عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چه بازی دوش در میخانه کردند
که صد خم را بیک پیمانه کردند
چه حکمت بود از این هیکل خدا را
که گاهی کعبه گه بتخانه کردند
بمعنی یک حقیقت بود لیکن
بصورت صد هزار افسانه کردند
یکی پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه کردند
خیالی در دل ساغر فکندند
حدیثی بر زبان شانه کردند
سخن از حلقه زنجیر گفتند
بسی دیوانه را فرزانه کردند
خیالی از پری در شیشه دیدند
جهانی عقل را دیوانه کردند
بیا ما نیز از این زندان برآئیم
که یاران همتی مردانه کردند
که صد خم را بیک پیمانه کردند
چه حکمت بود از این هیکل خدا را
که گاهی کعبه گه بتخانه کردند
بمعنی یک حقیقت بود لیکن
بصورت صد هزار افسانه کردند
یکی پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه کردند
خیالی در دل ساغر فکندند
حدیثی بر زبان شانه کردند
سخن از حلقه زنجیر گفتند
بسی دیوانه را فرزانه کردند
خیالی از پری در شیشه دیدند
جهانی عقل را دیوانه کردند
بیا ما نیز از این زندان برآئیم
که یاران همتی مردانه کردند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
دمبدم عمر میرود بر باد
باده خور باده هر چه باداباد
دیدی آخر که خواجه مرد و نبرد
آنچه در عمر خود نخورد و نداد
خود بخور یا بده و گر نه بنه
تا خورد دشمنت بروز مباد
خیمه چرخرا حبابی گیر
نیمه بر آب و نیمه ای بر باد
خانه ای سخت سست بنیاد است
کش بر آب و هوا بود بنیاد
نکته ای گویمت ز گردش چرخ
دارم این نکته را ز پیری یاد
هر که زاده است باز خواهد مرد
هر که مرده است باز خواهد زاد
دل بر این کاخ زرنگار مبند
که بسی چون من و تو دارد یاد
دادگر نیست در جهان ورنه
میزدم از جفای گردون داد
وه چه خوش گفت مردک دانا
کافرین بر روان دانا باد
گر نباشی بسان نخل کریم
باش باری بمثل سرو آزاد
باده خور باده هر چه باداباد
دیدی آخر که خواجه مرد و نبرد
آنچه در عمر خود نخورد و نداد
خود بخور یا بده و گر نه بنه
تا خورد دشمنت بروز مباد
خیمه چرخرا حبابی گیر
نیمه بر آب و نیمه ای بر باد
خانه ای سخت سست بنیاد است
کش بر آب و هوا بود بنیاد
نکته ای گویمت ز گردش چرخ
دارم این نکته را ز پیری یاد
هر که زاده است باز خواهد مرد
هر که مرده است باز خواهد زاد
دل بر این کاخ زرنگار مبند
که بسی چون من و تو دارد یاد
دادگر نیست در جهان ورنه
میزدم از جفای گردون داد
وه چه خوش گفت مردک دانا
کافرین بر روان دانا باد
گر نباشی بسان نخل کریم
باش باری بمثل سرو آزاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
هر کسی در جهان غمی دارد
هر دلی راز مبهمی دارد
سخن اهل دل نشاید گفت
بهمه کس که محرمی دارد
ایخوش آندل که میتواند گفت
راز خود را که همدمی دارد
منطوی در وجود انسان است
هر دو کز حق دو عالمی دارد
هر که در خود نظر کند بیند
که بلیسی و آدمی دارد
هر که بیند بخویشتن،داند
که بهشت و جهنمی دارد
سر توحید و مشرب تحقیق
شیخ داند ولی کمی دارد
هر دلی راز مبهمی دارد
سخن اهل دل نشاید گفت
بهمه کس که محرمی دارد
ایخوش آندل که میتواند گفت
راز خود را که همدمی دارد
منطوی در وجود انسان است
هر دو کز حق دو عالمی دارد
هر که در خود نظر کند بیند
که بلیسی و آدمی دارد
هر که بیند بخویشتن،داند
