عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
سبزه خطش کشیده در کنار آئینه را
عکس رویش کرده گلبرگ بهار آئینه را
می برد مشاطه بهر جستجویی آن پری
بر سر بازارها دیوانه وار آئینه را
خاطر روشندلان از شیشه نازکتر بود
کوه کلفت می شود اندک غبار آئینه را
می شوند از لطف شاهان سنگ و آهن شناس
کرده اسکندر به عالم روشناس آئینه را
ای که منظور نظرها گشته یی اندیشه کن
می کند زنگار روزی سنگسار آئینه را
دست بیعت ده به پیران تا شوی روشن ضمیر
از بغل در پیش روشنگر برار آئینه را
می شود از عکس من گلدسته یی برگ خزان
هر که می سازد به روی من دچار آئینه را
با سبکروحان گران جانان ندارم التفات
نیست با عکس آشنایی پایدار آئینه را
هر که با من خصم گردد تیغ بر خود می کشد
از عناصر کرده ام در بر چهار آئینه را
چشم عینک را کجا باشد به مژگان احتیاج
آشنایی نیست با خط غبار آئینه را
سیدا در شهر ما خودبین ندارد اعتبار
ره مده در صحبت خود زینهار آئینه را
عکس رویش کرده گلبرگ بهار آئینه را
می برد مشاطه بهر جستجویی آن پری
بر سر بازارها دیوانه وار آئینه را
خاطر روشندلان از شیشه نازکتر بود
کوه کلفت می شود اندک غبار آئینه را
می شوند از لطف شاهان سنگ و آهن شناس
کرده اسکندر به عالم روشناس آئینه را
ای که منظور نظرها گشته یی اندیشه کن
می کند زنگار روزی سنگسار آئینه را
دست بیعت ده به پیران تا شوی روشن ضمیر
از بغل در پیش روشنگر برار آئینه را
می شود از عکس من گلدسته یی برگ خزان
هر که می سازد به روی من دچار آئینه را
با سبکروحان گران جانان ندارم التفات
نیست با عکس آشنایی پایدار آئینه را
هر که با من خصم گردد تیغ بر خود می کشد
از عناصر کرده ام در بر چهار آئینه را
چشم عینک را کجا باشد به مژگان احتیاج
آشنایی نیست با خط غبار آئینه را
سیدا در شهر ما خودبین ندارد اعتبار
ره مده در صحبت خود زینهار آئینه را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
در نظر روزی که آرد آن نگار آئینه را
سرکشد هر صبح خورشید از کنار آئینه را
در نمد پیچیده است آئینه را مشاطه گر
بس که کرده عکس رویش شرمسار آئینه را
خورده از خورشید صد ره لشکر انجم شکست
از نظر افگنده روی او هزار آئینه را
بس که باشد آن پری رو عاشق دیدار خود
تا قیامت کی گذارد از کنار آئینه را
از هوس دل صاد گردان تا شوی صاحب نظر
اینقدر مگذار در زیر غبار آئینه را
نقش شیرین بی ستون را جان درآرد در بدن
گر نماید کوهکن در کوهسار آئینه را
داغ ها در سینه روشندلان از دست اوست
کرده روی خالدارش لاله زار آئینه را
می کشیدنهایت ای ساقی به عالم روشن است
پیش رندان از بغل بیرون برآر آئینه را
روی خود آلوده چشم هوسناکان مکن
کی بود در پیش کوران اعتبار آئینه را
گر نپردازی به احوال دلم با من سپار
قدردانی نیست جز آئینه دار آئینه را
هر که روی آرد به دنیا می شود غافل ز مرگ
سیدا نبود جز از پشت کار آئینه را
سرکشد هر صبح خورشید از کنار آئینه را
در نمد پیچیده است آئینه را مشاطه گر
بس که کرده عکس رویش شرمسار آئینه را
خورده از خورشید صد ره لشکر انجم شکست
از نظر افگنده روی او هزار آئینه را
بس که باشد آن پری رو عاشق دیدار خود
تا قیامت کی گذارد از کنار آئینه را
از هوس دل صاد گردان تا شوی صاحب نظر
اینقدر مگذار در زیر غبار آئینه را
نقش شیرین بی ستون را جان درآرد در بدن
گر نماید کوهکن در کوهسار آئینه را
داغ ها در سینه روشندلان از دست اوست
کرده روی خالدارش لاله زار آئینه را
می کشیدنهایت ای ساقی به عالم روشن است
پیش رندان از بغل بیرون برآر آئینه را
روی خود آلوده چشم هوسناکان مکن
کی بود در پیش کوران اعتبار آئینه را
گر نپردازی به احوال دلم با من سپار
قدردانی نیست جز آئینه دار آئینه را
هر که روی آرد به دنیا می شود غافل ز مرگ
سیدا نبود جز از پشت کار آئینه را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
نرگس و بادام بی او چشم بد باشد مرا
گر نهم عینک به پیش دیده سد باشد مرا
می کنم با نیک و بد چون آئینه یکسان سلوک
ساده لوحم سینه صاف از حسد باشد مرا
هر کجا افتاده یی بینم به سر جا می دهم
خار این صحرا گل روی سبد باشد مرا
بهر روزی مرغ روحم انتظاری می کشد
خانه صیاد بی پروا جسد باشد مرا
