عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۶
لمن رسم اطلال سقتهاالسحائب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بزیر سایه شاهی که مهر از پرتوش زاید
ولی حق که بر خورشید رخت از نور بخشاید
امیرالملک فرخ فر حبیب الله خان خواهد
به جشن عیش خود فرق از فرح بر فرقدان ساید
تمنا دارم از آن شمس طالع کز ره شفقت
ز نور چهر روشن بزم یاران را بیاراید
سوی دروازه دولاب و کوچه مسجد سنگی
در قایمقامی باغ را با شوق بگشاید
سرای نمره دو جنب یخچال صغیران را
بپرسد و اندر آنجا از در رحمت درون آید
به دل با دوستان جوشد به لب شهد و شکر نوشد
حدیث نغز بنیوشد غذائی نوش فرماید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
درین چمن که هوار و به اهتراز آورد
گل شکفته از آنروی دلنواز آورد
غنیمتی است مرا زندگی که رضوان باز
در بهشت بروی حبیب باز آورد
گل و شکوفه دگرگون نموده پنداری
نشانی از رخ محبوب جانگداز آورد
زمین عجایب تاریخی آشکار کند
جهان حقیقت هر عیش بر مجاز آورد
گر از عجایب گیتی همی نویسم باز
و یا مجاز نگارم چگونه باز آورد
هزار شرح و هزاران قضیه می باید
یکی به بدرقه، آن یک به پیشباز آورد
بجز دو دوست زرافشان خواجه تا امروز
ندیده ام که گلی رنگ مه فراز آورد
گلی است دست سپهدار اعظم سلطان
که هر چه یابد گوئیش کارساز آورد
خدایگانا میرا توئی که از تحقیق
فلک بر روی تو سجده، زمین نیاز آورد
منم ستاده یکی پیر منحنی بدرت
که آسمان به سخن گفتنم نماز آورد
مرا تو مردم خواندی گمان نمی کردم
که مردمی منت رو باهتزار آورد
از آنکه حقه پندار در کفم دادی
شکسته دستم آیین به حقه باز آورد
نعوذبالله استغفرالله این نسبت
جماعتی را ای خواجه در گداز آورد
ز من که خاک توأم دل مگیر و سخت درآی
که نیکبخت نگاریت رسم ناز آورد
خدا کند که تو باشی همیشه مثل کسی
که نازنین دل او بر دو جهان جهاز آورد
چو راست گیری ابرو، جهان کنی روشن
چو چین برو فکنی دل بترکتاز آورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
باد نوروزی به بستان مشک و کافور آورد
ابر فروردین نثار از در منثور آورد
چهره گل آب و رنگ از روی غلمان میبرد
طره سنبل شکن بر گیسوی حور آورد
آن یکی یاقوت رخشان از بدخشان یافته
آن یکی فیروزه از کان نشابور آورد
نرگس اندر باغ دارد کاسه زرین بکف
جام جم گوئی به شادروان شاپور آورد
باد اگر پیراهن یوسف ندارد نکهتش
چشم نرگس را چرا یعقوب سان نور آورد
چون بجنبد شاخ گل بر سبزه باغ بهار
گوئی اندر تخت خاقان تاج فغفور آورد
بط درون شط بسان کشتی نوح است لیک
غرش فواره یاد از فار تنور آورد
بلبل گویا فراز شاخ گل دستان سرای
داستانها با سرود نای و طنبور آورد
احسن الملکست پنداریکه از شعر ادیب
تحفه اندر درگه فرخنده دستور آورد
آن خداوندی که بوی خوی روح افزای او
مستی اندر مغز، همچون آب انگور آورد
صاحبا میرا منم استاده در این آستان
خادمت را منتظر تا خود چه دستور آورد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بسفر رفت نگار من و من شیفته وار
در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار
دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست
گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار
چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم
بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار
گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا
جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار
گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه
جای رخساره آن سیمتن لاله عذار
گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی
غم چشمانش بر چشم تر من بگمار
گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک
تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار
ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش
که بود گل بر رخساره او خوار چو خار
نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی
نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار
چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند
شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار
چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید
دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار
زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن
چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار
دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن
زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار
گفت پروانه آن شمع جهان افروزم
عاشق بدرم و جوینده او در شب تار
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - در نکوهش شاعری که یک خان بختیاری را مدح گفته بود
ای ستاده به بزم تحقیقت
پور سینا و پیر فارابی
بنده خامه و ضمیر تو شد
قلم و رای صاحب و صابی
از شمیران ترا به ری آورد
گردش آسمان دولابی
تا بر این بنده ارمغان آری
از ره لطف صحنی از آبی
چون زنخدان شاهدان و برنگ
چون رخ زاهدان محرابی
زرد چون روی عاشقی محجور
از رخ ورد و لعل عنابی
پرتو افکند بر دریچه من
آفتاب سخن ز مهتابی
خواندم از گفته ات دو بیت که بود
رشک شعر جریر و عتابی
زنده کردی در آن بیان شگرف
استخوان ادیب خندابی
زر دانش به بوته سخنت
پاک شد همچو سیم تیزابی
