عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
درین میدان پر نیرنگ حیرانست دانایی
که یک هنگامه آرایست و صد کشور تماشایی
ز راه عقل و آگاهی مشعبد می کند بازی
که غلطان مهره زرینست و نیلی حقه مینایی
به عمد آوازه سیمرغ و قاف افتاده در عالم
عبث نظارگی گردیده مشتی گول سودایی
خواص طبع جادو سیمیایی چند بنموده
هوای نفس خاکی در غبار غفلت اندایی
اگر نوعی که هست از رخ حقیقت پرده بردار
نظر ماند به رسوایی خرد افتد به شیدایی
جز او نیرنگ بینی نیست تا چون و چرا گوید
که هم او خود تماشائیست در هنگامه آرایی
همه زو چون خرد دانا و او برتر ز دانش ها
همه زو چون نظر پیدا و او پنهان ز پیدایی
ز شأن حسن تو نتوان نشان گفتن معاذالله
تو در دانش نمی گنجی، تو در بینش نمی آیی
کسی را نیست حد امتناع از امر و نهی تو
مسلم هرچه کردی نهی، بر حق هرچه فرمایی
به مستوری نشد کارم به رسوایی علم گشتم
شکیبی کز تو باشد می گریزم زان شکیبایی
به ذکرت جان دهد کلک «نظیری » وین عجب نبود
کز افسون حدیث تو کند افعی مسیحایی
که یک هنگامه آرایست و صد کشور تماشایی
ز راه عقل و آگاهی مشعبد می کند بازی
که غلطان مهره زرینست و نیلی حقه مینایی
به عمد آوازه سیمرغ و قاف افتاده در عالم
عبث نظارگی گردیده مشتی گول سودایی
خواص طبع جادو سیمیایی چند بنموده
هوای نفس خاکی در غبار غفلت اندایی
اگر نوعی که هست از رخ حقیقت پرده بردار
نظر ماند به رسوایی خرد افتد به شیدایی
جز او نیرنگ بینی نیست تا چون و چرا گوید
که هم او خود تماشائیست در هنگامه آرایی
همه زو چون خرد دانا و او برتر ز دانش ها
همه زو چون نظر پیدا و او پنهان ز پیدایی
ز شأن حسن تو نتوان نشان گفتن معاذالله
تو در دانش نمی گنجی، تو در بینش نمی آیی
کسی را نیست حد امتناع از امر و نهی تو
مسلم هرچه کردی نهی، بر حق هرچه فرمایی
به مستوری نشد کارم به رسوایی علم گشتم
شکیبی کز تو باشد می گریزم زان شکیبایی
به ذکرت جان دهد کلک «نظیری » وین عجب نبود
کز افسون حدیث تو کند افعی مسیحایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
دریغ از صف مردان برون نتاخت یکی
دو کون را به یکی داو درنباخت یکی
هزار تیغ درین مشهد جزا برخاست
ندید عشق که مردانه سر فراخت یکی
کسی به معرکه عشق کامیاب نشد
ظفر دو اسبه مدد شد ولی نتاخت یکی
بسی به جستن اجزای کیمیا گشتند
ز صد هزار کس اکسیر زر نساخت یکی
دلیل و حجت حق دیگرست و حق دیگر
طریق جهل هزار و ره شناخت یکی
دوکون را که چه داند که هیچ کس نشناخت
جهانیان همه بردند و درنباخت یکی
درست و خرده این کارخانه مغشوشست
نخورد داروی سباک اگر گداخت یکی
نوای عشق به ساز و حریر و الحان نیست
هزار پرده شد آهنگ کی نواخت یکی
مقمری چو «نظیری » پاکباز نخاست
که بیش و کم به هم آورده داو ساخت یکی
دو کون را به یکی داو درنباخت یکی
هزار تیغ درین مشهد جزا برخاست
ندید عشق که مردانه سر فراخت یکی
کسی به معرکه عشق کامیاب نشد
ظفر دو اسبه مدد شد ولی نتاخت یکی
بسی به جستن اجزای کیمیا گشتند
ز صد هزار کس اکسیر زر نساخت یکی
دلیل و حجت حق دیگرست و حق دیگر
طریق جهل هزار و ره شناخت یکی
دوکون را که چه داند که هیچ کس نشناخت
جهانیان همه بردند و درنباخت یکی
درست و خرده این کارخانه مغشوشست
نخورد داروی سباک اگر گداخت یکی
نوای عشق به ساز و حریر و الحان نیست
هزار پرده شد آهنگ کی نواخت یکی
مقمری چو «نظیری » پاکباز نخاست
که بیش و کم به هم آورده داو ساخت یکی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
چو لعبتان خیال اند آدمی و پری
به اختیار مشعبد کنند جلوه گری
درست اگر نگری سیمیا و نیرنگست
نشاط مجلس ناهید و فتنه قمری
ثبات عهد پدیدست چند خواهد داشت؟
گلی که در رحم غنچه کرد پرده دری
ز عمر خوش تر و شیرین تری ولی چه کنم
نبسته هیچ خردمند دل به رهگذری
درین سراچه مزاج زمانه گیرد عقل
خدا سرای مقیم است و کاروان سفری
دریغ از دی و نوروز دهر باید رفت
به گونه های خزانی و گریه جگری
به غیر هستی حق روی در فنا دارد
ز جزو و کل جهان هرچه را که برشمری
ظفر نبود به کوشیدن خرد ممکن
ضرورت از صف مستی شدیم و بی خبری
چو کودک ز دبستان نفور می ترسم
شب خمول ز بانگ مؤذن سحری
جهانیان به فروغم اگر نه محتاجند
چو آفتاب چه افتاده ام به دربدری؟
به اعتماد کواکب مکن «نظیری » کار
که ره نبرده به خود می کنند راهبری
به اختیار مشعبد کنند جلوه گری
درست اگر نگری سیمیا و نیرنگست
نشاط مجلس ناهید و فتنه قمری
ثبات عهد پدیدست چند خواهد داشت؟
گلی که در رحم غنچه کرد پرده دری
ز عمر خوش تر و شیرین تری ولی چه کنم
نبسته هیچ خردمند دل به رهگذری
درین سراچه مزاج زمانه گیرد عقل
خدا سرای مقیم است و کاروان سفری
دریغ از دی و نوروز دهر باید رفت
به گونه های خزانی و گریه جگری
به غیر هستی حق روی در فنا دارد
ز جزو و کل جهان هرچه را که برشمری
ظفر نبود به کوشیدن خرد ممکن
ضرورت از صف مستی شدیم و بی خبری
چو کودک ز دبستان نفور می ترسم
شب خمول ز بانگ مؤذن سحری
جهانیان به فروغم اگر نه محتاجند
چو آفتاب چه افتاده ام به دربدری؟
به اعتماد کواکب مکن «نظیری » کار
که ره نبرده به خود می کنند راهبری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
چمن قربانگه دنیای خونخوارست پنداری
دریغا گل که شاخ گلبنش دارست پنداری
سحر می گفت با پروانه بلبل حال و می نالید
که گل شد زود آخر شعله خارست پنداری
به سرعت آنچنان سودای بستان می شود آخر
که اطفال چمن را گل به بازارست پنداری
گل و نرگس بها بستان هر سحر مخمور می خیزند
کلید باغبان در دست خمارست پنداری
چنانم می گزد اکنون تماشای چمن کردن
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پنداری
نظر می بندم از گلزار و نقش یار می بینم
به چشمم هرکه غیر از یار، اغیارست پنداری
ندارد وزن، کالای دو عالم نزد سودایم
سری دارم که یوسف را خریدارست پنداری
کدامین نغمه کز رگ های جانم برنمی خیزد
همیشه مطربم را زخمه بر تارست پنداری
«نظیری » بسته بودم لب که عشق افسانه کوته کرد
سخن برداشت برقع قصه بسیار است پنداری
دریغا گل که شاخ گلبنش دارست پنداری
سحر می گفت با پروانه بلبل حال و می نالید
که گل شد زود آخر شعله خارست پنداری
به سرعت آنچنان سودای بستان می شود آخر
که اطفال چمن را گل به بازارست پنداری
گل و نرگس بها بستان هر سحر مخمور می خیزند
کلید باغبان در دست خمارست پنداری
چنانم می گزد اکنون تماشای چمن کردن
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پنداری
نظر می بندم از گلزار و نقش یار می بینم
به چشمم هرکه غیر از یار، اغیارست پنداری
ندارد وزن، کالای دو عالم نزد سودایم
سری دارم که یوسف را خریدارست پنداری
کدامین نغمه کز رگ های جانم برنمی خیزد
همیشه مطربم را زخمه بر تارست پنداری
«نظیری » بسته بودم لب که عشق افسانه کوته کرد
سخن برداشت برقع قصه بسیار است پنداری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
گر پای سرو و دامن یاری گرفته ای
از محنت زمانه کناری گرفته ای
آگه نیی که در چه نفس سود عمر تست
از هر نفس اگر نه عیاری گرفته ای
عمرت همان دم است که با یار بوده ای
هیچ است اگر جزین به شماری گرفته ای
هشدار هان که باطن خود تیره کرده ای
از هرچه بر ضمیر غباری گرفته ای
نخل برهنه سنگ ز مردم نمی خورد
از خود بریز اگر بر و باری گرفته ای
گردون کشیده رخت تو را چون مسیح اگر
وقتی رکاب شیر سواری گرفته ای
هر سو فقیر فاتحه در کار می کند
یک بار از دم که نثاری گرفته ای
نازان به حسن خویشتنی هیچ از امتحان
آیینه ای ز آینه داری گرفته ای؟
بازی ز کعبتین فلک خورده ای مدام
نقش حریف کی به قماری گرفته ای
چندین فرامشی ز حبیب و دیار چیست
آخر اجازت از پی کاری گرفته ای
اینجا صداع را سر مخمور می خرد
تو سر ز درد نیم خماری گرفته ای
بوی از شمیم زلف «نظیری » نبرده ای
گر بر فراش عیش قراری گرفته ای
از محنت زمانه کناری گرفته ای
آگه نیی که در چه نفس سود عمر تست
از هر نفس اگر نه عیاری گرفته ای
عمرت همان دم است که با یار بوده ای
هیچ است اگر جزین به شماری گرفته ای
هشدار هان که باطن خود تیره کرده ای
از هرچه بر ضمیر غباری گرفته ای
نخل برهنه سنگ ز مردم نمی خورد
از خود بریز اگر بر و باری گرفته ای
گردون کشیده رخت تو را چون مسیح اگر
وقتی رکاب شیر سواری گرفته ای
هر سو فقیر فاتحه در کار می کند
یک بار از دم که نثاری گرفته ای
نازان به حسن خویشتنی هیچ از امتحان
آیینه ای ز آینه داری گرفته ای؟
بازی ز کعبتین فلک خورده ای مدام
نقش حریف کی به قماری گرفته ای
چندین فرامشی ز حبیب و دیار چیست
آخر اجازت از پی کاری گرفته ای
اینجا صداع را سر مخمور می خرد
تو سر ز درد نیم خماری گرفته ای
بوی از شمیم زلف «نظیری » نبرده ای
گر بر فراش عیش قراری گرفته ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
به خودبینی به جز بتگر نباشی
ز خود بگریز تا کافر نباشی
به ظلمت افکند طوفان جهلت
چو کشتی گر گران لنگر نباشی
ز خیل طایران قدس گردی
اگر در قید بال و پر نباشی
نه انسان زاده ای فضلی طلب کن
که از همچون خودی کمتر نباشی
چنان سیراب ساز امروز جان را
که فردا تشنه کوثر نباشی
اگر خواهی گذارندت درین بزم
دمی بی دود چون مجمر نباشی
همه کس صید فربه خواهد و عشق
کند ردت اگر لاغر نباشی
اگر پای ریاحین سر نداری
چو نرگس صاحب افسر نباشی
چو ساغر پیشه گر بخشش نگیری
میان همگنان سرور نباشی
نگردی زین خط پرگار بی سر
اگر چون نقطه ز اول سر نباشی
«نظیری » دل به سیمین غبغبی بند
که در قید مه و اختر نباشی
ز خود بگریز تا کافر نباشی
به ظلمت افکند طوفان جهلت
چو کشتی گر گران لنگر نباشی
ز خیل طایران قدس گردی
اگر در قید بال و پر نباشی
نه انسان زاده ای فضلی طلب کن
که از همچون خودی کمتر نباشی
چنان سیراب ساز امروز جان را
که فردا تشنه کوثر نباشی
اگر خواهی گذارندت درین بزم
دمی بی دود چون مجمر نباشی
همه کس صید فربه خواهد و عشق
کند ردت اگر لاغر نباشی
اگر پای ریاحین سر نداری
چو نرگس صاحب افسر نباشی
چو ساغر پیشه گر بخشش نگیری
میان همگنان سرور نباشی
نگردی زین خط پرگار بی سر
اگر چون نقطه ز اول سر نباشی
«نظیری » دل به سیمین غبغبی بند
که در قید مه و اختر نباشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بس در وفا تأمل و تأخیر می کنی
تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست
با خلق صلح از سر تزویر می کنی
خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی
دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست
در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گر بر جمال بتکده ما نظر کنی
لبیک می فرستی و تکبیر می کنی
گر قاصر از تصور اویی عجب مدان
نقشی که نیست باب تو تصویر می کنی
از زلف او نمی رهی ار صد هزار سال
شبدیز می دوانی و شب گیر می کنی
جز یک لحد مقام «نظیری » به جم نماند
بی حاجت این خرابه چه تعمیر می کنی
تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست
با خلق صلح از سر تزویر می کنی
خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی
دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست
در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گر بر جمال بتکده ما نظر کنی
لبیک می فرستی و تکبیر می کنی
گر قاصر از تصور اویی عجب مدان
نقشی که نیست باب تو تصویر می کنی
از زلف او نمی رهی ار صد هزار سال
شبدیز می دوانی و شب گیر می کنی
جز یک لحد مقام «نظیری » به جم نماند
بی حاجت این خرابه چه تعمیر می کنی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
شد آخر روز بر ناییی و میل دل همان باقی
بلا گردید ضعف پیری و طغیان مشتاقی
ز بی باکی و رندی منفعل بودم چه دانستم
که در پیری کشد کارم به سالوسی و زراقی
فقیهان شاهد عادل نویسندم صلاح آنست
که در باقی کنم من بعد حرف شاهد و ساقی
به الطاف خداوندی امید واثقی دارم
فراموشم نمی گردد بشارت های مشتاقی
نوازش کن کزان لب های شیرین تلخ نافع تر
حیات خضر یابم گر دهی زهرم به تریاقی
جمال بوستان دیدم نه بخت و کار من ماند
بنفشه در سیه کاری و گل در ساده اوراقی
«نظیری » واله صوت و سخن چندین مکن خاطر
که ماند قصه را در جای نازک داستان باقی
بلا گردید ضعف پیری و طغیان مشتاقی
ز بی باکی و رندی منفعل بودم چه دانستم
که در پیری کشد کارم به سالوسی و زراقی
فقیهان شاهد عادل نویسندم صلاح آنست
که در باقی کنم من بعد حرف شاهد و ساقی
به الطاف خداوندی امید واثقی دارم
فراموشم نمی گردد بشارت های مشتاقی
نوازش کن کزان لب های شیرین تلخ نافع تر
حیات خضر یابم گر دهی زهرم به تریاقی
جمال بوستان دیدم نه بخت و کار من ماند
بنفشه در سیه کاری و گل در ساده اوراقی
«نظیری » واله صوت و سخن چندین مکن خاطر
که ماند قصه را در جای نازک داستان باقی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
یک ره کم این حجره خاکی نگرفتی
ترک صنم و دیر مغاکی نگرفتی
دیو و ملک از عربده ناکی تو جستند
در شکوه عنان دل شاکی نگرفتی
در کوچه وحدت که شهودی به دوام است
حظ نظر از وسوسه ناکی نگرفتی
آخر ببری ز اول اگر پاک ببازی
درباختی ار مهره به پاکی نگرفتی
در مهد دلت میل به شوخی و هوا داشت
راحت چو می از نشئه تا کی نگرفتی
چون گل به نسیمی دل شوریده شود چاک
هرچند که چون غنچه به چاکی نگرفتی
بر چرخ نسودی چو قمر گوشه نعلین
زنار مسیحا به شراکی نگرفتی
مردیم که در چشم تو گیریم بهایی
چون زندگی اما به هلاکی نگرفتی
حال تو نشد رتبه معراج «نظیری »
گر بطن سمک را به سماکی نگرفتی
ترک صنم و دیر مغاکی نگرفتی
دیو و ملک از عربده ناکی تو جستند
در شکوه عنان دل شاکی نگرفتی
در کوچه وحدت که شهودی به دوام است
حظ نظر از وسوسه ناکی نگرفتی
آخر ببری ز اول اگر پاک ببازی
درباختی ار مهره به پاکی نگرفتی
در مهد دلت میل به شوخی و هوا داشت
راحت چو می از نشئه تا کی نگرفتی
چون گل به نسیمی دل شوریده شود چاک
هرچند که چون غنچه به چاکی نگرفتی
بر چرخ نسودی چو قمر گوشه نعلین
زنار مسیحا به شراکی نگرفتی
مردیم که در چشم تو گیریم بهایی
چون زندگی اما به هلاکی نگرفتی
حال تو نشد رتبه معراج «نظیری »
گر بطن سمک را به سماکی نگرفتی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
ز نیرنگ نطقش به مضمون نیایی
ور آیی ز بس سحر بیرون نیایی
نیایی پذیرای نازی ز چشمش
که پیش ره صد شبیخون نیایی
به ترخانی عشق فرمان برآور
که درتحت احکام گردون نیایی
شوی محرم بزم رندان به شرطی
که ناخوش ببینی و محزون نیایی
به یونان حکمت جنیدی طلب کن
خدادان به علم فلاطون نیایی
بگویی چنان در دلش جا توان کرد
که بیرون به صد سحر و افسون نیایی
نه در گریه صاحب دلت می توان گفت
که دست و گریبان به جیحون نیایی
بکوش و ازین حلقه جانی برون بر
که در زیر این طاس وارون نیایی
مزن بوسه بر آستانش «نظیری »
لبالب گر از در مکنون نیایی
ور آیی ز بس سحر بیرون نیایی
نیایی پذیرای نازی ز چشمش
که پیش ره صد شبیخون نیایی
به ترخانی عشق فرمان برآور
که درتحت احکام گردون نیایی
شوی محرم بزم رندان به شرطی
که ناخوش ببینی و محزون نیایی
به یونان حکمت جنیدی طلب کن
خدادان به علم فلاطون نیایی
بگویی چنان در دلش جا توان کرد
که بیرون به صد سحر و افسون نیایی
نه در گریه صاحب دلت می توان گفت
که دست و گریبان به جیحون نیایی
بکوش و ازین حلقه جانی برون بر
که در زیر این طاس وارون نیایی
مزن بوسه بر آستانش «نظیری »
لبالب گر از در مکنون نیایی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۹ - این قصیده در مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان گفته شده
از سخن چون چاشنی بخشی به خوان تربیت
پر شود از مغز معنی استخوان تربیت
چشمه حیوان شود از طبع خاکستر پدید
گر برانی نام آتش بر زبان تربیت
از نشاط مجلست کان تا ابد فرخنده باد
گل دهد تخم شرر در بوستان تربیت
بر هوای آستانت گر غباری بگذرد
بر سر خورشید گردد سایه بان تربیت
صفحه طبع تو حاجتگاه معراج سخن
نقطه کلک تو مهر آسمان تربیت
گر به طبع شعله بخشی اعتدال خوی خویش
نیش خار خشگ را گردد فسان تربیت
عقل اول مایه از فضل و هنر کی یافتی؟
گرنه شخص همتت گشتی ضمان تربیت
بهر منع خواب هر شب با خیال مدح تو
بگذرد صدبار بر من پاسبان تربیت
بس که امشب لفظ و معنی در ضمیرم رتبه داشت
بر هم از شادی نمی آید دهان تربیت
عقل گفت: این مرتبت از چیست؟ وین قدر از کجا؟
گفتم از خورشید دانش ز آسمان تربیت
خان خانان ساقی بزم طرب عبدالرحیم
کز شراب نطق بخشد قوت جان تربیت
تا رساند شهپر اقبال و دولت گشته است
عرش، باز همتش را آشیان تربیت
روز و شب بر آسمان دارد زمین روی دعا
کاین سحاب فیض بادا مهربان تربیت
تربیت بر خویش می بالد ز فیض جود تو
ای دل و دستت ز همت بحر و کان تربیت
