عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۱ - گرفتن بهمن،سیستان را و پنهان شدن زال زر در خانه کشاورز
به دینارگون گشت دریای قیر
بزد بر دل موج خورشید پیر
به دروازه ها لشکر انبوه شد
زجوشن در شهر چون کوه شد
ندیدند کس را به دیوار بر
نه آواز نه جنبش جانور
سواری یکی نیزه بنهاد زود
به باره برآمد به کرداردود
چو او بی گمانه پلی بازکرد
فرورفت دروازه را بازکرد
به شهر اندرآمد سراسر سپاه
نهاد از بر چرخ،بهمن کلاه
به فرزانه گفت ای سرافراز پیر
شتابان بروکاخ دستان بگیر
همانا کسی بر درش بگذرذ
و یا در پرستنده ای بنگرد
همانگه بیامد منادیگری
خوش آواز مردی زبان آوری
که شاه جهان گفت بیش از سه روز
نخواهم که باشید در نیمروز
چهارم که یابم کسی را به شهر
نیابد زما جزغم ورنج،بهر
کسی کو سر زال پیش آردم
زدل، رنج واندوه برداردم
به یزدان که بر تخت بنشانمش
روا باشد او گر پدر خوانمش
سپاهش چو این گفته بشنید ازوی
همه شهر از و شد پر از جستجوی
کسی را زدستان نبود آگهی
تو گفتی جهان شد زدستان تهی
سه روز اندرآن شهر،بیدار بود
همه نالهه زار و فریاد بود
زمردان نماند اندر آن شهر،کس
زن و کودک و خرد ماندند بس
چهارم تهی گشت شهر از سپاه
در اندیشه زال زر ماند شاه
رخ زال بیچاره بی رنگ شد
در آن زیر هیزم دلش تنگ شد
غم ناچریدن در او کارکرد
به دل،ترس وتن را چو بیمارکرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۳ - خبر یافتن فرامرز از گرفتن بهمن،شهر سیستان و گرفتار شدن زال
فرامرز را آگهی شد که زال
بماندست چون مرغ بی پر وبال
گرفتار بر دست بهمن چنان
که مرگ آرزو آیدش هر زمان
مر او را زپولاد،زندان و بند
به تن،سوگوار و به دل،درد مند
صد و شصت من بند برپای او
یکی آهنین قفس جای او
شده سیستان سر به سر چون غبار
سرای بزرگان شده کشت زار
فرامرز یل پیرهن چاک کرد
زدیده سرشک از برخاک کرد
همی گفت کای چرخ ناسازگار
برآوردی از ماه پیکر دمار
کسی را کجا بخت بنمود پشت
شود روزگارش به یک ره درشت
کسی را که آید زمانه فراز
نگردد به مردی ونیرنگ باز
چه چاره سگالم که لشکر نماند
همان مایه و گنج و گوهر نماند
بدین مایه مردم کجا با من است
چه کوشم که گیتی پر از دشمن است
چو خویشان ازو آگهی یافتند
خروشان همه تیز بشتافتند
همه پهلوان زادگان زمان
غریوان و مرجان به گل بر زنان
سه روز اندر آن سوگ بودند و درد
کزیشان کسی را نماند به خورد
چهارم که روی هوا تیره گشت
وز آن تیرگی دیده ها خیره گشت
سگالش چنین کرد با خواهران
زخویشان،تنی چند نام آوران
که از ما کنون بخت برگاشت رو
چنین خیره شد دشمن کینه جو
برین دشت،یک باره کوشش کنیم
زمین را زخون باز جوشش کنیم
چو یکبارگی کشتن آراستن
زهرکس همی یاوری خواستن
چو دستان فرخ گرفتارشد
گل زندگی را همی خارشد
نیابم بدین روی گیتی درنگ
بمیرم به نام و نمانم به ننگ
چورفت آفتاب از جهان،شب بود
که هم مرگ را پیش او تب بود
بگفت این ولشکر برآمد به هم
جهان،پر ستم گشت گردون،دژم
بدان چندگه کو با بابل بماند
زهر سو سواری که بودش بخواند
فرامرز یل را بدان روزگار
زلشکر که او داشت هفده هزار
زکابل شب تیره برخاست غو
برون رفت با نامداران گو
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۴ - آمدن بهمن با لشکر به کابل از پی فرامرز به جنگ
دگرباره هردوبرابرشدند
همه پیش زوبین وخنجرشدند
بدان اندکی لشکرپهلوان
یکایک فداکرده پیشش روان
فرامرزدرپیش صف بانگ زد
که ای نامداران پاکیزه قد
بدانید کامروز روزیست بد
اگر نام مانیم وگر سر رود
هرآن کس که برگردد از کارزار
ازو دشمن دون برآرد دمار
بگفت این و لشکر برآمدبه جوش
تو گفتی زمین گشت پولاد پوش
یکی ابر پیوست خونبار گشت
رخ بددلان همچو بیمار گشت
هوا گشت از تیغ،زنگارگون
زمین را زخون رنگ گلنارگون
جهان گشت لرزه سران همچو پیل
روان از برخاک،رودی چو نیل
ز زوبین،هوا گشت پربال وار
زجوشن،زمین گشت پولادوار
زکشته،درو ودشت انبوه شد
زجوشن،زمین چون یکی کوه شد
سپه بازگردید آرام کرد
تکاور به زیر اندرون رام کرد
سپهبد سوی لشکر شاه شد
وزآن لشکر شاه، آگاه شد
چنین گفت کای نامداران کین
دلیران روم و سواران چین
بدانید کین رزم ما بی گمان
همی بر بزرگان سرآید زمان
فراوان به ما سالیان برگذشت
نیاسود لشکر زپیکار دشت
میان من وبهمن کینه ساز
چنین کار یکبارگی شد دراز
سپاه سه کشور همه کشته شد
جهانی زخون،چون گل آغشته شد
به هر خون که شد اندرین روزگار
گرفتار باشد به روز شمار
که مردم همه بی گناهند ازین
ندارد کس از من به دل،رنج کین
ودیگر که با ما سپاه اندکیست
چنان کز شما پانصد،ازما یکیست
همانا که داند به جز دادگر
که کوشش بدیشان نباشد هنر
چه مردی بود خیره خون ریختن
دو صد با سواری برآویختن؟
بدین رزم اگر داد خواهید داد
ابا شاه،پیمان بباید نهاد
که ما هر دو بیرون شویم از میان
نیاید بدین نامداران زیان
به آوردگه آزمایش کنیم
به مردی،هنرها نمایش کنیم
ببینیم تا چرخ ناسازگار
که را زین دوگانه کند کامکار
گر امروز باشد مرا دسترس
کنم با شما آنچه کردید پس
سواری نیازارم از روم وچین
نه از جنگجویان ایران زمین
همه در پناه خداوند هور
سرخویش گیرید مرد و ستور
وگرشاه را دست بر من بود
سپه زیر فرمان بهمن بود
بگو هر چه خواهی بکن با سپاه
ببخشای ورنه فروبند راه
سپه را پسندیده آمد سخن
همی گفت با یکدیگر تن به تن
که گفتار این مرد،بیهوده نیست
درین سالیان شکر انبوه نیست
اگر کینه کش بهمنت ای شگفت
یکی راه میدانش باید گرفت
بدیشان همی گفت لشکر همه
چو بشنید شاه آن چنان از رمه
همن گاه پوشید ساز نبرد
برون شد ز لشکر پس آهنگ کرد
چو دستور فرزانه دید آن چنان
چوآتش بجست و گرفتش عنان
بدو گفت ای شاه خورشید فش
تن خویشتن پیش آتش مکش
فرامرز را خوار دادی همی
به دست سبک بر گراهی همی
فراوانش دیدی به هنگام کین
همی نعل اسبش بدوزد زمین
سپاهی به نزدیک او یک تن است
زتیغ و زنیروی خود ایمن است
خدنگش بدوزد دل آفتاب
کمندش درآرد زگردون عقاب
ندارد دمان پیل جنگش به جای
درآرد گران کوه،گرزش ز پای
گه رزم،ازو دیو گردد دژم
ز ده پیل،نیرو نیایدش کم
چو با اژدهایی تو هم سر شوی
ازآن به که با او برابر شوی
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که چون او بود مر مرا خواستار
مرا گر به رفتن درنگی بود
گه نام جستن چو ننگی بود
عنان بست از دست داننده مرد
بزد اسب و آهنگ آورد کرد
ازآن کار،داننده آگاه بود
سپهبد نه اندر خور شاه بود
همانگه رهام گودرز را
بخواند آن دلیران آن مرز را
چو سقلاب روم ودگر رزم یار
بهان رود ودیلم دلاور سوار
بدیشان چنین گفت کای سرکشان
مدارید گفتار پیران گوان
بدانید کین شاه ما سرکش است
هم آورد او چون یکی آتش است
چوبا او برابر نیاید به کین
نباید که آسیب یابد چنین
سزد گر شما نزد ایشان شوید
به یاری بر شاه ایران شوید
چو دانید کان اژدهای دژم
به شاه جهان اندرآید به دم
شما حمله آرید و اندر نهید
سپاسی به شاه جهان برنهید
برفتند پرمایگان هر چهار
نهانی به نزدیکی شهریار
همه بر سپهبد کمین ساختند
همه تیغ کین از میان آختند
چو چشم سپهبد به بهمن رسید
فرودآمد و آفرین گسترید
وزآن پس بدو گفت کای شهریار
به گیتی همه تخم زشتی مکار
چنان دان که گیتی سراییست تنگ
نباشد درو برکسی را درنگ
گر از پهلوان کینه ای داشتی
کنون سر زگردون برافراشتی
به کام تو شد کشور نیمروز
شب آمد که ما خود نبینیم روز
زما کینه پهلوان آختی
زمین از بزرگان بپرداختی
گرانمایه زالی که هنگام کین
ستوه آمد از سم اسبش زمین
کنون چون اسیران به بند اندر است
به پیری به دام گزند اندراست
زتخم نریمان سام سوار
نماندست جز من کسی یادگار
سزدگر به جایی که اکنون مرا
نریزی بدین خیرگی خون مرا
یکی باشم از چاکران سپای
اگر کینه از دل بریزی به جای
وگر خود نخواهی که بینی رخم
به خون یکی بازده پاسخم
بمان تا زهندوستان بگذرم
دگر باره ایران زمین نگذرم
اگر دشمنم،دشمن،آواره به
زخون،دست کوتاه،یکباره به
بدان سر چه سختست بازار خون
مباد هیچ مردم،گرفتار خون
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که سوگند دارم به پروردگار
که از تخم رستم نمانم یکی
نه از کشور و کاخ او اندکی
وگرنه به جانت ببخشودمی
زخون،روزگاری برآسودمی
بیاور کنون تا چه داری به بر
کجا روزگار تو آمد به سر