هر کجا پا می گذارم نفس شیطان همره است
کاروان این بیابان دیو و دد باشد مرا
دشمن عاجز ز کلک من شکایت می کند
خانه میل چشم ارباب حسد باشد مرا
چین پیشانی منعم پرده قفل دل است
حلقه زنجیر بر در دست رد باشد مرا
بی سرانجامان ز یأجوج حوادث ایمنند
چون زره در بر لباس پاره سد باشد مرا
پیر صیادم بود دامم ز تار عنکبوت
در چنین بی قوتی مویی مدد باشد مرا
سایه بان چون کلک صورتگر بود موی سرم
خانه بر دوشم کلاهی از نمد باشد مرا
رهروان کعبه را نبود به رهبر احتیاج
هر سر خاری درین وادی بلد باشد مرا
سیر باغ خویش بر فردا منه ای باغبان
وعده دادن از کریمان دست رد باشد مرا
سر خطی از لوح پیشانی به دستم داده اند
کی غم روزی خورم تا این سند باشد مرا
نامه اعمال پست و رو سیه خواهد شدن
بس که در خاطر گناه بی عدد باشد مرا
در جوار مردم آزاده بسیار است فیض
آرزوی سایه سرو قد باشد مرا
روبراه خانه حق سیدا خواهم نهاد
گر ز روح پاک پیغمبر مدد باشد مرا
گر نهم عینک به پیش دیده سد باشد مرا
می کنم با نیک و بد چون آئینه یکسان سلوک
ساده لوحم سینه صاف از حسد باشد مرا
هر کجا افتاده یی بینم به سر جا می دهم
خار این صحرا گل روی سبد باشد مرا
بهر روزی مرغ روحم انتظاری می کشد
خانه صیاد بی پروا جسد باشد مرا
هر کجا پا می گذارم نفس شیطان همره است
کاروان این بیابان دیو و دد باشد مرا
دشمن عاجز ز کلک من شکایت می کند
خانه میل چشم ارباب حسد باشد مرا
چین پیشانی منعم پرده قفل دل است
حلقه زنجیر بر در دست رد باشد مرا
بی سرانجامان ز یأجوج حوادث ایمنند
چون زره در بر لباس پاره سد باشد مرا
پیر صیادم بود دامم ز تار عنکبوت
در چنین بی قوتی مویی مدد باشد مرا
سایه بان چون کلک صورتگر بود موی سرم
خانه بر دوشم کلاهی از نمد باشد مرا
رهروان کعبه را نبود به رهبر احتیاج
هر سر خاری درین وادی بلد باشد مرا
سیر باغ خویش بر فردا منه ای باغبان
وعده دادن از کریمان دست رد باشد مرا
سر خطی از لوح پیشانی به دستم داده اند
کی غم روزی خورم تا این سند باشد مرا
نامه اعمال پست و رو سیه خواهد شدن
بس که در خاطر گناه بی عدد باشد مرا
در جوار مردم آزاده بسیار است فیض
آرزوی سایه سرو قد باشد مرا
روبراه خانه حق سیدا خواهم نهاد
گر ز روح پاک پیغمبر مدد باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
خانه بر دوشم کلید رزق ها باشد مرا
گردبادم گردش سرآسیا باشد مرا
کلفتی گر رو دهد سر در گریبان می کشم
چاکها در جیب محراب دعا باشد مرا
خیمه بر پا کرده ام بر روی دریا چون حباب
روزیی هر روزه از موج هوا باشد مرا
ابر بی باران ز دریا می کشد شرمندگی
چشم بی نم کاسه دست گدا باشد مرا
می دهد کلکم پس از من هرزه گویان را جواب
همچو نافرمان زبانی در قفا باشد مرا
برگ کاهی هم نمی آید ز سوی کهکشان
با وجود آنکه رنگ کهربا باشد مرا
دزد هرگز در کمین خانه درویش نیست
پیرهن در بر ز نقش بوریا باشد مرا
دل مشبک گشته در تن از هجوم آرزو
این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا
سوی بازار خریداران نمی سازد گذر
در دکان از بس متاع بی بها باشد مرا
از قناعت سیدا عمر ابد دارم امید
آبرو سرچشمه آب بقا باشد مرا
گردبادم گردش سرآسیا باشد مرا
کلفتی گر رو دهد سر در گریبان می کشم
چاکها در جیب محراب دعا باشد مرا
خیمه بر پا کرده ام بر روی دریا چون حباب
روزیی هر روزه از موج هوا باشد مرا
ابر بی باران ز دریا می کشد شرمندگی
چشم بی نم کاسه دست گدا باشد مرا
می دهد کلکم پس از من هرزه گویان را جواب
همچو نافرمان زبانی در قفا باشد مرا
برگ کاهی هم نمی آید ز سوی کهکشان
با وجود آنکه رنگ کهربا باشد مرا
دزد هرگز در کمین خانه درویش نیست
پیرهن در بر ز نقش بوریا باشد مرا
دل مشبک گشته در تن از هجوم آرزو
این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا
سوی بازار خریداران نمی سازد گذر
در دکان از بس متاع بی بها باشد مرا
از قناعت سیدا عمر ابد دارم امید
آبرو سرچشمه آب بقا باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مکن از بهر روزی پیشه خود بینوایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
دلم به پرده دریهای اشک خورسند است
محبت پدری عیب پوش فرزند است
