عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
محنت سرای دهر چو جای مقام نیست
آسایشی در او ز حلال و حرام نیست
بی سور و ماتم و غم و شادی در این جهان
شامی به صبح رفته و صبحی به شام نیست
گر ملک کائنات به خورد کسی دهند
از فرط حرص و آز هنوزش تمام نیست
هم هیچ کار بهتر اگر نیک بنگری
از خدمت حریف و صراحی و جام نیست
در سنگ لاخ حرص مران توسن غرور
آهسته تر که بر سر مرکب لگام نیست
خوش منزلیست عالم دنیا ولی درو
دوران زندگانی ما بر دوام نیست
غبنا و حسرتا که به بازوی اجتهاد
کاری چنان که دست دهد بر نظام نیست
هرجا که شاهدیست رقیبیش ناظرست
مه بی محاق نبود و خور بی غمام نیست
مردی برون ز خود شده مجنون صفت کجاست
لیلی بسی است ، عاشق بی ننگ و نام نیست
بی رحمی هلیل حجاب وصال شد
گرنه شکیب کردن مزهر به کام نیست
این جا وصال دوست طمع چون کند کسی
کز شنعت رقیب مجال سلام نیست
مشرک هنوز و دعوی وحدت نزاریا
انصاف ده که سوخته ای چون تو خام نیست
تو از کجا و شیوه ی تحقیق از کجا
در گل ستان مرو که سرت بی زکام نیست
آسایشی در او ز حلال و حرام نیست
بی سور و ماتم و غم و شادی در این جهان
شامی به صبح رفته و صبحی به شام نیست
گر ملک کائنات به خورد کسی دهند
از فرط حرص و آز هنوزش تمام نیست
هم هیچ کار بهتر اگر نیک بنگری
از خدمت حریف و صراحی و جام نیست
در سنگ لاخ حرص مران توسن غرور
آهسته تر که بر سر مرکب لگام نیست
خوش منزلیست عالم دنیا ولی درو
دوران زندگانی ما بر دوام نیست
غبنا و حسرتا که به بازوی اجتهاد
کاری چنان که دست دهد بر نظام نیست
هرجا که شاهدیست رقیبیش ناظرست
مه بی محاق نبود و خور بی غمام نیست
مردی برون ز خود شده مجنون صفت کجاست
لیلی بسی است ، عاشق بی ننگ و نام نیست
بی رحمی هلیل حجاب وصال شد
گرنه شکیب کردن مزهر به کام نیست
این جا وصال دوست طمع چون کند کسی
کز شنعت رقیب مجال سلام نیست
مشرک هنوز و دعوی وحدت نزاریا
انصاف ده که سوخته ای چون تو خام نیست
تو از کجا و شیوه ی تحقیق از کجا
در گل ستان مرو که سرت بی زکام نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
رسید وقت سحر ساقیا بگردان کاس
زمانه بر سر ما گو به خون بگردان آس
ز همنشین موافق طلب حصول حیات
در سرای فرو بند بر عوامالناس
حذر ز صحبت جاهل که صفحهٔ کاغذ
سیاهروی شد از همنشینی انقاس
اگرنه بر گل و سنبل گذر کند به بهار
نسیم باد صبا کی شود مسیح انفاس
دکان عطر فروشان طلب در این بازار
که بوی مشک نیاید ز خانهٔ کنّاس
برای ضبط اقالیم صبح غرّه مشو
که بحر عشق فرو برد ازین بسی اجناس
ملوک اگرچه جهان را به تیغ ضبط کنند
به عاقبت چه برند از جهان دو گز کرباس
زمانه بر سر ما گو به خون بگردان آس
ز همنشین موافق طلب حصول حیات
در سرای فرو بند بر عوامالناس
حذر ز صحبت جاهل که صفحهٔ کاغذ
سیاهروی شد از همنشینی انقاس
اگرنه بر گل و سنبل گذر کند به بهار
نسیم باد صبا کی شود مسیح انفاس
دکان عطر فروشان طلب در این بازار
که بوی مشک نیاید ز خانهٔ کنّاس
برای ضبط اقالیم صبح غرّه مشو
که بحر عشق فرو برد ازین بسی اجناس
ملوک اگرچه جهان را به تیغ ضبط کنند
به عاقبت چه برند از جهان دو گز کرباس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
خوش عالم عاقلان مدهوش
خوش وقت سخن وران خاموش
با عشق خوش است خاصه مفرد
با یار خوش است خاصه مدهوش
مردان که در آمدند بی چشم
از خانه برون شدند بی گوش
رسوا شد و فاش هرکه برداشت
از خوان چه ی سرّ دوست سرپوش
کی طاقت بار عشق دارند
نازک دلکان بی تن و توش
گو دور شو از مصاف بد دل
ور نه چو دد بهیمه مخروش
در گردن دیگران مکن دست
تا با تو شود وفا هم آغوش
در باغ جهان ز نامرادی
رز کار نزاریا و می نوش
بر آتش تیز عشق می باش
تا پخته شوی تمام برجوش
خوش وقت سخن وران خاموش
با عشق خوش است خاصه مفرد
با یار خوش است خاصه مدهوش
مردان که در آمدند بی چشم
از خانه برون شدند بی گوش
رسوا شد و فاش هرکه برداشت
از خوان چه ی سرّ دوست سرپوش
کی طاقت بار عشق دارند
نازک دلکان بی تن و توش
گو دور شو از مصاف بد دل
ور نه چو دد بهیمه مخروش
در گردن دیگران مکن دست
تا با تو شود وفا هم آغوش
در باغ جهان ز نامرادی
رز کار نزاریا و می نوش
بر آتش تیز عشق می باش
تا پخته شوی تمام برجوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
ضرورت است جدایی ز دل ستان کردن
به خویشتن که تواند وداع جان کردن
مرا قبول نمی باشد ارکسی گوید
که خو زهم دم دیرینه وا توان کردن
