عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 اثیر اخسیکتی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوی تو باجور روزگار بسازد
                                    
حسن تو با لطف کردگار بسازد
وعده وصلت بکوش هوش فروخوان
تا برود کار انتظار بسازد
بر پی بوی گلی ز باغ رخ تو
با الم صد هزار خار بسازد
روی تو دیدم ز خوی خویش خبرده
تا دل کار اوفتاده کار بسازد
سوخت مرا طبع روزگار مباد آنک
خوی تو با طبع روزگار بسازد
همچو اثیر آنکه درفتاد بدامت
تا به ابد برگ اضطرار بسازد
                                                                    
                            حسن تو با لطف کردگار بسازد
وعده وصلت بکوش هوش فروخوان
تا برود کار انتظار بسازد
بر پی بوی گلی ز باغ رخ تو
با الم صد هزار خار بسازد
روی تو دیدم ز خوی خویش خبرده
تا دل کار اوفتاده کار بسازد
سوخت مرا طبع روزگار مباد آنک
خوی تو با طبع روزگار بسازد
همچو اثیر آنکه درفتاد بدامت
تا به ابد برگ اضطرار بسازد
                                 اثیر اخسیکتی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا براین نسزاید که از تو باشم دور
                                    
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که چنین رفته ئی زمن درخط
چه کرده ام که چنین کرده ئی مرا مهجور
امید من مکسل ز آن دولاله سیراب
خمارمن مشکن زان دونرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید کنون
دگر چه ماند نگوئی تو برتن رنجور
امید روز بهی چون بود مرا در عشق
نه وصل یار مساعد نه من بهجر صبور
در آرزوی تو دردی که در دل است مقیم
دوای آن نبود جز که دیدن دستور
فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن
بدان نظر که بود لعن در حق مسطور
غم چو طوق گلوگیر شد عجب مشمر
اگر بطاق در افکنده ام حدیث سرور
فلک ز سخت گمانی که هست بر همه کس
همی بتیر نشاید زدن دل مسرور
سبب کمال من آمد قصور حال مرا
بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور
منم زیان رده ی شرمسار خشم آلود
بدست چرخ مقامر چو مردم مقهور
دلم بری و نپرسی زهی ز من فارغ
جفا کنی و نترسی زهی بخود مغرور
چو آتشم چه، بطباخی مزاج سخن
ضمیر من ننهد آفتاب را مجرور
مرا چه طرفه بیانی است همچو جان شیرین
ولی حلاوت آن کرده عالمی پر شور
                                                                    
                            مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که چنین رفته ئی زمن درخط
چه کرده ام که چنین کرده ئی مرا مهجور
امید من مکسل ز آن دولاله سیراب
خمارمن مشکن زان دونرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید کنون
دگر چه ماند نگوئی تو برتن رنجور
امید روز بهی چون بود مرا در عشق
نه وصل یار مساعد نه من بهجر صبور
در آرزوی تو دردی که در دل است مقیم
دوای آن نبود جز که دیدن دستور
فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن
بدان نظر که بود لعن در حق مسطور
غم چو طوق گلوگیر شد عجب مشمر
اگر بطاق در افکنده ام حدیث سرور
فلک ز سخت گمانی که هست بر همه کس
همی بتیر نشاید زدن دل مسرور
سبب کمال من آمد قصور حال مرا
بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور
منم زیان رده ی شرمسار خشم آلود
بدست چرخ مقامر چو مردم مقهور
دلم بری و نپرسی زهی ز من فارغ
جفا کنی و نترسی زهی بخود مغرور
چو آتشم چه، بطباخی مزاج سخن
ضمیر من ننهد آفتاب را مجرور
مرا چه طرفه بیانی است همچو جان شیرین
ولی حلاوت آن کرده عالمی پر شور
                                 اثیر اخسیکتی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۵
                            
                            
                            
                        
                                 اثیر اخسیکتی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش با دوست محاکات بجان میگردم
                                    