به غیر محنت و غم نیست قسمت فرهاد
همیشه خون جگر روزیی هنرمند است
ز اهل جود صدایی بروز نمی آید
در مروت احسان ز پشت او بند است
به توبه یی که شکستی درست تکیه مکن
بنه ز دست عصایی که سست پیوند است
ز اشک و آه مرا سیدا جدایی نیست
یکیست نور دل و دیگری جگر بند است
محبت پدری عیب پوش فرزند است
به غیر محنت و غم نیست قسمت فرهاد
همیشه خون جگر روزیی هنرمند است
ز اهل جود صدایی بروز نمی آید
در مروت احسان ز پشت او بند است
به توبه یی که شکستی درست تکیه مکن
بنه ز دست عصایی که سست پیوند است
ز اشک و آه مرا سیدا جدایی نیست
یکیست نور دل و دیگری جگر بند است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
در باغ نخل خشک ز بادام مانده است
در دهر ز اهل جود همین نام مانده است
خلق جهان به راه عجب اوفتاده اند
یک سوی کفر و یک طرف اسلام مانده است
دادند آنچه بود بزرگان به سایلان
اکنون به اهل مرتبه دشنام مانده است
هر جا لبی که بود دلم کام ازو گرفت
این بار نردبان به لب بام مانده است
بی زلف او شدست پریشان حواس ما
ما را کجا دماغ سرانجام مانده است
بر هر طرف که روی نهی پای کج منه
ایام بر کنار رهت دام مانده است
رفتند اهل بزم ز ایام سیدا
کار جهان به مردم خودکام مانده است
در دهر ز اهل جود همین نام مانده است
خلق جهان به راه عجب اوفتاده اند
یک سوی کفر و یک طرف اسلام مانده است
دادند آنچه بود بزرگان به سایلان
اکنون به اهل مرتبه دشنام مانده است
هر جا لبی که بود دلم کام ازو گرفت
این بار نردبان به لب بام مانده است
بی زلف او شدست پریشان حواس ما
ما را کجا دماغ سرانجام مانده است
بر هر طرف که روی نهی پای کج منه
ایام بر کنار رهت دام مانده است
رفتند اهل بزم ز ایام سیدا
کار جهان به مردم خودکام مانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا در آغوش گلستان من آن سرو قد است
نرگس خلد برین باغ مرا چشم بد است
هیچ کس از دل من کلفت ایام نبرد
روزگاریست که آئینه من در نمد است
از چمن کام توان یافت در ایام بهار
سبزه خط گل روی تو ما را سند است
وعده دادن به گدا سیلی روی طمع است
دست بر سینه ارباب کرم دست رداست
پیش نادان سخن پست بلند اقبالست
طفل را غنچه کاغذ گل روی سبد است
مردن او لاست یحی که شود پرده نشین
شمع را روزن فانوس شکاف لحد است
گنبد چرخ که بر رفعت خود می نازد
به مقیمان سر کوی تو پای رسد است
هر که همدوش تو شد مرگ رود از یادش
قدر رعنای تو همسایه عمر ابد است
سیدا از سفر کعبه دل پای مکش
در بیابان طلب هر سر خاری بلد است
نرگس خلد برین باغ مرا چشم بد است
هیچ کس از دل من کلفت ایام نبرد
روزگاریست که آئینه من در نمد است
از چمن کام توان یافت در ایام بهار
سبزه خط گل روی تو ما را سند است
وعده دادن به گدا سیلی روی طمع است
دست بر سینه ارباب کرم دست رداست
پیش نادان سخن پست بلند اقبالست
طفل را غنچه کاغذ گل روی سبد است
مردن او لاست یحی که شود پرده نشین
شمع را روزن فانوس شکاف لحد است
گنبد چرخ که بر رفعت خود می نازد
به مقیمان سر کوی تو پای رسد است
هر که همدوش تو شد مرگ رود از یادش
قدر رعنای تو همسایه عمر ابد است
سیدا از سفر کعبه دل پای مکش
در بیابان طلب هر سر خاری بلد است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
بهر خصم از خسروان امداد می باید گرفت
انتقام کوه از فرهاد می باید گرفت
روی بر زلف دل آویز تو می باید نهاد
حلقه زنجیر عدل و داد می باید گرفت
می کند تعظیم پیش ساغر و می می دهد
خلق احسان را ز مینا یاد می باید گرفت
طبع روشن تیره گردد از تمناهای نفس
این چراغ از رهگذار باد می باید گرفت
از دل صد پاره ام راحت مجو ای آسمان
خرج و باج از کشور آباد می باید گرفت
بهر قتل بیگناهان بیع ها دارد فلک
تیغ کین از دست این جلاد می باید گرفت
تا به کی مغرور خود باشی تو ای دنیاپرست
عبرت از فرعون و از شداد می باید گرفت
بر بنای قصر هستی تکیه چون صورت مکن
پشت از این دیوار بی بنیاد می باید گرفت
می کند دوران تو را آخر به تنهایی اسیر
خود به دام و دانه ی صیاد می باید گرفت
فتنه را ای نرگس از بادام چشمان یاد گیر
این سبق تعلیم از استاد می باید گرفت
از دل او سیدا بیرون نمی گردد ستم
