عبارات مورد جستجو در ۳۳۲ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۳۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۸
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - ای خوش آن روز
ای خوش آن روزی که در دل مهر یاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم
نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم
سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو
آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباری داشتم
نا امیدم کردی از خود ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گرکسی پرسد چه می گوئی تو محیی در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نیست نومیدی گر از حد انتظار ما گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت میباید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که میبینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامهای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۰۴
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
از برگ گل که نسیم عبیر می آید
نسیم اوست از آن دلپذیر می آید
حدیث کوثرم از یاد می رود به بهشت
چو نقش روی و لبش در ضمیر می آید
برپخت خون عزیزان عجبتر آنکه هنوز
از خردی از دهنش بوی شیر می آید
ندیدم آن رخ و از غم شدم بر آن در پیر
جوان همی رود آنجا و پیر می آید
بیا به حلقه رندان که این چنین منظور
میان اهل نظر بی نظیر می آید
کسی که جامه برد بر قدرت کی آید راست
به لطف چو بیش از حریر می آید
کمال دیده نخواهد ز قامتت بر دوخت
اگر معاینه بیند که تیر می آید
نسیم اوست از آن دلپذیر می آید
حدیث کوثرم از یاد می رود به بهشت
چو نقش روی و لبش در ضمیر می آید
برپخت خون عزیزان عجبتر آنکه هنوز
از خردی از دهنش بوی شیر می آید
ندیدم آن رخ و از غم شدم بر آن در پیر
جوان همی رود آنجا و پیر می آید
بیا به حلقه رندان که این چنین منظور
میان اهل نظر بی نظیر می آید
کسی که جامه برد بر قدرت کی آید راست
به لطف چو بیش از حریر می آید
کمال دیده نخواهد ز قامتت بر دوخت
اگر معاینه بیند که تیر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دمیدن از سمنش مشک ناب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در تاریخ تدوین چهارمین دیوان خود فرموده است
هزار و یکصد و پنجاه و پنج هجری بود
که گشت نسخه ی دیوان چارمین سپری
قصیده و غزل و قطعه و رباعی آن
دوصد فزون ز هزار است و سی چو بر شمری
هنر به ماشطهٔ خامه ام کند نازش
که لیلی عرب آراست در لباس دری
دعای رحمت، از آیندگان امیدم هست
که جاده ایست بسیط زمان و ما گذری
شگفت نیست، گر آلوده است دامن ما
که دیده اشک فشان است و اشک ما جگری
که گشت نسخه ی دیوان چارمین سپری
قصیده و غزل و قطعه و رباعی آن
دوصد فزون ز هزار است و سی چو بر شمری
هنر به ماشطهٔ خامه ام کند نازش
که لیلی عرب آراست در لباس دری
دعای رحمت، از آیندگان امیدم هست
که جاده ایست بسیط زمان و ما گذری
شگفت نیست، گر آلوده است دامن ما
که دیده اشک فشان است و اشک ما جگری
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۷
به یاد آور که در ایّام خُردی
قدم در دوستی چون می فشردی
نمی دانستی آیین جفا را
طریق مهربانی می سپردی
به بوسه دردم از دل می کشیدی
به گیسو گردم از رخ می سُتردی
به خُردی داشتی خوی بزرگان
گرفتی در بزرگی خوی خُردی
به پایان آر دل جویی چو دل را
به اوّل دستبرد از دست بردی
کنونت عشوه با من در نگیرد
که با گردان نشاید کرد گُردی
جلال آن باده کآن بد مهر پیمود
به اوّل صاف و آخر بود دُردی
قدم در دوستی چون می فشردی
نمی دانستی آیین جفا را
طریق مهربانی می سپردی
به بوسه دردم از دل می کشیدی
به گیسو گردم از رخ می سُتردی
به خُردی داشتی خوی بزرگان
گرفتی در بزرگی خوی خُردی
به پایان آر دل جویی چو دل را
به اوّل دستبرد از دست بردی
کنونت عشوه با من در نگیرد
که با گردان نشاید کرد گُردی
جلال آن باده کآن بد مهر پیمود
به اوّل صاف و آخر بود دُردی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۵۳ - حسّان بن ثابت اسدی
از فصحای شعرای اعراب و از فضلای ندمای اصحاب و مداح حضرت نبوی صلعم و قصاید عالیه در نعت حضرت ختمی مآب عرض نموده. حالاتش در کتب تواریخ مسطور و ابیاتش در السنه و افواه، مذکور است. وقتی جناب عارف حقّانی، حارثه را که از اصحاب است، حالتی ظاهر شده و بی خودی سرزده، در هنگام جولان از پا افتاده و حضرت امیرالمؤمنین علیؑسر او را بر زانوی مبارک گذارده تا به حال آمد. حسان حاضر و ناظر بود این چند بیت را بدیهةً در تعریف عرفا عرض نمود و از حضرت رسالتؐتحسین شنود. راوی این روایت عبداللّه بن عباس رضی اللّه عنه است و در اغلب کتب مندرج است و فقیر در مثنوی هدایت نامه به تفصیل منظوم نموده.
