عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶۳
تا چند زمانی و مکانی باشیم
وامانده ز پای کاروانی باشیم
آن روز که آب زندگانی می‌ریخت
می خواست و بال زندگانی باشیم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۱
تا چند بساط شادی و غم گیریم
راه و روش مردم عالم گیریم
کو زلف مشوشی که در هم پاشیم
کو شعلهٔ آتشی که در هم گیریم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۳
چون اهل ریا چو ربنا در گیریم
درویشی ما بسی که ساغر گیریم
گاهی دم خود بسالها، دربازیم
گاهی به دمی ملک سکندر گیریم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۶
یک کوچه شده‌است خلوت و بازارم
یکسان گشته‌است اندک و بسیارم
یک ره گشتیم با دو عالم زان رو
یکرنگ شده است سبحه و زنارم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۵
تا در ره دوست سر ز پا میدانی
نه مبدأ خود، نه منتها میدانی
در عالم آشنائی ای بیگانه
تا بیگانه ز آشنا میدانی
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۷
تا در غم نوشیدنی و خوردنی‌ای
هرگز مبر این گمـٰان که جان بردنی‌ای
تا کی خور و خواب زندگانی داری
این است اگر زندگیت مردنی‌ای
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۴
ز هر در میروی مطلب مهیاست
عجب بابیست این باب محبت
ز غرقاب جهان آسوده گردی
اگر افتی به گرداب محبّت
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۵
جز نیم نفس نیست غم و شادی عالم
بر نیم نفس من چه بگریم چه بخندم
گو سرو برافراز که از جلوه هلاکم
گو چهره برافروز که بر شعله سپندم
رضی‌الدین آرتیمانی : مفردات
۸
جز غم عشق بهر چیز که در ساخته‌ای
حیف و صد حیف از آن عمر که در باخته‌ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۷
کو فنا تا زخم ها شمشیر بر مرهم نهند
بیخودی و هوشمندی سربه پای هم نهند
عمر فرصت کوته است و دست یغمایی دراز
تنگ چشمان را بگو تا برگ عشرت کم نهند
گرفشانم دُرد دَردی بر دل آسودگان
تهمت بیداری صد شور از ماتم نهند
اشک ریزان ترا نازم که از لخت جگر
یک چمن گل در کنار قطره ی شبنم نهند
رحمتش درفعل داروخانه را خندان کند
زخم ها را تا به چاک جامه ها مرهم نهند
اهل دل عرفی اگر یابند فرمان طرب
قصر شادی را بنا هم در زمین غم نهند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۱
چه مهربان به سفر شد، چه تند قهر آمد
فرشته ای بشد و فتنه ای به شهر آمد
کرشمه ای که دگر ناخنی رساند باز
گشود گریهٔ تلخ و هزار نهر آمد
قیاس کن که چه آبم رود به جوی حیات
که گاه گریهٔ شادی ز دیده زهر آمد
به شومی دل از عافیت رمیدهٔ من
ز کوه و بادیهٔ آوارگی به شهر آمد
مکو که بی خبر آمد به دهر عرفی و رفت
هر آن که از عدم آمد، چنین به دهر آمد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۲
آن را که مراد حال باشد
کی رغبت قیل و قال باشد
آن جرعه که دُرد شکوه دارد
در ساغر من زلال باشد
از شغل غمی که گفتنی نیست
گویم به تو گر محال باشد
هر نفس که در بهشت بینم
در کارگه خیال باشد
نقشی که نظاره بر نتابد
می جویم و آن وصال باشد
چون کینه ز طبع دوستانت
مهر از دل او محال باشد
عمر تو که عید زندگانیست
آرایش ماه و سال باشد
گفتی گله کرده ای ز جورم
بهتان چنین ملال باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۷
ز ننگ عافیت بازم دل شرمنده می سوزد
نه از دل گریه می جوشد، نه بر لب خنده می سوزد
چراغ روشن است ازعشق او درمجمع هستی
کز آواز فروغش می گدازد بنده، می سوزد
نه تنها عشق سوزد، ساکنان ملک هستی را
در این توفان آتش، رفته و آینده می سوزد
مکن بر عزت خود تکیه، عرفی، شرط عشق است این
که اکثر آبروی گوهر ارزنده می سوزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۰
کاش آن کسان که منعم از آن تند خو کنند
صد دل نموده وام و نیم نگاهی به او کنند
این تشنگی به جام و قدح کم نمی شود
با ساقیان بگو که فکر سبو کنند
این است التماس که ما را پس از وفات
رندان باده نوش به می شست و شو کنند
نازم به غمزه اش که ز شوق خدنگ او
آسودگان حیات دگر آرزو کنند
عرفی چه بیم داری از آسیب دلبران
بگذار تا به جان تو ناخن فرو کنند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۵
ترسم از اهل ورع، شوق شرابم بکشند
به بهشتم بفریبند و به خوابم بکشند
