عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۳
به چهره صورت چینی، به زلف مشک تتاری
زغصه مشک بسوزد چو چین به زلف درآری
دلم به خشم سپردی، مکن که نیک نباشد
دلی که هندوی توست ار به دست ترک سپاری
مده چو خاک به بادم اگرچه هست تن من
به بوی بوسه ی پایت چو خاک راه زخواری
چو جزم و همزه همه حلقه و خم و شکن آمد
چنین به آید ازین سان که هست زلف تو قاری
مراست دیده چو ابر و از او سرشک چو باران
که برسرم زهوایت بلا و صاعقه باری
چو خال، غالیه در رو فتاده پیش تو صدره
بدان سبب که تو برمه، خطی چو غالیه داری
شگفت نیست گر از باغ تو گیاه برآید
که چشمها به هوایت شد ابرهای بهاری
زخان و مان دل من زمانه دود برآورد
همین کز آتش چهره خطی چو دود برآری
چنین که حکم تو بر من روان شده مست همانا
حسام دولت و دین شهریار شیر سواری
قوی دلی که زسهمش به سنگ خاره درون شد
نهاد آتش سوزان چو جرم آب حصاری
زهی به پیش علو تو چرخ کرده زمینی
خهی در آتش خشم تو کرده کوه شراری
میان دیده ی دشمن کند سنان تو میلی
درون غنچه ی جانش کند حسام تو خاری
به وقت عزم، خیالم بود که عین شتابی
به روز حکم گمانم شود که نفس قراری
به وقت خشم، فزاید روایح گل خلقت
که خوشتر آید از آتش، نسیم عود قماری
گرم چو دشمن مال است، لاجرم همه ساله
عدوی مالی، ازین سان که با کرک شده یاری
چو یافت سینه ی خصمت نشان گنج خرابی
نصیب رمح تو آمد زچرخ صورت ماری
شگفت نیست گر از تو نصیب تیغ تو قبض است
ازان سبب که همه تن دل و جگر چواناری
زبان تیغ بریده شود چو حلق دلیران
دران مصاف که گردد زبان کلک تو جاری
حسام خوانمت ایرا که بر کشیده ی حقی
نمی کنی به گهر فخر از آنکه فخر تباری
منم مقصر خدمت چنانکه پیش خیالت
زشرم مرده ام ارنی کجام زنده گذاری
عذاب بنده همین بس که دور داریش از خود
چنانکه دیو لعین را قضا ز رحمت باری
از آنکه همچو زبانم شکسته بسته ی محنت
چو ریر نیست گزیرم ز زخم و ناله و زاری
مرا چو وقت شراب و نشاط نیست تو باری
نشاط کن چو توانی شراب خواه چو یاری
بخواه با خط بغداد جام دجله مساحت
زدست آنکه به رویش غم و شراب گساری
ندیدمت که مرا خود نمی توانی دیدن
کجا توانی ازین سان که شد تنم زنزاری؟
در آمنی و فراغت بقات خواهم چندان
که عشر آن به ملامت کشد گرش بشماری
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۵
هنوز آب‌صفت پای‌بستهٔ لایی
گمان مبر که محل صفای الایی
به قرب منزل الا کجا رسی؟ که هنوز
به صد هزار منازل ازین سوی لایی
اگر هوای تن خود کنی عجب نبرد
که از گرانی خود جز به خاک نگرایی