که بهشت و جهنمی دارد
سر توحید و مشرب تحقیق
شیخ داند ولی کمی دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ابر اندک ترشحی دارد
آسمان قطره قطره می بارد
وقت آن شد که باز ساقی بزم
همتی سوی عشق بگمارد
چشم مخمور و زلف آشفته
دست سوی قدح فراز آرد
مست و مستانه سوی محفل عیش
قدم از روی ناز بگذارد
عفل و اندیشه را بپای جنون
با لگد کوب سخت بفشارد
غم بیهوده را بساغر می
با حریفان مست بگسارد
هوش و دانش بدست مستی و عشق
دست و پا بسته نیز بسپارد
بشکند این طلسم و هم و خیال
هر چه را هست نیست انگارد
بر کند بیخ خانه بیداد
بودنی را نبوده پندارد
شیخ اگر خورده باده باکی نیست
گو دل بیدلی نیازارد
می کند احتیاط روز شمار
جام می کو بسبحه بشمارد
سبز خواهد شدن بروز نشور
تخم اندیشه کاین زمان کارد
آسمان قطره قطره می بارد
وقت آن شد که باز ساقی بزم
همتی سوی عشق بگمارد
چشم مخمور و زلف آشفته
دست سوی قدح فراز آرد
مست و مستانه سوی محفل عیش
قدم از روی ناز بگذارد
عفل و اندیشه را بپای جنون
با لگد کوب سخت بفشارد
غم بیهوده را بساغر می
با حریفان مست بگسارد
هوش و دانش بدست مستی و عشق
دست و پا بسته نیز بسپارد
بشکند این طلسم و هم و خیال
هر چه را هست نیست انگارد
بر کند بیخ خانه بیداد
بودنی را نبوده پندارد
شیخ اگر خورده باده باکی نیست
گو دل بیدلی نیازارد
می کند احتیاط روز شمار
جام می کو بسبحه بشمارد
سبز خواهد شدن بروز نشور
تخم اندیشه کاین زمان کارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا چند از این خاک بمیرید و بزائید
گامی بگذارید و بر افلاک بر آئید
بکبار بمیرید و دوم بار نمیرید
یکبار بزائید و دوم بار مزائید
یکروز مباشید و همه روز بباشید
یکدم بمپائید و همه سال بپائید
از لب بسوی کوه وز که باز سوی لب
خواهید روان شد که همه رجع صدائید
باز آمدن و رفتن از این خانه شما را
از چیست بپرسید که چونید و چرائید
بر دولت و بر مال فزایش نکند سود
آن سود بود سود که بر خود بفزائید
خود منبع شهد و شکر و کان نباتید
تا چند بطمع شکر انگشت بخائید
ای پاک نژادان فلک قدر ملک صدر
تا کی بدر مفلسکان چهره بسائید
زین سوی بدان سوی و زین کوی بدان کوی
چون یوسف مصرید که در بیع و شرائید
گامی بگذارید و بر افلاک بر آئید
بکبار بمیرید و دوم بار نمیرید
یکبار بزائید و دوم بار مزائید
یکروز مباشید و همه روز بباشید
یکدم بمپائید و همه سال بپائید
از لب بسوی کوه وز که باز سوی لب
خواهید روان شد که همه رجع صدائید
باز آمدن و رفتن از این خانه شما را
از چیست بپرسید که چونید و چرائید
بر دولت و بر مال فزایش نکند سود
آن سود بود سود که بر خود بفزائید
خود منبع شهد و شکر و کان نباتید
تا چند بطمع شکر انگشت بخائید
ای پاک نژادان فلک قدر ملک صدر
تا کی بدر مفلسکان چهره بسائید
زین سوی بدان سوی و زین کوی بدان کوی
چون یوسف مصرید که در بیع و شرائید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
شیخ و زاهد گر مرا مردود و کافر گفته اند
عذر ایشان روشن است از روی ظاهر گفته اند
خاطری رنجیده از ما دادشتند این ابلهان
این سخنها را مگر از رنج خاطر گفته اند
دشمن دانا بود نادان که در هر روزگار
انبیا را ناقصان کذاب و ساحر گفته اند
این خراطین بین که با این عقل و این دانش، سخن