جوهر از آئینه فولاد می باید گرفت
انتقام کوه از فرهاد می باید گرفت
روی بر زلف دل آویز تو می باید نهاد
حلقه زنجیر عدل و داد می باید گرفت
می کند تعظیم پیش ساغر و می می دهد
خلق احسان را ز مینا یاد می باید گرفت
طبع روشن تیره گردد از تمناهای نفس
این چراغ از رهگذار باد می باید گرفت
از دل صد پاره ام راحت مجو ای آسمان
خرج و باج از کشور آباد می باید گرفت
بهر قتل بیگناهان بیع ها دارد فلک
تیغ کین از دست این جلاد می باید گرفت
تا به کی مغرور خود باشی تو ای دنیاپرست
عبرت از فرعون و از شداد می باید گرفت
بر بنای قصر هستی تکیه چون صورت مکن
پشت از این دیوار بی بنیاد می باید گرفت
می کند دوران تو را آخر به تنهایی اسیر
خود به دام و دانه ی صیاد می باید گرفت
فتنه را ای نرگس از بادام چشمان یاد گیر
این سبق تعلیم از استاد می باید گرفت
از دل او سیدا بیرون نمی گردد ستم
جوهر از آئینه فولاد می باید گرفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
از رفیق رهنما طبع گدا آسوده است
بر کف دست طمع کینان عصا آسوده است
خاکساران را بود بی اعتباری اعتبار
از شکست خویش رنگ بوریا آسوده است
گرمی دوزخ چه خواهد کرد با آتش نفس
از هجوم شعله کام اژدها آسوده است
با سبکروحان گر آن جانان ندارند التفات
برگ کاه از جذبه آهن ربا آسوده است
روزیی صاحب توکل می رسد از آسمان
از تردد سنگ زیر آسیا آسوده است
از هلاک سرکشان پروا نباشد تاج را
از شکست استخوان طبع هما آسوده است
علت ناصور از مرهم ندارد بهره یی
از علاج چشم کوران توتیا آسوده است
خواب آسایش بود در دیده دزدان حرام
پهلوی شبرو ز فکر متکا آسوده است
آسیا از دانه انجیر می سازد حذر
خاطر دیوانه از ارض و سما آسوده است
استخوان خشک بی تشویش کی آید به دست
از پی روزی مگو طبع هما آسوده است
سیدا مرد هنرمند از تردد فارغ است
دست اگر در کار مشغول است پا آسوده است
بر کف دست طمع کینان عصا آسوده است
خاکساران را بود بی اعتباری اعتبار
از شکست خویش رنگ بوریا آسوده است
گرمی دوزخ چه خواهد کرد با آتش نفس
از هجوم شعله کام اژدها آسوده است
با سبکروحان گر آن جانان ندارند التفات
برگ کاه از جذبه آهن ربا آسوده است
روزیی صاحب توکل می رسد از آسمان
از تردد سنگ زیر آسیا آسوده است
از هلاک سرکشان پروا نباشد تاج را
از شکست استخوان طبع هما آسوده است
علت ناصور از مرهم ندارد بهره یی
از علاج چشم کوران توتیا آسوده است
خواب آسایش بود در دیده دزدان حرام
پهلوی شبرو ز فکر متکا آسوده است
آسیا از دانه انجیر می سازد حذر
خاطر دیوانه از ارض و سما آسوده است
استخوان خشک بی تشویش کی آید به دست
از پی روزی مگو طبع هما آسوده است
سیدا مرد هنرمند از تردد فارغ است
دست اگر در کار مشغول است پا آسوده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
روزگاری شد که پشتم از غم دوران دوتاست
دوربینی می کنم اما نظر بر پشت پاست
بی رفیق امروز پای خود در این ره مانده ام
ای مسلمانان دعا سازید کارم با خداست
لنگری آورده ام امروز از میزان عدل
چون ترازو هست چشمم این زمان بر چپ و راست
می روم تنها در این ره تا چه پیش آید مرا
هر قدم اینجا دهان شیر و کام اژدهاست
منزل هر کس بود چون آب بر روی زمین
خانه من از سبکباری چو آتش در هواست
سیدا مردم چرا بر خان و مان دل بسته اند
دار دنیا پیش دار آخرت دارالفناست
دوربینی می کنم اما نظر بر پشت پاست
بی رفیق امروز پای خود در این ره مانده ام
ای مسلمانان دعا سازید کارم با خداست
لنگری آورده ام امروز از میزان عدل
چون ترازو هست چشمم این زمان بر چپ و راست
می روم تنها در این ره تا چه پیش آید مرا
هر قدم اینجا دهان شیر و کام اژدهاست
منزل هر کس بود چون آب بر روی زمین
خانه من از سبکباری چو آتش در هواست
سیدا مردم چرا بر خان و مان دل بسته اند
دار دنیا پیش دار آخرت دارالفناست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چشم تو را طبیب کجا می کند علاج
این چشم را به دیدن کس نیست احتیاج
تنگ آمدم ز دست دل بی قرار خود
چون غنچه خون خورد پدر از طفل بدمزاج
آزاده از حکومت ایام فارغ است
از سرو هیچ کس نگرفتست خرج و باج
ای شاه حسن صبر و تحمل ز من مخواه
از کشور خراب بخسته کسی خراج
از بی ترددی سخنم ناشنیده ماند
