عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من روشن از سوز درون است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سحر می گفت بلبل باغبان را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ترا از خویشتن بیگانه سازد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بگو جبریل را از من پیامی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا روزی گل افسرده ئی گفت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نهان در سینهٔ ما عالمی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سخن درد و غم آرد ، درد و غم به
اقبال لاهوری : زبور عجم
هوای خانه و منزل ندارم
هوای خانه و منزل ندارم
سر راهم غریب هر دیارم
سحر می گفت خاکستر صبا را
«فسرد از باد این صحرا شرارم
گذر نرمک ، پریشانم مگردان
ز سوز کاروانی یادگارم»
ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم
بگوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم
ازل تاب و تب پیشنیهٔ من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
میندیش از کف خاکی میندیش
بجان تو که من پایان ندارم
سر راهم غریب هر دیارم
سحر می گفت خاکستر صبا را
«فسرد از باد این صحرا شرارم
گذر نرمک ، پریشانم مگردان
ز سوز کاروانی یادگارم»
ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم
بگوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم
ازل تاب و تب پیشنیهٔ من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
میندیش از کف خاکی میندیش
بجان تو که من پایان ندارم
اقبال لاهوری : زبور عجم
از چشم ساقی مست شرابم
اقبال لاهوری : زبور عجم
بجهان دردمندان تو بگو چه کار داری
اقبال لاهوری : زبور عجم
جانم در آویخت با روزگاران
جانم در آویخت با روزگاران
جوی است نالان در کوهساران
پیدا ستیزد پنهان ستیزد
ناپایداری با پایداران
این کوه و صحرا این دشت و دریا
نی راز داران نی غمگساران
بیگانهٔ شوق بیگانهٔ شوق
این جویباران این آبشاران
فریاد بی سوز فریاد بی سوز
بانگ هزاران در شاخساران
داغی که سوزد در سینهٔ من
آن داغ کم سوخت در لاله زاران
محفل ندارد ساقی ندارد
تلخی که سازد با بیقراران
جوی است نالان در کوهساران
پیدا ستیزد پنهان ستیزد
ناپایداری با پایداران
این کوه و صحرا این دشت و دریا
نی راز داران نی غمگساران
بیگانهٔ شوق بیگانهٔ شوق
این جویباران این آبشاران
فریاد بی سوز فریاد بی سوز
بانگ هزاران در شاخساران
داغی که سوزد در سینهٔ من
آن داغ کم سوخت در لاله زاران
محفل ندارد ساقی ندارد
تلخی که سازد با بیقراران
اقبال لاهوری : زبور عجم
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
چه دلی که محنت او ز نفس شماری او
که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی
بکناره برفکندی در آبدار خود را
مه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشی
که بخاک تیره ما زده ئی شرار خود را
خلشی به سینهٔ ما ز خدنگ او غنیمت
که اگر بپایش افتد نبرد شکار خود را
بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
چه دلی که محنت او ز نفس شماری او
که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی
بکناره برفکندی در آبدار خود را
مه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشی
که بخاک تیره ما زده ئی شرار خود را
خلشی به سینهٔ ما ز خدنگ او غنیمت
که اگر بپایش افتد نبرد شکار خود را
اقبال لاهوری : زبور عجم
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
من هیچ نمی ترسم از حادثهٔ شب ها
شبها که سحر گردد از گردش کوکب ها
نشناخت مقام خویش افتاد بدام خویش
عشقی که نمودی خواست از شورش یارب ها
آهی که ز دل خیزد از بهر جگر سوزی است
در سینه شکن او را آلوده مکن لب ها
در میکده باقی نیست از ساقی فطرت خواه
آن می که نمی گنجد در شیشهٔ مشرب ها
آسوده نمی گردد آندل که گسست از دوست
با قرأت مسجد ها با دانش مکتب ها
شبها که سحر گردد از گردش کوکب ها
نشناخت مقام خویش افتاد بدام خویش
عشقی که نمودی خواست از شورش یارب ها
آهی که ز دل خیزد از بهر جگر سوزی است
در سینه شکن او را آلوده مکن لب ها
در میکده باقی نیست از ساقی فطرت خواه
آن می که نمی گنجد در شیشهٔ مشرب ها
آسوده نمی گردد آندل که گسست از دوست
با قرأت مسجد ها با دانش مکتب ها
اقبال لاهوری : زبور عجم
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
هنگامه را که بست درین دیر دیر پای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای
زناریان او همه نالنده همچو نای
در ’بنگه فقیر و به کاشانهٔ امیر
غمها که پشت را به جوانی کند دو تای
درمان کجا که درد بدرمان فزون شود
دانش تمام حیله و نیرنگ و سیمیای
بی زور سیل کشتی آدم نمی رود
هر دل هزار عربده دارد به ناخدای
از من حکایت سفر زندگی مپرس
در ساختم بدرد و گذشتم غزل سرای
آمیختم نفس به نسیم سحر گهی
گشتم درین چمن به گلان نانهاده پای
از کاخ و کو جدا و پریشان بکاخ و کوی
کردم بچشم ماه تماشای این سرای
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل ما بیدلان بردند و رفتند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه شور است این که در آب و گل افتاد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
روم راهی که او را منزلی نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دلی در سینه دارم بی سروری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
متاع من دل درد آشنای است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل از دست کسی بردن نداند