عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - لغز
چیست آن سرو نارسیده به بار
بردمیده ز ایزدی گلزار
در بهار است چون به گاه خزان
در خزان است چون به گاه بهار
خود بود سروبن ولی بینی
برسرش سروهای خوش‌رفتار
سرو را آب سرفرازکند
وین خوداز آب پست گردد و زار
چشم‌ها باشدش ولی چون خلق
می نخوابد که خود بود بیدار
گر هزاران به سرو بنشینند
هم براین سرو برنشسته هزار
گر برآن سرو، درگه نوروز
عندلیبان شوند نغمه‌نگار
خود براین سرو نغمه خوانانند
در بهار و خزان و لیل و نهار
گربرآن سرو بیهده شب و روز
برنشیند چکاو و بلبل و سار
خود براین سرو بلبلان نایند
جز بگفت محمد مختار
گر از آن سرو درگلستان‌ها
رسته بینی همه فزون ز هزار
در گلستان ازین گرامی سرو
می‌نیاید فزون‌تر از دو به بار
گر جز از شاخ و برگ و بار ندید
هیچ کس بر به سرو و بید و چنار
هم برین سر و شاخ و برگ فزون
رسته اما نه کش کنی دیدار
برگ و باری بر او بود که کند
نور در دیدهٔ اولی‌الابصار
برگ او زاد و برگ مردم دین
بار او لطف پاک ایزد بار
ای پسر این لغز که برگفتم
نیک برخوان و نام او (‌به‌من آر)
ور کنون نام او به من ناری
رنج بایدکه تا بریش به کار!
این قصیده بدیهه بسرودم
در به گرمابه‌ای روان او بار
سخت تیره چو طالع عاشق
سست بنیان چو وعدهٔ دلدار
سستی شعر، خود گواه بود
گر نداری تو قول من ستوار
زانکه‌ آسان سرودمش‌ خود گشت
سهل وآسان به معنی وگفتار
شعر باید سبک سرود و روان
نه گرانسنگ و مغلق و دشوار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - بی‌خبر
ای‌خوش آن‌ساعت که‌آید پیک جانان بی‌خبر
گویدم بشتاب سوی عالم جان بی‌خبر
ای‌خوش آن‌ساعت که‌جام بی‌خودی ازدست دو‌ست
خواهم و گردم ز خواهش‌های دوران بی‌خبر
تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود
گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی‌خبر
در نهاد آدم خاکی خدا داندکه چیست
هست از این راز نهان جبریل و شیطان بی‌خبر
اهرمن از سجدهٔ انسان خاکی سرکشید
زان که بود از شعله‌های عشق پنهان بی‌خبر
غرق حرمانیم و در سر نقش پنداری که یار
چهره بگشاید مگر با لعل خندان بی‌خبر
مدعی دیدار خواهد بلهوس بوس و کنار
عاشقان پاکباز از این و از آن بی‌خبر
کی برد فیض شهادت کشته‌ای کز قتلگاه
جای گیرد در کنار حور و غلمان بی‌خبر
می‌رسد فضل شهادت رادمردی راکه هست
در رضا و لطف او از باغ رضوان بی‌خبر
در ره آداب رفتن هست شرط احتیاط
ورنه از فرجام این کارست انسان بی‌خبر
ای بسا زاهدکه دیوش در درون دل مقیم
دزد در کاشانه مشغولست و دربان بی‌خبر
وی بسا آلوده دامان کز تجلی‌های عشق
از نهادش سر زند خورشید تابان بی‌خبر
تا خبر داری ز خود،‌فرمانبری را کار بند
پیش کز جانان رسد یک لحظه فرمان بی‌خبر
راز قرآن را ز صاحبخانه جویا شو که هست
از مراد میزبان بی‌شبهه مهمان بی‌خبر
آنکه از قرآن همان الفاظ تازی خواند و بس
هم به قرآن کاو بود از راز قرآن بی‌خبر
ما در آتشخانه دیدیم آیت الله نور
لیک از این معنی بود گبر و مسلمان بی‌خبر
جاهلان مغرور سعی خوش و لطفش کارساز
ابر و خورشیدند گرم کار و دهقان بی‌خبر
این‌جهان جای توقف نیست خوشبخت آنکه او
چون‌نسیمی خوکذشت ازاین کلستان بی‌خبر
نیست یک جو ایمنی در قرب درگاه ملوک
ای‌ خوش آن موری کزاو باشد سلیمان ‌بی‌خبر
گر بهار آگه شد از قصد رقیبان دور نیست
یوسف مصری نماند از کید اخوان بی‌خبر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - تغزل
سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم زافریدگار، کزان روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان وتن اندر
گاهی بی خویشتن شوم ز غم تو
گاه به‌ پیچم همی به خویشتن اندر
سخت به پیچم که هر که بیند گوبد
هست مگر کژدمش به پیرهن اندر
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو درتاب تیره زلف تو، گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طره‌ات که مر او را