بز دشتی و گاو کوهی را
گذرانیدی از سگ آبی
ای برادر بر این لطیفه نغز
باش بیدار اگر نه در خوابی
شعر تازی به لر مخوان و مپوش
خرقه خز به کرد سنجابی
پیش لر هست شعر تازی چون
پیش نازی نگار صقلابی
یا چو فرقان به گوش مؤبد پارس
یا اوستا به سمع اعرابی
منتهی مدح گرگ آن باشد
که ستائی توأش به قصابی
ور به چوپانیش کنی تصدیق
زشت باشد چو نیک دریابی
تا دهد در مذاق گرسنگان
طعم جان شیردان و سیرابی
تا به دیوان خراج ملک رسد
بیشتر از منال اربابی
باش در حوض های بلور
روز و شب در شنا چو مرغابی
مطرب عشق خواندت در گوش
نغمه بوسلیک و رهابی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۹
لاله رنگ رنگ ازو روید
بوستان بهار را ماند
چشم شوخی گشوده بر رخ خلق
نرگس آبدار را ماند
از تبسم همی شکر ریزد
لب لعل نگار را ماند
جز بالماس سفته می نشود
لؤلؤ شاهوار را ماند
اول و آخرش نمایان نیست
عرصه روزگار را ماند
گرزها می زنند بر بسرش
خسته روزگار را ماند
تیر رستم در او گرفته قرار
چشم اسفندیار را ماند
جای پستان همی مکد انگشت
کودک شیرخوار را ماند
محکش میزنند هر شب و روز
سیم کامل عیار را ماند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - ایضا در ذم خر
خر سبوی سر دره گوش خم پهلو
کماسه پشت و کدو گردن و تکاو گلو
چو آید آید با وی سبو و دره و خم
چو شد کماسه شود باوی و تکاو کدو
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱ - شادروان شاپور
شبی با گلعذاری مست و مخمور
گذر کردم بشادروان شاپور
کنار چشمه ای دیدم در آن کاخ
درختی برزده بر آسمان شاخ
به هر شاخش گلی خوشبوی و خوشرنگ
به هر گل بلبلی در ساز و آهنگ
درون چشمه عکس ماه و پروین
پراکنده گهر بر دیبه چین
همی غلطید عکس مه به هر سو
ز چوگان هوا در آب چون گو
مرا از این تماشا شد دل از دست
ز بانگ مرغ و بوی گل شدم مست
گرفتم دست یار نازنین را
ز روی عجز بوسیدم زمین را
که در این سایه لختی گسترد رخت
نشنید چون گل اندر زمردین تخت
گهی نو شد قدح، گاهی دهد می
شود او از قدح مست و من از وی
نگارم همچو گل زین گفته بشگفت
تقاضای مرا از دل پذیرفت
به روی آن چمن با هم نشستیم
بزنجیر محبت عهد بستیم
زدم جامی و دادم ساتگینی
کشیدم ناز حسن نازنینی
شده هوش از سر و رفته دل از دست
دل از دلدار یغما سر ز می مست
بناگه ناله ای آمد بگوشم
که از سر برد یکسر عقل و هوشم
تو گفتی خسته ای را دست دشمن
خلاند خار در دل تیر در تن
نظر کردم به هر سوی اندران دشت
ندیدم هیچ کس در باغ و گلگشت
ندانستم که این سوز از کجا بود
برآمد از کدامین آتش این دود
شدم آشفته و دیوانه از هول
دمیدم هر زمان بر خویش لاحول
دگر بار آمدم آن ناله در گوش
چنان کز خویشتن کردم فراموش
نگارم گفت کاین سوز از درخت است
درخت سبز مانا تیره بخت است
چو این گفت آن پری بر پا ستادم
بر آن آهنگ سوزان گوش دادم
یقینم شد از آن لحن شرربار
که آید از درخت آن ناله زار
بدو گفتم که ای شاخ برومند
مرا آه تو آتش در دل افکند
بجای آنکه همچون سرو بالی
چرا چون استن حنانه نالی
درخت بیزبان چون نخله طور
سخنگو شد بشادروان شاپور
بگفتا قصه من بس دراز است
یکی بشنو گرت سودای راز است
یقین دانم شنیدستی که شاپور
به روم آمد ز ایران از رهی دور
به روی مردم آن ملک دربست
پس تسخیر قسطنطین کمر بست
به قیصر از هجومش تنگ شد کار
که با آن شه نبودش باب پیکار
بناگه مرغ زیرک رفت دربند
قضا شاپور را در چنبر افکند
ادب را پوست از تن برکشیدند
تن شه را بچرم اندر کشیدند
درون شد شاه ما چون مغز در پوست
فرو شد تیر دشمن در دل دوست
بایران راند قیصر لشگر خویش
که از دشمن ستاند کیفر خویش
بهرجا یافت آبادی در ایران
زد آتش کند از بن کرد ویران
ز بن بر کند هر جا بد درختی
بدار آویخت هر جا شوربختی
پراکندند مسکینان ز مسکن
زدند آتش کریمان را بخرمن
ولی زانجا که در این راه باریک
بود روز ستم کوتاه و تاریک
بسی نگذشت کایزد جل شانه
ز دود از چهر ایران رنگ اندوه
برون آمد ز چرم گا و شاپور
بایران زد علم پیروز و منصور
بخاک رودبار آمد شبانگاه
و زانجا سوی ششتر شد ز بیراه
شبیخون زد به لشگرگاه قیصر
تکاور راند در خرگاه قیصر
شکارش کرد و بستش دست و بازو
ستم با کیفر آمد هم ترازو
سپس امر آمد از دربار شاپور
که معمار آوردند از روم و مزدور
ز آب روم و خاک روم گلها
طرازند از پی تعمیر دلها
درخت میوه دار از روم آرند
درون گلشن ایران بکارند
سراهای کهن از نو طرازند
همه ویرانه ها آباد سازند
چنین کردند و روزی چند نگذشت
که هامون باغ شد ویرانه گلگشت
هنوز از خاک قسطنطین در آن دشت
یکی تل است در دامان گلگشت
که خواندندش حریفان تل رومی
نباشد خاک آن چون خاک بومی
مرا رزبان شاپور اندرین بوم
بباغ شهریار آورد از روم
نهالی خرد بودم نازک و تر
که گشتم دور از پیوند مادر
در این خاک آب خوردم ریشه کردم
ز شاخ خود چمن را بیشه کردم
کنون از عمرم اندر روزگاران
گذشته سالها بیش از هزاران
بزرگان در پناهم آرمیدند
مهان در سایه قدم خمیدند
پری رویان زمینم بوسه دادند
بتان چون سایه در پایم فتادند
شهان در سایه پهن و فراخم
ز بند خیمه فرسودند شاخم
ولی اکنون دلی دارم مشوش
ز چرخ کج مدار و بخت سرکش
اگر چه زاده اندر خاک رومم
هوا پرورده این مرز و بومم
بر این خاکی که در وی ریشه دارم
ز جور آسمان اندیشه دارم
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲ - بند دوم
بت من چه این داستان می سرود
ببحر تقارب تقرب نمود
فعولن فعولن فعولن فعول
