگشا این را بدان
پاکبازان را نباشد بیم جان
مست جانان را نباشد بیم جان
من نظر بازم بسوی یار خویش
زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش
هرنظر را بینش دیگر بود
هر دلی را دانش دیگر بود
هرکسی را در نظر نوری دهند
گر بهشتی شد باو حوری دهند
هرکه حق جوید بیابد دوست را
غیر این معنی نباشد پیش ما
رو تو بین حق را بچشم سرعیان
تا شود روشن بتو سرّ نهان
رو تو حق بین باش و با حق گوی راز
همچو شمعی باش پیشش درگداز
دیدهٔ خود را تو در معنی گشا
تا شوی در معنی ما آشنا
رو نظر را بر رخ دانا فکن
و از زبان او شنو نطق سخن
رو نظر را در حقیقت تو بباز
تا شود باب ولایت بر تو باز
رو نظر بند از تمام خلق عام
تا نیفتی همچو نادانان بدام
دام نادانان تصرّف در جهان
این به پیش جمله دانایان عیان
رو گذر کن تو ازین دام بلا
تا شوی پاک و لطیف و با صفا
هرکه ازدام بلا پرهیز کرد
او قلم را بهر مظهر تیز کرد
او نوشت این مظهرم را بهر خود
تا بگیرد در ولایت شهر خود
شهر ما را نام باشد علم دوست
علم یار ما چو روی او نکوست
جوهر انسان رخ نیکو بود
هرکه نیکو روست انسان او بود
روی نیکو باطن روشن بود
خود بهشت دانشش گلشن بود
اصل معنی دوری خلقان بود
هرکه جست از مردمان انسان بود
دوری خلقان ترا واصل کند
نور عرفان در دلت حاصل کند
دور از خلقان ببینی دوست را
همچو حبّه دور گردان پوست را
تو به دانایان قرین شو همچو من
زآنکه بر دانا شود روشن سخن
پیش دانا علم باشد صد هزار
پیش نادان جهل باشد بیشمار
پیش دانا علم معنی خوانده‌ام
بر دو عالم اسب دولت رانده‌ام
من ز دانایان معنی بهره‌مند
من به فتراک معانی در کمند
من ز دانا نور معنی دیده‌ام
گل ز بستان معانی چیده‌ام
پیش دانایم کتاب دید او
پیش دانایم همه توحید او
پیش دانا علم پنهان خوانده‌ام
علم صورت پیش نادان مانده‌ام
پیش دانا نیک باشد قهر او
پیش دانا شهد باشد زهر او
پیش دانا در نظر باشد هم او
پیش نادان مختصر باشد هم او
پیش دانا خود نظر بر او کنم
پیش نادان خود حذر از او کنم
پیش دانا معنی قرآن عیان
پیش نادان معنی قرآن نهان
پیش دانا صورت دلدار ماست
پیش نادان خود همه انکار ماست
پیش دانا عزّت و شاهی بود
پیش نادان جمله گمراهی بود
پیش دانا علم فقر است و فنا
پیش نادان جمله مکر است و دغا
پیش دانا گر روی انسان شوی
پیش نادان مردهٔ بیجان شوی
پیش دانا عشق رهبر آمده
پیش نادان عقل پی برآمده
پیش دانا صورت دنیا هبا
پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا
پیش دانا قوت روح از ذکر حی
پیش نادان نام آن کاووس کی
پیش دانا خود شراب از عشق نوش
پیش نادان روی خود در فسق پوش
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا سر بنه تا سر شوی
پیش نادان چند بر منبر شوی
پیش دانا علم بهتر آمده
پیش نادان جهل سرور آمده
پیش دانا صورت زیبا نکوست
پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست
پیش دانا جمله مشکل حل شود
پیش نادان کار تو مهمل شود
پیش دانا علم سبحانی بود
پیش نادان ظلم سلطانی بود
پیش دانا عدل و انصاف کرم
پیش نادان بخل باشد محترم
پیش دانا دین حق باشد تمام
پیش نادان خود نباشد جز ظلام
پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر
پیش نادان رو تو بردارش بقهر
پیش دانا جوهر ذات آمده
پیش نادان شعر و ابیات آمده
هرکه مظهر را بخواند در بلا
آن بلا گردد به پیش او هبا
هرکه دارد مظهرم همراه خود
اوشود منعم زجود شاه خود
هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر
جوهر و مظهر بجوید در بدر
چون بیابد باب جنّت یافته
معنی قرآن بعصمت یافته
معنی قرآن احادیث نبی
جملگی ثبت است دروی بس جلی
پیش دانا مرتضی باشد امام
پیش نادانان چگویم والسّلام
پیش دانا او امام راستی
پیش نادان دون نوخواستی
پیش دانا مرتضا ایمان بود
پیش نادان غیر او آنسان بود
پیش دانا صورت و معنی ازوست
پیش نادان حیرت این گفتگوست
پیش دانا خرقه مستی بود
پیش نادان دیدن هستی بود
راهبر در راه احمد مرتضی است
غیر او رهبر نمی‌دانم کجاست
گر توداری غیر این ره بیرهی
همچو حیوان اوفتاده در چهی
جمله یاران دیده‌اند این راه را
خوانده‌اند ایشان کلام الله را
تا کلام الله را دانسته‌ایم
معنی آن را بجان پیوسته‌ایم
گر تو غیر از وی بگیری رهبری
در جهان باشی تو کمتر از خری
گر همی خواهی که معنی دان شوی
در معانی جامع قرآن شوی
رو براه حیدر کرّار تو
تا شوی از عمر برخوردار تو
رو براه مرتضی کو رهنماست
در معانی مظهر نور خداست
او بحکم حق ترا باشد ولی
گر ندانستی تو بی‌شک جاهلی
او تمام اولیا را سر بود
او بشهر علم احمد در بود
خود از او اسرار گشته آشکار
خود از او عطّار گشته راز دار
خود ازو عطّار این اسرار یافت
خود ازو عطّار این گفتار یافت
خود ازو عطّار گشته سربلند
خود ازو عطّار صید این کمند
خود ورا عطّار مدّاح آمده
او درین کشتی چو ملّاح آمده
ای ترا عطّار سلطان خوانده
در معانی تاج ایمان خوانده
ای ترا عطّار مظهر خوانده
در معانی سرّجوهر خوانده
ای تو را عطّار دیده در یقین
ای ترا عطّار خوانده علم دین
ای ترا عطّار جان بازآمده
در حقیقت صاحب راز آمده
ای ترا عطّار منصور دوم
گشته در جویائی ذات تو گم
ای ترا عطّار جویا آمده
از عدم بهر تو پیدا آمده
تا بگوید آنچه او نشنیده است
تا بگوید آنچه در دین دیده است
تا بگوید آنچه از حق آمده است
در معانی عین مطلق آمده است
تا نماید راه حق را از عیان
تا دهد او سوی معنی ها نشان
خود ترا عطّار در توحید دید
از تو او اسرار معنی‌ها شنید
تا نماید راه احمد را بخلق
او برد زنّار ما را زیر دلق
او درآرد روح و معنی را بجان
او دمد صور حیات جاودان
آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ
ره که او رفته است تو کی رفتهٔ
سالک واصل که باشد یار او
هر دو عالم نقطهٔ پرگار او
یار معنیّش محمد آمده
غیر شرع او همه رد آمده
خود زآدم تا بایندم مثل او
من ندیدم سالکی در گفتگو
گفت این مظهر که تا واقف شوی
بر طریق راستان منصف شوی
هرکه او منصف بود شرع آن اوست
علم معنی نامهٔ دیوان اوست
در طریقت خوانده‌ام آن نامه را
در حقیقت رانده‌ام آن خامه را
خود حقیقت سرّ درویشان بود
خود طریقت شیوهٔ ایشان بود
رو بکن بر شاه درویشان سلام
تا بگیرد علم معنی‌ات نظام
ظاهر و باطن به شاهت راست کن
نورایمان را ز حق درخواست کن
نور ایمان روی اودیدن بود
صدق ایمان کوی او رفتن بود
چون نداری صدق ایمان نیستت
خود طریق شاه مردان نیستت
از جهان آزاد و فردند ای پسر
دستشان باشد بمعنی در کمر
چون نیابی پیش مقبولان قبول
چند گردی گرد هر دربوالفضول
گرد درها خود همی گردی چو سگ
تا بگیری لقمهٔ نانی به تک
خود زبهر دانشت این سیر نیست
اصل معنیّت یقین برخیر نیست
علم بهر منصب و مالت بود
نه ز بهر عقبی و حالت بود
علم بهر آنکه بالا بگذری
یا ز اوقاتی ته نانی خوری
بهر این مردود گشتی ای فقیه
اسم تو در ملک عقبی شد سفیه