در دم نزع اگر توبه ز می خواهم کرد
بهتر آن است که رندان به شرابم بکشند
من که بیزار نخواهم شدن از موی سفید
جای آن است که در عهد شبابم بکشند
چون ز آسیب شبیخون نتوانم جان برد
دارم امید نارفته به خوابم بکشند
سخنی در دلم آمد که اگر گفته شود
اهل تحقیق به ناپخته جوابم بکشند
بایزیدم که ان الحق به زبان می آرم
گو مریدان که همین دم به شتابم بکشند
عرفی از صومعه بگذار که بیرون آیم
گر پسندی که ز شوق می نابم بکشند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱۱
آنجا که بخت بد به تقاضا غلو کند
کاری که یأس هم نکند، آرزو کند
بسا دانه های مهر فشاندیم و خاک شد
تا ریشه در زمین که فرو کند
طالب به کام می رسد ار سعی کامل است
بازش مدار اگر جست و جو کند
داروی عیسی به قدح داشتم ولی
مشفق نداشتم که مرا در گلو کند
غسل شهید عشق به آتش سزد نه آب
چون شعله را به آب کسی شست و شو کند
این بی غمی که با دل عرفی سرشته اند
پر صبر بایدش که به درد تو خو کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۱
هرکس به روز نیک مرا غمگسار شد
در روز بد مرا دژم روزگار شد
ساقی توئی و ساده دلی بین که شیخ شهر
باور نمی کند که ملک میگسار شد
بنمای رخ که چهره نمی داند از نقاب
چشمی که مست گریهٔ بی اختیار شد
بی ذوق در طریق عمل کامل اوفتاد
زد تکیه بر قناعت و امیدوار شد
بعد از هزار جام قدح نوش، ذوق را
عادت به درد سر شد و دفع خمار شد
حسن از عمل نتیجهٔ شرم است و بازگشت
نی هر که خون چکاند ز رخ شرمسار شد
جز با گریستن مژه ای در جهان نبود
آن هم ز حرص مردم دیدهٔ ما ناگوار شد
هر چند دست و پا زدم، آشفته تر شدم
ساکن شدم در میانهٔ دریاکنار شد
عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم
مردی کنون بتاز که بختی سوار شد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۶
کنون که دیده خریدیم، باغ ها گم شد
شکست توبه، شراب از ایاغ ها گم شد
برای گم شدگان، صد سراغ حاضر بود
مرا چو نام برآمد، سراغ ها گم شد
به شاخ سنبل زلفی، دلم نشیمن کرد
که زیر سایهٔ برگیش باغ ها گم شد
به روزگار من ای شمع آفتاب مخند
که در سیاهی روزم چراغ ها گم شد
رسید محمل عرفی به آستان بهشت
ز عیش خانهٔ جنت فراغ ها گم شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۰
هر سخن ‌سنجی‌ که خواهد صید معنیها کند
چون زبان می‌باید اول خلوتی پیدا کند
زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن
زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند
عمرها می‌بایدت با بی‌زبانی ساختن
تا همان خاموشی‌ات چون آینه ‌گویا کند
می‌کشد بر دوش ‌صد توفان شکست حادثات
تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند
هرزه‌گرد از صحبت صاحب‌نظرگیرد حیا
آب‌گردد دود چون در چشم مردم جاکند
آه‌گرمی صیقل صد آینه دل می‌شود
شعله‌ای‌ چون شمع چندین‌ داغ را بینا کند
بی‌گداز خود علاج‌ کلفت دل مشکل است
کیست غیر از آب‌ گشتن عقد گوهر واکند
می‌دمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را
از تماشای خطت گر جوهری انشا کند
شانه را اقبال‌ گیسویت ختن سرمایه‌ کرد
وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند
خاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد
ناله‌ای ‌کو تا بنای شوق ما برپا کند
سخت دور افتاده‌ایم از آب و رنگ اعتبار
زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کند
بی‌خطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد
اشک چون بیتاب‌ گردد لغزشی پیدا کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۷
اگر معنی خامشی ‌گل کند
لب غنچه تعلیم بلبل ‌کند
بساط جهان جای آرام نیست
چرا کس وطن بر سر پل‌ کند
درین انجمن مفلسان خامشند
صراحی خالی چه قلقل ‌کند
قبا کن در بن باغ‌،جیب طرب
که از لخت دل غنچه فرگل‌ کند
زبان را مکن پر فشان طلب
مبادا چراغ حیا گل‌کند
مکش سر ز پستی‌ که آواز آب
ترقی بقدر تنزل‌ کند
چه سیل است یارب دم تیغ او
که چون بگذرد از سرم پل‌ کند
من‌ و یاد حسنی که در حسرتش
جگر دامن ناله پرگل کند
ز رمز دهانش نباید اثر
عدم هم به خود گر تامل ‌کند
ز بیداد آن چشم نتوان‌ گذشت
دلی را که او خون کند مل کند
ز بس قهر و لطفش همه خوش‌اداست
نگه می‌کند گر تغافل ‌کند
دلت بی‌دماغ‌ست بیدل مباد
به تعطیل‌، حکم توکل‌کند