زگفتار بیهوده،دم بسته به
به پیکان، تن دشمنان خسته به
سپهبد چو از شاه نومید گشت
تن از خشم، لرزنده چون بید گشت
چنین گفت کز مردم بدنژاد
همانا بماند همی عدل و داد
هر آن کز خرد،مغز دارد تهی
نباشد درو شادی وفرهی
تو شاهی،کنون پیش دستی نمای
ببینیم تا چرخ را چیست رای
برانگیخت شبرنگ را شهریار
به دست اندرون گرزه گاوسار
درآمد به کردار کوه گران
بزد گرز چون پتک آهنگران
نه دست سپهبد شد از زخم،خم
نه نیرو شد از چنگ پیروز،کم
سپهبد خروشید کای شیردل
نیای تواز زخم تو شد خجل
تو را کاندرآورد، زخم این بود
ره کینه جستن نه آیین بود
ببینی کنون زخم مردان جنگ
که گردد زخونت زمین،لعل رنگ
بگفت این و پس جنگ را زان نمود
برآمد زجا اسب،مانند دود
برافراخت گرز صد و شصت من
چوکوهی برافکند بر شاه تن
چوسقلاب روم و دلیران شاه
بدیدند کامد چو کوه سیاه
یکی حمله کردند با دار وگیر
نهادند هریک درو تیغ و تیر
سپهبد چو آن دید برگشت ازو
بدان پنج سردار بنهاد روی
در افکندشان پیش،همچون رمه
گریزان ازو نامداران همه
چوباد اندر آمد به سقلی رسید
خروشی به چرخ برین برکشید
بزد گرز برگردن بادپای
روانش تو گفتی به تن در نماندش روان
سپهبد به زخم دگر کرد دست
به هوش آمد وزود بر پای جست
پشوتن زقلب سپه چون بدید
خروشید و تیغ از میان برکشید
بیامد و برآویخت با پیل تن
برایشان نظاره شدند انجمن
چو این پنج با وی برآویختند
ازو شاه و سقلاب بگریختند
شدند از میانه میان سپاه
نهیب آمدش پیش سقلاب شاه
چنین نازنین تیره گون گشته دشت
سپهبد از آن پنج تن برنگشت
یکی گرز زد بر سر رزم یار
تو گفتی که شد خاک را خواستار
گریزان شدند آن چهار دگر
بدان خاک خشک و پر از خون،جگر
ببود آن شب و بامدادان دگر
سرکوه بگرفت زرین سپر
غوکوس برخاست وآواز نای
سپاه اندرآمد چو دریا زجای
جهانی کجا بود دینارگون
زگرد سپه گشت زنگارگون
زمین را نمودند چون لاله زار
پر از کشته کردند از خسته،خار
هوا گفتی آهن بپوشد همی
زمین گفتی از خون بجوشد همی
زنوک سنان ها میان هوا
زخاک پی اسب فرمان روا
ستاره تو گفتی که ریزان شده است
وگر هور تابان گریزان شده است
بدان گه که بر دشت برکینه خاست
فرستاد بهمن سوی چپ و راست
که یکسر سپه را به جنگ آورید
نخواهم کسی کو درنگ آورید
بکوشید تا یک تن از دشمنان
نمانند زنده از این بدنشان
زگفتار شاه،آن سپاه بزرگ
یکی گشت چون شیر و دیگر چوگرگ
یکی حلقه کرد آن شگفت اژدها
کزآن جان مردم نیابد رها
یکی مارجان گیر را برفراشت
یکی تیر دلدوز را برگماشت
چنان حلقه کردند بر سگزیان
که بیرون سواری نماند از میان
نهادند بر تیغ برنده دست
زخون یلان،خاک کردند پست
فرامرز با چند خویشان خویش
نهادند یکبارگی پای پیش
بنا آخت خود از سران نامدار
زخویشان پس پشت او ده سوار
درافتاد اندر میان سپاه
چو در خرمن افتاد باد سیاه
بدان روی کو خنگ را ره نمود
برآورد از آن روی،یکباره دود
از ایران سپه،مرد چندان بکشت
که در دسته تیغش افشرد مشت
چو بگذشت یک نیمه از تیره روز
زگردون فروگشت گیتی فروز
ازآن رو سیه مرد،هشتصد هزار
درآمد یکایک چو دریای قار
زبس چاک چاک و زبس دار وگیر
بنالید مریخ و کیوان پیر
تو گفتی نماندست برچرخ،هور
نه در مرد،نیرو نه در باره،زور
زکشته چنان گشت هر دو سپاه
که بر زندگان تنگ شد جایگاه
یکی تیغ بر کتف بانو گشسب
بیامد ولیکن نیفتاد از اسب
تخواره چو او را بدان سان بدید
باستاد بر سرش زخمی رسید
فراوان بکشتند از آن سرکشان
چنان روز را کس ندارد نشان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۵ - فرستادن بهمن،سیه مرد را بر سر راه فرامرز
چو بر زهره،تیره شب الماس کرد
هوا روز روشن،شب تار کرد
به هردو سپاه اندرآمد کمی
زهم بازگشتند هردو غمی
سیه مرد را شاه ایران بخواند
ابا او زهر در سخن ها براند
بدوگفت امشب برو با سپاه
برایشان زهر سو بگیرید راه
که دانم که امشب مر آن بدنژاد
همی روی بر راه خواهدنهاد
ازین رنج کامروز بر وی رسید
نیارد برین بوم و برآرمید
سیه مرد با نامور سی هزار
برفت و سر راه کرد استوار
فرامرز از آن روی با خواهران
چنین گفت کین رنج ما شد گران
زمانه به ما دست بد برگشاد
ازین بیش دیگر نباشیم شاد
نبینیم یکدیگران را دگر
مگر پیش دادار فیروزگر
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید واکنون روید
چه خوش داد فرزانه را پند راز
که امروز بگذشت و آینده باز
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی بود آشتی
به دشمن مرا بازدارید دست
نخواهم من از دست این دیو رست
زهرکس برآمد همی خون به جوش
زهر دل برآمد به زاری،خروش
بکندند پس عنبر مشکبوی
به پیشش نهادند بر خاک،روی
غریوان فرامرز و آن سرکشان
همه باد سرد از جگر برکشان
همی گفت هر کس که ای بخت ما
به دشمن سپردی سر وتخت ما
کنون روی از ماه پیکر متاب
چو برداشتی بی کران برشتاب
فرامرز را گفت با نو گشسب
که هرگز نبیند مرا پشت اسب
تو با دشمن اندر نبرد و ستیز
چگونه نماییم رو در گریز
حیاتم زبهر تو باید همی
روانم زمهر تو باشد همی
تو را گر یکی آسیب بر تن رسد
روا دارم آن به که برمن رسد
به جان گر هزاران نهیب آیدم
دل از مهر تو ناشکیب آیدم
بمان تا به پیش تو کشته شویم
به خاک و به خون در سرشته شویم
زگفتار او جان ودل خسته شد
زنوک مژه،درد،پیوسته شد
فرامرز سوگندشان داد باز
به روز سفید و شب دیرباز
به آذر گشسب و به وستا و زند
به جان و سر پهلوان بلند
که آغاز رفتن نمایید تیز
میارید پاسخ،مرا هیچ چیز
چنین گفت مر شاه را رهنمان
تن خویش با دشمنت برگران
به زور و بزرگی و مردی و هوش
چه با او برابر نباشی،مکوش
من امروز بی لشکر و رنج وساز
چگونه شوم پیش دشمن فراز
همانا مرا بهتر آید بسی
که از تخم رستم بماند کسی
بود کآورد روزدگار دگر
جهان را یکی داد دارد دگر
یکی بچه شیر دل پهلوان
پدید آید از کشور هندوان
چو باید که بر دست این دیو زاد
به خیره بدادیم جان ها به باد
ره هندوان پیش باید گرفت
جز آن راه دیگر نشاید گرفت
که آن بوم بر دوستان من اند
به کشور،همه بوستان من اند
شما را همه کس بود یاوری
چو رفتید کوته شود داوری
من و دشمن وگرز گردنکشان
از این رزم مانم به گیتی نشان
مرا تا یکی آلت کارزار
بماند کجا ترسم از شهریار
کنون گر زمانم سرآید همی
سرانجام گل بسته آید همی
کجا جاودانه به گیتی نماند
وگر ماند ازو داستان کس نراند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۶ - رفتن دختران رستم با پسران زواره در شب به راه هند وراه دادن سیه مرد،ایشان را
زبس رنگ و افسون و نیرنگ وفن
زپیشش برفتند آن چار تن
برفتند یک نیمه از تیره شب
نهانی زگفتارها بسته لب
بیامد سیه مرد با سی هزار
زگیلان،تبردار وزوبین گذار
شب تیره وهول دشمن به جای
فرو برده هریک به دست وبه پای
سیه مرد گفت ای سواران نیز
همانا که دارید راه گریز
زبهر شما راه دارم همی
شب تیره این است کارم همی
بگویید تا مردمان که اید
چنین خیره پویان زبهر چه اید
چو در پیش دیدند چندان سپاه
جز از راستی به ندیدند راه
چنین گفت دانای فرسوده سال
سوی کژی از هیچ گونه مبال
که کژی اگر چند گیرد فروغ
سرانجام،هرکس بداند دروغ
تخواره بدو گفت ای نیکنام
یکی از فرامرز دارم پیام
درودت همی گوید و بازگفت
سزد گر بمانی زکارم شکفت
که ما را زمانه چه آورد پیش
کنون چند کس را زخویشان خویش
فرستاده ام تا به بیرون روند
مگر زین بلا جان به بیرون برند
سزد گر نمایی یکی مردمی
کجا مردمی بهتر از آدمی
گر این چار تن را به شب ره دهی
سپاسی از این کار بر من نهی
که دانا یکی داستان زد درست
که نیکی به از بد که آید به مشت
اگر نه رسد که به کوه ای پسر
رسد باز مردم ابر یکدگر
کنون ما چهاریم بی رخت ویار
نبیره سرافراز زال سوار
دو دختند دخت جهان پهلوان
ز پشت زواره دو دخت جوان
سیه مرد بشنود و پاسخ فزود
به پاسخ بسی مهربانی نمود
که من پهلوان را یکی بنده ام
نگه دارم این پند تا زنده ام
فراموش کی گردد آن روزگار
که چون شد گریزان ازو شهریار
من ولشکرمن پیاده به دشت
زشه بازگشت وبه ما برگذشت
اگر خواستی او به شمشیر تیز
مرا با سپه کرده بد ریزریز
ولیکن نه چندان بزرگی نمود
که با او بزرگی توانم فزود
مرا با سپه بارگی دادو ساز
چنین آید از مردم سرفراز
دگر بر در نیمروز از معاف
گرفت ورها کرد بی کبرولاف