نکته را راه به هنجار زیان میگردم
غیرت عشق چنان پرده همیداشت که من
نقش اسرار زخود نیز نهان میگردم
چون جهان نزل جنان بود من از پیروزی
منزل همت از آنسوی جهان میگردم
نظر از هرچه فلک دید، زمین میخواندم
خرد از هرچه خبر داشت، عیان میگردم
تامرابو، که هم از من بخرد یار به هیچ
سود و سرمایه بر آن بیع زیان میکردم
بحروفی که همی بست سر حلقه دُرج
خاتم غیب در انگشت بیان میکردم
او چو خورشید مرا کان گهر کردی و من
دامن او صدف گوهر کان میکردم
تا بآماج رسد تیر سحر یعنی آه
گاه تیر از قد خود گاه کمان میکردم
دم بدادند مرا دام طرازان حواس
زآنکه پرواز نه در اوج مکان میکردم
                                                                    
                            نکته را راه به هنجار زیان میگردم
غیرت عشق چنان پرده همیداشت که من
نقش اسرار زخود نیز نهان میگردم
چون جهان نزل جنان بود من از پیروزی
منزل همت از آنسوی جهان میگردم
نظر از هرچه فلک دید، زمین میخواندم
خرد از هرچه خبر داشت، عیان میگردم
تامرابو، که هم از من بخرد یار به هیچ
سود و سرمایه بر آن بیع زیان میکردم
بحروفی که همی بست سر حلقه دُرج
خاتم غیب در انگشت بیان میکردم
او چو خورشید مرا کان گهر کردی و من
دامن او صدف گوهر کان میکردم
تا بآماج رسد تیر سحر یعنی آه
گاه تیر از قد خود گاه کمان میکردم
دم بدادند مرا دام طرازان حواس
زآنکه پرواز نه در اوج مکان میکردم
                                 اثیر اخسیکتی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما مانده ایم و جانی، در دست غم بمانده
                                    
از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده
از روی آب رفته در دیده نم بمانده
از سر گذشت کردون سر برخط حوادث
نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن
از لذت فراغت دل با عدم بمانده
کاری چو گنج قارون، رخ در نشیب داده
دردی چو کوه قارن، ثابت قدم بمانده
دست که چید گلها، از شاخ شادمانی
امروز تا ببازد، در خار غم بمانده
الا دو دم نمانده از تف عمر با ما
صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده
روزی بقای عالم در شب فتاد و آنگه
امید را دماغی بربوک هم بمانده
گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا
در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده
                                                                    
                            از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده
از روی آب رفته در دیده نم بمانده
از سر گذشت کردون سر برخط حوادث
نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن
از لذت فراغت دل با عدم بمانده
کاری چو گنج قارون، رخ در نشیب داده
دردی چو کوه قارن، ثابت قدم بمانده
دست که چید گلها، از شاخ شادمانی
امروز تا ببازد، در خار غم بمانده
الا دو دم نمانده از تف عمر با ما
صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده
روزی بقای عالم در شب فتاد و آنگه
امید را دماغی بربوک هم بمانده
گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا
در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده
                                 اثیر اخسیکتی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو که از درد سری آه کنی
                                    
چه حدیثی سر این راه کنی
شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
گشته ناگشته چرا آه کنی
افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی
چه در این خانه اگرمات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی
بی سر و پای همی تاز بچرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی
نعره زن درشب هجران چوخروس
خفته ئی را مگر آگاه کنی
پای بر تارک خود نه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی
دیده ی مور است، یا دهان که تو داری
پاره ی موی است، یا میان که تو داری
جز به سخن های دلفریب نشانی
می نتوان داد از آن، دهان که تو داری
چون تو بمیدان دل سوار بر آئی
خاصه به چالاکئی چنان که تو داری
سست رکابی است، عقل خیره بماند
واله آن دست و آن عنان که تو داری
عشوه دها، عمر بستدی و ندادی
زانچه تو دانی بدان زبان که تو داری
شرم ز روی تو زین معامله، الحق
سود که من کردم و زیان که تو داری
طنز کنی هر زمان، که از تو چه دارم
آه، از آنشوخ دیده گان که تو داری
گوش همی دار، از آ که راحت دلهاست
آن دل گم گشته، درغمان که تو داری
اینت مسلمان شود محال میاندیش
دل بربائی و کس مدان که تو داری
خود کم من گیر باز گفته نیاید
پیش وزیر آن خدایگان که تو داری
                                                                    