چه خوش ترست علی رغم جان دشمن را
نظر به روی دل آرای دوستان کردن
عذاب دوزخ اهل دل ار بدانی نیست
مگر مفراقت یار مهربان کردن
بگویمش که دوا چیست هر که می خواهد
که رو به دوست کند پشت بر جهان کردن
مرا مگوی که بستان خوش است و بلبل مست
خموش باز نمی باشد از فغان کردن
غنیمت است تو باری برو که خاطر ما
نمی رود به تماشای بوستان کردن
کسی رود به تفرج که رغبتش باشد
نظر به یاسمن و باغ و ارغوان کردن
هزار بار بگفتم نزاریا که سفر
نه کار توست نباید که امتحان کردن
مجال زور نباشد به لاف گاه قوی
خطاست دست به سر پنجه در میان کردن
به خویشتن که تواند وداع جان کردن
مرا قبول نمی باشد ارکسی گوید
که خو زهم دم دیرینه وا توان کردن
چه خوش ترست علی رغم جان دشمن را
نظر به روی دل آرای دوستان کردن
عذاب دوزخ اهل دل ار بدانی نیست
مگر مفراقت یار مهربان کردن
بگویمش که دوا چیست هر که می خواهد
که رو به دوست کند پشت بر جهان کردن
مرا مگوی که بستان خوش است و بلبل مست
خموش باز نمی باشد از فغان کردن
غنیمت است تو باری برو که خاطر ما
نمی رود به تماشای بوستان کردن
کسی رود به تفرج که رغبتش باشد
نظر به یاسمن و باغ و ارغوان کردن
هزار بار بگفتم نزاریا که سفر
نه کار توست نباید که امتحان کردن
مجال زور نباشد به لاف گاه قوی
خطاست دست به سر پنجه در میان کردن
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۱۱
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - وله ایضا
نظر می کنم در جهان بخت را
به از درگاه تو منظور نیست
یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست
کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست
دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست
چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟
خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست
سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست
چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست
اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست
دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست
هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست
چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست
همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست
به از درگاه تو منظور نیست
یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست
کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست
دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست
چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟
خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست
سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست
چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست
اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست
دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست
هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست
چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست
همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۶ - تبویب کتاب
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۸
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۴ - و برای او علیه الرحمه
ای دل وفا و عهد به دور زمان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بیستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
میخواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد میکند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دلگشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریهات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بیستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
میخواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد میکند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دلگشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریهات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۳ - و برای او فی النصیحه
دلم ز خلق جهان و جهان ملال گرفت
شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت
که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت
گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت
به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت
که ای بخوان جهان گشته مدتی مهمان
به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان
مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان
متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان
تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت
هزار سال به باغ جهان وطن کردی
ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی
چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی
برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟
تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت
عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم
بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم
تمام عمر پی جمع مال میکوشیم
اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم
عنانزاد تو این کهنه پیر زال گرفت
به صبح حشر که شام فنا بسر آید
خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید
در بهشت و جهنم به خلق بگشاید
در آن مقام چرا دامن کفر باید
به پیش روی خود از روی انفعال گرفت
عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر
اگر نصیحت من می نیابیدت باور
دمی که از می وصلش دماغ سازی تر
به هوش باش در آن عین مستی و بنگر
به خاک کیست که جام می ازسفال گرفت
نشستهاند عتید و رقیب در همه کام
ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام
رقم کنند ز نیک و بدو حلال و حرام
تو را خیال رسد بر دو خوردو گشت تمام
هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت
شنیدهام که بسی خسروان با تدبیر
به کام دل چو نشستند بر فراز سریر
برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر
کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر
اجل رسید و گلوشان در آن محال گرفت
به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد
بسوزی ار بتنت از حدید جوش شد
چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد
ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد
هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت
شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت
که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت
گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت
به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت
که ای بخوان جهان گشته مدتی مهمان
به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان
مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان
متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان
تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت
هزار سال به باغ جهان وطن کردی
ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی
چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی
برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟
تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت
عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم
بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم
تمام عمر پی جمع مال میکوشیم
اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم
عنانزاد تو این کهنه پیر زال گرفت
به صبح حشر که شام فنا بسر آید
خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید
در بهشت و جهنم به خلق بگشاید
در آن مقام چرا دامن کفر باید
به پیش روی خود از روی انفعال گرفت
عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر
اگر نصیحت من می نیابیدت باور
دمی که از می وصلش دماغ سازی تر
به هوش باش در آن عین مستی و بنگر
به خاک کیست که جام می ازسفال گرفت
نشستهاند عتید و رقیب در همه کام
ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام
رقم کنند ز نیک و بدو حلال و حرام
تو را خیال رسد بر دو خوردو گشت تمام
هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت
شنیدهام که بسی خسروان با تدبیر
به کام دل چو نشستند بر فراز سریر
برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر
کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر
اجل رسید و گلوشان در آن محال گرفت
به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد
بسوزی ار بتنت از حدید جوش شد
چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد
ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد
هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
دردا که رفت عمر وه نکردیم هیچ کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
از چشمه سار چاه جوانی به نشنه ای
آبی بده که پیر شوی ای امیدوار
تو شهریاره حسنی و شهر قدیم تست
دلهای بیقرار که کردی درو قرار
چشم رمد گرفته ما بر تو گرفتند
از مردم ضعیف فتادن عجب مدار
زآن دم که صحبت تو مرا اختیار شد
کردند عقل و هوش ز من صحبت اختیار
پیران کار دیده شناسند قدر حسن
در روزگار حسن تو مائیم پیر کار
پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی
شایسته تو عاشق پاکیزه روزگار
در دل نشان محبت خالش ببوی زلف
تا خوشه ها بدست کنی دانهای بکار
گر بتگرد روانی آب سخن کمال
از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار
خاک خجند را که ز شیراز کم نهند
آمده به روزگار نو آبی بروی کار
ساقی بیا که کار تو داری شراب آر
از چشمه سار چاه جوانی به نشنه ای
آبی بده که پیر شوی ای امیدوار
تو شهریاره حسنی و شهر قدیم تست
دلهای بیقرار که کردی درو قرار
چشم رمد گرفته ما بر تو گرفتند
از مردم ضعیف فتادن عجب مدار
زآن دم که صحبت تو مرا اختیار شد
کردند عقل و هوش ز من صحبت اختیار
پیران کار دیده شناسند قدر حسن
در روزگار حسن تو مائیم پیر کار
پاکیزه روی چون گل و پاکیزه دامنی
شایسته تو عاشق پاکیزه روزگار
در دل نشان محبت خالش ببوی زلف
تا خوشه ها بدست کنی دانهای بکار
گر بتگرد روانی آب سخن کمال
از چشمه سار خویش رود خضر شرمسار
خاک خجند را که ز شیراز کم نهند
آمده به روزگار نو آبی بروی کار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
زهی ز صبح بناگوشت آفتاب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
ز خط غالیه سای تو، مشک ناب خجل
به دل خیال تو آمد شبی و منفعلم
که میزبان شود از کلبهٔ خراب خجل
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
نگشت آن لب میگون ازین کباب خجل
حیات یک دمه هم صرف پوچ شد چو حباب
کسی مباد ز عمر سبک رکاب خجل
به روی ساقی گلچهره چون نظر فکنم؟
مرا که توبه، نمود از رخ شراب خجل
ز پشت پا نظر از شرم بر نمی دارد
شده ست نرگس از آن چشم نیم خواب خجل
سحر به باغ چنان این غزل سرود حزین
که گشت بلبل گوینده در جواب خجل
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۹
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۲ - در نصیحت و بی وفایی دهر گوید
ز افسون چرخِ دریده دهل
چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
فریبا نگردی به ریو و فنش
بیندیش از خوی اهریمنش
ز قصّاب، پروردن گوسپند
نه جای امید است، برگیر پند
به دستان، فسون سازی روزگار
نه جای غرور است ای هوشیار
به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟
به این مهربانی بباید گریست
تسلی به اضداد هاروت فن
به تیغ جدایی ببرّد کفن
درین هفت خوان سپنج اعتبار
نه رستم بپاید، نه اسفندیار
درین عاریتگاه آشوب زای
نه مزدک بماند نه سلمان به جای
چو بهرام خنجر زند بر فسان
نه شیرویه داند، نه نوشیروان
چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد
نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد
برآرد چو شیر اجل سر ز غاب
نه ایرج گذارد، نه افراسیاب
درین بزم پهناور دور غور
نگرتا چه پیمود ساقیّ دور
ببین کز کمین، ارقم روزگار
چه کین آوری کرد با یار غار
به کین، چون ببندد کمر آسمان
چه سبّوحیان و چه صبّاحیان
رسد تا به گردون، اگر آب تیغ
جهان را چه باک از فسوس و دریغ
به اختر درین طارم امّید نیست
که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست
بلند است ازین دخمه هر سو غریو
نه گشواد را شاد دارد نه گیو
حوادث، چو بازو گشاید به صید
نه رحم آورد بر جحی نه جنید
ازین گرد خوان مه و آفتاب
نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب
نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص
جهان رستخیز است و ایَنَ المناص
زمانه پر از ریو و افسون بود
فریبا، نه بخرد که مجنون بود
ازین چرخ دولابی عمرکاه
تن آسایی و کامیابی مخواه
به تن پروری، فکر آب و علف
کند جاودانی روان را تلف
تو خود آدمی زاده ای در نهاد
خر است آنکه دنبال شهوت فتاد
درشتی مکن، ای نکوهیده رای
به نرمش کند قطره در سنگ جای
چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت
که سوهان روح است، خوی درشت
نه ای گر نظام جهان را به کار
به تنها روی بگذران روزگار
به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای
سرانجام کن، راه را توشه ای
مشو ای سبکسار آشفته کار
به این خفته شکلان دل مرده، یار
صباح رحیل است، بیدار باش
به اغیار ایمن تر از یار باش
نمی گویمت، از تُرش خو بترس
ز بیگانه آشنارو بترس
وگر ناگزیرت بباید رفیق
رفیقی گزین، رهنمای طریق
اگر دولت و کیش باید تو را
رفیقی به از خویش باید تو را
وگر دست ندهد تو را این رفیق
کناری گزین، فارغ از این فریق
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکته هوشیاری فزای
که فرسودهٔ روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون، چون ز قسمت نیاید به دست
زنی بر به هم از چه بالا و پست؟
ز دل، نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
خداوند از آن بنده شادان بود
که راضی به کردار یزدان بود
حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر
سبکسر به خواری درآید به سر
نیارد زغن، لحن بلبل سرود
به تقلید، نتوان هنرمند بود
که تقلید را هست در مشت، باد
کف خاک بر فرق تقلید باد
سخن از رَهِ برق سیران مگوی
ابر لاشه خر، از پی ما مپوی
گرانان این آب و گل دیگرند
سبکبال سیران دل، دیگرند
دلی گر نداری مسیحا نفس
نفس را میاور به لب زین سپس
به جایی که داوود سنجد زبور
ز زنبور، نتوان نیوشید، شور
چو رستم دهد رخش گردی عنان
زن، آن به به مردی نبندد میان
چو هومان درآید به دشت ستیز
به هندو، که بسته ست راه گریز؟
چو سام سوار است، در گیر و دار
چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار
به میدان گیو، آن یل ارجمند
که آرد سر دیو را در کمند
همان به که روباه مویینه پوش
سر خوبش دزدد، به سوراخ موش
خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟
جفای خود و رنج ما می دهی
کبود است از شور سودا سرم
چو سنبل، شکنهاست در پیکرم
لبم مهر و دل ترجمان من است
شق خامه در استخوان من است
قلم درکفم، گرد زوبین به دوش
نفس بر لبم، آسمانی سروش
جوانی گذشت و چنانم دلیر
که در پنجه، پولاد سازم خمیر
فسون تو با شیر مردان خطاست
نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست
چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر
نه ای نیک، راه نیاکان مگیر
به کردار دریاییان شگرف
مشو لجّه پیمای دریای ژرف
تو موری و داری گلوگاه تنگ
فراخ است پهنای کام نهنگ
چو با کبک پوید، ره راغ را
تک خود فرامش شود زاغ را
نه آن یاد گیرد، نه این پایدش
به این زیرکی، مویه می بایدش
سفالینه ات، در خور دید نیست
که هم سکّهٔ جام جمشید نیست
چرا ای تهی مغز، خندی چو گل؟
فریبا نگردی به ریو و فنش
بیندیش از خوی اهریمنش
ز قصّاب، پروردن گوسپند
نه جای امید است، برگیر پند
به دستان، فسون سازی روزگار
نه جای غرور است ای هوشیار
به نیرنگ گیتی چه دلبستگی ست؟
به این مهربانی بباید گریست
تسلی به اضداد هاروت فن
به تیغ جدایی ببرّد کفن
درین هفت خوان سپنج اعتبار
نه رستم بپاید، نه اسفندیار
درین عاریتگاه آشوب زای
نه مزدک بماند نه سلمان به جای
چو بهرام خنجر زند بر فسان
نه شیرویه داند، نه نوشیروان
چو دوران دهد جام صافیّ و دُرد
نه پیران شناسد، نه گودرز گُرد
برآرد چو شیر اجل سر ز غاب
نه ایرج گذارد، نه افراسیاب
درین بزم پهناور دور غور
نگرتا چه پیمود ساقیّ دور
ببین کز کمین، ارقم روزگار
چه کین آوری کرد با یار غار
به کین، چون ببندد کمر آسمان
چه سبّوحیان و چه صبّاحیان
رسد تا به گردون، اگر آب تیغ
جهان را چه باک از فسوس و دریغ
به اختر درین طارم امّید نیست
که قسطا و باقل، به چشمش یکی ست
بلند است ازین دخمه هر سو غریو
نه گشواد را شاد دارد نه گیو
حوادث، چو بازو گشاید به صید
نه رحم آورد بر جحی نه جنید
ازین گرد خوان مه و آفتاب
نه اشعب، نه مصعب شود کامیاب
نه بوذر بیاسود و نه ابن عاص
جهان رستخیز است و ایَنَ المناص
زمانه پر از ریو و افسون بود
فریبا، نه بخرد که مجنون بود
ازین چرخ دولابی عمرکاه
تن آسایی و کامیابی مخواه
به تن پروری، فکر آب و علف
کند جاودانی روان را تلف
تو خود آدمی زاده ای در نهاد
خر است آنکه دنبال شهوت فتاد
درشتی مکن، ای نکوهیده رای
به نرمش کند قطره در سنگ جای
چه خوش گفت، دهقان خم دیده پشت
که سوهان روح است، خوی درشت
نه ای گر نظام جهان را به کار
به تنها روی بگذران روزگار
