عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
نیست از بد گوهران، نرمی کم از دشنام تلخ
در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
رهنمایی به ز بد گوهر ندارد پیر عقل
نیست از بهر عصا، چوبی به از بادام تلخ
در مذاق کام جویان، از دعا شیرین تراست
بر لب چو شکرش، گر بگذرد دشنام تلخ
نیست خالی التفاتش هم بما از زهر چشم
هر نگاهش چون رگ تلخیست در بادام تلخ
عیش گیتی در دل غمگین ندارد لذتی
نیست شیرینی نمایان از شکر در کام تلخ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
سخن تا پخته نبود کی پسند خاص و عام افتد؟
نگیرد کس ز خاک آن میوه یی کز نخل خام افتد؟
بتلخ و شور گیتی صبر کن، خواهی گر آزادی
که بهر آب شیرین، ماهی دریا بدام افتد
به گمنامی بساز و آبروی خود مده از کف
عقیق از آب و رنگ خویشتن از بهر نام افتد
به عقل خویش گو خندد، بروز خویش گو گرید
به رنگ شیشه می هرکه از دنبال جام افتد
مشو سرگرم اقبال بلند خویشتن چندین
که چون خورشید تابان، هرکه خیزد صبح، شام افتد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
فضای دل خلاص از خار خار غم کجا گردد؟
ز چنگ خاربن، دامان صحرا کی رها گردد؟
طلب پیش کریمان، احتیاج سائلان باشد
چو کف از سیم وزر خالی شود، دست دعا گردد
ندارند از ته دل الفتی اهل جهان باهم
مگر در خواب مژگانی بمژگان آشنا گردد
تلاش پایه عزت، ز بیشرمی نمی آید
نهال سربلندی سبز از آب حیا گردد
دگر با هیچ کس از نیک و بد الفت نمیگیرد
اگر با شیوه بیگانگی کس آشنا گردد
غم روزی مخور بیهوده تا جان در بدن داری
که تا جاریست آب زندگی این آسیا گردد
بود دنیا و عقبی همچو پشت و روی آیینه
کدورتهای اینجانب در آنجانب صفا گردد
ز پا افتادگان را دستگیری کن کنون واعظ
که در افتادگی این دستگیریها عصا گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گردد
سخن گر بر زبان یک نقطه افزاید زیان گردد
امانت دار حرف خود، مگردان ساده لوحان را
نفس در خانه آیینه، نتواند نهان گردد
چنان جمعیت خاطر بود در عالم وحدت
که تنهایی درین ره، میتواند کاروان گردد
چنانم گشته دامنگیر، ذوق گوشه عزلت
که نتواند بحرف سیر فردوسم زبان گردد
ز تندی برندارد دست بدخو، بعد مردن هم
ز نفرین گر شود سنگ سیه، سنگ فسان گردد
شود بی صبر، زود از تنگی احوال فریادی
نفس تا پا نهد در تنگنای نی، فغان گردد
بود همراهی افتادگان بر دست و پاداران
مدار آسیا از پهلوی آب روان گردد
ز بس بر طاق دلها نیست جا بالانشینان را
از ایشان صدر مجلس در نظرها آستان گردد
خدنگ آه واعظ از دل سختش به سنگ آمد
نگاه عجز میخواهد باو خاطر نشان گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
آزاده بهمراهی کس بند نگردد
خاصیت سرو است که پیوند نگردد
با همت والا زر دنیا نشود جمع
باران که بکهسار رسد، بند نگردد
در خانه دل یاد خدا پانگذارد
تا رفته ز فکر زن و فرزند نگردد
دیوانه بود هرکه دهد تن به علایق
زنجیر پلی گرد خردمند نگردد
صد غمزه بهر گوشه آن چشم فتاده است
واعظ به نگاهی ز تو خرسند نگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چگونه سوی تن از شرم باز میگردد
کفی که بهر گرفتن دراز میگردد
جهان هستی، اگر هست این که من دیدم
چرا نفس چو فرورفت، باز میگردد
مکن بدشمن سرکش ملایمت که بشمع
زبان شعله ز نرمی دراز می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
کی از اسباب نیکی بدگهر فرخنده میگردد
سگ درنده از سوزن کجا دوزنده میگردد
نکو از اختلاط بدکنش، بد میشود آخر
چو باتیغ آب همدم میشود، برنده میگردد
چمن تا گل نمی گردد، کجا گل میدهد ای دل؟
مخور غم، این کدورتها در آخر خنده میگردد
خدا را بنده شو، گر در جهان آزادگی خواهی
که ترک بندگی چون کرده کافر، بنده میگردد
عجب نبود حریص از مرگ این و آن کند شادی
که چون سیماب میرد، کیمیاگر زنده میگردد
عجب دانم گذارد زردرویم خجلت عصیان
که گردد سرخ رو هرکس که او شرمنده میگردد