ای ز بهر لقمه‌ای بیجان شده
در تمام عمر سرگردان شده
ای ز بهر لقمه‌ای سر باخته
بهر دنیا دین خود در باخته
ناتوانی کو بدنیا دل نهاد
دنیی وعقبیّ خود بر باد داد
خویش را از بهر منصب خوار کرد
باطن خود را چو سگ مردار کرد
کوش در ابیات من گر واقفی
عاقبت را کن نظر گر عارفی
شرم از حق دار ای رسوای دین
تا بکی باشی چو گربه در کمین
شرم دار از فشّ و دستار بزرگ
در جهان تا کی دوی مانند گرگ
گشته‌ای مانند گرگان پنجه زن
تا خوری مرداری ای پرورده تن
چند بهر خانهٔ تن در جهان
زار گردی گه به این و گه به آن
سودی کی باشد ترا زین ای پسر
عاقبت ازخانه گیری راه در
خود از آن در سوی گورستان روی
بیشکی درگور بی ایمان روی
هرکه او در گور بی ایمان رود
بی شکی او در وادی شیطان رود
جای شیطان در سقر باشد بدان
در سقر او را مقرّ باشد بدان
هر که این قول صوابم بشنود
یا باین اسرار نیکو بگرود
او ز شیطان و جهنّم فارغ است
زندهٔ باشد که از غم فارغ است
او وجود خویش را احیاء دهد
خویش را بر تخت جنّت جا دهد
او بشرع مصطفی کامل شود
او بنور اولیا قابل شود
او بفرقان معانی سر شود
او ز اکسیر ولی چون زر شود
او درآید در طریق انبیا
راه بین گردد بنور اولیا
در طریق اولیا او رهرو است
راه تقلیدی به پیشش یک جواست
راه تقلیدی به پیش شیخ مان
تو براه عارفان رو در امان
شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است
از قدم تا فرق سرگین گشته است
شیخ ظاهربین که چَه‌ها ساخته
جمله خلقان رادر آن انداخته
شیخ صورت بین که او اندر جهان
ساخته ویران هزاران خانمان
خویش را در زهد داند کاملی
تا بدام او در افتد جاهلی
حیله و مکر و دغا در شأن اوست
جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست
رو اگر مردی تو ترک این بکن
غیر اینم نیست در معنی سخن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در حکایت بیداری بیداردلان که تنبیه است بآگاهی ارباب عرفان و رهائی یافتن از خواب غفلت بی‬حاصلان
مالک دینار مرد کار بود
از ریاضت روز و شب بیمار بود
گفت او را دختر وی ای پدر
خود ز بیخوابی بود دردت مگر
گفت مالک کی برحمت همنشین
من زخواب خود همی باشم حزین
زآنکه خواب غفلت از شیطان بود
خود به بیداری همه رحمن بود
دیگر آنکه چون بیاید دولتی
خفته باشم من بخواب غفلتی
چونکه در غفلت بیابد خفته را
بگذرد آن خفتهٔ بنهفته را
پیش شب بیدار، گیرد او قرار
من بمانم دور از او محروم و زار
دولت حق پیش آن کامل بود
کو ز بی‌خوابیش درد دل بود
هرکه درخوابست او خربنده است
وآنکه بیدار است او دل زنده است
هرکه در خوابست او را دید نیست
ذرّهٔ در جان او توحید نیست
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در دولت بود
هرکه در خوابست او دارد ممات
هرکه بیدار است او دارد حیات
هرکه در خوابست او رحمت ندید
هرکه بیدار است او زحمت ندید
هرکه درخوابست از حق دور شد
هرکه بیدار است او پرنور شد
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در عصمت بود
هرکه در خوابست از وی دور شو
هرکه بیدار است با او نور شو
هرکه در خوابست او را برگ نیست
هرکه بیدار است اور ا مرگ نیست
هرکه در خوابست او را دیو زاد
هرکه بیدار است او را نیک باد
هرکه درخوابست او کی دیدروز
هرکه بیدار است او کم دید سوز
خواب چبود غفلت و پندار اوست
هست بیداری همه بیدار دوست
تو به بیداری سخن را ختم کن
خواب کم کن ختم شد بر این سخن
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