کنون گر به پاداش کوشم همی
دو چشم خرد را بپوشم همی
ولیکن بدان کم بود دستگاه
رسانیم نیکی بدان نیک خواه
به فر بزرگی بدانست شاه
که امشب یکایک ببرید راه
به شادی خرامید از ایدرکنون
که من شاه را خود نگویم که چون
ازوداشتند آن دلیران سپاس
چنین است پاداش نیکی شناس
به رفتن نیامد از ایشان درنگ
شب وروز،پویان به سان پلنگ
بریدند آن راه دشوار ودور
به کشمیر رفتند نزدیک صور
سیه مرد از آنجا سوی شه شتافت
بگفت آنکه در راه،کس را نیافت
چراغی که برخیزد از روی آب
برآید به سوزنده پر عقاب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۷ - گرفتار شدن فرامرز به دست غلامان بهمن
زدرگاه شاهی دمیدند نای
سپهبد به اسب اندر آورد پای
سواران او کمتر از پنچ صد
به گیتی چنین بد به مردم رسد
بدان اندکی پیش ایشان شدند
چوگل پیش باد گل افشان شدند
نگه کرد جاماسب اندر شمار
زدیده ببارید خون بر کنار
بدو گفت بهمن که این گریه چیست
چنین روز فرخ چه باید گریست
دلم گفت شاها پر از درد گشت
از این بی وفا اختران سردگشت
سرآمد فرامرز یل را زمان
دریغا بزرگان آن دودمان
به تندی بر او بانگ زد شاه زوش
بدو گفت کای پیر و بی مغز وهوش
تو را درد او کارگر بد به دل
ولیکن همی خور بپوشی به گل
تو دیریست تا مهربان ویی
شب وروز اندر عنان ویی
بفرمود تا حمله کردند شاه
چو موج روان و چو آب سیاه
برآمد چکاچاک تیرو تبر
یکی بیشه شد سرکشان را سپر
کجا خشت برنده چون نال شد
سپرها به کردار غربال شد
کجا تیرباران برآمد زشست
کس از زخم شست دلیران نرست
کجا شد سر نیزه ها جان ربای
درآورد هر در زمانش زجای
چو شد در هوا شست باز وکمند
تن زورمند از تکاور بکند
چو زوبین زیال دلیران برفت
روان ها زتن،راه رفتن گرفت
زبهر خورش گشت پران عقاب
بدان سان که پوشیده شد آفتاب
کمین کرد در دشت،مردارخوار
مراو را خورش سالیان ها سوار
سوار دلاور چو غران شدی
سرتیغ هندیش بران شدی
روان،راه رفتن گرفتیش هوش
به خون،مرگ گفتی که جانا مکوش
سر هر سنانی یکی جان ربود
زدل ها همی هوش پیکان ربود
فرامرز یل گرز را برکشید
جز از کوشش،آن روز چاره ندید
یکی خلعت افکند در دشت جنگ
زمین را زخون،چادر لعل رنگ
به هر حمله ای لشکری بردرید
به هر سطوه ای شد صفی ناپدید
زچندان بکشت از دلیران شاه
که نتوان شمردن همی سال وماه
به هر کس که بنهاد شمشیر دست
سوار وپیاده به هم برشکست
زخون،دسته گرز،مرجان شده
جهانی از آن زخم،بی جان شده
چنین تا سوارانش کشته شدند
همه با گل وخون سرشته شدند
نبودش کس جز غلامان خویش
شد ازبخت،نومید از جان خویش
به نومیدی اندر چه کوشش نمود
چو برگشته شد بخت،کوشش چه سود
پس آمد یکی زخم پیکان درشت
مرآن خنگ پروار او را بکشت
چو شد کشته در زیراو بارگی
نهاد اندرو روی بیچارگی
زره بر کمرگاه زد مرد جنگ
درآورد تیغ یلی را به چنگ
غلامانش ترکش فرو ریختند
پیاده شدند و برآویختند
شکسته شدش تیغ و گرز وکمند
کمان خواست آن نامدار بلند
چواز شست بگشاد برنده تیر
هم آورد او را اجل گفت میر
نه برگستوان،تیر او بازداشت
نه جز تیرگی دیگر کسی ساز داشت
زخون کرده چون چادر سرخ،دشت
چنان شد که پیرامنش زار گشت
دل بهمن از کار او شد به جوش
برآورد بر لشکر خود خروش
که یک مرد و چندین هزاران سوار
ندارید شرم از من و کردگار؟
سپاه از نکوهش برآشوفتند
به یک ره برآن چند تن کوفتند
در ایشان فتادند مردان مرد
چو در لاله زار اوفتد باد سرد
سپهبد فروماند خسته به جای
شکسته کمان و گسسته قبای
بینداخت یک ره کمان را زدست
سپر پیش بنهاد و بر سر نشست
چو حلقه شده گرد او بر سپاه
همی کرد هرکس بدو در نگاه
نه کس پیش رویش توانست گشت
نه نزدیک او نامداری بگشت
چو بهمن چنان دید فرزانه مرد
ابا سرکشان نزدش آهنگ کرد
همه ایستادند بالای او
سپر بود خاک سیه جای او
بزد تازیانه یکی بر سرش
ازآن تنگ دل شد همه لشکرش
سیه مرد را گفت دستش ببند
کزین نام یابی به گیتی بلند
بدو گفت شاها تو خواهی که من
شوم زشت نام اندرین انجمن
از آن پس کزو دیده ام مردمی
چه باید که او گردد از من غمی
نه مردم بود کو ندارد سپاس
خنک مرد نیکوی نیکی شناس
شه دیلمان را بفرمود شاه
که دستش ببند و نکوهش مخواه
به شه گفت هرگز مبادا که من
کنم زشت نام،این تن خویشتن
مرا با سپاه من آزاد کرد
سزای نکویی چه بیداد کرد
شد از خشم،مر شاه را سرخ،چشم
به رهام وگودرز گفتش به خشم
که باری نکرد او به تو مردمی
سزد گر به گفتار من بگروی
چنین داد پاسخ که با من نکرد
من از وی ندیدم نه گرم و نه سود
ولیکن بدانیم ماها بسی
نکویی نمودست با هرکسی
که گودرز را بستد از دست دیو
تهمتن به فرمان کیهان خدیو
همان بیژن گیو از بند چاه
رهانید اندر شبان سیاه
اگر شاه بیند نفرمایدم ک
ه این کار یک روز بگذایدم
به هرکس که فرمود شاه بلند
نکرد هیچ کس دست یل را به بند
بفرمود پس غلامان شاه
شدند از فرامرز یل،نیک خواه
ببستند دستش به کردار سنگ
نهادند بر گردنش پالهنگ
زد اندر گلستان کابل درخت
زپس کرد بر شاه و بر بیخ،سخت
فرامرزیل،مرده بر دار کرد
تن پیل وارش نگونسار کرد
درخت صلیبی و آیین او
زبهمن پدید آمد وکین او
چو ماند به گیتی،هنر،یادگار
نکویی بهست از صلیبی و دار
به گیتی نماند به جز نیک وبد
تو گر بد کنی،هم به تو بد رسد
پسر،سرنگونش بود داردان
پدر،سر به زندان آتش،روان
سران سپه جامه کردند چاک
به جای کله برنهادند خاک
زلشکر برآمد به زاری خروش
زدو دیده،خون دل آمدبه جوش
ز رستم همی خورد هرکس دریغ
که خورشید او ماند در زیر میغ
دریغ آن همه کار و کرداراو
به جای نیاکان ما کار او
اگر بشنود رستم پیلتن
به دخمه به خود بردرد او کفن
سرافراز گردان فرزانه مرد
سه روز اندرآن سوگ بودند ودرد
چهارم نکو دخمه ای ساختند
زکار سپهبد بپرداختند
نهادندش آنجا و گشتند باز
جهان را چنین است آیین وساز
نه چون راست گردد ازو شاد باش
نه گر کژ بگردد به فریاد باش
که هر دو همی بگذرد بی درنگ
تو از وی گهی شاد و گاهی به جنگ
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۸ - خبر یافتن زال از کشته شدن فرامرز
به زال ستمدیده رفت آگهی
که گشت از فرامرز،گیتی تهی
بزد آه و بگسست از لب،نفس
همی زد سر خویش را بر قفس
همی گفت کای بیوفا روزگار
برآوردی از ما به یک ره دمار
همان خواهرانش خبر یافتند
زگیتی همه روی برتافتند
به خنجر بریدند عنبر کمند
به فندق شخودند بادام وقند
ز نرگس،شب وروز در ریختند
به مشک سیه خاک بربیختند
شب وروز،گریه شد کارشان
زدن دست بر سینه،کردارشان
هرآن کس کزین داستان یاد کرد
دلش گشت از کین بهمن به درد
زکار فرامرز پرداختیم
جهان ار ازین سوز بگداختیم
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند وبس
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۹۲ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت دوم
سپر در پس پشت خود کرد تنگ
به کف نیزه بگرفت از بهر جنگ
فرو برد پا در هلال رکاب
به زین اندر آمد یل کامیاب
همی راند باره به دشت نبرد
که ناگه بیامد یکی تیره گرد
برون آمد از گرد دیوی به دشت
که از دیدنش آسمان خیره گشت
سرش گنبدی بود و بالا منار
دو دستش بدی چون دو شاخ چنار
لبش خور هندی و حق شاخ شاخ
دهان، چون لب کوره از هم فراخ
دماغش بدی چون تنور آسیاب
دو چشمش بدی مشعل کامیاب
مرو را بدی چون گلیمش دو گوش
سیه چهره نامش گلیمینه گوش
میان را به زنجیر بر بسته تنگ
فروهشته قلابه همچو سنگ
چو آدم همی آمدی سوی جنگ
نبودی به چنگش بجز پاره سنگ
اگر کوه خوردی ز سنگش یکی
ز پا اندر افتاد او بی شکی
بیامد شتابان در آن جایگاه
بایستاد هر سوی کرد او نگاه
سپه دید و مردان بسیار جنگ
ز هر سو سرا پرده رنگ رنگ
بپرسید کاین لشکر و جنگ کیست
سرا پرده و رونق و رنگ کیست
یکی گفت کاین لشکر زال سام
که ببر از نهیبش گذارد کنام
چو بشنید آن دیو از آن نام زال
برآورد بازو برافراشت یال
بینداخت بر لشکرش پاره سنگ
گرفتی همی سنگ دیگر به چنگ
ده و دو تن از مرد کشت و ستور
بدیدند کشواد و قارن ز دور
زجا باد پایان برانگیختند
زپیکار باره برآویختند
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
برایشان بینداخت یک پاره سنگ
بزد گردن اسب کشواد گرد
بیفتاد باره همان دم بمرد
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
ابر اسب قارن بزد بر شگفت