این جنس را کشادن دکان دهد رواج
بر دوش سیدا مفگن سایه ای هما
دیوانه را کجاست تمنای تخت و تاج
این چشم را به دیدن کس نیست احتیاج
تنگ آمدم ز دست دل بی قرار خود
چون غنچه خون خورد پدر از طفل بدمزاج
آزاده از حکومت ایام فارغ است
از سرو هیچ کس نگرفتست خرج و باج
ای شاه حسن صبر و تحمل ز من مخواه
از کشور خراب بخسته کسی خراج
از بی ترددی سخنم ناشنیده ماند
این جنس را کشادن دکان دهد رواج
بر دوش سیدا مفگن سایه ای هما
دیوانه را کجاست تمنای تخت و تاج
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از غمت در سینه دل صدنامه انشا می کند
طفل را این شیر در گهواره گویا می کند
شمع را گردنکشی ها کرد خاکستر نشین
پست می گردد سر خود هر که بالا می کند
شیر می گردد برون از کوه بهر کوهکن
رزق خود صاحب هنر از سنگ پیدا می کند
محنت ایام را با گوشه گیران کار نیست
عشرت روی زمین پیوسته عنقا می کند
سایه دیوار خود را هر که اینجا وقف کرد
بر سر خود خانه یی در حشر پیدا می کند
خودنمایی کردن از اهل طمع زیبنده نیست
پیش خم گردنکشی بیهوده مینا می کند
می کند پرواز آغوشم چو قمری از نشاط
هر کجا آن سرو سیمین تن میان وا می کند
سیدا منصور آخر شد فنا در بحر عشق
سیل چون پر زور گردد رو به دریا می کند
طفل را این شیر در گهواره گویا می کند
شمع را گردنکشی ها کرد خاکستر نشین
پست می گردد سر خود هر که بالا می کند
شیر می گردد برون از کوه بهر کوهکن
رزق خود صاحب هنر از سنگ پیدا می کند
محنت ایام را با گوشه گیران کار نیست
عشرت روی زمین پیوسته عنقا می کند
سایه دیوار خود را هر که اینجا وقف کرد
بر سر خود خانه یی در حشر پیدا می کند
خودنمایی کردن از اهل طمع زیبنده نیست
پیش خم گردنکشی بیهوده مینا می کند
می کند پرواز آغوشم چو قمری از نشاط
هر کجا آن سرو سیمین تن میان وا می کند
سیدا منصور آخر شد فنا در بحر عشق
سیل چون پر زور گردد رو به دریا می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
شمع با آتش مدارا تا قیامت می کند
صحبت دیر آشنایان استقامت می کند
سفره خود هر که اینجا پهن می سازد چو صبح
بر سر خود سایه بانی تا قیامت می کند
خون صیادان بلبل هست چون شبنم حلال
باغبان از دفتر گل این روایت می کند
گل بگو بیهوده می ریزد زر خود را به خاک
آشنایان عندلیبان را ملامت می کند
شمع می آید سوی فانوس با چشم پر آب
مشهد پروانه را هر شب زیارت می کند
می شود از بانگ گوشم زنگ گردون پر صدا
از لب او غنچه گل گر حکایت می کند
یاد خال او مرا بی تاب دارد چون سپند
شمع را نازم که چون در بزم طاقت می کند
می زند بر گردنش محراب شمشیر از دو رو
بی خیال ابرویش هر کس که طاعت می کند
شکوه همیشه عاجز نمی باید شنید
دشمن از کوتاه دستی ها شکایت می کند
بر مزار بی کسان شمعی که روشن می شود
بر سر خود باد را دست حمایت می کند
تنگ چشمان را به نعمت سیر کردن مشکل است
مرد می دانم که موری را ضیافت می کند
دری روی سایلان هر کس که بندد سیدا
خانه خود را به دست خویش غارت می کند
صحبت دیر آشنایان استقامت می کند
سفره خود هر که اینجا پهن می سازد چو صبح
بر سر خود سایه بانی تا قیامت می کند
خون صیادان بلبل هست چون شبنم حلال
باغبان از دفتر گل این روایت می کند
گل بگو بیهوده می ریزد زر خود را به خاک
آشنایان عندلیبان را ملامت می کند
شمع می آید سوی فانوس با چشم پر آب
مشهد پروانه را هر شب زیارت می کند
می شود از بانگ گوشم زنگ گردون پر صدا
از لب او غنچه گل گر حکایت می کند
یاد خال او مرا بی تاب دارد چون سپند
شمع را نازم که چون در بزم طاقت می کند
می زند بر گردنش محراب شمشیر از دو رو
بی خیال ابرویش هر کس که طاعت می کند
شکوه همیشه عاجز نمی باید شنید
دشمن از کوتاه دستی ها شکایت می کند
بر مزار بی کسان شمعی که روشن می شود
بر سر خود باد را دست حمایت می کند
تنگ چشمان را به نعمت سیر کردن مشکل است
مرد می دانم که موری را ضیافت می کند
دری روی سایلان هر کس که بندد سیدا
خانه خود را به دست خویش غارت می کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
دیده چرخ به ظالم نگران خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
گرگ را نیست گنه جرم شبان خواهد بود