از سماک اعزل و از نسر طائر گفته اند
گر خردمندان رضا باشند از ما باک نیست
زانچه این نابخردان از عقل قاصر گفته اند
عذر ایشان روشن است از روی ظاهر گفته اند
خاطری رنجیده از ما دادشتند این ابلهان
این سخنها را مگر از رنج خاطر گفته اند
دشمن دانا بود نادان که در هر روزگار
انبیا را ناقصان کذاب و ساحر گفته اند
این خراطین بین که با این عقل و این دانش، سخن
از سماک اعزل و از نسر طائر گفته اند
گر خردمندان رضا باشند از ما باک نیست
زانچه این نابخردان از عقل قاصر گفته اند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
نیست جز عشق را رکوع و سجود
عشق هم ساجد است و هم مسجود
هر چه جز عشق نیست غیر عدم
هر چه عشق است نیست غیر وجود
گر بوجدان رهی بری دانیک
عشق هم واجد است و هم موجود
عقل را نیست نسبتی با عشق
عقل معدود و عشق نامعدود
عقل را نیست قدرتی بر عشق
عقل محدود و عشق نامحدود
نیست جز عشق عاقل و معقول
نیست جز عشق عابد و معبود
عشق حق است و غیر او باطل
عشق مقبول و غیر او مردود
ادب عشق بود در قرآن
هر چه فرمود از حدود و قیود
عشق هم ساغر است و هم ساقی
عشق هم شاهد است و هم مشهود
عشق هم ساجد است و هم مسجود
هر چه جز عشق نیست غیر عدم
هر چه عشق است نیست غیر وجود
گر بوجدان رهی بری دانیک
عشق هم واجد است و هم موجود
عقل را نیست نسبتی با عشق
عقل معدود و عشق نامعدود
عقل را نیست قدرتی بر عشق
عقل محدود و عشق نامحدود
نیست جز عشق عاقل و معقول
نیست جز عشق عابد و معبود
عشق حق است و غیر او باطل
عشق مقبول و غیر او مردود
ادب عشق بود در قرآن
هر چه فرمود از حدود و قیود
عشق هم ساغر است و هم ساقی
عشق هم شاهد است و هم مشهود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
این پایه که عقل و هنرش نام نهادند
سرمایه فتح و ظفرش نام نهادند
دیدم هم بیدانشی و بی خبری بود
از شعبده علم و خبرش نام نهادند
خود بینی و کبر و حسد و عجب و ریا بود
دانشوری و فضل و فرش نام نهادند
صد بند و گره از غم دل بر سر و بردوش
در هم زده تاج و کمرش نام نهادند
بر خاک فتاد از مه و از مهر فروغی
این بیخردان سیم و زرش نام نهادند
خون شد دل خورشید ز بی برگی این خاک
از عشوه عقیق و گهرش نام نهادند
راز دل افلاک بیک مشت گل و خاک
بنهفته بصورت بشرش نام نهادند
گه یوسف و یعقوب گهی شیث و گه ایوب
گه نوح و گهی بوالبشرش نام نهادند
گه خواجه لولاک گهی خسرو افلاک
گه باب شبیر و شبرش نام نهادند
خواندند گهی خواجه هر منعم و درویش
گه خالق هر خیر و شرش نام نهادند
القصه که از تابش رخسار علی بود
یک جلوه که شمس و قمرش نام نهادند
در خاک نهان ریشه و بر چرخ عیان شاخ
گاهی شجر و گه ثمرش نام نهادند
زاده زدمش آدم و او زاده ز آدم
گاهی پدر و گه پسرش نام نهادند
از زلف و رخ او بدل چرخ خیالی
تابید که شام و سحرش نام نهادند
سرمایه فتح و ظفرش نام نهادند
دیدم هم بیدانشی و بی خبری بود
از شعبده علم و خبرش نام نهادند
خود بینی و کبر و حسد و عجب و ریا بود
دانشوری و فضل و فرش نام نهادند
صد بند و گره از غم دل بر سر و بردوش
در هم زده تاج و کمرش نام نهادند
بر خاک فتاد از مه و از مهر فروغی
این بیخردان سیم و زرش نام نهادند
خون شد دل خورشید ز بی برگی این خاک
از عشوه عقیق و گهرش نام نهادند