نیک مردی بود از زن پای بست
پیش رکن الدین اکافی نشست
پس ز دست زن بسی بگریست زار
گفت بی او یکدمم نبود قرار
نه طلاقش میتوانم داد من
نه توانم گشت از او آزاد من
زانکه جانم زنده از دیدار اوست
رونقم از نازش بسیار اوست
لیک ترک دین و سنت میکند
زانکه بر بوبکر لعنت میکند
گرچه میرنجانمش هر وقت سخت
مینگوید ترک این آن شور بخت
نه ازو یک روز بتوانم برید
نه ازو این قول بتوانم شنید
میسزد گردل ازین پر خون کنم
در میان این دو مشکل چون کنم
خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش
هر زمان سرگشته تر گردانیش
گر بگوئی از سر لطفیش راز
او دگر نکند زفان هرگز دراز
اعتقادی کژ درو بنشاندهاند
نقلهای کژ برو برخواندهاند
گفتهاند او را که بوبکر از مجاز
کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز
باز کرد آل پیمبر را ز کار
کرد بر باطل خلافت اختیار
ملک بودش آرزو بگشاد دست
نی بحق بر جای پیغمبر نشست
او چنین بوبکر دانستست راست
بر چنین بوبکر بس لعنت رواست
لعنتی کو کرد ما هم میکنیم
ما هم این لعنت دمادم میکنیم
گر چنین جائی ابوبکری بود
آن نه بوبکری که بومکری بود
گر چنین بوبکر را دشمن شوی
گر بدیده تیرهٔ روشن شوی
لیک چون بوبکر صدیق آمدست
جان او دریای تحقیق آمدست
صبح صادق از دم جان سوز اوست
آفتاب از سایه هر روز اوست
صدق او سر دفتر هفت آسمانست
قدس او سر جمله هر دو جهانست
جان پاکش را دو عالم هیچ نیست
ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست
هست بوبکر این چنین نه آن چنان
دوستان را می مپرس از دشمنان
گر بدی گفتند مشتی بی فروغ
در حق اوآن دروغست آن دروغ
هست بوبکر آنکه بر سنت رود
گر چنین نبود بر او لعنت رود
گر چنین گوئی زنت آید براه
پس زفان در بند آید از گناه
مرد شد شادان وبا زن گفت راز
توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز
از صحابه سی هزار و سه هزار
از میان جانش کردند اختیار
او کجا در بندآب و جاه بود
کاب و جاه او همه اللّه بود
آنکه از عرش و فلک فارغ بود
شک نباشد کز فدک فارغ بود
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ اکافی آن برهان دین
گفت سنجر را که ای سلطان دین
واجبم آید بتو دادن زکات
زانکه تو درویش حالی در حیات
گر ترا ملک وزری هست این زمان
هست آن جمله ازان مردمان
کردهٔ از خلق حاصل آن همه
بر تو واجب میشود تا وان همه
چون از آن خود نبودت هیچ چیز
زین همه منصب چه سودت هیچ نیز
از همه کس گر چه داری بیشتر
میندانم کس ز تو درویشتر
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
شاه دین محمود سلطان جهان
داشت استادی بغایت خرده دان
بود نام او سدید عنبری
ای عجب کافور مویش بر سری
شاه یک روزی بدو گفت ای مقل
وتعز من تشاء و تذل
آیت زیباست معنی بازگوی
از عزیز و از ذلیلم راز گوی
پیر گفتش گوئیا ای جان من
آیتی در شأن تست و آن من
قسم من عزست و آن تست ذل
تو بجزوی قانعی و من بکل
کوزهٔ دارم من و یک بوریا
فارغم از طمطراق و از ریا
تا که در دنیا نفس باشد مرا
بوریا وین کوزه بس باشد مرا
باز تو بنگر بکار و بار خویش
ملک و پیل و لشگر بسیار خویش
آن همه داری دگر میبایدت
بیشتر از پیشتر میبایدت
من ندارم هیچ و آزادم ز کل
تو بسی داری دگر خواهی ز ذل
پس مرا عزت نصیب است از حبیب
بی نصیبی تو زعزت بی نصیب
ای دریغا ترک دولت کردهٔ
خواریت را نام عزت کردهٔ
بار هفت اقلیم در گردن کنی
عالمی را قصد خون خوردن کنی