جنبش اول درآید توسن دانش به سر
دست لطفت گر دهد از کف عنان تربیت
دود نومیدی برآید از متاع علم و فضل
گر عتابت تخته چیند در دکان تربیت
سرنوشت تنگ عیشان را توانی حک کنی
گزلک رحمت چو آری در بنان تربیت
نطفه از مادر اگر ساقط شود در عهد تو
مدفنش همچون رحم گردد مکان تربیت
پر شود از صید معنی جلوه گاه خاطرم
دست طبعت چون کند زه بر کمان تربیت
لطف عهدت بس که بخشد زود آلای کمال
ذکر مدحت برنمی تابد زبان تربیت
گر مربی از فلک خواهم به غیر از لطف تو
منطقه زنار گردد بر میان تربیت
داورا رخصت که چون صیت تو زین درمی برم
بر جبین و چهره و خاطرنشان تربیت
می برم از خوان دانش ذله صد ساله را
گرچه بودم یک دو روزی میهمان تربیت
مایه از جنس کسی دیگر ندارد نظم من
بر متاع خویش دارم کاروان تربیت
می روم در صحن خارستان طبع مدعی
می رسد هردم به گوشم الامان تربیت
می کند شمشیر بی مهری ز همزادش جدا
بکر طبعم را که آمد توامان تربیت
چون «نظیری » از هنر گر کیسه بختم تهی است
لیک بر دل می برم بار گران تربیت
بس که پر گردید از انعام فضلت خاطرم
جز دعا چیزی نگنجد در زبان تربیت
طبع عاقل تا کند از مایه تعلیم سود
عقل کامل تا نفرماید زیان تربیت
نطق جانبخش تو دایم باد با فیض آنچنان
کز تو آموزد مسیحا داستان تربیت
پر شود از مغز معنی استخوان تربیت
چشمه حیوان شود از طبع خاکستر پدید
گر برانی نام آتش بر زبان تربیت
از نشاط مجلست کان تا ابد فرخنده باد
گل دهد تخم شرر در بوستان تربیت
بر هوای آستانت گر غباری بگذرد
بر سر خورشید گردد سایه بان تربیت
صفحه طبع تو حاجتگاه معراج سخن
نقطه کلک تو مهر آسمان تربیت
گر به طبع شعله بخشی اعتدال خوی خویش
نیش خار خشگ را گردد فسان تربیت
عقل اول مایه از فضل و هنر کی یافتی؟
گرنه شخص همتت گشتی ضمان تربیت
بهر منع خواب هر شب با خیال مدح تو
بگذرد صدبار بر من پاسبان تربیت
بس که امشب لفظ و معنی در ضمیرم رتبه داشت
بر هم از شادی نمی آید دهان تربیت
عقل گفت: این مرتبت از چیست؟ وین قدر از کجا؟
گفتم از خورشید دانش ز آسمان تربیت
خان خانان ساقی بزم طرب عبدالرحیم
کز شراب نطق بخشد قوت جان تربیت
تا رساند شهپر اقبال و دولت گشته است
عرش، باز همتش را آشیان تربیت
روز و شب بر آسمان دارد زمین روی دعا
کاین سحاب فیض بادا مهربان تربیت
تربیت بر خویش می بالد ز فیض جود تو
ای دل و دستت ز همت بحر و کان تربیت
جنبش اول درآید توسن دانش به سر
دست لطفت گر دهد از کف عنان تربیت
دود نومیدی برآید از متاع علم و فضل
گر عتابت تخته چیند در دکان تربیت
سرنوشت تنگ عیشان را توانی حک کنی
گزلک رحمت چو آری در بنان تربیت
نطفه از مادر اگر ساقط شود در عهد تو
مدفنش همچون رحم گردد مکان تربیت
پر شود از صید معنی جلوه گاه خاطرم
دست طبعت چون کند زه بر کمان تربیت
لطف عهدت بس که بخشد زود آلای کمال
ذکر مدحت برنمی تابد زبان تربیت
گر مربی از فلک خواهم به غیر از لطف تو
منطقه زنار گردد بر میان تربیت
داورا رخصت که چون صیت تو زین درمی برم
بر جبین و چهره و خاطرنشان تربیت
می برم از خوان دانش ذله صد ساله را
گرچه بودم یک دو روزی میهمان تربیت
مایه از جنس کسی دیگر ندارد نظم من
بر متاع خویش دارم کاروان تربیت
می روم در صحن خارستان طبع مدعی
می رسد هردم به گوشم الامان تربیت
می کند شمشیر بی مهری ز همزادش جدا
بکر طبعم را که آمد توامان تربیت
چون «نظیری » از هنر گر کیسه بختم تهی است
لیک بر دل می برم بار گران تربیت
بس که پر گردید از انعام فضلت خاطرم
جز دعا چیزی نگنجد در زبان تربیت
طبع عاقل تا کند از مایه تعلیم سود
عقل کامل تا نفرماید زیان تربیت
نطق جانبخش تو دایم باد با فیض آنچنان
کز تو آموزد مسیحا داستان تربیت
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - ایضا در مدح خان خانان بن بیرام خان واقعست
چو شمع سوز دلم عشق بر زبان انداخت
دگر نخواستی آتش مرا به جان انداخت
خرد ببوی معانی بخست چندانم
که بیخت خاکم و بیرون ز آستان انداخت
دم از فراق عزیزان نمی توانم زد
که از بلندترین پایه ام زمان انداخت
شب دراز نخوابم که شور احبابم
نمک به مردمک چشم خون فشان انداخت
به شاخ سدره ز مرغان خوش نوا بودم
جفای حادثه بر خاکم آشیان انداخت
هنوز سینه کنم پیش اگرچه شست قضا
خطا نکرد خدنگی که بر نشان انداخت
چه گویم از خم چوگان او خلاصی نیست
که هرکسم به کران دید در میان انداخت
درین مخاطره کس دست کس نمی گیرد
ز بحر بیهده ام موج بر کران انداخت
به فقر ساخته بودم فریب عشق مرا
به دست صد هوس مختلف عنان انداخت
به جام و مطربه گفتم وظیفه کافی نیست
ببایدم شد و ادرار بر مغان انداخت
جمال خدمت صاحب که شسته ام ز غرض
نظر به طمع نمی بایدم بر آن انداخت
به غیر هم نبرم التجا که گویندم
رسوم او بفلان بود بر فلان انداخت
به هر طریق دلم نقش بست دید خطا
بباید این ورق از اصل داستان انداخت
به جام جم ندهم آبرو که همت طبع
مرا سفینه به دریای بیکران انداخت
ثنا به زر نفروشم که لذت ورعم
ز عیش مدحت عبدالرحیم خان انداخت
ز ذکر دوست به گرمای حشر سیرابم
که در میانه کوثر مرا نشان انداخت
همین بس است سعادت که یار پرسش من
به خوش بیانی کلک گهرفشان انداخت
به این شرف که به تشریف خاصش ارزیدم
ز وجد خرقه چو پروانه مرغ خان انداخت
به خط و خلعت او چون مفاخرت نکنم؟
مرا به تربیت آوازه در جهان انداخت
بساط کهنه اگر روزگار برچیند
اساس تازه بسی طرح می توان انداخت
باو مدیح فرستادنم بدان ماند
که نخل میوه به دامان باغبان انداخت
به مجلسش چو رود مدح من چنان گویند
که دزد قیمت کالا به کاروان انداخت
سخن زیاده نباید سرود باید گفت
شکر به یاد لبت طوطی از دهان انداخت
به این قدر که «نظیری » سپاس نعمت گفت
پری مغز شکافش بر استخوان انداخت
بس این دعات که اعدات بی کمان افتند
چنان که دولت تو تیر بی کمان انداخت
دگر نخواستی آتش مرا به جان انداخت
خرد ببوی معانی بخست چندانم
که بیخت خاکم و بیرون ز آستان انداخت
دم از فراق عزیزان نمی توانم زد
که از بلندترین پایه ام زمان انداخت
شب دراز نخوابم که شور احبابم
نمک به مردمک چشم خون فشان انداخت
به شاخ سدره ز مرغان خوش نوا بودم
جفای حادثه بر خاکم آشیان انداخت
هنوز سینه کنم پیش اگرچه شست قضا
خطا نکرد خدنگی که بر نشان انداخت
چه گویم از خم چوگان او خلاصی نیست
که هرکسم به کران دید در میان انداخت
درین مخاطره کس دست کس نمی گیرد
ز بحر بیهده ام موج بر کران انداخت
به فقر ساخته بودم فریب عشق مرا
به دست صد هوس مختلف عنان انداخت
به جام و مطربه گفتم وظیفه کافی نیست
ببایدم شد و ادرار بر مغان انداخت
جمال خدمت صاحب که شسته ام ز غرض
نظر به طمع نمی بایدم بر آن انداخت
به غیر هم نبرم التجا که گویندم
رسوم او بفلان بود بر فلان انداخت
به هر طریق دلم نقش بست دید خطا
بباید این ورق از اصل داستان انداخت
به جام جم ندهم آبرو که همت طبع
مرا سفینه به دریای بیکران انداخت
ثنا به زر نفروشم که لذت ورعم
ز عیش مدحت عبدالرحیم خان انداخت
ز ذکر دوست به گرمای حشر سیرابم
که در میانه کوثر مرا نشان انداخت
همین بس است سعادت که یار پرسش من
به خوش بیانی کلک گهرفشان انداخت
به این شرف که به تشریف خاصش ارزیدم
ز وجد خرقه چو پروانه مرغ خان انداخت
به خط و خلعت او چون مفاخرت نکنم؟
مرا به تربیت آوازه در جهان انداخت
بساط کهنه اگر روزگار برچیند
اساس تازه بسی طرح می توان انداخت
باو مدیح فرستادنم بدان ماند
که نخل میوه به دامان باغبان انداخت
به مجلسش چو رود مدح من چنان گویند
که دزد قیمت کالا به کاروان انداخت
سخن زیاده نباید سرود باید گفت
شکر به یاد لبت طوطی از دهان انداخت
به این قدر که «نظیری » سپاس نعمت گفت
پری مغز شکافش بر استخوان انداخت
بس این دعات که اعدات بی کمان افتند
چنان که دولت تو تیر بی کمان انداخت
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان بن بیرام خان واقعست
نوح را دیده من زورق طوفان گردد
خضر بر چشم ترم چشمه حیوان گردد
سرخ رویم ز وفا بر سر کویی کانجا
آرزو آید و در خون شهیدان گردد
غم بده لیک نه چندان که چو در دل باشی
بر تو این گوشه محنتکده زندان گردد
دل به یک نکته تسلی است که از برگ گلی
قفس بلبل شوریده گلستان گردد
گر مرا محتسب کوی خرابات کنند
باده در کوچه و بازار فراوان گردد
شورش و تفرقه در شهر اگر نایابست
در بختم بگشایند که ارزان گردد
بس بزرگست گنهکاری ما خرد مبین
تحفه جرم و خطا مایه غفران گردد
جرم می باید تا توبه توانی کردن
کفر می باید تا مرد مسلمان گردد
دلق شب خلعت ساقیست به می رنگین دار
که مبادا غمش آلایش دامان گردد
دامن شب دم صحبت به تکلف مسپار
کز برای سر خورشید گریبان گردد
گر نوا بایدت از مرغ قفس گیر سبق
که ز بیداری شب مست و غزلخوان گردد
زار گریم که پریشانی دل آسان نیست
گنج ایثار کند تا که پریشان گردد
فقر باید که ازین گنج زکاتت بخشند
درد باید که دلت قابل درمان گردد
بخشش خلق که بی فایده چون کار منست
مال دنیاست که سرمایه عصیان گردد
هرکه را هست بغیر از تو خدایا کرمی
هرچه آن قسمت من طره نسیان گردد
مردم از کار فروبسته چه خواهد بودن
گرهی گر کم ازان طره فتان گردد
از گرانجانی و افسردگیم نزدیکست
طبع بی برگ تر از فصل زمستان گردد
بر دل و سینه نماندست درستی تا کی
پنجه از خون خودم سرخ چو مرجان گردد
بخیه بر جامه زدن نقص بود مجنون را
گهر اشک مرا گوی گریبان گردد
همت بلبل و پروانه گزیند گل و شمع
هدهد ما همه بر گرد سلیمان گردد
آن سلیمان دل جمع طبع که در مجلس او
نطق شکرشکن و لب شکرافشان گردد
خان خانان که ز نام و لقب اجدادش
بر قد دولت تو خلعت امکان گردد
ای قوی بخت که هم تاج طرازی هر روز
طوطی مرده گر آرند سخن دان گردد
بدیاری که تو تشریف فرستی آنجا
از خزان شاخ محالست که عریان گردد
باز آنجا مرض پنجه و ناخن جوید
شیر آنجا ز پی داروی دندان گردد
پاس عدل تو به حدیست که در کعبه به طوع
گرگ در صورت میش آید و قربان گردد
هر کجا بی اثر طیع تو، آتش بارد
هر کجا بی نسق حکم تو، ویران گردد
باید اول ز پی کنه تو رفتن گامی
گر حریفی به تو در عرصه میدان گردد
شاه باید شد تا پادشهی را شکنی
فتح گجرات نه کاریست که آسان گردد
میهمانی که گرامیست تویی ایزد را
هرکه غیر از تو، طفیلی است که مهمان گردد
برنشین، تیغ بزن، تیر بکش عالم را
صفدر رزم کجا صاحب دیوان گردد
سنگ را نقش کنی خاتم جمشید شود
زین که بر باد نهی تخت سلیمان گردد
رخش تو بر مژه شیر کند جلوه چرا
می پسندیش که بیگانه ز جولان گردد؟
آنچنان تند و دلیری که دوگوشش گه رزم
در دو چشم عدوی ملک دو پیکان گردد
همچو مشتاق که از حیله به معشوق رسد
عاشق گوی شود قاصد چوگان گردد
هرگز آسوده ز معشوق نگردد خاطر
آنقدر کز بغل و پهلوی و از ران گردد
ابردست تو چو آن برق یمانی گیرد
زرد از لمعه او چهره شیطان گردد
تیغ بارد ز دم تیغ چو خونبار شود
برق خیزد ز رخ برق چو رخشان گردد
آهنش آمده بی زحمت کان کن بیرون
که ز بس تیزی او رخنه دل کان گردد
زان سوی عالم ارواح دو نیمش سازد
روح اگر از جسد خصم گریزان گردد
ابر و برقی به نظر نیست ندانم که چرا
هر کجا دست و کمان تو نمایان گردد
جسم در خاک نهد رخت که باران آمد
روح از خانه کشد مال که طوفان گردد
بس که بر قاتل خصم تو کمان در رشکست
با خدنگت همه دم دست و گریبان گردد
لب سوفار نخندد که نگردد گریان
گوش زهگیر نجنبد که نه نالان گردد
همه ناوک شودش ناله چو آید به فغان
همه پیکان شودش اشک چو گریان گردد
من ندانم چه بود کین تو دایم که همه
کارگر ناوک او بی پر و پیکان گردد
با چنین اختر فیروز و به این استعداد
حیف باشد که تو را عزم گرانجان گردد
بلبلست آنکه به ته جرعه گل می سازد
تو نهنگی قدحت قلزم عمان گردد
سعی کن مملکتی گیر و جهانی بستان
که خم و خمکده ساقی دوران گردد
چو سر ساغری از فتح تو بگشود بده
آنقدر باده که دوری ز تو گردان گردد
زان شرابی که نهان در خم دولت داری
جرعه ای آر که سیلاب حریفان گردد
شعله خویت اگر تیز نگردد نفسی
گریه بر قصه خونین نمک افشان گردد
اندرین عهد که زیر لب کامل گویان
نیش صد طعنه خورد حرف که جنبان گردد
دور از ما و تو مستند حریفان که ز بخل
سخن داد و دهش بر لبشان جان گردد
من به مدح تو خوشم نی به ثنایی کان را
مزد تعریف شود جایزه رجحان گردد
به دعا قرب تو جویم که درو سوخته ام
هر گلی را که دماغ تو پریشان گردد
تا بود جاه جهان آنچه کم و بیش شود
تا بود کار جهان آنچه دگرسان گردد
دولت از طالع هرکس که سری بردارد
همچو پرگار تو را در خط فرمان گردد
عمل خصم که طومار پس از رسواییست
پرده برداشته تر از رخ عنوان گردد
شرح راز تو که مکتوب نشاط و طربست
از ازل تا ابدش اول و پایان گردد
خضر بر چشم ترم چشمه حیوان گردد
سرخ رویم ز وفا بر سر کویی کانجا
آرزو آید و در خون شهیدان گردد
غم بده لیک نه چندان که چو در دل باشی
بر تو این گوشه محنتکده زندان گردد
دل به یک نکته تسلی است که از برگ گلی
قفس بلبل شوریده گلستان گردد
گر مرا محتسب کوی خرابات کنند
باده در کوچه و بازار فراوان گردد
شورش و تفرقه در شهر اگر نایابست
در بختم بگشایند که ارزان گردد
بس بزرگست گنهکاری ما خرد مبین
تحفه جرم و خطا مایه غفران گردد
جرم می باید تا توبه توانی کردن
کفر می باید تا مرد مسلمان گردد
دلق شب خلعت ساقیست به می رنگین دار
که مبادا غمش آلایش دامان گردد
دامن شب دم صحبت به تکلف مسپار
کز برای سر خورشید گریبان گردد
گر نوا بایدت از مرغ قفس گیر سبق
که ز بیداری شب مست و غزلخوان گردد
زار گریم که پریشانی دل آسان نیست
گنج ایثار کند تا که پریشان گردد
فقر باید که ازین گنج زکاتت بخشند
درد باید که دلت قابل درمان گردد
بخشش خلق که بی فایده چون کار منست
مال دنیاست که سرمایه عصیان گردد
هرکه را هست بغیر از تو خدایا کرمی
هرچه آن قسمت من طره نسیان گردد
مردم از کار فروبسته چه خواهد بودن
گرهی گر کم ازان طره فتان گردد
از گرانجانی و افسردگیم نزدیکست
طبع بی برگ تر از فصل زمستان گردد
بر دل و سینه نماندست درستی تا کی
پنجه از خون خودم سرخ چو مرجان گردد
بخیه بر جامه زدن نقص بود مجنون را
گهر اشک مرا گوی گریبان گردد
همت بلبل و پروانه گزیند گل و شمع
هدهد ما همه بر گرد سلیمان گردد
آن سلیمان دل جمع طبع که در مجلس او
نطق شکرشکن و لب شکرافشان گردد
خان خانان که ز نام و لقب اجدادش
بر قد دولت تو خلعت امکان گردد
ای قوی بخت که هم تاج طرازی هر روز
طوطی مرده گر آرند سخن دان گردد
بدیاری که تو تشریف فرستی آنجا
از خزان شاخ محالست که عریان گردد
باز آنجا مرض پنجه و ناخن جوید
شیر آنجا ز پی داروی دندان گردد
پاس عدل تو به حدیست که در کعبه به طوع
گرگ در صورت میش آید و قربان گردد
هر کجا بی اثر طیع تو، آتش بارد
هر کجا بی نسق حکم تو، ویران گردد
باید اول ز پی کنه تو رفتن گامی
گر حریفی به تو در عرصه میدان گردد
شاه باید شد تا پادشهی را شکنی
فتح گجرات نه کاریست که آسان گردد
میهمانی که گرامیست تویی ایزد را
هرکه غیر از تو، طفیلی است که مهمان گردد
برنشین، تیغ بزن، تیر بکش عالم را
صفدر رزم کجا صاحب دیوان گردد
سنگ را نقش کنی خاتم جمشید شود
زین که بر باد نهی تخت سلیمان گردد
رخش تو بر مژه شیر کند جلوه چرا
می پسندیش که بیگانه ز جولان گردد؟
آنچنان تند و دلیری که دوگوشش گه رزم
در دو چشم عدوی ملک دو پیکان گردد
همچو مشتاق که از حیله به معشوق رسد
عاشق گوی شود قاصد چوگان گردد
هرگز آسوده ز معشوق نگردد خاطر
آنقدر کز بغل و پهلوی و از ران گردد
ابردست تو چو آن برق یمانی گیرد
زرد از لمعه او چهره شیطان گردد
تیغ بارد ز دم تیغ چو خونبار شود
برق خیزد ز رخ برق چو رخشان گردد
آهنش آمده بی زحمت کان کن بیرون
که ز بس تیزی او رخنه دل کان گردد
زان سوی عالم ارواح دو نیمش سازد
روح اگر از جسد خصم گریزان گردد
ابر و برقی به نظر نیست ندانم که چرا
هر کجا دست و کمان تو نمایان گردد
جسم در خاک نهد رخت که باران آمد
روح از خانه کشد مال که طوفان گردد
بس که بر قاتل خصم تو کمان در رشکست
با خدنگت همه دم دست و گریبان گردد
لب سوفار نخندد که نگردد گریان
گوش زهگیر نجنبد که نه نالان گردد
همه ناوک شودش ناله چو آید به فغان
همه پیکان شودش اشک چو گریان گردد
من ندانم چه بود کین تو دایم که همه
کارگر ناوک او بی پر و پیکان گردد
با چنین اختر فیروز و به این استعداد
حیف باشد که تو را عزم گرانجان گردد
بلبلست آنکه به ته جرعه گل می سازد
تو نهنگی قدحت قلزم عمان گردد
سعی کن مملکتی گیر و جهانی بستان
که خم و خمکده ساقی دوران گردد
چو سر ساغری از فتح تو بگشود بده
آنقدر باده که دوری ز تو گردان گردد
زان شرابی که نهان در خم دولت داری
جرعه ای آر که سیلاب حریفان گردد
شعله خویت اگر تیز نگردد نفسی
گریه بر قصه خونین نمک افشان گردد
اندرین عهد که زیر لب کامل گویان
نیش صد طعنه خورد حرف که جنبان گردد
دور از ما و تو مستند حریفان که ز بخل