راز دل افلاک بیک مشت گل و خاک
بنهفته بصورت بشرش نام نهادند
گه یوسف و یعقوب گهی شیث و گه ایوب
گه نوح و گهی بوالبشرش نام نهادند
گه خواجه لولاک گهی خسرو افلاک
گه باب شبیر و شبرش نام نهادند
خواندند گهی خواجه هر منعم و درویش
گه خالق هر خیر و شرش نام نهادند
القصه که از تابش رخسار علی بود
یک جلوه که شمس و قمرش نام نهادند
در خاک نهان ریشه و بر چرخ عیان شاخ
گاهی شجر و گه ثمرش نام نهادند
زاده زدمش آدم و او زاده ز آدم
گاهی پدر و گه پسرش نام نهادند
از زلف و رخ او بدل چرخ خیالی
تابید که شام و سحرش نام نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خوشا کاین خانه را ویرانه سازند
در آن ویرانه از نو خانه سازند
بیا ویرانه شو تا بیت معمور
ملایک اندر آن ویرانه سازند
چه خاصیت در این آب و گل افتاد
که هم زو کعبه هم بتخانه سازند
بنازم دست قدرت را در این خاک
که تسبیح از گل پیمانه سازند
چو یک پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه سازند
چنان ویرانه شد مسجد که آباد
نخواهد شد مگر میخانه سازند
بیا دیوانه را عاقل کن ای مرد
چه سود ار عاقلی دیوانه سازند
نمی گنجد حقیقت در بیان ها
که چندین قصه و افسانه سازند
کنید اینسان که بهر صید سیمرغ
ز خط و خال، دام و دانه سازند
بوصف حال ابسان و سلامان
حدیث از شمع و از پروانه سازند
دو گیتی گر شود ویرانه، آباد
بدست همت مردانه سازند
در آن ویرانه از نو خانه سازند
بیا ویرانه شو تا بیت معمور
ملایک اندر آن ویرانه سازند
چه خاصیت در این آب و گل افتاد
که هم زو کعبه هم بتخانه سازند
بنازم دست قدرت را در این خاک
که تسبیح از گل پیمانه سازند
چو یک پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه سازند
چنان ویرانه شد مسجد که آباد
نخواهد شد مگر میخانه سازند
بیا دیوانه را عاقل کن ای مرد
چه سود ار عاقلی دیوانه سازند
نمی گنجد حقیقت در بیان ها
که چندین قصه و افسانه سازند
کنید اینسان که بهر صید سیمرغ
ز خط و خال، دام و دانه سازند
بوصف حال ابسان و سلامان
حدیث از شمع و از پروانه سازند
دو گیتی گر شود ویرانه، آباد
بدست همت مردانه سازند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
حلقه بر هر در زدم دیدم در میخانه بود
در کفم هر سبحه کافتاد از گل پیمانه بود
جلوه گر از چهره پیر مغان دیدم عیان
نقش هر صورت که اندر کعبه و بتخانه بود
پرتوی از نقطه دانش در این بیدانشان
یک حقیقت دیدم و چندین هزار افسانه بود
چون فنای عاشقانرا شاه جان پروانه داد
سوخت صد پروانه و یک شمع را پروانه بود
عقل کل کش ساده دیدم با دو صد نقش و نگار
شور سودا و جنون از یک دل دیوانه بود
صد هزاران ساز و در هر یک نوائی مختلف
چون نهادم گوش جان یک ناله مستانه بود
در کفم هر سبحه کافتاد از گل پیمانه بود
جلوه گر از چهره پیر مغان دیدم عیان
نقش هر صورت که اندر کعبه و بتخانه بود
پرتوی از نقطه دانش در این بیدانشان
یک حقیقت دیدم و چندین هزار افسانه بود
چون فنای عاشقانرا شاه جان پروانه داد
سوخت صد پروانه و یک شمع را پروانه بود
عقل کل کش ساده دیدم با دو صد نقش و نگار
شور سودا و جنون از یک دل دیوانه بود
صد هزاران ساز و در هر یک نوائی مختلف
چون نهادم گوش جان یک ناله مستانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
