عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس
خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بس
سنگ دل را سرمه کن در آسیای رنج و درد
دیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
هم نشینی با خدا خواهی اگر در عرش رب
در درون اهل دل جا کن کمال این است و بس
هر دو عالم را بنامت یک معما کرده اند
ای پسر حل معما کن کمال این است و بس
دل چو سنگ خاره شد ای پور عمران با عصا
چشمه ها زین سنگ خارا کن کمال این است و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم بد سرشت
با همه عالم مدارا کن کمال این است و بس
ای معلم زاده از آدم اگر داری نژاد
چون پدر تعلیم اسما کن کمال این است و بس
چند میگوئی سخن از درد و رنج دیگران
خویش را اول مداوا کن کمال این است و بس
سوی قاف نیستی پرواز کن بی پر و بال
بی محابا صید عتقا کن کمال این است و بس
چون بدست خویشتن بستی تو پای خویشتن
هم بدست خویشتن واکن کمال این است و بس
کوری چشم عدو را روی در روی حبیب
خاک ره بر فرق اعدا کن کمال این است و بس
خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بس
سنگ دل را سرمه کن در آسیای رنج و درد
دیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
هم نشینی با خدا خواهی اگر در عرش رب
در درون اهل دل جا کن کمال این است و بس
هر دو عالم را بنامت یک معما کرده اند
ای پسر حل معما کن کمال این است و بس
دل چو سنگ خاره شد ای پور عمران با عصا
چشمه ها زین سنگ خارا کن کمال این است و بس
پند من بشنو بجز با نفس شوم بد سرشت
با همه عالم مدارا کن کمال این است و بس
ای معلم زاده از آدم اگر داری نژاد
چون پدر تعلیم اسما کن کمال این است و بس
چند میگوئی سخن از درد و رنج دیگران
خویش را اول مداوا کن کمال این است و بس
سوی قاف نیستی پرواز کن بی پر و بال
بی محابا صید عتقا کن کمال این است و بس
چون بدست خویشتن بستی تو پای خویشتن
هم بدست خویشتن واکن کمال این است و بس
کوری چشم عدو را روی در روی حبیب
خاک ره بر فرق اعدا کن کمال این است و بس
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
خروس صبح زد سبوح و قدوس
فرا کن دیده رازین خواب منحوس
عزیز ملک مصر ای یوسف دل
شوی در چاه زندان چند محبوس
ز بالا سوی پستی میکنی رای
بمقصد چون رسی زین سیر معکوس
چه پوئی چون نکردی طی همه عمر
رهی جز در پی ماکول و ملبوس
بغیر از خوردن و خفتن ندانی
نصیب اینت شد از معقول و محسوس
گر انسان است نامت چون توانی
شدن با دیو و دد همواره مانوس
فرا کن دیده رازین خواب منحوس
عزیز ملک مصر ای یوسف دل
شوی در چاه زندان چند محبوس
ز بالا سوی پستی میکنی رای
بمقصد چون رسی زین سیر معکوس
چه پوئی چون نکردی طی همه عمر
رهی جز در پی ماکول و ملبوس
بغیر از خوردن و خفتن ندانی
نصیب اینت شد از معقول و محسوس
گر انسان است نامت چون توانی
شدن با دیو و دد همواره مانوس
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نه درد جوی و نه اندر هوای درمان باش
هرآنچه پیر خرد گویدت بفرمان باش
بروی باد هوس بر فراز مسند عفل
پری و دیو بفرمان کن و سلیمان باش
کرامت همه عالم بخوی انسانی است
اگر کرامت جوئی، بخوی انسان باش
ز دیو و دد مطلب خوی و بوی انسانی
چنو که انسان فرمایدت بد انسان باش
اگر ز دست و زبانت همه مسلمانان
سلامتند، بکیش خرد مسلمان باش
هرآنچه پیر خرد گویدت بفرمان باش
بروی باد هوس بر فراز مسند عفل
پری و دیو بفرمان کن و سلیمان باش
کرامت همه عالم بخوی انسانی است
اگر کرامت جوئی، بخوی انسان باش
ز دیو و دد مطلب خوی و بوی انسانی
چنو که انسان فرمایدت بد انسان باش
اگر ز دست و زبانت همه مسلمانان
سلامتند، بکیش خرد مسلمان باش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
هر چه آید ز رنج و راحت پیش
نسپارم بدرد و غم دل خویش
نروم زیر بار منت خلق
هر که هست از توانگر و درویش
دل کس را نمی برم از جای
وقت کس را نمی دهم تشویش
نپسندم بزیر چرخ کبود
خاطر هیچکس نژند و پریش
دشمن و دوست کافر و مسلم
هر که باشد نخواهمش دلریش
با همه همگنانم از دل و جان
هم دم خیر خواه و نیک اندیش
چون بدانم که مردم آزاری
نیک نبود بهیچ ملت و کیش
نپسندم بگاه محنت و رنج
رنج بیگانه را و راحت خویش
نعمت و مال و دانش و اقبال
داده ایزد ز همگنانم بیش
گنج بی رنج و جود بی منت
نوش بی نیش و عیش بی تشویش
مزرعی سبز و بوستانی نغز
ساحت کشت زار و سایه خویش
از گرانان یاوه گو به کران
بهتر از صد هزار عرش عریش
نسپارم بدرد و غم دل خویش
نروم زیر بار منت خلق
هر که هست از توانگر و درویش
دل کس را نمی برم از جای
وقت کس را نمی دهم تشویش
نپسندم بزیر چرخ کبود
خاطر هیچکس نژند و پریش
دشمن و دوست کافر و مسلم
هر که باشد نخواهمش دلریش
با همه همگنانم از دل و جان
هم دم خیر خواه و نیک اندیش
چون بدانم که مردم آزاری
نیک نبود بهیچ ملت و کیش
نپسندم بگاه محنت و رنج
رنج بیگانه را و راحت خویش
نعمت و مال و دانش و اقبال
داده ایزد ز همگنانم بیش
گنج بی رنج و جود بی منت
نوش بی نیش و عیش بی تشویش
مزرعی سبز و بوستانی نغز
ساحت کشت زار و سایه خویش
از گرانان یاوه گو به کران
بهتر از صد هزار عرش عریش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
چند از این ترهات بیحاصل
گفت بیمغز و قول لاطائل
شاعری چیست شعر و نظم کدام
سخن لغو و گفته باطل
مادری را لقب کنی حاتم
ظالمی را صفت نهی عادل
گه کنی وصف از تلال و رسوم
که چنین گفته اعشی و دعبل
بوده این یک سعاد را ماوی
گشته این یک رباب را منزل
گه ستائی بوصف روباهی
که شجاع و غضنفر و باسل
گه سرائی بمدح گمراهی
که حکیم و محقق و کامل
این سخن کی سزاست از دانا
این روش کی رواست از عاقل
چون سراید سخن بلاف و گزاف
مرد دانش پژوه صاحب دل
سخن بیفروغ و کذب و دروغ
کی برآید جز از دل غافل
گفت بیمغز و قول لاطائل
شاعری چیست شعر و نظم کدام
سخن لغو و گفته باطل
مادری را لقب کنی حاتم
ظالمی را صفت نهی عادل
گه کنی وصف از تلال و رسوم
که چنین گفته اعشی و دعبل
بوده این یک سعاد را ماوی
گشته این یک رباب را منزل
گه ستائی بوصف روباهی
که شجاع و غضنفر و باسل
گه سرائی بمدح گمراهی
که حکیم و محقق و کامل
این سخن کی سزاست از دانا
این روش کی رواست از عاقل
چون سراید سخن بلاف و گزاف
مرد دانش پژوه صاحب دل
سخن بیفروغ و کذب و دروغ
کی برآید جز از دل غافل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
هر چه در قرآن خدا فرموده از خمرو عسل
بود از لعل لب دلجوی تو ضرب المثل
زان بهشت نسیه، کش زاهد بفردا وعده داد
نقد وقت عارفان امروز شد نعم البدل
داستان حال شیخ و زاهد است ایدوستان
هر چه آمد در کتاب حق ز علم بی عمل
عهد پیر و کاخ میخانه است آن قصر مشید
کش نخواهی دید هرگز در همه گیتی خلل
دولت دنیا پرستان عاقبت بی دولتی است
گوش جان بگشا و بشنو هر دم الدنیا دول
العجل ایعاشقان کوی جانان، العجل
ملک دنیا سهل دان اله اعلی و اجل
شه بر آن نادان که از بیدانشی درتیه جهل
من و سلوی را بدل میخواهد از فوم و بصل
بود از لعل لب دلجوی تو ضرب المثل
زان بهشت نسیه، کش زاهد بفردا وعده داد
نقد وقت عارفان امروز شد نعم البدل
داستان حال شیخ و زاهد است ایدوستان
هر چه آمد در کتاب حق ز علم بی عمل
عهد پیر و کاخ میخانه است آن قصر مشید
کش نخواهی دید هرگز در همه گیتی خلل
دولت دنیا پرستان عاقبت بی دولتی است
گوش جان بگشا و بشنو هر دم الدنیا دول
العجل ایعاشقان کوی جانان، العجل
ملک دنیا سهل دان اله اعلی و اجل
شه بر آن نادان که از بیدانشی درتیه جهل
من و سلوی را بدل میخواهد از فوم و بصل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
این خواجه گر رهد ز غم و حسرت اجل
شاید که نام خود بنهد حضرت اجل
بر دست خواجگی بنشسته که ناگهان
مرگش ز در درآید و گوید که العجل
گفت آن ستوده شاه، که دنیا پرست مرد
چون پیر شد، جوان شودش حرص با امل
نیکو سرود ای بفدای سخنش جان
چون بی ثمر درخت بود علم بی عمل
چندانکه خواجه کشت و درو دو برید و دوخت
آخر بگو چه برد از این رنج، ماحصل
بیهوده خواجه میفکند خویش را برنج
هرگز فزون و کم نشود قسمت ازل
هرچت ز دست رفت بدل میتوان گرفت
عمر است گوهریکه نباشد ورا بدل
بر لوح حکمت ازلی بر نوشته اند
تالایزال هر چه برآید زلم یزل
شاید که نام خود بنهد حضرت اجل
بر دست خواجگی بنشسته که ناگهان
مرگش ز در درآید و گوید که العجل
گفت آن ستوده شاه، که دنیا پرست مرد
چون پیر شد، جوان شودش حرص با امل
نیکو سرود ای بفدای سخنش جان
چون بی ثمر درخت بود علم بی عمل
چندانکه خواجه کشت و درو دو برید و دوخت
آخر بگو چه برد از این رنج، ماحصل
بیهوده خواجه میفکند خویش را برنج
هرگز فزون و کم نشود قسمت ازل
هرچت ز دست رفت بدل میتوان گرفت
عمر است گوهریکه نباشد ورا بدل
بر لوح حکمت ازلی بر نوشته اند
تالایزال هر چه برآید زلم یزل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ما قدح جز زکف شاهد صادق نزنیم
باده در بزم حریفان منافق نزنیم
جوهر صدق و وفاق است می ناب، سزاست
که بجز در نظر یار موافق نزنیم
نز پی شهوت نفسانی و تغییر حواس
جز پی کشف مقامات و حقایق نزنیم
جز بدین جرعه می قطع علائق نشود
تا ننوشیم دم از قطع علائق نزنیم
ما که چشم کرم از حضرت خالق داریم
شرک باشد اگر از بیم خلایق نزنیم
نقد وقت است مرا عشق و چو افتاد بدست
بغنیمت، زنخ از سابق و لاحق نزنیم
باده در بزم حریفان منافق نزنیم
جوهر صدق و وفاق است می ناب، سزاست
که بجز در نظر یار موافق نزنیم
نز پی شهوت نفسانی و تغییر حواس
جز پی کشف مقامات و حقایق نزنیم
جز بدین جرعه می قطع علائق نشود
تا ننوشیم دم از قطع علائق نزنیم
ما که چشم کرم از حضرت خالق داریم
شرک باشد اگر از بیم خلایق نزنیم
نقد وقت است مرا عشق و چو افتاد بدست
بغنیمت، زنخ از سابق و لاحق نزنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
خیز تا رخت از این کوی بیکسوی کنیم
کار با مردم گیتی همه یک روی کنیم
دین یکی، قبله یکی، راه یکی، شاه یکی است
تا بکی روی از این سوی بدان سوی کنیم
بیش از این بهره ما نیست زانصاف قضا
گر همه قسم جهانرا بتر از وی کنیم
از نصیبی که نهادند فزون میندهند
روز و شب گرد جهان هر چه تکاپوی کنیم
ما که داریم چمنها ز گل و لاله و سرو
بدمنها گل خر زهره چرا بوی کنیم
آنکه صد سلسله دل بست بیک حلقه زلف
آفرینش همه بر قوت بازوی کنیم
تا ببینیم یکی صورت حال دو جهان
یکنفس روی در آئینه زانوی کنیم
ما که از مغزهش و جان خردزاده شدیم
حیف از آن است که با بیخردان خوی کنیم
کار با مردم گیتی همه یک روی کنیم
دین یکی، قبله یکی، راه یکی، شاه یکی است
تا بکی روی از این سوی بدان سوی کنیم
بیش از این بهره ما نیست زانصاف قضا
گر همه قسم جهانرا بتر از وی کنیم
از نصیبی که نهادند فزون میندهند
روز و شب گرد جهان هر چه تکاپوی کنیم
ما که داریم چمنها ز گل و لاله و سرو
بدمنها گل خر زهره چرا بوی کنیم
آنکه صد سلسله دل بست بیک حلقه زلف
آفرینش همه بر قوت بازوی کنیم
تا ببینیم یکی صورت حال دو جهان
یکنفس روی در آئینه زانوی کنیم
ما که از مغزهش و جان خردزاده شدیم
حیف از آن است که با بیخردان خوی کنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
نز خدایم میتوان بگریختن
نز خودی نیزم توان بگسیختن
زین تردد روز و شب کار من است
ناله و زاری و شور انگیختن
مانده ایم اندر تزلزل روز و شب
گه بحق گاهی بخلق آویختن
عذب شیرین ریخت در ملح اجاج
تا چه حکمت بود از این آمیختن
نیست ای سالک در این ره چاره ای
نفس سرکش را، بجز خون ریختن
کار هر کس نیست شمشیر جدال
بر رخ نفس و هوا آهیختن
نز خودی نیزم توان بگسیختن
زین تردد روز و شب کار من است
ناله و زاری و شور انگیختن
مانده ایم اندر تزلزل روز و شب
گه بحق گاهی بخلق آویختن
عذب شیرین ریخت در ملح اجاج
تا چه حکمت بود از این آمیختن
نیست ای سالک در این ره چاره ای
نفس سرکش را، بجز خون ریختن
کار هر کس نیست شمشیر جدال
بر رخ نفس و هوا آهیختن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
روز و شب بیهده با اختر خود جنگ مکن
بر دل خویش فراخای جهان تنگ مکن
هر چه دانی که بانجام نیاری بردن
هم ز آغاز بر او بنگر و آهنگ مکن
دل داننده بود آئینه صورت غیب
بعبث آینه را دستخوش زنگ مکن
پیش فرزانه دانا ره استیزه مپوی
مستی و عربده بر دانش و فرهنگ مکن
ننگ نادانی از ننگ تعلم بیش است
ای فرومایه ز آموزش کس ننگ مکن
پیشرفت همه کارت بجهان راستی است
قوت کار خود از حیله و نیرنگ مکن
چاره از صبر بجو حادثه را، نی زجزع
دل اگر تنگ شود حوصله را تنگ مکن
بر دل خویش فراخای جهان تنگ مکن
هر چه دانی که بانجام نیاری بردن
هم ز آغاز بر او بنگر و آهنگ مکن
دل داننده بود آئینه صورت غیب
بعبث آینه را دستخوش زنگ مکن
پیش فرزانه دانا ره استیزه مپوی
مستی و عربده بر دانش و فرهنگ مکن
ننگ نادانی از ننگ تعلم بیش است
ای فرومایه ز آموزش کس ننگ مکن
پیشرفت همه کارت بجهان راستی است
قوت کار خود از حیله و نیرنگ مکن
چاره از صبر بجو حادثه را، نی زجزع
دل اگر تنگ شود حوصله را تنگ مکن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
عیب دانشور بود با ناکسان صهبا زدن
در حضور باده خواران حرف بی پروا زدن
می زدن نیکو بود در کیش دانایان ولی
شرط دانش نیست جز با مردم دانا زدن
چیست با بی دانشان گفتن سخنهای دقیق
تیغ هندی بر فراز صخره صما زدن
چون نداری خبرت از علم معانی و زبیان
پس چه افتادت بیاوه حرف بیمعنی زدن
شیخ وسواسی نهد در بزم رندان چون قدم
جامه را از پیش و از پس بایدش بالا زدن
در حضور باده خواران حرف بی پروا زدن
می زدن نیکو بود در کیش دانایان ولی
شرط دانش نیست جز با مردم دانا زدن
چیست با بی دانشان گفتن سخنهای دقیق
تیغ هندی بر فراز صخره صما زدن
چون نداری خبرت از علم معانی و زبیان
پس چه افتادت بیاوه حرف بیمعنی زدن
شیخ وسواسی نهد در بزم رندان چون قدم
جامه را از پیش و از پس بایدش بالا زدن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
کس را مسنج جز بترازوی خویشتن
و از کس مرنج نیز بجز خوی خویشتن
ای هوشمند سوی رفیقان نظر فکن
چونانکه می نظر فکنی سوی خویشتن
چندین مپوی گرد پزشکان بیخرد
در خود بجوی مرهم و داوری خویشتن
هان ای ستبر بازوی استیزه کار، هان
چندین مباش غره ببازوی خویشتن
ترسم که چون پلنگ بافزایش غرور
خود را در افکنی تو بنیروی خویشتن
ای شیر مرد تا بکی از مدح روبهان
پیوسته کور مانی از آهوی خویشتن
همواره می بکوش و تکاپوی کن ولی
غره مشو بسعی و تکاپوی خویشتن
و از کس مرنج نیز بجز خوی خویشتن
ای هوشمند سوی رفیقان نظر فکن
چونانکه می نظر فکنی سوی خویشتن
چندین مپوی گرد پزشکان بیخرد
در خود بجوی مرهم و داوری خویشتن
هان ای ستبر بازوی استیزه کار، هان
چندین مباش غره ببازوی خویشتن
ترسم که چون پلنگ بافزایش غرور
خود را در افکنی تو بنیروی خویشتن
ای شیر مرد تا بکی از مدح روبهان
پیوسته کور مانی از آهوی خویشتن
همواره می بکوش و تکاپوی کن ولی
غره مشو بسعی و تکاپوی خویشتن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
چندانکه زیم با دل آسوده زیم من
بی فکرت و اندیشه بیهوده زیم من
ای راحت جان و دل من زود بیاور
آن باده آسوده که آسوده زیم من
چون راد خدا باده بمن داده، نشاید
در رنج و غم از بوده و نابوده زیم من
فرسایدم اندیشه و انده، بمگوئید
ز اندیشه و اندوه که فرسوده زیم من
فرموده خداوند که میزی بسلامت
چونانکه خداوند بفرموده، زیم من
از پند حکیمانه سرودن چه برآید
چون پند حکیمانه به نشنوده، زیم من
با این شرف عنصر و با این گهر پاک
حیف است که با دامن آلوه زیم من
زین غم که بدان گونه که بایست نباشم
رخساره بخون جگر آلوده، زیم من
می نشمرم از عمر خود آنروز حبیباک
بر دانش و بینش بنیفزوده، زیم من
بی فکرت و اندیشه بیهوده زیم من
ای راحت جان و دل من زود بیاور
آن باده آسوده که آسوده زیم من
چون راد خدا باده بمن داده، نشاید
در رنج و غم از بوده و نابوده زیم من
فرسایدم اندیشه و انده، بمگوئید
ز اندیشه و اندوه که فرسوده زیم من
فرموده خداوند که میزی بسلامت
چونانکه خداوند بفرموده، زیم من
از پند حکیمانه سرودن چه برآید
چون پند حکیمانه به نشنوده، زیم من
با این شرف عنصر و با این گهر پاک
حیف است که با دامن آلوه زیم من
زین غم که بدان گونه که بایست نباشم
رخساره بخون جگر آلوده، زیم من
می نشمرم از عمر خود آنروز حبیباک
بر دانش و بینش بنیفزوده، زیم من
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
می نخوردی سخن از باده و از جام بگو
یا بدل یا بزبان حرفی از آن نام بگو
از زبان گوی بدل، باز ز دل گوبزبان
هر دو چون گشت یکی، با همه اندام بگو
تا بهوشی و خرد لب بلب چاه بنه
چون شدی مست زمستی بلب بام بگو
خاصه را ما حضر از راتبه خاص بیار
عامه را نیز سخن از روش عام بگو
کودکانرا که ندانند بجز حرف هجی
زان قد و زلف مگو، از الف و لام بگو
خردسالان که نخواندند بجز حرف هجی
زان لب و چشم مگو، پسته و بادام بگو
طمع خام بود وصل تو، با مرده دلان
دلخوشی را سخنی زان طمع خام بگو
نزد اغیار نشاید سخن از یار سرود
سر بگوشم نه و آهسته و آرام بگو
یا بدل یا بزبان حرفی از آن نام بگو
از زبان گوی بدل، باز ز دل گوبزبان
هر دو چون گشت یکی، با همه اندام بگو
تا بهوشی و خرد لب بلب چاه بنه
چون شدی مست زمستی بلب بام بگو
خاصه را ما حضر از راتبه خاص بیار
عامه را نیز سخن از روش عام بگو
کودکانرا که ندانند بجز حرف هجی
زان قد و زلف مگو، از الف و لام بگو
خردسالان که نخواندند بجز حرف هجی
زان لب و چشم مگو، پسته و بادام بگو
طمع خام بود وصل تو، با مرده دلان
دلخوشی را سخنی زان طمع خام بگو
نزد اغیار نشاید سخن از یار سرود
سر بگوشم نه و آهسته و آرام بگو