که باره به خاک اندر افتاد پست
گرفت او سبک سنگ دیگر به دست
پراکنده شد لشکر از گرد زال
گریزنده هر یک سراسیمه حال
برانگیخت باره برآمد به جوش
بیامد به نزد گلیمینه گوش
چو پتیاره آن دید از آن بر شگفت
ز قلابه، سنگ دگر بر گرفت
برآورد بر سر فرو کوفت یال
شدش خورد تارک از آن سنگ زال
بیفتاد زال از تکاور سمند
بیفتاد مرکب به خاک نژند
چو دید آن چنان زال غمناک گشت
بغرید پتیاره از پهن دشت
چو برخاست زال از زمین، آن زمان
ز غصه دلش گشت او پر زخون
دگر نیز پتیاره از قهر زال
بزد بر سر زال زر تا به یال
سپر بر سرآورد زال سوار
برآورد پتیاره باره به کار
چو البرز از این گونه احوال دید
سپه را پراکنده بی حال دید
گو گودل و گوسر و گونژاد
گو آهنین دل گو دل نهاد
فرود آمد از باره چون پیل مست
ز دامان، گره بر کمرگاه بست
پیاده یکی جنگ را ساز کرد
برآن دشت پتیاره آواز کرد
چو بشکستی این لشکر و پیل و کوس
نمایی همی ریشخند و فسوس
چو بشنید از و این گلیمینه گوش
چو جوشنده دریا برآمد به جوش
ز قلابه سنگی گرفت آن زمان
زکین سوی البرز کردش روان
به چالاکی البرز شد در شگفت
گران سنگ را در هوا برگرفت
پس آنگه برافراشت بالای سر
زد آن زشت پتیاره را بر کمر
ز زنجیر و قلابه سنگ ها
همه در میانش بشد طوطیا
چو پتیاره آن ضرب البرز دید
چنار قوی را به گل بر کشید
سری پرستیز و دلی پرشتاب
بزد جنگ و بفکند از روی تاب
برافراشت بالای سر آن زمان
بزد بر سر پهلوان جهان
برآشفت پتیاره همچون نهنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
همان دم برآورد البرز جوش
گرفتش دو گوش گلیمینه گوش
بپیچید از این پس که خاموش شد
بیفتاد بر خاک و بیهوش شد
چو آن کوه پیکر برآمد ز جای
ابر سینه اش پهلوان کرد جای
ببستش به خم کمند یلی
گو شیرفش پهلو زابلی
به خاکش برآورد بر دوش بر
سوی خیمه بردش گو شیر نر
شگفتی فروماند زال و سپاه
از آن زور و بازوی آن کینه خواه
ندانست کس این دلیر از کجاست
در این دشت، باران جنگش چراست
گو شیر دل پهلو دیوبند
خردمند بیدار و اختر بلند
پس آنگه بیامد به جای نشست
مر او را ببوسید گودرز دست
ثنا خواند بر پهلوان جهان
ز تو باد پشت و پناه کیان
دگر گفت کای پهلوان زمین
که بر تو سزد صد هزار آفرین
ز روی جهان نام تو کم مباد
روان مرا بی تو یک دم مباد
طلسم افکن نره دیوان تویی
فروزنده نام ایران تویی
زبان بر گشاد آنکه دیو پلید
ثنا خواند بر پهلوان چون سزید
چنان زور و بازو که آن دیو دید
بجز بنده کی چاره خود ندید
بدو گفت کای پهلوان جهان
منم بنده تو به هر دو جهان
بکن حلقه نعل اسبم به گوش
که تا زنده ام حلقه باشد به گوش
چنین گفت البرز، بخشیدمت
هم آنگه که بر زیر آوردمت
مگر تو نسازی به من مکر و ریو
وگ نه برآرم دمار از تو دیو
چو نیکویی از پهلوان دید دیو
ز دل کرد آنگه برون مکر و ریو
کمر بست خدمتگری را میان
همی خیره شد او ابر پهلوان
به البرز گفت ای سپهدار شیر
کز ایشان و جمع دلیران دلیر
چه باشد که گویی به من نام خویش
همان منزل و جای و آرام خویش
که من باز دانم که تو کیستی
بدین دشت کین از پی چیستی
بدو گفت منم رستم زال سام
تهمتن مرا باب کردست نام
بدو دیو گفت ای گو نامجوی
چرا آمدستی در این جنگجوی
تهمتن گذشته بدو باز گفت
چو بشنید دیو این سخن بر شکفت
در این حرف بودند کز آن انجمن
بیامد سبک قارن رزمزن
پیام آوریدش ز دستان سام
ابا هدیه و اسب زرین لگام
که این دیو دست توآمد به بند
نه با ماست کو خود مرا هست چند
تو گر باج خواهی ز ایران سپاه
سوی هند بخرام و با من بیاه
جداگونه با ببر جنگ آوریم
هر آن کو سرش زیر سنگ آوریم
اگر ببر را من بسازم تباه
تو رو منزل و باج از من مخواه
ز تو ببر اگر آنگهی یافت نیش
ترا باج آرم از اندازه بیش
چو البرز بشنید خندید و گفت
که با پهلوان آفرین باد جفت
مرا آرزو در دل این بود و بس
و گرنه نخواهیم ما چیز کس
چنین گفت قارن به دستان سام
که راضی شد از هدیه و این پیام
سرا پرده کندند و کردند بار
برفتند تا زان سوی هندبار
بگفتند با شاه هندوستان
که زال آمد از شهر زابلستان
پذیره شدن گرد لشکر بساز
دو منزل بیامد برش پیش باز
ابا هم بدو آشکارا شدند
ابا همدمی با مدارا شدند
ز البرز دستان همی گفت باد
همان رای البرز گفتند باز
سه شب، زال با رای با هم نشست
به روز سیم کوس بر پیل بست
شه هند با لشکری همچو کوه
همان زال با لشکر هم گروه
کشیدند لشکر دو منزل به راه
همه غرق آهن چو کوه سیاه
برفتند جایی که آن ببر بود
خروشان و جوشان و چون ابر بود
بدیدند دشتی پر آتشکده
تر و خشک او جمله آتش زده
بپرسید دستان فرخنده رای
چگونه زده آتش این کوه جای
چرا آتش تیز افروختند
ز بهر چه این دشت را سوختند
بدو گفت شه ای گو شیر مرد
کس از آدمی آتش اینجا نکرد
دم ببر زین گونه آتش زنست
نشانش کنون بر شما روشنست
ازو خیره شد زال و چیزی نگفت
به هم رفت چون غنچه ناشکفت
شنیدند لشکر کشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
پیامی فرستاد به البرز زال
که ای نامور پهلو بی همال
نبرد اول بار، گردن مراست
چو من مانده گشتم پس آنگه تراست
چو بشنید البرز گفتار راست
نبرد اول بار گردن شماست
چنین گفت با دیده بان زال زر
که بر گوی از ببر غران خبر
بدو دیده بان گفت کای کامیاب
بود هفته تا ببر رفته در آب
همان دم که آید ز دریا برون
شما را کنم آشکارا از آن
جهان دیده دستان به همراه رای
دو هفته در آن دشت کردند جای
ولیکن به یک هفته البرز مرد
یکی خانه آهنی ساز کرد
درازی و پنهای او صد کمند
بفرمود تا ساختند ارجمند
همه خنجر آب داده به زهر
نشاند اندر آن پهلو پرهنر
کنارش همه خنجر جان ستان
نشاند آن چنان پهلوان جهان
میانش یکی خانه از بهر خود
بفرمود کردند چونین که بد
بپرداخت استاد از آن خانه دست
زاندیشه و فکر، یک سو نشست
وز آن سو دگر زال سام سوار
همی بود مر ببر را انتظار
زناگه بدیدند دریا شگفت
میانش یکی تیز آتش گرفت
بگفتند با زال ببراست آن
که آتش همی بارد اندر دهان
برآمد به زین زال چون پیل مست
سپه را بفرمود و خود بر نشست
چو ببر آمد از ژرف دریا به در
سوی لشکر آمد دمی پرشرر
ز بس آتش افروخت اندر دهان
در و دشت شد آتشین در زمان
سیلح از کف انداخت یک سر همه
برفتند چون بیم خورده رمه
ز بهر سبک رفتن اندر گریز
یک افکند درع و یکی تیغ تیز
یکی جوشن افکند و دیگر عمود
گریزان و بر کوه رفتند چو دود
بماندند بر جایگه شاه و زال
سپهبد به کینه برافراشت بال
چو با ببر ناورد پای ستیز
عنان را بپیچید و شد در گریز
ابا رای برکه گرفتند جای
بیفشرد در جنگ البرز پای
ز خواهش بیامد چو گودرز پیش
کز این آتش اکنون بپرهیز خویش
شراری به دل بر نهادند دست
مکن روی از ببر جای بد است
پدر آن که با شیر بد هم نبرد
گریزان شد و هیچ کاری نکرد
بخندید البرز گفتا خموش
تو در کوه رو با گلیمینه گوش
نکوش اندر این بحر از آزار من
مشو بار من چون نیی یار من
برو گر کنم روی هامون بنفش
نشانه کنم کاویانی درفش
چو گودرز بشنید گشت او خموش
به که رفت او با گلیمینه گوش
چو ببر اندر آمد در آن رزمگاه
بسی خورد ساز و سلیح سپاه
به سوی تهمتن روان گشت تنگ
تهمتن برآشفت همچون نهنگ
کمان را به قربان گرفته به دست
برآورد تیری به زه بر نشست
سه چوب خدنگ از کمان پی زپی
بزد بر سر ببر آن نازکی
وز آن تیرنامد مرادش به مشت
بدین سان که شد تیر او را نکشت
فرود آمد از بارگی دیوبند
در خانه آهنین برفکند
سوی خانه شد ببر آتش فشان
کشید از نفس خانه را خود کشان
دم آورد آن خانه را خود کشید
درون تا شدش حلق برهم درید
چپ و راست بر حلق او تیغ تیز
نشست و نبودش دگر خود ستیز
دهن همچو غاری شد از هم فراخ
چه ها داشتی اندر آن سنگلاخ
تهمتن کمان را برارنده کرد
صدو شصت تیرش گذارنده کرد
کفش آتش تیر را جمله سوخت
چنانش چپ و راست بر هم بدوخت
بیفتاد بر خاک و زار و نژند
برون شد ز خانه گو دیو بند
بیفشرد بازو به شمشیر تیز
زدش بر شکم چند زخم ستیز
برآمد دوان ببر آتش فشان
ابر سوی دریا همی شد روان
چو البرز دیدش زغم یار گشت
به خود گفت کم رنج بر باد گشت
زفتراک بگشاد پیچان کمند
زجا جست و در گردن او فکند
قدمگاه را بر زمین کرد سخت
به زور خداوند دادار بخت
زدریا پس او روی برگاشتش
به گرز گران بازو افراشتش
چو دانست جانش برآمد زتن
به زین اندر آمد گو پیلتن