چه خوش باشد این سنجه با چنگ و رود
گریوه بود پشته و نهر رود
زبر از فراز است و زیر از فرود
چو بر بت بود بربط م و چنگ صنج
کمانچه غژک دان و عود است رود
ربابه رواده بود و جد م و شت
طرب را مشستی و خنیا سرود
سیاه آبه زاگاب و آمه دوات
سلام است زندش تحیت درود
حسد تیورک غبطه پژمان بود
جگر خون دل دان و اندوه دود
همان مرده ریگ است میراث وارث
زیان است خسران و نفع است سود
چو نیروی پنداره شد واهمه
همان مکر و اندیشه دان نیرنود
زره پوش و خفتان و خرپشته شد
دگر ترک و گبر است هم نام خود
جماد و گیا بسته و رسته دان
بسیط است کامود و ضد اشکیود
چو خدیه مضاف است و مطلق بود
همان موکده بشنو این نکته زود
«سبک موکده » عنصر آتش است
«گران موکده » عنصر خاک بود
گران خدیه آب و سبک خدیه باد
سبب رون و اندیشه و بهره بود
کشک عقعق و سعوه سنگانه دان
بود غاز خربت قطاع اسفرود
هزار است بلبل م غراب است زاغ
کلنگ است گرگی عقاب است مود
صنوبرم بود ناژو و کاژو توژ
تبر خون چو عناب توت است تود
بشین و گهر ذات و وصف است زاب
چو اویش هویت وجود است بود
همان گبر و ترسا و تیداک را
مجوس و نصاری شمر با جهود
بسودن بسفتن چو سائیدن است
خراشیدن رخساره گوئی شخود
بلارک پرند است و آتش زنه
بود زند و غودان خف و پود و هود
هنایش اثر حاجت آیفت دان
فلیوه بود هرزه غره فنود
تمطی است فنجا و خمیازه خاژ
فلانه لود تار و پوده است پود
چو ناویژ مغشوش و بیژه است ناب
نبهره بود قلب و نو نابسود
بنفشه بود فرمه شاهسپرم
چو ریحان و سنبل بود آبرود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴ - بند چهارم
سپیده چو زد دامن چرخ چاک
پر از سیم و زر گشت دامان خاک
بت من ز بحر تقارب کشید
به گوش خرد گوهری تابناک
فعولن فعولن فعلون فعول
بخوان ای پریچهره روحی فداک
سیامک مجرد اشو هست پاک
چمی معنوی دان و زمیاد خاک
نمشته عقیده نمیر ای شرح
قرار است هر نیز و عیب است آک
فراتین کلام شهادت بود
فره و هر روح خوش تابناک
وکالت بود «برگماری » ولیک
تو کنگاش دان مشورت بیم باک
هم آواز و همداستان متفق
فدا برخی انبازی است اشتراک
بود شرط پیغون و ورفان شفیع
می و عنبر و مشک ناویژه تاک
سرک حصبه بوشاسب دان احتلام
صدائی که از خفته آید خراک
کجسته است ملعون و برموته، چیز
جهانه ز شاخ درختان شتراک
توسک است در پارسی باقلا
قدید است و انسان و خشکیده کاک
کمسته بتازی بود لااقل
همان خواربار است اندک خوراک
سماروغ را قارج گویند لیک
ابوزینه جز تخم مرغ است هاک
چو داماد انوشه عروسش بیوک
شبین شاه بالا کرایه سلاک
بود مهر خوان منصب و ماژ عیش
ادک فرج زن دان جزیره اداک
خرابات ماخور بود یا لهر
چو بوزه فقاع است و طوفان کلاک
بود سنسن الکن سخنور فصیح
تگه تیس دان قوچ جنگی است راک
بتاریخ مرداس شد مار دوش
ولی نام ضحاک شد اژدهاک
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۸ - بند هشتم
ای آنکه گفتار ترا هوش و روان پاسخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل به تقطیع رجز گویا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاریک را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد این پسر خود عالم برزخ بود
پروز نژاد است و نسب بازیره یک حصه ز شب
پنک است و اودس یک وجب فرسنگ خود فرسخ بود
سیخ تباهه باب زن کش خوانده برخی تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلاب خود آکخ بود
نسترون آمد نسترن پروین همی باشد پرن
هم زلزله شد بومهن دیگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب کوه دان رنجیده را بستوه دان
بسیار را انبوه دان اشکاف و انده رخ بود
حنظل کبست آمد همی ظاهر و غست آمد همی
نشپیل شست آمد همی دام و نژنک آن فخ بود
قند سپید ابلوج شد آبی همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسری بر مخ بود
مغ جایگاه ژرف دان هلتاک را خود برف دان
نغز نکو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچی آمد روشنگ شاهسپرم شد ونجنگ
مفرق هباک و کف هبک وردان وژخ آزخ بود
وستاخها گستاخها دونان و شومان ماخها
خالیگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور منج و پشه بق وت پوستین و خوی عرق
دیگر جواب و پاورق این هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستی کدوخ آن فارتین دان پارگین
آتشگه گرمابها گلخن و یا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پیسی بر ص پریون جرب
پرهیختن یعنی ادب رحل کتب گیرخ بود
کچ فلس ماهی سب صدف دفزک سطبر و تاب تف
سابور هاله پره صف اسب روان هیدخ بود
دان ساتگین پیمانه را و آن دلبر جانانه را
میدان سفاهن شانه را زوبین همان ناچخ بود
آرایش آزین آمده ریشیده رنگین آمده
جد وار پرپین آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لکنت در زبان تاتول باشد کژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همی تقسیم بخش آمد همی
آغاز وخش آمد همی خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمین چغل تنسخ نفیس و کل کچل
پر بر کلاه آمد کلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت باز و شخ کمان رون باعث ورون امتحان
فرش و نهالی ریسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همی دان نکره سکوی بیرون پاخره
هم غلبکن شد پنجره هم دامن که شخ بود
نرموره بانوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبین لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زائیچ و خهر آمد وطن گور است و مدفن مرغزن