شاهدی مستانه آمد زاهدی مستور شد
روزنخ کم زن که بر لوح این قضا مسطور شد
خود پرستی دم زد از هستی و این چون و چرا
سطوت برق تجلی زد، بر او مقهور شد
قصه ابلیس و آدم، نقل جم یا اهرمن
رمزی از افسانه ما و توئی مشهور شد
تافت چون مصباح ذات حق زمشکوه صفات
قلب انسان از همه اعیان ز جاج نور شد
از من و دل عارفی در کعبه و سنگ سیاه
زد مثلها تا چه حکمت زین سخن منظور شد
سنگ میثاق است کو، چون در بیضا بود لیک
دست نامحرم بسودش چون شب دیجور شد
این رقم را در ازل سطر از مداد نور بود
شد سیه چون در حجاب آب و گل مستور شد
یکدل ویرانه بود این کعبه کز طوف ملک
نامش اندر چرخ چارم خانه معمور شد
یک انا الحق بود گاهی از درخت موسوی
شد بلند آوازه گاهی از لب منصور شد
قسم عارف باده عشق و شراب بیخودی
قسم زاهد جوی شیر و چشمه کافور شد
بوالعجب دیدم که عارف صد هزاران ننگ داشت
زانچه از علم و هنر زاهد بدو مغرور شد
روزنخ کم زن که بر لوح این قضا مسطور شد
خود پرستی دم زد از هستی و این چون و چرا
سطوت برق تجلی زد، بر او مقهور شد
قصه ابلیس و آدم، نقل جم یا اهرمن
رمزی از افسانه ما و توئی مشهور شد
تافت چون مصباح ذات حق زمشکوه صفات
قلب انسان از همه اعیان ز جاج نور شد
از من و دل عارفی در کعبه و سنگ سیاه
زد مثلها تا چه حکمت زین سخن منظور شد
سنگ میثاق است کو، چون در بیضا بود لیک
دست نامحرم بسودش چون شب دیجور شد
این رقم را در ازل سطر از مداد نور بود
شد سیه چون در حجاب آب و گل مستور شد
یکدل ویرانه بود این کعبه کز طوف ملک
نامش اندر چرخ چارم خانه معمور شد
یک انا الحق بود گاهی از درخت موسوی
شد بلند آوازه گاهی از لب منصور شد
قسم عارف باده عشق و شراب بیخودی
قسم زاهد جوی شیر و چشمه کافور شد
بوالعجب دیدم که عارف صد هزاران ننگ داشت
زانچه از علم و هنر زاهد بدو مغرور شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
آمد مه خورداد که در غم نتوان بود
ماهی است که بی باده در غم نتوان بود
فصلی است که بی جام لبالب نتوان زیست
ماهیست که بی رطل دمادم نتوان بود
از قسم خود افزون مطلب، قول حکیم است
این نکته که بر خویش مقدم نتوان بود
آدم بحقیقت لقب مردم راد است
بی رادی و بیمردمی آدم نتوان بود
گر ملک سلیمان و اگر دانش آصف
کس را همه دم عیش مسلم نتوان بود
ماهی است که بی باده در غم نتوان بود
فصلی است که بی جام لبالب نتوان زیست
ماهیست که بی رطل دمادم نتوان بود
از قسم خود افزون مطلب، قول حکیم است
این نکته که بر خویش مقدم نتوان بود
آدم بحقیقت لقب مردم راد است
بی رادی و بیمردمی آدم نتوان بود
گر ملک سلیمان و اگر دانش آصف
کس را همه دم عیش مسلم نتوان بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
نگینی گر بدست جم نباشد
ز دست جم نگینی کم نباشد
سلیمان را سلامت، خاتم ار نیست
سلیمانی بدین خاتم نباشد
من از خود عالمی دارم که اندوه
ندارم، گر همه عالم نباشد
سخن با محرمی دارم که این راز
سزای گوش نامحرم نباشد
اگر گلچین گلی از باغ ما چید
بیک گل باغ ما خرم نباشد
بجز ماتم نباشد سور گیتی
خوشا روزی که این ماتم نباشد
مده یکدم خوشی را با دو عالم
که دو عالم جز این یکدم نباشد
ز دست جم نگینی کم نباشد
سلیمان را سلامت، خاتم ار نیست