ساغر و شیشه ز مهمانی خم سیر شدند
خانه اهل کرم از دگران خواهد بود
سفله از حرص دم مرگ پشیمان گردد
باغبان را کف افسوس خزان خواهد بود
ظاهر و باطن عشاق چو گل یکرنگ است
هر چه باشد به دل ما به زبان خواهد شد
قصر دولت که به او خلق بنایی دارند
چون حبابیست که بر آب روان خواهد بود
روز محشر که ز هر گوشه علم جلوه دهند
خاکساران تو را نام و نشان خواهد بود
سبزه پشت لبت جوهر مغز جگر است
ریشه سنبل زلفت رگ جان خواهد بود
هر که چون غنچه گل کیسه پر زر دارد
تکمه تاج سر اهل جهان خواهد بود
منزل اول او گوشه کوثر گردد
هر که را چشم به آن کنج دهان خواهد بود
خامه حرفی ز خطش گفت بریدند سرش
بی ادب کشته شمشیر زبان خواهد بود
رشته تا گشت مرصع ز گهر دانستم
چرخ در تربیت بی هنران خواهد بود
نشوند اهل طمع دور ز اطراف تنور
به امیدی که درو صورت نان خواهد بود
سیدا دهر به نوکیسه نکو پردازد
میل پیران ز مریدان به جوان خواهد بود
تیر را گوشه ابرو ز کمان خواهد بود
قسمت بیهوده گو در همه جا روزردیست
از سفر سود جرس آه و فغان خواهد بود
مال غارت زده از حاکم ده باید جست
گرگ را نیست گنه جرم شبان خواهد بود
ساغر و شیشه ز مهمانی خم سیر شدند
خانه اهل کرم از دگران خواهد بود
سفله از حرص دم مرگ پشیمان گردد
باغبان را کف افسوس خزان خواهد بود
ظاهر و باطن عشاق چو گل یکرنگ است
هر چه باشد به دل ما به زبان خواهد شد
قصر دولت که به او خلق بنایی دارند
چون حبابیست که بر آب روان خواهد بود
روز محشر که ز هر گوشه علم جلوه دهند
خاکساران تو را نام و نشان خواهد بود
سبزه پشت لبت جوهر مغز جگر است
ریشه سنبل زلفت رگ جان خواهد بود
هر که چون غنچه گل کیسه پر زر دارد
تکمه تاج سر اهل جهان خواهد بود
منزل اول او گوشه کوثر گردد
هر که را چشم به آن کنج دهان خواهد بود
خامه حرفی ز خطش گفت بریدند سرش
بی ادب کشته شمشیر زبان خواهد بود
رشته تا گشت مرصع ز گهر دانستم
چرخ در تربیت بی هنران خواهد بود
نشوند اهل طمع دور ز اطراف تنور
به امیدی که درو صورت نان خواهد بود
سیدا دهر به نوکیسه نکو پردازد
میل پیران ز مریدان به جوان خواهد بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
سبزه خط آب از رخسار جانان می خورد
رزق خود این مور از خوان سلیمان می خورد
سرفرازان جهان را عیشها در پرده است
شمع از پروانه هر شب مرغ بریان می خورد
تنگدستان را بود حنظل کدوی پر ز شهد
غنچه خون خویش با لبهای خندان می خورد
می شود پامال گرد راه تجار حریص
گردباد آخر سر خود در بیابان می خورد
بیشتر مردان شوند بر دست نامردان هلاک
شیر اکثر زخمکاری از نیستان می خورد
روح تن پرور ز جای خود نخیزد روز حشر
پای خواب آلوده را لبهای دامان می خورد
هر که لب از چشمه خضر و مسیحی تر نکرد
بی تکلف تا قیامت آب حیوان می خورد
مقصد زاهد به جیب خود فرو رفتن فناست
این سر بی مغز را چاک گریبان می خورد
هر که انگشت تعرض بر لب سایل نهاد
پشت دست خویش آخر خود به دندان می خورد
بیشتر باشند به دستان به می خوردن حریص
چشم او خونم به ده انگشت مژگان می خورد
سفره آزادگان پهن است دایم همچو صبح
نان خود صاحب کرم همراه مهمان می خورد
محنت از دوران به هر کس می رسد در خورد عیش
فکر نان دارد گدا سلطان غم جان می خورد
رو نمی آرد به خوان هیچ کس صاحب هنر
باغبان رزق خود از پشت گلستان می خورد
خرج مهمانخانه هر کس بر کف حاجب گذاشت
چوبها روز حساب از دست دربان می خورد
خانه اهل کرم امسال از نعمت تهیست
هر که آنجا می شود مهمان پشیمان می خورد
چون مه کنعان عزیز مصر گردد سیدا
هر که بر رخسار خود سیلی ز اخوان می خورد
رزق خود این مور از خوان سلیمان می خورد
سرفرازان جهان را عیشها در پرده است
شمع از پروانه هر شب مرغ بریان می خورد
تنگدستان را بود حنظل کدوی پر ز شهد
غنچه خون خویش با لبهای خندان می خورد
می شود پامال گرد راه تجار حریص
گردباد آخر سر خود در بیابان می خورد
بیشتر مردان شوند بر دست نامردان هلاک
شیر اکثر زخمکاری از نیستان می خورد
روح تن پرور ز جای خود نخیزد روز حشر
پای خواب آلوده را لبهای دامان می خورد
هر که لب از چشمه خضر و مسیحی تر نکرد
بی تکلف تا قیامت آب حیوان می خورد
مقصد زاهد به جیب خود فرو رفتن فناست