تا دمی بر تخت بنشینی بناز
میمزن چون مینیاری خورد باز
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
بود مردی چست خوش خوش نام او
حق تعالی کرده نامش دام او
گر کسی در جانش آتش میزدی
او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
خانهٔ بودش فرو افتاد پاک
ماند فرزند و زنش در زیر خاک
ایستاده بود خوش خوش برکنار
وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
چون همه چیزی ز پیشان دید او
قول خوش خوش گفتن آسان دید او
گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست
خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست
گر شود همچون زمین پست آسمان
تو خوشی خود طلب کن از میان
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی بدست آئینهٔ
چون بکردی جمعه هر آدینهٔ
برگشادی پرده از آئینه باز
تا چو بیرون آمدی خلق از نماز
آینه در روی مردم داشتی
چون شدی مردم بسی بگذاشتی
خلق چون بسیار در چشم آمدیش
آینه بفکندی و خشم آمدیش
مردمان پیشش شدندی دلنواز
پس بدادندیش آن آئینه باز
باز چون آن خلق بسیار آمدی
بار دیگر خشم در کار آمدی
آینه در رهگذار انداختی
خلق از سر باز با او ساختی
گاه بگرفتی و گه بگذاشتی
گاه بفکندی و گه برداشتی
چون نبودی خلق را پروای او
عاقبت غالب شدی سودای او
گفتی آن باید مرا کاین مردمان
روی خود بینند حاضر یک زمان
لیک یک تن را همی نه کم نه بیش
وا نمیگردد ز روی و ریش خویش
هرکرا پروای خود نبود دمی
هرگزش پروای حق باشد همی
این چنین مشغول و سرگردان شده
در غم شغل جهانت جان شده
تا کی آخر جمع خواهی کرد تو
جمع چندان کن که خواهی خورد تو
ای که روزی میکنی چندین طلب
جان شیرین جوی و نور دین طلب
ای ترا هر لحظه تلبیسی دگر
در بن هر مویت ابلیسی دگر
در حقیقت رو ز عادت دور باش
نی ز ابلیسی بخود مغرور باش
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه در آغاز کار
پیش لقمان رفت روزی بی قرار
سنگ در یک دست میافراشت او
سوخته در دست دیگر داشت او
شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته
گفت تا گردانمت آموخته
میزنم این سنگ بر سر محکمت
سوخته برمینهم چون مرهمت
زانکه این دردی که این ساعت تراست
این چنین درمانش خواهد گشت راست
گه ز ضرب او جراحت میرسد
گه ز مرهم نیز راحت میرسد
گر ز ضرب او جراحت نبودت
تا ابد اومید راحت نبودت
راحت خود را شدی پیوسته دوست
بی جراحت نیز فقرت آرزوست
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
بود مردی از عرب در کار خام
خوش به پنج انگشت میخوردی طعام
سائلی گفتش که ای بر بینوا
هین مرا آگاه گردان تا چرا
تو به پنج انگشت خوردی این طعام
گفت زان کانگشت شش نیست ای غلام
گر بجای پنج شش بودی مرا
هر شش من بارکش بودی مرا
گر هزاران دیده داری ای غلام
آن نظر را باید آن جمله مدام
گر شود هردو جهان زیر و زبر
بس بود هر دو جهان را آن نظر
گر شود هر دو جهان در خاک پست
تا ابد این خاکیان را کار هست
خاک را چون کار با پاک اوفتاد
پیش آدم عرش در خاک اوفتاد
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت هارون گرمگاه
دید میلی سر بر آورده براه
کرد هارون قصد میل سایه دار
گشت بهلول از دگر سوی آشکار
گفت بفکن طمطراق ای پرهوس
چون ز دنیا سایهٔ میلیت بس
سوی باغ و منظر و ایوان و خیل
چیست ان یکفیک ظل المیل میل
چون فراسر میشود در سایهٔ
پس بود بسیار اندک مایهٔ