بدین صفت که سوی خاک می روی چون شمع
فرو شوی چو تو با خویش برنمی آیی
زجیب چرخ برآور سر، ارنه چون دمن
زپشت پا که زنند این وانت، فرسایی
زآب این پل اگر دامنت نخواهی تر
سزد که دامن خود اندر او نیالایی
برآب تکیه مکن، ورنه بیهده چو حباب
برآب نقش نگاری و باد پیمایی
دهان گشته چو گازی زحرص درپی زر
چو زر نباشدت، آهن زغصه می خایی
چو غنچه بر سر زرجان دهی و دم نزنی
چو نرگس از پی زر، گفته ترک بینایی
چو شمع، تا رگ جان تو بگلسد از تن
بجز که آتش سوزنده را نمی شایی
چو صبح شیب تو صادق شود نپایی دیر
اگرچه بر صفت شمع، جمله تن، پایی
زصبح پیری، چون روز، روشنم گشته است
که نیست جز شب تاریک، روز برنایی
سپیده کرد طلوع از شب محاسن تو
تو همچو صبح، به پیرانه سر، زرسوایی
فرشته گردی اگر روی درکشی از خلق
زتن بری شوی، از بندگی بیاسایی
چو شمع اگر ز زرت تاج و تخت می باید
به شب قیام نمایی، به روز ننمایی
اگر ترقی خواهی برو چو تیغ خطیب
زخلق، گوشه ی عزلت گزین و تنهایی
سزای محنتی و بابت غمی زبرا
که سخت روی و خون خوار چون شکنبایی
دم جهان خوری و باد در سری، زین رو
میان تهی و سیه رو و زار چون نایی
هوا، چو آتش سرتیز زبر پای درآر
گرت خوش است که پهلو برآسمان سایی
چو آسیا و چو پرگار گرد خویش مگرد
که نبود این، به ره دین، زپای برجایی
از آن به سرزنش مردمان گرفتاری
که از زبان پر از طعن، خنجر آسایی
قضات پی سپر و سنگسار خواهد کرد
اگرچه کوه شوی از سر توانایی
دو رو، زروز مواثیق همچو ایهامی
سراندرون به گه مگر، چون معمایی
زبس گرانی، پندارمت مگر وامی
زبی حیایی گویم مگر تقاضایی
چه آینه است روانت که شب به آه سحر
زدود عنصر و زنگار چرخ نزدایی
چو یوسف، ازچه و زندان تن، برآورسر
عزیز مصر تویی، مزبله چه می پایی؟
به ملک مصر چگونه رسی ندیده هنوز
بلای یوسفی و محنت زلیخایی
به خیط دهر سپید و سیاه، چون بنجشک
شده مقید و، چون طفل در تماشایی
به بوستان الهی کجا رسی فردا
که پای بسته ی امروز ودی و فردایی
زمبدأ و زمعادت خبر نه گر پرسند
کجا همی روی و از کجا همی آیی؟
ازین شد آمد هرزه؟چه حاصلت باشد
چو دور مانده زعلم معاد و مبدایی
تو سر جریده ی خلق و فذلک امری
ولی چه سود که کژ راست همچو طغرایی
به رتبت از همه انواع محدثات چو چرخ
اگرچه زیر نمایی ولیک بالایی
چه سود اگر چه پیازت لباس تو برتوست
که از لباس خرد، سیروش معرایی
چه دانی آنکه کفن گرددت چنین که لباس
چو کرم پیله به خون جگر بیالایی
زبهر حسن خوری نز برای حفظ حیات
حیات جوی پی شوربا و سکبایی
غذا خوری تو که تا رنگ رو نگه داری
دلت نگیرد ازین کهنه پوست پیرایی؟!
زمغز علم غذایی دگر به دست آور
که فارغت کند از قضله های امعایی
به حق حق که زکم عقلی تو باشد، اگر
زعقل کم کنی و در شکنبه افزایی
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۶
کجا کسی که چو او را صبوح دست دهد
یکی قدح به من پیر نیم مست دهد؟
سماع جان من از نعره ی بلی سازد
می روان من از ساغر الست دهد
به پاش درفتم ارچون پیاله برخیزد
ازآنچه در دل خم سالها نشست دهد
بدو، زکهنه و از نو، هرآنچه هست دهم
گرم زباقی دوشین، هرآنچه هست دهد
چهان پرست مشو، می پرست شو زیرا
زمانه داد مرد پی پرست دهد
بشوی دست زنان کسان به آب قدح
که ماهی از پی یک لقمه، جان به شست دهد
غم جهان چه خوری؟زانکه گر به چرخ بلند
رسی، که آخر کارت به خاک پست دهد
در این طریق، سبکبار و تندرست، بهی
از آنکه بارگران، پشت را شکست دهد
ترا چون بر همه قادر نمی توانی بود
بسنده باید کردن بدانچه دست دهد
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
در این دوران تنی محرم نیابی
لبی خندان، دلی خرم نیابی
همی خور عشوه ی این چرخ بدمهر
کزاین آیینه الا دم نیابی
در آن موضع که جای آدمی بود
زسگ کمتر چه باشد هم نیابی
از این دزد آشیان دهر بگریز
که شادی بیش و محنت کم نیابی
مبند اندر جهان دل، زانکه عهدش
چو بنیاد با محکم نیابی
در این محنت کده دل را به غم ده
که دلجویی برون از غم نیابی
در این نه حقه ی زنگار ماویز
که در وی درد را مرهم نیابی
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۲
کسی کاو عقل دور اندیش دارد
همیشه می به نزد خویش دارد
بجز خون رزان مرهم نجوید
کسی کاو دل زگردون ریش دارد
سرمن، خاک آن، کاین راه ورزد
دلم قربان آن، کاین کیش دارد
حدیث عقل کمترگو، که از عقل
حدیث باده، لذت بیش دارد
در این کژدم صفت طاس نگون سر
که در هر دل، زغم صد نیش دارد
بود سودای فاسد، گرکسی را
غم عقل صلاح اندیش دارد
سبک باید که مردم کار راند
که روزی بس گران در پیش دارد
زتو گر زشت و گر خوبت سرشتند
همان آید که دی برتو نوشتند
نباتی چو خط تو بستان ندارد
مذاق لبت شکرستان ندارد
همه«آنی»و ملک خوبی تو داری
تو این داری و جز تو، کس«آن»ندارد
چو گردون نیی، زانکه کین تو پیدا
چو روز است و، او مهر پنهان ندارد
خضر همچو خضرای دمنه بود خوار
اگر از لبت آب حیوان ندارد
بران آب حیوانت، شوق سکندر
چو ظلمات زلف تو، پایان ندارد
چو دل، جانت ندهم، که حاجت نداری
که تو جان محضی و، جان، جان ندارد
چو خاموش باشی، برد ظن همه کس
که دندان چون گوهرت، کان ندارد
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۱
تا توانی زکس امید مدار
زانکه کس لهو را به غم نفروخت
زانکه از پیش شمع، پروانه
روشنایی امید داشت و بسوخت
با عدو هیچ صلح مکن
که بجز جنگ و کینه نتوان توخت
باد با خاک جنگ کرد و بجست
پنبه با موم صلح کرد و بسوخت
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۲
دوستی کن که هریک دوست بود
هیچکس در جهانش دشمن نیست
تا به هم نیست جمع آتش و موم
شب تاریک جمع، روشن نیست
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۳
مرگ به زین زندگی، کاین زندگی
هر دمی در محنتی می‌افکند
این یکی از فاقه تیری می‌خورد
وان دگر در ملک تیغی می‌زند
آن، ز بهر نان زمین را می‌دَرَد
وین پی زر سنگ را می‌بشکند
عنکبوت اندر زاویا سال و ماه
از پی یک لقمه دامی می‌تند
وز پی پندار راحت، مورچه
ریزه‌های دانه را برمی‌چِنَد
نیست کس را در جهان، آسایشی
هرکه را جانی است، جانی می‌کَنَد
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
چون آینه با خلق صفایی دارم
زین روی به هر در آشنایی دارم
چون شانه گرم کار شود بسته چو موی
از هر طرفی گره گشایی دارم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بود که درگذرند از گناهکاری ما
که بیش از گنه ماست شرمساری ما
شدت چه زود فراموش عهد یاری ما
به یاری تو نه این بود امیدواری ما
جفا و جور تو با ما به اختیار تو نیست
چنانکه نیست وفا با تو اختیاری ما
به پاکدامنی ما هنوز نیست کسی
اگر چه شهره ی شهر است میگساری ما
بود قرار پس از کشتنش، چو می ماند
به بیقراری سیماب، بیقراری ما
به تن نزار و به دل زار تا به کی باشیم
ببین نزاری ما رحم کن به زاری ما
کنون ز لطف به مرهمی وگرنه چه سود
ز کار چون گذرد کار زخم کاری ما
ندیده عاشقی و طفلی و نمی دانی
فغان و ناله ای غیر از خروش و زاری ما
به خویش دشمن و با خصم دوستیم، رفیق
طریق دشمنی اینست و دوستداری ما
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
هر کس به ره وفا نشیند
بر خاک سیه چو ما نشیند
ثابت قدم آنکه در ره عشق
بر خاک چو نقش پا نشیند
یک لحظه نشیند آنکه با تو
یک عمر ز خود جدا نشیند
در راه تو کی ز پا نشینم
صد خارم اگر به پا نشیند
از کثرت ناکسان به کویست
جا نیست کسی کجا نشیند
یک دم ز بر تو برنخیزد
بیگانه که آشنا نشیند
با من بنشین که نیست عیبی
از شاه که با گدا نشیند
تا هست رفیق مدعی، یار
کی با تو بمدعا نشیند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
نکویان را وفا آئین پسندند
وفا کن کز نکویان این پسندند
ز من طاقت ز تو تمکین پسندند
ز عاشق آن ز معشوق این پسندند
جفا کم کن که نه خوب است خوبان
جفا بر عاشقان چندین پسندند
پسندی گر تو جور و کین عجب نیست
نکویان آن و خوبان این پسندند
به خون آغشته کن خاکم که در حشر
شهیدان را به این آئین پسندند
به خونم دست رنگین کن که عشاق
بخون دست بتان رنگین پسندند
بچین گر بگذری لعبت پسندان
عجب گر لعبتان چین پسندند
رفیق افغان از این نامهربانان
که نپسندند مهر و کین پسندند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دایم به تو این گرمی بازار نماند
این گرمی بازار تو بسیار نماند
از گرمی بازار مشو غره بیندیش
زان دم که خریدار به بازار نماند
بر باد دهد صرصر خط خرمن حسنت
در گلشن رخسار تو جز خار نماند
بیداد تو گر باشد از اینگونه به یاران
در کوی تو یک یار وفادار نماند
زین گونه ز من دار جفا گر باسیران
در دام تو یک مرغ گرفتار نماند (؟ )
گر نرگس مست و لب میگون تو بیند
در مدرسه و صومعه هشیار نماند
هر جا گذری غمزه زنان مست کس آنجا
بی سینه ی ریش و دل افگار نماند
دارم به تو صد حرف و لیکن به زبانم
بینم چو ترا، قوت گفتار نماند
بگذار که بینم رخ تو سیر و بمیرم
تا در دل من حسرت دیدار نماند
شاه است رفیق او تو گدایی عجبی نیست
در کلبهٔ تو یار گر از عار نماند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
با ناله و آه همنشین باش
تا می باشی دلا چنین باش
پیوسته به درد باش همدم
همواره به داغ همنشین باش
درمان طلبی مباش بی درد
شادی طلبی برو غمین باش
جویی اگر آستان جانان
نقد دل و جان در آستین باش
تا ز آتش دوریت نسوزند
با دوست چو موم و انگبین باش
شاید که رسی به جائی آخر
اسب فرصت به زیر زین باش
باشد که کنی شکار عیشی
دایم شب و روز در کمین باش
تا کی چو زنان به فکر دنیا
گر مرد رهی به فکر دین باش
زان پیش که بنددت اجل چشم
چشمی بگشا و پیش بین باش
تا گرد سرت فلک کند طوف
در پای فتاده چون زمین باش
از شعر، رفیق یا مزن دم
یا شاعر معنی آفرین باش
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
صید سگان ایندرم تیع جفا بر من مزن
زنهار بر صید حرم تیغ ای شکارافکن مزن
بر دل مزن تیر جفا ای دوست دشمن دوست را
ور می زنی بهر خدا بهر دل دشمن مزن
منما ز چاک پیرهن آن تن بهر کس جان من
وز رشک آن ای سیمتن چاکم به پیراهن مزن
دامن بقتل بی دلان چون برزنی ای دلستان
یا خون من ریز از میان یا بر میان دامن مزن
با مدعی ای نیک رو طفلی ز تو نبود نکو
افسانه در محفل مگو پیمانه در گلشن مزن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
عاشقان را به جفا خوار مکن
مکن ای شوخ جفا کار مکن
زهر در ساغر احباب مریز
می به پیمانه ی اغیار مکن
کار اغیار به یکبار مساز
ترک احباب به یکبار مکن
از بتان جور و جفا با عشاق
گر چه خوبست تو بسیار مکن
ترسم از زاریم آزرده شوی
مکن آزار من زار، مکن
نقل و می خوردن شب با مستان
روز با مردم هشیار مکن
یا مپرس از غم ما یا ما را
به غم خویش گرفتار مکن
کار من ساخته حاشایت چیست
هست این کار تو انکار مکن
بارها حرف کسان کردی گوش
گوش کن حرف من این بار مکن
می کنی جور و جفا گر برفیق
به رفیقان وفادار مکن
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
به کار عشق خوشم خود چه کار بهتر ازین
دگر چه کار کنم اختیار بهتر ازین
تا توانی در توانایی مکن جور و ستم
ای شهنشاه توانا بر گدای ناتوان
عدل و جود آموز کز جود و عدالت مانده است
در جهان نام و نشان حاتم و نوشیروان
گر دهند از مرحمت پندی بزرگانت رفیق
از بزرگان بشنو آن را به خردان بشنوان
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بیندیش ای پسر از آفت چشم بداندیشان
بپوشان روی خوب خویش از چشم بد ایشان
به حال زار من گاهی نگاهی باز خوش باشد
که خوش باشد نگاهی گاهی از شاهان به درویشان
وفا ورزیدم و آن را هنر پنداشتم عمری
ندانستم هنر عیب است در کیش جفا کیشان
نرنجم گر به جای من بد اندیشد بداندیشی
که جز اندیشه ی بد نیست آیین بداندیشان
منه ای همنشین بر زخم من مرهم که از مرهم
شود ناسورتر ریش دل مجروح دلریشان
ز جور یار و صبر خویش حیرانم چه حالست این
که گردد کم ز کم هر روز این و بیش از پیش آن
تو بر رغم رفیق از زانکه با بیگانگان خویشی
روا باشد که او بهر تو شد بیگانه از خویشان
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای خوی بد ای دلبر بدخو که تو داری
نیکو نبود با رخ نیکو که تو داری
نه رنگ وفاداری و نه بوی مروت
حیف از گل رو ای گل خودرو که تو داری
طبع تو بسی نازک و خوی تو بسی تند
فریاد ازین طبع و از این خو که تو داری
نه روی تو دارد گل نه موی تو سنبل
دارد که چنین روی و چنین مو که تو داری
گفتی که وفادار و کرم پیشه ام آخر
آئین وفا رسم کرم کو که تو داری
رو یار دگر جوی دلا ز آن که جوی نیست
جویای وفا یار جفاجو که تو داری
غم نیست رفیق از غم او گر نشدی شاد
شادی تو کافیست غم او که تو داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
حیف از تو که با اهل وفا یار نباشی
یار همه باشی و به ما یار نباشی
گر یار نباشی تو به ما عیب نباشد
شاهی تو چه عیب ار به گدا یار نباشی
مهری تو از آن رو نکنی میل به ذره
ماهی تو از آن رو به گدا یار نباشی
بی یار بود یار تو زیرا که تو بی مهر
با هر که بود باشی و با یار نباشی
مثل تو کسی را به جهان یار نباشد
گر با همه کس در همه جا یار نباشی
الفت ببر از خلق اگر مرد خدایی
تا یار به خلقی به خدا یار نباشی
بی یار نباشی چو رفیق ای دل بی کس
گر با همه کس بهر وفا یار نباشی