پندار بد شید اهرمن آه و فسوس آوخ بود
دیوار میدان لادرا ریواز میخوان داد را
بنیادگو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحی و تاب فر فرزین جری فرزان هنر
آنگه تبرزین و تبردیگر نخ ناچخ بود
جهمرز می باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تا با طلا لر، جوی و پهلوپخ بود
باشد قطایف فرخشه منحوس و ضایع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه دیگر تسیز و چخ بود
ماریره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، دایی و عم، افدرادخ دخت و دادا اخ بود
دست آورنجن یاره دان پر گاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتیاره دان آب فسرده یخ بود
گو خاکروبه رشت را هم محو و حک دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لک هرزه و لمتر کلان پیچه سیان و پرسیان
سغری گفل ترسا، سه خوان زنارشان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژیستان عصمت شمر
آز و شره نهست شمر کشتارگه مسلخ بود
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۹ - بند نهم
ای دلبر طرازی با ما چرا به نازی
عنبر چرا نسائی بربط چرا نسازی
مستعفلن فعولن مستعفلن فعولن
بحر مضارع است این گر خوش همی نوازی
بازی ریسمان را گویند دار بازی
و آنکس که بر فرازش بازی گر است غازی
خیزآب و کوهه، موج است دریا کنار، ساحل
اشناب و آشنا، دان و اشناء آب بازی
بحث و جدل خویسه یوز و پلنگ پیسه
مثل و شبیه دیسه زیبندگی برازی
پرویش کوتهی دان مربنده را رهی دان
اقبال فرهی دان فخر است سرفرازی
یال است پشت گردن آرنج دست و آرن
پهلو بود تهمتن بالا بود درازی
مخ مغز و الف بینی پیمانه ساتگینی
تاتار، ترک چینی چونان عرب که تازی
عمامه، زند پیچی شاغوله طره آن
وان را که بهر سرما بندی بچشم ایازی
بلمه است ضد کوسه رخ گونه، ماچ بوسه
زنبور منک و موسه دوله چلیک بازی
ستخوان پشت، مازه میلاوه، بر مغازه
گلگونه هست غازه یگزخم گرز غازی
فغواره بی سخن دان فانونس را لگن دان
سور و نشاط دن دان مهر است دلنوازی
بسقر دواج باشد چاره علاج باشد
شیشه زجاج باشد نیرنگ چاره سازی
آهنگ شد اراده افزون بود زیاده
تشلیخ دان سجاده ساجد بود نمازی
اصرار سخت روئی بن سکه بچه گوئی
تندی و زشتخوئی در زن بود چغازی
زیچی بود ظرافت گولی بود خرافت
بی غشی و لطافت هم نازکی است پازی
شت تیمسار باشد دانش بخار باشد
سختی ژغار باشد تاراج ترکتازی
یام و نوند مسرع هم اسب اسکداران
و آن اسپریس باشد میدان اسب تازی
پروین همی بود پرو، مزمار و خامه دان غرو
بر مردم ری و مرو گومروزی و رازی
و اشامه هست معجر ور پوشه هست چادر
تورانه ترک و دلبر بس جسته و نیازی
فانه پغاز باشد جره کراز باشد
درد و گداز باشد در پارسی پوازی
خوشی بود هژیری بر خواب و فرش پیری
شب بوی زرد خیری خیر و بود خبازی
تابوت و تخت کاهو آب گشاده تاهو
عیب و غزال آهو گند آوری گرازی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۱ - بند یازدهم - هفت خط جام جمشیدی و جز آن
رخ برافروخت همچو آیینه
آن پری پیکر سمن سینه
پس ز بحر خفیف باز آورد
این گهرها درون گنجینه
فاعلاتن مفاعلن فعلن
در قدح کن شراب دوشینه
هفت خط داشت جام جمشیدی
هر یکی در صفا چو آئینه
جور و بغداد و بصره و ازرق
«اشک » و «کاسه گر» و «فرودینه »
دستخط شهان و یاره دست
هم برنجن شمر تو «دستینه »
رصد اختران بود «هو دل »
«غلج » قفل است و پلکان زینه
کشک پینو و پینکی است نعاس
«کژنه » بر کفش و پیرهن پینه
می ز انگور و بخسم از گندم
«بوزه » از جو «ترینه » ترخینه
غول و نسناس را بغامه شمر
که بود در شمار بوزینه
هست «شبیاز» و «شب پره » خفاش
«کاروانک » ترند و چوبینه
عید اضحی است «گوسپند کشان
روز نوروز و جمعه «آدینه »
چینه دان طیور هست «کژاژ»
دانه کاندران بود «چینه »
ظهر پیشین و عصر«ایواراست »
به حقیقت بود «هر آیینه »
طیلسان «تالشانه » و «پستک »
فستقبه است و فروه «کرکینه »
آهن آهین و زینت «آذین است »
شیشه و آبگینه آیینه
دشمنی گر برون فتد جنگ است
رو بماند درون دل «کینه »
تهمتن رستم است و تهم دلیر
مام سهراب بوده «تهمینه »
آنکه نازد بر استخوان پدر
«داده بر بادگاه پارینه »
هفت اختر شمار «هفتورنگ »
هفت چرخ است «هفت گنجینه »
هست «یارک » مشیمه «گوزک » کعب
صدر و پستان و سرزنش «سینه »
دانه زن، ساحر است و هارون پیک
بوق «کرنا و خنب روئینه »
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۸ - مدیح
در کاروان نواخت در آی آهنگ
شب بر کشید پرده نیلی رنگ
خورشید در ترازو شد پنهان
بی آنکه هیچ سنجد ازو جوسنگ
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۳
بوی گل می وزد ز خرگه تو
ای خوشا روی ما و درگه تو
هم به رخ لاله جوان داری
هم به قد شاخ ارغوان داری
نفست مشکبیز و عنبرزای
سخنت دلربا و روح افزای
گل نبوید کسی که روی تو دید
می ننوشد که ساغر تو چشید
کسی از بوی گل شود مخمور
کز گلستان انس باشد دور
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۵ - و له قصیده در مدح میرزا عبدالوهاب
دگر صبح است و بلبل نغمه خوان است
ز حسن گل هزارش داستان است
زمین، از رنگ لاله، لعل پوش است؛
هوا، از بوی گل عنبر فشان است
نخفتم دوش، تا وقتی که دیدم
نسیم صبحدم دامن کشان است
چنان شد از شمیمش عطر پرورد
که پنداری مشامم عطردان است
ندانم از کدامین گلشن آمد
نسیم صبح، کاینش ارمغان است؟!