سخن داد و دهش بر لبشان جان گردد
من به مدح تو خوشم نی به ثنایی کان را
مزد تعریف شود جایزه رجحان گردد
به دعا قرب تو جویم که درو سوخته ام
هر گلی را که دماغ تو پریشان گردد
تا بود جاه جهان آنچه کم و بیش شود
تا بود کار جهان آنچه دگرسان گردد
دولت از طالع هرکس که سری بردارد
همچو پرگار تو را در خط فرمان گردد
عمل خصم که طومار پس از رسواییست
پرده برداشته تر از رخ عنوان گردد
شرح راز تو که مکتوب نشاط و طربست
از ازل تا ابدش اول و پایان گردد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - یک قصیده
هرچه در معرض فنا باشد
دل درو بستن از خطا باشد
مال دنیا تمام عاریت است
عاریت را بقا کجا باشد؟
لیک این عاریت که می گویم
دست افزار کارها باشد
هرچه در خیر کار فرمایی
نفع آن کار مر تو را باشد
ور به غفلت معطلش داری
رود و غفلت از قفا باشد
مال دنیا چو سیل درگذرست
سیل در خانه کی روا باشد؟
سر به صحرا و کشت زارش ده
تا تو را حاصل و نما باشد
هرچه ده در عوض بود یک را
حسرت از رفتنش چرا باشد؟
بخل و همت چو بوی نیک، بد است
شهرتش در کف صبا باشد
به خوشی بو ز ناف ها آرد
گرچه در چین و در خطا باشد
به بدی بو برد ز مزبله ها
گرچه در خانه و سرا باشد
آدمی را به قدر همت و بخل
همه جا قیمت و بها باشد
زین کریمان اگرچه سایل را
خاک در دیده توتیا باشد
مرد را همت بلندخوش است
گر شهنشه اگر گدا باشد
هفت دریا به جنب خاطر من
ژاله در کام اژدها باشد
سایلان کفم که هرچه دهد
کمش افزون ز مدعا باشد
دل درو بستن از خطا باشد
مال دنیا تمام عاریت است
عاریت را بقا کجا باشد؟
لیک این عاریت که می گویم
دست افزار کارها باشد
هرچه در خیر کار فرمایی
نفع آن کار مر تو را باشد
ور به غفلت معطلش داری
رود و غفلت از قفا باشد
مال دنیا چو سیل درگذرست
سیل در خانه کی روا باشد؟
سر به صحرا و کشت زارش ده
تا تو را حاصل و نما باشد
هرچه ده در عوض بود یک را
حسرت از رفتنش چرا باشد؟
بخل و همت چو بوی نیک، بد است
شهرتش در کف صبا باشد
به خوشی بو ز ناف ها آرد
گرچه در چین و در خطا باشد
به بدی بو برد ز مزبله ها
گرچه در خانه و سرا باشد
آدمی را به قدر همت و بخل
همه جا قیمت و بها باشد
زین کریمان اگرچه سایل را
خاک در دیده توتیا باشد
مرد را همت بلندخوش است
گر شهنشه اگر گدا باشد
هفت دریا به جنب خاطر من
ژاله در کام اژدها باشد
سایلان کفم که هرچه دهد
کمش افزون ز مدعا باشد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - این قصیده در منقبت ابوالحسن علی بن موسی الرضا (ع) بعد از قصیده وارد شده
مرغ خوش الحان دلم غوغای رضوان خوش نکرد
هم نغمه با مرغی نشد گل های بستان خوش نکرد
گفتی برین در دل نشد با عمر خصمی کرد و رفت
زآتش سمندر دور شد خضر آب حیوان خوش نکرد
ذوقی و کنج خلوتی از هرچه گویی خوشترست
جغد آمد از ویرانه ام بزم سلیمان خوش نکرد
زین دل که من در آتشم تا بود آسایش ندید
زین سر که من سرگشته ام تا هست سامان خوش نکرد
می زد رهم را برهمن کفری به رغبت گفته شد
چون یافت در دینم خلل تاراج ایمان خوش نکرد
باشد قبول خدمتم در کفر و ایمان باختن
این دین که من خوش کرده ام گبر و مسلمان خوش نکرد
تا هست با من یک رمق با روزگارم تیرگی است
همزاد محنت آمدم آن شب که پایان خوش نکرد
زان شب که ساعت کرد خوش بهر فراغت طالعم
چون خنده یک صبح مرا طبع پریشان خوش نکرد
صد تیر آهم در جگر وز کس نجستم جرعه یی
زخم نهانم را دهن جز زهر پیکان خوش نکرد
از جامه شد عریان تنم وز عار نگشودم دهن
بر قامت فقرم حیا چاک گریبان خوش نکرد
شد جیب و دامان هر طرف دریا و کان را پر گهر
یک بار کام این صدف باران نیسان خوش نکرد
از کس ندارم شکوه ای از تلخی عیش منست
گر طوطی طبعم دهن زین شکرستان خوش نکرد
رد کرده شهر خودم مقبول غربت چون شوم
زین در صدف بیزا شد این لعل را کان خوش نکرد
گر طبع ابجدخوان من آزادیی خواهد مرنج
بیهوده حرفی می زنم طفلی دبستان خوش نکرد
هر گوشه باشد منتظر از بهر احیا مرده ای
دریای رحمت را چه غم گر قالبی جان خوش نکرد
نتوان به عیب دلستان زد طعنه عشق ذره را
گر در بیابان تشنه ای خورشید تابان خوش نکرد
آمد به سودای گهر با ابر نیسان قطره ای
چون دید جیحون غرقه شد دریای عمان خوش نکرد
بهر عزیمت طالعم صد ره به هر در قرعه زد
غیر از حریم درگه شاه خراسان خوش نکرد
حاجی محروم از وطن مسموم غربت بوالحسن
کایام بی امداد او شام غریبان خوش نکرد
شاهی که در روز جزا بی وزن بار مهر او
سنجیدن طاعات را از ننگ میزان خوش نکرد
از فیض اعجاز و کرم باشد مماتش چون حیات
چون ذات واحد حالتش تغییر و نقصان خوش نکرد
از جویبار لطف او سیراب سلطان و گدا
ابرست او بر خار و گل تنها گلستان خوش نکرد
نخلی که غیر از میوه امیدواری برنداد
گنجی که جز معماری دل های ویران خوش نکرد
در ساحت لطفش کسی تخم تمنایی نکشت
کان مزرع امید را از ابر نیسان خوش نکرد
شیرین و شور بحر و بر دنیا کشیدش در نظر
دستی نیالودش به خون لب از نمکدان خوش نکرد
دنیا برو یکروزه شد آن روز هم در روزه شد
الوان نعمت چیده شد یک تره از خوان خوش نکرد
مأمون جمال و جاه و جا بهر فریبش عرضه کرد
محو شهودش بود دل این خوش مگردان خوش نکرد
هرچند پیمان در میان آورد در کار جهان
جز بیعت و پیوند حق در حفظ ایمان خوش نکرد
عاجز نوازا گر فلک طبعی به بخشش کرده خوش
جز همچو ابر تنگدل نالان و گریان خوش نکرد
از رغبت احسان تو امید گل گل بشکفد
صبح این چنین ایام را پر ذوق وخندان خوش نکرد
جز ریش های ظلم را عدلت چو مرهم به نساخت
جز مبتلای درد را لطفت چو درمان خوش نکرد
نظمی که نی بر رسم تو طبع جهان داد انتظام
آن نظم را کلک قضا در سلک دیوان خوش نکرد
دوری که پرگارش روش بر مرکز امرت نکرد
آن دور بر هم خورده شد کس طبع دوران خوش نکرد
هر نفس را کز خدمتت حسن ترقی رو نداد
تفریح دل حاصل نشد ترکیب ارکان خوش نکرد
جرمی که آدم کرده بود از آب رویت شسته شد
بر روی اولاد بشر حق خال عصیان خوش نکرد
نور دل افروز تو را در جبهه آدم ندید
روز خطاب اصطفی زان سجده شیطان خوش نکرد
تا پا نهادی از وطن در غربت و آوارگی
یک شب سکون در هیچ جا ریگ بیابان خوش نکرد
با آنکه طوس از مقدمت پر ارغوان و لاله شد
پای تو را از زحمت خار مغیلان خوش نکرد
از ناف دنیا زادی و بر صدر دنیا آمدی
جز سینه مادر بلی موسی عمران خوش نکرد
آورد شیر از مهر تو صدر عنب پستان خاک
چون بود شیرش از عنب صدر تو پستان خوش نکرد
تا دشمن از زهر عنب کام تو زهرآلود ساخت
دل شهد را پر نیش شد نحل عسل شان خوش نکرد
ای جرم شوی صد جهان همچون «نظیری » زاب عفو
آلوده عصیان شدم صورت مرا زان خوش نکرد
رخسار خاکی بر درت مژگان خونین عرضه کرد
غم نامه درد مرا از وضع عنوان خوش نکرد
افتادم از لوث هوا دور از طواف مرقدت
پروانه آلوده پر شمع شبستان خوش نکرد
از ناسپاسی گشته ام محروم از آن جنت بلی
آدم اسیر هند شد چون خلد رضوان خوش نکرد
از شوق طوف مشهدت بنشینم از سعی و سفر
باری به وادی جان دهم گر کعبه قربان خوش نکرد
از باد طوسم تازه کن در آتش هندم مسوز
کز خاک و ابل خاطرم تا آب ملتان خوش نکرد
هم نغمه با مرغی نشد گل های بستان خوش نکرد
گفتی برین در دل نشد با عمر خصمی کرد و رفت
زآتش سمندر دور شد خضر آب حیوان خوش نکرد
ذوقی و کنج خلوتی از هرچه گویی خوشترست
جغد آمد از ویرانه ام بزم سلیمان خوش نکرد
زین دل که من در آتشم تا بود آسایش ندید
زین سر که من سرگشته ام تا هست سامان خوش نکرد
می زد رهم را برهمن کفری به رغبت گفته شد
چون یافت در دینم خلل تاراج ایمان خوش نکرد
باشد قبول خدمتم در کفر و ایمان باختن
این دین که من خوش کرده ام گبر و مسلمان خوش نکرد
تا هست با من یک رمق با روزگارم تیرگی است
همزاد محنت آمدم آن شب که پایان خوش نکرد
زان شب که ساعت کرد خوش بهر فراغت طالعم
چون خنده یک صبح مرا طبع پریشان خوش نکرد
صد تیر آهم در جگر وز کس نجستم جرعه یی
زخم نهانم را دهن جز زهر پیکان خوش نکرد
از جامه شد عریان تنم وز عار نگشودم دهن
بر قامت فقرم حیا چاک گریبان خوش نکرد
شد جیب و دامان هر طرف دریا و کان را پر گهر
یک بار کام این صدف باران نیسان خوش نکرد
از کس ندارم شکوه ای از تلخی عیش منست
گر طوطی طبعم دهن زین شکرستان خوش نکرد
رد کرده شهر خودم مقبول غربت چون شوم
زین در صدف بیزا شد این لعل را کان خوش نکرد
گر طبع ابجدخوان من آزادیی خواهد مرنج
بیهوده حرفی می زنم طفلی دبستان خوش نکرد
هر گوشه باشد منتظر از بهر احیا مرده ای
دریای رحمت را چه غم گر قالبی جان خوش نکرد
نتوان به عیب دلستان زد طعنه عشق ذره را
گر در بیابان تشنه ای خورشید تابان خوش نکرد
آمد به سودای گهر با ابر نیسان قطره ای
چون دید جیحون غرقه شد دریای عمان خوش نکرد
بهر عزیمت طالعم صد ره به هر در قرعه زد
غیر از حریم درگه شاه خراسان خوش نکرد
حاجی محروم از وطن مسموم غربت بوالحسن
کایام بی امداد او شام غریبان خوش نکرد
شاهی که در روز جزا بی وزن بار مهر او
سنجیدن طاعات را از ننگ میزان خوش نکرد
از فیض اعجاز و کرم باشد مماتش چون حیات
چون ذات واحد حالتش تغییر و نقصان خوش نکرد
از جویبار لطف او سیراب سلطان و گدا
ابرست او بر خار و گل تنها گلستان خوش نکرد
نخلی که غیر از میوه امیدواری برنداد
گنجی که جز معماری دل های ویران خوش نکرد
در ساحت لطفش کسی تخم تمنایی نکشت
کان مزرع امید را از ابر نیسان خوش نکرد
شیرین و شور بحر و بر دنیا کشیدش در نظر
دستی نیالودش به خون لب از نمکدان خوش نکرد
دنیا برو یکروزه شد آن روز هم در روزه شد
الوان نعمت چیده شد یک تره از خوان خوش نکرد
مأمون جمال و جاه و جا بهر فریبش عرضه کرد
محو شهودش بود دل این خوش مگردان خوش نکرد
هرچند پیمان در میان آورد در کار جهان
جز بیعت و پیوند حق در حفظ ایمان خوش نکرد
عاجز نوازا گر فلک طبعی به بخشش کرده خوش
جز همچو ابر تنگدل نالان و گریان خوش نکرد
از رغبت احسان تو امید گل گل بشکفد
صبح این چنین ایام را پر ذوق وخندان خوش نکرد
جز ریش های ظلم را عدلت چو مرهم به نساخت
جز مبتلای درد را لطفت چو درمان خوش نکرد
نظمی که نی بر رسم تو طبع جهان داد انتظام
آن نظم را کلک قضا در سلک دیوان خوش نکرد
دوری که پرگارش روش بر مرکز امرت نکرد
آن دور بر هم خورده شد کس طبع دوران خوش نکرد
هر نفس را کز خدمتت حسن ترقی رو نداد
تفریح دل حاصل نشد ترکیب ارکان خوش نکرد
جرمی که آدم کرده بود از آب رویت شسته شد
بر روی اولاد بشر حق خال عصیان خوش نکرد
نور دل افروز تو را در جبهه آدم ندید
روز خطاب اصطفی زان سجده شیطان خوش نکرد
تا پا نهادی از وطن در غربت و آوارگی
یک شب سکون در هیچ جا ریگ بیابان خوش نکرد
با آنکه طوس از مقدمت پر ارغوان و لاله شد
پای تو را از زحمت خار مغیلان خوش نکرد
از ناف دنیا زادی و بر صدر دنیا آمدی
جز سینه مادر بلی موسی عمران خوش نکرد
آورد شیر از مهر تو صدر عنب پستان خاک
چون بود شیرش از عنب صدر تو پستان خوش نکرد
تا دشمن از زهر عنب کام تو زهرآلود ساخت
دل شهد را پر نیش شد نحل عسل شان خوش نکرد
ای جرم شوی صد جهان همچون «نظیری » زاب عفو
آلوده عصیان شدم صورت مرا زان خوش نکرد
رخسار خاکی بر درت مژگان خونین عرضه کرد
غم نامه درد مرا از وضع عنوان خوش نکرد
افتادم از لوث هوا دور از طواف مرقدت
پروانه آلوده پر شمع شبستان خوش نکرد
از ناسپاسی گشته ام محروم از آن جنت بلی
آدم اسیر هند شد چون خلد رضوان خوش نکرد
از شوق طوف مشهدت بنشینم از سعی و سفر
باری به وادی جان دهم گر کعبه قربان خوش نکرد
از باد طوسم تازه کن در آتش هندم مسوز
کز خاک و ابل خاطرم تا آب ملتان خوش نکرد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - و له ایضا نعت رسول اکرم (ص) و قصد ترک گجرات
هر شب بذیل صحبت جانان تن آورم
وز دامنش نثار به دامن درآورم
بیرون روم ز ارض جسد در سمای روح
وحی مبین و کشف مبرهن درآورم
انشا کنم به منطق سیمرغ راز غیب
شورش به طایران نوازن درآورم
نیلی لباس و سینه فروزان چو کرم شب
در صحن لفظ معنی روشن درآورم
آتش زبان شمع بخاید چون من به حرف
کلک زبان بریده الکن درآورم
از مد عنبرین که کشم صبح اولین
اشهب به روی عنبر لادن درآورم
سر برزند چو صبح ز دیوار بوستان
کلک و ورق گرفته به گلشن درآورم
هرگه کنم نظاره مرآت گل به نظم
صد معنی از خموشی سوسن درآورم
چون حسن ارغوان نگرم از سرشگ گرم
خون در رگ فسرده روین درآورم
هر گوهری که از شب آبستنم بزاد
روزش به عقد بخت سترون درآورم
گر معنیی بربط سخن توسنی کند
سختش لگام بر سر توسن درآورم
بر صحن چارباغ جهان افکنم سماط
از هشت خلد خوان ملون درآورم
گردد بحل کار، فرومانده بس که من
لعل گران به تیشه کان کن درآورم
طبعم شکفته از طرف کس نمی شود
تا کی دقیقه های مبین درآورم
هر روز گوی برده به دعوی ز آفتاب
بر زین نشسته شور به برزن درآورم
زین زال فتنه جوی کشم کینه قدیم
غارت به خان و مانش چو بهمن درآورم
از دیک سینه جوش برآرم به سوز دل
گردون به رقص همچو نهنبن درآورم
دوران هنوز خون سیاوش نکرده پاک
سهراب را به حرب تهمتن درآورم
صد نوحه جیب و سینه درد در درون و من
از خنده پرده بر رخ شیون درآورم
صد تفته سوزنم به جگر هست و آب نیست
چندان که نم به چشمه سوزن درآورم
از بس گشاد تیر دهد شست روزگار
نگذاردم که دست به جوشن درآورم
صد زخم دل گزا خورم از دست ناکسان
تا لقمه ای به کام چو هاون درآورم
گوهر به مشت می دهم و نیست ناخنم
چندان که یک خراش به معدن درآورم
دستم نمی رسد که برآرم ز آستین
پایم نمی دهد که به دامن درآورم
باید هزار دور کند آسمان که من
یک بار آفتاب به روزن درآورم
امید عیش نیست درین چاه غم مگر
بیژن شوم که مرغ مثمن درآورم
با خصم سخت روترم از تیغ و دوست او
آیینه ام که در دل آهن درآورم
گردون اگر بیازش دستی کرم کند
گل مهره زمین به فلاخن درآورم
افشای راز بت نه صلاح است ورنه من
صد پارسا به کیش برهمن درآورم
آن گفتگو به خاک مذلت فتاده باد
کز بهر مصلحت حیل و فن درآورم
شک نارسانده دست به چوگان اعتقاد
گوی یقین به حال گه ظن درآورم
مگر زمانه پرده یوسف دریده است
کی دل به دست عشوه این زن درآورم؟
پاک از جهان روم که مسیح مجردم
قارون نیم که گنج به مدفن درآورم
بر توسن زمانه کسی ره به سر نبرد
من زیرکم که پای به کودن درآورم
ترسم چنان ز حاصل دوران که دانه را
چون مورچه شکسته به مکمن درآورم
قسمت رسیدنیست ز احسان هر که هست
دست از چه پیش رزق معین درآورم؟
گل در بغل نسیم چمن می کند مرا
من آن نیم که دست به چیدن درآورم
بر نخل شعله هر شرری بلبلی شود
گر خار خار سینه بگلخن درآورم
هر بخیه بر مرقع درویش عقده ایست
غفلت شود که رشته به سوزن درآورم
بر حلقه کمند و خم دام فتنه ام
مرغی نیم که چشم به ارزن درآورم
در وادیی که بیم خطر بیشتر بود
شب نالم و به قافله رهزن درآورم
آن نغمه سنج بلبل باغم که در خزان
مرغان رفته را به نشیمن درآورم
عشقت چو دست فتنه به یغما برآورد
از ره بلای رفته به مأمن درآورم
از بس که پیش عشوه تو بی بهاست جان
شرم آیدم که کیل به خرمن درآورم
ابر بهار حسن توام کز سرشک و آه
شب های رنگ و بوی به گلشن درآورم
مغز جگر گدازم و در دیده ها کشم
تا در چراغ حسن تو روغن درآورم
در همتم چو سرو به آزادگی مثل
قمری نیم که طوق به گردن درآورم
عشاق همتی که ز در صبر رفته را
گر درنیاورد دگری من درآورم
خورشید جرعه نوش شراب خم منست
حاشا که لب به دردی هر دن درآورم
شهدی چو دوستی به قدح خوشگوار نیست
کی لب به زهر کینه دشمن درآورم
نی نی که لاف می زنم و هزل می کنم
کی من به امر و نهی کسی تن درآورم؟
آن روستاییم که به غازان شه ار رسم
اول زبان به گفتن «کم سن » درآورم
در ظاهرم تکبر و در باطنم هوا
سنجاب در ته خزادکن درآورم
از بس بدم کفایت جرمم نمی کند
تاراج اگر به رحمت ذوالمن درآورم
آن سالخورده مطرب دیرم که صبح و شام
انجیل را به نغمه ارغن درآورم
طبعم رحم فسرده شد از شهوت زنان
لب بندم و عقیم بزادن درآورم
دیوان شعر کهنه بشویم ز فکر تو
از نعت خواجه نظم مدون درآورم
شهری ز بیم احمد مرسل کنم بنا
آفاق را به حصن محصن درآورم
وز دامنش نثار به دامن درآورم
بیرون روم ز ارض جسد در سمای روح
وحی مبین و کشف مبرهن درآورم
انشا کنم به منطق سیمرغ راز غیب
شورش به طایران نوازن درآورم
نیلی لباس و سینه فروزان چو کرم شب
در صحن لفظ معنی روشن درآورم
آتش زبان شمع بخاید چون من به حرف
کلک زبان بریده الکن درآورم
از مد عنبرین که کشم صبح اولین
اشهب به روی عنبر لادن درآورم
سر برزند چو صبح ز دیوار بوستان
کلک و ورق گرفته به گلشن درآورم
هرگه کنم نظاره مرآت گل به نظم
صد معنی از خموشی سوسن درآورم
چون حسن ارغوان نگرم از سرشگ گرم
خون در رگ فسرده روین درآورم
هر گوهری که از شب آبستنم بزاد
روزش به عقد بخت سترون درآورم
گر معنیی بربط سخن توسنی کند
سختش لگام بر سر توسن درآورم
بر صحن چارباغ جهان افکنم سماط