وز آن روی، گودرز در اضطراب
که فردا به دستان چه گویم جواب
چه عذر آورم گر پذیرد همی
که تقصیر بر من نگیرد همی
به گودرز گفتا گلیمینه گوش
که چندین به دستان چه داری خروش
بیا تا که ما در بلندی رویم
به کوه و بیابان یکی بنگریم
ببینیم کو را چه آمد به پیش
کزو نوش برباخت زهرش به نیش
بگفتا بلندی رویم ناخوشست
که از ببر، این دشت پرآتشست
مبادا کشیم از سر کوه سر
بسوزیم از آن آتش شعله ور
هم آخر برفتند دل پرنهیب
بر افراز کوه گران از نشیب
بدیدند آن اژدهایی درفش
زده زو شده روی هامون بنفش
شتابان از آن که به زیر آمدند
بر پهلوان دلیر آمدند
از آن روی، دستان خروشان به درد
به دل گفت البرز را ببر خورد
چنین گفت با نامداران هند
نه در روم و چین و نه در هند و سند
به گیتی چو البرز مردی نخاست
چو او نامداری به زور از کجاست
دریغا یل نامور خوار شد
برو روز روشن، شب تار شد
در آن بد که آمد دوان دیده بان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مخور غم که اندیشه ها هیچ نیست
که البرز از ببر، دل ریش نیست
دم آتش افشان او گشت سرد
فتاده است بیجان به دشت نبرد
چو بشنید شه این سخن خیره ماند
به البرز یل آفریرن ها بخواند
بدید آن درفش اژدهایی به پای
ستاده برش گرد لشکر نپای
چمان و چران باره پیل تن
خروشان و جوشان و کف بر دهن
که یعنی سپهبد گو شیر نر
ز فیروزی از ببر ببریده سر
فروماند زال زر اندر شگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
زبانش دعا کرد بر پهلوان
به دل گفت کاین کاش ببر بیان
بخوردی ورا خوار در انجمن
مگر بازگشتی گزندش به من
نداریم ما نیز از این ننگ یاد
که فردا ز ما باج خواهد ستاد
دریغا که ایران به ننگ اندر است
سر من به کام نهنگ اندر است
ازین بد که آمد گلیمینه گوش
به نزدیک آن پیره سر پر خروش
به دستان چنین گفت کای نیکمرد
چه بد دیده ای تو به البرز مرد
چرا دشمنی تو ایا نیک نام
که این است پور تو رستم به نام
بگفتش سراسر همه شرح حال
از آن گفته بشکفته شد قلب زال
روان شد در آن دم بر پهلوان
ز شوق او رخش همچو باد دمان
رسیدش چو نزدیک آن دیوبند
دو دستش حمایل به گردن فکند
که دارنده ملک ایران تویی
نوازنده ملک ایران تویی
جهانت به کام و فلک یار باد
جهان آفرینت نگهدار باد
به کام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
پس از آفرین رستم پیلتن
بفرمود تا نامور انجمن
که کندند پوستش همی تافتند
ز بهرش یکی جوشنی ساختند
جهانی از آن پیلتن روشن است
که ببر بیانش همی جوشن است
گشاده دل و نیکخواه آمدند
از آنجا به مهمان شاه آمدند
پس از خوردن شب ورا شاه گفت
حدیثی به رستم چو گل برشکفت
که دارم پس پرده یک دختری
سمن داغ و گل پیرهن دلبری
جمالش هم از ماه نو برتر است
دو ابرویش از ماه هم بهتر است
بیارم اگر زآن پسندش کنی
به هم آبخورارجمندش کنی
تهمتن ازو این سخن چو شنفت
به دامان لطفی برآویخت و گفت
که از وی حیاتم ابر لب رسان
بفرمود تا قاضی آمد چو باد
همان شب نکاح مه و مشتری
ببستند با نیک هم اختری
به شاهین، تذرو جهان پیر شد
تذرو جهان عاقبت زیر شد
تهمتن میان از طلب جای جست
همی از صدف جای گوهر بجست
چو افکند شاهین، تذرو از جهان
ز ساقش کمر کرد اندر میان
به گردن ورا ساعدش زد به طوی
وز آن حوض انداخت ماهی بدوی
الف بر دو شاخ الف لام کرد
کلید زر از نقره خام کرد
زگوهر که چون در صدف گشت پر
از آن داد یزدان یکی دانه در
مر آن دانه در، فرامرز بود
سرافراز و فیروز هر مرز بود
دگر روز دستان ابا آن سپاه
تهمتن که او بود لشکر پناه
سوی شهر ایران گرفتند راه
به ایران رسیدند با آن سپاه
به پایان شد این داستان کهن
دگر از فرامرز بشنو سخن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶ - اشاره به نظم بهمن نامه
یکی داستان گفته بودم ز پیش
چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش
چنان داستانی ز رنگ و ز بوی
همه پادشاهی بهمن در اوی
به شعرش چو گنجی بیاراستم
به نقشش چو باغی بپیراستم
به نام شهنشاه والا گهر
پدر بر پدر خسرو و تاجور
به دست جگر گوشه ای دادمش
به درگاه خسرو فرستادمش
نهانی فرستادمش نزد شاه
ز بیم بداندیش، با نیکخواه
چو بردند در پیش تخت بلند
بخواندند و دیدند و آمد پسند
به من خلعت خسروی داد شاه
مرا جامه و زر فرستاد شاه
ز دیبا شد ایوان من چون بهار
ز دینار شد کار من چون نگار
ز رازم چو آگاه شد انجمن
ز کردار شاه و ز گفتار من
وز آن فرّ و آن خسروی بارگاه
وز آن زینت اندر میان سپاه
وز آن زینت و بخشش و داد او
وز آن همت و ز آن دل راد او
به نامش شب تیره برخاستم
ز یزدان همه کام او خواستم
یکی فال گفتم که این تاج و گاه
نه زو بازگردد نه تا دیرگاه
همانا درست آمد این فال من
که برتر شده ست از چهل سال من
کنون کام و آیین و آرام او
پراگنده اندر جهان نام او
جهان را جز او هیچ دیگر مباد
جز او هیچ خسرو به لشکر مباد
نیاز مرا جودِ خسرو بسوخت
دلم باز چون آتشی برفروخت
بجوشید طبعم چو دریا ز باد
همی آمدم بیت بی رنج یاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۸ - در مدح پادشاه اسلام
به نام شهنشاه گیتی گشای
فریدون به دانش، سکندر به رای
گیومرث نامِ منوچهر چهر
سیاوخش دیدارِ هوشنگ مهر
فرامرز گردن، فریبرز یال
تهمتن دلِ زال تن، سام یال
چو موبد به دین و چو کسری به داد
ز تخم پشنگ و به خوی قباد
به نیرو چو پیل و به زَهره چو ببر
به کوشش چو دریا، به بهره چو ابر
ببیند همه بودنیها به رای
چو کیخسرو از جام گیتی نمای
بدوزد به یک تیر با شیر، گور
چو آهوی پی خسته، بهرام گور
ستاره سپاه بزرگان او
شهاب است شمشیر ترکان او
ز گاهِ گیومرث تا گاهِ ما
نبوده ست برتر کس از شاهِ ما
ز رویین دزم چند رانی سخن
که گشت آن سخن باستانی کهن
پرستنده ی تخت این شهریار
به مردی فزون است از اسفندیار
که از شاهد ز چون برآورد خاک
حصاری و کوهی چنان هولناک
سر کوه بر برج پرواز داشت
مگر با ستاره یکی راز داشت
نه دز بود کآن چرخ را باره بود
بدو اندورن مرد خونخواره بود
سپاهی مر او را چو دیو رجیم
جهان از تف تیغشان پر ز بیم
به شب در سپاهان نیارست خفت
سپاهی و شهری به نزدیک جفت
همی شاه یک سال رزم آزمود
که با کوه پتیاره چاره نبود
ز بالا چو سنگ اندر آمد همی
هلاک یکی لشکر آمد همی
به زور خدای آن چنان هول جای
درآورد شاه دلاور ز جای
گرفتار شد خواجه ی بدگمان
برون کردش از پوست هم در زمان
از آن بادساران نماندند کس
زهی شیردل، شاه فریادرس
جهان ایمنی یافت از رنجشان
فرو خورد خاک زمین گنجشان
سپاهان ز فرّش بنازد همی
که شاه اندر او گاه سازد همی
به تن شاد باد و به دل شادباد
همه بار شمشیر او داد باد
هنوز از لبش شیر بوید همی
سخن جز به گفتن نگوید همی
چو می گرددش سال خود چون بود
فلک زیر پایش چو هامون بود
که نه زار دستور هم راز نه
همه رای او با هم آواز نه
ز بیمش بدرّد دل شیرِ جنگ
ز دادش ننازد به ماهی نهنگ
دو چندان که شاهان روی زمین
کشیدند صف پیش جویای کین
بدین اندکی سال خسرو کشید
که روزی، شکن بر سپاهش ندید
ملکشاه را چشم روشن شود
چو شاه جوان زیر جوشن شود
بنازد دل و جان بنازد همی
به میدان چو شاه اسب تازد همی
به بزم اندرون ماه گردون کش است
به رزم اندرون شاه دشمن کش است
جهان روشن از مایه ی بخت اوست
زمین ایمن از پایه ی تخت اوست
شنیدی که بر لشکر تازیان
چه آمد ز کردار خسرو زیان
اگر بازگویم یکی دفتر است
ولیکن مرا رای از این دیگر است
چو بر مرد بیدین سرآمد زمان
گریزان شد آن کس که بُد بدگمان
از ایران یکی سوی ایشان شتافت
نهانی چنان کش نشان کس نیافت
شه تازیانش بپذرفت و گفت
که گشتم به چیز و به جان با تو جفت
اگر شهریارت بخواهد ز من
سپر دارم از پیش تو خویشتن
ندانست بیمایه کآن گفت و گوی
چه مایه گزند آردش پیش روی
ندانست کز آفتاب بلند
چگونه گریزد تن مستمند
چو آگاه شد شاه شد خواستار
نیامدش گفتار شاه استوار
بپچید گردن ز فرمان و پند
نیامدش پند کسان سودمند
ندانست کآن کس که گردن کشید
همی چادر سرخ در تن کشید
همی گفت او زینهار من است
سپاه شهنشه شکار من است
خروشید کوس از در شهریار
که شاها ز دشمن بر آور دمار
تبیره همی گفت کز بهر دین
به گردن برآور گران گرز کین
ببستند بر کینه ی تازیان
دلیران و گردان خسرو میان
به گردون بر آمد یکی تیره گرد