دنیی دون چون نهنگی سرکشید
نیک و بد را تا بگردن درکشید
جمله را تا حشر بر پیچید دست
هیچکس از دام مکر او نجست
جملهٔ شیران بزنجیر ویند
زیر دست حکم و تسخیر ویند
گر ز بی مغزی تو دنیا دوستی
چون پیازی پای تا سر پوستی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
المقالة الثالثة عشره
سالک سرگشته چون مستی خراب
شد دلی پرتاب پیش آفتاب
گفت ای سلطانسرگیتی نورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد
ای بفیض و روشنی برده سبق
بوده برچارم سما زرین طبق
گرم کردی ذات ذریات را
عاشقی آموختی ذرات را
گرنهٔ سلطان علم چون میزنی
کوس زرین صبحدم چون میزنی
هست انگشتیت در هر روزنی
ذره ذره دیدهٔ چون روشنی
تو بحق چشم و چراغ عالمی
این جهان را وان جهان را محرمی
گاه سنگ از فیض گوهر میکنی
گاه مس بی کیمیا زر میکنی
رخش گردون زیر ران داری مدام
ملکت هر دوجهان داری مدام
پختگی جملهٔ خامان ز تست
زینت و زیب نکو نامان ز تست
من ز مقصودم جدا افتادهام
سرنگون در صد بلا افتادهام
گر ز مقصودم نشانی میدهی
مرده را انگار جانی میدهی
آفتاب این قصه را چون کرد گوش
بر رخش پروین اشک آمد بجوش
گفت من هم نیز غمگینم چو تو
دم بدم سرگشتهٔ اینم چو تو
روی زردم زین غم و جامه کبود
میزنم تک در فراز ودر فرود
روز و شب زین عشق افروزندهام
سال و ماه از شوق این سوزندهام
پای از سر می ندانم سر ز پای
میدوم هر ساعت از جائی بجای
چشمهٔ بی آب از این غم ماندهام
دایماً در تاب ازین غم ماندهام
گه سپر بر آب اندازم ز میغ
گه بقتل خویش دست آرم بتیغ
گاه بر خاک اوفتم زین درد من
گه برایم سرخ و گاهی زرد من
صد هزاران رنگ در کار آورم
تا مگر بوئی پدیدار آورم
بی سر و بن گرچه میگردم چو گوی
کار می برنایدم از رنگ و بوی
من که چشمم وین همه گردیدهام
کافرم گر هیچ بوئی دیدهام
گردهٔ هر شب برم در کوی او
تا مگر چیزی کند بر روی او
من ز تو حیران ترم بگذر ز من
زانکه نگشاید ترا این در ز من
سالک آمد پیش پیر دیده ور
کرد از حال خودش حالی خبر
پیر گفتش آفتاب اندر صفت
بارگاه همتست و معرفت
هرکه صاحب همت آمد مرد شد
همچو خورشید از بلندی فرد شد
گر چو گوهر همت عالی بود
بر سر زر جای تو خالی بود
گر بهر چیزی فرود آئی براه
کی توانی خورد جام از دست شاه
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی محمود میشد با سپاه
دید پیری پشته در بسته براه
پیش اوشد خسرو صاحب کمال
گفت ای پیر این چه داری در جوال
گفت تا شب ای شه پیروز من
خوشه بر میچیدهام امروز من
این جوال از خوشه پر درکردهام
روی سوی طفلکان آوردهام
تا جوینی سازم این اطفال را
ای گرامی با تو گفتم حال را
شاه گفتش از برای توشه تو
از کجا بر چیدهٔ این خوشه تو
گفت بی شک چون مسلمانی بود
از زمینی کان نه سلطانی بود
زانکه باشد آن زمین بی شک حرام
کی نهم من در زمین غصب گام
هم نباشد خوشهٔ ایشان حلال
گر خورم زینجا بود وزرو وبال
شاه گفت ای بدگمان ناتمام
مال سلطان را چرا گوئی حرام
گفت با پیری و ضعف و افتقار
آیدم از مال سلطانیت عار
زان ندارم لقمهٔ خود را روا
کردهام دایم برین حق را گوا
تو که داری این همه پیل و سپاه
هفت کشور را توئی امروز شاه
نیست شرمت با همه ملک جهان
از جهان قسمت ستانی هر زمان
روز و شب از مال درویشان خوری
روزی از خون دل ایشان خوری
میستانی گاه از ده گه ز شهر
زر بزخم چوب از مردم بقهر
عالمی بر هم نهی وزر و وبال
گوئی این مال منست آنگه حلال
اینهمه ملک و ضیاع و کار و بار