سلیمانی بدین خاتم نباشد
من از خود عالمی دارم که اندوه
ندارم، گر همه عالم نباشد
سخن با محرمی دارم که این راز
سزای گوش نامحرم نباشد
اگر گلچین گلی از باغ ما چید
بیک گل باغ ما خرم نباشد
بجز ماتم نباشد سور گیتی
خوشا روزی که این ماتم نباشد
مده یکدم خوشی را با دو عالم
که دو عالم جز این یکدم نباشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بر خیز که خاست باد شبگیر
موذن بمناره گفت تکبیر
تو نیز چو باد و چون موذن
گر باده خوری بنوش شبگیر
سرخی شفق سپیدی صبح
خونی است که ریخته است در شیر
مهتاب و هوای صبحدم بین
آمیخته شیر با تبا شیر
آنجرعه که ماند در سبو دوش
بردار و بجام کن سرازیر
مه داس و فلک بسان دستاس
وین روی زمین چو سنگ در زیر
این بدرود آن بکوبد و مرگ
از خوردن ما نمیشود سیر
موذن بمناره گفت تکبیر
تو نیز چو باد و چون موذن
گر باده خوری بنوش شبگیر
سرخی شفق سپیدی صبح
خونی است که ریخته است در شیر
مهتاب و هوای صبحدم بین
آمیخته شیر با تبا شیر
آنجرعه که ماند در سبو دوش
بردار و بجام کن سرازیر
مه داس و فلک بسان دستاس
وین روی زمین چو سنگ در زیر
این بدرود آن بکوبد و مرگ
از خوردن ما نمیشود سیر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بر وی درازتر شود این آرزو و آز
چندانکه مردمی بزید در جهان دراز
پند ستوده عرب است آنکه مرد را
گردد جوان چو پیر شود آرزو و آز
بر رشته دراز امل خواجه می تنید
ناگه گسیخت رشته که آمد اجل فراز
راز جهان مجو که نگردد عیان بکس
چندانکه جستجوی کند این نهفته راز
این کاخ استوار شود عاقبت خراب
چندانکه پایدار بود عمر دیر باز
این تازه شاخ چند بر آید ز انبساط
و این نو نهال چند ببالد باهتزاز
خاطر منه بدنیی اگر میروی براه
صورت منه بقبله اگر میکنی نماز
چندانکه مردمی بزید در جهان دراز
پند ستوده عرب است آنکه مرد را
گردد جوان چو پیر شود آرزو و آز
بر رشته دراز امل خواجه می تنید
ناگه گسیخت رشته که آمد اجل فراز
راز جهان مجو که نگردد عیان بکس
چندانکه جستجوی کند این نهفته راز
این کاخ استوار شود عاقبت خراب
چندانکه پایدار بود عمر دیر باز
این تازه شاخ چند بر آید ز انبساط
و این نو نهال چند ببالد باهتزاز
خاطر منه بدنیی اگر میروی براه
صورت منه بقبله اگر میکنی نماز
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نزند دم فلک بجز دم عشق
عالمی نیست غیر عالم عشق
شادی ای نیست جز که شادی عشق
نیز نبود غمی بجز غم عشق
زین همه نکته ها که عقل سرود
حل نشد باز، راز مبهم عشق
عقل و آن زخمهای ناسورش
نشود به مگر بمرهم عشق
آدم عقل بود کز دم دیو
رفت ناگه ز ره، نه آدم عشق
عقل چون حلقه از پس در کوفت
کاندرین حلقه نیست محرم عشق
ملک صورت بود مسلم عقل
ملک معنی بود مسلم عشق
عالمی نیست غیر عالم عشق
شادی ای نیست جز که شادی عشق
نیز نبود غمی بجز غم عشق
زین همه نکته ها که عقل سرود
حل نشد باز، راز مبهم عشق
عقل و آن زخمهای ناسورش
نشود به مگر بمرهم عشق
آدم عقل بود کز دم دیو
رفت ناگه ز ره، نه آدم عشق
عقل چون حلقه از پس در کوفت
کاندرین حلقه نیست محرم عشق
ملک صورت بود مسلم عقل
ملک معنی بود مسلم عشق
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
نیمه از خاک و نیمه از افلاک
نیمه از دیو و نیمه از املاک