من این بو، از گلی نشنیده بودم
همانا بوی گل نه، بوی جان است
بدنبال نسیم افتادم از شوق
که بینم ا زکدامین گلستان است
نسیمم برد تا باغی چو دیدم
نه باغ است این، بهشت جاودان است
چه فرخ مسکن و، فرخنده مأوی
چه دلکش منزل و، خرم مکان است
همانا، باغ خلد است و ز سبزه
زمینش را بساط پرنیان است
دمیده سبزه و بر روی سبزه
گل است و لاله است و ارغوان است
درختانش، ز رنگارنگ میوه
مکلل چون درفش کاویان است!
بزیر هر درختی، نیک بختی
نشسته زان درختش سایه بان است
میان باغ، از سرو صنوبر
خیابانی و جویی در میان است
سقی الله، آب شیرین گوارا
که در وصفش زبان عذب البیان است
نشان پاکی جویی، چه جویی
که از سرچشمه ی کوثر روان است
ز عکسی کآسمان افگنده در وی
عیان از یک زمین دو آسمان است
بدل گفتم: غم از جان برد این باغ
مگر این باغ بیرون زین جهان است
دلم گفت: این سخن از باغبان پرس
که او آگاه ازین راز نهان است
نشان باغبان جستم ز دل، گفت؛
که: اینک خضر اینجا باغبان است
نگاهم چون به خضر افتاد، گفتم؛
که: ای کت راز پنهانی عیان است
چه باغ است، اینکه آبش سلسبیل است؟!
چه باغ است، اینک ابرش درفشان است؟!
چه باغ است اینکه غلمان داده آبش؟!
چه باغ است اینکه حورش پاسبان است
چه باغ است اینکه چون مینوی رضوان
مقیمش را حیات جاودان است؟!
چه باغ است اینکه چون مشکوی خسرو
مقام عشرت شیرین لبان است؟!
بفگت: اینجا نه مینو و نه مشکوست
همایون باغ مخدوم جهان است
خجسته بنده ی دادار وهاب
که دارای دیار اصفهان است
بلند اختر خدیوی، کز بلندی
زمین آستانش، آسمان است
جهان داور امیری، کز نکویی
بوصفش هر چه گویم بیش از آن است
بگاه لطف، چون ابر بهار است؛
بگاه قهر، چون برق یمان است
کفیل خدمتش، برنا و پیر است؛
رهین منتش، پیر و جوان است
ولایت گلشن و، لطفش سحاب است
رعیت گله و حفظش شبان است
ز صافی گهر، وز طینت پاک
ز بس روشن دل و روشن روان است
صحیح است آنچه او را در خیال است
یقین است آنچه او را در گمان است
چو هر نومید ازو امیدوار است
چو هر ناکام از وی کامران است
جهان گو خصم باش، او دوستدار است؛
فلک گو کینه ورز، او مهربان است
ز خلقش کاصفهان بیت السرور است
ز عدلش کاصفهان دار الامان است
ز غمازی که شغل روزگار است
ز ناسازی که کار آسمان است
دلی گر بشکند، خلقش کفیل است؛
غمی گر رو کند، عدلش ضمان است
بروز، او را نثار بارگاه است؛
بشب، او را چراغ آستان است
جواهر، آنچه در هفتم زمین است؛
کواکب آنچه تا هشت آسمان است
بعهد دولتش، کز بخت پیروز
زمانه شاد و خلقش شادمان است
نه جانی، غیر بربط ناله سنج است؛
نه چشمی جز صراحی خون فشان است
نه کس، جز زلف محبوبان پریشان؛
نه کس، جز چشم خوبان ناتوان است
تعالی الله، نسب فرزند زهرا:
بنام ایزد، حسب نوشیروان است
قرین شد با نسب او را حسب نیز
مگر سعدین را با هم قران است
محبا، صاحبا، مخلص نوازا!
که بر پیر وجوان، حکمت روان است!
صفاهان باغ و، احسان تو باران،
صفاهان جسم و، فرمان تو جان است!