کاین زمانت جمع شد ای شهریار
مادرت از دوک رشتن گرد کرد
یا پدر از دانه کشتن گرد کرد
میبری مال مسلمانان بزور
گوئیا ایمان نداری تو بگور
صد هزاران خصم درهم میکنی
تا که یک لقمه مسلم میکنی
هر که در آفاق سلطان آمدست
سرور جمله سلیمان آمدست
او برای قوت خود زنبیل بافت
نه چو تو قالی قال و قیل بافت
کار اوآمد بیک زنبیل راست
وان تو ناید بپانصد پیل راست
گرچه درویشم من و فتوت تو
ننگ دارم گر خورم از قوت تو
تو که داری این همه وان تو نیست
جز گدائی هیچ درمان تو نیست
چون کنی دون همتی خود نظر
پس بعالی همتی من نگر
مال و ملکت میبباید سوختن
پادشاهی از منت آموختن
این بگفت ودرگذشت از پیش شاه
شاه میکرد از پسش حیران نگاه
از کمال آن سخن وز رشک او
شد چو باران بهاری اشک او
مرغ همت خاصه در راه صواب
دانهٔ بر دام داند آفتاب
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
الحكایة و التمثیل
در رهی میرفت عیسی غرق نور
همرهیش افتاد نیک از راه دور
بود عیسی را سه گرده نان مگر
خورد یک گرده بدو داد آن دگر
پس ازان سه گرده یک گرده بماند
در میان هر دو ناخورده بماند
شد ز بهر آب عیسی سوی راه
همرهش گرده بخورد آنجایگاه
عسی مریم چو آمد سوی او
میندید آن گرده در پهلوی او
گفت آن گرده کجا شد ای پسر
گفت من هرگز ندارم زان خبر
میشدند آن هر دو تن زانجانگاه
تا یکی دریا پدید آمد براه
دست او بگرفت عیسی آن زمان
گشت با اوبر سر دریا روان
چون بران دریاش داد آخر گذر
گفت ای همره بحق دادگر
پادشاهی کاین چنین برهان نمود
کاین چنین برهان بخود نتوان نمود
کاین زمان با من بگو ای مرد راه
تا که خورد آن گرده را آنجایگاه
مرد گفتا نیست آگاهی مرا
چون نمیدانم چه میخواهی مرا
همچنان میرفت عیسی زو نفور
تا پدید آمد یکی آهو ز دور
خواند عیسی آهوی چالاک را
سرخ کرد از خون آهو خاک را
کرد بریانش اندکی هم خورد نیز
تا بگردن سیر شد آن مرد نیز
بعد ازان عیسی مریم استخوانش
جمع کرد و در دمید اندر میانش
آهو آن دم زندگی از سرگرفت
کرد خدمت راه صحرا برگرفت
هم دران ساعت مسیح رهنمای
گفت ای همره بحق آن خدای
کاین چنین حجت نمودت آن زمان
کاگهم کن تو ازان یک گرده نان
گفت سودا دارد ای همره ترا
چون ندانم چون کنم آگه ترا
همچنان آن مرد را با خویش برد
تا پدید آمد سه کوه خاک خرد
کرد آن ساعت دعا عیسی پاک
تا زر صامت شد آن سه پاره خاک
گفت یک پاره ترا ای مرد راست
وان دگر پاره که میبینی مراست
وان سیم پاره مرآنراست آن زمان
کو نهان خوردست آن یک گرده نان
مرد را چون نام زر آمد پدید
ای عجب حالی دگر آمد پدید
گفت پس آن گرده نان من خوردهام
گرسنه بودم نهان من خوردهام
چون ازو عیسی سخن بشنود راست
گفت من بیزارم این هر سه تراست
تو نمیشائی بهمراهی مرا
خود نخواهم من اگر خواهی مرا
این بگفت و زین سبب رنجور شد
مرد را بگذاشت وز وی دور شد
یک زمان بگذشت دو تن آمدند
هر دو زر دیدند دشمن آمدند
آن نخستین گفت جمله زرمراست
وین دو تن گفتند این زر آن ماست
گفت و گوی و جنگشان بسیار شد
هم زفان هم دستشان از کار شد
عاقبت راضی شدند آن هر سه خام
تا بسه حصه کنند آن زر تمام
گرسنه بودند آنجا هر سه کس
بر نیامدشان ز گرسنگی نفس
آن یکی گفتا که جان به از زرم
رفتم اینک سوی شهر ونان خرم
هر دو تن گفتند اگر نان آوری
در تن رنجور ما جان آوری
تو بنان رو چون رسی از ره فراز
زر کنیم آن وقت از سه حصه باز
مرد حالی زر بیار خود سپرد
ره گرفت و دل بکار خود سپرد