بافته جادو به صدهزار فن اندر
صدشکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صدگره افتد به‌هردلی که‌به گیتی‌است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چندکزان زلف بر ستردی‌، امروز
مشگ نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد، که در شهر
جادویی افتد میان مرد و زن اندر
جادویی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوبی وگربزی چو شد همه‌جایی
ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذردکارها به حیلت و افسون
هیچ بندهدکسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ‌ساز را به جهان در
جای نباشد مگربه مرزغن اندر
زلفک تو حیله‌سازگشت و سیه کار
زانش ببرند سر بدین ز من اندر
قدتو چون راستی گزید، به‌پیشش
سجده برم چون به پیش بت‌، شمن اندر
گر نکنی پیشه راستی و درستی
راست نیایی به خدمت وطن اندر
ور نکنی خدمت وطن به تمامی
عاصی گردی بحی ذوالمنن اندر
درخمت ار جان دهم‌خوشست‌، که مردن
شیرین آید به کام کوه کن اندر
جوشم و خونابه گرم گرم ببارم
همچون مرغی به روی بابزن اندر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - تغزل و تشبیب
باد بیاورد بوی مشک به شبگیر
گوئی بگذشت از آن دو زلف گره گیر
شبگیر ار بگذرد نسیم بر آن زلف
مشک فرازآورد نسیم به شبگیر
دانم تدبیرها بسی به همه کار
لیک به عشق اندرون ندانم تدبیر
خلخ وکشمیر را به خیره ستایند
آری کار جهان بود همه بر خیر
زانکه یکی چون تو حور نیست به خلخ
زانکه یکی چون‌تو سرو نیست به کشمیر
جز پی نخجیر سوی من نگراید
تا سر زلفت دلم ربوده به نخجیر
سروی و بر سرو ماه داری وخورشید
ماهی و بر ماه حلقه بندی و زنجیر
گفتم ماهی و اینت غایت تکذیب
گفتم سروی و اینت غایت تحقیر
خود سخنی بود ناستوده و بگذشت
زان سخن رفته عذرخواهم بپذیر
عذر پذیرست و جرم‌پوش خداوند
وین دو بود نیز بهترین صفت میر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - تغزل
بربوده دلم چشم پر فنش
وان عارض چون ماه روشنش
نسرینش رخ و سوسنش دو زلف
من بندهٔ نسرین و سوسنش
عشقی است دگرگونه با ویم
مهریست دگرگونه با منش
خاطر شده مفتون عارضش
دیده شده حیران دیدنش
مانا ملک‌العرش از نخست
آمیخته با نیکوئی تنش
حورای جنان بوده مادرش
فردوس برین بوده مسکنش
امروز بدیدم به رهگذار
خون دل خلقی بگردنش
برخاسته دامن کشان به راه
و آویخته قومی به دامنش
افتاده بسی جان و دل به خاک
پیش مژهٔ ناوک افکنش
ز انبوه دل از دست رفتگان
چون کعبه شده کوی و برزنش
من نیز فرا رفته تا مگر
یک خوشه ربایم ز خرمنش
از دیده فشاندم بسی سرشک
پیش دل چون روی و آهنش
بگذشت و به من بر نظر نکرد
تا بود چنین بود دیدنش
شیون کند از دست او دلم
با آنکه نه نیکوست شیونش
شیون چه کند بنده‌ای که هست
درگاه خداوند مأمنش
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - به یکی از دوستان
ای شوکت ای شکسته دل دوستان خویش
بر جان عاشقان مزن از هجر خویش نیش
گر بنگری در آینهٔ قلب خویشتن
بینی به خود ارادت یاران زپیش بیش
اوقات دوستان مکن از زهر عشوه تلخ
قلب فسردگان مکن از نیش غمزه ریش
وصل تو داشت حوزهٔ ارباب ذوق جمع
هجر تو کرد خاطر مجموعشان پریش
گویند از آن لب شکرین تلخ گفته‌ای
تلخی به شکر تو نچسبد به صد سریش
گیرم که مردک هروی خورده شکری
ما و تو آن گرفت نبایستمان به ریش‌
طبع حسود پنجه گشاید به هر دروغ
مرد غریق دست گذارد به هر حشیش
یک شب عیادت من بیمار پیش گیر
نبود گنه عیادت یاران به هیچ کیش
اینجا دلیست خسته و مشتی گل و کتاب
واندر نهاده مجمرهٔ زرد هشت پیش
وان شاهد صغیر به آهنگ بم و زبر
با ذکر یا مجیر بود گرم کار خویش
سوی دگر ندیم سبکروح تلخ‌وش
بیگانه با مدّلس و با اهل ذوق خویش
چنگ و دف و ترانه گرت نیز آرزوست
همراه خود بیار ولی بی سبیل و ریش!
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - بیدار شو!