تو با خلق خدا، چون مهربانی
خدای خلق، با تو مهربان است
زبانم بسته، تنگی دل اکنون
قلم راز دلم را ترجمان است
تذرو گلشن قدسم، دو روزی است
که پایم بسته ی این خاکدان است
ندارم شکوه از سختی گیتی
هما را قوت غالب استخوان است
غمی از هیچ راهم نیست در دل
ولی بر طبعم این معنی گران است
که این موسم که از تأثیر عدلت
صفاهان رشک گلزار جنان است
تو را با دوستان دایم درین باغ
که حمدا لله ایمن از خزان است
بود گسترده مهد عیش و غافل
که چون من بلبلی بی آشیان است
نه جغدم من، کز آبادی این ملک
بعهد دولتت بیخان و مان است
الا، تا در صدف رخشنده لؤلؤست
الا، تا در چمن سرو چمان است
شکست از گوهر او دور بادا
که : گوید باغ عمرت بیخزان است!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح صباحی
چون انجمن سپهر از انجم
شد پاک چو این جهان ز مردم
گیسو ببرید لیلی شب
بر سوک هر اختری که شد گم
زال گیتی، سمور شب کند
پوشیده بجشن روز، قاقم
ساقی سپهر می برآورد
لعلی قدح، از زمردین خم
گلگون شده زان می گل آگین
این نیلی طاق سبز طارم
من بنده نه خفته و نه بیدار
بر بستر خواب در تلاطم
بخت من و، باد صبحدم بود
با هم ز نفاقشان تزاحم
آنم میگفت: لاتقم، نم؛
اینم میگفت: لاتنم قم
برخیز که قاصدی ز کاشان
آمد قصدش زیارت قم
کانجا خفته است، بانوی دین
بر در ز ملائکش تراکم
معصومه ی پاک، کش پدر بود
معصوم نهم، امام هفتم
هم داشت قصیده ی صباحی
هم جست تو را نشان ز مردم
او کرده مرا، همی تفحص
من جسته بهمرهان تقدم
تا دیدم بر فراز اسبیش
پولادین ساق و آهنین سم
چون سبز خط ایاز یالش
چون مشکین زلف لیلی اش دم
تابان چو هلال، چار نعلش
هر یک مهر سپهر چارم
یک رشته در نسفته در دست
یکدسته گل شکفته در کم
داوود نه، لیک گوییا بود
ز آیات زبور در ترنم
چشم گریان و، گفتم: احسنت
کآمد بدل منت ترحم
دستی زده دامنش گرفتم
گم کرده زبان ره تکلم
گریان من و، او ز گریه ی من
آورده بگرد لب تبسم
کاین تازه قصیده ی صباحی است
بشنو مکن این قدر تظلم
وه وه چه قصیده ی صباحی
آویزه ی گوش شاه انجم
زین انعامند دوستانت
چون من همه عمر در تنعم
کالانعامند حاسدانت
خاکم بدهن، گزاف بل هم
ای، هم سبق تو عقل اول
وی هم نفس تو، صبح دویم!
ای رسته ز منت معلم
معلومات تو، بی تعلم
هرگز مکشد ز یمن حکمت
محکوم تو از فلک تحکم
نازاده چو نونتیجه یی پاک
زان هفت اب و ازین چهار ام
از نوش لب تو اهل کاشان
رسته ز گزند نیش کژدم
نظم تو، گره گشای پروین؛
نثر تو، زره ربای قلزم
گفت انوری این قصیده، گفتی؛
دیدم جو کشته او، تو گندم!
در مجلس تو، ز دیگران شعر
برساحل شط بود تیمم
من هم ز نخی دو گر ز دستم
حاشا کنم اعتلا توهم
من ابکم و سامعان اصم، نیست
از صحبت بکم بهره ور صم
ای دوست و دشمن تو در حشر
ممتاز ز هم چو کاکل از دم
آنان، بجنان کشند ساغر
اینان، بسقر کشند هیزم
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح حضرت صاحب الامر (ع)
دمید از شاخ زرین گل، چکیدش سیمگون شبنم؛
عیان شد طلعت عیسی، فشاند از شرم خوی مریم
نفس زد صبح و، ز انفاسش، ادیم خاک شد جنبان؛
چنان کز نفخ روح آویخت جان در قالب آدم!
شرار افشان، ز دود نار نمرودی خلیل است این؟!
و یا از گریه ی هاجر، عیان شد چشمه ی زمزم؟!