شد بشهر و نان خرید و خورد نیز
پس بحیلت زهر در نان کرد نیز
تا بمیرند آن دو تن از نان او
واو بماند و آن همه زر زان او
وین دو تن کردند عهد اینجایگاه
کاین دو برگیرند آن یک را ز راه
پس کنند آن هر سه حصه از دوباز
چون قرار افتاد مرد آمد فراز
هر دو تن کشتند او را در زمان
بعد ازان مردند چون خوردند نان
عیسی مریم چو باز آنجا رسید
کشته و آن مرده را آنجا بدید
گفت اگر این زر بماند بر قرار
خلق ازین زر کشته گردد بیشمار
پس دعا کرد آن زمان از جان پاک
تا شد آن زر همچو اول باز خاک
گفت ای زرگر تو یابی روزگار
کشته گردانی بروزی صد هزار
چه اگر از خاک زر نیکوترست
آن نکوتر زر که خاکش برسرست
زر اگر چه سرخ رو و دلکشست
لیک تادر دست داری آتشست
چون ندارد نرگس تو چشم راه
سیم و زر میدارد ازکوری نگاه
زر که چندین خلق در سودای اوست
فرج استر یاسم خر جای اوست
چون چنین زر میبیندازد ز راه
این دو جا اولیتر او را جایگاه
گر ترا صد گنج زر متواریست
از همه مقصود برخورداریست
گه ببر گاهی بخور گاهی بدار
اینت برخورداریت از روزگار
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
بوددزدی دولتی در وقت خفت
در وثاق احمد خضروبه رفت
گرچه بسیاری بگرد خانه گشت
مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
خواست تا بیرون رود آن بیخبر
کرد دل برنا امیدی عزم در
شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد
میروی بر ناامیدی باز گرد
دلو برگیر آب برکش غسل ساز
دم مزن تا روز روشن از نماز
دزد بر فرمان او در کار شد
در نماز و ذکر و استغفار شد
چون درامد نوبت روز دگر
خواجهٔ آورد صد دینار زر
شیخ را داد و بدو گفت این تراست
شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست
زربدزد انداخت گفت این خاص تست
این جزای یک شبه اخلاص تست
دزد را شد حالتی پیدا عجب
اشک میبارید جانی پر طلب
در زمین افتاد بی کبر و منی
توبه کرد از دزدی و از ره زنی
شیخ را گفتا که من دزد سقط
کرده بودم از جهالت ره غلط
یک شبی کز بهر حق بشتافتم
آنچه در عمری نیابم یافتم
یک شبی کز بهر او کردم نماز
رستم از دزدی و گشتم بی نیاز
گر بروز و شب کنم کار خدای
نیکبختی یابم اندر دو سرای
توبه کردم تا بروز مردنم
نیست کار الا که فرمان بردنم
این بگفت و مرد دولت یار گشت
شد مرید شیخ و مرد کار گشت
تا بدانی تو که در هر دو جهان
نیست کس را بر خدا هرگز زیان
چون تو از بالا بدین شیب آمدی
چون زنان در زینت و زیب آمدی
روی عالم شیب دارد سر بسر
آسیا بر نه که شد آبت بدر
گرچو گردون عزم این میدان کنی
هرنفس صد آسیا گردان کنی
ترک دنیا گیر تا دینت بود
آن بده از دست تا اینت بود
کانچه از دستت برون شد از عزیز
بار آنت از پشت باز افتاد نیز
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
خونئی را زار میبردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش ز دار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وان چه جای خنده بود
سایلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا
گفت چون عمر از قضاماند این قدر
کی توان برد این قدر در غم بسر
تا که این میگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حیات
هرچه برهم مینهی بر هم منه
هیچ کس را هیچ بیش و کم منه
هرچه داری جمله آنجا میفرست
کم بود از نیم خرما میفرست
زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست
وانچه میداری نگه تاوان تراست