عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۷ - در نصیحت فرزند خویش محمد
ای پسر هان و هان ترا گفتم
که تو بیدار شو که من خفتم
چون گل باغ سرمدی داری
مهر نام محمدی داری
چون محمد شدی ز مسعودی
بانک برزن به کوس محمودی
سکه بر نقش نیکنامی بند
کز بلندی رسی به چرخ بلند
تا من آنجا که شهر بند شوم
از بلندیت سر بلند شوم
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود
عیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
از در افتادن شکاری خام
صد دیگر در اوفتند به دام
زر فرو بردن یکی محتاج
صد شکم را درید در ره حاج
در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبون گیران
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چو زن که مردی مرد
رقص مرکب مبین که رهوارست
راه بین تا چگونه دشوارست
گر بر این ره پری چو باز سپید
دیده بر راه دار چون خورشید
خاصه کاین راه راه نخچیر است
آسمان با کمان و با تیر است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه سنگست و سنگ مغناطیس
بار چندان بر این ستور آویز
که نماند بر این گریوه تیز
چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانیست
پس درشتی که دروی آسانیست
ای بسا خواب کو بود دلگیر
واصل آن دل خوشیست در تعبیر
گرچه پیکان غم جگر دوزست
درع صبر از برای این روزست
عهد خود با خدای محکمدار
دل ز دیگر علاقه بیغم دار
چون تو عهد خدای نشکستی
عهده بر من کز این و آن رستی
گوهر نیک را ز عقد مریز
وآنکه بد گوهرست ازو بگریز
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند
اصل بد با تو چون شود معطی
آن نخواندی که اصل لایخطی
کژدم از راه آنکه بدگهرست
ماندنش عیب و کشتنش هنرست
هنرآموز کز هنرمندی
در گشائی کنی نه در بندی
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
در برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
ای بسا تیز طبع کاهل کوش
که شد از کاهلی سفال فروش
وای بسا کور دل که از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم
نیم خورد سگان صید سگال
جز به تعلیم علم نیست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود
خویشتن را چو خضر بازشناس
تا خوری آب زندگانی به قیاس
آب حیوان نه آب حیوانست
جان با عقل و عقل با جانست
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطیه احدیست
جان با عقل زنده ابدیست
حاصل این دو جز یکی نبود
کان دو داری در این شکی نبود
تا از ین دو به آن یکی نرسی
هیچکس را مگو که هیچ کسی
کان یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن
از سه بگذر که محملی نه قویست
از دو هم در گذر که آن ثنویست
سر یک رشته گیر چون مردان
دو رها کن سه را یکی گردان
تا ز ثالث ثلثه جان نبری
گوی وحدت بر آسمان نبری
زین دو چون کم شدی فسانه مگوی
چون یکی یافتی بهانه مجوی
تا بدین پایه دسترس باشد
هرچ ازین بگذرد هوس باشد
تا جوانی و تندرستی هست
آید اسباب هر مراد به دست
در سهی سرو چون شکست آید
مومیائی کجا به دست آید
تو که سرسبزی جهان داری
ره کنون رو که پای آن داری
در ره دین چونی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند
من که سرسبزیم نماند چو بید
لاله زرد و بنفشه گشت سپید
باز ماندم ز نا تنومندی
از کلهداری و کمر بندی
خدمتی مردوار میکردم
راستی را کنون نه آن مردم
روزگارم گرفت و بست چنین
عادت روزگار هست چنین
نافتاده شکسته بودم بال
چون فتادم چگونه باشد حال
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بر دمد چگونه بود
گرچه طبعم ز سایه بر خطرست
سایبانم شمایل هنرست
سایهای در جهان ندارد کس
کو بره نیست پیش و گرگ از پس
هیچکس ننگرم ز من تأمن
که نشد پیش دوست و پس دشمن
چون قفا دوستند مشتی خام
روی خود در که آورم به سلام
گرچه برنائی از میان برخاست
چه کنم حرص همچنان برجاست
تا تن سالخورده پیر ترست
آز او آرزوپذیر ترست
گوئی این سکه نقد ما دارد
یا همه کس خود این بلا دارد
بازدار ای دوا کن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من
تیرگی چند روشنائی ده
چون شکستیم مومیائی ده
آنچه زو خاطرم پریشانست
بکن آسان که بر تو آسانست
گردنی دارم از رسن رسته
مکنم زیر بار خس خسته
من که قانع شدم به دانه خویش
سرورم چون صدف به خانه خویش
سروری به که یار من باشد
سرپرستی چه کار من باشد
شیر از آن پایه بزرگی یافت
که سر از طوق سرپرستی تافت
نانی از خوان خود دهی به کسان
به که حلوا خوری ز خوان خسان
صبح چون برکشید دشنه تیز
چند خسبی نظامیا برخیز
کان نو کن زرنج خویش مرنج
باز کن بر جهانیان در گنج
که تو بیدار شو که من خفتم
چون گل باغ سرمدی داری
مهر نام محمدی داری
چون محمد شدی ز مسعودی
بانک برزن به کوس محمودی
سکه بر نقش نیکنامی بند
کز بلندی رسی به چرخ بلند
تا من آنجا که شهر بند شوم
از بلندیت سر بلند شوم
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود
عیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
از در افتادن شکاری خام
صد دیگر در اوفتند به دام
زر فرو بردن یکی محتاج
صد شکم را درید در ره حاج
در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبون گیران
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چو زن که مردی مرد
رقص مرکب مبین که رهوارست
راه بین تا چگونه دشوارست
گر بر این ره پری چو باز سپید
دیده بر راه دار چون خورشید
خاصه کاین راه راه نخچیر است
آسمان با کمان و با تیر است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه سنگست و سنگ مغناطیس
بار چندان بر این ستور آویز
که نماند بر این گریوه تیز
چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانیست
پس درشتی که دروی آسانیست
ای بسا خواب کو بود دلگیر
واصل آن دل خوشیست در تعبیر
گرچه پیکان غم جگر دوزست
درع صبر از برای این روزست
عهد خود با خدای محکمدار
دل ز دیگر علاقه بیغم دار
چون تو عهد خدای نشکستی
عهده بر من کز این و آن رستی
گوهر نیک را ز عقد مریز
وآنکه بد گوهرست ازو بگریز
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند
اصل بد با تو چون شود معطی
آن نخواندی که اصل لایخطی
کژدم از راه آنکه بدگهرست
ماندنش عیب و کشتنش هنرست
هنرآموز کز هنرمندی
در گشائی کنی نه در بندی
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
در برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
ای بسا تیز طبع کاهل کوش
که شد از کاهلی سفال فروش
وای بسا کور دل که از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم
نیم خورد سگان صید سگال
جز به تعلیم علم نیست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود
خویشتن را چو خضر بازشناس
تا خوری آب زندگانی به قیاس
آب حیوان نه آب حیوانست
جان با عقل و عقل با جانست
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطیه احدیست
جان با عقل زنده ابدیست
حاصل این دو جز یکی نبود
کان دو داری در این شکی نبود
تا از ین دو به آن یکی نرسی
هیچکس را مگو که هیچ کسی
کان یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن
از سه بگذر که محملی نه قویست
از دو هم در گذر که آن ثنویست
سر یک رشته گیر چون مردان
دو رها کن سه را یکی گردان
تا ز ثالث ثلثه جان نبری
گوی وحدت بر آسمان نبری
زین دو چون کم شدی فسانه مگوی
چون یکی یافتی بهانه مجوی
تا بدین پایه دسترس باشد
هرچ ازین بگذرد هوس باشد
تا جوانی و تندرستی هست
آید اسباب هر مراد به دست
در سهی سرو چون شکست آید
مومیائی کجا به دست آید
تو که سرسبزی جهان داری
ره کنون رو که پای آن داری
در ره دین چونی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند
من که سرسبزیم نماند چو بید
لاله زرد و بنفشه گشت سپید
باز ماندم ز نا تنومندی
از کلهداری و کمر بندی
خدمتی مردوار میکردم
راستی را کنون نه آن مردم
روزگارم گرفت و بست چنین
عادت روزگار هست چنین
نافتاده شکسته بودم بال
چون فتادم چگونه باشد حال
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بر دمد چگونه بود
گرچه طبعم ز سایه بر خطرست
سایبانم شمایل هنرست
سایهای در جهان ندارد کس
کو بره نیست پیش و گرگ از پس
هیچکس ننگرم ز من تأمن
که نشد پیش دوست و پس دشمن
چون قفا دوستند مشتی خام
روی خود در که آورم به سلام
گرچه برنائی از میان برخاست
چه کنم حرص همچنان برجاست
تا تن سالخورده پیر ترست
آز او آرزوپذیر ترست
گوئی این سکه نقد ما دارد
یا همه کس خود این بلا دارد
بازدار ای دوا کن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من
تیرگی چند روشنائی ده
چون شکستیم مومیائی ده
آنچه زو خاطرم پریشانست