این سر بی مغز را چاک گریبان می خورد
هر که انگشت تعرض بر لب سایل نهاد
پشت دست خویش آخر خود به دندان می خورد
بیشتر باشند به دستان به می خوردن حریص
چشم او خونم به ده انگشت مژگان می خورد
سفره آزادگان پهن است دایم همچو صبح
نان خود صاحب کرم همراه مهمان می خورد
محنت از دوران به هر کس می رسد در خورد عیش
فکر نان دارد گدا سلطان غم جان می خورد
رو نمی آرد به خوان هیچ کس صاحب هنر
باغبان رزق خود از پشت گلستان می خورد
خرج مهمانخانه هر کس بر کف حاجب گذاشت
چوبها روز حساب از دست دربان می خورد
خانه اهل کرم امسال از نعمت تهیست
هر که آنجا می شود مهمان پشیمان می خورد
چون مه کنعان عزیز مصر گردد سیدا
هر که بر رخسار خود سیلی ز اخوان می خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دماغ آشفتنی از بزم اهل جود می آید
ز شمع صحبت این قوم بوی دود می آید
نمی بینم با اهل جهان از بس که آهنگی
نوای مختلف از بزم چنگ و عود می آید
ز چشم امتیاز خلق نور معرفت رفته
متاع خویش هر جا می برم بی سود می آید
جفاهایی که از دنیاپرستان است بر سایل
کجا بر حق ابراهیم از نمرود می آید
به سنگ خاره نان اهل دولت می زند پهلو
گدا پیوسته با لبهای خون آلود می آید
درین ایام بربستند درهای اجابت را
دعا دست تهی از کعبه مقصود می آید
نباشد سیدا ربط به هم دیرآشنایان را
علامتهاست پی در پی قیامت زود می آید
ز شمع صحبت این قوم بوی دود می آید
نمی بینم با اهل جهان از بس که آهنگی
نوای مختلف از بزم چنگ و عود می آید
ز چشم امتیاز خلق نور معرفت رفته
متاع خویش هر جا می برم بی سود می آید
جفاهایی که از دنیاپرستان است بر سایل
کجا بر حق ابراهیم از نمرود می آید
به سنگ خاره نان اهل دولت می زند پهلو
گدا پیوسته با لبهای خون آلود می آید
درین ایام بربستند درهای اجابت را
دعا دست تهی از کعبه مقصود می آید
نباشد سیدا ربط به هم دیرآشنایان را
علامتهاست پی در پی قیامت زود می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
دوستان چون شمع امشب جای در مجلس کنید
دیده خود را تهی از خواب چون نرگس کنید
بر سر آزادگان باشد ز ترک سر کلاه
ای قلندر مشربان ما را به خود مونس کنید
سرو را بی حاصلی باشد حصار عافیت
اصل دنیا تکیه بر دیوار این مفلس کنید
کوچه گرد بی خودی را زیر پا اکسیرهاست
حلقه زنجیر این دیوانه را از مس کنید
در گلستانی که گردد نو خط من جلوه گر
عینک چشم من از برگ گل نرگس کنید
سیدا معشوق بی عاشق چراغ مرده است
شمع بی پروانه را بیرون ازین مجلس کنید
دیده خود را تهی از خواب چون نرگس کنید
بر سر آزادگان باشد ز ترک سر کلاه
ای قلندر مشربان ما را به خود مونس کنید
سرو را بی حاصلی باشد حصار عافیت
اصل دنیا تکیه بر دیوار این مفلس کنید
کوچه گرد بی خودی را زیر پا اکسیرهاست
حلقه زنجیر این دیوانه را از مس کنید
در گلستانی که گردد نو خط من جلوه گر
عینک چشم من از برگ گل نرگس کنید
سیدا معشوق بی عاشق چراغ مرده است
شمع بی پروانه را بیرون ازین مجلس کنید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
ز دنیا هر که شد لبریز عمرش بی بقا گردد
چو کشتی پر شود از آب گرداب فنا گردد
نوید وصل فارغ می کند از ناله عاشق را
جرس را چون گره از دل گشاید بی صدا گردد
نباشد خواب آسایش به گلشن چشم شبنم را
نه بیند روح راحت هر که از منزل جدا گردد
به بستان از شجرها تاک دارد سرفرازی ها
بلند اقبالی دوران نصیب دست وا گردد
به کوه از کهکشان هر روز این آواز می آید
ز دوران لعل بیند زدروی کهربا گردد
اگر چین جبین از روی خود چون غنچه برگیری
ز عکس چهره ات آئینه باغ دلگشا گردد
به تقوی دست ده از نفس ظالم تا شوی ایمن
ز سگ آزارها بیند گدا چون بی عصا گردد
نخواهم ریخت از کف دانه زنجیر سودا را
ز سنگ کودکان گر بر سر من آسیا گردد
به شبنم سیدا هر صبحدم خورشید می گوید
زمین و آسمان فرش ره بیدست و پا گردد
چو کشتی پر شود از آب گرداب فنا گردد
نوید وصل فارغ می کند از ناله عاشق را
جرس را چون گره از دل گشاید بی صدا گردد
نباشد خواب آسایش به گلشن چشم شبنم را
نه بیند روح راحت هر که از منزل جدا گردد
به بستان از شجرها تاک دارد سرفرازی ها
بلند اقبالی دوران نصیب دست وا گردد