نیمه از تلخ و نیمه از شیرین
نیمه از زهر و نیمه از تریاک
نیمی از خلق و نیمه ای از امر
نیمی از پاک و نیمی از ناپاک
صورتی مختصر نهفته در او
از سمک هر چه هست تا بسماک
شکل و صورت بهر نظر ظاهر
روح و معنی فزونتر از ادراک
تا کی آدم بکشت و شیطان نیز
بهره ای داشت ز او، منم آن تاک
خاکی ایزد سرشت و کرد در او
هر دو عالم عجین، منم آن خاک
نیمه از دیو و نیمه از املاک
نیمه از تلخ و نیمه از شیرین
نیمه از زهر و نیمه از تریاک
نیمی از خلق و نیمه ای از امر
نیمی از پاک و نیمی از ناپاک
صورتی مختصر نهفته در او
از سمک هر چه هست تا بسماک
شکل و صورت بهر نظر ظاهر
روح و معنی فزونتر از ادراک
تا کی آدم بکشت و شیطان نیز
بهره ای داشت ز او، منم آن تاک
خاکی ایزد سرشت و کرد در او
هر دو عالم عجین، منم آن خاک
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
این خواجه گر رهد ز غم و حسرت اجل
شاید که نام خود بنهد حضرت اجل
بر دست خواجگی بنشسته که ناگهان
مرگش ز در درآید و گوید که العجل
گفت آن ستوده شاه، که دنیا پرست مرد
چون پیر شد، جوان شودش حرص با امل
نیکو سرود ای بفدای سخنش جان
چون بی ثمر درخت بود علم بی عمل
چندانکه خواجه کشت و درو دو برید و دوخت
آخر بگو چه برد از این رنج، ماحصل
بیهوده خواجه میفکند خویش را برنج
هرگز فزون و کم نشود قسمت ازل
هرچت ز دست رفت بدل میتوان گرفت
عمر است گوهریکه نباشد ورا بدل
بر لوح حکمت ازلی بر نوشته اند
تالایزال هر چه برآید زلم یزل
شاید که نام خود بنهد حضرت اجل
بر دست خواجگی بنشسته که ناگهان
مرگش ز در درآید و گوید که العجل
گفت آن ستوده شاه، که دنیا پرست مرد
چون پیر شد، جوان شودش حرص با امل
نیکو سرود ای بفدای سخنش جان
چون بی ثمر درخت بود علم بی عمل
چندانکه خواجه کشت و درو دو برید و دوخت
آخر بگو چه برد از این رنج، ماحصل
بیهوده خواجه میفکند خویش را برنج
هرگز فزون و کم نشود قسمت ازل
هرچت ز دست رفت بدل میتوان گرفت
عمر است گوهریکه نباشد ورا بدل
بر لوح حکمت ازلی بر نوشته اند
تالایزال هر چه برآید زلم یزل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
ما بپای خم می سر بشکنیم
توبه را بر روی ساغر بشکنیم
از سخن گر سکه بر زر میزند
مدعی، ما سکه بر زر بشکنیم
ایخوش آنروزی که بر گردون سوار
پنجه با خورشید خاور بشکنیم
چرخ گردون را چو چرخ پیر زال
سر بسر با قطب و محور بشکنیم
پیر میخانه اگر بر روی ما
در ببندد، حلقه بر در بشکنیم
طوطی هند است اگر شکر شکن
ما از او صد بار بهتر بشکنیم
گر دو روئی میکند با ما قلم
آن قلم بر روی دفتر بشکنیم
مسلمیم اما بکیش ما بود
محض کفر ار قلب کافر بشکنیم
نیست در آئین ما هرگز سزاک
دل ز درویش و توانگر بشکنیم
توبه را بر روی ساغر بشکنیم
از سخن گر سکه بر زر میزند
مدعی، ما سکه بر زر بشکنیم
ایخوش آنروزی که بر گردون سوار
پنجه با خورشید خاور بشکنیم
چرخ گردون را چو چرخ پیر زال
سر بسر با قطب و محور بشکنیم
پیر میخانه اگر بر روی ما
در ببندد، حلقه بر در بشکنیم
طوطی هند است اگر شکر شکن
ما از او صد بار بهتر بشکنیم
گر دو روئی میکند با ما قلم
آن قلم بر روی دفتر بشکنیم
مسلمیم اما بکیش ما بود
محض کفر ار قلب کافر بشکنیم
نیست در آئین ما هرگز سزاک
دل ز درویش و توانگر بشکنیم