از هشت خلد خوان ملون درآورم
گردد بحل کار، فرومانده بس که من
لعل گران به تیشه کان کن درآورم
طبعم شکفته از طرف کس نمی شود
تا کی دقیقه های مبین درآورم
هر روز گوی برده به دعوی ز آفتاب
بر زین نشسته شور به برزن درآورم
زین زال فتنه جوی کشم کینه قدیم
غارت به خان و مانش چو بهمن درآورم
از دیک سینه جوش برآرم به سوز دل
گردون به رقص همچو نهنبن درآورم
دوران هنوز خون سیاوش نکرده پاک
سهراب را به حرب تهمتن درآورم
صد نوحه جیب و سینه درد در درون و من
از خنده پرده بر رخ شیون درآورم
صد تفته سوزنم به جگر هست و آب نیست
چندان که نم به چشمه سوزن درآورم
از بس گشاد تیر دهد شست روزگار
نگذاردم که دست به جوشن درآورم
صد زخم دل گزا خورم از دست ناکسان
تا لقمه ای به کام چو هاون درآورم
گوهر به مشت می دهم و نیست ناخنم
چندان که یک خراش به معدن درآورم
دستم نمی رسد که برآرم ز آستین
پایم نمی دهد که به دامن درآورم
باید هزار دور کند آسمان که من
یک بار آفتاب به روزن درآورم
امید عیش نیست درین چاه غم مگر
بیژن شوم که مرغ مثمن درآورم
با خصم سخت روترم از تیغ و دوست او
آیینه ام که در دل آهن درآورم
گردون اگر بیازش دستی کرم کند
گل مهره زمین به فلاخن درآورم
افشای راز بت نه صلاح است ورنه من
صد پارسا به کیش برهمن درآورم
آن گفتگو به خاک مذلت فتاده باد
کز بهر مصلحت حیل و فن درآورم
شک نارسانده دست به چوگان اعتقاد
گوی یقین به حال گه ظن درآورم
مگر زمانه پرده یوسف دریده است
کی دل به دست عشوه این زن درآورم؟
پاک از جهان روم که مسیح مجردم
قارون نیم که گنج به مدفن درآورم
بر توسن زمانه کسی ره به سر نبرد
من زیرکم که پای به کودن درآورم
ترسم چنان ز حاصل دوران که دانه را
چون مورچه شکسته به مکمن درآورم
قسمت رسیدنیست ز احسان هر که هست
دست از چه پیش رزق معین درآورم؟
گل در بغل نسیم چمن می کند مرا
من آن نیم که دست به چیدن درآورم
بر نخل شعله هر شرری بلبلی شود
گر خار خار سینه بگلخن درآورم
هر بخیه بر مرقع درویش عقده ایست
غفلت شود که رشته به سوزن درآورم
بر حلقه کمند و خم دام فتنه ام
مرغی نیم که چشم به ارزن درآورم
در وادیی که بیم خطر بیشتر بود
شب نالم و به قافله رهزن درآورم
آن نغمه سنج بلبل باغم که در خزان
مرغان رفته را به نشیمن درآورم
عشقت چو دست فتنه به یغما برآورد
از ره بلای رفته به مأمن درآورم
از بس که پیش عشوه تو بی بهاست جان
شرم آیدم که کیل به خرمن درآورم
ابر بهار حسن توام کز سرشک و آه
شب های رنگ و بوی به گلشن درآورم
مغز جگر گدازم و در دیده ها کشم
تا در چراغ حسن تو روغن درآورم
در همتم چو سرو به آزادگی مثل
قمری نیم که طوق به گردن درآورم
عشاق همتی که ز در صبر رفته را
گر درنیاورد دگری من درآورم
خورشید جرعه نوش شراب خم منست
حاشا که لب به دردی هر دن درآورم
شهدی چو دوستی به قدح خوشگوار نیست
کی لب به زهر کینه دشمن درآورم
نی نی که لاف می زنم و هزل می کنم
کی من به امر و نهی کسی تن درآورم؟
آن روستاییم که به غازان شه ار رسم
اول زبان به گفتن «کم سن » درآورم
در ظاهرم تکبر و در باطنم هوا
سنجاب در ته خزادکن درآورم
از بس بدم کفایت جرمم نمی کند
تاراج اگر به رحمت ذوالمن درآورم
آن سالخورده مطرب دیرم که صبح و شام
انجیل را به نغمه ارغن درآورم
طبعم رحم فسرده شد از شهوت زنان
لب بندم و عقیم بزادن درآورم
دیوان شعر کهنه بشویم ز فکر تو
از نعت خواجه نظم مدون درآورم
شهری ز بیم احمد مرسل کنم بنا
آفاق را به حصن محصن درآورم
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - یک قصیده
ای جلالت خلوت از اغیار تنها ساخته
حکمت تو از کرم دی کار فردا ساخته
پرده از روی صفات ذات خود برداشته
آنچه پنهان بود در علم آشکارا ساخته
عقل کل بگشوده بر خورشید ذاتت روزنی
وز فروغش دیده هر ذره بینا ساخته
شحنه عشقت نشسته بر سر بازار کون
درسگاه عقل را دکان سودا ساخته
در بدایت عشق را از شور حسن انگیخته
وز ریاح انس انسان روح پیدا ساخته
عشق صورت کن سروده در طربگاه شهود
روح راه رقص بر آهنگ آوا ساخته
رقص خود از عشق دیده صوت عشق از شور حسن
پس خزیده از سماع و قطع غوغا ساخته
اندرین ره آن که منزل دیده و واصل شده
تا نهایت رفته و مقطع ز مبدا ساخته
عقل را بین کاندرین صحرای پرخوف و خطر
صید گنجشگی نکرده رام عنقا ساخته
بحر ژرف و، ریسمان کوتاه و، غواص اعجمی
وین قضا در قعر یم لؤلؤ لالا ساخته
راه بر شمشیر و شاهد در حصار آتشین
عشق عاشق را به رفتن بی محابا ساخته
کس نبیند بدر رخسار تو الا در حجاب
گرچه دل افزون دریده پرده اخفا ساخته
در ازل یک در بیضا کرده پیدا از وجود
در بیضا آب کرده بحر خضرا ساخته
دم زده بحر و پدید آورده ابر قطره بار
بسته قطره بحر پر لولوی لالا ساخته
کرده چندین صورت از یک جوهر اصلی پدید
یک حقیقت این همه شکل آشکارا ساخته
آفریده کل عالم را ز جزو نقطه ای
وی عجب کل جای در هر جزو اجزا ساخته
بی درون و بی برون بگرفت بیرون و درون
ماورای شیب و بالا شیب و بالا ساخته
نظم امکان و وجوب آورده افلاطون عشق
عقل نشکافد که این معنی معما ساخته
آن که شیرین گوست بر کج مج زبانان گو مخند
کاندرین پرده مگس آهنگ عنقا ساخته
داستان واجب و ممکن بجز یک حرف نیست
بر زبان آورده چون الکن مثنا ساخته
کرده خود وصف کمال ذات خود در هر زبان
ذات خود را در حجاب خویش گویا ساخته
گاه عذرا بوده و در کار وامق کرده ناز
گاه وامق گشته و با داغ عذرا ساخته
از کنار پیر کنعان یوسف صدیق را
خوار و سرگردان سودای زلیخا ساخته
هر که را آورده شور جذبه تو در سماع
جبه و جلباب هستی پاره در پا ساخته
چون هوا تو در خفایا چون سراب اندر نمود
از نمود ما وجود خود هویدا ساخته
ماییی ما در هوای خود نموده چون سراب
بی هوای خویش ما را برده بی ما ساخته
همچو آب زندگی پوشیده از ما روی ما
چون سراب از آب تو با رنگ و سیما ساخته
از که جز ذات تو این ایثار می آید که او
خویش را پوشیده ما را آشکارا ساخته
شکر این شفقت که گوید کز دو عالم ذات تو
گرچه بر سر آمده جا در سویدا ساخته
طبع احیا داده اشیا را به اکسیر وجود
حکمت ذرات عالم را مسیحا ساخته
گشته از دریای فضلت ابر رحمت قطره بار
باطن هر ذره را از علم دریا ساخته
در نهاد ما عبودیت سرشته از الست
نقش آب و خاک ما طوعا اطعنا ساخته
زاصل خلقت داده ما را علم بر هستی خویش
از ازل ما را به ذات خود شناسا ساخته
حکمتت از بهر احداث موالید ثلاث
کرده سفلی امهات و علوی آبا ساخته
هر یکی زان راست طبعان را دوات و خامه ای
داده از طبع و بنان مشغول انشا ساخته
خواسته بر جنس و نوع دفتر مجمل فصول
فصل و ابواب کتاب کل مجزا ساخته
قصه بر خود خوانده و از خود نوشته تا ابد
پاک از تکرار و سهو انشا و املا ساخته
بعد ازان انشا مرکب کرده با هم مفردات
شخص انسان انتخاب کل اسما ساخته
مشت خاکی را به تأثیر صفات خویشتن
اسم اعظم کرده و عین مسما ساخته
کنز اسرار الوهیت نموده هیکلی
نامش آدم کرده حرزش اصطفینا ساخته
تاج فخر علم الاسما نهاده بر سرش
بر سریر اسجدوا از عزتش جا ساخته
بهر انس او که وحشت داشت از حور و ملک
از صراع پهلویش ترکیب حوا ساخته
خطبه حوا و آدم بهر آیین نکاح
از ثنای خویش و نعت احمد انشا ساخته
در شهادت گفته نام مصطفا با نام خویش
علت غایی آدم آشکارا ساخته
عشقبازی بین که بهر یک شجر دهقان صنع
هشت خضرا آفریده هفت غبرا ساخته
گفته از حب حبیب خویش حرفی با عدم
عالم آسوده را پر شور و غوغا ساخته
ای جمالت آب ما را نار حمرا ساخته
خاک ما را برده و باد مسیحا ساخته
در تن ما می پرد جان در هوای وصل تو
بوی گل مرغ قفس را ناشکیبا ساخته
از پی اظهار قدرت طایران قدس را
حکمتت آورده و محبوس دنیا ساخته
صنعت بازیچه ای چندست و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته
جادوی دنیا موالید مشعبد کرده جمع
رشته صد تو پدید از تاریکتا ساخته
رشته ها را همچو تار سحر کرده پر گره
هر دم از افسون یکی بسته یکی واساخته
عزت تو «عندنا باق » نوشته بر نگین
«انفدو ما عندکم » نقش رخ ما ساخته
هشت ثابت در مقام خویشتن دایم هوا
جنبش چرخش صبا کردست نکبا ساخته
هرچه از بحر و بر هستی برون آورده سر
خرج وجه «کل شیئی هالک الا» ساخته
کبریات از مغز چشم سالکان راه دین
در بیابان بهر زاغان خوان یغما ساخته
کلک استغنات هرجا خط بحرب الله زده
آیه «نصر من الله » کفر طغرا ساخته
هر کجا جباریت رخش جلال انگیخته
چهره اسلام گم در گرد هیجا ساخته
عاشقانت سینه بر شمشیر کافر می زنند
کز شهادت عشق تو اموات احیا ساخته
منکرانت تیغ بر فرق مجاهد می کشند
کز خطاشان لات و هبلی دست بالا ساخته
امر و نهی تست آن کاقرار و انکاری به او
مؤمن و عابد مطیع گبر خود را ساخته
زآهن یک کان به حکمت کبریای ذات تو
گاه سیف الله گه شمشیر ترسا ساخته
هشته از روی توجه رشته حبل المتین
کفر برقع بافته ایمان مصلا ساخته
گر نخندم در میان گریه کافر نعمتیست
داده غم وز یاد خود تریاق غم ها ساخته
ور نسازم آرزو کوتاه نافرمانی است
عشق را معمار عقل کارفرما ساخته
شادی و اندوه تو بر جان کس کوتاه نیست
هرکسی را جامه عشقت به بالا ساخته
راح روح آمیخته با دردی جسم و حاس
آفریده عشق کان می را مصفا ساخته
دمبدم انفاس رحمانی دمیده بر جهان
بلبل و گل را ازان گویا و بویا ساخته
وقت فکر از حسن اوصاف تو صید انداز عقل
پر ز آهوی معانی دشت و صحرا ساخته
ماه نخشب کرده طالع از چه روشندلان
یوسفان را بر سر آن چاه سقا ساخته
در خطا بگرفته دست ما به شفقت بارها
گرچه قادر بر خطا ما را به عمدا ساخته
داده وهم و حس و عقل وعشق چند اضداد را
زاب و خاک و باد و آتش جلد و اعضا ساخته
کرده چون زیق قوا را در گل حکمت نهان
پس به تکسیر هوا یک یک مجزا ساخته
از غش سفلی برآورده عیار پاک را
برده سوی علوی و اکسیرآسا ساخته
شسته زاب کوثر و تسنیم پاکش بارها
داخل اکسیر کل یعنی هیولا ساخته
عین جوهر کرده یک بار دگر اعراض را
نور جزوی متصل با نور اعلا ساخته
نور اول عقل کل لوح مبینش کرده نام
اصل اشیا ذات مولای مزکا ساخته
خواجه کونین و مقصود دو عالم مصطفی
آن که حقش محرم عرش معلا ساخته
پای بر افلاک از همت نهاده رفرفش
بر سر ره هیبتش جبریل را جا ساخته
زنده از «اوحی الی عبده » دل شب داشته
از «ابیت عند ربی » نزل احیا ساخته
تاج تکریم «لعمرک » حق نهاده بر سرش
خلعت تعظیم «لولاک »ش به بالا ساخته
رؤیت «خیرالهدی حق الیقین »ش کرده دل
بر «صراط المستقیم »ش عقل دانا ساخته
در شهادت کرده حق نامش ردیف نام خویش
پس به ذکر آن جدا مؤمن ز ترسا ساخته
فکر نعتش سوخته ما را به داغ مفلسی
عقل ما را خشک مغز از دود سودا ساخته
گر به حق بستایمش شرکست الحاد و حلول
ور به وصف خلق از همتاش یکتا ساخته
پس همان گویم که در فرقان و انجیل و زبور
بر زبان انبیا جبریل گویا ساخته
ای وجود از نور تو ذرات پیدا ساخته
عقل کل را پرتو ذات تو بینا ساخته
نور تو فایض شده بر عقل طالع گشته روح
نور تو وارد شده بر نقش دنیا ساخته
کوکب نور تو اشیا را شده اصل الاصول
خلق نامش حب خضرا در بیضا ساخته
فیض این نورت به تسلیم ملایک کرده خاص
فیض این نورت به جن و انس مولا ساخته
سید اولاد آدم جبرئیلت خوانده نام
«رحمة للعالمین »ت حق تعالا ساخته
موج حکمت در دل از «عین الیقین »ت کرده جوش
چشمه ز آلایش نموده پاک دریا ساخته
از کتاب «من لدن » علمت ادب آموخته
در دبیرستان «اوادنا»ت دانا ساخته
در حقیقت نکته ای از کلک فضلت بیش نیست
هرچه را انسان مجلد یا مجزا ساخته
گفته در قانون طب حرفی به ترسای طبیب
ز اهل ایمان گشته و زنار را واساخته
زیور لفظ احادیث متین معیار او
حلقه در گوش ادیبان اطبا ساخته
از توجه کرده بیماران باطن را علاج
درد نادانی و دل سختی مداوا ساخته
خواب هرکس در جهان بر شکل بیداری اوست
دیده حق بین تو رؤیت ز رؤیا ساخته
حسن ظاهر نزد باطن در دو دنیا کرده عرض
خواب و مرگ آیینه صغرا و کبرا ساخته
خوانده بر تو صورت امروز را از لوح دی
فضل حق کایینه امروز و فردا ساخته
در ره عرفان به رأفت عقل و حس وهم را
خار خشگ شبهه بیرون از کف پا ساخته
دیده سدر المنتهای معرفت را برگ بر
وادی تحقیق را طی تا به اقصا ساخته
یافته از سابقان بزم عزت برتری
مقعد صدق ملیک مقتدر جا ساخته
کرده بر کل مقامات صفات خود عروج
بر در خلوتسرای ذات مأوا ساخته
در شهود آراسته باطن به آثار جمال
از غبار آیینه خاطر مصفا ساخته
حسن خلق از قرب خالق گشته سر تا پا تمام
هرچه مظهر دیده از ظاهر هویدا ساخته
واله خلق جمیلت عاصی و ترسا شده
حسن رخسارت حکیم و شیخ شیدا ساخته
حلم تو در راه دین بار احد برداشته
وز تنومندی ننالیده به ایذا ساخته
بر ستم گر بازویت نگشاده تیر انتقام
گوهر ثابت به جور سنگ خارا ساخته
قوم عاصی سنگ بر لب های معصومت زده
تو لب خونین به عذر قوم گویا ساخته
مجرمان را کرده از عفو و ترحم توبه کار
کافران را مؤمن از رفق و مدارا ساخته
از فتوت کرده جرم دشمن غدار عفو
گرچه عذر باطنی را دشمن امضا ساخته
تاخته اعرابی از حرص و حماقت بر سرت
تو ز احسانت شتر پر بار خرما ساخته
هر خرابی کز مدینه تا به بحرین آمده
بهر تألیف دلی بی خواهش اعطا ساخته
هر کجا در عهده همت گرفته مشکلی
بوده گر کار دو عالم بی تقاضا ساخته
نا نراند بر زبان الا به نفی غیر حق
از سخاوت آن هم استثنا بالا ساخته
حیدر صفدر که در رزمش قفا دشمن ندید
در صف از تو جسته استظهار و ملجا ساخته
از ثباتت بارها در رزم جمعیت شده
گرچه حرب خصمت از اصحاب تنها ساخته
آدم ار دیدی حیای تو کجا عاصی شدی
شرم تو شرمنده شیطان را ز اغوا ساخته
این حیا در ظل ایمان پرده دار عزتست
هر که را از پرده بیرون دیده رسوا ساخته
آن گه از ایمان حیا را در حمایت آمده
با خدایش کارهای خاص پیدا ساخته
کامل ایمان تر نباشد از تو در عالم کسی
کز حیا خود را ز چشم خویش اخفا ساخته
دیده ای بر مؤمن و کافر به چشم مرحمت
رحمت عالم الهی در دلت جا ساخته
در شب معراج برگشته ز ره هفتاد بار
کار امت را به نزد حق تعالا ساخته
از کمال مهر و شفقت در محل احتضار
امت امت گفته جان تسلیم مولا ساخته
ای تماشاگاه حق مرآت اشیا ساخته
در تواضع قدر حال خویش پیدا ساخته
حق حبیب الله از عزت تو را خواندست و تو
از تواضع نام خود «عبدا شکورا» ساخته
روز رزم از جا نجنبیده ولی هنگام بزم
کودکی دستت اگر بگرفته برپا ساخته
بر معاند ظن لاف «لا نبی بعدی » زده
«ما انا الا بشر» نزل احبا ساخته
هیچگه ناطق نگشته از هوای نفس خویش
بارها بهر صلاح دین به اعدا ساخته
حق به زیر سایبان عصمتت پرورده است
در دلت آداب زهد و عفت ابقا ساخته
در دل شب ها سرشگ دیده معصوم تو
از زلل پاک انبیا را وز خطایا ساخته
عدل از تعدیل اخلاقست وین نسبت تو را
بر خط وسطای حکمت حکم اجرا ساخته
دین تو از عدل میزان حق و باطل شده
شرع تو قانون خود کیش نصارا ساخته
جز از آثار عدالت نیست این کز اعتقاد
متفق در کار دین شرع تو دل ها ساخته
از عدالت کرده در عیش صدیقان اهتمام
حظ خود ایثار بر اصحاب و ابنا ساخته
نعمت کونین را پیشت ملایک کرده عرض
با همه زهدت بلابدی ز دنیا سوخته
جوع و سیری را به نوبت کرده زهدت اختیار
گرچه حق پر از ذهب صحرای بطحا ساخته
کار عالم را کفایت کرده از یک ماجرا
ورد خود در هر دعا «رزقا کفافا» ساخته
کرده در نان جوی امساک بهر قوت خویش
گنج ها را صرف در ایثار و اعطا ساخته
با لزوم زهد آورده به جا حق جهاد
بی درم کار غزایا و سرایا ساخته
لؤلؤ منثور پاشیده ز رویت در وضو
نور بیضا هیئت تابان ز سیما ساخته
اتصال «لی مع الله » کرده حاصل در نماز
«ما سوی الله » را ز استغراق افنا ساخته
از حضور قلب مستغرق به نور حق شده
وز خضوع جسم سر دل هویدا ساخته
از میان برداشته لطف حق استار حجاب
نعمت دنیا و عقبا را مهیا ساخته
شکر عشقت داده بر معراج «عندالله » عروج
ز استقامت جای در صحو از سکارا ساخته
ظاهرا بنموده اعضا در رکوع و در سجود
باطنا غایب مصلی از مصلا ساخته
در نماز از بهر خرسندی امت کرده سهو
لیک سهوت غایب از ادنا به اعلا ساخته
جلوه حق دیده در آیات قرآنی دلت
از تجلی قرائت روشن اعضا ساخته
دیده از ترتیل و تدبیر زبان و دل اثر
مو به مویت را خشوع قلب قرا ساخته
آیه «نون والقلم » را دیده از انوار خویش
سر باطن را به لفظ ظاهر املا ساخته
گرچه رو در کعبه گل گشته ساجد ظاهرا
عرش دل را قبله سرا و ضرا ساخته
از حریم حرمتش جان را نموده محترم
وز صفای صفوتش دل را مصفا ساخته
در طریق عمره از لبیک خونین کرده غسل
گاه احرام از دو عالم دل معرا ساخته
کرده قربانگاه اوصاف مبینت از منا
سیرگاه اوج علوی از معلا ساخته
پر و بال راه بیچون کرده جوع و صوم را
جسم را با روح هم پرواز بالا ساخته
صمت و سمر و جوع را بنهاده بر تقوی بنا
عشق و شوق قرب را از صوم مبنا ساخته
صوم بیداری فزوده از گرانی کرده کم
صوم برده جسم سفلی روح والا ساخته
داده عزت مستحقان را به ارسال زکات
وز ذمایم مال داران را معرا ساخته