فزاید قدرت از آمیزش روشندلان واعظ
بلی از قطره آبی گهر ارزنده میگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
میان خلق، با خلق آشنا کامل نمیگردد
که در دریاست آب گوهر و داخل نمیگردد
کدورت از تریهای عدو باشد ز خامیها
سفال از پختگی در آب هرگز گل نمیگردد
نمیداند که مال از بذل کردن میشود افزون
توانگر در بدر زان از پی سائل نمیگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بی غم عالم، دمی بر اهل دولت نگذرد
نیست غم، گر هر دمی از ما به عشرت نگذرد
بسکه خاک کلبه من، تشنه مهمان بود
سیل ازین ویرانه، بی قصد اقامت نگذرد
تندخو را صرفه نبود کاوش افتادگان
تند باد از خاک، هرگز بی کدورت نگذرد
بکری این وقت و ساعتهای مینا کار چند؟
جهد کن این وقت و ساعتها به غفلت نگذرد
چشم آن دارم، که بخشندم به آب روی تو
زودباش ای گریه، پا بردار، فرصت نگذرد
میتوانی عذرخواهم گشت فردا پیش حق
شاید از روی تو، ای رنگ خجالت نگذرد؟
سربسر در معصیت بگذشت، این عمر عزیز
یک دو روزی مانده از بهر ندامت، نگذرد؟
بسکه یاران راست در دلها ز یکدیگر غبار
صحبتی امرو هرگز بی کدورت نگذرد
کی بود پاکیزگی دروی ز چرک احتیاج
از سرایی کاب باریک قناعت نگذرد
زندگی واعظ سراسر پیش عاقل یک دمست
حاضر دم باش، کان یکدم به غفلت نگذرد!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
زما بخشم جهان دو رنگ میگذرد
صباح و شام برنگ پلنگ میگذرد
توان ز عینک پیران به چشم دل دیدن
که تیر آه ضعیفان ز سنگ میگذرد
تمام عمر تو ای ساده دل زنقش هنر
بفکر جامه خوش طرح و رنگ میگذرد
بخون خویش نمودیم صلح با تو همان
زما چو تیر نگاهت بجنگ میگذرد
جهان ز نعمت درد تو گشته مالامال
همان معاش دل خسته تنگ میگذرد
بگیر بهره خود ای نهال باغ وجود
که آب عمر بسی بیدرنگ میگذرد
فریب جلوه دنیا نمیخورم واعظ
اگر چه پر ز برم شوخ و شنگ میگذرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
ای که زینت طلبی جسم ترا لاغر کرد
زینت این بس که بهر ژنده توانی سرکرد
شمع سان هرکه شبی بخت چراغش برکرد
تا سحر خاک کدورت ز جهان بر سر کرد
داشت دل را بشنیدن ز کدورت ها پاک
پنبه گوش، نگهداری این گوهر کرد
بزمین برد فرو خجلت محتاجانم
بی زری کرد به من، آنچه به قارون زر کرد
نه چنان ترک سراز یاد تو کردم ای دوست
ک پس از مرگ توان خاک مرا بر سر کرد
در جهان قیمت ما را هنر ما پوشید
زنگ با تیغ نکرد، آنچه بما جوهر کرد
نیست این بحر بلا جای اقامت ای خس
کشتی نوح نیارست در آن لنگر کرد
عمر با این همه تعجیل ندانم واعظ
که چسان بامن بیچاره دو روزی سرکرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
نخل امیدت ببار آه سحر میآورد
کشت طاعت را بحاصل چشم تر میآورد
آنچه برد از کیسه سائل خوبتر میآورد
ابر آب از بحر میگیرد گهر میآورد
کام شیرین خواهی، آبی بر لب خشکی بزن
میبرد گر نیشکر آبی شکر میآورد
جمع شد چون مال، گردد مایه طول أمل
آری آب ایستاده، رشته برمیآورد
از تعلق بسکه مشکل میدهد جان وقت مرگ
خواجه پنداری که زر از کیسه برمیآورد
آنکه میآرد بتاج پادشاهی سرفرو
چون میان اهل همت سر برد میآورد
میتوان با نرمی از سختان زبانها واکشید
سبزه ها باران نرم از سنگ بر میآورد
روشناسی از سیه بختان طلب کن، چشم من
سرمه، با آن تیرگی، نور نظر میآورد
خشک و تر را بسکه واعظ رحم میآید به من
خامه حرفم بر زبان با چشم تر میآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
میان عشق و ننگ و نام، الفت در نمیگیرد
به ترک سر، کله را آشنایی نمیگیرد
نپوید، بی دلیل راست رو، راه طلب سالک
قلم، اری سراغ ره جز از مسطر نمیگیرد
بنه ای سرفرازی، پا ز سر ما خاکساران را
ز خاک ره کسی نقش قدم را برنمی گیرد
سر طبعم، بنان این گدایان، چون فرود آید؟
که دست همت من تاج از سنجر نمیگیرد
پذیر ای غم او، کی شود ترا دامن دنیا
که هیزم تا نباشد خشک، آتش در نمیگیرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بدرویشان فسون جاه و دولت در نمیگیرد