بکن آسان که بر تو آسانست
گردنی دارم از رسن رسته
مکنم زیر بار خس خسته
من که قانع شدم به دانه خویش
سرورم چون صدف به خانه خویش
سروری به که یار من باشد
سرپرستی چه کار من باشد
شیر از آن پایه بزرگی یافت
که سر از طوق سرپرستی تافت
نانی از خوان خود دهی به کسان
به که حلوا خوری ز خوان خسان
صبح چون برکشید دشنه تیز
چند خسبی نظامیا برخیز
کان نو کن زرنج خویش مرنج
باز کن بر جهانیان در گنج
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۹ - آیینه ساختن اسکندر
بیا ساقی که لعل پالوده را
بیاور بشوی این غم آلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ
ز قندیل او برفروزد چراغ
چو فرخ بود روزی از بامداد
همه مرد را نیکی آید به یاد
به خوبی نهد رسم بنیادها
ز دولت به نیکی کند یادها
سر از کوی نیک اختری برزند
به نیک اختری فال اختر زند
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
گره در میاور بر ابروی خویش
در آیینه فتح بین روی خویش
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم
که چون شد سکندر جهان را کلید
ز شمشیرش آیینه آمد پدید
عروس جهان را که شد جلوهساز
بدان روشن آیینه آمد نیاز
نبود آینه پیش از او ساخته
به تدبیر او گشت پرداخته
نخستین عمل کاینه ساختند
زرو نقره در قالب انداختند
چو افروختندش غرض برنخاست
در و پیکر خود ندیدند راست
رسید آزمایش به هر گوهری
نمودند هر یک دگر پیکری
سرانجام کاهن درآمد به کار
پذیرنده شد گوهرش را نگار
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش
همه پیکری را بدان سان که هست
درو دید رسام گوهر پرست
به هر شکل میساختندش نخست
نمیآمد از وی خیالی درست
به پهنی شدی چهره را پهن ساز
درازیش کردی جبین را دراز
مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال
چو شکل مدور شد انگیخته
تفاوت نشد با وی آمیخته
به عینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند
بدین هندسه ز آهن تیره مغز
برافروخت شاه این نمودار نغز
تو نیز ار در آن آینه بنگری
به دست آری آیین اسکندری
چو آن گرد روی آهن سخت پشت
به نرمی درآمد ز خوی درشت
سکندر درو دید پیش از گروه
ز گوهر به گوهر درآمد شکوه
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد به جای
دهد بوسه آیینه را رو نمای
بیاور بشوی این غم آلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ
ز قندیل او برفروزد چراغ
چو فرخ بود روزی از بامداد
همه مرد را نیکی آید به یاد
به خوبی نهد رسم بنیادها
ز دولت به نیکی کند یادها
سر از کوی نیک اختری برزند
به نیک اختری فال اختر زند
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
گره در میاور بر ابروی خویش
در آیینه فتح بین روی خویش
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم
که چون شد سکندر جهان را کلید
ز شمشیرش آیینه آمد پدید
عروس جهان را که شد جلوهساز
بدان روشن آیینه آمد نیاز
نبود آینه پیش از او ساخته
به تدبیر او گشت پرداخته
نخستین عمل کاینه ساختند
زرو نقره در قالب انداختند
چو افروختندش غرض برنخاست
در و پیکر خود ندیدند راست
رسید آزمایش به هر گوهری
نمودند هر یک دگر پیکری
سرانجام کاهن درآمد به کار
پذیرنده شد گوهرش را نگار
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش
همه پیکری را بدان سان که هست
درو دید رسام گوهر پرست
به هر شکل میساختندش نخست
نمیآمد از وی خیالی درست
به پهنی شدی چهره را پهن ساز
درازیش کردی جبین را دراز
مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال
چو شکل مدور شد انگیخته
تفاوت نشد با وی آمیخته
به عینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند
بدین هندسه ز آهن تیره مغز
برافروخت شاه این نمودار نغز
تو نیز ار در آن آینه بنگری
به دست آری آیین اسکندری
چو آن گرد روی آهن سخت پشت
به نرمی درآمد ز خوی درشت
سکندر درو دید پیش از گروه
ز گوهر به گوهر درآمد شکوه
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد به جای
دهد بوسه آیینه را رو نمای
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۵ - جنگ دارا با اسکندر
بیا ساقی از باده بردار بند
بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص
مگر زین خرابات یابم خلاص
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازی گریست
سراپردهای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند
کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارندهٔ نیک و بدهای خاک
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چین بار داد
عروس عدن در به دینار داد
رسیدند لشگر به جای مصاف
دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کین ریختند
نقیبان خروشیدن انگیختند
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب
ز بسیاری لشگر از هر دو جای
فرو بست کوشنده را دست و پای
دو رویه ستادند بر جای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ
مگر در میان صلحی آید پدید
که شمشیرشان برنباید کشید
چو بود از جوانی و گردنکشی
هم آن جانب آبی هم این آتشی
پدید آمد از بردباری ستیز
دل کینه ور گشت بر کینه تیز
ازان پس که بر کینه ره یافتند
سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غریدن آواز کوس
فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهای آیینهٔ پیل مست
همی شانه بر پشت پیلان شکست
برآورد خرمهره آواز شیر
دماغ از دم گاو دم گشت سیر
چنان آمد از نای ترکی خروش
که از نای ترکان برآورد جوش
طراقی که از مقرعه خاسته
برون رفته زین طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد
زمین گفتی از یکدیگر بردرید
سرافیل صور قیامت دمید
غبار زمین بر هوا راه بست
عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین
زمین آسمان آسمان شد زمین
جگر تاب شد نعرههای بلند
گلوگیر شد حلقههای کمند
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ
ز بس عطسهٔ تیغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ایران هم از صبح بام
بر آراست لشگر بسازی تمام
نخستین صف میمنه ساز کرد
ز تیغ اژدها را دهن باز کرد
صف میسره هم بر آراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه
ز قلبی که چون کوه پولاد بود
پناهنده را قلعه آباد بود
ز دیگر طرف لشگر آرای روم
بر آراست لشگر چو نحلی ز موم
سلیح و سلب داد خواهنده را
قوی کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تیغ
چو آرایش گلشن از اشک میغ
پس و پیش را کرد چون خاره کوه
بر انگیخت قلبی ثریا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند
یلان سربسر مرد میخواستند
سیاست درآمد به گردن زنی
ز چشم جهان دور شد روشنی
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک
ز شمشیر برگشته جائی نبود
که در غار او اژدهائی نبود
نهنگ خدنگ از کمین کمان
نیاسود بر یک زمین یک زمان
کمند اژدهائی مسلسل شکنج
دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غریدن زنده پیلان مست
نفس در گلوی هزبران شکست
ز بس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کین برآراسته
محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان خیمه بیرون زده
ز بس خستهٔ تیرپیکان نشان
شده آبله دست پیکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار
که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوی دارا ز قلب سپاه
بر آشفت چون شرزه شیر سیاه
به دشمن گرائی به خصم افکنی
گشاده بر و بازوی بهمنی
به هر جا که بازو برافراختی
سر خصم در پایش انداختی
نشد بر تنی تا نپرداختش
نزد بر سری تا نینداختش
ز بس خون رومی دران ترکتاز
هزار اطلس رومی افکند باز
وزین سو سکندر به شمشیر تیز
برانگیخته از جهان رستخیز
دو دست آوریده به کوشش برون
بهر دست شمشیری الماس گون
دو دستی چنان میگرائید تیغ
کزو خصم را جان نیامد دریغ
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش
فرو ریختی زیر پایش سرش
چو بر آب دریا غضب ریختی
ز دریای آب آتش انگیختی
چو شیری که آتش ز دم برزند
دم مادیان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شیر
بسا شیر کز مرکب آورد زیر
شه آزرم او به که یکسو کند
کزان پهلوان پیل پهلو کند
به لشگر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی
چنان دید دارای دولت صواب
که لشگر بجنبد چو دریای آب
همه همگروهه به یکسر زنند
به یکبارگی بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت
بجوشد لشگر بکوشید سخت
عنان یک رکابی برانگیختند
دو دستی به تیغ اندر آویختند
سکندر چو غوغای بدخواه دید