خمس و انواع عبادات و زکات فضل خویش
بر جهان احکام و امر و نهی آنها ساخته
از رسالت بر رسولان کرده اعطای درود
وز ولایت بر موالی نشر آلا ساخته
کعبه ای از چار اصل این فضایل کرده راست
سقف آن از چار رکن شرع برپا ساخته
کرده اول رکن را از صدق صدیقی بنا
پس ز رکن عدل فاروقش توانا ساخته
حلم «ذوالنورین » داده رکن سیم را نظام
وز شجاعت مرتضی بنیادش اعلا ساخته
راه آن از پرتو این چار کوکب کرده حام
باب آن را از دوستی آل زهرا ساخته
بخ بخ ای دین محمد کز کمال رفعتت
استوار اجمال ابرار و اجلا ساخته
خه خه ای اعزاز اهل البیت خیرالمرسلین
کز خطا در حس ایزدتان مبرا ساخته
«یا شفیع المذنبین » در ظل احسانم درآر
شرمسارم پیش حق زل و خطایا ساخته
طبع عطشان «نظیری » را صلت بر نعت تست
خود زبان کوتاه از عرض تمنا ساخته
اقتدار توبه و اشگ سحرگاهیش ده
تا کند در جنب «هم مستغفرین » جا ساخته
حکمت تو از کرم دی کار فردا ساخته
پرده از روی صفات ذات خود برداشته
آنچه پنهان بود در علم آشکارا ساخته
عقل کل بگشوده بر خورشید ذاتت روزنی
وز فروغش دیده هر ذره بینا ساخته
شحنه عشقت نشسته بر سر بازار کون
درسگاه عقل را دکان سودا ساخته
در بدایت عشق را از شور حسن انگیخته
وز ریاح انس انسان روح پیدا ساخته
عشق صورت کن سروده در طربگاه شهود
روح راه رقص بر آهنگ آوا ساخته
رقص خود از عشق دیده صوت عشق از شور حسن
پس خزیده از سماع و قطع غوغا ساخته
اندرین ره آن که منزل دیده و واصل شده
تا نهایت رفته و مقطع ز مبدا ساخته
عقل را بین کاندرین صحرای پرخوف و خطر
صید گنجشگی نکرده رام عنقا ساخته
بحر ژرف و، ریسمان کوتاه و، غواص اعجمی
وین قضا در قعر یم لؤلؤ لالا ساخته
راه بر شمشیر و شاهد در حصار آتشین
عشق عاشق را به رفتن بی محابا ساخته
کس نبیند بدر رخسار تو الا در حجاب
گرچه دل افزون دریده پرده اخفا ساخته
در ازل یک در بیضا کرده پیدا از وجود
در بیضا آب کرده بحر خضرا ساخته
دم زده بحر و پدید آورده ابر قطره بار
بسته قطره بحر پر لولوی لالا ساخته
کرده چندین صورت از یک جوهر اصلی پدید
یک حقیقت این همه شکل آشکارا ساخته
آفریده کل عالم را ز جزو نقطه ای
وی عجب کل جای در هر جزو اجزا ساخته
بی درون و بی برون بگرفت بیرون و درون
ماورای شیب و بالا شیب و بالا ساخته
نظم امکان و وجوب آورده افلاطون عشق
عقل نشکافد که این معنی معما ساخته
آن که شیرین گوست بر کج مج زبانان گو مخند
کاندرین پرده مگس آهنگ عنقا ساخته
داستان واجب و ممکن بجز یک حرف نیست
بر زبان آورده چون الکن مثنا ساخته
کرده خود وصف کمال ذات خود در هر زبان
ذات خود را در حجاب خویش گویا ساخته
گاه عذرا بوده و در کار وامق کرده ناز
گاه وامق گشته و با داغ عذرا ساخته
از کنار پیر کنعان یوسف صدیق را
خوار و سرگردان سودای زلیخا ساخته
هر که را آورده شور جذبه تو در سماع
جبه و جلباب هستی پاره در پا ساخته
چون هوا تو در خفایا چون سراب اندر نمود
از نمود ما وجود خود هویدا ساخته
ماییی ما در هوای خود نموده چون سراب
بی هوای خویش ما را برده بی ما ساخته
همچو آب زندگی پوشیده از ما روی ما
چون سراب از آب تو با رنگ و سیما ساخته
از که جز ذات تو این ایثار می آید که او
خویش را پوشیده ما را آشکارا ساخته
شکر این شفقت که گوید کز دو عالم ذات تو
گرچه بر سر آمده جا در سویدا ساخته
طبع احیا داده اشیا را به اکسیر وجود
حکمت ذرات عالم را مسیحا ساخته
گشته از دریای فضلت ابر رحمت قطره بار
باطن هر ذره را از علم دریا ساخته
در نهاد ما عبودیت سرشته از الست
نقش آب و خاک ما طوعا اطعنا ساخته
زاصل خلقت داده ما را علم بر هستی خویش
از ازل ما را به ذات خود شناسا ساخته
حکمتت از بهر احداث موالید ثلاث
کرده سفلی امهات و علوی آبا ساخته
هر یکی زان راست طبعان را دوات و خامه ای
داده از طبع و بنان مشغول انشا ساخته
خواسته بر جنس و نوع دفتر مجمل فصول
فصل و ابواب کتاب کل مجزا ساخته
قصه بر خود خوانده و از خود نوشته تا ابد
پاک از تکرار و سهو انشا و املا ساخته
بعد ازان انشا مرکب کرده با هم مفردات
شخص انسان انتخاب کل اسما ساخته
مشت خاکی را به تأثیر صفات خویشتن
اسم اعظم کرده و عین مسما ساخته
کنز اسرار الوهیت نموده هیکلی
نامش آدم کرده حرزش اصطفینا ساخته
تاج فخر علم الاسما نهاده بر سرش
بر سریر اسجدوا از عزتش جا ساخته
بهر انس او که وحشت داشت از حور و ملک
از صراع پهلویش ترکیب حوا ساخته
خطبه حوا و آدم بهر آیین نکاح
از ثنای خویش و نعت احمد انشا ساخته
در شهادت گفته نام مصطفا با نام خویش
علت غایی آدم آشکارا ساخته
عشقبازی بین که بهر یک شجر دهقان صنع
هشت خضرا آفریده هفت غبرا ساخته
گفته از حب حبیب خویش حرفی با عدم
عالم آسوده را پر شور و غوغا ساخته
ای جمالت آب ما را نار حمرا ساخته
خاک ما را برده و باد مسیحا ساخته
در تن ما می پرد جان در هوای وصل تو
بوی گل مرغ قفس را ناشکیبا ساخته
از پی اظهار قدرت طایران قدس را
حکمتت آورده و محبوس دنیا ساخته
صنعت بازیچه ای چندست و ما را همچو طفل
بهر دفع گریه مشغول تماشا ساخته
جادوی دنیا موالید مشعبد کرده جمع
رشته صد تو پدید از تاریکتا ساخته
رشته ها را همچو تار سحر کرده پر گره
هر دم از افسون یکی بسته یکی واساخته
عزت تو «عندنا باق » نوشته بر نگین
«انفدو ما عندکم » نقش رخ ما ساخته
هشت ثابت در مقام خویشتن دایم هوا
جنبش چرخش صبا کردست نکبا ساخته
هرچه از بحر و بر هستی برون آورده سر
خرج وجه «کل شیئی هالک الا» ساخته
کبریات از مغز چشم سالکان راه دین
در بیابان بهر زاغان خوان یغما ساخته
کلک استغنات هرجا خط بحرب الله زده
آیه «نصر من الله » کفر طغرا ساخته
هر کجا جباریت رخش جلال انگیخته
چهره اسلام گم در گرد هیجا ساخته
عاشقانت سینه بر شمشیر کافر می زنند
کز شهادت عشق تو اموات احیا ساخته
منکرانت تیغ بر فرق مجاهد می کشند
کز خطاشان لات و هبلی دست بالا ساخته
امر و نهی تست آن کاقرار و انکاری به او
مؤمن و عابد مطیع گبر خود را ساخته
زآهن یک کان به حکمت کبریای ذات تو
گاه سیف الله گه شمشیر ترسا ساخته
هشته از روی توجه رشته حبل المتین
کفر برقع بافته ایمان مصلا ساخته
گر نخندم در میان گریه کافر نعمتیست
داده غم وز یاد خود تریاق غم ها ساخته
ور نسازم آرزو کوتاه نافرمانی است
عشق را معمار عقل کارفرما ساخته
شادی و اندوه تو بر جان کس کوتاه نیست
هرکسی را جامه عشقت به بالا ساخته
راح روح آمیخته با دردی جسم و حاس
آفریده عشق کان می را مصفا ساخته
دمبدم انفاس رحمانی دمیده بر جهان
بلبل و گل را ازان گویا و بویا ساخته
وقت فکر از حسن اوصاف تو صید انداز عقل
پر ز آهوی معانی دشت و صحرا ساخته
ماه نخشب کرده طالع از چه روشندلان
یوسفان را بر سر آن چاه سقا ساخته
در خطا بگرفته دست ما به شفقت بارها
گرچه قادر بر خطا ما را به عمدا ساخته
داده وهم و حس و عقل وعشق چند اضداد را
زاب و خاک و باد و آتش جلد و اعضا ساخته
کرده چون زیق قوا را در گل حکمت نهان
پس به تکسیر هوا یک یک مجزا ساخته
از غش سفلی برآورده عیار پاک را
برده سوی علوی و اکسیرآسا ساخته
شسته زاب کوثر و تسنیم پاکش بارها
داخل اکسیر کل یعنی هیولا ساخته
عین جوهر کرده یک بار دگر اعراض را
نور جزوی متصل با نور اعلا ساخته
نور اول عقل کل لوح مبینش کرده نام
اصل اشیا ذات مولای مزکا ساخته
خواجه کونین و مقصود دو عالم مصطفی
آن که حقش محرم عرش معلا ساخته
پای بر افلاک از همت نهاده رفرفش
بر سر ره هیبتش جبریل را جا ساخته
زنده از «اوحی الی عبده » دل شب داشته
از «ابیت عند ربی » نزل احیا ساخته
تاج تکریم «لعمرک » حق نهاده بر سرش
خلعت تعظیم «لولاک »ش به بالا ساخته
رؤیت «خیرالهدی حق الیقین »ش کرده دل
بر «صراط المستقیم »ش عقل دانا ساخته
در شهادت کرده حق نامش ردیف نام خویش
پس به ذکر آن جدا مؤمن ز ترسا ساخته
فکر نعتش سوخته ما را به داغ مفلسی
عقل ما را خشک مغز از دود سودا ساخته
گر به حق بستایمش شرکست الحاد و حلول
ور به وصف خلق از همتاش یکتا ساخته
پس همان گویم که در فرقان و انجیل و زبور
بر زبان انبیا جبریل گویا ساخته
ای وجود از نور تو ذرات پیدا ساخته
عقل کل را پرتو ذات تو بینا ساخته
نور تو فایض شده بر عقل طالع گشته روح
نور تو وارد شده بر نقش دنیا ساخته
کوکب نور تو اشیا را شده اصل الاصول
خلق نامش حب خضرا در بیضا ساخته
فیض این نورت به تسلیم ملایک کرده خاص
فیض این نورت به جن و انس مولا ساخته
سید اولاد آدم جبرئیلت خوانده نام
«رحمة للعالمین »ت حق تعالا ساخته
موج حکمت در دل از «عین الیقین »ت کرده جوش
چشمه ز آلایش نموده پاک دریا ساخته
از کتاب «من لدن » علمت ادب آموخته
در دبیرستان «اوادنا»ت دانا ساخته
در حقیقت نکته ای از کلک فضلت بیش نیست
هرچه را انسان مجلد یا مجزا ساخته
گفته در قانون طب حرفی به ترسای طبیب
ز اهل ایمان گشته و زنار را واساخته
زیور لفظ احادیث متین معیار او
حلقه در گوش ادیبان اطبا ساخته
از توجه کرده بیماران باطن را علاج
درد نادانی و دل سختی مداوا ساخته
خواب هرکس در جهان بر شکل بیداری اوست
دیده حق بین تو رؤیت ز رؤیا ساخته
حسن ظاهر نزد باطن در دو دنیا کرده عرض
خواب و مرگ آیینه صغرا و کبرا ساخته
خوانده بر تو صورت امروز را از لوح دی
فضل حق کایینه امروز و فردا ساخته
در ره عرفان به رأفت عقل و حس وهم را
خار خشگ شبهه بیرون از کف پا ساخته
دیده سدر المنتهای معرفت را برگ بر
وادی تحقیق را طی تا به اقصا ساخته
یافته از سابقان بزم عزت برتری
مقعد صدق ملیک مقتدر جا ساخته
کرده بر کل مقامات صفات خود عروج
بر در خلوتسرای ذات مأوا ساخته
در شهود آراسته باطن به آثار جمال
از غبار آیینه خاطر مصفا ساخته
حسن خلق از قرب خالق گشته سر تا پا تمام
هرچه مظهر دیده از ظاهر هویدا ساخته
واله خلق جمیلت عاصی و ترسا شده
حسن رخسارت حکیم و شیخ شیدا ساخته
حلم تو در راه دین بار احد برداشته
وز تنومندی ننالیده به ایذا ساخته
بر ستم گر بازویت نگشاده تیر انتقام
گوهر ثابت به جور سنگ خارا ساخته
قوم عاصی سنگ بر لب های معصومت زده
تو لب خونین به عذر قوم گویا ساخته
مجرمان را کرده از عفو و ترحم توبه کار
کافران را مؤمن از رفق و مدارا ساخته
از فتوت کرده جرم دشمن غدار عفو
گرچه عذر باطنی را دشمن امضا ساخته
تاخته اعرابی از حرص و حماقت بر سرت
تو ز احسانت شتر پر بار خرما ساخته
هر خرابی کز مدینه تا به بحرین آمده
بهر تألیف دلی بی خواهش اعطا ساخته
هر کجا در عهده همت گرفته مشکلی
بوده گر کار دو عالم بی تقاضا ساخته
نا نراند بر زبان الا به نفی غیر حق
از سخاوت آن هم استثنا بالا ساخته
حیدر صفدر که در رزمش قفا دشمن ندید
در صف از تو جسته استظهار و ملجا ساخته
از ثباتت بارها در رزم جمعیت شده
گرچه حرب خصمت از اصحاب تنها ساخته
آدم ار دیدی حیای تو کجا عاصی شدی
شرم تو شرمنده شیطان را ز اغوا ساخته
این حیا در ظل ایمان پرده دار عزتست
هر که را از پرده بیرون دیده رسوا ساخته
آن گه از ایمان حیا را در حمایت آمده
با خدایش کارهای خاص پیدا ساخته
کامل ایمان تر نباشد از تو در عالم کسی
کز حیا خود را ز چشم خویش اخفا ساخته
دیده ای بر مؤمن و کافر به چشم مرحمت
رحمت عالم الهی در دلت جا ساخته
در شب معراج برگشته ز ره هفتاد بار
کار امت را به نزد حق تعالا ساخته
از کمال مهر و شفقت در محل احتضار
امت امت گفته جان تسلیم مولا ساخته
ای تماشاگاه حق مرآت اشیا ساخته
در تواضع قدر حال خویش پیدا ساخته
حق حبیب الله از عزت تو را خواندست و تو
از تواضع نام خود «عبدا شکورا» ساخته
روز رزم از جا نجنبیده ولی هنگام بزم
کودکی دستت اگر بگرفته برپا ساخته
بر معاند ظن لاف «لا نبی بعدی » زده
«ما انا الا بشر» نزل احبا ساخته
هیچگه ناطق نگشته از هوای نفس خویش
بارها بهر صلاح دین به اعدا ساخته
حق به زیر سایبان عصمتت پرورده است
در دلت آداب زهد و عفت ابقا ساخته
در دل شب ها سرشگ دیده معصوم تو
از زلل پاک انبیا را وز خطایا ساخته
عدل از تعدیل اخلاقست وین نسبت تو را
بر خط وسطای حکمت حکم اجرا ساخته
دین تو از عدل میزان حق و باطل شده
شرع تو قانون خود کیش نصارا ساخته
جز از آثار عدالت نیست این کز اعتقاد
متفق در کار دین شرع تو دل ها ساخته
از عدالت کرده در عیش صدیقان اهتمام
حظ خود ایثار بر اصحاب و ابنا ساخته
نعمت کونین را پیشت ملایک کرده عرض
با همه زهدت بلابدی ز دنیا سوخته
جوع و سیری را به نوبت کرده زهدت اختیار
گرچه حق پر از ذهب صحرای بطحا ساخته
کار عالم را کفایت کرده از یک ماجرا
ورد خود در هر دعا «رزقا کفافا» ساخته
کرده در نان جوی امساک بهر قوت خویش
گنج ها را صرف در ایثار و اعطا ساخته
با لزوم زهد آورده به جا حق جهاد
بی درم کار غزایا و سرایا ساخته
لؤلؤ منثور پاشیده ز رویت در وضو
نور بیضا هیئت تابان ز سیما ساخته
اتصال «لی مع الله » کرده حاصل در نماز
«ما سوی الله » را ز استغراق افنا ساخته
از حضور قلب مستغرق به نور حق شده
وز خضوع جسم سر دل هویدا ساخته
از میان برداشته لطف حق استار حجاب
نعمت دنیا و عقبا را مهیا ساخته
شکر عشقت داده بر معراج «عندالله » عروج
ز استقامت جای در صحو از سکارا ساخته
ظاهرا بنموده اعضا در رکوع و در سجود
باطنا غایب مصلی از مصلا ساخته
در نماز از بهر خرسندی امت کرده سهو
لیک سهوت غایب از ادنا به اعلا ساخته
جلوه حق دیده در آیات قرآنی دلت
از تجلی قرائت روشن اعضا ساخته
دیده از ترتیل و تدبیر زبان و دل اثر
مو به مویت را خشوع قلب قرا ساخته
آیه «نون والقلم » را دیده از انوار خویش
سر باطن را به لفظ ظاهر املا ساخته
گرچه رو در کعبه گل گشته ساجد ظاهرا
عرش دل را قبله سرا و ضرا ساخته
از حریم حرمتش جان را نموده محترم
وز صفای صفوتش دل را مصفا ساخته
در طریق عمره از لبیک خونین کرده غسل
گاه احرام از دو عالم دل معرا ساخته
کرده قربانگاه اوصاف مبینت از منا
سیرگاه اوج علوی از معلا ساخته
پر و بال راه بیچون کرده جوع و صوم را
جسم را با روح هم پرواز بالا ساخته
صمت و سمر و جوع را بنهاده بر تقوی بنا
عشق و شوق قرب را از صوم مبنا ساخته
صوم بیداری فزوده از گرانی کرده کم
صوم برده جسم سفلی روح والا ساخته
داده عزت مستحقان را به ارسال زکات
وز ذمایم مال داران را معرا ساخته
خمس و انواع عبادات و زکات فضل خویش
بر جهان احکام و امر و نهی آنها ساخته
از رسالت بر رسولان کرده اعطای درود
وز ولایت بر موالی نشر آلا ساخته
کعبه ای از چار اصل این فضایل کرده راست
سقف آن از چار رکن شرع برپا ساخته
کرده اول رکن را از صدق صدیقی بنا
پس ز رکن عدل فاروقش توانا ساخته
حلم «ذوالنورین » داده رکن سیم را نظام
وز شجاعت مرتضی بنیادش اعلا ساخته
راه آن از پرتو این چار کوکب کرده حام
باب آن را از دوستی آل زهرا ساخته
بخ بخ ای دین محمد کز کمال رفعتت
استوار اجمال ابرار و اجلا ساخته
خه خه ای اعزاز اهل البیت خیرالمرسلین
کز خطا در حس ایزدتان مبرا ساخته
«یا شفیع المذنبین » در ظل احسانم درآر
شرمسارم پیش حق زل و خطایا ساخته
طبع عطشان «نظیری » را صلت بر نعت تست
خود زبان کوتاه از عرض تمنا ساخته
اقتدار توبه و اشگ سحرگاهیش ده
تا کند در جنب «هم مستغفرین » جا ساخته
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - این قصیده در ایام عزیمت مکه معظمه و وداع دوستان در نعت همان مقام علیه متبرکه مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان گفته شده
ز هنر به خود نگنجم به خم می مغانی
بدرد لباس بر تن چو بجو شدم معانی
دل زاهد و برهمن ز غرور قرب من خون
نه به کعبه ام نیازی نه به دیرم ارمغانی
من اگر ز شوخ طبعی تن لنگری ندارم
علم است همت من به هوای بادبانی
سگ آستانم اما همه شب قلاده خایم
که سر شکار دارم نه هوای پاسبانی
عجب ار نبوده باشد خضری به جستجویم
که بمانده ام به ظلمت چو زلال زندگانی
ز طلب عنان نپیچم به همین که ره درازست
نرسم اگر به منزل برسم به کاروانی
شده ام به اعتمادی به سئوال وصل پویان
که نمی کنم توجه به جواب «لن ترانی »
قدمی اگر خرامی به وداع همره من
ره بازگشتنت را قدمی دگر ندانی
لگدی که غم برآرد سر عجز پیش دارم
که ز سجده وداعم نکشد درت گرانی
به دلت گرانم ار چه ز دردت روم به ضعف
که به راه سایه من بردم ز ناتوانی
دل و سرکشی ز خویت؟ بگذار تا بمیرد
شرری که با سمندر نکند هم آشیانی
من اگر گل دورویم بروم ازین گلستان
که صبا ز دفتر من نکند سوادخانی
چو بدوستان خوری می بزکات صحبت افشان
بسمودات شعرم ته جام دوستگانی
بتوجهم مدد کن به رهی روم که خواهی
بقبولم آشنا کن بدری دوم که دانی
بدری که چرخ و انجم دودش بسده بوسی
بدری که عرش و کرسی سزدش بپاسبانی
در خلد کعبة الله مخ کون و بیت اول
بن بار و برگ عالم کف آب و عرش ثانی
تن ملک راست چون دل خاک را سویدا
به چهار حد گشاده در فیض جاودانی
شده ضیف گاه جان ها بنزول وحی منزل
بجهان رسیده نزلش ز نزول آسمانی
همه ماهه بحر و کان را ز عطای او وظیفه