به کوه از کهکشان هر روز این آواز می آید
ز دوران لعل بیند زدروی کهربا گردد
اگر چین جبین از روی خود چون غنچه برگیری
ز عکس چهره ات آئینه باغ دلگشا گردد
به تقوی دست ده از نفس ظالم تا شوی ایمن
ز سگ آزارها بیند گدا چون بی عصا گردد
نخواهم ریخت از کف دانه زنجیر سودا را
ز سنگ کودکان گر بر سر من آسیا گردد
به شبنم سیدا هر صبحدم خورشید می گوید
زمین و آسمان فرش ره بیدست و پا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
درد و داغ غم ز جان عشقبازان برده اند
مدتی شد نعمت از خوان کریمان برده اند
روزگاری شد ز صحرا برنمی خیزد غبار
خاک مجنون را ز دامان بیابان برده اند
کوه را دل گشت سوراخ و به دریا نم نماند
گوهر از آغوش بحر و لعل از کان برده اند
دفتر اشعار خود را به که اندازم در آب
بس که امروز امتیاز از نکته فهمان برده اند
می برد باد خزان گل را ز پیش باغبان
پرده بیداری از چشم نگهبان برده اند
خار ظالم بی ابا از پیش آتش بگذرد
تندی و گردنکشی از شعله خوبان برده اند
حلقه شد پشت کمان و تیر شد پر ریخته
قوت از پیران و کوشش از جوانان برده اند
بعد ازین اهل طمع را منع کردن مشکل است
کاین گروه اول عصا از دست دربان برده اند
بیشتر اهل سخن ناکام رفتند از جهان
طوطیان را خشک لب از شکرستان برده اند
بر لب جان پرور خوبان نمی بینم نمک
روزگاری شد اثر از آب حیوان برده اند
عندلیبان در گلستان بانگ رحلت می زنند
غنچه ها امروز دستی در گریبان برده اند
در چمن شب تا سحر آنها که عشرت کرده اند
وقت رفتن همچو شبنم چشم گریان برده اند
بر زمین افتاده اند و خاک بر سر می کنند
دردمندانی که گوی از دست چوگان برده اند
حلقه تسبیح خود را زاهدان گم کرده اند
رشته جمعیت از زنار بندان برده اند
ای خوش آن قومی که در بر روی حاکم بسته اند
از سر بازار نعمت های الوان برده اند
رهروان را پای در گل مانده است از آبله
دستگیری کردن از خار مغیلان برده اند
در چمن قمری همی گوید به آواز بلند
راستی از طینت سرو خرامان برده اند
تا خلایق در پی نفس و هوا افتاده اند
اختیار از دست فرزندان شیطان برده اند
با لب نانی که مسکینان قناعت کرده اند
روزیی خود را درست از خوان دوران برده اند
طرفه صاحبدولتان آورده دوران روی کار
سفره وا ناکرده کفش از پای مهمان برده اند
سیدا آنها که خرمن ها به غارت داده اند
در قفای خویش آه خوشه چینان برده اند
مدتی شد نعمت از خوان کریمان برده اند
روزگاری شد ز صحرا برنمی خیزد غبار
خاک مجنون را ز دامان بیابان برده اند
کوه را دل گشت سوراخ و به دریا نم نماند
گوهر از آغوش بحر و لعل از کان برده اند
دفتر اشعار خود را به که اندازم در آب
بس که امروز امتیاز از نکته فهمان برده اند
می برد باد خزان گل را ز پیش باغبان
پرده بیداری از چشم نگهبان برده اند
خار ظالم بی ابا از پیش آتش بگذرد
تندی و گردنکشی از شعله خوبان برده اند
حلقه شد پشت کمان و تیر شد پر ریخته
قوت از پیران و کوشش از جوانان برده اند
بعد ازین اهل طمع را منع کردن مشکل است
کاین گروه اول عصا از دست دربان برده اند
بیشتر اهل سخن ناکام رفتند از جهان
طوطیان را خشک لب از شکرستان برده اند
بر لب جان پرور خوبان نمی بینم نمک
روزگاری شد اثر از آب حیوان برده اند
عندلیبان در گلستان بانگ رحلت می زنند
غنچه ها امروز دستی در گریبان برده اند
در چمن شب تا سحر آنها که عشرت کرده اند
وقت رفتن همچو شبنم چشم گریان برده اند
بر زمین افتاده اند و خاک بر سر می کنند
دردمندانی که گوی از دست چوگان برده اند
حلقه تسبیح خود را زاهدان گم کرده اند
رشته جمعیت از زنار بندان برده اند
ای خوش آن قومی که در بر روی حاکم بسته اند
از سر بازار نعمت های الوان برده اند
رهروان را پای در گل مانده است از آبله
دستگیری کردن از خار مغیلان برده اند
در چمن قمری همی گوید به آواز بلند
راستی از طینت سرو خرامان برده اند
تا خلایق در پی نفس و هوا افتاده اند
اختیار از دست فرزندان شیطان برده اند
با لب نانی که مسکینان قناعت کرده اند
روزیی خود را درست از خوان دوران برده اند
طرفه صاحبدولتان آورده دوران روی کار
سفره وا ناکرده کفش از پای مهمان برده اند
سیدا آنها که خرمن ها به غارت داده اند
در قفای خویش آه خوشه چینان برده اند