ز خود دست آزرم کوتاه دید
بفرمود تا لشگر روم نیز
بدادن ندارند جان را عزیز
ببندند بر دشمنان راه را
به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردی جهان در جهان ساختند
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ
گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش
سکندر دران داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت
هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیلتن شد چو اهریمنی
یکی زخم زد بر تن پهلوان
کزان زخم لرزید سرو جوان
بدرید خفتان زره پاره کرد
عمل بین که پولاد با خاره کرد
نبرید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور
به موئی تن شاه رست از گزند
بزد تیغ و بدخواه را سرفکند
هراسید ازان دشمن بیهراس
دل خصم را کرد از آنجا قیاس
بران شد که از خصم تابد عنان
رهائی دهد سینه را از سنان
دگر باره از بخت امیدوار
پی افشرد بر جای خویش استوار
چو در فال فیروزی خویش دید
بر اعدای خود دست خود بیش دید
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
بکوشید با همترازوی خویش
نیاسود لشگر ز خون ریختن
ز دشمن به دشمن درآویختن
نبرد آزمایان ایران سپاه
گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومی ز پیکارشان
اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردی فشردند پای
نرفتند چون کوه آهن ز جای
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگی به تاج
شه چین فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تیره شب تافته
چو آیینه روشنی یافته
دو لشگر به یکجا گروه آمدند
شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد
ز تن زخم شستند و از روی گرد
پر اندیشه از گنبد تیز گشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کین روی شسته ترنج
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند
هزبران به نخجیر برخاستند
به پولاد شمشیر و چرم کمان
بسی زور بازو نمود آسمان
به غوغای لشکر درآمد شکیب
که دست از عنان رفت و پای از رکیب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
ز بیداد دارا به جان آمده
دل آزردگی در میان آمده
بران دال که خونریز دارا کنند
بر او کین خویش آشکارا کنند
چو زینگونه بازاری آراستند
به جان از سکندر امان خواستند
که مائیم خاصان دارا و بس
به دارا ز ما خاصتر نیست کس
ز بیداد او چون ستوه آمدیم
به خونریز او هم گروه آمدیم
بخواهیم فردا بر او تاختن
ز بیداد او ملک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای
که فردا مخالف درآید ز پای
چو فردا علم برکشد در مصاف
خورد شربت تیغ پهلو شکاف
ولیکن به شرطی که بر دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج
ز ما هر یکی را توانگر کنی
به زر کار ما هر دو چون ز کنی
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بیداد کیش
کنند این خطا با خداوند خویش
ولی هر کس آن در بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بیداد داد آمدش
کهن داستانی به یاد آمدش
که خرگوش هر مرز را بیشگفت
سگ آن ولایت تواند گرفت
چو آن عاصیان خداوند کش
خبر یافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکاری دهد
به خونریز بدخواه یاری دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند
پی کشتن شاه برداشتند
چو یاقوت خورشید را دزد برد
به یاقوت جستن جهان پی فشرد
به دزدی گرفتند مهتاب را
که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه
شدند از نبردآزمائی ستوه
به منزلگه خویش گشتند باز
به رزم دگر روزه کردند ساز
بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص
مگر زین خرابات یابم خلاص
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازی گریست
سراپردهای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند
کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارندهٔ نیک و بدهای خاک
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چین بار داد
عروس عدن در به دینار داد
رسیدند لشگر به جای مصاف
دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کین ریختند
نقیبان خروشیدن انگیختند
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب
ز بسیاری لشگر از هر دو جای
فرو بست کوشنده را دست و پای
دو رویه ستادند بر جای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ
مگر در میان صلحی آید پدید
که شمشیرشان برنباید کشید
چو بود از جوانی و گردنکشی
هم آن جانب آبی هم این آتشی
پدید آمد از بردباری ستیز
دل کینه ور گشت بر کینه تیز
ازان پس که بر کینه ره یافتند
سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غریدن آواز کوس
فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهای آیینهٔ پیل مست
همی شانه بر پشت پیلان شکست
برآورد خرمهره آواز شیر
دماغ از دم گاو دم گشت سیر
چنان آمد از نای ترکی خروش
که از نای ترکان برآورد جوش
طراقی که از مقرعه خاسته
برون رفته زین طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد
زمین گفتی از یکدیگر بردرید
سرافیل صور قیامت دمید
غبار زمین بر هوا راه بست
عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین
زمین آسمان آسمان شد زمین
جگر تاب شد نعرههای بلند
گلوگیر شد حلقههای کمند
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ
ز بس عطسهٔ تیغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ایران هم از صبح بام
بر آراست لشگر بسازی تمام
نخستین صف میمنه ساز کرد
ز تیغ اژدها را دهن باز کرد
صف میسره هم بر آراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه
ز قلبی که چون کوه پولاد بود
پناهنده را قلعه آباد بود
ز دیگر طرف لشگر آرای روم
بر آراست لشگر چو نحلی ز موم
سلیح و سلب داد خواهنده را
قوی کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تیغ
چو آرایش گلشن از اشک میغ
پس و پیش را کرد چون خاره کوه
بر انگیخت قلبی ثریا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند
یلان سربسر مرد میخواستند
سیاست درآمد به گردن زنی
ز چشم جهان دور شد روشنی
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک
ز شمشیر برگشته جائی نبود
که در غار او اژدهائی نبود
نهنگ خدنگ از کمین کمان
نیاسود بر یک زمین یک زمان
کمند اژدهائی مسلسل شکنج
دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غریدن زنده پیلان مست
نفس در گلوی هزبران شکست
ز بس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کین برآراسته
محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان خیمه بیرون زده
ز بس خستهٔ تیرپیکان نشان
شده آبله دست پیکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار
که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوی دارا ز قلب سپاه
بر آشفت چون شرزه شیر سیاه
به دشمن گرائی به خصم افکنی
گشاده بر و بازوی بهمنی
به هر جا که بازو برافراختی
سر خصم در پایش انداختی
نشد بر تنی تا نپرداختش
نزد بر سری تا نینداختش
ز بس خون رومی دران ترکتاز
هزار اطلس رومی افکند باز
وزین سو سکندر به شمشیر تیز
برانگیخته از جهان رستخیز
دو دست آوریده به کوشش برون
بهر دست شمشیری الماس گون
دو دستی چنان میگرائید تیغ
کزو خصم را جان نیامد دریغ
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش
فرو ریختی زیر پایش سرش
چو بر آب دریا غضب ریختی
ز دریای آب آتش انگیختی
چو شیری که آتش ز دم برزند
دم مادیان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شیر
بسا شیر کز مرکب آورد زیر
شه آزرم او به که یکسو کند
کزان پهلوان پیل پهلو کند
به لشگر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی
چنان دید دارای دولت صواب
که لشگر بجنبد چو دریای آب
همه همگروهه به یکسر زنند
به یکبارگی بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت
بجوشد لشگر بکوشید سخت
عنان یک رکابی برانگیختند
دو دستی به تیغ اندر آویختند
سکندر چو غوغای بدخواه دید
ز خود دست آزرم کوتاه دید
بفرمود تا لشگر روم نیز
بدادن ندارند جان را عزیز
ببندند بر دشمنان راه را
به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردی جهان در جهان ساختند
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ
گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش
سکندر دران داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت
هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیلتن شد چو اهریمنی
یکی زخم زد بر تن پهلوان