چو هلال درفزونی نه چو بدر در نهانی
ام شهرهای دنیا بسواد شهر اعظم
رخ بوالبشر بسویش ز سرای ام هانی
ز زلال خم قدح ها بصف عباد داده
چه ز نرمش درآن صف بشمار جرعه دانی
مه اگر مجال یابد که شود مقیم چاهش
کندش ز جرم دلوی ز شعاع ریسمانی
بمذاق حق شناسان کف آبش ار بسنجند
ندهند لای زمزم بشراب ارغوانی
بخواص عفو در دل تف باد در سبویش
بعیار روح در تن نم آب در روانی
بشمار فیض بادش همه بادها شمالی
بحساب یمن بیتش همه رنگ ها یمانی
چو وزد نسیم کویش که رود پی مسیحا؟
چو رسد صریر پایش که زند دم از اغانی؟
نغمات آسمانی ز حریم او مترجم
ز خطای آستانش شده عرش ترجمانی
شده مسجد مقدس به همین گناه منسوخ
که به کعبه معظم زده لاف هم قرانی
به ته لباس مشکین چو به جلوه اندر آید
ببرد هزار دل را به کرشمه نهانی
به در و جدار بیتش همه هدیه های عرشی
حجر فراش صحنش همه تحفه های کانی
ز بلا نگاه دارد دم و دود صبح و شامش
چه به فاتحه دمیدن چه به ان یکاد خوانی
پر و بال نسر طایر به هوای او مقید
ز قضا کبوترش را به گلو خط امانی
چو الم کشد ز اعضا به لسان بدر بی او
به لسان مصر نالد به لسان بی لسانی
ته پای عرش لرزان ز هراس سر شود خور
بره سرخ رو به کویش ز نشاط سرفشانی
همه بادپا سواران به رکاب بوسش آیند
که ز غایت تمکن نکند سبک عنانی
شده سوده بر زمینش سم مرکب سلیمان
شده کند در هوایش دم قبضه کیانی
به فضای کوه و وادی ز نزول فیض رحمت
به دو قبه محملش را ملکی و فرقدانی
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
در خاره را گرفته به مصاف هفت خوانی
ز پی قبول طوفش بجز این طلب ندارم
که به فرش خاره افتم ز فراش پرنیانی
مژه پیش ناودانش به جزع چنان بگرید
که ز صحن محرم آرد به درش ز سیل رانی
به درش چنان بنالم که ز غایت ترحم
ز درون ندا برآید که درا، درا، فلانی
ز حدوث چرخ گویم ستمی که دیده باشم
حرمش کند حمایت ز حوادث زمانی
نمطی دگر سرایم سخن از شکر زبانی
که مگر دلی ربایم به فریب دلستانی
ز سوی بهار عمرم به نشیب گشته میزان
چو ز بیم وی بگریم بقمی کنم خزانی
به محبتی فروزم دل زار پیش از آن دم
که نشاند آب پیری تف آتش جوانی
شده کم روانی تن بچشم شراب ذوقی
که ز لب چو زیر آید به بدن کند روانی
ز شب دراز عمرم بجز این طمع نباشد
که برآورم به مهری دم صبح مهرگانی
نکشم ملال کیسه که ز فربهی بدرد
اگر از فضول طبعی نکند مهین دهانی
همه در به موج ریزم ز عطای خان خانان
که محیط کشتیم را نکشد ز بس گرانی
اثر ستاره دارد هنر سحاب نیسان
که محیط و کان نیفتد ز عطاش در زیانی
پی پاس عدل نوعی ز خیال خود هراسان
که نشسته بر در دل همه شب به پاسبانی
زهی از علو فطرت به مراتبی رسیده
که ثنای دور گردت نرسد به همعنانی
به غنا ز فقر رهبر تویی و تویی همین بس
شده سال ها کزین ره نگذشته کاروانی
ز تو زاده همت اما چو تو منفعت نبخشد
بود ار قراضه از کان نکند قراضه کانی
به ولایتی که تازد پی فتح باب عزمت
دم تیغ خون فروشد به خواص زعفرانی
همه خسروان عالم به تو مفخرت نمودند
ز جم و ز کی چه گویم؟ تو به این و آن نمانی
همه قبله های باطل تو چو کعبة المعظم
همه وحی های ناسخ تو چو سبعة المثانی
بگذار تا بسوزم ورق فلک که دیگر
قلمش به حرف کفران نکند سیه زبانی
به تو کوه چون تواند به مصاف دست بردن؟
که هزار جا ببندد کمر از تهی میانی
فتد ار به خوان دشمن ز سر غضب نگاهت
کند از نهیب مغزش به نواله استخوانی
به ثبات و شهرت از تو به مثل چنان نماید
که برند نام عنقا به نشان بی نشانی
به مراتب کمالت نرسد ضمیر اختر
به سر هم ار ببندد درجات آسمانی
به هزار پایه مدحت به کجا رسیده ام من
که به هفت پایه گردون رسدت به نردبانی
ملکا به فضل و همت من و تو چرا ننازیم؟
نه مرا عوض نه قیمت، نه تو را بدل نه ثانی
تو ز من مدیح جویی به سخن فرونمانم
ز تو من نوال خواهم به کرم فرونمانی
به نبشته آستانت ز در تو خوانده بودم
که رساندم ز رفعت به مکان لامکانی
نه کم از خضر دویدم به رکاب دولت تو
که رسید ازان سعادت به حیات جاودانی
نه پس از صبا رسیدم به تو کز قبول خدمت
به غبار پیر کنعان کند آستین فشانی
فتد ار گذار طوطی به شکرستان هندم
به ثنای قند مصری نکند شکر لسانی
چه زیان کشید لطفت که بگفت غیر کم شد؟
چه قصود داشت قدرم که فتاد در زیانی
بنما رهی به لطفم که ز آتش عزیمت
به دماغ و دیده خوابم همه شب کند دخانی
به تو جای خویشتن را به زر و گهر فروشم
که درت مثل نگردد به حدیث رایگانی
همه عیش این جهانی به عنایت تو دیدم
چه عجب اگر بیابم ز تو زاد آن جهانی
تو اگر دهی وگرنه غم و خوشدلی ندارم
که نظر به دوست دارم نه به گنج شایگانی
چو رسد به بحر شبنم ز فنا چه بیم دارم؟
که بقا به دوست یابد چو شود ز خویش فانی
به خدای کعبه دارم ز در خدایگان رو
نه فریب تازه دارم نه دروغ باستانی
بجز این دعا ندانم که جز این ریاست دیگر
که به مقصدت رساند چو به مقصدم رسانی
بدرد لباس بر تن چو بجو شدم معانی
دل زاهد و برهمن ز غرور قرب من خون
نه به کعبه ام نیازی نه به دیرم ارمغانی
من اگر ز شوخ طبعی تن لنگری ندارم
علم است همت من به هوای بادبانی
سگ آستانم اما همه شب قلاده خایم
که سر شکار دارم نه هوای پاسبانی
عجب ار نبوده باشد خضری به جستجویم
که بمانده ام به ظلمت چو زلال زندگانی
ز طلب عنان نپیچم به همین که ره درازست
نرسم اگر به منزل برسم به کاروانی
شده ام به اعتمادی به سئوال وصل پویان
که نمی کنم توجه به جواب «لن ترانی »
قدمی اگر خرامی به وداع همره من
ره بازگشتنت را قدمی دگر ندانی
لگدی که غم برآرد سر عجز پیش دارم
که ز سجده وداعم نکشد درت گرانی
به دلت گرانم ار چه ز دردت روم به ضعف
که به راه سایه من بردم ز ناتوانی
دل و سرکشی ز خویت؟ بگذار تا بمیرد
شرری که با سمندر نکند هم آشیانی
من اگر گل دورویم بروم ازین گلستان
که صبا ز دفتر من نکند سوادخانی
چو بدوستان خوری می بزکات صحبت افشان
بسمودات شعرم ته جام دوستگانی
بتوجهم مدد کن به رهی روم که خواهی
بقبولم آشنا کن بدری دوم که دانی
بدری که چرخ و انجم دودش بسده بوسی
بدری که عرش و کرسی سزدش بپاسبانی
در خلد کعبة الله مخ کون و بیت اول
بن بار و برگ عالم کف آب و عرش ثانی
تن ملک راست چون دل خاک را سویدا
به چهار حد گشاده در فیض جاودانی
شده ضیف گاه جان ها بنزول وحی منزل
بجهان رسیده نزلش ز نزول آسمانی
همه ماهه بحر و کان را ز عطای او وظیفه
چو هلال درفزونی نه چو بدر در نهانی
ام شهرهای دنیا بسواد شهر اعظم
رخ بوالبشر بسویش ز سرای ام هانی
ز زلال خم قدح ها بصف عباد داده
چه ز نرمش درآن صف بشمار جرعه دانی
مه اگر مجال یابد که شود مقیم چاهش
کندش ز جرم دلوی ز شعاع ریسمانی
بمذاق حق شناسان کف آبش ار بسنجند
ندهند لای زمزم بشراب ارغوانی
بخواص عفو در دل تف باد در سبویش
بعیار روح در تن نم آب در روانی
بشمار فیض بادش همه بادها شمالی
بحساب یمن بیتش همه رنگ ها یمانی
چو وزد نسیم کویش که رود پی مسیحا؟
چو رسد صریر پایش که زند دم از اغانی؟
نغمات آسمانی ز حریم او مترجم
ز خطای آستانش شده عرش ترجمانی
شده مسجد مقدس به همین گناه منسوخ
که به کعبه معظم زده لاف هم قرانی
به ته لباس مشکین چو به جلوه اندر آید
ببرد هزار دل را به کرشمه نهانی
به در و جدار بیتش همه هدیه های عرشی
حجر فراش صحنش همه تحفه های کانی
ز بلا نگاه دارد دم و دود صبح و شامش
چه به فاتحه دمیدن چه به ان یکاد خوانی
پر و بال نسر طایر به هوای او مقید
ز قضا کبوترش را به گلو خط امانی
چو الم کشد ز اعضا به لسان بدر بی او
به لسان مصر نالد به لسان بی لسانی
ته پای عرش لرزان ز هراس سر شود خور
بره سرخ رو به کویش ز نشاط سرفشانی
همه بادپا سواران به رکاب بوسش آیند
که ز غایت تمکن نکند سبک عنانی
شده سوده بر زمینش سم مرکب سلیمان
شده کند در هوایش دم قبضه کیانی
به فضای کوه و وادی ز نزول فیض رحمت
به دو قبه محملش را ملکی و فرقدانی
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
در خاره را گرفته به مصاف هفت خوانی
ز پی قبول طوفش بجز این طلب ندارم
که به فرش خاره افتم ز فراش پرنیانی
مژه پیش ناودانش به جزع چنان بگرید
که ز صحن محرم آرد به درش ز سیل رانی
به درش چنان بنالم که ز غایت ترحم
ز درون ندا برآید که درا، درا، فلانی
ز حدوث چرخ گویم ستمی که دیده باشم
حرمش کند حمایت ز حوادث زمانی
نمطی دگر سرایم سخن از شکر زبانی
که مگر دلی ربایم به فریب دلستانی
ز سوی بهار عمرم به نشیب گشته میزان
چو ز بیم وی بگریم بقمی کنم خزانی
به محبتی فروزم دل زار پیش از آن دم
که نشاند آب پیری تف آتش جوانی
شده کم روانی تن بچشم شراب ذوقی
که ز لب چو زیر آید به بدن کند روانی
ز شب دراز عمرم بجز این طمع نباشد
که برآورم به مهری دم صبح مهرگانی
نکشم ملال کیسه که ز فربهی بدرد
اگر از فضول طبعی نکند مهین دهانی
همه در به موج ریزم ز عطای خان خانان
که محیط کشتیم را نکشد ز بس گرانی
اثر ستاره دارد هنر سحاب نیسان
که محیط و کان نیفتد ز عطاش در زیانی
پی پاس عدل نوعی ز خیال خود هراسان
که نشسته بر در دل همه شب به پاسبانی
زهی از علو فطرت به مراتبی رسیده
که ثنای دور گردت نرسد به همعنانی
به غنا ز فقر رهبر تویی و تویی همین بس
شده سال ها کزین ره نگذشته کاروانی
ز تو زاده همت اما چو تو منفعت نبخشد
بود ار قراضه از کان نکند قراضه کانی
به ولایتی که تازد پی فتح باب عزمت
دم تیغ خون فروشد به خواص زعفرانی
همه خسروان عالم به تو مفخرت نمودند
ز جم و ز کی چه گویم؟ تو به این و آن نمانی
همه قبله های باطل تو چو کعبة المعظم
همه وحی های ناسخ تو چو سبعة المثانی
بگذار تا بسوزم ورق فلک که دیگر
قلمش به حرف کفران نکند سیه زبانی
به تو کوه چون تواند به مصاف دست بردن؟
که هزار جا ببندد کمر از تهی میانی
فتد ار به خوان دشمن ز سر غضب نگاهت
کند از نهیب مغزش به نواله استخوانی
به ثبات و شهرت از تو به مثل چنان نماید
که برند نام عنقا به نشان بی نشانی
به مراتب کمالت نرسد ضمیر اختر
به سر هم ار ببندد درجات آسمانی
به هزار پایه مدحت به کجا رسیده ام من
که به هفت پایه گردون رسدت به نردبانی
ملکا به فضل و همت من و تو چرا ننازیم؟
نه مرا عوض نه قیمت، نه تو را بدل نه ثانی
تو ز من مدیح جویی به سخن فرونمانم
ز تو من نوال خواهم به کرم فرونمانی
به نبشته آستانت ز در تو خوانده بودم
که رساندم ز رفعت به مکان لامکانی
نه کم از خضر دویدم به رکاب دولت تو
که رسید ازان سعادت به حیات جاودانی
نه پس از صبا رسیدم به تو کز قبول خدمت
به غبار پیر کنعان کند آستین فشانی
فتد ار گذار طوطی به شکرستان هندم
به ثنای قند مصری نکند شکر لسانی
چه زیان کشید لطفت که بگفت غیر کم شد؟
چه قصود داشت قدرم که فتاد در زیانی
بنما رهی به لطفم که ز آتش عزیمت
به دماغ و دیده خوابم همه شب کند دخانی
به تو جای خویشتن را به زر و گهر فروشم
که درت مثل نگردد به حدیث رایگانی
همه عیش این جهانی به عنایت تو دیدم
چه عجب اگر بیابم ز تو زاد آن جهانی
تو اگر دهی وگرنه غم و خوشدلی ندارم
که نظر به دوست دارم نه به گنج شایگانی
چو رسد به بحر شبنم ز فنا چه بیم دارم؟
که بقا به دوست یابد چو شود ز خویش فانی
به خدای کعبه دارم ز در خدایگان رو
نه فریب تازه دارم نه دروغ باستانی
بجز این دعا ندانم که جز این ریاست دیگر
که به مقصدت رساند چو به مقصدم رسانی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - یک قصیده
زنند باغ و بهارم صلای ویرانی
گلم ز شاخ فرو ریزد از پریشانی
نه رنگ و بوی به جا مانده نی بر و برگم
چو نخل بادیه افتاده ام به عریانی
سموم وادی غم دیده پای تا فرقم
ز هم بریزم اگر ناگهم بجنبانی
جدا ازان شکن طره ام سرانگشتت
گزند خورده دندان صد پشیمانی
خجل ز مردن خویشم گمان نبود الحق
که بی رخ تو چنین جان دهم به آسانی
همه شکست دلم همچو کار زندان بان
تمام شکوه حالم چو شغل زندانی
کمان خسته دلی بی تهورست ار نه
به تیر آه کند لخت سینه پیکانی
اگر دلی به کف آری زیان نخواهی کرد
به این قدر که عنان زین روش بگردانی
شکست ما چه مصافست ما ضعیفانیم
که مور در صف ما می کند سلیمانی
اگر مطالعه چهره ام کنی نظری
قصورهای ضمیرم همه فروخوانی
ز کعبه آیم و بت های آزری در جیب
هزار بتکده را در خورم به رهبانی
گریزگاه جنونست ورنه هر روزم
هزار کفر برون آرد از مسلمانی
نگاهدار حجابست ورنه از نگهی
وصال تا ابد اندازدم به حیرانی
امید نیست درین قحط مردمی که کسی
ز گرگ یوسف ما را خرد به ارزانی
هوای دوست پر و بال می دهد ورنه
به رستخیز نمی جنبم از گران جانی
ز حلق کشته ام آلوده تر به خون چشمیست
به درگه تو فرستاده اند قربانی
منش ز بادیه آورده ام به شهر که گفت؟
که عشق همره مجنون نشد بیابانی
ز منکران محبت به خود پناهم ده
که نوح زورق ازین ورطه کرد طوفانی
ز گلبنی قفسم را اگر بیاویزی
کنند بر سر من بلبلان گل افشانی
ز هم شناخته ام چاک جیب و دامان را
گذشت آن که گریبان کند گریبانی
ز شوق آن که زمین بوس خدمت تو کنم
ز فرق تا قدمم همچو سایه پیشانی
حذر کن ای غم ایام رهزنی تا کی؟
به خدمت که روانم مگر نمی دانی؟
روم که حلقه فتراک دلبری بوسم
که دل چو گوی رباید به زلف چوگانی
کجایی ای غم هجر تو مونس جانم
خیال وصل تو از شاهدان پنهانی
عزیمت در عبدالرحیم خان دارم
فلک نگردد اگر زین رهم بگردانی
هوای ابر کفش نیست در سرت که کنی
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
قبای شاهی ازان دیر می کند در بر
که چست یافته تشریف خان خانانی
به همت تو فنا در فناست ره نبرد
که در بقای تو افزود هرچه شد فانی
ملال بحر و بر از خاطرم گهی برود
که جام و شیشه بچینی و گل برافشانی
ز تلخ و شور چه زمزمم بشویی لب
به چاه غبغب ساقی و راح ریحانی
به دوستکامی رنگین لطیفه ای گویی
به دلربایی شیرین بدیهه ایی خوانی
زلال لطف زنی آنقدر به جوش دلم
که برنهم سر افسانه های طولانی
کنم نشاط به پیمانه میان دوری
خورم شراب به اندازه پشیمانی
میی دهی که به طوفان شیشه غرق شود
گر از حباب نسازد کلاه بارانی
میی که بر سر تاج قباد رشگ کند
به دانه عنبش گوهر بدخشانی
به دیده لای خمش توتیای پرورده
گل سبوی وی از سرمه صفاهانی
میی که دیو ازو قطره ای اگر بخورد
پری ز شیشه برون آرد از پری خانی
میی که یابد اگر جم ز جنس او جامی
به رونما دهدش خاتم سلمانی
نه آن میی که دل عاجران کباب کند
میی که مرغ بهشتش کنند بریانی
عفی الله از سخن هزل و لابه های مزاح
هزار توبه ازین هرزهای لامانی
هزار حوری و قدسی مدام می نوشند
به پرده های ضمیرم شراب روحانی
کجا شوم من از ام الخبائث آبستن
که حاملم همه از بکرهای وحدانی
رخم ز قبله ایمان به مرگ تافته باد
اگر ز کعبه به حد می کنم هجارانی
به جام جم نکند میل هر که نوشیده
شراب معرفت بزم خان خانانی
نگاه کن که به سویش چگونه می بینند
به صد امید شهنشاهی و جهانبانی
به قصد دشمن او تیغ کوه را هر سال
زمین دوباره کند صیقلی و سوهانی
هنوز کوه نجنبیده چرخ ساخته کار
به تیغ برق نهادش ز فرط برانی
ازین سبب شده اکنون بر جبان و شجاع
سپهر شهره به جلدی زمین به کسلانی
هم از حراست عدل ویست اگر برخی
مصون ز فتنه دهرند انسی و جانی
فلک که ثبت مه و مهر در بغل دارد
به مهر او نرسانیده خط ترخانی
طفیلیان سر خوانش میزبان گردند
ز خلق و مکرمتش در سرای مهمانی
زهی ز صبح کریمان گشاده ابروتر
ندیده چهره خشم تو چین پیشانی
گرفته ساغر دولت به دست می بینم
ز آسمان نهم برگذشته میزانی
به صد تلاش ابد می کشد ز دنبالت
نمی شود که جمال از ازل بگردانی
مگر که گه گه یک پایه زیرتر آیی
که عرش زیر سریرت نهاده پیشانی
به دست مهر و عتابت زمانه داده زمام
که کرده گاه عصایی و گاه ثعبانی
ز صبحدم فلک کینه جو ستاده به پا
به این خیال که تو در کجاش بنشانی
به عرش نالد ز اندیشه کمندت شخص
معلقش به زمین آورد ز بی جانی
ز شوق پایه تو قطره در رود به رحم
رسد ز طبع جمادی به نفس انسانی
ز بس که سیر و تردد کند بدل سازد
به فطرت ملکوتی مزاج حیوانی
چه سعی ها که نماید ولی به تو نرسد
که چون مقام تو بیند ز خود شود فانی
تو خود نظیر خودی لا اله الا الله
همان یکی است که خود اولست و خود ثانی
کس از مکارم اخلاق نامه ای ننوشت
که نام نیک تو بروی نکرد عنوانی
چو نیک بینم ازان سده حلقه در گوشست
کجا که بخت برآرد سر از پریشانی
کسی از تو هیچ نخواهد تو در دل مردم
به دست خویش نهال امید بنشانی
هزار دفتر حاجت ز بر توانی خواند
به حرف معذرتی چون رسی فرومانی
بروز جودت اگر قطرگی کند دریا
گه کفایت تو قطره کرده عمانی
ز کلبه ای که نفاق تو خاست می آید
چو ماه منخسفش روزهای ظلمانی
به کشوری که وفاقت رسید می گذرد
شبش چو آینه بی لباس نورانی
چو باده از پی صافی سینه ها جویی
ز شوق نشئه در آغوش خم بیالانی
به پاسبانی درگاه تو چه زود رسید
پریر بود که کیوان گذاشت کیوانی
سپهر کار رباینده است امید است
که از نتیجه خدمت رسد به دربانی!