برآمد یوسف صدیق خور، زین هفت قصرش سر؛
ز چاک دامن پاکش، صبا از راستی زد دم
و یا از حیرت رویش، بتان مصر گردون را؛
شد از کفها، بدامن از شفق ریزان دمادم دم
برآمد از تواضع، موسی خور را سر از ساحل؛
فرو رفت از تفرعن قبطیان را سر به نیلی یم
و یا اسکندر روز آمد از ظلمات شب بیرون
بدست کینه ی خورشید و، روشن گشت از آن عالم
سپیده دم، ز تیغ زر نگار، خور شفق گون شد؛
افق چون پهلوی دیو سپید از خنجر رستم
خمار آمد ز چشم اختران، زین خسروانی خم؛
صبوحی را دگر در گردش آوردند جام جم
شد از شبدیز بر گلگون، عنان ده خسرو انجم؛
و یا آورد پا صاحب بزین اشهب از ادهم
شه دین، مهدی هادی؛ که باد او را بهر وادی
ولی در عشرت و شادی، عدو در محنت و ماتم
نهال جود را، غارس؛ دیار عدل را، حارس
سمند فتح را، فارس، حریم قدسس را؛ محرم
بجز سایل، نباشد حکم کس بر وی روان؛ اما پ
پذیرد حکم او هم پیش از آن دم کو برآرد دم
بجان از نارش افتد تف، بدشمن گر زند سیلی؛
شود دینارش اندر کف، بسایل گر دهد درهم
بهر کو وعده یی داده، وفایش کرده آماده؛
ز یک پشت و شکم زاده، وفا با وعده اش توأم
زدندی شاد و شرمنده، بجبن و بخل هم خنده؛
شدندی هر دو گر زنده، بعهدش رستم و حاتم
دهد عیسی، بگیتی مژده آخر دم قدومش را؛
گر اول روز، احمد را، بشارت داد از مقدم
رسد بر کوثر جنت، اگر از برق خشمش تف؛
چکد بر آتش دوزخ، اگر از ابر لطفش نم
زند رضوان چو نمرود، اندر آتش خرقه ی رنگین؛
کند مالک، خلیل آسا گل آگین جامه ی مظلم
به اجماع ملل، روزی که در آخر زمان گردد؛
زمین چون زلف خوبان تیره و آشفته و درهم
نشیند بر سریر سروری، شاه فلک جاهی؛
که از عدلش جهان گردد، چو روی نوخطان خرم
ولی هر یک باسم دیگر و رسم دگر خواندش
زبان عالمی گردان، بنام او مگر ابکم
یهودش داند از نسل یهودا، ماشیع نامش
مجوسش زاده ی زردشت و، ترسا زاده ی مریم
مسلمانش شمارد فاطمی یکسر، ولی زیشان
همی گویند فوجی کان گهر باشد همان در یم
هنوز از راح روح او را، سبوی جسم رنگین نه؛
هنوزش جامه ی تن، از فروغ جان نشد معلم
همانا در حیات او، دو شبهه راه ایشان زد
که هر یک زان دو با وسواس صد شیطان بود منضم
یکی این، کآدمی را نیست مقدور آن قدر جنبش؛
ولی گشت از حیات خضر حل این شبهه ی محکم
دگر این کز نظرها چون بود غایب، چه سود از وی؟!
بعالم آنچه منظور از حیات اوست در عالم!
ندانند این که هر چیزی وجود او بود لطفی
ظهورش نیز لطفی دیگر است از ایزد اکرم!
چو خور کز روشنی سازد جهان روشن، نمی بینی؛
که باشد روشنی ده، گر بود در ابر پنهان هم!
من و چون من کسی کز مسلمین مهر علی (ع) دارد
کنونش زنده میدانیم و زنده ز آن بنی آدم
ولی دارد، دوروزی مصلحت را رخ نهان، تا خود؛
جهان از دود ظلم و آه مظلومان شود مظلم
سمند فتح تا تازد، جهان از ظلم پردازد
ز بطحا رایت افرازد، ظفر بر رایتش پرچم!
شها وقت است کز ایوان، گذاری پای در میدان؛
کنی بر دردها درمان، نهی بر زخمها مرهم
شکایتها بود در دل، صبورم چون شکیب اولی؛
حکایتها بود بر لب، خموشم چون تو ای اعلم
خلت اوطاننا من نور وجه الاتقیا اطلع
غلت ابداننا من نار ظلم الاشقیا ارحم
کنی دجال را، تا غرق نیل تیغ چون قبطی
به افنای تو، روزی چند، زال چرخ شد ملهم
چنان کز هاتف غیب آمد از فرعونیان پنهان
بگوش مادر موسی ندای فاقذ فی فی الیم
کنون آن به که حال دشمن این خاندان گویم
چو کردم دوستان را مدح، باید دشمنان را ذم!
ز اولاد امیه، دوده ی مردود تا مروان
دگر، ز احفاد عباس، اهل طغیان تا به مستعصم
چه شد گر در عراق و شام، چندی عنکبوت آسا؛
بزعم خود بنای دولت خود کرده مستحکم
در ایوان خلافت، بر خلاف حق شده حاکم؛
بمیدان جلادت کرده رخش سرکشی ملجم
کسی آل علی زان قوم نشناسد که نشناسد
تذرو از بوم و، مشک ازثوم و ورد از خار و شهد از سم
ولایت بر تو ختم آمد، نبوت بر شه یثرب
تو را در خنصر است، او را بدی گر در کتف خاتم
تو آن عاجز نوازی، کز جلالت شحنه ی عدلت
بجبهه آورد چون چین، بحاجب افگند چون خم
صعاوی را دهد در حلقه ی چشم آشیان شاهین،
غزالان را بود روز و شبان از پی شبان ضیغم
ضعیفان را، در ایام تو آرام است و، از بأست
کند گرگ از بره، شاهین ز تیهو، شیر از آهو رم
خرد، کش نیست در دل شک، شمارد از تو با یک یک
کرم چه بیش و چه اندک، کرامت چه فزون چه کم!
تواند دید گر نور ملک را کور با عینک
تواند گشت گر سور فلک را مور با سلم
بروز رزم، کاندر دل نماند شهسواران را
خیال یاری از خال و، گمان دوستی از عم
زمین، از خون خونریزان، چو رنگین چهره ی روسی
هوا از گرد شبدیزان، چو مشکین طره ی دیلم
صدای پای عزرائیل، در گوش زمین مضمر؛
هوای نای اسرافیل، بر دوش هوا مدغم!
فلک را هفت پرویزن، ز آه خسته بیزد تف؛
زمین را هفت پیراهن، ز خون کشته گیرد نم
رهاند چون طبیبان از شراب مرگ اجل هرسو
سر از درد و، تن از تب لرزه، جان از بیم و، دل از غم!