کزان زخم لرزید سرو جوان
بدرید خفتان زره پاره کرد
عمل بین که پولاد با خاره کرد
نبرید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور
به موئی تن شاه رست از گزند
بزد تیغ و بدخواه را سرفکند
هراسید ازان دشمن بیهراس
دل خصم را کرد از آنجا قیاس
بران شد که از خصم تابد عنان
رهائی دهد سینه را از سنان
دگر باره از بخت امیدوار
پی افشرد بر جای خویش استوار
چو در فال فیروزی خویش دید
بر اعدای خود دست خود بیش دید
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
بکوشید با همترازوی خویش
نیاسود لشگر ز خون ریختن
ز دشمن به دشمن درآویختن
نبرد آزمایان ایران سپاه
گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومی ز پیکارشان
اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردی فشردند پای
نرفتند چون کوه آهن ز جای
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگی به تاج
شه چین فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تیره شب تافته
چو آیینه روشنی یافته
دو لشگر به یکجا گروه آمدند
شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد
ز تن زخم شستند و از روی گرد
پر اندیشه از گنبد تیز گشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کین روی شسته ترنج
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند
هزبران به نخجیر برخاستند
به پولاد شمشیر و چرم کمان
بسی زور بازو نمود آسمان
به غوغای لشکر درآمد شکیب
که دست از عنان رفت و پای از رکیب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
ز بیداد دارا به جان آمده
دل آزردگی در میان آمده
بران دال که خونریز دارا کنند
بر او کین خویش آشکارا کنند
چو زینگونه بازاری آراستند
به جان از سکندر امان خواستند
که مائیم خاصان دارا و بس
به دارا ز ما خاصتر نیست کس
ز بیداد او چون ستوه آمدیم
به خونریز او هم گروه آمدیم
بخواهیم فردا بر او تاختن
ز بیداد او ملک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای
که فردا مخالف درآید ز پای
چو فردا علم برکشد در مصاف
خورد شربت تیغ پهلو شکاف
ولیکن به شرطی که بر دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج
ز ما هر یکی را توانگر کنی
به زر کار ما هر دو چون ز کنی
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بیداد کیش
کنند این خطا با خداوند خویش
ولی هر کس آن در بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بیداد داد آمدش
کهن داستانی به یاد آمدش
که خرگوش هر مرز را بیشگفت
سگ آن ولایت تواند گرفت
چو آن عاصیان خداوند کش
خبر یافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکاری دهد
به خونریز بدخواه یاری دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند
پی کشتن شاه برداشتند
چو یاقوت خورشید را دزد برد
به یاقوت جستن جهان پی فشرد
به دزدی گرفتند مهتاب را
که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه
شدند از نبردآزمائی ستوه
به منزلگه خویش گشتند باز
به رزم دگر روزه کردند ساز
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۵ - مهمانی کردن خاقان چین اسکندر را
بیا ساقی آزاد کن گردنم
سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست
مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده
ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند
که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازهای کن بر انداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قویتر کنی
بسا چشم سوزن که در سر کنی
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازهٔ شه جهان گشت پر
که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش
به اندازهٔ پایهٔ کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار
فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوهٔ خوشگوار
برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
که یک یک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آنچنان در بهشت
ز شکر بسی پخته حلوای نغز
به بادام شیرینش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنیا پرست
یکی آورد زان به عمری به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نیم آن را به سالی قیاس
چو شد خانهٔ گنج پرداخته
بدانگونه مهمانیی ساخته
شه ترک با شهرگان دیار
به خواهشگری شد بر شهریار
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سر بزرگیش نامی کند
پذیرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به یکبارگی
بران خوان شدند از سر بارگی
زمین از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید
یکی تخت زر دید چون آفتاب
درو چشمهٔ در چو دریای آب
به شادی بران تخت زرین نشست
ز کافور و عنبر ترنجی بدست
جهانجوی فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پای خاست
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پیشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهای زرین شود خاک زرد
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار دیس
نکرد آرزو با معامل مکیس
بهشتی صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونهای خوردها
نمودند بر باده ناوردها
نشاط میقرمزی ساختند
بساطی هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری
نوا ساز خنیاگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف
بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود
سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی
همان پای کوبان کشمیر زاد
معلق زن از رقص چون دیو باد
ز یونانیان ارغنون زن بسی
که بردند هوش از دل هر کسی
کمر بسته رومی و چینی به هم
برآورده از روم و از چین علم
در گنج بگشاد چیپال چین
بپرداخت از گنج قارون زمین
نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب
یکی دست مجلس بتری چو آب
ز دیبای چینی به خروارها
هم از مشک چین با وی انبارها
طبقهای کافور با بوی مشک
ز کافورتر بیشتر عود خشک
کمانهای چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
چهل پیل با تخت و بر گستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خیل خیل
کنیزان که در مرده آرند میل
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید
پس از ساعتی گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفهای ساز کرد
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بیآگهی
سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
به دریا دراز ماهیان تیزتر
به چابک روی پیکرش دیو زاد
به گردندگی کنیتش دیو باد
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پیل را وقت زور
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
سمندی نگویم سمندر فشی
سمندر فشی نه سکندر کشی
شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریدهتر
چو دوران درآمد شدن تیز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابین پولاد در جنگ او
عقابان سیه جامه ز آهنگ او
بسی خنده گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش
جگر سای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانی اندر چو طغرل تمام
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
گل اندام و شکر لب و مشگبوی
بتی چون بهشتی برآراسته
فریبی به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهی چو سرو بلند
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
برو غبغبی کاب ازو میچکید
بر آتش بر آب معلق که دید
رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته
سهی سرو محتاج بالای او
شکر بنده و شهد مولای او
کمر بستهٔ زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوی شهدی شکر بارهای
به شهد و شکر بر ستمگارهای
بلورین تن و قاقمی پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
بر او طوقی از غبغب آویخته
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
چو میخوردی از لطف اندام وی
ز حلقش پدید آمدی رنگ می
هزار آفرین بر چنان دایهای
که پرورد از انسان گرانمایهای
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
تو گفتی که خود نیست او را دهان
همان نام او (نیست اندر جهان)
رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند
که این مرغ و این بارگی وین کنیز
عزیزند و بر شاه بادا عزیز
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهای خود را کنند آشکار