                            چه حدیثی سر این راه کنی
شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
گشته ناگشته چرا آه کنی
افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی
چه در این خانه اگرمات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی
بی سر و پای همی تاز بچرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی
نعره زن درشب هجران چوخروس
خفته ئی را مگر آگاه کنی
پای بر تارک خود نه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی
دیده ی مور است، یا دهان که تو داری
پاره ی موی است، یا میان که تو داری
جز به سخن های دلفریب نشانی
می نتوان داد از آن، دهان که تو داری
چون تو بمیدان دل سوار بر آئی
خاصه به چالاکئی چنان که تو داری
سست رکابی است، عقل خیره بماند
واله آن دست و آن عنان که تو داری
عشوه دها، عمر بستدی و ندادی
زانچه تو دانی بدان زبان که تو داری
شرم ز روی تو زین معامله، الحق
سود که من کردم و زیان که تو داری
طنز کنی هر زمان، که از تو چه دارم
آه، از آنشوخ دیده گان که تو داری
گوش همی دار، از آ که راحت دلهاست
آن دل گم گشته، درغمان که تو داری
اینت مسلمان شود محال میاندیش
دل بربائی و کس مدان که تو داری
خود کم من گیر باز گفته نیاید
پیش وزیر آن خدایگان که تو داری
                                 اثیر اخسیکتی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۷
                            
                            
                            
                        
                                 اثیر اخسیکتی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جشن فرخنده نوروز جهان افروز است
                                    
هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان
آفتابی که بجامی است جهان افروز است
پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است
روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه
زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
دست بر باز چه هنگام گشاد باشه است
بیشه بر شیر چه ایام شکار یوز است
هر حسامی که جهان آب دهد جان شکن است
هر سنانی که فلک تیز کند دلدوز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او شعله انده سوز است
چون سرانداز کند در سپه غم گوئی
خنجر شاه سر انداز مدیح اندوز است
                                                                    
                            هر دلی بر سپه نور طرب پیروز است
آفتاب ار به حمل آمد و بفروخت جهان
آفتابی که بجامی است جهان افروز است
پشت بر کار جهان آر، که راه این راه است
روی در روی نشاط آر، که روز این روز است
با کمان فلک فتنه مشو، راست چو زه
زان کجا، ناوکش از مرد خرد کین توز است
دست بر باز چه هنگام گشاد باشه است
بیشه بر شیر چه ایام شکار یوز است
هر حسامی که جهان آب دهد جان شکن است
هر سنانی که فلک تیز کند دلدوز است
ساقیا عالم خاکی گذران است چو باد
در ده آبی که در او شعله انده سوز است
چون سرانداز کند در سپه غم گوئی
خنجر شاه سر انداز مدیح اندوز است
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در جهان هفت خصال است پسند حکما
                                    
که از آن هفت فراترعددی با من نیست
چو بمطعوم در آئی بسوی گوشت گرای
که بدن را به ازاو هیچ غذا ممکن نیست
وانکه را، هست نپوشد سلب فاخر پاک
من بگویم که خردنیست اگرموهن نیست
مال تو گر بسر آید منه انبار، بده
ضامن رزق عوض باز دهد خائن نیست
باده ی ناب همی نوش و به ادمان کم کوش
زانکه از خاصیتش هیچ دراو مامن نیست
ور حریفی طلبی زیرک و آزاده طلب
در مزاج تواگر بخل و حسد مزمن نیست
                                                                    
