عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من روشن از سوز درون است
دل من روشن از سوز درون است
جهان بین چشم من از اشک خون است
ز رمز زندگی بیگانه تر باد
کسی کو عشق را گوید جنون است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سحر می گفت بلبل باغبان را
سحر می گفت بلبل باغبان را
درین گل جز نهال غم نگیرد
به پیری میرسد خار بیابان
ولی گل چون جوان گردد بمیرد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ترا از خویشتن بیگانه سازد
ترا از خویشتن بیگانه سازد
من آن آبی طربناکی ندارم
به بازارم مجو دیگر متاعی
چو گل جز سینهٔ چاکی ندارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بگو جبریل را از من پیامی
بگو جبریل را از من پیامی
مرا آن پیکر نوری ندادند
ولی تاب و تب ما خاکیان بین
به نوری ذوق مهجوری ندادند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا روزی گل افسرده ئی گفت
مرا روزی گل افسرده ئی گفت
نمود ما چو پرواز شرار است
دلم بر محنت نقش آفرین سوخت
که نقش کلک او ناپایدار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نهان در سینهٔ ما عالمی هست
نهان در سینهٔ ما عالمی هست
بخاک ما دلی در دل غمی هست
از آن صهبا که جان ما بر افروخت
هنوز اندر سبوی ما نمی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سخن درد و غم آرد ، درد و غم به
سخن درد و غم آرد ، درد و غم به
مرا این ناله های دمبدم به
سکندر را ز عیش من خبر نیست
نوای دلکشی از ملک جم به
اقبال لاهوری : زبور عجم
هوای خانه و منزل ندارم
هوای خانه و منزل ندارم
سر راهم غریب هر دیارم
سحر می گفت خاکستر صبا را
«فسرد از باد این صحرا شرارم
گذر نرمک ، پریشانم مگردان
ز سوز کاروانی یادگارم»
ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم
بگوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم
ازل تاب و تب پیشنیهٔ من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
میندیش از کف خاکی میندیش
بجان تو که من پایان ندارم
اقبال لاهوری : زبور عجم
از چشم ساقی مست شرابم
از چشم ساقی مست شرابم
بی می خرابم بی می خرابم
شوقم فزون تر از بی حجابی
بینم نه بینم در پیچ و تابم
چون رشتهٔ شمع آتش بگیرد
از زخمهٔ من تار ربابم
از من برون نیست منزلگه من
من بی نصیبم ، راهی نیابم
تا آفتابی خیزد ز خاور
مانند انجم بستند خوابم
اقبال لاهوری : زبور عجم
بجهان دردمندان تو بگو چه کار داری
بجهان دردمندان تو بگو چه کار داری
تب و تاب ما شناسی دل بی قرار داری
چه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی
تو ببرگ گل ز شبنم در شاهوار داری
چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد
دم مستعار داری غم روزگار داری
اقبال لاهوری : زبور عجم
جانم در آویخت با روزگاران
جانم در آویخت با روزگاران
جوی است نالان در کوهساران
پیدا ستیزد پنهان ستیزد
ناپایداری با پایداران
این کوه و صحرا این دشت و دریا
نی راز داران نی غمگساران
بیگانهٔ شوق بیگانهٔ شوق
این جویباران این آبشاران
فریاد بی سوز فریاد بی سوز
بانگ هزاران در شاخساران
داغی که سوزد در سینهٔ من
آن داغ کم سوخت در لاله زاران
محفل ندارد ساقی ندارد
تلخی که سازد با بیقراران
اقبال لاهوری : زبور عجم
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
چه دلی که محنت او ز نفس شماری او
که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی
بکناره برفکندی در آبدار خود را
مه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشی
که بخاک تیره ما زده ئی شرار خود را
خلشی به سینهٔ ما ز خدنگ او غنیمت
که اگر بپایش افتد نبرد شکار خود را
اقبال لاهوری : زبور عجم
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
شبها که سحر گردد از گردش کوکب ها
نشناخت مقام خویش افتاد بدام خویش
عشقی که نمودی خواست از شورش یارب ها
آهی که ز دل خیزد از بهر جگر سوزی است
در سینه شکن او را آلوده مکن لب ها
در میکده باقی نیست از ساقی فطرت خواه
آن می که نمی گنجد در شیشهٔ مشرب ها
آسوده نمی گردد آندل که گسست از دوست
با قرأت مسجد ها با دانش مکتب ها
اقبال لاهوری : زبور عجم
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل ما بیدلان بردند و رفتند
دل ما بیدلان بردند و رفتند
مثال شعله افسردند و رفتند
بیا یک لحظه با عامان درآمیز
که خاصان باده ها خوردند و رفتند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه شور است این که در آب و گل افتاد
چه شور است این که در آب و گل افتاد
ز یک دل عشق را صد مشکل افتاد
قرار یک نفس بر من حرام است
به من رحمی که کارم با دل افتاد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
روم راهی که او را منزلی نیست
روم راهی که او را منزلی نیست
از آن تخمی که ریزم حاصلی نیست
من از غمها نمی ترسم ولیکن
مده آن غم که شایان دلی نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دلی در سینه دارم بی سروری
دلی در سینه دارم بی سروری
نه سوزی در کف خاکم نه نوری
بگیر از من که بر من بار دوش است
ثواب این نماز بی حضوری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
متاع من دل درد آشنای است
متاع من دل درد آشنای است
نصیب من فغان نارسای است
به خاک مرقد من لاله خوش تر
که هم خاموش و هم خونین نوای است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل از دست کسی بردن نداند
دل از دست کسی بردن نداند
غم اندر سینه پروردن نداند
دم خود را دمیدی اندر آن خاک
که غیر از خوردن و مردن نداند