ای خفته درین خاکدان رباط
چون طفل فروبسته در قماط
تا چند نشینی به آب وتاب
ای خواجه درین خاکدان رباط
زود است که بینی به جز کفن
بیداد نبود هیچ در بساط
باله که گذشتن نشایدت
روز دگر از روزن خیاط
بی‌طاعت ایزد چه گونه‌ای
با جسم نحیف و پل صراط
مرگ است چو کلب عقور و ما
سرگرم به ‌موشیم چون ‌قطاط
چون برق‌، ربیع از پی ربیع
چون باد، شباط از پی شباط
عمر است که می‌بگذرد ز ما
ما خفته و آسوده در نشاط
برخیز و بکن فکری ای بهار
زان پیش که خاکت شود ملاط
شد قافله‌، بیدار شو ز خواب
ای خفته درین خاکدان رباط
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - صدارت اتابک اعظم
آن اختری که کرد نهان چندگه جمال
امروز شد فروزان از مطلع جلال
از مطلع جلال فروزان شد اختری
کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال
یکچندکرد روی پی مصلحت نهان
واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال
سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک
تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال
چون در فراق او دل یک ملک شد نژند
فر ملک تعالی گفتش الاتعال
گاه وصال آمد و هجران شد اسپری
هجران چو اسپری شد آید گه وصال
چون‌تافت روی تربیت از این خجسته ملک
فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال
چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت
خاتم اسیر پنجه دیو سیه‌مآل
کالیوه‌ شد هنرور و نستوده شد هنر
افسانه گشت دانش و بی‌مایه شد کمال
آزاده مردمان را دریوزه کشت فر
دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال
چون دید ذوالجلال تبه‌، روزگار ملک
بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال
وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر
خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال
ناگه زگردش فلک باژگون سریر
خورشید خسروی را شد نوبت زوال
بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه
ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال
چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار
مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال
کای بی‌توگوش خلق به بیغارهٔ حسود
وی بی‌تو جان خلق به سرپنجهٔ نکال
اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد
شاه جهان به روضه فردوس ارتحال
بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو
ورنه پذیره گردد این ملک را وبال
صدر جهان وزیر معظم چو این شنید
چاره ندید امر ملک را جز امتثال
بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت
با لطف کردگاری و با فر لایزال
بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت
بگشوده روی رامش و بسته در ملال
ای خرگه وزارت‌، رو بر فلک بناز
وی مسند صدارت‌، شو بر جهان ببال
ای خصم دیو سیرت‌، نالان شو و مخند
وی ملک دیده محنت‌، خندان شو و منال
کامد به فر بخت دگرباره سوی تو
صدر فلک مقام و عید ملک خصال
فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه
دستور بی‌نظیر و خداوند بی‌همال
رایش ستاره‌سیرت و جودش سحاب فعل
عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال
از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز
وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال
پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب
بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال
باکین او بنالد گردون کینه‌توز
با خشم او نتابد دنیای مردمال
رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ
کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال
آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم
در هم گسست توسن اندیشه را عقال
مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق
وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال
صدرا ز بخت‌، منظری افراشتی بلند
چندان که بر فرازش برنگذرد خیال
عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم
حزم تو را به پایه نپاید همی جبال
روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور
صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال
خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر
جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال
دربا و ابر را تسودی دگر حکیم
گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال
دارد زگال با دل خصم تو نسبتی
زان رو زنند آتش سوزنده در زگال
عین‌الکمال باد ز پیرامن تو دور
ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال
تا درخورکنار تو گردد عروس بخت
زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال
نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس
گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال
آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این
اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال
تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط
در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال
شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو
ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال
گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند
آنان که خواستند به کار تو اختلال
یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی
رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال
صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس
کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال
در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت
و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال
مدح تو جز بهار نگویدکس این‌چنین
با بهترین معانی و با بهترین مقال
گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع
ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال
بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد
بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال
کام تو باد با لب آن شاهدی که برد
از خلق‌، دل به طرهٔ خمیده‌تر ز دال
بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار
پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال
از نیکوان بساط تو بنگه پری
وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - هرج و مرج
بزم طرب ساز وین فراز در غم
سادهٔ زیبا بخواه و بادهٔ در غم
خون سیاووش ربز در کف موسی
قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم
مطرب‌! چون ساختی نوای همایون
گاه ره زیر ساز و گاه ره بم
باده همی ده مرا و بوسه همی ده
بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم
ساقی‌، روی تو زبر زلف چه باشد
روزی روشن نهفته در شب مظلم
گویی پشت من است زلف تو آری
ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم
تنها پشت من از تو خم نگرفته است
پشت جهانی است زیر بار غمت خم
جز غم رویت‌، مراست غم‌ها در دل
خوش به مثل گفته‌اند یک دل و صد غم
شد غم زلفت مرا زباد چو دیدم
ملک پریشان و کار ملک مقصم‌
ملکی کز دیرباز عهد کیومرث
بود چو باغ ارم شکفته و خرم
دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ
شوکت طهمورث و شهنشهی جم
فر فریدون و دادخواهی کاوه
رای منوچهر و کینه‌توزی نیرم
داوری کیقباد و حشمت کاووس
فره کیخسرو شجاعت رستم
وان ملکان گذشته کز دهش و داد
بد همه را ملکت زمانه مسلم
وان وزرای بزرگ کاندر هرکار
بودند از کردگار گیتی ملهم
وانهمه جنگ‌ آوران نیو که بودند
جمله به نیروی‌ پیل‌ و حمله ضیغم
و آن علم کاویان که در همه هنگام
نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم
ملکی چونین که بُد عروس زمانه
شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم
یکسو در خاک خفت شاه مظفر
یکسو در خون طپید اتابک اعظم
جاهل‌، دانا شدست و دانا، جاهل
شیخ‌، مکلا شدست و میر، معمم
بیخردان برگرفته حربهٔ تزویر
گشته‌ به‌ خونریزی‌ ملوک‌ مصمم
مجلس کنکاش کشته ز انبه جهال
چون گه انبوه حاج‌، چشمهٔ زمزم
ملک خراسان که بود مخیم ابطال
کشته کنون خیل ابلهان را مخیم
یاوه‌سرایان به گرد هم شده انبوه
هر یک را بر زبان کلامی مبهم
انجمن معدلت ز کار معطل
قومی در وی نشسته بسته ره فم
قومی دیگر به خیره هر سو پویا
تازه چه ره پر کنند مشرب و مطعم
گوید آن‌ یک که روزنامه حرامست
گرش بخوانی شوی دچار جهنم
حاشیه این بر نظامنامه نویسد
یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم
بینم این جمله را و خون شودم دل
زانکه نیارم کشید از این سخنان دم
حشمت مرد آشکار گردد در کار
نیکی مشک آشکار گردد در شم
داند کاین دوره عدل باید از یراک
گلشن دولت ز عدل گردد خرم
عدل به کارست و داوری به‌شمارست
صدق پسند است و راستی است مسلم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - تغزل
جلوه گر شد شب دوشین چو مه عید صیام
کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام
یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال
یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام
مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال
همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام
تا همی ابروی او دیدم من با مه نو
هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام
شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر
من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام
تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو
این‌چنین گفتم با آن صنم سیم‌اندام
ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان
هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام
زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم
هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام
همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط
به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام
داد دل بستان از باده درین فرخ عید
که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام
باده بگسار و به‌ جای شکر و نقل بخوان
هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - من کیستم‌
ز بس در زمانه خمش زیستم
ندانند یاران که من کیستم
یکی چیستانم بنگشوده راز