                            که از آن هفت فراترعددی با من نیست
چو بمطعوم در آئی بسوی گوشت گرای
که بدن را به ازاو هیچ غذا ممکن نیست
وانکه را، هست نپوشد سلب فاخر پاک
من بگویم که خردنیست اگرموهن نیست
مال تو گر بسر آید منه انبار، بده
ضامن رزق عوض باز دهد خائن نیست
باده ی ناب همی نوش و به ادمان کم کوش
زانکه از خاصیتش هیچ دراو مامن نیست
ور حریفی طلبی زیرک و آزاده طلب
در مزاج تواگر بخل و حسد مزمن نیست
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲
                            
                            
                            
                        
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴
                            
                            
                            
                        
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای وزیری که گوش هوش تو را
                                    
از پس پرده ی قضا خبر است
دیده ی فطنت تو می بیند
هرچه ایام را به پرده در است
پرده های رواق کردونت
شده محرم چو پرده های دراست
غیب همخوابه فراست توست
گرچه خاتون پرده ی قدر است
خوش نوائی است صیت تو لیکن
زخمه اکنون ز پرده دگراست
پرده از روی کار باز مگیر
که در او چشم خورده ی دگراست
کنه پرده دار بی معنی است
که بر این پرده طعنه را گذر است
نقش آن خام قلتپان دیدن
دیده را همچو پرده بصر است
پرده نام و ننگ من بدرید
نیست این پرده دار، پرده دراست
                                                                    
                            از پس پرده ی قضا خبر است
دیده ی فطنت تو می بیند
هرچه ایام را به پرده در است
پرده های رواق کردونت
شده محرم چو پرده های دراست
غیب همخوابه فراست توست
گرچه خاتون پرده ی قدر است
خوش نوائی است صیت تو لیکن
زخمه اکنون ز پرده دگراست
پرده از روی کار باز مگیر
که در او چشم خورده ی دگراست
کنه پرده دار بی معنی است
که بر این پرده طعنه را گذر است
نقش آن خام قلتپان دیدن
دیده را همچو پرده بصر است
پرده نام و ننگ من بدرید
نیست این پرده دار، پرده دراست
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                        
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بروزگار خودم بعد از این امید نماند
                                    
که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید
سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر
ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید
کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر
زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید
جوین بیوه زنان چون خورم که همت من
ورای قرصه ماه است و گرده خورشید
مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام
کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید
                                                                    
                            که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید
سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر
ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید
کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر
زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید
جوین بیوه زنان چون خورم که همت من
ورای قرصه ماه است و گرده خورشید
مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام
کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نهاد طبع لطیفت چه گوهری است کزو
                                    
هزار دریا در لحظه ئی همی زاید
روان، بمجلس مانوس او بیاراید
بصر، بطلعت میمون او بیاساید
خرد چسان کمر عشق برمیان بندد
عروس فکرت او چون نقاب بگشاید
بر اسب فکرت چون رای او سوار شود
ز نفس ناقه گوی کمال برباید
بیادگار ز من شعر خواست بیتی چند
نوشتم ار چه، از آن بهترک همی باید
در اینمقام خرده خرده ئی همی گیرد
که از حلاوت آن جان همی بیفزاید
کران نباشد غواص درّ بحر سخن
صدف بساحل عمان برد نکو ناید
ولیک از سر آن در گذشتم از پی آن
همی گذر نتوان کرد از آنچه فرماید
ستوده خاطر فرمانبر اثیرالدین
چو آتشی است که آب حیات ازاوزاید
در خزانه علم است فکرتش گوئی
که هر زمان بکلید کلام بگشاید
هزار کوکب معنی ز چرخ خاطر او
بنفس ناطقه هر لحظه روی بنماید
بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود
از آنکه طبع کرم از کرم بیاساید
چو بنگریدم دروی زنکته های بدیع
مرا چه گفت خرد: نظم ازاین نمط باید
زشرق شمع مرا فکرت آفتابی شد
کز آسمان خرد، میغ جهل بزداید
هم از بحار غم فضل او بباغ دلم
نمیرسید کز او روح نامی افزاید
کنون ز شاخ هنر طوبئی بشد بالم
شکار نکته ز شاهین نظم برباید
عجب نباشد اگر دُر برم بسوی عدن
که جزو جزو سوی کل خویش بگراید
یقین بدان که بمعیار علم کیل سخن
خرد بسنجد هرکس که باد پیماید
                                                                    