غرض، آن ابیات این است:
عربیه
قُلُوبُ العارِفینَ لَهَا عُیُونُ
یَرَی مَالاَ یَراهُ النّاظِرِیْنا
وَاَلْسِنَةُ بِسِرٍّ قَدْیُناجی
تَغَیَّبَ عَنْکِرامِ الکاتِبِیْنا
وَاَجْنِحَةٌ تَطِیْرُ بِغَیْرِ رِیشٍ
إلَی مَلَکُوتِ رَبِّ العَالَمِیْنا
وَیَسْرَحُ فِی رِیاضِ الْخُلْدِ طِوْبَی
وَیَشْرَبُ مِنْشَرابِ الْعارِفِیْنا
وأَوْرثَهَا الشَّرابُ لِسانُ صِدْقٍ
یَفُوْقُ عَلَی عُلُومِ الْعالَمِیْنَا
شَواهِدُنَا عَلَیْنا ناطِقاتٌ
تُبَیِّنُ کِذْبَ دَعْوَیَ الْمُدَّعِیْنَا
غرض، آن ابیات این است:
عربیه
قُلُوبُ العارِفینَ لَهَا عُیُونُ
یَرَی مَالاَ یَراهُ النّاظِرِیْنا
وَاَلْسِنَةُ بِسِرٍّ قَدْیُناجی
تَغَیَّبَ عَنْکِرامِ الکاتِبِیْنا
وَاَجْنِحَةٌ تَطِیْرُ بِغَیْرِ رِیشٍ
إلَی مَلَکُوتِ رَبِّ العَالَمِیْنا
وَیَسْرَحُ فِی رِیاضِ الْخُلْدِ طِوْبَی
وَیَشْرَبُ مِنْشَرابِ الْعارِفِیْنا
وأَوْرثَهَا الشَّرابُ لِسانُ صِدْقٍ
یَفُوْقُ عَلَی عُلُومِ الْعالَمِیْنَا
شَواهِدُنَا عَلَیْنا ناطِقاتٌ
تُبَیِّنُ کِذْبَ دَعْوَیَ الْمُدَّعِیْنَا
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۴ - اصل دوم: در احوال ظاهر ایشان
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۵ - فصل اول: در جامهٔ مرقع پوشیدن
بدان که عادت سالکان و مفردان متصوفه آن است که مرقع پوشند برای خشونت را. از آنکه هر جامهٔ فاخرکه مردم در پوشند رعونت اوبدان زنده شود. تکبر در وی پدید آید. پس از بهر آنکه تا شکستگی در مراد نفس ایشان پدید آید، مخالفت اختیار بشریت را مرقع پوشند. تاهر گه چه در پارههای مختلف مینگرند منکسر و متواضع میشوند.
و نیز جامهٔ فاخر پوشند که نه بریشان حرام است، اما آنگه پوشند که کهنه و نو در دل ایشان یکسان بود. پسبرای دیدهٔ خلق را جامهٔ یک رنگ یک پاره بر روی کهنهٔ خود فرو کشند.
چنانکه ازجعفر صادق‑رضی اللّه عند‑روایت است که پلاسی در پوشیده بودی و خزی بالای آن. گفتند این چیست؟ گفت پلاس برای مخالفت خود را پوشیدهام و این خز برای نظر شما.