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبروئی کسش یار نیست
سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نیاید به دست
یکی خوبروئی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی
دویم زورمندی که وقت نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود
چو آواز خود بر کشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوی را زان دل آرام چست
خوش آوازی و خوبی آمد درست
حدیث دلیری و مردانگی
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگی در زنان کم بود
زن ار سمیتن نی که روئین تنست
ز مردی چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود
ز کاغذ نشاید سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهریار
زنان را به مردی ندید استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر پاره شد مرکبش تیز پی
سوی بازگشتن بسی چید کار
بگردنگی گشت چون روزگار
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین
از آنجا که شه را نیامد پسند
چو سایه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
ز شب بازی آورد گوئی به دست
سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد
در آمد به طیارهٔ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن
علم بر کشیدند گردنکشان
پدید آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بیابان به نخجیر بر تنگ بود
ز صحرای چین تا به دریای چند
زمین در زمین بود زیر پرند
سیه چون در آمد به عرض شمار
گزیده در او بود پانصد هزار
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دریا شکوه
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی
کمرهای زرین غلامان خاص
چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سیل
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
ندیمان شایسته بر گرد شاه
که آسان از ایشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختی زمین
اشارت چنین شد به خاقان چین
که گردد سوی خانهٔ خویش باز
به اقلیم ترکان کند ترکتاز
جهانجوی را ترک بدرود کرد
به آب مژه روی را رود کرد
عنان تافته شاه گیتی نورد
ز صحرا به جیجون رسانید گرد
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آید فرود
بر آن فرضه جایی دلافروز دید
نشستن بر آن جای فیروز دید
طناب سراپردهٔ خسروی
کشیدند و شد میخ مرکز قوی
ز بس نوبتیهای گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جیحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید
از آن مال کز چین به چنگ آمدش
بسی داد کانجا درنگ آمدش
بناهای ویرانه آباد کرد
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
سمرقند را کادمی شاد ازوست
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رایت برافراختند
به هر خانهای خرمی ساختند
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
به درگاه شاه از پی پای رنج
سرشک قدح ریز در دامنم
سرشگی که از صرف پالودگی
فرو شوید از دامن آلودگی
مکن ترکی ای ترک چینی نگار
بیا ساعتی چین در ابرو میار
دلم را به دلداریی شاد کن
ز بند غم امروزم آزاد کن
اگر دخل خاقان چین آن توست
مکن خرج را رود، باران توست
بخور چیزی از مال و چیزی بده
ز بهر کسان نیز چیزی بنه
مخور جمله ترسم که دیر ایستی
به پیرایه سر بد بود نیستی
در خرج بر خود چنان در مبند
که گردی ز ناخوردگی دردمند
چنان نیز یکسر مپرداز گنج
گه آیی ز بیهوده خواری به رنج
به اندازهای کن بر انداز خویش
که باشد میانه نه اندک نه بیش
چو رشته ز سوزن قویتر کنی
بسا چشم سوزن که در سر کنی
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش بر زد به چینی پرند
کز آوازهٔ شه جهان گشت پر
که چین را در آمود دامن به در
شب و روز خاقان در آن کرد صرف
که شه را دهد پایمردی شگرف
ملوکانه مهمانیی سازدش
جهان در سم مرکب اندازدش
کند پیشکشهای شاهانه پیش
به اندازهٔ پایهٔ کار خویش
یکی روز کرد از جهان اختیار
فروزنده چون طالع شهریار
برآراست بزمی چو روشن بهشت
که دندان شیران بر آن شیره هشت
چنان از می و میوهٔ خوشگوار
برآراست مهمانیی شاهوار
که هیچ آرزوئی به عالم نبود
که یک یک بران خوان فراهم نبود
گذشت از خورشهای چینی سرشت
که رضوان ندید آنچنان در بهشت
ز شکر بسی پخته حلوای نغز
به بادام شیرینش آکنده مغز
طرائف به زانسان که دنیا پرست
یکی آورد زان به عمری به دست
جواهر نه چندان که جوهر شناس
کند نیم آن را به سالی قیاس
چو شد خانهٔ گنج پرداخته
بدانگونه مهمانیی ساخته
شه ترک با شهرگان دیار
به خواهشگری شد بر شهریار
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش
نیایش کنان گفت اگر بخت شاه
کند بر سر تخت این بنده راه
سرش را به افسر گرامی کند
بدین سر بزرگیش نامی کند
پذیرفت شه خواهش گرم او
به رفتن نگه داشت آزرم او
شه و لشگر شه به یکبارگی
بران خوان شدند از سر بارگی
زمین از سر گنج بگشاد بند
روا رو برآمد به چرخ بلند
سکندر چو بر خوان خاقان رسید
پی خضر بر آب حیوان رسید
یکی تخت زر دید چون آفتاب
درو چشمهٔ در چو دریای آب
به شادی بران تخت زرین نشست
ز کافور و عنبر ترنجی بدست
جهانجوی فغفور بر دست راست
به خدمت کمر بست و بر پای خاست
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند
دگر تاجداران به فرمان شاه
به زانو نشستند در پیشگاه
بفرمود خاقان که آرند خورد
ز خوانهای زرین شود خاک زرد
فرو ریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ
دران آرزوگاه فرخار دیس
نکرد آرزو با معامل مکیس
بهشتی صفت هر چه درخواستند
بران مائده خوان برآراستند
چو خوردند هرگونهای خوردها
نمودند بر باده ناوردها
نشاط میقرمزی ساختند
بساطی هم از قرمز انداختند
نشسته به رامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری
نوا ساز خنیاگران شگرف
به قانون او زان برآورده حرف
بریشم نوازان سغدی سرود
به گردون برآورده آواز رود
سرایندگان ره پهلوی
ز بس نغمه داده نوا را نوی
همان پای کوبان کشمیر زاد
معلق زن از رقص چون دیو باد
ز یونانیان ارغنون زن بسی
که بردند هوش از دل هر کسی
کمر بسته رومی و چینی به هم
برآورده از روم و از چین علم
در گنج بگشاد چیپال چین
بپرداخت از گنج قارون زمین
نخست از جواهر درآمد به کار
ز دراعه و درع گوهر نگار
ز بلور تابنده چون آفتاب
یکی دست مجلس بتری چو آب
ز دیبای چینی به خروارها
هم از مشک چین با وی انبارها
طبقهای کافور با بوی مشک
ز کافورتر بیشتر عود خشک
کمانهای چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز
چهل پیل با تخت و بر گستوان
بلند و قوی مغز و سخت استخوان
غلامان لشگر شکن خیل خیل
کنیزان که در مرده آرند میل
چو نزلی چنین پیش مهمان کشید
جز این پیشکشها فراوان کشید
پس از ساعتی گنج نو باز کرد
از آن خوبتر تحفهای ساز کرد
خرامنده ختلی کش و دم سیاه
تکاورتر از باد در صبحگاه
رونده یکی تخت شاهنشهی
نشینندش از پویه بیآگهی
سبق برده از آهوان در شتاب
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
به صحرا ز مرغان سبک خیز تر
به دریا دراز ماهیان تیزتر
به چابک روی پیکرش دیو زاد
به گردندگی کنیتش دیو باد
به انگیزش از آسمان کم نبود
صبا مرد میدان او هم نبود
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیمراه
فرس را رخ افکنده در وقت شور
فکنده فرس پیل را وقت زور
چو وهم از همه سوی مطلق خرام
چو اندیشه در تیز رفتن تمام
سمندی نگویم سمندر فشی
سمندر فشی نه سکندر کشی
شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریدهتر
چو دوران درآمد شدن تیز بال
شدن چون جنوب آمدن چون شمال
عقابین پولاد در جنگ او
عقابان سیه جامه ز آهنگ او
بسی خنده گرو کرده در گردنش
عقابین چنگ عقاب افکنش
جگر سای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن
غضنباک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم
طغان شاه مرغان و طغرل به نام
به سلطانی اندر چو طغرل تمام
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی
گل اندام و شکر لب و مشگبوی
بتی چون بهشتی برآراسته
فریبی به صد آرزو خواسته
خرامنده ماهی چو سرو بلند
مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند
برو غبغبی کاب ازو میچکید
بر آتش بر آب معلق که دید
رخش بر بنفشه گل انداخته
بنفشه نگهبان گل ساخته
سهی سرو محتاج بالای او
شکر بنده و شهد مولای او
کمر بستهٔ زلف او مشک ناب
که زلفش کمر بست بر آفتاب
سخنگوی شهدی شکر بارهای
به شهد و شکر بر ستمگارهای
بلورین تن و قاقمی پشت او
به شکل دم قاقم انگشت او
ز سیمین زنخ گوئی انگیخته
بر او طوقی از غبغب آویخته
بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی
ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر
به تیر و کمان کرده صد دل اسیر
چو میخوردی از لطف اندام وی
ز حلقش پدید آمدی رنگ می
هزار آفرین بر چنان دایهای
که پرورد از انسان گرانمایهای
نزد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر
تو گفتی که خود نیست او را دهان
همان نام او (نیست اندر جهان)
رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند
به تعریف آن تحفه شد سربلند
که این مرغ و این بارگی وین کنیز
عزیزند و بر شاه بادا عزیز
نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست
نه مرغی چنین آید آسان به دست
به گفتن چه حاجت که هنگام کار
هنرهای خود را کنند آشکار
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبروئی کسش یار نیست
سه خصلت در او مادر آورد هست
که آنرا چهارم نیاید به دست
یکی خوبروئی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی
دویم زورمندی که وقت نبرد
نپیچد عنان را ز مردان مرد
سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود
که از زهره خوشتر سراید سرود
چو آواز خود بر کشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار
جهانجوی را زان دل آرام چست
خوش آوازی و خوبی آمد درست
حدیث دلیری و مردانگی
نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی
سمن نازک و خار محکم بود
که مردانگی در زنان کم بود
زن ار سمیتن نی که روئین تنست
ز مردی چه لافد که زن هم زنست
اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود
ز کاغذ نشاید سپر ساختن
پس آنکه به آب اندر انداختن
گران داشت آن نکته را شهریار
زنان را به مردی ندید استوار
بپذرفتنش حلقه در گوش کرد
چو پذرفت نامش فراموش کرد
چو آن پیشکشها پذیرفت شاه
شد از خوان خاقان سوی خوابگاه
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام
دگر باره شه باده بر کف نهاد
برامش در بارگه برگشاد
بسر برد روزی دو در رود و می
دگر پاره شد مرکبش تیز پی
سوی بازگشتن بسی چید کار
بگردنگی گشت چون روزگار
پری چهره ترکی که خاقان چین
به شه داد تا داردش نازنین
از آنجا که شه را نیامد پسند
چو سایه پس پرده شد شهر بند
برافروخت آن ماه چون آفتاب
فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب
به زندان سرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه
یکی روز کاین چرخ چوگان پرست
ز شب بازی آورد گوئی به دست
سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد
در آمد به طیارهٔ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن
علم بر کشیدند گردنکشان
پدید آمد از روز محشر نشان
ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود
بیابان به نخجیر بر تنگ بود
ز صحرای چین تا به دریای چند
زمین در زمین بود زیر پرند
سیه چون در آمد به عرض شمار
گزیده در او بود پانصد هزار
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولاد چنگ
به قلب اندرون شاه دریا شکوه
سپه گرد بر گرد دریا چو کوه
بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه
هزار و چهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی
کمرهای زرین غلامان خاص
چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص
و شاقان جوشنده چون آب سیل
ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل
ندیمان شایسته بر گرد شاه
که آسان از ایشان شود رنج راه
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان
شهنشه چو بنوشت لختی زمین
اشارت چنین شد به خاقان چین
که گردد سوی خانهٔ خویش باز
به اقلیم ترکان کند ترکتاز
جهانجوی را ترک بدرود کرد
به آب مژه روی را رود کرد
عنان تافته شاه گیتی نورد
ز صحرا به جیجون رسانید گرد
چو آمد به نزدیک آن ژرف رود
بفرمود تا لشگر آید فرود
بر آن فرضه جایی دلافروز دید
نشستن بر آن جای فیروز دید
طناب سراپردهٔ خسروی
کشیدند و شد میخ مرکز قوی
ز بس نوبتیهای گوهر نگار
چو باغ ارم گشت جیحون کنار
چو شه کشور ماورالنهر دید
جهانی نگویم که یک شهر دید
از آن مال کز چین به چنگ آمدش
بسی داد کانجا درنگ آمدش
بناهای ویرانه آباد کرد
بسی شهر نو نیز بنیاد کرد
سمرقند را کادمی شاد ازوست
شنیده چنین شد که بنیاد ازوست
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان بر گرفتند راه
به شکرانه رایت برافراختند
به هر خانهای خرمی ساختند
فرستاد هر کس بسی مال و گنج
به درگاه شاه از پی پای رنج
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵۲ - مقالت هفدهم در پرستش و تجرید
ای ز خدا غافل و از خویشتن
در غم جان مانده و در رنج تن
این من و من گو که درین قالبست
هیچ مگو جنبش او تا لبست
چون خم گردون به جهان در مپیچ
آنچه نه آن تو به آن در مپیچ
زور جهان بیش ز بازوی تست
سنگ وی افزون ز ترازوی تست
قوت کوهی ز غباری مخواه
آتش دیگی ز شراری مخواه
هر کمری کان به رضا بسته شد
از کمر خدمت تن رسته شد
حرص رباخواره ز محرومیست
تاج رضا بر سر محکومیست
کیسه برانند درین رهگذر
هرکه تهی کیسهتر آسودهتر
محتشمی درد سری میپذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید دو کس را به جنگ
گفت رخم گرچه زبانی فشست
ایمنم از ریش کشان هم خوشست
مصلت کار در آن دیدهاند
کز تو خر و بار تو ببریدهاند
تا تو چو عیسی به در دل رسی
بی خر و بی بار به منزل رسی
ممنی اندیشهگیری مکن
در تنکی کوش و ستبری مکن
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و بار درافکن به آب
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی
قدر به بیخوردی و خوابی درست
گنج بزرگی به خرابی درست
مرده مردار نهای چون زغن
زاغ شو و پای به خون در مزن
گر تن بیخون شدهای چون نگار
ایمنی از زحمت مردار خوار
خون جگری دان بشرابی شده
آتشی از شرم به آبی شده
تا قدری قوت خون بشکنی
ضربت آهن خوری ار آهنی
خو مبر از خوردن بیکبارگی
خرده نگهدار بکم خوارگی
شیر ز کم خوردن خود سرکشست
خیره خوری قاعده آتشست
روز بیک قرصه چو خرسند گشت
روشنی چشم خردمند گشت
شب که صبوحی نه به هنگام کرد
خون ز یادش سیهاندام کرد
عقل ز بسیار خوری کم شود
دل چو سپر غم سپر غم شود
عقل تو جانیست که جسمش توئی
جان تو گنجی که طلسمش توئی
کی دهد این گنج ترا روشنی
تا تو طلسم در او نشکنی
خاک به نامعتمدی گشت فاش
صحبت نامعتمدی گو مباش
گر همه عمرت به غم آرد به سر
از پی تو غم نخورد غم مخور
گفت به زنگی پدر این خنده چیست
بر سیهی چون تو بباید گریست
گفت چو هستم ز جهان ناامید
روی سیه بهتر و دندان سفید
نیست عجب خنده ز روی سیاه
کابر سیه برق ندارد نگاه
چون تو نداری سر این شهر بند
برق شو و بر همه عالم بخند
خنده طوطی لب شکر شکست
قهقهه پر دهن کبک بست
خنده چو بیوقت گشاید گره
گریه از آن خنده بیوقت به
سوختن و خنده زدن برقوار
کوتهی عمر دهد چون شرار
بیطرب این خنده چون شمع چیست
بسکه بر این خنده بباید گریست
تا نزنی خنده دندان نمای
لب به گه خنده به دندان بخای
گریه پر مصلحت دیده نیست
خنده بسیار پسندیده نیست
گر کهنی بینی و گر تازهای
بایدش از نیک و بد اندازهای
خیز و غمی میخور و خوش مینشین
گاه چنان باید و گاهی چنین
در دل خوش ناله دلسوز هست
با شبه شب گهر روز هست
هیچ کس آبی ز هوائی نخورد
کز پس آن آب قفائی نخورد
هر بنهای را جرسی دادهاند
هر شکری را مگسی دادهاند
دایه دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود
ناز بزرگانت بباید کشید
تا به بزرگی بتوانی رسید
یار مساعد به گه ناخوشی
دامکشی کرد نه دامنکشی
در غم جان مانده و در رنج تن
این من و من گو که درین قالبست
هیچ مگو جنبش او تا لبست
چون خم گردون به جهان در مپیچ
آنچه نه آن تو به آن در مپیچ
زور جهان بیش ز بازوی تست
سنگ وی افزون ز ترازوی تست
قوت کوهی ز غباری مخواه
آتش دیگی ز شراری مخواه
هر کمری کان به رضا بسته شد
از کمر خدمت تن رسته شد
حرص رباخواره ز محرومیست
تاج رضا بر سر محکومیست
کیسه برانند درین رهگذر
هرکه تهی کیسهتر آسودهتر
محتشمی درد سری میپذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر
کوسه کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید دو کس را به جنگ
گفت رخم گرچه زبانی فشست
ایمنم از ریش کشان هم خوشست
مصلت کار در آن دیدهاند
کز تو خر و بار تو ببریدهاند
تا تو چو عیسی به در دل رسی
بی خر و بی بار به منزل رسی
ممنی اندیشهگیری مکن
در تنکی کوش و ستبری مکن
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و بار درافکن به آب
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی
قدر به بیخوردی و خوابی درست