چو تند اژدها شاه شد رهنورد
چو آگاهی آمد به شاه عرب
که آمد شهنشاه والانسب
بجوشید تازی چو مور و ملخ
سیه گشت هامون و دریا و شخ
ز نیزه جهان گشت چون بیشه ای
دل هر سواری در اندیشه ای
چنان تازیان حمله کردند تیز
که گفتی برآمد یکی رستخیز
بر آن بادپایان چو پرّنده زاغ
دمان و دنان پیش دریا و راغ
همی هرکسی خویشتن را ستود
ز راز زمانه کس آگه نبود
تو گفتی به مردی ندارندشان
سواران خسرو شکارندشان
جهانجوی برداشت از سر کلاه
بجای نماز آمد او دادخواه
همی گفت کای پاک برتر خدای
تویی آفریننده و رهنمای
همه ساله دانی که از بهر دین
منم برکشیده چنین تیغ کین
تو دادی مرا پادشاهی و تخت
کنون هم تو آسان کن این کار سخت
چنان کز زبانش سخن شد رها
پدید آمد از آسمان اژدها
یکی اژدها همچو کوهی سیاه
بترسید از او شهریار و سپاه
سوی خسرو آورد روی از هوا
پراندیشه شد شاه فرمانروا
همانا یکی راز کردش پدید
که از دشمنت جان بخواهم کشید
وز آن پس سوی دشمن آورد روی
دو لشکر کشیده دو دیده در اوی
تو گفتی ذنب جفت مریخ شد
به گیتی چنین روز تاریخ شد
هم اندر زمان نامداری ز راه
سر دشمن آورد نزدیک شاه
برآمد یکی غلغل و تیره گرد
دل تازیان کرد از آن پر ز درد
سواران تازی گریزان شدند
چو برگ از سر شاخ ریزان شدند
همه دشت پر کُشته و خسته شد
تو گفتی پی اسبشان بسته شد
ز پس تیرباران و از پیش آب
به خوردن دل ماهیان را شتاب
بر آن دشت تا سالیان گرگ و شیر
از آن تازیان خورد یابند سیر
که کینه ز فرّ شهنشاه بود
کرا اژدها هوش بدخواه بود
شمردن نبایست از آن دیگران
که سالارِ دور است و شاهِ قران
هر آن کس که باشد به دل دشمنش
چو شاه عرب باد بی سر تنش
من اندر جهان بر مهان سرورم
که شاه جهان را ستایشگرم
چنان داستانی بگفتم ز پیش
به نام جهاندار پاکیزه کیش
پراگنده گشته ست گرد جهان
نشاید همی جز کنار مهان
بخوانید و بر شه ستایش کنید
ز یزدان بر او بر نیایش کنید
همین نامه را تاجدار وی است
که گردنده گردون به کام وی است
همان نامه کش نام شاه آور است
به گوینده بر آفرین درخور است
چنین داستان تا سرآید جهان
ز من یادگار است نزد مهان
تو دریایی ای شاه و من دُرّ جوی
نهاده به دریا به امّید روی
اگر درّ یابم یکی زین میان
همانا نیاید به دریا زیان
چنان بخششم ده که شاهان دهند
به فرزانه و نیکخواهان دهند
که من بنده و نیکخواه توام
ستاینده ی تاج و گاه توام
ز یزدان همی خواهمت روز و شب
به نفرین دشمن گشاده دولب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹ - داستان کوش و مانوش
در این داستان ژرف بنگر کنون
چو برخواند از پیش تو رهنمون
ببین تا به گیتی چه کرده ست کوش
سر مرزبانان فولادپوش
دو چشم آسمانگون و چهره چو خون
به بالا و پیکر ز پیلی فزون
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰ - نیرنگ کوش با رومیان
از امروز تا سیصد و اند سال
از ایران پدید آید آن بی همال
هر آن شاه کآید به فرمان او
بماند بدو افسر و جان او
اگر سوی روم آورد لشکری
جز از من بود روم را مهتری
مبادا که با او بود کارزار
کز آن پادشاهی بر آرد دمار
مر او را دهید آنچه خواهد ز گنج
مگر بازگردد بی آزار و رنج
از این گونه چون داستان کرد یاد
بپیچید و مُهر از برش برنهاد
بر آن مهُر بر چهره ی دارنوش
نگارید سالار بسیار هوش
نویسنده را داد دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که این راز از او مرد و زن نشنود
وگر چند پرسند از آن نگرود
همان گه سبویی بیاورد زود
نهاد اندر او پوست آهو چو دود
سرش را به ارزیز کرد استوار
چو مُهر درم کرد بروی بکار
وز آن آفتابه که از گنج شام
بیاورده بر خسرو خویشکام
بدان مهر و آن سان که در گنج بود
همانا کز آن گنج بی رنج بود
ز بازارگانان یکی نیکمرد
که با او بُدی شاه را خواب و خورد
بخواند و مر او را بسی پند داد
پس از پند، بسیار سوگند داد
که رازم نگویی تو هرگز به کس
تو دانی از این راز و یزدان و بس
پس آن آفتابه همان با سبوی
بدو داد و گفت ای یل نامجوی
از ایدر تو را رفت باید به روم
ببودن فراوان در آن مرز و بوم
به شهری که مانوش دارد نشست
بد اندیش مردی چلیپاپرست
یکی شهر پر مردم و نای و نوش
که بودی نشستنگه دارنوش
چو دروازه ی شهر منزل بود
به جایی فرود آی کآن گِل بود
بیارام یک شب ز بیرون شهر
وز آسایش راه بردار بهر
تنی چند از رازت آگاه کن
چو زندان بیژن یکی چاه کن
پس از پهلوی چاه ده گز بکن
مر این گنج را اندر آن چَه فگن
چنان ساز کز پس نهی آن سبوی
ز پیش آفتابه که این است روی
سر چاه از آن خاک و گل پست کن
پس، آن چند تن را به می مست کن
در افگن به می زهر ناسازگار
سرآور بر آن چند تن روزگار
به دریا درانداز تا ماهیان
خورش سیر یابند از آن ماهیان
چو شب روز گردد به شهر اندر آی
دکان ساز و پس روزگاری بپای
چو گردد همه راز چاه آشکار
سر خویشتن گیر و بربند بار
شب و روز با کاروان راه کن
مرا ز آن سخن یکسر آگاه کن
که چون بازگردی بدین بارگاه
تو را پهلوانی دهم بر سپاه
ز مایه ببخشمت گنجی فزون
ز کام تو هرگز نیایم برون
بر او کرد بازارگان آفرین
به رخساره بپسود روی زمین
بدو گفت کای شهریار دلیر
مبادا دل روزگار از تو سیر
همی بگذرد ز آسمان نام تو
برآرم به فرمان تو کام تو
یکی نامور خلعتش داد و رفت
ز بغداد تا روم ره برگرفت
چنان ساخت کز ره نماز دگر
به دروازه ی شهر مانوش بر
به نزدیک دروازه آمد فرود
درخت از پس و پیش با آب رود
ز بازارگانی کرا بود بهر
یکایک به پیش آمدندش ز شهر
که برخیز و امشب به شهر اندر آی
که با دزد وارون نداری تو پای
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
از اختر ببینم یکی راز و راه
برافزون روز اندر آیم به شهر
مگر سود یابم از این مایه بهر
دل روز روشن چو شب چاک زد
کَننده به دریا فگندند پنج
چو روز از دل شب برآورد گرد
به شهر اندر آمد جهاندیده مرد
به گیتی ز رازش کس آگاه نه
ز رازش کس آگاه جز شاه نه
ز گوهر بسی پیش مانوش برد
که دیدار گوهر دل و هوش برد
بماند اندر آن شهر خرّم دو سال
فزون آمدش هر گه از مایه مال
وز آن گِل همی کند رنجور مرد
چنین تا برآورد از آن چاه گرد
یکایک بدان آفتابه رسید
بدید و به درگاه قیصر دوید
که گنجی بدیدم ز بیرون شهر
مرا گر دهد شاه از آن مایه بهر
سر چاه بگرفت دستور شاه
درم برکشیدند از آن ژرف چاه
کَشنده درم پیش خسرو کشید
چو قیصر نگه کرد و آن مُهر دید
نشان و تن و چهره ی دارنوش
بدید و ز شادی بر آمد بجوش
به دستور گفت این نیای من است
نهان کرده گنج از برای من است
درم پیش قیصر فرو ریختند
سراسر همه بر هم آمیختند
چو دستور بگشاد مُهر سبوی
یکی پوست آهو بر آمد از اوی
بخندید مانوش و گفت این چه چیز
همانا یکی گنجنامه ست نیز
چو بگشاد آن پوست و آن چهره دید
بترسید و لب را به دندان گزید
زمانی همی گفت با خویشتن
که این چیست ماننده ی اهرمن
همانا طلسمی ست از بهر شهر
کز این شهر بدخواه را نیست بهر
چو آن راز، دستور بروی بخواند
بترسید مانوش و خیره بماند
به دستور گفت ای فرومایه مرد
که آهنگ خواند بدین مرز کرد
نگه کن یکی تا کی آید برون
چه مایه ست از آن سالیان تا کنون
چنین داد پاسخ که سیصد گذشت
کنون چرخ بر سیصد و هفت گشت
مگر گاه آن باشد ای شهریار
که آید پدید اندر این روزگار
از آن راز کشور پر آوازه گشت
همان روز بازارگان بازگشت
به نزدیک خسرو شد و مژده داد
از آن مژده شد شاه فرخنده شاد
همان گه سپه را ز کشور بخواند
چنان کاندر ایران سواری نماند
فراز آمدش لشکری بیشمار
همانا فزون بُد ز سیصد هزار
همه گیل و دیلم گروها گروه
همه بسته درهم بکردار کوه
همه تشنه بر خون دشمن دلیر
همه رزم را همچو ارغنده شیر
سرِ ماه هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آواز کوس
بتوفید مهر و بنالید ماه
ز بانگ تبیره، ز گرد سپاه
ز بس جوشن و تیغ و زوبین کین
چو یک رنگ گشت آسمان و زمین
روان لشکری در بیابان و کوه
که کوه و بیابان ز رنجش ستوه
ز منزل چو برداشتی پیشرو
به جایش فرود آمدی شاه گو
به طرطوس یکسر فرود آمدند
جهانی به تاراج برهم زدند
بفرمود تا برگشادند دست
همه کشور و مرز کردند پست
به روم اندر افتاد یکسر خروش
که آمد همان گفته ی دارنوش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱ - نامه نوشتن کوش به سوی مانوش