حقیقت بباید دانستن که ایشان هر چه کنند، آن کنند که اختیار رسول بوده است. از آنکه اقتداء ایشان بدو درست شده است در همهٔ احوال.
در حدیث آمده است که رسول جامهٔ مرقع دوست داشته است و جامهٔ خود به دست خود پاره بر دوخته است.
و روایت است که وقتی به حجرهٔ امالمومنینعایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑در رفت.عایشهرا دید که جامهٔ خود را پاره بر میدوخت از هر رنگی. گفت: چه میکنی؟ گفت جامهٔ خود را پارهبر میدوزم. گفت احسنت ایعایشه! چنینباید که هیچ جامه ننهی تا آنگاه که پاره بر آن ندوزی که هر که وی را کهنه نبود، وی را نو نباشد. یعنینو آن جهانی.
مردی پیش رسول آمد. و گفت یا رسول اللّه مرا دعایی آموز که آن بگویم و به بهشت رسم. گفت به دعا هیچ حاجت نیست. رو کار کن و در بهشت شو. هرگز طعام یکماههجمع مکن و هیچ جامهٔ خود منه پاره بر آن ندوزی.
عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑روایت کند که رسول را دیدم که جامهٔ خود را پاره برمیدوخت.
وابوبکررا‑رضی اللّه عنه‑دیدم که گلیمی داشت پاره بر آنجا میدوخت.
و عایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑چنین میگوید که رسول را هیچ جنان بسنده نیامد که جامهٔ پاره بر وی دوخته.
وامیر المؤمنینعمر‑رضی اللّه عنه‑جبهٔ خود را پاره بر دوخته است. روایت است که وی را دیدند در وقت خلافت جامهای پوشیده و پارههای بسیار بر آن دوخته. از آن جمله سه پاره نمد بر میان کتف و جامه بر یک دیگر دوخته.
وعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑گویدپدرم در وقت خلافت مرقعی داشت دوازده پاره بر وی دوخته، بعضی ادیم و بعضی برگ خرما. ویرا گفتند این برگ خرما امروز بر وی دوزی فردا خشک شود! گفتکیست که زندگانی فردای من ضمان کند که تا من جامهای سازم که فردا را بر آرم.
و پارههای بودی از ادیم و دو تو بر آن دوخته. چون بنشستی خاک در آن میان در رفتی، و چون برخاستی خاک میریختی. واین جمله دلیل است بر مرقع داشتن.
امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑جامهای که پوشیدی پارههای بسیار بر آن دوختی.گفتند یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت مرقع پوشیدن خشوع دل و مذلت نفس ثمره دهد، برای آن میپوشم.
و این نوع جامه چون کسی به اضطرار در پوشد قدر او نداند. مرد باید که از سر مملکت برخیزد و برای قمع هوی جامهٔ پاره پاره در پوشد.
و این جامه کسی تواند پوشید که از مخلوقات فارغ شده باشد، کار او جز با خالق نمانده بود، برای فراغت جامه در پوشد، هر گه که کهنه شود پاره بر آن دوزد تا در بند طلب دیگری نباشد.
عبداللّه بن عباس‑رضی اللّه عنهما‑را دیدند جامهٔ مرقع پوشیدهن. گفتند این چیست؟ گفت این جامه پوشم و از خلق دور باشم و به حق نزدیک. دوستر از آن دارم که جامههای فاخره پوشم و در بند خلق باشم و از حق تعالی بازمانم.
بدین مقدمات درست شد که مرقع پوشیدن ایشان اقتداء به سلف است، و اندر آن بسیار معنی دیگر است که یاد کردن آن درین مختصر متعذر است، و این قدر کفایت است.
و نیز جامهٔ فاخر پوشند که نه بریشان حرام است، اما آنگه پوشند که کهنه و نو در دل ایشان یکسان بود. پسبرای دیدهٔ خلق را جامهٔ یک رنگ یک پاره بر روی کهنهٔ خود فرو کشند.
چنانکه ازجعفر صادق‑رضی اللّه عند‑روایت است که پلاسی در پوشیده بودی و خزی بالای آن. گفتند این چیست؟ گفت پلاس برای مخالفت خود را پوشیدهام و این خز برای نظر شما.