کلاه پادشاهی گر دهندم، سر نمیگیرد
به ملک و مال، نتواند کسی از مرگ جان بردن
اجل تا میرسد، جان می ستاند، زر نمیگیرد
کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمیسازد
گر اندازند در پایش جهان را، برنمیگیرد
کدورت نیست هرگز از جهان روشن نهادان را
چو اخگر، شعله هرگز گرد خاکستر نمیگیرد
بود بر نیک و بد لازم رعایت راستگویان را
توانگر بی سبب آیینه را در زر نمیگیرد
تف خورشید دولت میگدازد استخوانم را
همای فقرم ار چون سایه زیر پر نمیگیرد
نیاید راست هرگز الفت درویش با منعم
که باهم اختلاط آب و روغن در نمیگیرد
گر از ننگ گرفتن کس شود واقف، دگر هرگز
به گاه رزم، از دست عدو خنجر نمیگیرد
به اخلاق نکو، تسخیر دلها میتوان کردن
که تا لشکر نگیرد پادشه، کشور نمیگیرد
بوقت سوختن، از هیزم تر میشود روشن
که غیری در میان تا هست، صحبت در نمیگیرد
مزن در کار دنیا طعنه بیجوهری بروی
که از آزادگی واعظ بخود جوهر نمیگیرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دشمن چو ریزشی دید، زو شور و شر نخیزد
جایی که آب پاشی، زآن گرد برنخیزد
با درد عشق یکجا، عشق جهان نگنجد
یک ناله بشوری، از نیشکر نخیزد
چون دل شکست، از وی ناید سخن طرازی
از کاسه شکسته، آواز برنخیزد
در خشم نیک ذاتان، بیم ضرر نباشد
آری زآتش گل، هرگز شرر نخیزد
تمکین بیش آرد خفت، که از ترازو
کم میکنند زان سر، کز جای برنخیزد
کی تند خو به نرمی، فرمان پذیر گردد
از جای شعله هرگز، با چوب تر نخیزد
آن وعظ دلنشین شد واعظ، که هم ز دل خواست
نبود جگرگداز آه، تا از جگر نخیزد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مرد از راه شکست خود بعزت میرسد
سنگ تا مینا نگردد، کی به قیمت میرسد
روزن فانوس را ماند حسود تنگ چشم
هر که را سوزد چراغ، او را کدورت میرسد
بر سر درویشی خود لرزدم دل همچو بید
از عزیزان هرکه را بینم بدولت میرسد
میبرد هر کس به قدر همت از وی بهره یی
آگهان را از جهان سفله عبرت میرسد
ای گل عشرت که گستردی بساط خرمی
اینک اینک صرصر آه ندامت میرسد
گفت و گوی قسمت از ما بندگان بی نسبت است
از جهان واعظ به درویشان فراغت میرسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
به جبهه چین ز غم روزیت خطا باشد
که چین جبهه، لب شکوه از خدا باشد
گشاد کار خود از بستگی طلب ای دل
که چشم کور در روزی گدا باشد
بزینت در و دیوار نیستم مائل
که نقش خانه من، نقش بوریا باشد
کدام ملک نکوتر، زملک عافیت است؟
چه تاج شاهی ازین به که سر بجا باشد
معاش شاه ز پهلوی کاسبان گذرد
که سر عیال خوان دست و پا باشد
اگر بخلق کسی باشد آشنا، باری
چرا بمردم بیگانه آشنا باشد؟
ز حرف بیش نگردی بلند آوازه
نفس چو سوخته شد، سرمه صدا باشد
چو میتواند مرد از گرسنگی واعظ
چه لازم است که منت کش عطا باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ز بی برگان دل روشن ضمیران باصفا باشد
که هر خاری به چشم شعله، میل توتیا باشد
مگردان خالی از دامان همت، دست سائل را
که بهر روز بد دلهای شب دست دعا باشد
نباشد هیچ انباری به از انبان محتاجان
که آن را پایه یی بس محکم از دوش گدا باشد
هرآن یاری که باشد در نهادش راستی محکم
به جای نور چشم خلق، مانند عصا باشد
ز تاراج خزان بر خود نمی لرزند بی برگان
که عریانی دعای جوشن تیر بلا باشد
به اسب و زین اگر نازند مغروران توسن خو
سمند خوش عنا نی زیر ران ما را چو پا باشد
اگر در کنج غم، از ناتوانیها ز پا افتم
از آن بهتر که دوشی زیر بارم چون عصا باشد
فریب دلق رنگارنگ سالوسان، مخور واعظ
که هر رنگش ز حرص شوم، چشمی بر عطا باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
ز دستبرد حوادث گرت خبر باشد
بکیسه دست کرم، به ز مشت زر باشد
مجو ز خاطر ناخوش، تلاش معنی خوش
سخن طراز قلم، از دماغ تر باشد
اشارتی است غبارت بدیده از پیری
که بایدت پس ازین خاک در نظر باشد
بها فزایدت از صحبت مصاحب نیک
که قیمتی بود آبی که در گهر باشد