به مانوش پس نامه فرمود کی
نبیسنده برداشت باریک نی
سرنامه از شاه گردان و کین
سر تازیان شاه ایران زمین
نیا، خسرو گرد گیتی گشای
نداردْش کوه گران پیش پای
به نزدیک مانوش سالار روم
سر مرزبانان آن مرز و بوم
سپاس از خداوند کیوان و هور
که او داد فیروزی و فرّ و زور
بدان تا بدان را ز بن برکنیم
تن بت پرستان به خاک افگنیم
بتان را همه زیر پای آوریم
ره پاک یزدان بجای آوریم
چو کار سیاهان سرآمد کنون
ز نوبی و زنگی براندیم خون
جهان از بداندیش خود بستدیم
همان تازیان را بهم برزدیم
همانا چنان است از اختر پدید
که از رومیان کینه باید کشید
کنون آگهت کردم از کار خویش
تو را بد رسد گر نیایی به پیش
چو در نامه کوتاه شد داوری
بر آن نامه خسرو زد انگشتری
فرستاده ای مهربان برگزید
که دانست گفتار رومی شنید
نوند شتابان به هامون و کوه
برفت و نیامد ز رفتن ستوه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳ - گفتگوی صلح با فرستاده ی مانوش
از او آگهی رفت نزدیک شاه
فرستاد پیشش پذیره سپاه
ز زندان بفرمود تا چند تن
بیاورد دژخیم با خویشتن
به درگاه پیش سیاهان فگند
بدان تا بیابند از ایشان گزند
همی هر سیاهی یکی بردرید
چو دستور روم آن چنان هول دید
بلرزید بر خویشتن چون درخت
همی رفت بیهوش تا پیش تخت
چو چشمش برآن تاج و گاه اوفتاد
ز یزدان به زیر لب او کرد یاد
زبانش ز خشکی همی خیره گشت
روانش ز اندیشه ها تیره گشت
نه بر شه توانست کرد آفرین
نه ز اندیشه بپسود روی زمین
نشاندش پرستنده در پیش گاه
نکرد اندر او شاه ایران نگاه
بدان تا دلش یافت آرام و هوش
بسی آفرین کرد بر دارنوش
بدو گفت خسرو که ای نیکمرد
تو را قیصر از بهر چه رنجه کرد
چنین داد پاسخ که ای شهریار
به کام تو بادا همه روزگار
بدان آمدم من بدین بارگاه
که تا بهره یابم ز دیدار شاه
ببینم که تا شاه آزاده خوی
چه دارد به دل در ز روم آرزوی
چو دیدم من این خسروی تاج و تخت
زبانم به کام اندرون گشت سخت
بدو گفت مانوش را بی گمان
سر آید همی روزگار و زمان
چرا او نیامد بجای تو پیش
مگر چیره بیند همی تیغ خویش
از آن، مشت خویش آیدش بس گران
که بر رخ نخورده ست از دیگران
اگر او نیاید من آیم برش
یکی برگراییم یال و برش
بدو گفت دستور کای شاه کی
دلیر و سرافراز و فرخنده پی
شود روم ویران گر آیی به روم
شود فرّهی دور از آن مرز و بوم
ز شاه جهان این نیاید پسند
که بر بیگناهان بیاید گزند
نه از رومیان روزی آمد گناه
نه مانوش مست است از آزار شاه
اگر شاه را آرزو خواسته ست
همه جنگ و پرخاش برخاسته ست
فرستد همی شاه را پای رنج
همه هرچه دارد نهان کرده گنج
همی خواهش افزود دستور مرد
چنین تا دل شاه خشنود کرد
بدو گفت کاکنون ز بهر تو را
ببخشودم این شاه و شهر تو را
دو ساله فرستاد بایدش باز
چو هنگام کسرای گردنفراز
سر تاجداران، انوشین روان
پناه گوان، افسر خسروان
از آن خایه ی زرّ سیصد هزار
فرستد مر این بارگه را نثار
به مثقال هر یک فزون از چهل
که خورشید گردد ز رنجش خجل
دگر سی تن از نامداران روم
بزرگان شهر و سواران بوم
گروگان فرستد بدین بارگاه
بدان تا نگردد به گرد گناه
مهین تر برادرش خواهم نوا
کجا هست بر روم فرمانروا
دگر مسجد مؤمنان هرکه هست
همان جا که مانوش دارد نشست
کند بازش آن گه از آن به که بود
که او کرد ویران چنان کِم شنود
بر او بر بکار آورد زرّ و چیز
بدان سان که ویران نگردد بنیز
مسلمان هر آن کس که هست اندر اوی
کس او را نیازارد از هیچ روی
وگرنه همه دیر یاهای روم
که هست اندر ایران و آن مرز و بوم
سراسر همه زیر پای آورم
همه کینه ها را بجای آورم
بر این گونه ها باز گردم ز راه
وگرنه به روم اندر آرم سپاه
بدو گفت دستور فرمان کنم
همه هرچه فرمان دهی آن کنم
چو یکسر بجای آورم کام شاه
بماند بدین نیکوی نام شاه
اگر شاه فرمان کند با رهی
فرستم به مانوش از این آگهی
بدو داد خسرو همان گاه دست
به سوگند، دستور شه را ببست
که چون راست گردد همه کام شاه
از ایدر فروتر نیارد سپاه
به ایران زمین بازگردد به کام
وز آن راه دیگر نیاید به شام
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵ - صلح و باجگزاری مانوش
به یک هفته آمد به روم آن نوند
چو از نامه بگشاد مانوش بند
بخواند و فگند آستین بر زمین
نهاد از بر آستین بر جبین
همی گفت کای کردگار سپهر
تو افگندی اندر دل شاه مهر
تو کردی مر او را بدین مایه رام
وگرنه براندی بدین مرزکام
وز آن پس چو دستورش اندر رسید
همه باز گفت آنچه گفت و شنید
به دستور فرمود تا کرد ساز
به یک ماه گِرد آمد آن ساو و باز
بسی چیز دیگر بر آن برفزود
غلامان و اسبان چنان کِم شنود
گزین کرد سی تن ز گردان شهر
کسی را که بود از بزرگیش بهر
فرستادشان تا بر آرد به راه
که باشید یکسر نوا نزد شاه
چو سرکش بر شاه ایران رسید
به رومی بر او آفرین گسترید
بر شاه بگذاشت آن خواسته
غلامان و اسبان آراسته
از آن شاد شد شاه پیروز بخت
همان گه ز طرطوس بربست رخت
به نیرنگ چون بستد آن ساو و باز
به بغداد شد شاه نیرنگ ساز
نشست از بر تخت با کام، کی
بینداخت رنج و بر افراخت می
به شاهان شد اندیشه از کار او
ولیکن نه آگه ز کردار او
دل هر کس از شاه ترسنده گشت
به تن هر کسی شاه را بنده گشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸ - پادشاهی اِفریقس
یکی پادشاهی افریقس است
که پند همه خسروان او بس است
پدرش ابرهه شاه والانسب
اگر دولت ارش رانی لقب
همه باختر زیر فرمان اوی
رمان دیو از تیغ برّان اوی
به مغرب برآورد شهری تمام
که دستورش افریقیه کرد نام
روان بود فرمانش سالی دویست
تو گفتی جز او در جهان شاه نیست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲ - داستان اسکندر در خاور
سر داستانهای شاهان پیش
که خسرو همی داشتی پیش خویش
همه دانش و رای و فرهنگ و سنگ
همه چاره و پند و نیرنگ و رنگ
ز خواندن بیفزایدت رای و هوش
ز دیدن شگفت آیدت روی و گوش
نبشته به یونانی و پهلوی
چنین یافتم گر زمن بشنوی
که چون بر سکندر جهان گشت راست
یکی گرد گیتی همی گشت خواست
ز دارای ایران وز فور هند
بپرداخت گیتی به هندی پرند
سوی خاور آمد جهانجوی شاه
سپاهی که بر باد بربست راه
همی رفت تا پیش دریا رسید
که خورشید گردد از او ناپدید
لب ژرف دریا و مردم گروه
که گردد ز دیدارشان دل ستوه
برهنه سراپای و چرمی سیاه
بسان دل مردم کینه خواه
دهنشان و دندانشان همچو سگ
ز سگ برگذشتند، هنگام تگ
ز زوبینشان بود ساز نبرد
همی یکدگر را دریدند و خورد
سپاه سکندر بدیدند زود
ز زین هر یکی مر یکی را ربود
بخوردند بسیار مرد از سپاه
به زوبین بسی گشت مردم تباه
همی بر دریدند مانند سگ
نماندند گوشت و پی و پوست و رگ
سکندر سوی آسمان کرد روی
همی گفت کای چاره ی چاره جوی
تویی آفریننده ی نیک و بد
تویی پروراننده ی دام و دد
دل من بدین دشمنان شاد کن
سپاه مرا از بد آزاد کن
وز آن پس بفرمود تا چون تگرگ
ز پیکان برایشان ببارید مرگ
سپاهش به ترکش چو دست آختند
زمین از سیاهان بپرداختند
بکشتند چندان که دریا به رنگ
چو خون گشت، تیره شب آمد به تنگ
سپاه سیاهان پراگنده گشت
سکندر از آن جایگه درگذشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳ - اسکندر در برابر پیکر کوشِ پیل دندان، سالار چین
همی راند یک روز و یک شب سیاه
رسیدند نزدیک سنگی سیاه
بتی بر سر سنگ دید از رخام
به نزدیک او شد شه نیکنام
نبشته چنین یافت بر دست اوی
که این پیکر کوش وارونه خوی
شه پیل دندان و سالار چین
خداوند فرمان و تاج و نگین
یکی کامرانی که اندر جهان
نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
نراند کس آن کاو بر انده ست نیز
سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
برفت و به دستش همه باد ماند
خراب آمد و گیتی آباد ماند
گر آگاه گردید از کار من
ز فرمان و نیرو و کردار من
ز رای و ز مردی و گنج و سپاه
ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
نباید که بندد دل اندر جهان
که نوش آشکار و شرنگ از نهان
سه پانصد به گیتی بماندم درون
همه شهریاران به تیغم زبون
شکسته به دستم همی شد درست
ز خاک پی اسب من زر برست
ز سندان گذر کرد زوبین من
چنین آمدی باد نوشین من
کنونم فروریخت اندامها
چنین بود خواهد سرانجامها
سکندر فرو ریخت از دیده آب
همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
اگر صد بمانیم وگر صد هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
مرا کاشک زین دانشی راستان
کسی کردی آگاه از این داستان
بدانستمی کار و کردار کوش
که از سنگ دیدیم دیدار کوش
پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت
شب و روز یک ماه دیگر برفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵ - فرود آمدن بر دامن کهسار و گفتگوی اسکندر با مهانش
سکندر دو تن پیش کرد از گروه
بشد تا رسید او به نزدیک کوه
بیابان و کوه اندر او بود و رود
بفرمود تا لشکر آمد فرود
چو بر دامن کوه انبوه شد
خود و چند تن بر سر کوه شد
یکی جای دید از درِ خسروان
درخت برومند و آب روان
یکی خانه از سنگ سخت استوار
برآورده بر تیغ آن کوهسار
تو گفتی که بر ابر ساید همی
وگر زآسمان برتر آید همی
چو فرزانه از پشت خود بنگرید
گروهی همه آدمی چهره دید
فرود آمد و شد پذیره دوان
ز شادی شده روی چون ارغوان
بپرسیدی او هر یکی را به داد
جهانجوی را بوسه بر دست داد
ببرد و نشاندش به زیر درخت
ستایش همی کرد بر شاه سخت
سکندر بدو گفت بنشین ز پای
که ما را به دیدار تو هست رای
بدو گفت شاها، ردا، سرورا
مفرمای پیشت نشستن مرا
ز نام و نشانت مرا آگهی ست
نشستن به پیش تو از ابلهی ست
سکندر ز گفتار او خیره ماند
هیم زیر لب نام یزدان بخواند
بدو گفت کای پیر پاکیزه تن
چه دانی نژاد من و نام من؟
چنین است پاسخ که بی داوری
همانا که تو شاه اسکندری
تویی در جهان شاهِ یزدان شناس
به تو نیست گردد همه ناسپاس
ز فرّ تو داده ست یزدان نشان
که گردند نرم از تو گردنکشان
سه صد سال پیش از تو ای نامدار
ببین چهره ی خویش کرده نگار
به خانه در آمد جهاندیده مرد
یکی پوست آهو برآورد زرد
ز هم باز کرد و بدیشان نمود
نشان سکندر بدان سان که بود
همه کار و کردارش اندر جهان
که پیش آیدش آشکار و نهان
سراسر نبشته بدو اندرون
گذشته بدو سال سیصد فزون
سکندر به یاران نگه کرد و گفت
که هرگز بدین سان که دیده شگفت
تو ای پیر فرزانه بنشین ز پیش
مرا شاد گردان به دیدار خویش
ز بس خواهش سخت و گفتار شاه
مهانش نشست اندر آن پیشگاه
بپرسید از او هر کسی دانشی
ز پاسخ پدید آمدش رامشی
چنان یافتندش به دانش که چیز
نپوشیده بود ایزد از وی بنیز
سکندر بر او آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نبینم چو تو نیز کس در جهان
ز مردان دانا و کارآگهان
بدو گفت کای شاهِ‌ مهمان پیر
ببایدت خوردن همی ناگزیر
چنین داد پاسخ که تو پیشتر
از این میوه ی پخته لختی بخور
بدو گفت فرزانه کای بی همال
بر آمد همانا صد و شصت سال
که من روزه نگشاده ام جز به شب
همان بسته دارم ز گفتار لب
مگر آن که روزی به سال اندرون
مرا جشن کرد ایزد رهنمون
در آن روز یابد تنم پرورش
وز این میوه یابد روانم خورش
کدام است، گفت، آن گرانمایه روز
که باشد تو را زین نشان دلفروز
سوم روز، گفتا، ز اردیبهشت
که یزان ز بخشایش او را سرشت
در این روز آدم بشد زین سرای
به مینو فرستاد جانش خدای
چه دانی بدو گفت، کاین روز بود
همین ماه و روز دل افروز بود
گر این از نبشته بگویی همی
ز خشت گران گل بشویی همی
که هنگام طوفان نبشته نماند
که آن را کسی بر توانست خواند
بخندید فرزانه از گفتِ شاه
بدو گفت کای شاه با فرّ و جاه
تو اندر جهان زین سخن برتری
کز این سان کنی با رهی داوری
جهان را اگر آب بگرفت نیز
نه آن بود کز بُن نماند ایچ چیز
نبشته گر اخنوخ زی او رسید
نگه کرد و گویی که شد ناپدید
ز نادان شگفت آیدم این سخن
نه از شاه گیتی سرِ انجمن
جهان را اگر آب بگرفت بند
به یزدان پرستان نیامد گزند
چنین آفرینش بدان کس نمود
که از آفریننده آگه نبود
کسانی که بر کوه راهون بُدند
اگرچه فزون گویم افزون بُدند
شنیدم که بودند پنجه هزار
ز یزدان پرستان بدان روزگار
سراسر ز یزدان سخن راندند
همی صحف آدم فرو خواندند
به راهون فرود آمده ست این زمان
که آدم فرود آمد از آسمان
نشان دو پای گرامی پدر
پدید است روشن بدان کوه بر
به شهر سر ندیب، وز هندوان
همه ساله مردم بدان کُه دوان
چو کشتی سوی کوه راهون رسید
پیامبر مرآن مردمان را بدید
به دیدار ایشان شد او شادمان
چنین گفت کای نیکدل مردمان
بترسیدم ارباب پروردگار
که یکسر برآرد ز مردم دمار
کنون چون شما را بدیدم بجای
همی داشت باید سپاس از خدای
پس آن استخوانهای آدم که بود
بدیشان سپرد و بدیشان نمود
که هست این به نزد شما زینهار
بپرسد شما را از این کردگار
بدارید در زیر خشکی از آب
نمان تا بتابد بر او آفتاب
وز آن جایگه باز کشتی براند
به جودی رسید و همان جا بماند
یکی کوه کوچک به ما فارقین
دراز است گفتار مردم در این
اگر شاه خواهد بگویم به شاه
هر آنچ از خرد نزد او هست راه
پس آن گه مهانش بدو باز گفت
سخنها کجا با خرد بود جفت
بر او آفرین خواند شاه زمین
همی گفت نشنیدم از کس چنین
وز آن پس بدو گفت کای نیکمرد
تو را رهنمونی به ایدر که کرد
بدین کوه چون آمدی بی سپاه
که بر تو گزندی نیامد ز راه
تو با این چنین مردم غمگسار
چگونه گذاری همی روزگار
سه ماه است تا من به راه اندرم
چه بد دید از این راهِ بد لشکرم!
ندیدیم یزدان پرست ایچ کس
بدین کُه تو را دیدم امروز و بس
بدو گفت شاها تو پاسخ نیوش
بده داد و از راستی بر مجوش
تو را آز و افزونی ایدر کشید
ره آز بی رنج نتوان برید
تو اندر جهان نام جویی و کام
گریزان من از هر دو، از کام و نام
من ایزدپرستم، تو گیتی پرست
نگه کن کنون تا که برده ست دست
بدان دور گشتم من از هر گروه
گزیدم ز گیتی یکی تیغ کوه
وز این کوه کن پرسش و پرورش
پسندیده این پوشش و این خورش
که روزی بباید شدن زین سپنج
نخواهم که باشد روانم به رنج
به ره گر بیالاید اندام من
بدان سر بماند ز من کام من
گر اندامها باز پرسند راز
دراز است کار، ای شه سرفراز
بدو گفت یزدان تو را ره نمود
به دین و به دانش چنان بر فزود
بدان تا بیاموزد از تو کسی
به دین اندر آری تو بیدین بسی
چو بی بر بود دانش تو چنین
چو گنجی بود مانده زیر زمین
چنین داد پاسخ بدو مرد داد
که ما چون دهیم آن که یزدان نداد
به دانش کرا برگزیده ست و دین
فزون از من است، ای شه بافرین
گر او را نداده ست از این هر دو چیز
چگونه توانیم دادنش نیز
سکندر بدو گفت کای نیکخوی
ز تخم و نژادت مرا بازگوی
بگو تا بدین کوه چون آمدی
چو از زاد بومت برون آمدی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۶ - سرگذشت جمشید و بازماندگانش به روایت مهانش
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا اندر آورد بی ترس و باک
من از تخم جمشیدم ای شاهزاد
نمانده ست جز من کسی زآن نژاد
بدان روزگاران چو گردان سپهر
ز جمشید ببرید پیوند و مهر
جهان شد به فرمان ضحّاک دیو
ز هر سو برآمد ز دیوان غریو
ز گیتی ز یزدان پرستان نشان
گسسته شد از بیم جادوفشان
رخ بخت جمشید بیرنگ شد
بر او بر زهر سو جهان تنگ شد
زن خویش را با دو فرزند خویش
فرستاد با خویش و پیوند خویش
به جایی که ارغونش خوانی زچین
همه بیشه بینی سراسر زمین
حریر است ارغون میان اندرش
که نتوان پریدن عقاب از برش
زنش دختر شاه چین بود نیز
بدو داد گنجی ز هرگونه چیز
به هنگام رفتن سپه را بگفت
که این راز دارید یکسر نهفت
مرا هر دو فرزند چون دیده اند
به مردی و دانش پسندیده اند
ولیکن ز فارک نیاید پدید
یکی شاه کاو کین تواند کشید
ز نونک پدید آید آن شهریار
که از دیو چهره برآرد دمار
ز ضحاک جادو کشد کین من
جهان تازه گرداند از دین من
پرستش مر او را کنید از جهان
که گردون بسی راز دارد نهان
چو بشنید فارک زجم این سخُن
یکی رای شایسته افگند بن
به جم گفت کای شهریار زمین
گر این داستان بود خواهد چنین
مرا پادشاهی نخواهد رسید
چنین آمد از چرخ گردان پدید
به یزدان پرستی مرا ره نمای
چو بی بهره ام زین سپنجی سرای
ز شاهی چو نونک همی برخورد
بود کآن جهانی ز من نگذرد
ز فارک چو بشنید جم این سخن
بر او تازه تر شد جهان کهن
سه دفتر بدو داد شاه بلند
سراسر همه پر ز علم و ز پند
همه صحف پیغمبران خدای
نبشته به خط شه پاکرای
بدو گفت کاین هر سه را کار بند
چو خواهی که باشی تو دور از گزند
از این هر سه گر کاربندی یکی
به یزدان رساند تو را بی شکی
به ارغون فرستادشان ز آن سپس
بدان تا نبینندشان هیچ کس