تو نشناسی آسان که ‌من چیستم
به دم زنده کردم همی مردگان
همانا که اعجاز عیسیستم
محل برترستم ز چارم سپهر
اگر خویشتن مرد دعویستم
چو یحیای محبوس در بند غم
بشارتگر امر مولیستم
ازین‌رو به چنگ جهودان اسیر
به ‌چندین عقوبت چو یحییستم
نیندیشم از کید اهریمنان
که در پاس ایزد تعالیستم
به من بر چه خندی که در رنج تو
بسا شب که تا روز بگریستم
به جای تو و فر و فرهنگ تو
ادب‌نامه‌ها کرده املیستم
همی تا بگردانم از تو بلا
ز دشمن هزاران تعدیستم
همانا که اندر تولای تو
ز دزدان کشور تبریستم
چه مایه به تبعید درساختم
چه‌ مایه به‌ حبس اندرون زیستم
کجا پهلوانان هزیمت شوند
من از شیرمردی به جای ایستم
نه فتنهٔ فروزنده دینار وگنج
نه سغبهٔ‌ فریبنده دنییستم
ازیرا پس از سال‌ها فر و جاه
به جز نیبستی حاصلی نیستم
به معنی فزونم ز پندار تو
به صورت اگر ده و گر بیستم
تو اکنون گریزی ز نزدیک من
همانا گزاینده افعیستم
به نزدیک صاحبدلان شکرم
بنزد تو گر تلخ کس نیستم
چو مانی به فر نگارین قلم
روان پرور لفظ و معنیستم
عزیزم دگر جای و در شهر خویبش
ذلیلم ازیراک ما نیستم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - تأسف برگذشته
ز دلبر بوسه‌ای تاوان گرفتم
پس‌ از عمری‌ خسارت‌ جان گرفتم
به‌ آسانی مرا تاوان نمی‌داد
زمین بوسیدم و دامان گرفتم
نشستم در دل مشکل‌پسندان
من این اقلیم سخت آسان گرفتم
سگی گر در سر راهم کمین کرد
برایش زیر دامان نان گرفتم
به دیوار دلم گر نقش کین بود
من آن را درگچ نسیان گرفتم
بدی را نیکویی دادم مکافات
دهان سفله با احسان گرفتم
خریدارم شدند ارباب معنی
که نرخ مهر خوبش ارزان گرفتم
نکردم رغبت کالای گیتی
که اینجا خویش را مهمان گرفتم
نبردم حسرت بالا نشینی
تواضع را بهین آرمان گرفتم
حسد را ره ندادم در دل خوابش
حذر زآن آتش سوزان گرفتم
دربغا مدتی کاندر سیاست
ز نادانی ره شیطان گرفتم
نمودم خیره صرف میل مخلوق
مواهب آنچه از یزدان گرفتم
دو ده سال اندرین تاریک دوزخ
که آن را روضهٔ رضوان گرفتم
به امید نجات ملک‌، خود را
بشیر شوکت و عمران گرفتم
برای قوت گرگان گرسنه
ز شیرگرسنه ستخوان گرفتم
عصایی اژدهاوش در دو انگشت
بسان موسی عمران گرفتم
به جادویی سر ضیغم خلیدم
به سحاری دم ثعبان گرفتم
اگر داد کسی دادم به پیدا
وگر دست کسی پنهان گرفتم
به پیدا و به پنهان زان جماعت
عوض دشنام بی‌پایان گرفتم
فقیران خصم صاحبدولتانند
من این درس از دبیرستان گرفتم
سیاست‌پیشه دولتمند گردد
چرا من زین عمل خسران گرفتم
نشستم با امیران و فقیران
ز خاص و عام دل یکسان گرفتم
چو سنخیت نبود اندر میانه
صداقت دادم و بهتان گرفتم
ز استقلال و آزادی و قانون
به پیش دیده شادروان گرفتم
شدم سرگرم مشتی اعتبارات
وز آن اوهام خوش عنوان گرفتم
شدم غافل ز تقدیر الهی
پی آبادی ایران گرفتم
ز غفلت عصر محنت‌زای خود را
قیاس از عهد نوشروان گرفتم
چه محنت‌ها که در تبعید دیدم
چه عبرت‌ها که از زندان گرفتم
ندانستم که محکوم زوالیم
طبیعت را چو خود نادان گرفتم
ره رنج خود و آسایش خلق
به هنجار جوانمردان گرفتم
پیاپی‌ شسته دست از جان شیرین
مکرر ترک خان و مان گرفتم
ز سال بیست تا نزدیکی شصت
جوانی دادم و حرمان گرفتم
ندیدم قدردانی هیچ از این قوم
گروهی سفله را انسان گرفتم
نکردم خدمت بیگانه زآن رو
چنین بادافره از خویشان گرفتم
به گرد تیه ناکامی چهل سال
گذر چون موسی عمران گرفتم
دوای تلخکامی بی‌نیازیست
به درد خود من این درمان گرفتم
به خالق رو کنم اکنون که امید
ازین مخلوق بی‌ایمان گرفتم
پس‌ از یزدان‌ پناهم‌ جز رضا نیست
کزو روز ازل پیمان گرفتم
مگر بپذیردم شاه خراسان
که من از حضرتش فرمان گرفتم
گرم روزی به خدمت بازخواند
همانا عمر جاویدان گرفتم
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم
توانم دید خود یارب که روزی
مکان در آن بلند ایوان گرفتم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - آرمان شاعر
برخیزم و زندگی ز سر گیرم
وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم
اخگر شوم و به خشک و تر گیرم
یک ره سوی کشت نیشکر پویم
کلکی ز ستاک نیشکر گیرم
زان نی شرری به پا کنم وز وی
گیتی را جمله در شرر گیرم
در عرصهٔ گیر و دار بهروزی
آویز و جدال شیر نر گیرم
داد دل فیلسوف نالان را
زبن اختر زشت خیره سرگیرم
با قوت طعم کلک شکر زای
تلخی ز مذاق دهر برگیرم
ناهید به زخمه تیزتر گردد
چون من سر خامه تیزتر گیرم
کلک از کف تیر، سرنگون گردد
چون من ز خدنگ خامه سرگیرم
از مایهٔ خون دل به لوح اندر
پیرایه گونه‌گون صور گیرم
هنجار خطیر تلخ کامی را
بر عادت خویش بی‌خطر گیرم
پیش غم دهر و تیر بارانش
این عیش تباه را سپر گیرم
در عین برهنگی چو عین‌الشمس
از خاور تا به باختر گیرم
وین سرپوش سیاه‌بختی را
از روی زمین به زور و فر گیرم
وان میوه که آرزو بود نامش
بر سفرهٔ کام‌، در شکر گیرم
چون خاربنان به کنج غم‌، تا کی
بر چشم امید، نیشتر گیرم
آن به که به جویبار آزادی
پیرایه سرو غاتفر گیرم
باغی ز ایادی اندرین گیتی
بنشانم و گونه‌گون ثمر گیرم
آن کودک اشک‌ریز را نقشی
از خنده به پیش چشم تر گیرم
وآن مادر داغدیده را مرهم
از مهر به گوشهٔ جگر گیرم
شیطان نیاز و آز را گردن
در بند و کمند سیم و زر گیرم
از کین و کشش به‌جا نمانم نام
وین ننگ ز دودهٔ بشر گیرم
آن عیش که ‌تن از آن شود فربه