نسیم پیرهنی می کنم هوس گرچه
عذار یوسف ما به بود به عریانی
درین قصیده به گستاخی ارچه عرفی گفت
به داغ رشگ پس از مرگ سوخت خاقانی
کنون به گور چنان او ز رشگ من سوزد
که در تنور تو آن گوسفند بریانی
دگر که گفت مبادا ز راوی شعرم
درین قصیده به روز کمال بنشانی
تو را که فضل به حدی بود که در بزمت
طیور وقت ترنم کنند سحبانی
کمال جهل و بلاهت بود که طعنه زند
به نقص مایه کج فهمی و غلط خوانی
دگر نبود ز شرط ادب درآوردن
به سلک مدح تو مدح حکیم گیلانی
چو نقش زشت به دیوار عذر می گوید
ازین تعرض من با وجود بی جانی
کجاست گیوه گیوی و تاج افریدون
کجاست کاسه شیبول و راح ریحانی
گر او به فضل فلاطونست برکشیده تست
بود به قرب کیان اعتبار یونانی
اگرچه سایه به رفعت زمین فرو گیرد
ولی نهد به پی آفتاب پیشانی
وگرچه ابر درافشان شود کسی نکند
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
گرفتم آن که ز فضل و هنر مجسم بود
کجا به رتبت روحانیست جسمانی؟
اگرچه کشور چین پر ز نقش مانی بود
خراب گشت نه صورت به جاست نی مانی
به طرز وی دو سه بیت دگر ادا سازم
که بهر دعوی او قاطعست برهانی
زهی به رای روان بخش شمع لاهوتی
به علم در دل هر قطره کرد عمانی
به چشم عقل هیولای جوهر اول
به ذوق روح تمنای نشئه ثانی
ز صبح اول عالم به نور فطرت تو
دبیر لوح قضا می کند قلمرانی
به باغ کون همه روز و شب روان باشد
زلال فیض تو از چار جوی ارکانی
گهر ز صلب فلک زان به بطن خاک آید
که نیز زاده اویند بحری و کانی
کراست زهره که گوید فلان ببخش و مبخش
ز تست هرچه به هر شخص داری ارزانی
جهان برات به مهر مسلمی می داد
بگفتم این چه کم انصافیست و نادانی
تو طبل همچو گدا در ته گلیم زنی
وگرنه بر لب بامست کوس سلطانی
تو را قاف به قاف فلک گرفته کرم
همین به خوان مه و خورشید می کند نانی
به این نوال و کرم با وجود می یابد
یکی ازان دو به هر چند روز نقصانی
گهی تبه شود این از هبوط تیره دلی
گیه سیه شود آن ز احتراق رخشانی
چو آن فرو بری این را برآوری از جیب
چو این برآوری آن را چراغ می رانی
تو را هم این لب نان زله عنایت اوست
نمی شود که به گل آفتاب پوشانی
تو راست در دم هر صبح بذل یک مهری
وراست در دم هر بذل مهر صدگانی
چو دید صدق حدیثم به لفظ گیلی گفت
به آفتاب سخن دارد این خراسانی
ز صدق من به فراز درخت بنشستم
ز کذب او به سر شاخ گاو پالانی
جهان ستان ملکا! شه نشان خداوندا
به مدحت تو خجل طوطی از زبان دانی
سرود هجر «نظیری » شنو که دلسوزست
حکایت قفس از قمری گلستانی
بجو چراغ و کمر باز کن که قصه من
دراز و تیره ترست از شب زمستانی
تویی که گشتم و بر تو نیافتم بدلی
منم که رفتم و بر من نداشتی ثانی
هزار رنگ گهر ریختم کسی نشناخت
که جنس من یمنی بود یا بدخشانی
تو در برابر چشمم به صورتی هر دم
من و سرود غم و گریه های پنهانی
ز بس گره شده در دل اگر سخن طلبی
بریزم از مژه یاقوت های رمانی
چو فتح نامه تو جمله شادیم ز چه رو
مرا چو مرتبه دوستان نمی خوانی
به ناتوانی بستر ز بال مرغ کنم
اگر ز گوشه بام خودت نپرانی
امید بار درت بسته عقل می گوید
که خوش چه کام دل خود به هرزه می رانی
عتاب و ناز به بیزاریت فروخته اند
به رغبت ار بخرندت به خویش تاوانی
اگر به کعبه ز دیرت کرشمه ای نبرد
زیان کنی بت و زنار در مسلمانی
وگر به میکده در کار عشوه ای نکند
خمار بخشدت این نشئه های انسانی
سفر معطل وقتست صبر کن چندان
که جذبه ای رسد از جذبه های رحمانی
ببین که در برش از مهر می کشد خورشید
ازان که ذره نکردست بال افشانی
کنون به نزد تو این ماجرا فرستادم
که از توهم عقلم به لطف برهانی
چگونه اند وفا و کرم امیدم هست
به یک دو حرف سر خامه ای بجنبانی
بهای وقت در آن کوی چیست؟ می خواهم
نمونه ای بخری قیمتی بفهمانی
به لطف بخششم از رنج روزگار بخر
که آنچه جود تو باشد به آنم ارزانی
سخن چو می رود از حد برون چرا نرود؟
به صرف کار دعاگویی و ثناخوانی
کلید عیش به دست تو باد تا باشد
سحر به غنچه گشایی صبا به رضوانی
ظفر به نام تو دایم هزاردستان باد
به یاد خصم تو پروانه شبستانی
گلم ز شاخ فرو ریزد از پریشانی
نه رنگ و بوی به جا مانده نی بر و برگم
چو نخل بادیه افتاده ام به عریانی
سموم وادی غم دیده پای تا فرقم
ز هم بریزم اگر ناگهم بجنبانی
جدا ازان شکن طره ام سرانگشتت
گزند خورده دندان صد پشیمانی
خجل ز مردن خویشم گمان نبود الحق
که بی رخ تو چنین جان دهم به آسانی
همه شکست دلم همچو کار زندان بان
تمام شکوه حالم چو شغل زندانی
کمان خسته دلی بی تهورست ار نه
به تیر آه کند لخت سینه پیکانی
اگر دلی به کف آری زیان نخواهی کرد
به این قدر که عنان زین روش بگردانی
شکست ما چه مصافست ما ضعیفانیم
که مور در صف ما می کند سلیمانی
اگر مطالعه چهره ام کنی نظری
قصورهای ضمیرم همه فروخوانی
ز کعبه آیم و بت های آزری در جیب
هزار بتکده را در خورم به رهبانی
گریزگاه جنونست ورنه هر روزم
هزار کفر برون آرد از مسلمانی
نگاهدار حجابست ورنه از نگهی
وصال تا ابد اندازدم به حیرانی
امید نیست درین قحط مردمی که کسی
ز گرگ یوسف ما را خرد به ارزانی
هوای دوست پر و بال می دهد ورنه
به رستخیز نمی جنبم از گران جانی
ز حلق کشته ام آلوده تر به خون چشمیست
به درگه تو فرستاده اند قربانی
منش ز بادیه آورده ام به شهر که گفت؟
که عشق همره مجنون نشد بیابانی
ز منکران محبت به خود پناهم ده
که نوح زورق ازین ورطه کرد طوفانی
ز گلبنی قفسم را اگر بیاویزی
کنند بر سر من بلبلان گل افشانی
ز هم شناخته ام چاک جیب و دامان را
گذشت آن که گریبان کند گریبانی
ز شوق آن که زمین بوس خدمت تو کنم
ز فرق تا قدمم همچو سایه پیشانی
حذر کن ای غم ایام رهزنی تا کی؟
به خدمت که روانم مگر نمی دانی؟
روم که حلقه فتراک دلبری بوسم
که دل چو گوی رباید به زلف چوگانی
کجایی ای غم هجر تو مونس جانم
خیال وصل تو از شاهدان پنهانی
عزیمت در عبدالرحیم خان دارم
فلک نگردد اگر زین رهم بگردانی
هوای ابر کفش نیست در سرت که کنی
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
قبای شاهی ازان دیر می کند در بر
که چست یافته تشریف خان خانانی
به همت تو فنا در فناست ره نبرد
که در بقای تو افزود هرچه شد فانی
ملال بحر و بر از خاطرم گهی برود
که جام و شیشه بچینی و گل برافشانی
ز تلخ و شور چه زمزمم بشویی لب
به چاه غبغب ساقی و راح ریحانی
به دوستکامی رنگین لطیفه ای گویی
به دلربایی شیرین بدیهه ایی خوانی
زلال لطف زنی آنقدر به جوش دلم
که برنهم سر افسانه های طولانی
کنم نشاط به پیمانه میان دوری
خورم شراب به اندازه پشیمانی
میی دهی که به طوفان شیشه غرق شود
گر از حباب نسازد کلاه بارانی
میی که بر سر تاج قباد رشگ کند
به دانه عنبش گوهر بدخشانی
به دیده لای خمش توتیای پرورده
گل سبوی وی از سرمه صفاهانی
میی که دیو ازو قطره ای اگر بخورد
پری ز شیشه برون آرد از پری خانی
میی که یابد اگر جم ز جنس او جامی
به رونما دهدش خاتم سلمانی
نه آن میی که دل عاجران کباب کند
میی که مرغ بهشتش کنند بریانی
عفی الله از سخن هزل و لابه های مزاح
هزار توبه ازین هرزهای لامانی
هزار حوری و قدسی مدام می نوشند
به پرده های ضمیرم شراب روحانی
کجا شوم من از ام الخبائث آبستن
که حاملم همه از بکرهای وحدانی
رخم ز قبله ایمان به مرگ تافته باد
اگر ز کعبه به حد می کنم هجارانی
به جام جم نکند میل هر که نوشیده
شراب معرفت بزم خان خانانی
نگاه کن که به سویش چگونه می بینند
به صد امید شهنشاهی و جهانبانی
به قصد دشمن او تیغ کوه را هر سال
زمین دوباره کند صیقلی و سوهانی
هنوز کوه نجنبیده چرخ ساخته کار
به تیغ برق نهادش ز فرط برانی
ازین سبب شده اکنون بر جبان و شجاع
سپهر شهره به جلدی زمین به کسلانی
هم از حراست عدل ویست اگر برخی
مصون ز فتنه دهرند انسی و جانی
فلک که ثبت مه و مهر در بغل دارد
به مهر او نرسانیده خط ترخانی
طفیلیان سر خوانش میزبان گردند
ز خلق و مکرمتش در سرای مهمانی
زهی ز صبح کریمان گشاده ابروتر
ندیده چهره خشم تو چین پیشانی
گرفته ساغر دولت به دست می بینم
ز آسمان نهم برگذشته میزانی
به صد تلاش ابد می کشد ز دنبالت
نمی شود که جمال از ازل بگردانی
مگر که گه گه یک پایه زیرتر آیی
که عرش زیر سریرت نهاده پیشانی
به دست مهر و عتابت زمانه داده زمام
که کرده گاه عصایی و گاه ثعبانی
ز صبحدم فلک کینه جو ستاده به پا
به این خیال که تو در کجاش بنشانی
به عرش نالد ز اندیشه کمندت شخص
معلقش به زمین آورد ز بی جانی
ز شوق پایه تو قطره در رود به رحم
رسد ز طبع جمادی به نفس انسانی
ز بس که سیر و تردد کند بدل سازد
به فطرت ملکوتی مزاج حیوانی
چه سعی ها که نماید ولی به تو نرسد
که چون مقام تو بیند ز خود شود فانی
تو خود نظیر خودی لا اله الا الله
همان یکی است که خود اولست و خود ثانی
کس از مکارم اخلاق نامه ای ننوشت
که نام نیک تو بروی نکرد عنوانی
چو نیک بینم ازان سده حلقه در گوشست
کجا که بخت برآرد سر از پریشانی
کسی از تو هیچ نخواهد تو در دل مردم
به دست خویش نهال امید بنشانی
هزار دفتر حاجت ز بر توانی خواند
به حرف معذرتی چون رسی فرومانی
بروز جودت اگر قطرگی کند دریا
گه کفایت تو قطره کرده عمانی
ز کلبه ای که نفاق تو خاست می آید
چو ماه منخسفش روزهای ظلمانی
به کشوری که وفاقت رسید می گذرد
شبش چو آینه بی لباس نورانی
چو باده از پی صافی سینه ها جویی
ز شوق نشئه در آغوش خم بیالانی
به پاسبانی درگاه تو چه زود رسید
پریر بود که کیوان گذاشت کیوانی
سپهر کار رباینده است امید است
که از نتیجه خدمت رسد به دربانی!
نسیم پیرهنی می کنم هوس گرچه
عذار یوسف ما به بود به عریانی
درین قصیده به گستاخی ارچه عرفی گفت
به داغ رشگ پس از مرگ سوخت خاقانی
کنون به گور چنان او ز رشگ من سوزد
که در تنور تو آن گوسفند بریانی
دگر که گفت مبادا ز راوی شعرم
درین قصیده به روز کمال بنشانی
تو را که فضل به حدی بود که در بزمت
طیور وقت ترنم کنند سحبانی
کمال جهل و بلاهت بود که طعنه زند
به نقص مایه کج فهمی و غلط خوانی
دگر نبود ز شرط ادب درآوردن
به سلک مدح تو مدح حکیم گیلانی
چو نقش زشت به دیوار عذر می گوید
ازین تعرض من با وجود بی جانی
کجاست گیوه گیوی و تاج افریدون
کجاست کاسه شیبول و راح ریحانی
گر او به فضل فلاطونست برکشیده تست
بود به قرب کیان اعتبار یونانی
اگرچه سایه به رفعت زمین فرو گیرد
ولی نهد به پی آفتاب پیشانی
وگرچه ابر درافشان شود کسی نکند
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
گرفتم آن که ز فضل و هنر مجسم بود
کجا به رتبت روحانیست جسمانی؟
اگرچه کشور چین پر ز نقش مانی بود
خراب گشت نه صورت به جاست نی مانی
به طرز وی دو سه بیت دگر ادا سازم
که بهر دعوی او قاطعست برهانی
زهی به رای روان بخش شمع لاهوتی
به علم در دل هر قطره کرد عمانی
به چشم عقل هیولای جوهر اول
به ذوق روح تمنای نشئه ثانی
ز صبح اول عالم به نور فطرت تو
دبیر لوح قضا می کند قلمرانی
به باغ کون همه روز و شب روان باشد
زلال فیض تو از چار جوی ارکانی
گهر ز صلب فلک زان به بطن خاک آید
که نیز زاده اویند بحری و کانی
کراست زهره که گوید فلان ببخش و مبخش
ز تست هرچه به هر شخص داری ارزانی
جهان برات به مهر مسلمی می داد
بگفتم این چه کم انصافیست و نادانی
تو طبل همچو گدا در ته گلیم زنی
وگرنه بر لب بامست کوس سلطانی
تو را قاف به قاف فلک گرفته کرم
همین به خوان مه و خورشید می کند نانی
به این نوال و کرم با وجود می یابد
یکی ازان دو به هر چند روز نقصانی
گهی تبه شود این از هبوط تیره دلی
گیه سیه شود آن ز احتراق رخشانی
چو آن فرو بری این را برآوری از جیب
چو این برآوری آن را چراغ می رانی
تو را هم این لب نان زله عنایت اوست
نمی شود که به گل آفتاب پوشانی
تو راست در دم هر صبح بذل یک مهری
وراست در دم هر بذل مهر صدگانی
چو دید صدق حدیثم به لفظ گیلی گفت
به آفتاب سخن دارد این خراسانی
ز صدق من به فراز درخت بنشستم
ز کذب او به سر شاخ گاو پالانی
جهان ستان ملکا! شه نشان خداوندا
به مدحت تو خجل طوطی از زبان دانی
سرود هجر «نظیری » شنو که دلسوزست
حکایت قفس از قمری گلستانی
بجو چراغ و کمر باز کن که قصه من
دراز و تیره ترست از شب زمستانی
تویی که گشتم و بر تو نیافتم بدلی
منم که رفتم و بر من نداشتی ثانی
هزار رنگ گهر ریختم کسی نشناخت
که جنس من یمنی بود یا بدخشانی
تو در برابر چشمم به صورتی هر دم
من و سرود غم و گریه های پنهانی
ز بس گره شده در دل اگر سخن طلبی
بریزم از مژه یاقوت های رمانی
چو فتح نامه تو جمله شادیم ز چه رو
مرا چو مرتبه دوستان نمی خوانی
به ناتوانی بستر ز بال مرغ کنم
اگر ز گوشه بام خودت نپرانی
امید بار درت بسته عقل می گوید
که خوش چه کام دل خود به هرزه می رانی
عتاب و ناز به بیزاریت فروخته اند
به رغبت ار بخرندت به خویش تاوانی
اگر به کعبه ز دیرت کرشمه ای نبرد
زیان کنی بت و زنار در مسلمانی
وگر به میکده در کار عشوه ای نکند
خمار بخشدت این نشئه های انسانی
سفر معطل وقتست صبر کن چندان
که جذبه ای رسد از جذبه های رحمانی
ببین که در برش از مهر می کشد خورشید
ازان که ذره نکردست بال افشانی
کنون به نزد تو این ماجرا فرستادم
که از توهم عقلم به لطف برهانی
چگونه اند وفا و کرم امیدم هست
به یک دو حرف سر خامه ای بجنبانی
بهای وقت در آن کوی چیست؟ می خواهم
نمونه ای بخری قیمتی بفهمانی
به لطف بخششم از رنج روزگار بخر
که آنچه جود تو باشد به آنم ارزانی
سخن چو می رود از حد برون چرا نرود؟
به صرف کار دعاگویی و ثناخوانی
کلید عیش به دست تو باد تا باشد
سحر به غنچه گشایی صبا به رضوانی
ظفر به نام تو دایم هزاردستان باد
به یاد خصم تو پروانه شبستانی
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - این ترکیب موحدانه در دارالسلطنه لاهور در فصل گل و بهار در اوان سرمستی ها در تعریف خرمی عالم مذیل به نام نامی صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در استدعای صحبت ایشان گفته شده
آن جلوه که در پرده روش های نهان داشت
از پرده برآمد روشی بهتر از آن داشت
ذوقی به چمن داد که در خنده ابرست
شوری ز گل انگیخت که بلبل به فغان داشت
امروز که شد عشرت می لعل قبا شد
وان روز که بود آفت دی رنگ خزان داشت
این جلوه حسن است که در پرده نگنجد
این قصه عشقست که پنهان نتوان داشت
در باغ خروش از در و دیوار برآمد
کز غنچه لبان خاک به دل راز نهان داشت
بی خواست برآورد سر از طرف چمن ها
چندان که زمین تازه نهالان جوان داشت
مشاطگی هر خس و هر خار صبا کرد
از بس که چمن غالیه در غالیه دان داشت
ایمن نتوان بود که از ابر بهاری
شد لاله ستان هرچه زمین ژاله ستان داشت
دستار گل امروز نگر گشته پریشان
دیروز گر از غنچه به سر تاج کیان داشت
تا هست جهان هست خزانی و بهاری
دل بسته این وضع مکرر نتوان داشت
کو عشق که دود از دل بی درد برآرم
آهی کشم از هستی خود گرد برآرم
عشقست که هم پرده و هم پرده درآمد
غماز دل و شحنه خون جگر آمد
عشقست که بگذشته و آینده ما اوست
در هر نفسی رفت و به رنگی دگر آمد
هان جان و دل آغوش و بغل خوش بگشایید
کان یار سفرکرده ما از سفر آمد
او بود که از سینه به تاراج خرد خاست
او بود که بر آتش دل جلوه گر آمد
شد حسن چو در جلوه خوبی به نظر رفت
شد عشق چو در پرده سودا به سر آمد
آنگاه برانگیخت فراقی و وصالی
در صورت یکتایی از آن هر دو برآمد
تا چشم حسودی نکند کار درین کار
از دل به دل آن عشق بدین سینه درآمد
آن یار که معموری دل از ستم اوست
صد شکر که این بار ستمکارتر آمد
نیک آمدی ای عقل مرا آتش خرمن
لبیک زهی چشم امیدم به تو روشن
خیزید که گیریم می از ساقی مستان
گردیم به حال دل آشوب پرستان
جامی دو سه نوشیم و درآییم به بازار
سر می و میخانه بگوییم به دستان
بس نشئه بلندست اگر لب بگشاییم
بر خویش ببالند ز مستی همه پستان
هان ای دل غافل شده هنگام صبوحست
گر جام ز ساقی نستانی مزه بستان
بی دردسر از خواب برآور که بپیمود
بر ما خم و ساغر در و دیوار گلستان
برخیز که گر بهره ای از نشئه نداریم
باری بنشینیم به همت بر مستان
ایام بهار آمد و در خانه بماندیم
زین شرم که بی می نتوان رفت به بستان
تاریکی غم از افق سینه دمیده
یک شیشه می کو؟ که کنم شمع شبستان