به عزلت، بگیر از جهان گوشه ای
سرانجام کن، راه را توشه ای
مشو ای سبکسار آشفته کار
به این خفته شکلان دل مرده، یار
صباح رحیل است، بیدار باش
به اغیار ایمن تر از یار باش
نمی گویمت، از تُرش خو بترس
ز بیگانه آشنارو بترس
وگر ناگزیرت بباید رفیق
رفیقی گزین، رهنمای طریق
اگر دولت و کیش باید تو را
رفیقی به از خویش باید تو را
وگر دست ندهد تو را این رفیق
کناری گزین، فارغ از این فریق
ز من بشنو ای یار غفلت گرای
یکی نکته هوشیاری فزای
که فرسودهٔ روزگاران منم
حریف خزان و بهاران منم
فزون، چون ز قسمت نیاید به دست
زنی بر به هم از چه بالا و پست؟
ز دل، نقش آز و هوس می تراش
ابا قسمت خویش خرسند باش
خداوند از آن بنده شادان بود
که راضی به کردار یزدان بود
حَدِ خویش را، پاس دار ای پسر
سبکسر به خواری درآید به سر
نیارد زغن، لحن بلبل سرود
به تقلید، نتوان هنرمند بود
که تقلید را هست در مشت، باد
کف خاک بر فرق تقلید باد
سخن از رَهِ برق سیران مگوی
ابر لاشه خر، از پی ما مپوی
گرانان این آب و گل دیگرند
سبکبال سیران دل، دیگرند
دلی گر نداری مسیحا نفس
نفس را میاور به لب زین سپس
به جایی که داوود سنجد زبور
ز زنبور، نتوان نیوشید، شور
چو رستم دهد رخش گردی عنان
زن، آن به به مردی نبندد میان
چو هومان درآید به دشت ستیز
به هندو، که بسته ست راه گریز؟
چو سام سوار است، در گیر و دار
چه آید ز بوزینهٔ بُز سوار
به میدان گیو، آن یل ارجمند
که آرد سر دیو را در کمند
همان به که روباه مویینه پوش
سر خوبش دزدد، به سوراخ موش
خزف را، به گوهر چه جا می دهی؟
جفای خود و رنج ما می دهی
کبود است از شور سودا سرم
چو سنبل، شکنهاست در پیکرم
لبم مهر و دل ترجمان من است
شق خامه در استخوان من است
قلم درکفم، گرد زوبین به دوش
نفس بر لبم، آسمانی سروش
جوانی گذشت و چنانم دلیر
که در پنجه، پولاد سازم خمیر
فسون تو با شیر مردان خطاست
نی خامه ام را، دَمِ اژدهاست
چو بخرد نه ای، کار پاکان مگیر
نه ای نیک، راه نیاکان مگیر
به کردار دریاییان شگرف
مشو لجّه پیمای دریای ژرف
تو موری و داری گلوگاه تنگ
فراخ است پهنای کام نهنگ
چو با کبک پوید، ره راغ را
تک خود فرامش شود زاغ را
نه آن یاد گیرد، نه این پایدش
به این زیرکی، مویه می بایدش
سفالینه ات، در خور دید نیست
که هم سکّهٔ جام جمشید نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
شانه هر دم که بر آنکاکل مشگین گذرد
وه چه گویم که چها بر دل خونین گذرد
کاش یکسر هم بر چشم من آید ز خطا
هر خدنگی که از آن ابروی پر چین گذرد
ایندل و این تو که دست از سر خود بردارد
شه چو در کلبۀ رستائی مسکین گذرد
منعم از عشق جوانان مکن ایناصح پیر
بس قبیح است که پیری کهن از دین گذرد
گه بکهسار گهی راز بصحرا گویم
بو که ویسی ز خدا بر سر رامین گذرد
دیر ماندی بدم ایصبح سعادی بگذار
دانۀ اشک من از خوشۀ پروین گذرد
تا نفس دارم از ایندرد بنالم حاشا
خنک آنروز که جانانه ببالین گذرد
حور عین گرگذرد بر سرم از کوی بهشت
نه من از دوست نه فرهاد ز شیرین گذرد
عاشق از حیرت وصلت سر و جان و دل و دین
همه در دست و نداند ز کدامین گذرد
چند گفتم بدل آنروز که او چشم گشود
بس کن از قهقهه ایکبک که شاهین گذرد
با چنین ساعد دلبند خصومت جهل است
بگذارید که خون تا ز سر زین گذرد
مگر آندل که بر او عشق ندارد نیرّ
سنگ باشد ز چنین لعبت سیمین گذرد
وه چه گویم که چها بر دل خونین گذرد
کاش یکسر هم بر چشم من آید ز خطا
هر خدنگی که از آن ابروی پر چین گذرد
ایندل و این تو که دست از سر خود بردارد
شه چو در کلبۀ رستائی مسکین گذرد
منعم از عشق جوانان مکن ایناصح پیر
بس قبیح است که پیری کهن از دین گذرد
گه بکهسار گهی راز بصحرا گویم
بو که ویسی ز خدا بر سر رامین گذرد
دیر ماندی بدم ایصبح سعادی بگذار
دانۀ اشک من از خوشۀ پروین گذرد
تا نفس دارم از ایندرد بنالم حاشا
خنک آنروز که جانانه ببالین گذرد
حور عین گرگذرد بر سرم از کوی بهشت
نه من از دوست نه فرهاد ز شیرین گذرد
عاشق از حیرت وصلت سر و جان و دل و دین
همه در دست و نداند ز کدامین گذرد
چند گفتم بدل آنروز که او چشم گشود
بس کن از قهقهه ایکبک که شاهین گذرد
با چنین ساعد دلبند خصومت جهل است
بگذارید که خون تا ز سر زین گذرد
مگر آندل که بر او عشق ندارد نیرّ
سنگ باشد ز چنین لعبت سیمین گذرد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۱
ای از فروغ روی تو خورشید رو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید