عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر ترک دنیا و ریاضت نفس گوید
ای بلندان به عقل و جان شریف
مکنید آن بلندی را تصحیف
در کفایت بلند رای شدید
آن بلندی چرا پلید کنید
خویشتن را ندیدهاید همه
آدم نورسیدهاید همه
همه را در ولایت یزدان
راستی قالبست و معنی جان
زین زمین جز کسان آدم را
نردبان نیست بام عالم را
مایهٔ کفر و پایهٔ دین است
نردبان پایهٔ خرد این است
این هم از فعل تست کاندر تاب
از سرِ آب رفتهای به سراب
سرِ آبت سراب شد چکنی
عقل و دینت خراب شد چکنی
میوهٔ این و آن مچین پیوست
چون درختان میوهدارت هست
نور خواهی به دست موسیوار
دست در گرد جَیْب خویش برآر
راه مدین نرفته پیش شُعَیب
چند گردی به گرد پردهٔ غیب
تا بُده ساعتی شبانِ رمه
چون برآری عصا به روی همه
دل بدان نه که باشد از خانه
پشک تو به ز مشت بیگانه
همه نعمت ترا شده حاصل
تو ز اسباب و خان و مان غافل
خوانت از هرچه نعمت است پُرست
لیک در دست موش سفره بُرست
نبود چون تو ابله هیچ بخیل
کاب لیسی همی تو بر لب نیل
زهد اصلی رساندت در وصل
زاهد مشتری ندارد اصل
هرچه از سعی طبعی و فلکیست
نیست ملک تو ملکت ملکیست
چرخ را فرش او نوردیدست
همچنو کارهاش گردیدست
هیزم بیهده مخواه از کس
آتش دل بس است با همه خس
دارد از بهر پختگی درویش
هیزم خشک ز آتشِ دل خویش
آتش جان تو بدست صواب
شستهاند اختران به هفتاد آب
جنبش جبر خلق عالم راست
جنبش اختیار آدم راست
مکنید آن بلندی را تصحیف
در کفایت بلند رای شدید
آن بلندی چرا پلید کنید
خویشتن را ندیدهاید همه
آدم نورسیدهاید همه
همه را در ولایت یزدان
راستی قالبست و معنی جان
زین زمین جز کسان آدم را
نردبان نیست بام عالم را
مایهٔ کفر و پایهٔ دین است
نردبان پایهٔ خرد این است
این هم از فعل تست کاندر تاب
از سرِ آب رفتهای به سراب
سرِ آبت سراب شد چکنی
عقل و دینت خراب شد چکنی
میوهٔ این و آن مچین پیوست
چون درختان میوهدارت هست
نور خواهی به دست موسیوار
دست در گرد جَیْب خویش برآر
راه مدین نرفته پیش شُعَیب
چند گردی به گرد پردهٔ غیب
تا بُده ساعتی شبانِ رمه
چون برآری عصا به روی همه
دل بدان نه که باشد از خانه
پشک تو به ز مشت بیگانه
همه نعمت ترا شده حاصل
تو ز اسباب و خان و مان غافل
خوانت از هرچه نعمت است پُرست
لیک در دست موش سفره بُرست
نبود چون تو ابله هیچ بخیل
کاب لیسی همی تو بر لب نیل
زهد اصلی رساندت در وصل
زاهد مشتری ندارد اصل
هرچه از سعی طبعی و فلکیست
نیست ملک تو ملکت ملکیست
چرخ را فرش او نوردیدست
همچنو کارهاش گردیدست
هیزم بیهده مخواه از کس
آتش دل بس است با همه خس
دارد از بهر پختگی درویش
هیزم خشک ز آتشِ دل خویش
آتش جان تو بدست صواب
شستهاند اختران به هفتاد آب
جنبش جبر خلق عالم راست
جنبش اختیار آدم راست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر بیان نسب آدمی من عرف نفسه فقد عرف ربه
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در حرص و شهوت و خشم گوید
بر سه نوع از ستور و دیو و ددست
سر و گردن یکی دو پا و دو دست
سگ و اسبست با تو در مسکن
آن گزندهست و این دگر توسن
آن مروّض کن این مُعلّم کن
پس درآی و حدیث آدم کن
عمر دادی به مکر و شهوت و زور
چه تو مردم چه دیو و دد چه ستور
با همه حسرت و فغان و غریو
پای عقلت ببستهاند سه دیو
با سه دیو ار ز آدمی یک دم
تو همان کن که دیو با آدم
آنکه بیرنگ زد ترا نیرنگ
در تو بنهاد حرص و شهوت و جنگ
داعی خیر و شر درون تواند
هر دو در نیک و بد زبون تواند
در ره خُلق خوب و سیرت زشت
هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
همه مقصود آفرینش کون
تویی ای غافل از معونت و عون
وز درون تو هست از پی دین
صدهزار آسمان فزون و زمین
جز بهی جانت را بها ندهد
جز بدی تنت را ندا ندهد
خشم و شهوت به هرکجا خردست
سبب نفع نیک و دفع بدست
شهوت اسبست و خشم سگ در تن
معتدل دار هر دو را در فن
مه بیفزای هردو را مه بکاه
دار بر حدِّ اعتدال نگاه
زانکه داند کسی که رایض خوست
کانچه در سگ نکو در اسب نکوست
از پی نفع و دفع و قوّت و جاه
با تو شخم است و آرزو همراه
آنکه را خشم و آرزو نبود
در کیاست چنان نکو نبود
نرود جز که ابله و بدخوی
در سفر بیسلاح و بینیروی
آدمی شد به میز عقل عزیز
نبود پای میز را تمییز
عقل و جان تو کدخدای تواند
چار طبع تو چارپای تواند
کدخدا را چو نیست یک مرکوب
گرچه رادست باشد او معیوب
چارپا را اگر نکو داری
عقبات مهیب بگذاری
ور نداری نکو، فتاده شوی
زود زود از دو خر پیاده شوی
پس تو مانند کدخدای مخسب
خیره بر پشت چارپای مخسب
چون تو با آفتاب و مه خویشی
سایه بر تو چرا کند پیشی
ور ترا هست ماه یاری ده
توزی از ماه دور داری به
سر و گردن یکی دو پا و دو دست
سگ و اسبست با تو در مسکن
آن گزندهست و این دگر توسن
آن مروّض کن این مُعلّم کن
پس درآی و حدیث آدم کن
عمر دادی به مکر و شهوت و زور
چه تو مردم چه دیو و دد چه ستور
با همه حسرت و فغان و غریو
پای عقلت ببستهاند سه دیو
با سه دیو ار ز آدمی یک دم
تو همان کن که دیو با آدم
آنکه بیرنگ زد ترا نیرنگ
در تو بنهاد حرص و شهوت و جنگ
داعی خیر و شر درون تواند
هر دو در نیک و بد زبون تواند
در ره خُلق خوب و سیرت زشت
هفت دوزخ تویی و هشت بهشت
همه مقصود آفرینش کون
تویی ای غافل از معونت و عون
وز درون تو هست از پی دین
صدهزار آسمان فزون و زمین
جز بهی جانت را بها ندهد
جز بدی تنت را ندا ندهد
خشم و شهوت به هرکجا خردست
سبب نفع نیک و دفع بدست
شهوت اسبست و خشم سگ در تن
معتدل دار هر دو را در فن
مه بیفزای هردو را مه بکاه
دار بر حدِّ اعتدال نگاه
زانکه داند کسی که رایض خوست
کانچه در سگ نکو در اسب نکوست
از پی نفع و دفع و قوّت و جاه
با تو شخم است و آرزو همراه
آنکه را خشم و آرزو نبود
در کیاست چنان نکو نبود
نرود جز که ابله و بدخوی
در سفر بیسلاح و بینیروی
آدمی شد به میز عقل عزیز
نبود پای میز را تمییز
عقل و جان تو کدخدای تواند
چار طبع تو چارپای تواند
کدخدا را چو نیست یک مرکوب
گرچه رادست باشد او معیوب
چارپا را اگر نکو داری
عقبات مهیب بگذاری
ور نداری نکو، فتاده شوی
زود زود از دو خر پیاده شوی
پس تو مانند کدخدای مخسب
خیره بر پشت چارپای مخسب
چون تو با آفتاب و مه خویشی
سایه بر تو چرا کند پیشی
ور ترا هست ماه یاری ده
توزی از ماه دور داری به
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در معنی آنکه عاقلان بیغم نباشند
معرفت را شرفت پناهِ شماست
مغفرت را علف گناه شماست
آدمی بهر بیغمی را نیست
پای در گِل جز آدمی را نیست
همه مقصود آفرینش اوست
اهل تکلیف و عقل و بینش اوست
عرش و فرش و زمان برای ویست
وین تبه خاکدان نه جای ویست
او در این خاک توده بیگانه است
زانکه با عقل یار و همخانه است
خنده و گریه آدمی داند
زانکه او رنج و بیغمی داند
شادی از اهل عقل بیگانه است
آدمی را خود اندُه از خانه است
غم در آنست کز تن آسانی
بیغمی را تو غم هی خوانی
غم ترا میخورد ز بیخطری
تو چنان کس نهای که غم نخوری
چون ترا خورد و گشت فربه غم
غم تو شد فزون و مردی کم
علف غم تویی در این عالم
چون تو رفتی علف نیابد غم
مغفرت را علف گناه شماست
آدمی بهر بیغمی را نیست
پای در گِل جز آدمی را نیست
همه مقصود آفرینش اوست
اهل تکلیف و عقل و بینش اوست
عرش و فرش و زمان برای ویست
وین تبه خاکدان نه جای ویست
او در این خاک توده بیگانه است
زانکه با عقل یار و همخانه است
خنده و گریه آدمی داند
زانکه او رنج و بیغمی داند
شادی از اهل عقل بیگانه است
آدمی را خود اندُه از خانه است
غم در آنست کز تن آسانی
بیغمی را تو غم هی خوانی
غم ترا میخورد ز بیخطری
تو چنان کس نهای که غم نخوری
چون ترا خورد و گشت فربه غم
غم تو شد فزون و مردی کم
علف غم تویی در این عالم
چون تو رفتی علف نیابد غم
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در متابعت نفس و هواناکردن گوید
ای همه ساله هم به مایهٔ دیو
بوده از بهر طبع دایهٔ دیو
ایزدت خواجهٔ خرد کرده
پس تو خود را غلام دد کرده
آنکه زو عقل کل بود کالیو
چه کند نقش نفس و مایهٔ دیو
با دد و دیو عقل نامیزد
کز دد و دیو عقل بگریزد
شو بپرداز خانه از خاین
در ببند و ز دزد باش ایمن
از درِ بسته دیو بگریزد
عقل خود با بهیمه نامیزد
نفس حسیت پنج در دارد
روح عقلی یکی گذر دارد
خانهٔ پنج در منافق راست
خانهٔ یک دری موافق راست
پنج حس پنج روزه دام تواند
عقل و جان تا ابد غلام تواند
بوده از بهر طبع دایهٔ دیو
ایزدت خواجهٔ خرد کرده
پس تو خود را غلام دد کرده
آنکه زو عقل کل بود کالیو
چه کند نقش نفس و مایهٔ دیو
با دد و دیو عقل نامیزد
کز دد و دیو عقل بگریزد
شو بپرداز خانه از خاین
در ببند و ز دزد باش ایمن
از درِ بسته دیو بگریزد
عقل خود با بهیمه نامیزد
نفس حسیت پنج در دارد
روح عقلی یکی گذر دارد
خانهٔ پنج در منافق راست
خانهٔ یک دری موافق راست
پنج حس پنج روزه دام تواند
عقل و جان تا ابد غلام تواند
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در رنج و زیان جان از تن
فاقه منمای بیش از این جان را
خوب دار این دو روزه مهمان را
عیسی جانت گرسنهست چو زاغ
خر او میکند ز کنجد کاغ
جانت لاغر ز گفت بیمعنی
تنت فربه ز کرد با دعوی
چون جرس پر خروش و معنی نه
چون دهل بانگ سخت و دعوی نه
تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر
تن بیجان چو نی بود بیبر
مردم از نور جان شود جاوید
گل شود زر ز تابش خورشید
جسم بیجان بسان خاک انگار
ورچه عالیست چون مغاک انگار
بیروانی شریف و جانی پاک
چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک
خاک را مرتبت ز روح بود
ورنه بیروح خاک نوح بود
خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد
مگس خوان او ملک باشد
جان تن هست و جان دین هر دو
زنده این از هوا و آن از هو
غذی جان تن ز جنبش باد
غذی جان دین ز دانش و داد
جان پاکان غذای پاک خورد
مار باشد که باد و خاک خورد
آب جسم تو باد و خاک دهد
آب جان تو دین پاک دهد
جان نادان ز تن غذا سازد
چون نیابد غذی بنگدازد
جان ز دین گشته فربه و باقی
عقل و دین تا شده است چون ساقی
حدثان را چکار با قِدم است
تارک او فروتر از قَدم است
حدثان خود پریر پیدا شد
تا قِدم عقل مست و شیدا شد
جان ز ترکیب داد و دانش خاست
هرکجا این دو هست جان آنجاست
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قِدم دان که از حدث باشد
خوب دار این دو روزه مهمان را
عیسی جانت گرسنهست چو زاغ
خر او میکند ز کنجد کاغ
جانت لاغر ز گفت بیمعنی
تنت فربه ز کرد با دعوی
چون جرس پر خروش و معنی نه
چون دهل بانگ سخت و دعوی نه
تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر
تن بیجان چو نی بود بیبر
مردم از نور جان شود جاوید
گل شود زر ز تابش خورشید
جسم بیجان بسان خاک انگار
ورچه عالیست چون مغاک انگار
بیروانی شریف و جانی پاک
چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک
خاک را مرتبت ز روح بود
ورنه بیروح خاک نوح بود
خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد
مگس خوان او ملک باشد
جان تن هست و جان دین هر دو
زنده این از هوا و آن از هو
غذی جان تن ز جنبش باد
غذی جان دین ز دانش و داد
جان پاکان غذای پاک خورد
مار باشد که باد و خاک خورد
آب جسم تو باد و خاک دهد
آب جان تو دین پاک دهد
جان نادان ز تن غذا سازد
چون نیابد غذی بنگدازد
جان ز دین گشته فربه و باقی
عقل و دین تا شده است چون ساقی
حدثان را چکار با قِدم است
تارک او فروتر از قَدم است
حدثان خود پریر پیدا شد
تا قِدم عقل مست و شیدا شد
جان ز ترکیب داد و دانش خاست
هرکجا این دو هست جان آنجاست
هرچه آن باعث عبث باشد
نز قِدم دان که از حدث باشد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در معنی آن گوید که آنچه خاکی است به خاک باز شود
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت نفس بهیمی و انواع شهوات
سبب خشم و شهوت از لقمهست
آفت ذهن و فطنت از لقمهست
مرد شهوتپرست را در خیم
بتر از بتپرست خواند حکیم
بندهٔ بطن و لذّت و شهوات
بتر از بندهٔ عزی و منات
کین ز خوف از بدی نسازد ساز
و آن ز شهوت به بد گراید باز
خشم و شهوت خصال حیوانست
علم و حکمت کمال انسانست
تو به گوهر خلیفهای ز خدای
بر خری و سگی فرود میای
تا تو از خشم و آرزو مستی
به خدای ار تو آدمی هستی
کردهای با دل و جگر درهم
خشم ابلیس و شهوت آدم
زین دو قوّت به گاه کام و نبرد
به سباع و بهیمه ماند مرد
عفّت و حلم آلت خردند
شهوت و خشم آفت خردند
نوم و یَقظت که دید در یک مرد
زانکه اضداد جمع نتوان کرد
یا بُوَد خفته یا بُوَد بیدار
هر دو در یک سویعه چشم مدار
سر به حکم خدای خویش درآر
تا مگر آدمی شوی یک بار
ای ز شهوت طغار آلوده
زیردست چهار زن بوده
خشم و شهوت به زیر پای درآر
آرزو را در آرزو بگذار
ای مقیم از دو دیو دیوانه
شهوت حیز و خشم مردانه
همچو ارّهٔ دو سر دو ناخوش خوی
آنت زین سو کشد و این زان سوی
این کند لطف لیک با تلبیس
وآن کند کبر لیک چون ابلیس
پسر خواجهٔ همه حیوان
زشت باشد غلام جامه و نان
چون ترا نیست بر خوای وثوق
نیست جانت به رزق او مرزوق
مر ترا این نیاز نیست کند
دل و جان تو آز نیست کند
غافل از کردگار و از کارش
کردهای اختیار آزارش
آنچه گفته مکن بکرده همه
وآنچه گفته مخور بخورده همه
ناشنیده ز منهی گردون
آیتِ الرّجال قوّامون
مرد خوی بدِ زنان چه کند
پنبه و دوک و دوکدان چکند
آفت ذهن و فطنت از لقمهست
مرد شهوتپرست را در خیم
بتر از بتپرست خواند حکیم
بندهٔ بطن و لذّت و شهوات
بتر از بندهٔ عزی و منات
کین ز خوف از بدی نسازد ساز
و آن ز شهوت به بد گراید باز
خشم و شهوت خصال حیوانست
علم و حکمت کمال انسانست
تو به گوهر خلیفهای ز خدای
بر خری و سگی فرود میای
تا تو از خشم و آرزو مستی
به خدای ار تو آدمی هستی
کردهای با دل و جگر درهم
خشم ابلیس و شهوت آدم
زین دو قوّت به گاه کام و نبرد
به سباع و بهیمه ماند مرد
عفّت و حلم آلت خردند
شهوت و خشم آفت خردند
نوم و یَقظت که دید در یک مرد
زانکه اضداد جمع نتوان کرد
یا بُوَد خفته یا بُوَد بیدار
هر دو در یک سویعه چشم مدار
سر به حکم خدای خویش درآر
تا مگر آدمی شوی یک بار
ای ز شهوت طغار آلوده
زیردست چهار زن بوده
خشم و شهوت به زیر پای درآر
آرزو را در آرزو بگذار
ای مقیم از دو دیو دیوانه
شهوت حیز و خشم مردانه
همچو ارّهٔ دو سر دو ناخوش خوی
آنت زین سو کشد و این زان سوی
این کند لطف لیک با تلبیس
وآن کند کبر لیک چون ابلیس
پسر خواجهٔ همه حیوان
زشت باشد غلام جامه و نان
چون ترا نیست بر خوای وثوق
نیست جانت به رزق او مرزوق
مر ترا این نیاز نیست کند
دل و جان تو آز نیست کند
غافل از کردگار و از کارش
کردهای اختیار آزارش
آنچه گفته مکن بکرده همه
وآنچه گفته مخور بخورده همه
ناشنیده ز منهی گردون
آیتِ الرّجال قوّامون
مرد خوی بدِ زنان چه کند
پنبه و دوک و دوکدان چکند
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر حشر و نشر الناس کما یعیشون یموتون و کما یموتون یحشرون
تا تو زین منزل آدمی نروی
دان که اندر گو سقر گروی
باش تا خلق را برانگیزند
تا کیند از درون چنان خیزند
گرچه اینجا قباد و پرویزی
چون عوانی ز گل سگی خیزی
ورچه اینجا امیری از زر و زور
با تکبّر ز خاک خیزی مور
ور چه اینجا ز عزّ شهنشاهی
یابی از ظلم دست کوتاهی
ور فقیهی ولیک شورانگیز
دیو خیزی به روز رستاخیز
ور بوی زهدورز لیکن خر
هیزمِ دوزخی ولیکن تر
وی بوی قاضی و ستمکاره
روز محشر شوی تو بیچاره
ور بوی عالم و نه عامل تو
دو زبانی بوی نه کامل تو
چون تو با سیرت بدی ریزی
دانکه با صورت ددی خیزی
بد و نیک تو بر تو باشد به
وز بد و نیک تو کسی را چه
معنی از خانه چون به کوی آید
نقش دلها به سوی روی آید
کند از بهر جلوه مبدع چون
قوّت اندرون و فعل برون
نیکی افزود آبِ بازپسان
از بدی خاک بر سر مگسان
گر تو نیکی مرا چه فایده زان
ور بدم من ترا از آن چه زیان
آن قدر بس ترا در این کلبه
هوس موش و دانش گربه
دان که اندر گو سقر گروی
باش تا خلق را برانگیزند
تا کیند از درون چنان خیزند
گرچه اینجا قباد و پرویزی
چون عوانی ز گل سگی خیزی
ورچه اینجا امیری از زر و زور
با تکبّر ز خاک خیزی مور
ور چه اینجا ز عزّ شهنشاهی
یابی از ظلم دست کوتاهی
ور فقیهی ولیک شورانگیز
دیو خیزی به روز رستاخیز
ور بوی زهدورز لیکن خر
هیزمِ دوزخی ولیکن تر
وی بوی قاضی و ستمکاره
روز محشر شوی تو بیچاره
ور بوی عالم و نه عامل تو
دو زبانی بوی نه کامل تو
چون تو با سیرت بدی ریزی
دانکه با صورت ددی خیزی
بد و نیک تو بر تو باشد به
وز بد و نیک تو کسی را چه
معنی از خانه چون به کوی آید
نقش دلها به سوی روی آید
کند از بهر جلوه مبدع چون
قوّت اندرون و فعل برون
نیکی افزود آبِ بازپسان
از بدی خاک بر سر مگسان
گر تو نیکی مرا چه فایده زان
ور بدم من ترا از آن چه زیان
آن قدر بس ترا در این کلبه
هوس موش و دانش گربه
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در انسانی و حیوانی گوید
هست ترکیب نفسِ انسانی
نفسی و عقلی و هیولانی
از دل و جان و نیروی فایت
حدِّ او حیّ ناطق مایت
گِل و دل دان سرشتهٔ آدم
این برآن آن برین شده درهم
هرچه جز مردمند یک رنگند
یا همه صلح یا همه جنگند
روح انسان عجایبیست عظیم
آدم از روح یافت این تعظیم
بلعجب روح روح انسانیست
که در این دیوخانه زندانیست
گاه با امر سوی حق یازد
گاه با خلق خالکی بازد
فلکی زیر دست او پیوست
او خود از دست خویش هفت بدست
پایی اندر تن و یکی در جان
متحیّر بمانده چون مرجان
گِل و دل آدمی چو نخچیر است
هم زبونست و هم زبونگیرست
گاه عاجز ضعیف تن ز تبی
گاه همچون سبع پر از شغبی
تن ضعیف و قوی دل آدمی است
آفریده تن از گِل آدمی است
لیک دارد میان گِل گوهر
نیست از خلق مر ورا همسر
اعتقاد ترا به خیر و به شر
جز قیامت مباد قیمت گر
نیست از بهر طامع و خایف
هیچ قیمت گری چنو منصف
نفخهٔ صور سورِ مردانست
هرکه زان سور خورد مرد آنست
راز اگر چون زمین نگهداری
آسمانوار بهره برداری
روی دل را خرد روان آمد
بهرهٔ چار طبع جان آمد
روح چون رفت خانه پاک بماند
کالبد در مغاک خاک بماند
هرکه زین جرعه طافح و ثملست
عقل او شب چراغ روز دلست
در شبِ وصل پردهگر باشد
راز در روز پردهدر باشد
روز باشد قوی دل و غمّاز
با ضعیفان به شب به آید راز
زانکه مقلوب روز زور بود
مرغ عیسی به روز کور بود
نفسی و عقلی و هیولانی
از دل و جان و نیروی فایت
حدِّ او حیّ ناطق مایت
گِل و دل دان سرشتهٔ آدم
این برآن آن برین شده درهم
هرچه جز مردمند یک رنگند
یا همه صلح یا همه جنگند
روح انسان عجایبیست عظیم
آدم از روح یافت این تعظیم
بلعجب روح روح انسانیست
که در این دیوخانه زندانیست
گاه با امر سوی حق یازد
گاه با خلق خالکی بازد
فلکی زیر دست او پیوست
او خود از دست خویش هفت بدست
پایی اندر تن و یکی در جان
متحیّر بمانده چون مرجان
گِل و دل آدمی چو نخچیر است
هم زبونست و هم زبونگیرست
گاه عاجز ضعیف تن ز تبی
گاه همچون سبع پر از شغبی
تن ضعیف و قوی دل آدمی است
آفریده تن از گِل آدمی است
لیک دارد میان گِل گوهر
نیست از خلق مر ورا همسر
اعتقاد ترا به خیر و به شر
جز قیامت مباد قیمت گر
نیست از بهر طامع و خایف
هیچ قیمت گری چنو منصف
نفخهٔ صور سورِ مردانست
هرکه زان سور خورد مرد آنست
راز اگر چون زمین نگهداری
آسمانوار بهره برداری
روی دل را خرد روان آمد
بهرهٔ چار طبع جان آمد
روح چون رفت خانه پاک بماند
کالبد در مغاک خاک بماند
هرکه زین جرعه طافح و ثملست
عقل او شب چراغ روز دلست
در شبِ وصل پردهگر باشد
راز در روز پردهدر باشد
روز باشد قوی دل و غمّاز
با ضعیفان به شب به آید راز
زانکه مقلوب روز زور بود
مرغ عیسی به روز کور بود
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر آنکه آدمی پس از اشیاء و جهات پیدا آمد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر بیان ظلومی و جهولی انسان کما قالاللّٰه تعالی: وحملها الانسان انّه کان ظلوما جهولا
هیچ بدنامی آدمی را پیش
از ظلومی و از جهولی خویش
چه حدیثست هرچه پیش آید
همه از ظلم و جهل خویش آید
حق پسندست عالم و عادل
بندهگه ظالمست و گه جاهل
آدمی با گنه شکستهترست
پای طاوس چشم زخم پرست
کانکه گوید منم شده معصوم
اوست بر نفس خویشتن میشوم
کانکه خود را شکسته دل بیند
خویشتن را به دل خجل بیند
اوست شایستهٔ خدای کریم
ایمن است از عذاب نار جحیم
گفت داود را خدای جهان
که منم یاور شکسته دلان
جان پاکان خزانهٔ فلکست
جسم نیکان نشیمن ملکست
جسم تو گرچه ناپسندیده است
شوخ چشمست لیک خوش دیده است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظن چنان آیدش که بس نیکوست
عیب دارد دو صد هزاران بیش
هنرش آنکه از بهایم پیش
گر بود زینتش ز عقل و ادب
ورنه هم با بهایم است نسب
از ظلومی و از جهولی خویش
چه حدیثست هرچه پیش آید
همه از ظلم و جهل خویش آید
حق پسندست عالم و عادل
بندهگه ظالمست و گه جاهل
آدمی با گنه شکستهترست
پای طاوس چشم زخم پرست
کانکه گوید منم شده معصوم
اوست بر نفس خویشتن میشوم
کانکه خود را شکسته دل بیند
خویشتن را به دل خجل بیند
اوست شایستهٔ خدای کریم
ایمن است از عذاب نار جحیم
گفت داود را خدای جهان
که منم یاور شکسته دلان
جان پاکان خزانهٔ فلکست
جسم نیکان نشیمن ملکست
جسم تو گرچه ناپسندیده است
شوخ چشمست لیک خوش دیده است
آدمی سر به سر همه آهوست
ظن چنان آیدش که بس نیکوست
عیب دارد دو صد هزاران بیش
هنرش آنکه از بهایم پیش
گر بود زینتش ز عقل و ادب
ورنه هم با بهایم است نسب
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت و مثل فی لذّة الدنیا مع شدّة العقبی
آن بنشنیدهای که در راهی
آن مخنّث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشادِ گره
بهر بیبی به سوی زاهد ده
تا برو میوه سست شاخ شود
راه زادن برو فراخ شود
چون مخنّث بدید هندو را
زور بپرسید و او بگفت او را
گفت بگذار ترّهات خسان
شو به بیبی سلام من برسان
پس به بیبی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقّت زادن
تو ندانستهای که خوردن کبر
ننگ و نامی ندارد اندر زیر
سگ اگر جلد بودی و فربه
بیشکاری نگرددی در دِه
غافلند از نهادِ خود مردم
هیچ ندهند دادِ خود مردم
آن مخنّث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشادِ گره
بهر بیبی به سوی زاهد ده
تا برو میوه سست شاخ شود
راه زادن برو فراخ شود
چون مخنّث بدید هندو را
زور بپرسید و او بگفت او را
گفت بگذار ترّهات خسان
شو به بیبی سلام من برسان
پس به بیبی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقّت زادن
تو ندانستهای که خوردن کبر
ننگ و نامی ندارد اندر زیر
سگ اگر جلد بودی و فربه
بیشکاری نگرددی در دِه
غافلند از نهادِ خود مردم
هیچ ندهند دادِ خود مردم
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت در این معنی
نه بپرسید از جحی حیزی
کز علیّ و عُمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که اندُه چاشت
در دلم مهر و بغض کس نگذاشت
شره لقمه آن چنانم کرد
کز تعصّب شدم به یک ره فرد
مر مرا کار خورد و خفت آمد
با دلم اکل و شرب جفت آمد
هرکه او بیش خورد بیش رید
نه چو لقمان ز لقمه بیش زید
مرد با مال بییقین باشد
سیر خورده گرسنه دین باشد
کز علیّ و عُمر بگو چیزی
گفت با وی جحی که اندُه چاشت
در دلم مهر و بغض کس نگذاشت
شره لقمه آن چنانم کرد
کز تعصّب شدم به یک ره فرد
مر مرا کار خورد و خفت آمد
با دلم اکل و شرب جفت آمد
هرکه او بیش خورد بیش رید
نه چو لقمان ز لقمه بیش زید
مرد با مال بییقین باشد
سیر خورده گرسنه دین باشد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر نکوهش شکم خواری و بسیار خوردن
اوّلین بند در رهِ آدم
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بیآبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمهای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بینورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بیخردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمهای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربهدر هر دوان و رویبهروی
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بیآبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمهای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بینورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بیخردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمهای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربهدر هر دوان و رویبهروی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثّل فی ترک الدّنیا و قصّة روحاللّٰه و تجریده
روح را چون ببرد روح امین
چرخِ چارم فزود ازو تزیین
داد مر جبرئیل را فرمان
خالق و کردگار هر دو جهان
که بجویید مر ورا همه جای
تا چه دارد ز نعمت دنیای
چون بجُستند سوزنی دیدند
بر زِه دلق او بپرسیدند
کز پی چیست با تو این سوزن
گفت کز بهر ستر عورت من
که به خُلقان ز زینت خَلقان
قانعم ورچه نیستم خاقان
تا بُوَد زنده ژنده پیراهن
هست محتاج رشته و سوزن
جمله گفتند خالق مایی
بر همه حالها تو دانایی
بر زِه دلق سوزنی است ورا
نیست زین بیش چیزی از دنیا
ندی آمد بدو ز ربّ رئوف
که کنیدش در آن مکان موقوف
بوی دنیی همی دمَد زین تن
چرخ چارم بُوَد ورا مسکن
گرنه این سوزنش بُدی همراه
برسیدی به زیر عرش اِله
سوزنی روح را چو مانع گشت
به مکانی شریف قانع گشت
باز ماند از مکان قرب و جلال
سوزنی گشت روح را به وبال
ای جوانمرد پند من بپذیر
دل ز دنیا و زینتش برگیر
تا مرّفه بدان سرای رسی
به سرور و عز و بهای رسی
ورنه با خاک راه گردی راست
راه عقبی ز راه هزل جداست
زهر قاتل شناس دنیی را
رَو تو پازهر ساز عقبی را
زانکه دنییپرست بر خیره
هست چون بتپرست دل تیره
چرخِ چارم فزود ازو تزیین
داد مر جبرئیل را فرمان
خالق و کردگار هر دو جهان
که بجویید مر ورا همه جای
تا چه دارد ز نعمت دنیای
چون بجُستند سوزنی دیدند
بر زِه دلق او بپرسیدند
کز پی چیست با تو این سوزن
گفت کز بهر ستر عورت من
که به خُلقان ز زینت خَلقان
قانعم ورچه نیستم خاقان
تا بُوَد زنده ژنده پیراهن
هست محتاج رشته و سوزن
جمله گفتند خالق مایی
بر همه حالها تو دانایی
بر زِه دلق سوزنی است ورا
نیست زین بیش چیزی از دنیا
ندی آمد بدو ز ربّ رئوف
که کنیدش در آن مکان موقوف
بوی دنیی همی دمَد زین تن
چرخ چارم بُوَد ورا مسکن
گرنه این سوزنش بُدی همراه
برسیدی به زیر عرش اِله
سوزنی روح را چو مانع گشت
به مکانی شریف قانع گشت
باز ماند از مکان قرب و جلال
سوزنی گشت روح را به وبال
ای جوانمرد پند من بپذیر
دل ز دنیا و زینتش برگیر
تا مرّفه بدان سرای رسی
به سرور و عز و بهای رسی
ورنه با خاک راه گردی راست
راه عقبی ز راه هزل جداست
زهر قاتل شناس دنیی را
رَو تو پازهر ساز عقبی را
زانکه دنییپرست بر خیره
هست چون بتپرست دل تیره
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت روحاللّٰه علیهالسّلام و ترک دنیا و مکالمهٔ او با ابلیس
در اثر خواندهام که روحاللّٰه
شد به صحرا برون شبی ناگاه
ساعتی چون برفت خواب گرفت
به سوی خوابگه شتاب گرفت
سنگی افگنده دید بالش سوخت
خواب را جفت گشت و بیش نتاخت
ساعتی خفت و زود شد بیدار
دید ابلیس را در آن هنجار
گفت ای رانده ای سگ ملعون
به چه کار آمدی برم به فسون
جایگاهی که عصمت عیسی است
مر ترا کی در آن مکان مأوی است
گفت بر من تو زحمت آوردی
در سرایم تصرّفی کردی
با من آخر تکلّف از چه کنی
در سرایم تصرّف از چه کنی
ملک دنیا همه سرای منست
جای تو نیست ملک و جای منست
ملک من به غصب چون گیری
تو به عصمت مرا زبونگیری
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کی کردم
گفت کین سنگ را که بالش تست
نه ز دنیاست چون گرفتی سست
عیسی آن سنگ را سبک انداخت
شخص ابلیس زان سبب بگداخت
گفت خود رستی و مرا راندی
هر دوان را ز بند برهاندی
با تو زین پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رَو به من بگذار
تا چنین طالبی تو دنیی را
کی توانی بدید عقبی را
رَو ز دنیا طمع ببر یکسر
گهرو زرّ او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست
مرد دنیاپرست باد هواست
هست بسیار خوار همچون گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو
گردد از رای ناصواب و سخیف
خیره بسیار خوار گرد کنیف
نه فلک را فروختی به دو نان
لقمه ده سیر کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گوید
لقمه در معدهات برآشوبد
روزگار تو از پی پنداشت
شادی شام برد و اندُه چاشت
زان همی رایگان بمیری تو
کز پی لقمه در زحیری تو
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
همنشین زمرهٔ ملک بیند
بام خود پنجمین فلک بیند
اندرین حال پند من بپذیر
تاج و تخت عدو ز ره برگیر
عدوی تست دنیی ملعون
عقل خود را ز دام کن بیرون
با که گویم که غافلند از کار
این شیاطین به فعل و مردم سار
چند گویم که نیست یاری نیک
در تو مسموع نیست قول ولیک
شد به صحرا برون شبی ناگاه
ساعتی چون برفت خواب گرفت
به سوی خوابگه شتاب گرفت
سنگی افگنده دید بالش سوخت
خواب را جفت گشت و بیش نتاخت
ساعتی خفت و زود شد بیدار
دید ابلیس را در آن هنجار
گفت ای رانده ای سگ ملعون
به چه کار آمدی برم به فسون
جایگاهی که عصمت عیسی است
مر ترا کی در آن مکان مأوی است
گفت بر من تو زحمت آوردی
در سرایم تصرّفی کردی
با من آخر تکلّف از چه کنی
در سرایم تصرّف از چه کنی
ملک دنیا همه سرای منست
جای تو نیست ملک و جای منست
ملک من به غصب چون گیری
تو به عصمت مرا زبونگیری
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کی کردم
گفت کین سنگ را که بالش تست
نه ز دنیاست چون گرفتی سست
عیسی آن سنگ را سبک انداخت
شخص ابلیس زان سبب بگداخت
گفت خود رستی و مرا راندی
هر دوان را ز بند برهاندی
با تو زین پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رَو به من بگذار
تا چنین طالبی تو دنیی را
کی توانی بدید عقبی را
رَو ز دنیا طمع ببر یکسر
گهرو زرّ او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست
مرد دنیاپرست باد هواست
هست بسیار خوار همچون گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو
گردد از رای ناصواب و سخیف
خیره بسیار خوار گرد کنیف
نه فلک را فروختی به دو نان
لقمه ده سیر کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گوید
لقمه در معدهات برآشوبد
روزگار تو از پی پنداشت
شادی شام برد و اندُه چاشت
زان همی رایگان بمیری تو
کز پی لقمه در زحیری تو
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
همنشین زمرهٔ ملک بیند
بام خود پنجمین فلک بیند
اندرین حال پند من بپذیر
تاج و تخت عدو ز ره برگیر
عدوی تست دنیی ملعون
عقل خود را ز دام کن بیرون
با که گویم که غافلند از کار
این شیاطین به فعل و مردم سار
چند گویم که نیست یاری نیک
در تو مسموع نیست قول ولیک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
فی ذمِ حبّ الدّنیا و منع شرب الخمر
می همی خور کنون به بوی بهار
باش تا بردمد ز گور تو خار
ای چو فرعون شوم گردنکش
از ره آب رفته در آتش
چکنی در میان رنج خمار
کار آبی که آتش آرد بار
زان چنان خون که از لگد ریزند
پس ز تابوت خم برانگیزند
نه که زنده شوی گزنده شوی
از لگد مردهای چه زنده شوی
چون چو شیران به کرد خود نچری
همچو روباه خون رز چه خوری
عشق بیرون برد ترا ز خودی
بیخودی را بدان ز بیخردی
با خرد میل سوی مُل چکنی
سپر خار برگ گل چکنی
آنکه دارد خرد نخواهد مُل
وانکه باشد حزین نبوید گُل
از پی هوش برمگردان میل
خاصه مستی و خانه بر ره سیل
چون براتی ندارد اندر ره
لاشه خر را به دست دزد مده
به بُوَد خواجه را در این بازار
وندرین گلشن و درین گلزار
کیسه خالی و شهر پر ماتم
شرع خصم و ندیم نامحرم
کوی پر دزد و زو بعست و پری
تو همی کوک و کو کنار خوری
حزم خود کن که دزدت از خانه است
خازنت خاینست و بیگانه است
تا کی از خویشتن کمی بودن
دلت نگرفت ز آدمی بودن
اندرین سور پر ز شور و شغب
دل پر از غم نشین و مُهر به لب
باده خوردی ولیک باهی نه
دوغ خوردی ولیک با کینه
چون شدی مست هستی ای ساده
خیک باده چو خاک افتاده
چکنی باده کاندرین فرسنگ
بار شیشه است و ره یخ و خر لنگ
خرِ لنگ ضعیف و بار گران
منزلت سنگلاخ و تو حیران
راه تاری چراغ بیروغن
باد صرصر تو بادخانه شکن
سر بیمغز و پای محکم نی
مال همدست و یار محرم نی
خوابگه ساخته ز شاخ درخت
تا نهاده قدم به جایی سخت
تا ترا اندرین سفر ز گزاف
باشد اندر خیال خانهٔ لاف
شب سر خواب و روز عزم شراب
چه کند جز که دین و ملک خراب
تو به می شاد و آدم اندر بند
اینت بد مهر و ناخلف فرزند
گرچه شادی نمای اوّل اوست
کیسهٔ گم شده معوّل اوست
کو بدین خاکدان و ویران دِه
کیسه لاغر کنست و تن فربه
داند آن کو گشاده رگ باشد
که میان بسته تیزتگ باشد
مرد فربه چو پنج گام برفت
هفت عضوش ز چار طبع نهفت
تو به چُستی حساب از او برگیر
چون بپوشند جامهٔ شبگیر
که گریبان چو دامن و تیریز
عطسه و خوی گرفت و سرفه و تیز
او سرت را گرفته زیر دو پای
تو ز جان ساخته تنش را جای
تو بدو دین و بخردی داده
او به تو دیوی و ددی داده
تو ازو آن خوری که پستی تست
و او ز تو آن بَرد که هستی تست
عمر دادی به باد از پی می
غافلی زین شمار عزّ علی
به نشاط و سماع مشغولی
وز سرای بقا تو معزولی
فارغ از مرگ و ایمن از گوری
من چه گویم ترا به دل کوری
چنگ در دنیی زبون زدهای
دل پاکیزه را به خون زدهای
حبهای نزد تست کوه اُحد
سیم باید که باشدت لابد
ور نباشد خدا و دین باشد
دیو دنیی چنینت فرماید
هیچ خصمت بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
گل به نزد تو زان فراز آمد
که گلو را به گل نیاز آمد
باش تا بردمد ز گور تو خار
ای چو فرعون شوم گردنکش
از ره آب رفته در آتش
چکنی در میان رنج خمار
کار آبی که آتش آرد بار
زان چنان خون که از لگد ریزند
پس ز تابوت خم برانگیزند
نه که زنده شوی گزنده شوی
از لگد مردهای چه زنده شوی
چون چو شیران به کرد خود نچری
همچو روباه خون رز چه خوری
عشق بیرون برد ترا ز خودی
بیخودی را بدان ز بیخردی
با خرد میل سوی مُل چکنی
سپر خار برگ گل چکنی
آنکه دارد خرد نخواهد مُل
وانکه باشد حزین نبوید گُل
از پی هوش برمگردان میل
خاصه مستی و خانه بر ره سیل
چون براتی ندارد اندر ره
لاشه خر را به دست دزد مده
به بُوَد خواجه را در این بازار
وندرین گلشن و درین گلزار
کیسه خالی و شهر پر ماتم
شرع خصم و ندیم نامحرم
کوی پر دزد و زو بعست و پری
تو همی کوک و کو کنار خوری
حزم خود کن که دزدت از خانه است
خازنت خاینست و بیگانه است
تا کی از خویشتن کمی بودن
دلت نگرفت ز آدمی بودن
اندرین سور پر ز شور و شغب
دل پر از غم نشین و مُهر به لب
باده خوردی ولیک باهی نه
دوغ خوردی ولیک با کینه
چون شدی مست هستی ای ساده
خیک باده چو خاک افتاده
چکنی باده کاندرین فرسنگ
بار شیشه است و ره یخ و خر لنگ
خرِ لنگ ضعیف و بار گران
منزلت سنگلاخ و تو حیران
راه تاری چراغ بیروغن
باد صرصر تو بادخانه شکن
سر بیمغز و پای محکم نی
مال همدست و یار محرم نی
خوابگه ساخته ز شاخ درخت
تا نهاده قدم به جایی سخت
تا ترا اندرین سفر ز گزاف
باشد اندر خیال خانهٔ لاف
شب سر خواب و روز عزم شراب
چه کند جز که دین و ملک خراب
تو به می شاد و آدم اندر بند
اینت بد مهر و ناخلف فرزند
گرچه شادی نمای اوّل اوست
کیسهٔ گم شده معوّل اوست
کو بدین خاکدان و ویران دِه
کیسه لاغر کنست و تن فربه
داند آن کو گشاده رگ باشد
که میان بسته تیزتگ باشد
مرد فربه چو پنج گام برفت
هفت عضوش ز چار طبع نهفت
تو به چُستی حساب از او برگیر
چون بپوشند جامهٔ شبگیر
که گریبان چو دامن و تیریز
عطسه و خوی گرفت و سرفه و تیز
او سرت را گرفته زیر دو پای
تو ز جان ساخته تنش را جای
تو بدو دین و بخردی داده
او به تو دیوی و ددی داده
تو ازو آن خوری که پستی تست
و او ز تو آن بَرد که هستی تست
عمر دادی به باد از پی می
غافلی زین شمار عزّ علی
به نشاط و سماع مشغولی
وز سرای بقا تو معزولی
فارغ از مرگ و ایمن از گوری
من چه گویم ترا به دل کوری
چنگ در دنیی زبون زدهای
دل پاکیزه را به خون زدهای
حبهای نزد تست کوه اُحد
سیم باید که باشدت لابد
ور نباشد خدا و دین باشد
دیو دنیی چنینت فرماید
هیچ خصمت بتر ز دنیا نیست
با که گویم که چشم بینا نیست
گل به نزد تو زان فراز آمد
که گلو را به گل نیاز آمد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت افعال زشت که از خویهای بهیمی است ذکر المثالب للتوقّی لا للقبول والتلقی
آز را از درون خود پیوست
خاک بر سر بمان و باد به دست
آز را مار دان که در عالم
نشود جز به خاک سیر شکم
صورت طمع کآفت بشرست
کپی سگ دمست و گربه سرست
صورت بخل آنکه زر دارست
کون پر هار و تیز ناهارست
ظلم را چون سگان و دیو انگار
نجس و آبریز و آتشخوار
خشم در زیر خامهٔ نقاش
سگ لاشه است و دیو آتش پاش
صورت آرزو چو طاوسست
بال مسعود و پای منحوسست
هست نقش حسد سوی احرار
گرگ یوسف درو فریشته خوار
هست شکل ریا چو صورت شمع
تبش او را و تابش اندر جمع
هست در چشم کبر نقش و حشم
شکل کنّاس واکمه و ابکم
نقش اعجاب هست در سینه
قبّهٔ شش جهت در آیینه
همه در نفس ناسپاس تواند
همه در پردهٔ حواس تواند
باش تا روی بند بگشایند
باش تا با تو در حدیث آیند
تا کیان را گرفتهای در بر
تا کیان را نشاندهای بر در
تا بمیری نکشته ایشان را
کم کنی مُلک و ملک خویشان را
چون روی در جهان پاینده
با تو آیند جملگی زنده
از پی پنج روزه راهگذار
آب روی حیات خویش مبر
شیر مردان که رخ به خاک آرند
به رهآورد جان پاک آرند
تو ره آورد چون بخواهی مرد
دد و دیو و ستور خواهی برد
آز و کبرست و بخل و حقد و حسد
شهوت و خشمت از درون جسد
هفت در دوزخند در پرده
عاقلان نامشان چنین کرده
مرد کز هفت این سرای نجَست
کی تواند ز هفت آنجا رَست
دانکه در جانش تفت باشد تفت
هرکه یک هفت کرد از این هر هفت
بیش باید که در خرد برسی
پس بدان خطّهٔ ابد برسی
کاندر آن خطّه ز اهل نفس و نفس
مرگ میرد دگر نمیرد کس
خاک بر سر بمان و باد به دست
آز را مار دان که در عالم
نشود جز به خاک سیر شکم
صورت طمع کآفت بشرست
کپی سگ دمست و گربه سرست
صورت بخل آنکه زر دارست
کون پر هار و تیز ناهارست
ظلم را چون سگان و دیو انگار
نجس و آبریز و آتشخوار
خشم در زیر خامهٔ نقاش
سگ لاشه است و دیو آتش پاش
صورت آرزو چو طاوسست
بال مسعود و پای منحوسست
هست نقش حسد سوی احرار
گرگ یوسف درو فریشته خوار
هست شکل ریا چو صورت شمع
تبش او را و تابش اندر جمع
هست در چشم کبر نقش و حشم
شکل کنّاس واکمه و ابکم
نقش اعجاب هست در سینه
قبّهٔ شش جهت در آیینه
همه در نفس ناسپاس تواند
همه در پردهٔ حواس تواند
باش تا روی بند بگشایند
باش تا با تو در حدیث آیند
تا کیان را گرفتهای در بر
تا کیان را نشاندهای بر در
تا بمیری نکشته ایشان را
کم کنی مُلک و ملک خویشان را
چون روی در جهان پاینده
با تو آیند جملگی زنده
از پی پنج روزه راهگذار
آب روی حیات خویش مبر
شیر مردان که رخ به خاک آرند
به رهآورد جان پاک آرند
تو ره آورد چون بخواهی مرد
دد و دیو و ستور خواهی برد
آز و کبرست و بخل و حقد و حسد
شهوت و خشمت از درون جسد
هفت در دوزخند در پرده
عاقلان نامشان چنین کرده
مرد کز هفت این سرای نجَست
کی تواند ز هفت آنجا رَست
دانکه در جانش تفت باشد تفت
هرکه یک هفت کرد از این هر هفت
بیش باید که در خرد برسی
پس بدان خطّهٔ ابد برسی
کاندر آن خطّه ز اهل نفس و نفس
مرگ میرد دگر نمیرد کس
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در ذمّ مقابح و افعال نکوهیده و منع آن
مبر این زندگی به صدرِ سعیر
هم بدینجاش واگذار و بمیر
زنده آنجایگه مبر تن خویش
آب حیوان مده به دشمن خویش
حرب قائم شده میان دو تن
چه دهی تیغ خویش زی دشمن
که چو چشم اجل فراز کند
پس از آن عقل چشم باز کند
تا ببینی نهان عالم را
تا ببینی جهان آدم را
تا ببینی یکی به چشم عیان
چیزها را چنانکه هست چنان
تو هنوز از جهان چه دیدستی
زین جهان نام او شنیدستی
غافلی از جهان و از کارش
نازموده به فعل کردارش
تو چو داماد و عقبی است عروس
سوی دنیی نگه مکن به فسوس
ترسم این غفلت از همه مقصود
باز دارد ترا گه موعود
پیش سلطان به پاسبان منگر
نظرِ شاه مر ترا بهتر
هم بدینجاش واگذار و بمیر
زنده آنجایگه مبر تن خویش
آب حیوان مده به دشمن خویش
حرب قائم شده میان دو تن
چه دهی تیغ خویش زی دشمن
که چو چشم اجل فراز کند
پس از آن عقل چشم باز کند
تا ببینی نهان عالم را
تا ببینی جهان آدم را
تا ببینی یکی به چشم عیان
چیزها را چنانکه هست چنان
تو هنوز از جهان چه دیدستی
زین جهان نام او شنیدستی
غافلی از جهان و از کارش
نازموده به فعل کردارش
تو چو داماد و عقبی است عروس
سوی دنیی نگه مکن به فسوس
ترسم این غفلت از همه مقصود
باز دارد ترا گه موعود
پیش سلطان به پاسبان منگر
نظرِ شاه مر ترا بهتر