از نان جوینش ماحضر گیرم
وان کام که جان ازو شود خرم
نُزل دو جهانش مختصر گیرم
یک‌باره به دست عاطفت‌، پرده
از کار جهان کینه ور گیرم
وین نظم پلید اجتماعی را
اندر دم کورهٔ سقر گیرم
وین ابرهٔ ازرق مکوکب را
ز انصاف‌، دو رویه آستر گیرم
و آنگاه به فر شهپر همت
جای از بر قبهٔ قمر گیرم
شبگیر کنم به صفهٔ بهرام
و آن دشنهٔ سرخش از کمر گیرم
زان نحس که بر تراود از کیوان
بال و پر و پویه و اثر گیرم
وان دست که پیش آرزوی دل
دیوار کشد، به خام در گیرم
نومیدی و اشک و آه را درهم
پیچیده به رخنهٔ قدر گیرم
واندر شب‌وصل‌، پردهٔ غیرت
در پیش دریچهٔ سحر گیرم
وانگاه به سطح طارم اطلس
با دلبر دست در کمر گیرم
با بال و پر فرشتگان زانجای
زی حضرت لایموت پر گیرم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - بث الشکوی
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
هزلست مگر سطور اوراقم
یاوه است مگر دلیل و برهانم
یا خود مردی ضعیف تدبیرم
یا خود شخصی نحیف ارکانم
یا همچو گروه سفلگان هر روز
از بهر دونان به کاخ دونانم
پیمانه کش رواق دستورم‌؟
دریوزه گر سرای سلطانم‌؟
اینها همه نیست پس چرا در ری
سیلی‌خور هر سفیه و نادانم
جرمی است‌ مرا قوی که‌ در این ملک
مردم دگرند و من دگرسانم
از کید مخنثان‌، نیم ایمن
زیراک مخنثی نمی‌دانم
نه خیل عوام را سپهدارم
نه خوان خواص را نمکدانم
بر سیرت رادمردمان‌، زین‌روی
در خانه‌‌‌ٔ خویشتن به زندانم
یک روز کند وزیر تبعیدم
یک روز زند سفیه بهتانم
دشنام خورم ز مردم نادان
زیراک هنرور و سخندانم
زیرا به سخن یگانهٔ دهرم
زیرا به هنر فرید دورانم
زیراک به نقش‌بندی معنی
سیلابهٔ روح بر ورق رانم
زیرا پس‌چند قرن چون خورشید
بیرون شده از میان اقرانم
زیرا به خطابه و به نظم و نثر
خورشید فروغ‌بخش ایرانم
زیرا به لطایف و شداید نیز
مطبوع رواق و مرد میدانم
اینست گناه من‌، که در هر گام
ناکام چو پور سعد سلمانم
پنهانم از این گروه، خودگویی
من ناصرم و ری است یمکانم
با دزدان چون زیم‌، که‌نه دزدم
باکشخان چون بوم، نه کشخانم
نه مرد فریب و سخره و زرقم
نه مرد ریا و کید و دستانم
چون آتش‌، روشن است گفتارم
چون آب‌، منزه است دامانم
بر فاحشه نیست پایهٔ فضلم
وز مسخره نیست پارهٔ نانم
از مغز سر است توشهٔ جسمم
وز رنج تن است راحت جانم
بس خامه‌ط‌رازی‌، ای عجب گشتست
انگشتان چون سطبر سوهانم
بس راهنوردی‌، ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم
نه دیر غنوده‌اند افکارم
نه سیر بخفته‌اند چشمانم
زینگونه گذشت سالیان بر هفت
کاندر تعب است هفت ارکانم
گه خسرو هند سوده چنگالم
گه قیصر روس کنده دندانم
از نقمت دشمنان آزادی
گه در ری و گاه در خراسانم
و امروز عمید ملک شاهنشاه
بسته است زبان گوهرافشانم
فرخ حسن‌ بن‌ یوسف آنک از قهر
افکنده نگون به جاه کنعانم
تا کام معاندان روا سازد
بسپرده به کام گرگ حرمانم
وین رنج عظیم‌تر که در صورت
اندر شمر فلان و بهمانم
ناکرده گنه معاقبم‌، گویی
سبابهٔ مردم پشیمانم
عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم
در عرصهٔ گیر و دار آزادی
فرسود به تن‌، درشت خفتانم
تیغ حدثان گسست پیوندم
پیکان بلا بسفت ستخوانم
گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که برکاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی‌، خجسته آزادی‌!
از وصل تو روی برنگردانم
تا آنکه مرا به نزد خود خوانی
یا آنکه‌ ترا به نزد خود خوانم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - شب پائیز
روز بگذشت و شب تیره بگستردادیم
مسند از حجره به ایوان فکن ای نیک‌ندیم
بادهٔ روشن نیک است همه وقت و سماع
ویژه اکنون که شب تیره بگسترد ادیم
گل اگر چند نمانده است فزون‌، لیک هنوز
مادرگلبن از زادن ناگشته عقیم
گل آذریون رخشنده به شب بر سر شاخ
من درو حیران چون در شجر نار، کلیم
چون نسیم آید گردد چو کمان شاخک بید
راست چون تیر شود باز چو بنشست نسیم
کرم شب‌تابک از آن تابش خود بیم کند
که به نتواند بودن به یکی جای مقیم
نیک بنگر به شب تیره دوان از پس روز
راست چونان که گدا بر اثر مرد کریم
بلعجب تعبیه‌ای کرده به شب چرخ بلند
در شگفت آید زین بلعجبی مرد حکیم
نیم‌شب انجم افروخته بر چرخ چنانک
پاره‌ها زاتش جسته به یکی تیره گلیم
وان بنات‌النعش از دور بدان گونه همی
گرد هم خاموش اندر شده چون اهل رقیم
وان ستاره به فلک بر اثر دیو دوان
چون به آب اندر از بیم دوان ماهی سیم
کهکشان راست چو زربفتی بیرنگ وکهن
خود کهن بوده بدین گونه هم از عهد قدیم
تافته ماه و دم عقرب خمیده بر او
گوی و چوگان را ماند به کف شاه کریم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - سرود شاعر
ما فقیران که روز در تعبیم
پادشاهان ملک نیمشبیم
تاجداران شامل البرکات
شهریاران کامل‌النسبیم
همه با فیض محض متصلیم
همه با نور پاک منتسبیم
همه دلدادگان پاکدلیم
همه تردامنان خشک لبیم
از فراغت میان ناز و نعیم
و از ملامت میان تاب و تبیم
گاه گلگشت خلد راکوثر
گه تنور جحیم را لهبیم
بر ما دوزخ و بهشت یکیست
که به هرجا رضای او طلبیم
خلق عالم سرند وما مغزیم
اهل گیتی تنند و ما عصبیم
انجلاء قلوب را، صیقل
ارتقاء نفوس را سببیم
قول ما حجت است در هرکار
زانکه ما مردمان بلعجبیم
بستهٔ عقل اولیم‌، ولی