در کشور آن قوم که این باده حلالست
گلرنگ چو رخسار بهارست زمستان
از میکده مگذر که در کعبه فرازست
بسیار مدو تیز که این راه درازست
آن راز که در صومعه محجوب ریا بود
در میکده از صافی دل ها به ملا بود
فکری که غم مدرسه و درس همانست
در ساغر می نشئه و در ساز نوا بود
قهری که شود هیزم او آتش نمرود
دیدیم که خاکستر او لطف و عطا بود
خمار دلش خوش که پی می گه و بیگاه
هرگاه که رفتیم در میکده وا بود
دی راهب بتخانه به من راه حرم را
نزدیک نمود ارچه بسی دورنما بود
خورشید به زنار همی بست میانش
در بتکده هر ذره که بر روی هوا بود
دیدیم که در میکده هم شاهد و ساقیست
آن خانه برانداز که در خانه ما بود
او بود که بر هر که نظر کرد بقا یافت
او بود که از هر که گذر کرد فنا بود
این جلوه همانست کزو گریه بجوشید
شورش شد و در قالب مجنون بخروشید
غافل مگذر بتکده را هم حرمی هست
زان سوی خرابات چو رفتی صنمی هست
در دیده نمک ریز که خوابت نرباید
شایسته دریافتن از عمر دمی هست
در عشق چو عقل و خرد باده پرستان
ویرانم و آگه نه که بر من ستمی هست
در شکوه دلر طفل الف بی نشناسم
زین بیش ندانم که ورق را رقمی هست
آن نیست که در هجر دلم را نخراشد
گر نیست سنان مژه نوک قلمی هست
دلتنگی من چون سبب خوشدلی اوست
دریوزه کنم از در هر دل که غمی هست
ساقی غم نابودن می سخت خماریست
مستیم اگر در قدح و جام نمی هست
دل بر خود و بر هستی خود از چه نهد کس
در هر نفس ما چو وجود و عدمی هست
جز جام می عشق که آیینه صدقست
پیمانه زهرست اگر جام جمی هست
آن به که بغیر از مژه تر نشناسیم
لب تشنه بمیریم و سکندر نشناسیم
گر قیصر و گر ما، همه محتاج گداییم
سیلی خور بیش و کم یک خان و سراییم
بر خویش گل و برگ بچینیم وگرنه
نیکوروش سیر گه نشو و نماییم
عقل و دل و ما بی خبرانیم که یک جا
صد سال نشینیم و ندانیم کجاییم
زین لب که بود بسته تر از کار دل ما
صد کار فروبسته گردون بگشاییم
با آن که ز بال مگسی سایه ندیدیم
هرجا که نشینیم ثناگوی هماییم
شوقی نه گریبان کش و عشقی نه عنان گیر
مشکل که ازین پرده ناموس برآییم
از هستی ما تا رمقی همره ما هست
گر هم تک بادیم که در قید هواییم
انصاف نداریم که با خرمن مقصود
در حسرت کاهی که برد کاه رباییم
خون از جگر غنچه گشودیم «نظیری »
بخروش که بر طرفه گلی نغمه سراییم
می آن نکند با تو که عشق تو به جان کرد
غم با دلم آن کرد که با باغ خزان کرد
داغ دلم افروخته تر شد ز چراغم
هم منصب پروانه بود پنبه داغم
در پوست نمی گنجد ازین نشئه نشاطم
بر دست نمی استد ازین باده ایاغم
صدسال گر از گل به مشامم نرسد بود
افسرده نگوید به خزان بلبل باغم
بر شعله خورشید زند طعنه فروغم
بر گرمی پروانه زند خنده چراغم
سرگرمی بازار جنون باد مبارک
آشفتگیی هست به سودای دماغم
دیوانگی آشفته تمکین و تمیزم
فرزانگی آفت زده لابه و لاغم
آن جا که منم پیر و جوان بی خبرانند
کس رنجه مسازید و مگیرید سراغم
صبحم به خراش جگر و سینه دمیده
روزم شده پیدا به جگرخونی داغم
روز سیهی دیده ام از هجر که امشب
در پیش نظر صبح نماید پر زاغم
نازک تر از ایام بهارست تموزم
خورشید فرو می چکد از چهره روزم
قهرش به سخن تیغ و به دم نیشترم کرد
زهر دل کافور مزاج نظرم کرد
چون خنده ناخوش دهنان بی نمکم ساخت
چون گریه صاحب غرضان بی ثمرم کرد
بیش از همه در دیده غم کرد عزیزم
در چشم نشاط از همه کس خوارترم کرد
از خلوت شرم و ادب آورد برونم
در معرکه شور و جنون جلوه گرم کرد
یک شب به در صبح وصالم نرسانید
این بخت که درمانده خواب سحرم کرد
من بی خودم از لطف کجا بود که ساقی
یک جرعه میم داد که خون در جگرم کرد
کی بود که فرصت دلی از خنده خوشم ساخت
کی بود که قسمت لبی از گریه ترم کرد
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
زان روز که طالع به وفا همسفرم کرد
گفتم سخن عشق به رندی نشدم فاش
نفرین خرابات چنین دربدرم کرد
اینها چه که از پرده هستیم برآورد
از بندگی خاطر خویشم بدر آورد
شادم که دوا درد مرا سود ندارد
بیماری عشقست که بهبود ندارد
یک کس به در صومعه مقبول نظر نیست
نازم به خرابات که مردود ندارد
سرگشته زدم گام به هرجا و ندیدم
یک ذره که ره جانب مقصود ندارد
صد مرتبه زد بخت به هم زبح و رصد را
این هفت فلک اختر مسعود ندارد
بی فایده بر آتش دل ناله سپندست
در مجمر ما بو شکر و عود ندارد
ای خرمنم آتش زده از من چه گریزی؟
اندیشه مکن آتش من دود ندارد
گو گریه مکن شور کز آن کان نمک نیست
یک دل که کباب نمک آلود ندارد
تا از خبر صحبت صاحب نشوم شاد
شادی دلم از نغمه داوود ندارد
افغان که هلال شب عیدم به خسوفست
خورشید مرا ساعت نوروز کسوفست
زان دم که به افسون طبیبانت نیازست
عیسی به فسون دم خود بر سر نازست
در آرزوی صحت تو لحظه بر ایام
همچون شب عیدست که بر طفل درازست
کار تو نه کاریست که آن فاتحه خواهد
در عقده این کار ندانم که چه رازست
برخیز که مفتاح دعا زیر سر تست
برخیز که درهای اجابت ز تو بازست
از عارضه غم نیست که چون دولت دانات
در غیب حکیمی است که بیمار نوازست
بر مرکب صحت نتوان تاخت همه عمر
میدان جهان پر ز نشیبست و فرازست
باد ار به گلستان تو آسیب رسانید
آن نیز ز آسیب گلستان به گدازست
تا بوی گل تازه دماغ تو گرفتست
در موسم گلزار در باغ فرازست
در فتنه تو را ذات خوش از فتنه مصونست
چون نرگس بیمار که بر بستر نازست
ملک از حشر فتح تو نقصان نپذیرد
غم کیست؟ کز اقبال تو درمان نپذیرد
چون ناله نهم بر سر افلاک قدم را
از ضعف برون آورم احسان و کرم را
گر یک تنه بر قلب ملایک نتوان تاخت
از اشگ جهانگیر کشم خیل و حشم را
برخیز که امروز به خوش کردن دل ها
گیتی به حق صحبت تو خورده قسم را
دیروز که سر دل و مقصود اجابت
درکار تو می رفت عرب را و عجم را
در فکر تو عاشق به سؤال لب معشوق
در خاطر آشفته نمی گفت نعم را
حسن از پی شوریدگی عشق بیاراست
ز آشفتگی عارضه ات زلف بخم را
عشاق چو دیدند مبارک الم تو
در عشق فزودند به پیرایه الم را
صد شکر که در ساعت فرخنده نوروز
آراسته دیدیم به جم مسند جم را
آن رفت که بی زله خوانت فلک پیر
سیری شکم نام همی کرد درم را
نام تو که گنجیده به هر ذره جانم
از غایت تعظیم نگنجد به زبانم
خاری که به پای تو خلد باغ یقین است
سنگی که به راه تو فتد کعبه دین است
در عزم قوی باش که اندر ره دولت
مفتاح نجاتست به هر جا که کمین است
در خوش دلی آویز که با عمر تو ایام
گر رشته بگسسته بود حبل متین است
بردار نقاب از رخ و تسکین دلی ده
پیرایه حسنت نه به مصر و نه به چین است
بر بستر نازست اگر جلوه قدست
در پرده حسنست اگر چین حبین است
در خلوت ما هر که نه پروانه برون باد
شمع از نظر جشم بدان خانه نشین است
تا دهر تو را داروی تلخی بچشاند
دولت ز یسارست و سعادت ز یمین است
در کار تو از بی خردی گر بدییی کرد
آن خاصیت طینت دهرست نه کین است
ز ایام مکن شکوه که باشد غم ایام
نوش دم زنبور که با نیش قرین است
گو حادثه بر حادثه در ملک بقا باش
با ایرج و داراب تو در ظل خدا باش
از پرده برآمد روشی بهتر از آن داشت
ذوقی به چمن داد که در خنده ابرست
شوری ز گل انگیخت که بلبل به فغان داشت
امروز که شد عشرت می لعل قبا شد
وان روز که بود آفت دی رنگ خزان داشت
این جلوه حسن است که در پرده نگنجد
این قصه عشقست که پنهان نتوان داشت
در باغ خروش از در و دیوار برآمد
کز غنچه لبان خاک به دل راز نهان داشت
بی خواست برآورد سر از طرف چمن ها
چندان که زمین تازه نهالان جوان داشت
مشاطگی هر خس و هر خار صبا کرد
از بس که چمن غالیه در غالیه دان داشت
ایمن نتوان بود که از ابر بهاری
شد لاله ستان هرچه زمین ژاله ستان داشت
دستار گل امروز نگر گشته پریشان
دیروز گر از غنچه به سر تاج کیان داشت
تا هست جهان هست خزانی و بهاری
دل بسته این وضع مکرر نتوان داشت
کو عشق که دود از دل بی درد برآرم
آهی کشم از هستی خود گرد برآرم
عشقست که هم پرده و هم پرده درآمد
غماز دل و شحنه خون جگر آمد
عشقست که بگذشته و آینده ما اوست
در هر نفسی رفت و به رنگی دگر آمد
هان جان و دل آغوش و بغل خوش بگشایید
کان یار سفرکرده ما از سفر آمد
او بود که از سینه به تاراج خرد خاست
او بود که بر آتش دل جلوه گر آمد
شد حسن چو در جلوه خوبی به نظر رفت
شد عشق چو در پرده سودا به سر آمد
آنگاه برانگیخت فراقی و وصالی
در صورت یکتایی از آن هر دو برآمد
تا چشم حسودی نکند کار درین کار
از دل به دل آن عشق بدین سینه درآمد
آن یار که معموری دل از ستم اوست
صد شکر که این بار ستمکارتر آمد
نیک آمدی ای عقل مرا آتش خرمن
لبیک زهی چشم امیدم به تو روشن
خیزید که گیریم می از ساقی مستان
گردیم به حال دل آشوب پرستان
جامی دو سه نوشیم و درآییم به بازار
سر می و میخانه بگوییم به دستان
بس نشئه بلندست اگر لب بگشاییم
بر خویش ببالند ز مستی همه پستان
هان ای دل غافل شده هنگام صبوحست
گر جام ز ساقی نستانی مزه بستان
بی دردسر از خواب برآور که بپیمود
بر ما خم و ساغر در و دیوار گلستان
برخیز که گر بهره ای از نشئه نداریم
باری بنشینیم به همت بر مستان
ایام بهار آمد و در خانه بماندیم
زین شرم که بی می نتوان رفت به بستان
تاریکی غم از افق سینه دمیده
یک شیشه می کو؟ که کنم شمع شبستان
در کشور آن قوم که این باده حلالست
گلرنگ چو رخسار بهارست زمستان
از میکده مگذر که در کعبه فرازست
بسیار مدو تیز که این راه درازست
آن راز که در صومعه محجوب ریا بود
در میکده از صافی دل ها به ملا بود
فکری که غم مدرسه و درس همانست
در ساغر می نشئه و در ساز نوا بود
قهری که شود هیزم او آتش نمرود
دیدیم که خاکستر او لطف و عطا بود
خمار دلش خوش که پی می گه و بیگاه
هرگاه که رفتیم در میکده وا بود
دی راهب بتخانه به من راه حرم را
نزدیک نمود ارچه بسی دورنما بود
خورشید به زنار همی بست میانش
در بتکده هر ذره که بر روی هوا بود
دیدیم که در میکده هم شاهد و ساقیست
آن خانه برانداز که در خانه ما بود
او بود که بر هر که نظر کرد بقا یافت
او بود که از هر که گذر کرد فنا بود
این جلوه همانست کزو گریه بجوشید
شورش شد و در قالب مجنون بخروشید
غافل مگذر بتکده را هم حرمی هست
زان سوی خرابات چو رفتی صنمی هست
در دیده نمک ریز که خوابت نرباید
شایسته دریافتن از عمر دمی هست
در عشق چو عقل و خرد باده پرستان
ویرانم و آگه نه که بر من ستمی هست
در شکوه دلر طفل الف بی نشناسم
زین بیش ندانم که ورق را رقمی هست
آن نیست که در هجر دلم را نخراشد
گر نیست سنان مژه نوک قلمی هست
دلتنگی من چون سبب خوشدلی اوست
دریوزه کنم از در هر دل که غمی هست
ساقی غم نابودن می سخت خماریست
مستیم اگر در قدح و جام نمی هست
دل بر خود و بر هستی خود از چه نهد کس
در هر نفس ما چو وجود و عدمی هست
جز جام می عشق که آیینه صدقست
پیمانه زهرست اگر جام جمی هست
آن به که بغیر از مژه تر نشناسیم
لب تشنه بمیریم و سکندر نشناسیم
گر قیصر و گر ما، همه محتاج گداییم
سیلی خور بیش و کم یک خان و سراییم
بر خویش گل و برگ بچینیم وگرنه
نیکوروش سیر گه نشو و نماییم
عقل و دل و ما بی خبرانیم که یک جا
صد سال نشینیم و ندانیم کجاییم
زین لب که بود بسته تر از کار دل ما
صد کار فروبسته گردون بگشاییم
با آن که ز بال مگسی سایه ندیدیم
هرجا که نشینیم ثناگوی هماییم
شوقی نه گریبان کش و عشقی نه عنان گیر
مشکل که ازین پرده ناموس برآییم
از هستی ما تا رمقی همره ما هست
گر هم تک بادیم که در قید هواییم
انصاف نداریم که با خرمن مقصود
در حسرت کاهی که برد کاه رباییم
خون از جگر غنچه گشودیم «نظیری »
بخروش که بر طرفه گلی نغمه سراییم
می آن نکند با تو که عشق تو به جان کرد
غم با دلم آن کرد که با باغ خزان کرد
داغ دلم افروخته تر شد ز چراغم
هم منصب پروانه بود پنبه داغم
در پوست نمی گنجد ازین نشئه نشاطم
بر دست نمی استد ازین باده ایاغم
صدسال گر از گل به مشامم نرسد بود
افسرده نگوید به خزان بلبل باغم
بر شعله خورشید زند طعنه فروغم
بر گرمی پروانه زند خنده چراغم
سرگرمی بازار جنون باد مبارک
آشفتگیی هست به سودای دماغم
دیوانگی آشفته تمکین و تمیزم
فرزانگی آفت زده لابه و لاغم
آن جا که منم پیر و جوان بی خبرانند
کس رنجه مسازید و مگیرید سراغم
صبحم به خراش جگر و سینه دمیده
روزم شده پیدا به جگرخونی داغم
روز سیهی دیده ام از هجر که امشب
در پیش نظر صبح نماید پر زاغم
نازک تر از ایام بهارست تموزم
خورشید فرو می چکد از چهره روزم
قهرش به سخن تیغ و به دم نیشترم کرد
زهر دل کافور مزاج نظرم کرد
چون خنده ناخوش دهنان بی نمکم ساخت
چون گریه صاحب غرضان بی ثمرم کرد
بیش از همه در دیده غم کرد عزیزم
در چشم نشاط از همه کس خوارترم کرد
از خلوت شرم و ادب آورد برونم
در معرکه شور و جنون جلوه گرم کرد
یک شب به در صبح وصالم نرسانید
این بخت که درمانده خواب سحرم کرد
من بی خودم از لطف کجا بود که ساقی
یک جرعه میم داد که خون در جگرم کرد
کی بود که فرصت دلی از خنده خوشم ساخت
کی بود که قسمت لبی از گریه ترم کرد
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
زان روز که طالع به وفا همسفرم کرد
گفتم سخن عشق به رندی نشدم فاش
نفرین خرابات چنین دربدرم کرد
اینها چه که از پرده هستیم برآورد
از بندگی خاطر خویشم بدر آورد
شادم که دوا درد مرا سود ندارد
بیماری عشقست که بهبود ندارد
یک کس به در صومعه مقبول نظر نیست
نازم به خرابات که مردود ندارد
سرگشته زدم گام به هرجا و ندیدم
یک ذره که ره جانب مقصود ندارد
صد مرتبه زد بخت به هم زبح و رصد را
این هفت فلک اختر مسعود ندارد
بی فایده بر آتش دل ناله سپندست
در مجمر ما بو شکر و عود ندارد
ای خرمنم آتش زده از من چه گریزی؟
اندیشه مکن آتش من دود ندارد
گو گریه مکن شور کز آن کان نمک نیست
یک دل که کباب نمک آلود ندارد
تا از خبر صحبت صاحب نشوم شاد
شادی دلم از نغمه داوود ندارد
افغان که هلال شب عیدم به خسوفست
خورشید مرا ساعت نوروز کسوفست
زان دم که به افسون طبیبانت نیازست
عیسی به فسون دم خود بر سر نازست
در آرزوی صحت تو لحظه بر ایام
همچون شب عیدست که بر طفل درازست
کار تو نه کاریست که آن فاتحه خواهد
در عقده این کار ندانم که چه رازست
برخیز که مفتاح دعا زیر سر تست
برخیز که درهای اجابت ز تو بازست
از عارضه غم نیست که چون دولت دانات
در غیب حکیمی است که بیمار نوازست
بر مرکب صحت نتوان تاخت همه عمر
میدان جهان پر ز نشیبست و فرازست
باد ار به گلستان تو آسیب رسانید
آن نیز ز آسیب گلستان به گدازست
تا بوی گل تازه دماغ تو گرفتست
در موسم گلزار در باغ فرازست
در فتنه تو را ذات خوش از فتنه مصونست
چون نرگس بیمار که بر بستر نازست
ملک از حشر فتح تو نقصان نپذیرد
غم کیست؟ کز اقبال تو درمان نپذیرد
چون ناله نهم بر سر افلاک قدم را
از ضعف برون آورم احسان و کرم را
گر یک تنه بر قلب ملایک نتوان تاخت
از اشگ جهانگیر کشم خیل و حشم را
برخیز که امروز به خوش کردن دل ها
گیتی به حق صحبت تو خورده قسم را
دیروز که سر دل و مقصود اجابت
درکار تو می رفت عرب را و عجم را
در فکر تو عاشق به سؤال لب معشوق
در خاطر آشفته نمی گفت نعم را
حسن از پی شوریدگی عشق بیاراست
ز آشفتگی عارضه ات زلف بخم را
عشاق چو دیدند مبارک الم تو
در عشق فزودند به پیرایه الم را
صد شکر که در ساعت فرخنده نوروز
آراسته دیدیم به جم مسند جم را
آن رفت که بی زله خوانت فلک پیر
سیری شکم نام همی کرد درم را
نام تو که گنجیده به هر ذره جانم
از غایت تعظیم نگنجد به زبانم
خاری که به پای تو خلد باغ یقین است
سنگی که به راه تو فتد کعبه دین است
در عزم قوی باش که اندر ره دولت
مفتاح نجاتست به هر جا که کمین است
در خوش دلی آویز که با عمر تو ایام
گر رشته بگسسته بود حبل متین است
بردار نقاب از رخ و تسکین دلی ده
پیرایه حسنت نه به مصر و نه به چین است
بر بستر نازست اگر جلوه قدست
در پرده حسنست اگر چین حبین است
در خلوت ما هر که نه پروانه برون باد
شمع از نظر جشم بدان خانه نشین است
تا دهر تو را داروی تلخی بچشاند
دولت ز یسارست و سعادت ز یمین است
در کار تو از بی خردی گر بدییی کرد
آن خاصیت طینت دهرست نه کین است
ز ایام مکن شکوه که باشد غم ایام
نوش دم زنبور که با نیش قرین است
گو حادثه بر حادثه در ملک بقا باش
با ایرج و داراب تو در ظل خدا باش