گنج بزرگی به خرابی درست
مرده مردار نهای چون زغن
زاغ شو و پای به خون در مزن
گر تن بیخون شدهای چون نگار
ایمنی از زحمت مردار خوار
خون جگری دان بشرابی شده
آتشی از شرم به آبی شده
تا قدری قوت خون بشکنی
ضربت آهن خوری ار آهنی
خو مبر از خوردن بیکبارگی
خرده نگهدار بکم خوارگی
شیر ز کم خوردن خود سرکشست
خیره خوری قاعده آتشست
روز بیک قرصه چو خرسند گشت
روشنی چشم خردمند گشت
شب که صبوحی نه به هنگام کرد
خون ز یادش سیهاندام کرد
عقل ز بسیار خوری کم شود
دل چو سپر غم سپر غم شود
عقل تو جانیست که جسمش توئی
جان تو گنجی که طلسمش توئی
کی دهد این گنج ترا روشنی
تا تو طلسم در او نشکنی
خاک به نامعتمدی گشت فاش
صحبت نامعتمدی گو مباش
گر همه عمرت به غم آرد به سر
از پی تو غم نخورد غم مخور
گفت به زنگی پدر این خنده چیست
بر سیهی چون تو بباید گریست
گفت چو هستم ز جهان ناامید
روی سیه بهتر و دندان سفید
نیست عجب خنده ز روی سیاه
کابر سیه برق ندارد نگاه
چون تو نداری سر این شهر بند
برق شو و بر همه عالم بخند
خنده طوطی لب شکر شکست
قهقهه پر دهن کبک بست
خنده چو بیوقت گشاید گره
گریه از آن خنده بیوقت به
سوختن و خنده زدن برقوار
کوتهی عمر دهد چون شرار
بیطرب این خنده چون شمع چیست
بسکه بر این خنده بباید گریست
تا نزنی خنده دندان نمای
لب به گه خنده به دندان بخای
گریه پر مصلحت دیده نیست
خنده بسیار پسندیده نیست
گر کهنی بینی و گر تازهای
بایدش از نیک و بد اندازهای
خیز و غمی میخور و خوش مینشین
گاه چنان باید و گاهی چنین
در دل خوش ناله دلسوز هست
با شبه شب گهر روز هست
هیچ کس آبی ز هوائی نخورد
کز پس آن آب قفائی نخورد
هر بنهای را جرسی دادهاند
هر شکری را مگسی دادهاند
دایه دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود
ناز بزرگانت بباید کشید
تا به بزرگی بتوانی رسید
یار مساعد به گه ناخوشی
دامکشی کرد نه دامنکشی
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۶۰ - انجام کتاب
صبحک الله صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دستگیر
کاین نمط از چرخ فزونی کند
با قلمم بوقلمونی کند
زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم
کاهن شمشیرم در سنگ بود
کوره آهنگریم تنگ بود
دولت اگر همدمیئی ساختی
بخت بدین نیز نپرداختی
در دلم آید که گنه کردهام
کین ورقی چند سیه کردهام
آنچه درین حجله خرگاهیست
جلوهگری چند سحرگاهیست
زین بره میخور چه خوری دودها
آتش در زن به نمک سودها
بیش رو آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن
هر سخنی کز ادبش دوریست
دست بر او مال که دستوریست
و آنچه نه از علم برآرد علم
گر منم آن حرف درو کش قلم
گر نه درو داد سخن دادمی
شهر به شهرش نفرستادمی
این طرفم کرد سخن پای بست
جمله اطراف مرا زیردست
گفت زمانه نه زمینی بجنب
چون ز منان چند نشینی بجنب
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه باندازه بالاش نیست
نیم تنی تا سر زانوش هست
از سر آن بر سر زانو نشست
بایدش از حله قد آراستن
تا ادبش باشد برخاستن
از نظر هر کهن و تازهای
حاصل من چیست جز آوازهای
گرمی هنگامه و زر هیچ نه
زحمت بازار و دگر هیچ نه
گنجه گره کرده گریبان من
بی گرهی گنج عراق آن من
بانگ برآورد جهان کای غلام
گنجه کدامست و نظامی کدام
شکر که این نامه به عنوان رسید
پیشتر از عمر به پایان رسید
کردنظامی ز پی زیورش
غرقه گوهر ز قدم تا سرش
باد مبارک گهر افشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او
چون قلم از دست شدم دستگیر
کاین نمط از چرخ فزونی کند
با قلمم بوقلمونی کند
زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم
کاهن شمشیرم در سنگ بود
کوره آهنگریم تنگ بود
دولت اگر همدمیئی ساختی
بخت بدین نیز نپرداختی
در دلم آید که گنه کردهام
کین ورقی چند سیه کردهام
آنچه درین حجله خرگاهیست
جلوهگری چند سحرگاهیست
زین بره میخور چه خوری دودها
آتش در زن به نمک سودها
بیش رو آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن
هر سخنی کز ادبش دوریست
دست بر او مال که دستوریست
و آنچه نه از علم برآرد علم
گر منم آن حرف درو کش قلم
گر نه درو داد سخن دادمی
شهر به شهرش نفرستادمی
این طرفم کرد سخن پای بست
جمله اطراف مرا زیردست
گفت زمانه نه زمینی بجنب
چون ز منان چند نشینی بجنب
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه باندازه بالاش نیست
نیم تنی تا سر زانوش هست
از سر آن بر سر زانو نشست
بایدش از حله قد آراستن
تا ادبش باشد برخاستن
از نظر هر کهن و تازهای
حاصل من چیست جز آوازهای
گرمی هنگامه و زر هیچ نه
زحمت بازار و دگر هیچ نه
گنجه گره کرده گریبان من
بی گرهی گنج عراق آن من
بانگ برآورد جهان کای غلام
گنجه کدامست و نظامی کدام
شکر که این نامه به عنوان رسید
پیشتر از عمر به پایان رسید
کردنظامی ز پی زیورش
غرقه گوهر ز قدم تا سرش
باد مبارک گهر افشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما
جرمی نکردهام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع مینکشد ترک مست ما
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبهای بکند بت پرست ما
سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما
جرمی نکردهام که عقوبت کند ولیک
مردم به شرع مینکشد ترک مست ما
شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبهای بکند بت پرست ما
سعدی نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسید به بالای پست ما
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
نه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت
گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی
چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت
نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
نه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت
گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی
چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت
نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹
بی تو حرام است به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی بازنیاید به دست
این چه نظر بود که خونم بریخت
وین چه نمک بود که ریشم بخست
هر که بیفتاد به تیرت نخاست
وان که درآمد به کمندت نجست
ما به تو یک باره مقید شدیم
مرغ به دام آمد و ماهی به شست
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست
بار مذلت بتوانم کشید
عهد محبت نتوانم شکست
وین رمقی نیز که هست از وجود
پیش وجودت نتوان گفت هست
هرگز اگر راه به معنی برد
سجده صورت نکند بت پرست
مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست
حیف بود در به چنین روی بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی بازنیاید به دست
این چه نظر بود که خونم بریخت
وین چه نمک بود که ریشم بخست
هر که بیفتاد به تیرت نخاست
وان که درآمد به کمندت نجست
ما به تو یک باره مقید شدیم
مرغ به دام آمد و ماهی به شست
صبر قفا خورد و به راهی گریخت
عقل بلا دید و به کنجی نشست
بار مذلت بتوانم کشید
عهد محبت نتوانم شکست
وین رمقی نیز که هست از وجود
پیش وجودت نتوان گفت هست
هرگز اگر راه به معنی برد
سجده صورت نکند بت پرست
مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندهست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندهست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهرهٔ ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندهست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندهست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
سعدی : غزلیات
غزل ۷۴
شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
نمیدانم رطب را چاشنی چیست
همیبینم که خرما بر نخیلست
نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست
سرانگشتان صاحب دل فریبش
نه در حنا که در خون قتیلست
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیلست
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست
کمندش میدواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میلست
چو مور افتان و خیزان رفت باید
و گر خود ره به زیر پای پیلست
حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیلست
ز ما گر طاعت آید شرمساریم
و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بیبدیلست
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
نمیدانم رطب را چاشنی چیست
همیبینم که خرما بر نخیلست
نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست
سرانگشتان صاحب دل فریبش
نه در حنا که در خون قتیلست
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیلست
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست
کمندش میدواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میلست
چو مور افتان و خیزان رفت باید
و گر خود ره به زیر پای پیلست
حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیلست
ز ما گر طاعت آید شرمساریم
و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بیبدیلست
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
سعدی : غزلیات
غزل ۸۱
چه روی است آن که پیش کاروان است
مگر شمعی به دست ساروان است
سلیمان است گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روان است
جمال ماه پیکر بر بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میان است
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبان است
چو نیلوفر در آب و مهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیان است
ز روی کار من برقع برانداخت
به یک بار آن که در برقع نهان است
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است
زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمان است
وفا کردیم و با ما غدر کردند
برو سعدی که این پاداش آن است
ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوان است
مگر شمعی به دست ساروان است
سلیمان است گویی در عماری
که بر باد صبا تختش روان است
جمال ماه پیکر بر بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میان است
خداوندان عقل این طرفه بینند
که خورشیدی به زیر سایبان است
چو نیلوفر در آب و مهر در میغ
پری رخ در نقاب پرنیان است
ز روی کار من برقع برانداخت
به یک بار آن که در برقع نهان است
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است
زهی اندک وفای سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است
تو را گر دوستی با ما همین بود
وفای ما و عهد ما همان است
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخرزمان است
وفا کردیم و با ما غدر کردند
برو سعدی که این پاداش آن است
ندانستی که در پایان پیری
نه وقت پنجه کردن با جوان است
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰۹
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳۳
خیال روی توام دوش در نظر میگشت
وجود خستهام از عشق بیخبر میگشت
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک بر میگشت
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه خونابه جگر میگشت
چنان غریو برآورده بودم از غم عشق
که بر موافقتم زهره نوحه گر میگشت
ز آب دیده من فرش خاک تر میشد
ز بانگ ناله من گوش چرخ کر میگشت
قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید
که پیش ناوک هجر تو جان سپر میگشت
صبور باش و بدین روز دل بنه سعدی
که روز اولم این روز در نظر میگشت
وجود خستهام از عشق بیخبر میگشت
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک بر میگشت
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه خونابه جگر میگشت
چنان غریو برآورده بودم از غم عشق
که بر موافقتم زهره نوحه گر میگشت
ز آب دیده من فرش خاک تر میشد
ز بانگ ناله من گوش چرخ کر میگشت
قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید
که پیش ناوک هجر تو جان سپر میگشت
صبور باش و بدین روز دل بنه سعدی
که روز اولم این روز در نظر میگشت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳۷
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت
باد بوی گل رویش به گلستان آورد
آب گلزار بشد رونق عطار برفت
صورت یوسف نادیده صفت میکردیم
چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت
بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را
که مرا در حق این طایفه انکار برفت
در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت کز سر من آن همه پندار برفت
آخر این مور میان بسته افتان خیزان
چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت
به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و به زنار برفت
پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت
تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت
باد بوی گل رویش به گلستان آورد
آب گلزار بشد رونق عطار برفت
صورت یوسف نادیده صفت میکردیم
چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت
بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را
که مرا در حق این طایفه انکار برفت
در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت کز سر من آن همه پندار برفت
آخر این مور میان بسته افتان خیزان
چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت
به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و به زنار برفت
پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت
تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۱
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۸۳
کدام چاره سگالم که با تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد
دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن
که پیش تیر غمت صابری سپر گیرد
چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی
که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد
به خسته برگذری صحتش فرازآید
به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست
که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد
دو چشم مست تو شهری به غمزهای ببرند
کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد
گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم
خیالت از در و بامم به عنف درگیرد
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی به دست دعا دامن سحر گیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد
دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن
که پیش تیر غمت صابری سپر گیرد
چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی
که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد
به خسته برگذری صحتش فرازآید
به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد
ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست
که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد
دو چشم مست تو شهری به غمزهای ببرند
کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد
گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم
خیالت از در و بامم به عنف درگیرد
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی به دست دعا دامن سحر گیرد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۸۹
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد
غم هجران به سویتتر از این قسمت کن
کاین همه درد به جان من تنها نرسد
سروبالای منا گر به چمن برگذری
سرو بالای تو را سرو به بالا نرسد
چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات
که قیامت رسد این رشته به هم یا نرسد
ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری
ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد
بر سر خوان لبت دست چو من درویشی
به گدایی رسد آخر چو به یغما نرسد
ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت
بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد
هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود
خار بردارم اگر دست به خرما نرسد
سعدیا کنگره وصل بلندست و هر آنک
پای بر سر ننهد دست وی آن جا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد
غم هجران به سویتتر از این قسمت کن
کاین همه درد به جان من تنها نرسد
سروبالای منا گر به چمن برگذری
سرو بالای تو را سرو به بالا نرسد
چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات
که قیامت رسد این رشته به هم یا نرسد
ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری
ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد
بر سر خوان لبت دست چو من درویشی
به گدایی رسد آخر چو به یغما نرسد
ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت
بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد
هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود
خار بردارم اگر دست به خرما نرسد
سعدیا کنگره وصل بلندست و هر آنک
پای بر سر ننهد دست وی آن جا نرسد