خردآموز عقل مکتسبیم
فرح و انبساط خلق از ماست
گرچه خود جمله در غم و کربیم
ما زبان فرشتگان دانیم
زانکه شاگرد کارگاه ربیم
هرکه خواهد مقام ما یابد
گو برو خاک شو که ما ذهبیم
همچوما خاک‌شوکه زرگردی
زانکه ما خاک وادی طلبیم
وصل از او کی طلب کنیم که ما
عاشقی چون بهار با ادبیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - آیین نو
بیا تا جهان را بهم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت بهم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بی‌انتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وزین خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام ازین پوست‌های زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم
از این طرز بیهوده یکسو شدیم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
به یکتا تن خویش بی‌دستیار
علم بر سر هفت کشور زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - خورشید
الا یا قیرگون گوهر درون بسّدین خرمن
ز جرم تیره‌ات پیکر، ز نور پاک پیراهن
جدال و جنگ در باطن‌، سحرت و صلح در ظاهر
جدال و جنگ تو پنهان‌، سکون و صلح تو معلن
ملهب‌، چون ز سیماب گدازیده یکی دوزخ
مشعشع چون ز الماس تراشیده یکی معدن
یکی معدن که آن معدن بود بر آسمان پیدا
یکی دوزخ‌، که آن دوزخ بود زیر فلک آون
به آب اندر چنان تابی که سیمینه یکی مجمر
به میغ اندر بدان مانی که زرّینه یکی هاون
بسان چاه ویلت‌، ژرف منفذها، به پیرامون
چو دریای سعیرت موج‌ها زاتش به پیرامن
به پیرامون ز منفذها، کلف‌های سیه ظاهر
به پیرامن ز آتش‌ها، شررهای قوی روشن
تویی آن زال جادوگر که از جادوگری داری
به زیر هوش کیخسرو، نهفته جان اهریمن
میان صبح نیلی‌فام چون پیدا شوی‌، گویی
کسی با جامهٔ نیلی بر آتشدان زند دامن
به‌ هنگام‌ غروب اندر شفق چون در شوی‌، بندی
طراز ارغوانی رنگ بر ذیل خزاد کن
تناسانی و استغناست احسان تو بر مردم
زهی ‌آن جرم مستغنی فری‌ آن چهر مستحسن
به یکجا زمهریر از نور رخسارت شده مینو
به یکجا گلشن از تابنده دیدارت شده گلخن
همانا کیفر و مهر خداوندی که هستی تو
به یکجا گرم بادافره به یکجا گرم پاداشن
گشاده باغ را بندی به رخ بر، زمردین برقع
تناور نخل را پوشی به تن بر، آهنین جوشن
به باغ اندر به عیاری نمایی لاله از زمرد
به نخل اندر ز جادویی گشایی شکر از آهن
ز تو سبزه شود پیدا، ز تو میوه شود پخته
ز تو گل جنبد از گلبن ز تو مل جوشد اندر دن
همانا بینم آن روزی که بودی جزو خورشیدی
خروشان و شتابان و شررانگیز و نورافکن
ز فرط کوشش و گردش بزاد او هر زمان طفلی
که بود آن اختر والا به نور پاک آبستن
تو زان طفلان یکی بودی جدا گشته از آن اختر
چنان سنگ فلاخن از کف مرد فلاخن ‌زن
به دور افتادی از مادر ولی آهنگ او داری
ازیرا سوی او پویی به گاه رفتن و گشتن
یکی ذروه است اندر کهکشان میدان مام تو
تو پویی سوی آن ذروه چو ذرّه زی کُه قارن
چو از مادر جدا ماندی فنون مادری خواندی
بزادی کودکانی چند زیباروی و سیمین‌تن
بزادی کودکان یک‌یک پس افکندی به صحراشان
ولی آنان همی گردند مادر را به پیرامن
اصول مادری زین‌جا به گیتی گشت پابرجا
که نشکیبد ز مادر هرچه کودک ابله و کودن
تو چون بر تودهٔ آرین شدی بی‌مهر و کم‌ تابش
ز ایران ویژه هجرت کرد زی تو تودهٔ آرین
به هندستان و ایران قوم آرین جست وصل تو
که بود از هجر تو روزش شب و سالش دی و بهمن
به هر جا رفت آریانی ترا پرسید چون یزدان
چه در هند و چه در ایران چه در روم و چه در آتن
به تو آباد شد بلخ و به تو آباد شد تبت
ز تو بنیاد شد شوش و ز تو بنیاد شد دکهن‌
از آن شد مهر نام تو که بودت مهر بر ایران
وزان‌ خواندند خورشیدت که بودی واهب ذوالمن
الا ای مهربان مادر، فره‌ور، شید روشنگر
یکی ز انوار عز و فر به فرزندانت بپراکن
از آن اسپهبدی فره‌ اا که کورش یافت زان بهره
به فرزندانت کن همره که گردد جانشان روشن
نم باران فراهم کن زمین از سبزه خرم کن
ز تاب نور خود کم کن ز فر و زور خود بشکن
شعاع جاودانی را که داری در درون‌، سرده
فروغ آخشیجی را که داری از برون بفکن
به ایران زیور اندرکش ز خاک تیره گوهرکش
سر روشندلان برکش‌، بن اهریمنان برکن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - پاسخ به کاظم پزشکی
ای پزشکی خطت رسید به من
چون به یعقوب پیر، پیراهن
خطی آنجا نبشته دیدم نغز
که شد از آن دو چشم من روشن
شیوهٔ میر و شیوهٔ درویش
هر دوان درتنیده در یک فن
چون دو رنگ بدیع در یک گل
چون دو جان عزیز در یک تن
به لطیفی یکی لطیف غزال
به بدیعی یکی بدیع وثن
گفته در هر نکت هزار مثل
خفته در هر مثل هزار سخن
از جزالت تنیده یک به دگر
سخنان همچو حلقهٔ جوشن
نثر با نثر پنجه در پنجه
نظم با نظم دست درکردن
شیر فکر مرا به دام آورد
نیروی آن غزال شیر اوژن
گویی آمد یکی پزشک از پارس
از برای عیادت دل من
مانده در شهر اصفهان محبوس
اصفهان گشته چاه و من بیژن
نه منیژه که باشدم غمخوار
نه تهمتن که داردم ایمن
هست بند من از غم و احزان
بود اگر بند بیژن از آهن
بند آهن شکسته گردد لیک
نشکند بندگرم وقفل حزن
من و جفت و سه دختر و دو پسر
هفت دلخسته همچو عقد برن!
من به زعم کسان گنهکارم
چیست آیا گناه کودک و زن‌!
نه یکی آیدم به پیرامون
نه کسی گرددم به پیرامن‌!
چون گروه جذامیان شده‌ایم
مانده از دوست رانده از دشمن‌!
خانه‌ام شد به شهر ری ویران
زیر برف ویخ دی و بهمن
که خدا خانه‌اش خراب کناد
آنکه زو شد خراب خانهٔ من
بهمن و دی چو دشمنان دگر
سر برآورده‌اند از مکمن
هرکه را پادشه ز چشم افکند
گو به کس چشم دوستی مفکن
خورده‌ام من به عهد شه سوگند
پیش فرمان قادر ذوالمن
کرده‌ با دست خود سجل که مدام
پای ننهم برون ز عهد کهن
نشکنم عهد شاه را که نهند
لقب من بهار عهدشکن‌!
پاس مشروطه و تعهد شاه
حفظ قانون و راه و رسم سنن
نگسلم مهر، گو رگم بگسل
نشکنم عهد، گو سرم بشکن
شاه مشروطه مرد در غربت
گشت جانش رها ز رنج و محن
پهلوی پادشه شده است و بدو
جز به نیکی نبرد باید ظن
قدرت اوست برتر از قانون
هرچه خواهد دلش توان کردن
گر کشد ور رها کند، شاید
کش به‌ پیش‌ است تاج و تیغ و کفن
دشمنانش قرین باد افراه
دوستانش قرین پاداشن
«‌نه مرا باتکاب او پایاب‌»
«‌نه مرا با گشاد او جوشن‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - لوح عبرت
کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
ای هیون آتش دم‌، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاک‌افشان
خاک از تو در لرزه‌، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی‌، سوی آدمیت ران
آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی‌؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان
درپی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان
تو پی هوا ربزی‌، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان
ای که نالی از لندن‌، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران
گوش‌کن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان
شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بی‌در و دربان
ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن‌ خود چه می کند دوران
سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان
تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان
نینوا که بر گردش‌، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران
دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ‌، درفکندش از بنیان
تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون‌ شد ثیبه چون‌ شد و انزان‌
مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشک‌ها فروریزند، پیش این بلند ایوان
هر خرابه‌ای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان
کورش معظم کو، وانکه قفل‌ها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان
آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش‌، زیر شوش و اکباتان
داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته‌، ماهی زمین بریان
آنکه در سیاق ملک‌، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان
مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان
مهتران کجا مردند، با رفاه بی‌زحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بی‌پایان
گر ندانی از گرزوس‌، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس‌، رو بپرس از هرمان
کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی‌، چهرآسیا رخشان
مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان
خود بدونماند آن گنج‌، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان
کوبداین‌یک از رمسیس‌، کان‌ملک‌به‌مصراندر
داشت فرّ فرعونی‌، بود بدر بی‌نقصان
ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران
بد ز خطهٔ نیلش تا محیط‌، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ‌، در فرمان
شصت‌سالش اندیتش‌، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بی‌جان
بر خرابه‌های رم گرگذرکنی روزی
قصه‌ها تو را گویند از جلالت رومان
ازکران بحرالروم اندکی شو آن‌سوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان
بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت‌، زان فضایل و عرفان
پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت‌، عنوان
کان ملک از ایران‌شهر از چه‌رو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران
آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن‌، آب همچنان جوشان
کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان
برد زحمتی بی‌مر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان
حرص چون‌دهان بگشود،‌عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران
هر ملک به ملک خویش، خاک‌ها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان
کم شود به هر میدان از شمار مردم‌، لیک
نی فزون شود نی کم‌، زین فراخنا میدان
*‌
*‌
در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان
وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای‌، بر سر فزونی نان
لیک هرچه‌زان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن
بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراخ‌تر شد جای‌، نه وسیع‌تر شد خوان
آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان
شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگی‌ها، پر شراره شد گیهان
یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین‌، یک‌ عشیره شد ژرمان
نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان‌، کنیتی نهد شیطان
نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان‌، یا اطاعت یزدان
گوید آن یک از تورات‌، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن
معنیش ندانسته‌، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان
چار مرد دانشمند، در عشیره‌ای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان
ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بی‌پناه و سرگردان
از پس بسی کوشش‌، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم‌، با دلیل و با برهان
آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان
هر یکی ز ضیف خویش گونه‌گون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان
آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان
آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران
نعمت بشر جستند، انبیاء عالی‌قدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان
بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف‌، جز خرابی و خذلان
انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران
راست‌گوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان
تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان
بر خود آنچه نپسندی‌، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان
تو به نام دینداری‌، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری‌، لطف و بخشش یزدان
سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت ‌سودی است‌، نز شقاوتت خسران
گر به نام بی‌دینی‌، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری‌، فسق ورزی و عصیان
آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری‌، این ز خدمت دهقان
گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق‌، نار باشد و نیران
عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بی‌درمان
سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان
ایزدت بهر زحمت‌، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان
گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان
با دعا اگر طفلی‌، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان
ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان
لقمه‌های بی‌زحمت‌، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان
هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان
چون بهار از ایزد خواه‌، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی‌، از مهیمن سبحان
*
*‌
ایزدا کرامت کن‌، در فضای آزادی
گوشه‌ای که بشتابم سوی او از این زندان
زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم‌، زین گروه بی‌وجدان
طبع من نیارد خواست‌، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان
فکر قادرم دادی‌، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی‌، اینت بهترین احسان
هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنی‌سنج وین روان پرعرفان