چو گرد فتنه بار انگیزی، ای منصور از مرکب؛
چو بند ذوالفقار آویزی، ای معصوم از معصم
بسنگین تیغ، سوزی مزرع افلاک را خرمن؛
برنگین رمح سازی مهملات خاک را معجم
نماید از سم رخشت، هوا چون دسته ی ریحان؛
نماید از سر خصمت، زمین چون منبت شلجم
سزد ریزی ز بس زال فلک را خون فرزندان
که بیرون نارد از تن تا قیامت جامه ی ماتم
باین آهنگ، بس نالیده مرغان کهن شاها
ولی گویا چو من نالیده باشد عندلیبی کم
بغیر از خاطرم کاید بدامن شاهد نظمش
دمد روح القدس چون ز آستین فکر بکرم دم
نه هر فرزند کز بی شوی زن آید، شود عیسی؛
نه هر بی شوی زن، کآورد فرزندی، بود مریم
نجوید، تا زمین جوید، ره آسایش از گردون؛
نگردد، تا فلک گردد، بگرد مرکز عالم
مگر در معبر مسدود، پای دشمنانت ره؛
مگر در گردون مقصود، دست دوستانت خم
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح مسیح عهد و بطلمیوس عصر اقلیدس دوران میرزا محمد نصیر طبیب فرموده
فرود آمد چو شاه اختران، زین نیلگون توسن
افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک؛
تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
مه نو، چون منیژه تن نزار و، قد خم افتاده؛
بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن
گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی؛
فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن
فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد
نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن
و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان؛
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را
بخاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن
بمغرب، گوی زرین فلک غلطان و میدیدم
سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان؛
نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن
عیان یک نیمه ی کف الخضیب و، نیمه اش پنهان؛
چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن
سر بن بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان؛
شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن
بعین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم
بعینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن
ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین؛
که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون
خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی
دو پیکر چون دو یکدل دوست با هم دست در گردن
فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی
پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن
بمغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان؛
چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون،
دو شعری، جون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان
سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن
دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گرزه؛
کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن
وزان پس، خوشه یی در مرغزار آسمان دیدم
کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن
بوزن خوشه یی ریزان، شده میزانی آویزان؛
رحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن
ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش؛
از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من
عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب؛
تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن
ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش؛
کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن!
کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن
شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماه هر ساله؛
گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن
دو سر آورده رو یکسر، بقصد جدی تن پرور؛
یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن
چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا؛
در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن
شبان شب، همانا از قفای گله یی گشتی
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بزدلان
بجزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون!
کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی؛
گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن
براه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب؛
بسیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران
که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟!
بناگه، حقه مشکین، که چرخش بود بازیگر؛
شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن!
سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه؛
به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن
همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب؛
بصبح و شام و، مرغان سحر از سوک در شیون
ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان
بساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن
بمشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین
خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن
ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی؛
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه؛
عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن!
کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش ؛ زد
زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن
همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم؛
که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن
صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین؛
صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن
در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد؛
فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون
حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد؛
ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن
گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی؛
نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن!
همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی؛
زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن
مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری؛
ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن
نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا؛
دم باد شمالی، رفته خار از ساحت گلشن!
زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد؛
سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن
شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و، از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
بباغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر؛
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟!
عیان هر گوشه صد مجلس، بهر مجلس دو تن مونس؛
بریحان دید بان نرگس، بلاله همزبان سوسن
یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر
یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی
که در ناب دانه دانه میریزد ز پالادن
نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی
که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن
فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی
و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن
تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل بدمسازی؛
دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون!
قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی؛
زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن
گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او؛
گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من
منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی؛
مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن
مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک
منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن!
مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی،
منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن
ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف
بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن!
قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت؛
قصیده نه، همایون نغمه یی از بلبل گلشن
صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن
چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه
چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن
بگفتم: دل برد این دسته و، جان بخشد این نغمه؛
که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من!
بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته؛
باین آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن
ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم
بمن زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن!
تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل
شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن
همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر؛
ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن
بدامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی؛
قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من!
توانم گرچه من هم دسته یی بستن، ازین گلها؛
توانم گرچه منهم ناله یی کردن، درین گلشن؛
هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان؛
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن!
دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری؛
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون!
خصوص اکنون، که در باغ آشیانم خالی افتاده
من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن
صفاهان باغ و، منزل آشیان، من بینوا بلبل؛
قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن!
چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟!
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن!
ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان بفیروزی
دگر باز آیم انشاء الله از غربت سوی مسکن
چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون؛
چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق؛
نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن
چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب
ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن
ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی؛
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم؛
بآیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن
باین حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا؛
باین روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن
غزلخوانی من، از عشق مهرویان بآن ماند؛
که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن
نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان؛
نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
وگر مداحیم خواهی، بکف جزو مدیح اینک؛
نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن!
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو؛
طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن!
جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن!
چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟!
چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟!
گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟!
عجوزی را،چه آویزم بباز و نیزه ی قارن؟!
چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم؛
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گرزن بسر گرزن
دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم
رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن
مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری
که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن
مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران؛
که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن
نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله؛
انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع؛
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون؛
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
همت، از روی رخشنده بخنده گل بفروردین؛
همت، از دست بخشنده بگریه ابر در بهمن!
بتاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود
بسعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن
بنظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی؛
کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن
نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه
بنور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن
بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی
چو گشتی «رب ارنی » گو، ندادندیش پاسخ «لن»
اگر چه کس ندیده از ازل افلاک را عنین
عناصر را نبیند تا ابد کس گر چه استرون
کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا بهمتایت
دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن
حکیمان جهان و، فیلسوفان زمان یکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی
نشینی چون بمدرس، هم نشینانت به پیراهن
ندارندت بدرگه ره، تو دانایی و قوم ابله؛
تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن
چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم؛
همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن
حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خلقت
توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن
الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید
الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن
سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن