عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
حلقه بر هر دری این زمزمه را ساز کند
که برویت اثر ناله دری باز کند
پایه تخت شرف الفت بی قدران است
شعله را صحبت خاشاک سرافراز کند
بر سرت چتر سیه بختی خود بس، چه ضرور
به پر و بال هما روح تو پرواز کند؟!
در خم چرخ بود شادی ما بیخردان
خنده کبک که در چنگل شهباز کند
بر سر گرد ره دوست،دل میلرزد
صورتم خامه نقاش چو پرداز کند
من بیقدر نیم لایق ناز تو، مگر
دیگری از تو کشد ناز و، بمن ناز کند
خون دلها همه از گریه بانجام رسد
واعظ از درد تو هرجا سخن آغاز کند
که برویت اثر ناله دری باز کند
پایه تخت شرف الفت بی قدران است
شعله را صحبت خاشاک سرافراز کند
بر سرت چتر سیه بختی خود بس، چه ضرور
به پر و بال هما روح تو پرواز کند؟!
در خم چرخ بود شادی ما بیخردان
خنده کبک که در چنگل شهباز کند
بر سر گرد ره دوست،دل میلرزد
صورتم خامه نقاش چو پرداز کند
من بیقدر نیم لایق ناز تو، مگر
دیگری از تو کشد ناز و، بمن ناز کند
خون دلها همه از گریه بانجام رسد
واعظ از درد تو هرجا سخن آغاز کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
کی دگر دیوانه ما با قبا سر میکند؟
جامه از مصحف اگر پوشد، که باور میکند؟!
ناروایی، تا نباشد نام عشقی بر سرت!
بر سر، ای دل، داغ کار سکه بر زر میکند
یاری خردان برد، کار بزرگان را ز پیش
صف شکافی تیغ، از پهلوی جوهر میکند
عمر میکاهد ز فکر مال، دایم خواجه را
خویش را از ضبط گوهر، رشته لاغر میکند
خرد نشماری حق همکاسگی را ای بزرگ
شیر یک پستان، دو کودک را برادر میکند
دیده وقت پیریت بیجا نمی آرد غبار
از غم فوت جوانی خاک بر سر میکند!
خانه گیتی، مثال خانه آیینه است
هر زمان از خلق دیگر صورتی بر میکند
از بلندی میرسد معنی بهر نزدیک و دور
رتبه گفتار واعظ کار منبر میکند
جامه از مصحف اگر پوشد، که باور میکند؟!
ناروایی، تا نباشد نام عشقی بر سرت!
بر سر، ای دل، داغ کار سکه بر زر میکند
یاری خردان برد، کار بزرگان را ز پیش
صف شکافی تیغ، از پهلوی جوهر میکند
عمر میکاهد ز فکر مال، دایم خواجه را
خویش را از ضبط گوهر، رشته لاغر میکند
خرد نشماری حق همکاسگی را ای بزرگ
شیر یک پستان، دو کودک را برادر میکند
دیده وقت پیریت بیجا نمی آرد غبار
از غم فوت جوانی خاک بر سر میکند!
خانه گیتی، مثال خانه آیینه است
هر زمان از خلق دیگر صورتی بر میکند
از بلندی میرسد معنی بهر نزدیک و دور
رتبه گفتار واعظ کار منبر میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
خوبان بغازه چون رخ خود لاله گون کنند
هر روز تازه در جگر خلق خون کنند
مستان برای نرگس بیمار چشم یار
از بهر خیر، آش خماری برون کنند
میباش سرفگنده، که شاهان ملک شرم
تسخیر دل باین علم سرنگون کنند
تقریب یاد ماست، بدلها غبار ما
یاران مباد کینه ام از دل برون کنند
گیرم که کوهسار دهد سنگ آن قدر!
طفلان وفا باینهمه دیوانه چون کنند؟!
اهل خرد شمرده گذارند پا براه
باید سلوک با فلک نیلگون کنند
آنان که دیده اند دمی التفات دوست
دیگر کی التفات بدنیای درون کنند؟!
گر مایل کتابت دیوان واعظ اند
اهل سخن، بگوی که مشق جنون کنند
هر روز تازه در جگر خلق خون کنند
مستان برای نرگس بیمار چشم یار
از بهر خیر، آش خماری برون کنند
میباش سرفگنده، که شاهان ملک شرم
تسخیر دل باین علم سرنگون کنند
تقریب یاد ماست، بدلها غبار ما
یاران مباد کینه ام از دل برون کنند
گیرم که کوهسار دهد سنگ آن قدر!
طفلان وفا باینهمه دیوانه چون کنند؟!
اهل خرد شمرده گذارند پا براه
باید سلوک با فلک نیلگون کنند
آنان که دیده اند دمی التفات دوست
دیگر کی التفات بدنیای درون کنند؟!
گر مایل کتابت دیوان واعظ اند
اهل سخن، بگوی که مشق جنون کنند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
نیست دندان آنکه پیران از دهان می افگنند
تف بر روی اعتبار این جهان می افگنند!
قد چو خم گردید، دانستم که بر خاک فنا
چون خدنگم عاقبت با این کمان می افگنند
وارثان دستار از مرگم زنند ار بر زمین
لبک در باطن کله در آسمان می افگنند
چون کسی کز بهر جستن پس رود، این زاهدان
خویش را از گوشه گیری در میان می افگنند
زاده های طبع بحرآسای واعظ بعد ازو
از یتمی خلق را آتش بجان می افگنند
تف بر روی اعتبار این جهان می افگنند!
قد چو خم گردید، دانستم که بر خاک فنا
چون خدنگم عاقبت با این کمان می افگنند
وارثان دستار از مرگم زنند ار بر زمین
لبک در باطن کله در آسمان می افگنند
چون کسی کز بهر جستن پس رود، این زاهدان
خویش را از گوشه گیری در میان می افگنند
زاده های طبع بحرآسای واعظ بعد ازو
از یتمی خلق را آتش بجان می افگنند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
دردمندان، بسکه رم از خودنمایی میکنند
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
بر ما سخن سرد عزیزان نه گران بود
کان بر دل ما، چون نفس شیشه گران بود
دشنام به جان منت، ازین منفعلم من
کآزار منش، باعث تصدیع زبان بود
دیگر نتواند بلب آورد فغانم
یاد خوش آن روز، که درد تو جوان بود
از عمر چه دیدیم، بجز فوت جوانی
زیبا گل این باغ، همین رنگ خزان بود
ز آن عمر رسانید مرا زود به پیری
کاین ابلق سرکش ز نفس گرم عنان بود
از گلشن ایام، ز دم سردی پیری
در دست ز آیینه مرا برگ خزان بود
واعظ نه عبث جان ببها داد سخن را
هر معنی آن جوهری ارزنده به جان بود
کان بر دل ما، چون نفس شیشه گران بود
دشنام به جان منت، ازین منفعلم من
کآزار منش، باعث تصدیع زبان بود
دیگر نتواند بلب آورد فغانم
یاد خوش آن روز، که درد تو جوان بود
از عمر چه دیدیم، بجز فوت جوانی
زیبا گل این باغ، همین رنگ خزان بود
ز آن عمر رسانید مرا زود به پیری
کاین ابلق سرکش ز نفس گرم عنان بود
از گلشن ایام، ز دم سردی پیری
در دست ز آیینه مرا برگ خزان بود
واعظ نه عبث جان ببها داد سخن را
هر معنی آن جوهری ارزنده به جان بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
همچنان کز خطش آن خال نهان پیدا شود
در میان حرف، گاهی آن دهان پیدا شود
ابروش در عشوه شد از حرف ناصح سخت تر
وقت سرما بیشتر زور کمان پیدا شود
میشود روشن چراغم، آن زمان کاین جسم زار
چون شرر از زیر سنگ کودکان پیدا شود
میدهند اسباب شادی، غم چو میگیرد کمال
چون چمن پژمرده گردد، زعفران پیدا شود
عیش زرداران، نصیب بینوایان میشود
رنگ گلها در رخ برگ خزان پیدا شود
گر چه گم گردیده امروز از میان حق نمک
آخر از چشم منافق پیشگان پیدا شود
گرچه میخوابد غبار فتنه ها از آب تیغ
فتنه ها در عالم، از تیغ زبان پیدا شود
بسکه از دلها بدورم، کس نپردازد بمن
چون هدف استاده ام، کان شخ کمان پیدا شود
تا نگردد دل تو را غربال از تیر بلا
گوهر گم گشته ات واعظ چه سان پیدا شود؟!
در میان حرف، گاهی آن دهان پیدا شود
ابروش در عشوه شد از حرف ناصح سخت تر
وقت سرما بیشتر زور کمان پیدا شود
میشود روشن چراغم، آن زمان کاین جسم زار
چون شرر از زیر سنگ کودکان پیدا شود
میدهند اسباب شادی، غم چو میگیرد کمال
چون چمن پژمرده گردد، زعفران پیدا شود
عیش زرداران، نصیب بینوایان میشود
رنگ گلها در رخ برگ خزان پیدا شود
گر چه گم گردیده امروز از میان حق نمک
آخر از چشم منافق پیشگان پیدا شود
گرچه میخوابد غبار فتنه ها از آب تیغ
فتنه ها در عالم، از تیغ زبان پیدا شود
بسکه از دلها بدورم، کس نپردازد بمن
چون هدف استاده ام، کان شخ کمان پیدا شود
تا نگردد دل تو را غربال از تیر بلا
گوهر گم گشته ات واعظ چه سان پیدا شود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
تا نسازی با جفا، کی مشکلت آسان شود؟
غنچه تا بر خود نپیچد، کی لبش خندان شود؟!
میکند کوچک، بزرگان را تلاش سروری
خویشتن را بحر چون بالا برد، باران شود
ذوق عریانی چو یابی، تن بپوشش کی دهی؟
راز رسوا گشته نتواند دگر پنهان شود
بسکه میریزد عرق از شرم عکس خویشتن
دور نبود خانه ما آیینه ها ویران شود
اشک ریزم، تا زخواب ناز چشمی واکند
ابر گریان بعث خندیدن مستان شود
سیر میگردد ز عمر خویش از بس ناله ام
هر که واعظ یک نفس در کلبه ام مهمان شود!
غنچه تا بر خود نپیچد، کی لبش خندان شود؟!
میکند کوچک، بزرگان را تلاش سروری
خویشتن را بحر چون بالا برد، باران شود
ذوق عریانی چو یابی، تن بپوشش کی دهی؟
راز رسوا گشته نتواند دگر پنهان شود
بسکه میریزد عرق از شرم عکس خویشتن
دور نبود خانه ما آیینه ها ویران شود
اشک ریزم، تا زخواب ناز چشمی واکند
ابر گریان بعث خندیدن مستان شود
سیر میگردد ز عمر خویش از بس ناله ام
هر که واعظ یک نفس در کلبه ام مهمان شود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
ای که پرچین جبهه ات، از حرف مردن میشود
خانه از مرگ تو فردا، پر ز شیون میشود
ای که با نام کفن، خود را نسازی آشنا
این قبا آخر تو را پیراهن تن میشود
طالع فیروز خواهی، مهربانی کن بخلق
چرب نرمی بر چراغ بخت، روغن میشود
میکنی تا ساز برگ عیش، وقت رفتن است
میرود تا واشود گل، وقت چیدن میشود
تیره روزان، کار خود سازند، در شبهای تار؛
در دل شبها، چراغ شمع روشن میشود
در جوانیها بهوش آور، نه ده روز دگر
تا تو می آیی بخود، هنگام رفتن میشود
تیره روزی، اهل بینش را بود عین صفا
خانه چشم از چراغ سرمه روشن میشود
مانع آفات واعظ، احتیاط است احتیاط
پای تا سر چشم بودن، بر تو جوشن میشود
خانه از مرگ تو فردا، پر ز شیون میشود
ای که با نام کفن، خود را نسازی آشنا
این قبا آخر تو را پیراهن تن میشود
طالع فیروز خواهی، مهربانی کن بخلق
چرب نرمی بر چراغ بخت، روغن میشود
میکنی تا ساز برگ عیش، وقت رفتن است
میرود تا واشود گل، وقت چیدن میشود
تیره روزان، کار خود سازند، در شبهای تار؛
در دل شبها، چراغ شمع روشن میشود
در جوانیها بهوش آور، نه ده روز دگر
تا تو می آیی بخود، هنگام رفتن میشود
تیره روزی، اهل بینش را بود عین صفا
خانه چشم از چراغ سرمه روشن میشود
مانع آفات واعظ، احتیاط است احتیاط
پای تا سر چشم بودن، بر تو جوشن میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
هرگز بجهان کار کجان راست نیاید
تیری که بود کج، بنشان راست نیاید
از فیض خموشی، بشنو مدح خموشی
تعریف خموشی بزبان راست نیاید
بر مسند آسایش کونین نشستن
با خسروی ملک جهان راست نیاید
بی همرهی دود دل خسته، دعایت
چون ناوک بی پر، بنشان راست نیاید
با یکدگر آمیزش پیران و جوانان
چون فصل گل و فصل خزان راست نیاید
بر وضع جهان باش، که در بیم شکست است
گر آینه با آینه دان راست نیاید
ترک سر خود گیر، که فکر سرو دستار
با دوستی کج کلهان راست نیاید
با فکر معاش از پی معنی نتوان رفت
گفتار سخن، بی لب نان راست نیاید
واعظ سخنت راست بود سخت، ار آن رو
با طبع کجان، این سخنان راست نیاید!
تیری که بود کج، بنشان راست نیاید
از فیض خموشی، بشنو مدح خموشی
تعریف خموشی بزبان راست نیاید
بر مسند آسایش کونین نشستن
با خسروی ملک جهان راست نیاید
بی همرهی دود دل خسته، دعایت
چون ناوک بی پر، بنشان راست نیاید
با یکدگر آمیزش پیران و جوانان
چون فصل گل و فصل خزان راست نیاید
بر وضع جهان باش، که در بیم شکست است
گر آینه با آینه دان راست نیاید
ترک سر خود گیر، که فکر سرو دستار
با دوستی کج کلهان راست نیاید
با فکر معاش از پی معنی نتوان رفت
گفتار سخن، بی لب نان راست نیاید
واعظ سخنت راست بود سخت، ار آن رو
با طبع کجان، این سخنان راست نیاید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
گر بود در پیش مهمان، نعمت الوان لذیذ
نیست در کام کرم، جز خوردن مهمان لذیذ
در مذاقم تا شدم از زهر فرقت تلخ کام
هیچ نعمت نیست چون جمعیت یاران لذیذ
هست حرف تند ناصح تلخ بر بیحاصلان
پیش صاحب کشت باشد تندی باران لذیذ
بی گرفتن فی المثل دادن میسر گر شدی
در مذاق اهل حاجت، میشدی احسان لذیذ
لذت دیگر بود با نعمت بی انتظار
وقت خواهش بیش باشد پسته خندان لذیذ
زندگی چون تلخ شد، شیرین شود زهر اجل
درد زورآور چو گردد، می شود درمان لذیذ
ز اهل خدمت عیشها برکس گوارا میشود
نعمت الوان دنیا نیست بی دندان لذیذ
غیر تنهایی که شرکت بر نمی تابد ز غیر
نعمتی در کام همت نیست بی مهمان لذیذ
خاکساران راست جا در طاق دلها بیشتر
آب در ظرف سفالین بیش باشد زآن لذیذ
سخت رویانند در کام جهان بس ناگوار
چون طعام خام، کان نبود بر پیران لذیذ
زنده گر سازند اول، آخر از منت کشند
نیست آب زندگی از کوزه دونان لذیذ
کشتن نفس است دل را واعظ آب زندگی
شربتی چون خون دشمن نیست بر مردان لذیذ
نیست در کام کرم، جز خوردن مهمان لذیذ
در مذاقم تا شدم از زهر فرقت تلخ کام
هیچ نعمت نیست چون جمعیت یاران لذیذ
هست حرف تند ناصح تلخ بر بیحاصلان
پیش صاحب کشت باشد تندی باران لذیذ
بی گرفتن فی المثل دادن میسر گر شدی
در مذاق اهل حاجت، میشدی احسان لذیذ
لذت دیگر بود با نعمت بی انتظار
وقت خواهش بیش باشد پسته خندان لذیذ
زندگی چون تلخ شد، شیرین شود زهر اجل
درد زورآور چو گردد، می شود درمان لذیذ
ز اهل خدمت عیشها برکس گوارا میشود
نعمت الوان دنیا نیست بی دندان لذیذ
غیر تنهایی که شرکت بر نمی تابد ز غیر
نعمتی در کام همت نیست بی مهمان لذیذ
خاکساران راست جا در طاق دلها بیشتر
آب در ظرف سفالین بیش باشد زآن لذیذ
سخت رویانند در کام جهان بس ناگوار
چون طعام خام، کان نبود بر پیران لذیذ
زنده گر سازند اول، آخر از منت کشند
نیست آب زندگی از کوزه دونان لذیذ
کشتن نفس است دل را واعظ آب زندگی
شربتی چون خون دشمن نیست بر مردان لذیذ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
در چشم عقل هرکه بود سر حساب تر
ناکام تر کسی است که شد کامیاب تر
از خانه حباب که موج است پایه اش
باشد بنای عمر تو پا در رکاب تر
تخم أمل مکار بامید زندگی
هرگز نگشته کشت کسی از سراب تر
گردد فزون ز بخت جوان شیوه کرم
فصل بهار هست هوا پر سحاب تر
دارم چه چشم فیض از آن عالمان خشک
کز اشکشان نکرده رخی یک کتاب تر؟!
ظالم که کرد خانه مظلوم را خراب
غافل که کرد خانه خود را خراب تر
با اهل جود، تندی سائل ز خامی است
گل میشود در آتش کم، خوش گلاب تر
دولت چو روی داد، أمل میشود فزون
صحرا شود ز تابش خور پر سراب تر
امروز عرض علم، بعرض تجمل است
فاضل تر است آنکه بود خوش کتاب تر
حسن دگر دهد عرق شرم چهره را
خرمتر است باغ، چو باشد پرآب تر
واعظ ز جوش عشق بود پخته فکر تو
شیرین تر است میوه پر آفتاب تر
ناکام تر کسی است که شد کامیاب تر
از خانه حباب که موج است پایه اش
باشد بنای عمر تو پا در رکاب تر
تخم أمل مکار بامید زندگی
هرگز نگشته کشت کسی از سراب تر
گردد فزون ز بخت جوان شیوه کرم
فصل بهار هست هوا پر سحاب تر
دارم چه چشم فیض از آن عالمان خشک
کز اشکشان نکرده رخی یک کتاب تر؟!
ظالم که کرد خانه مظلوم را خراب
غافل که کرد خانه خود را خراب تر
با اهل جود، تندی سائل ز خامی است
گل میشود در آتش کم، خوش گلاب تر
دولت چو روی داد، أمل میشود فزون
صحرا شود ز تابش خور پر سراب تر
امروز عرض علم، بعرض تجمل است
فاضل تر است آنکه بود خوش کتاب تر
حسن دگر دهد عرق شرم چهره را
خرمتر است باغ، چو باشد پرآب تر
واعظ ز جوش عشق بود پخته فکر تو
شیرین تر است میوه پر آفتاب تر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
میکند لطفی، ز بیرحمی بسی خونخوار تر
میزند حرفی، ز خاموشی ولی هموار تر
مهربانیهای آن نا مهربان را دیده ام
نیست در گفتارش از دشنام بی آزار تر
دیده ام گلهای صحرای جهان را یک بیک
نیست از دست تهی دیگر گلی بیخارتر
همرهان آه حسرت در قفا وامانده اند
باری ای عمر سبک رو، میروی؛ هموارتر!
کار ما را، روشناس درگه حق کرده است
نیست ما را هیچکس از بیکسی غمخوار تر
گر بدش هم آید، آید؛ نیست از واعظ کسی
خام تر، بیمغزتر، بیشرم تر، بیعارتر!
میزند حرفی، ز خاموشی ولی هموار تر
مهربانیهای آن نا مهربان را دیده ام
نیست در گفتارش از دشنام بی آزار تر
دیده ام گلهای صحرای جهان را یک بیک
نیست از دست تهی دیگر گلی بیخارتر
همرهان آه حسرت در قفا وامانده اند
باری ای عمر سبک رو، میروی؛ هموارتر!
کار ما را، روشناس درگه حق کرده است
نیست ما را هیچکس از بیکسی غمخوار تر
گر بدش هم آید، آید؛ نیست از واعظ کسی
خام تر، بیمغزتر، بیشرم تر، بیعارتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
میشود زین بندگیها، شرمساری بیشتر
زان بتقصیرم بود، امیدواری بیشتر
کوچکان را مینماید در نظر دولت بزرگ
هست میدان نگین وقت سواری بیشتر
از سفر کردن شود کس دلنشین عالمی
آب را گردد ز رفتن خوشگواری بیشتر
میبرد در خانه قربان کمان دایم بسر
بی سرانجامی شود از خانه داری بیشتر
هر قدر افزون شود زر، بیشتر نالد حریص
در پری دارد، نی انبان سوز و زاری بیشتر!
مایه نفرت شود کس را، بد اندیشی ز خصم
ز آن بود از دشمنانم چشم یاری بیشتر
بود فوجی چون جوانی پیش پیش ما دوان
شوکت ما بود وقت نی سواری بیشتر
شد دل پردرد بی آرامتر در زلف او
میشود بیمار را شب بیقراری بیشتر
بهر بیماران دوائی بهتر از پرهیز نیست
یابد ایمان صحت از پرهیزگاری بیشتر
گرم خویان میکشند از روزگار آزار بیش
لت خورد سنگی که دارد جزء ناری بیشتر
اهل همت را، نباید سر باین دنیا فرو
عیب باشد از بزرگان خرده کاری بیشتر
پاک گوهر لنگری بر خود نبندد از کمال
وزن گوهر کی شود از آبداری بیشتر؟!
ای که از پیری شوی نزدیکتر هر دم بخاک
بایدت هر روز گردد خاکساری بیشتر
صبر کن بر پند واعظ، زآنکه دارد بیش سود
زخم با مرهم کند چون سازگاری بیشتر!
زان بتقصیرم بود، امیدواری بیشتر
کوچکان را مینماید در نظر دولت بزرگ
هست میدان نگین وقت سواری بیشتر
از سفر کردن شود کس دلنشین عالمی
آب را گردد ز رفتن خوشگواری بیشتر
میبرد در خانه قربان کمان دایم بسر
بی سرانجامی شود از خانه داری بیشتر
هر قدر افزون شود زر، بیشتر نالد حریص
در پری دارد، نی انبان سوز و زاری بیشتر!
مایه نفرت شود کس را، بد اندیشی ز خصم
ز آن بود از دشمنانم چشم یاری بیشتر
بود فوجی چون جوانی پیش پیش ما دوان
شوکت ما بود وقت نی سواری بیشتر
شد دل پردرد بی آرامتر در زلف او
میشود بیمار را شب بیقراری بیشتر
بهر بیماران دوائی بهتر از پرهیز نیست
یابد ایمان صحت از پرهیزگاری بیشتر
گرم خویان میکشند از روزگار آزار بیش
لت خورد سنگی که دارد جزء ناری بیشتر
اهل همت را، نباید سر باین دنیا فرو
عیب باشد از بزرگان خرده کاری بیشتر
پاک گوهر لنگری بر خود نبندد از کمال
وزن گوهر کی شود از آبداری بیشتر؟!
ای که از پیری شوی نزدیکتر هر دم بخاک
بایدت هر روز گردد خاکساری بیشتر
صبر کن بر پند واعظ، زآنکه دارد بیش سود
زخم با مرهم کند چون سازگاری بیشتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
گیچدی ئیگید لوق گونی ایندی خم اولماق چاقیدور
یتدی بو طومار پایانه بوکولماق چاقیدور
دوندی آغزیدیش سیزلوقدان ئیلان سوراخنه
آغلا آغلا بو آغیز پیرله نه گولماق چاقیدور
گیتدی قوت دیزلردن اوتراق اولماق گرگ
چون بناسستالدی دیوار و نک تو کولماق چاقیدور
گوجلی یاقار قاریلوق قاری اسر غم صرصری
نیجه یوزچین دشمسون یوز قدبوزولماق چاقیدور
کس تعلق جسم خاکیدن بودور گلدی اجل
جان شیرینیم بوسوز گیچدین سوزولماق چاقیدور
روزگار ایلن مدارا قیل بیرایکی گون داخی
چوق چکشمه ای ای منیم عمرم اوزلماق چاقیدور
عمر گیچدی جان شیرینم گچنمه تلخکام
کام اوز دندن آل که بستاننک پوزولماق چاقیدور
خلق عالم ایچره واعظ چوق مکرر اولمشوز
باشه گل ای عمر باشلردن ساولماق چاقیدور
یتدی بو طومار پایانه بوکولماق چاقیدور
دوندی آغزیدیش سیزلوقدان ئیلان سوراخنه
آغلا آغلا بو آغیز پیرله نه گولماق چاقیدور
گیتدی قوت دیزلردن اوتراق اولماق گرگ
چون بناسستالدی دیوار و نک تو کولماق چاقیدور
گوجلی یاقار قاریلوق قاری اسر غم صرصری
نیجه یوزچین دشمسون یوز قدبوزولماق چاقیدور
کس تعلق جسم خاکیدن بودور گلدی اجل
جان شیرینیم بوسوز گیچدین سوزولماق چاقیدور
روزگار ایلن مدارا قیل بیرایکی گون داخی
چوق چکشمه ای ای منیم عمرم اوزلماق چاقیدور
عمر گیچدی جان شیرینم گچنمه تلخکام
کام اوز دندن آل که بستاننک پوزولماق چاقیدور
خلق عالم ایچره واعظ چوق مکرر اولمشوز
باشه گل ای عمر باشلردن ساولماق چاقیدور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
بهار کرد جهان را ز کوه و صحرا سبز
بهار من، بکن آخر تو نیز ما را سبز
همان به خاک تعلق، چو کار گرهیم
اگر چه گشت چو تسبیح، دانه ما سبز
ز تلخ گویی پیران، دلت جوان گردد
که دی بزهر هوا میکند جهان را سبز
چو خضر، ساخته آب حیات گریه مرا
که هرکجا رسدم پای، گردد آنجا سبز
روند صاف دلان بی تعلق از دنیا
برون ز کوره آتش دوید مینا سبز
شود ز باد اجل نخل قامتت عریان
قبا چو برگ خزان سرخ باشدت یا سبز
کند صفای چمن، خلق را بمی تکلیف
شده است دختر رز را نهال گل پا سبز
چو شیشه جامه اش از تن همیشه گلگونست
چو باده پوشد اگر یار من سرا پا سبز
گریستیم چو ابر آن قدر ز غم واعظ
که تیغ کوه شد از آب دیده ما سبز
بهار من، بکن آخر تو نیز ما را سبز
همان به خاک تعلق، چو کار گرهیم
اگر چه گشت چو تسبیح، دانه ما سبز
ز تلخ گویی پیران، دلت جوان گردد
که دی بزهر هوا میکند جهان را سبز
چو خضر، ساخته آب حیات گریه مرا
که هرکجا رسدم پای، گردد آنجا سبز
روند صاف دلان بی تعلق از دنیا
برون ز کوره آتش دوید مینا سبز
شود ز باد اجل نخل قامتت عریان
قبا چو برگ خزان سرخ باشدت یا سبز
کند صفای چمن، خلق را بمی تکلیف
شده است دختر رز را نهال گل پا سبز
چو شیشه جامه اش از تن همیشه گلگونست
چو باده پوشد اگر یار من سرا پا سبز
گریستیم چو ابر آن قدر ز غم واعظ
که تیغ کوه شد از آب دیده ما سبز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بر اهل ترک، نکرده است غم جفا هرگز
گزند خار ندیده است پشت پا هرگز
چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛
ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!
بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم
که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز
تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما
نخورده ایم طعامی باشتها هرگز
مرا ز فیض خموشی نموده بیگانه
نگشتمی بسخن کاش آشنا هرگز
بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛
بخویش سایه نمی افگند هما هرگز
ز بسکه غیر نگنجد میان این یاران
ندیده ایم میان دو کس صفا هرگز
بنای خانه هستی است بر فنا واعظ
منه تو پایه دل را برین بنا هرگز
گزند خار ندیده است پشت پا هرگز
چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛
ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!
بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم
که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز
تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما
نخورده ایم طعامی باشتها هرگز
مرا ز فیض خموشی نموده بیگانه
نگشتمی بسخن کاش آشنا هرگز
بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛
بخویش سایه نمی افگند هما هرگز
ز بسکه غیر نگنجد میان این یاران
ندیده ایم میان دو کس صفا هرگز
بنای خانه هستی است بر فنا واعظ
منه تو پایه دل را برین بنا هرگز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دنی نانجاق ترقی ایلسه عالی مکان اولمز
زمین توزاولسه باشی گوگه تیسه آسمان اولمز
چوق اصلاح ایسترانسان وجودی تاکه دیل بیلسونک
قلم یو نولمینجه هر طرفدن، خوش بیان اولمز
گیول چاک اولمینجه بیتمز آنده معرفت تخمی
سو کولمز تا زمین شخم ایله باغ و بوستان اولمز
سقشمز بو کیوللر عالمینده شوکت حسنی
بنم دردم آننچون کیمیسه خاطر نشان اولمز
بیرایکی مصرع ایلن اولمسنگ صاحب سخن واعظ
که موزون اولماق ایلن هر چبوق سرو روان اولمز
زمین توزاولسه باشی گوگه تیسه آسمان اولمز
چوق اصلاح ایسترانسان وجودی تاکه دیل بیلسونک
قلم یو نولمینجه هر طرفدن، خوش بیان اولمز
گیول چاک اولمینجه بیتمز آنده معرفت تخمی
سو کولمز تا زمین شخم ایله باغ و بوستان اولمز
سقشمز بو کیوللر عالمینده شوکت حسنی
بنم دردم آننچون کیمیسه خاطر نشان اولمز
بیرایکی مصرع ایلن اولمسنگ صاحب سخن واعظ
که موزون اولماق ایلن هر چبوق سرو روان اولمز