                            هزار دریا در لحظه ئی همی زاید
روان، بمجلس مانوس او بیاراید
بصر، بطلعت میمون او بیاساید
خرد چسان کمر عشق برمیان بندد
عروس فکرت او چون نقاب بگشاید
بر اسب فکرت چون رای او سوار شود
ز نفس ناقه گوی کمال برباید
بیادگار ز من شعر خواست بیتی چند
نوشتم ار چه، از آن بهترک همی باید
در اینمقام خرده خرده ئی همی گیرد
که از حلاوت آن جان همی بیفزاید
کران نباشد غواص درّ بحر سخن
صدف بساحل عمان برد نکو ناید
ولیک از سر آن در گذشتم از پی آن
همی گذر نتوان کرد از آنچه فرماید
ستوده خاطر فرمانبر اثیرالدین
چو آتشی است که آب حیات ازاوزاید
در خزانه علم است فکرتش گوئی
که هر زمان بکلید کلام بگشاید
هزار کوکب معنی ز چرخ خاطر او
بنفس ناطقه هر لحظه روی بنماید
بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود
از آنکه طبع کرم از کرم بیاساید
چو بنگریدم دروی زنکته های بدیع
مرا چه گفت خرد: نظم ازاین نمط باید
زشرق شمع مرا فکرت آفتابی شد
کز آسمان خرد، میغ جهل بزداید
هم از بحار غم فضل او بباغ دلم
نمیرسید کز او روح نامی افزاید
کنون ز شاخ هنر طوبئی بشد بالم
شکار نکته ز شاهین نظم برباید
عجب نباشد اگر دُر برم بسوی عدن
که جزو جزو سوی کل خویش بگراید
یقین بدان که بمعیار علم کیل سخن
خرد بسنجد هرکس که باد پیماید
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶
                            
                            
                            
                        
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بجائی که پیش صورت تو
                                    
خانه بشکست نقشبند خرد
در نبندد شکسته بند قضا
هرکه را دست کین توشکرد
جامه ئی داد خازن تو مرا
که کس از من به نیم جونخرد
ور ندوزم مشبک است کزو
هفت عضوم برون همی نگرد
زه جیبش چو چنگ ناله کند
لقمه از حلقم ار فرو گذرد
ور بسرفم در آن میان ناگاه
چو انار کفیده باز دَرَد
مرد باید که در میانه او
نه بسرفد، نه دم زند، نه خورد
بیش از وصف او قلیل و کثیر
نتواند زبان که برشمرد
زانکه گر هیچ دم زنم تادیر
تا باقصای کاشغر ببرد
داد باشد ز خازن تو مرا
با رهی این معاملت سپرد
بال این قطعه را بباید بست
پیش از آن، کز دهان من بپرد
                                                                    
                            خانه بشکست نقشبند خرد
در نبندد شکسته بند قضا
هرکه را دست کین توشکرد
جامه ئی داد خازن تو مرا
که کس از من به نیم جونخرد
ور ندوزم مشبک است کزو
هفت عضوم برون همی نگرد
زه جیبش چو چنگ ناله کند
لقمه از حلقم ار فرو گذرد
ور بسرفم در آن میان ناگاه
چو انار کفیده باز دَرَد
مرد باید که در میانه او
نه بسرفد، نه دم زند، نه خورد
بیش از وصف او قلیل و کثیر
نتواند زبان که برشمرد
زانکه گر هیچ دم زنم تادیر
تا باقصای کاشغر ببرد
داد باشد ز خازن تو مرا
با رهی این معاملت سپرد
بال این قطعه را بباید بست
پیش از آن، کز دهان من بپرد
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴
                            
                            
                            
                        
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷
                            
                            
                            
                        
                                 اثیر اخسیکتی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