حقیقت بباید دانستن که ایشان هر چه کنند، آن کنند که اختیار رسول بوده است. از آنکه اقتداء ایشان بدو درست شده است در همهٔ احوال.
در حدیث آمده است که رسول جامهٔ مرقع دوست داشته است و جامهٔ خود به دست خود پاره بر دوخته است.
و روایت است که وقتی به حجرهٔ امالمومنینعایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑در رفت.عایشهرا دید که جامهٔ خود را پاره بر میدوخت از هر رنگی. گفت: چه میکنی؟ گفت جامهٔ خود را پارهبر میدوزم. گفت احسنت ایعایشه! چنینباید که هیچ جامه ننهی تا آنگاه که پاره بر آن ندوزی که هر که وی را کهنه نبود، وی را نو نباشد. یعنینو آن جهانی.
مردی پیش رسول آمد. و گفت یا رسول اللّه مرا دعایی آموز که آن بگویم و به بهشت رسم. گفت به دعا هیچ حاجت نیست. رو کار کن و در بهشت شو. هرگز طعام یکماههجمع مکن و هیچ جامهٔ خود منه پاره بر آن ندوزی.
عبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنهما‑روایت کند که رسول را دیدم که جامهٔ خود را پاره برمیدوخت.
وابوبکررا‑رضی اللّه عنه‑دیدم که گلیمی داشت پاره بر آنجا میدوخت.
و عایشه‑رضی اللّه عنها و عن ابیها‑چنین میگوید که رسول را هیچ جنان بسنده نیامد که جامهٔ پاره بر وی دوخته.
وامیر المؤمنینعمر‑رضی اللّه عنه‑جبهٔ خود را پاره بر دوخته است. روایت است که وی را دیدند در وقت خلافت جامهای پوشیده و پارههای بسیار بر آن دوخته. از آن جمله سه پاره نمد بر میان کتف و جامه بر یک دیگر دوخته.
وعبداللّه بن عمر‑رضی اللّه عنه‑گویدپدرم در وقت خلافت مرقعی داشت دوازده پاره بر وی دوخته، بعضی ادیم و بعضی برگ خرما. ویرا گفتند این برگ خرما امروز بر وی دوزی فردا خشک شود! گفتکیست که زندگانی فردای من ضمان کند که تا من جامهای سازم که فردا را بر آرم.
و پارههای بودی از ادیم و دو تو بر آن دوخته. چون بنشستی خاک در آن میان در رفتی، و چون برخاستی خاک میریختی. واین جمله دلیل است بر مرقع داشتن.
امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑جامهای که پوشیدی پارههای بسیار بر آن دوختی.گفتند یا امیرالمؤمنین این چیست؟ گفت مرقع پوشیدن خشوع دل و مذلت نفس ثمره دهد، برای آن میپوشم.
و این نوع جامه چون کسی به اضطرار در پوشد قدر او نداند. مرد باید که از سر مملکت برخیزد و برای قمع هوی جامهٔ پاره پاره در پوشد.
و این جامه کسی تواند پوشید که از مخلوقات فارغ شده باشد، کار او جز با خالق نمانده بود، برای فراغت جامه در پوشد، هر گه که کهنه شود پاره بر آن دوزد تا در بند طلب دیگری نباشد.
عبداللّه بن عباس‑رضی اللّه عنهما‑را دیدند جامهٔ مرقع پوشیدهن. گفتند این چیست؟ گفت این جامه پوشم و از خلق دور باشم و به حق نزدیک. دوستر از آن دارم که جامههای فاخره پوشم و در بند خلق باشم و از حق تعالی بازمانم.
بدین مقدمات درست شد که مرقع پوشیدن ایشان اقتداء به سلف است، و اندر آن بسیار معنی دیگر است که یاد کردن آن درین مختصر متعذر است، و این قدر کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۶ - فصل دوم: در خوشدلی و خوشرویی
بدان که خوشرویی فرع خوشدلی است.کسی که دل او خوش باشد روی او همیشه گشاده باشد.
خوشدلی را اسباب است: یکی قطع طمع، دیگر قمع حرص، سدیگر ترک حسد و حقد، چهارم رضا به قضا، پنجم اعتماد بر حق تعالی.
چون این معانی جایی جمع شد همه خوشدلی وگشادهرویی باشد.
از آنکه ظاهر آدمی تبعباطن اوست. هر چه در باطن حرکت کند اثر آن بر ظاهر پدید آید. اگر قبضی در دل آید عبوسی در روی آید، و اگر بسطی در دل آید بشاشتی در وی آید.
و قبض در دل بدان سبب بود که چیزی جوید که آن نصیب او نبود. در نایافت آن رنجور شود و تنگ دل گردد، خوش رویی از وی برود، به هرکه رسد سخن نتواند گفت. همیشه با خلق به سبب فوت نصیب به جنگ باشد و با حق تعالی به سبب خلاف مراد به خشم باشد.
اما چون مرد را معلوم شد که حق‑سبحانه و تعالی‑رسانندهٔ روزی است و نگه دارندهٔ ظاهر و باطن است، و به کسب و حرص هیچ زیادت نخواهد شد و به تقصیر هیچ فوت نشود، همیشه خوشدل و گشادهروی بود.
در خبر استکه وقتی رسول بهعبداللّه بن مسعودرسید. وی را تنگ دل و گرفته روی داد.گفت یا عبداللّه خوشدل و گشادهروی باش که هر چه در تقدیر رفته است به تو رسد و هر چه ترا نهادهاند به دیگری ندهند.
خوشروی نشان متابعت رسول اللّه است.
عایشه‑رضی اللّه عنه‑در اخلاق رسول ‑آورده است که پیوسته خوشروی و گشاده لب و متبسم بودی.
انس‑رضی اللّه عنه‑گوید چندین سال خدمت رسول‑علیه الصلوة والسلام‑کردم، هرگز به کاری که خطا کردم با من نگفت که چرا چنین کردی و روی ترش نکرد. ازآنکهحق تعالی وی را خلعتی داده بود که نه با حق به جنگ بودی و نه با خلق به خشم. لاجرم پیوستهخوشدل و گشادهروی بودی.
و سبب خوشدلی و خوشرویی موافقت حق است. در خبر است از رسول که گفت اگر کسی به کسی رسد که وی را ناخوش روی بیند بدانید که حق تعالی باوی خشمناک است، که اثر غضب حق تعالی در دل وی پدید آمده است.
پس خوش روی بودن نه از غفلت است که نشان رضای حق است، و خوش سخنی بیفحش نشان الهام حق است که یک ساعت مزاح از باب سنت است، «کان رسول اللّه یمزح و لایقول الا حقاً».
غرض ازین آن است که تا در طیبت کردن متصوفه انکار نکنی که احوال ایشان خلاف سنت نباشد. پس گشادهرویی و طینت ایشان نه از غفلت و غیبت باشد بلکه از سر حضور و معرفت بود، و از برای آن تا خلق ازو نفور نگردند. امادر دل ایشان چندان درد و اندوه بود که در وصف نیابد.
این قدر سخن در خوشدلی و خوشروی ایشان کفایت است.
خوشدلی را اسباب است: یکی قطع طمع، دیگر قمع حرص، سدیگر ترک حسد و حقد، چهارم رضا به قضا، پنجم اعتماد بر حق تعالی.
چون این معانی جایی جمع شد همه خوشدلی وگشادهرویی باشد.
از آنکه ظاهر آدمی تبعباطن اوست. هر چه در باطن حرکت کند اثر آن بر ظاهر پدید آید. اگر قبضی در دل آید عبوسی در روی آید، و اگر بسطی در دل آید بشاشتی در وی آید.
و قبض در دل بدان سبب بود که چیزی جوید که آن نصیب او نبود. در نایافت آن رنجور شود و تنگ دل گردد، خوش رویی از وی برود، به هرکه رسد سخن نتواند گفت. همیشه با خلق به سبب فوت نصیب به جنگ باشد و با حق تعالی به سبب خلاف مراد به خشم باشد.
اما چون مرد را معلوم شد که حق‑سبحانه و تعالی‑رسانندهٔ روزی است و نگه دارندهٔ ظاهر و باطن است، و به کسب و حرص هیچ زیادت نخواهد شد و به تقصیر هیچ فوت نشود، همیشه خوشدل و گشادهروی بود.
در خبر استکه وقتی رسول بهعبداللّه بن مسعودرسید. وی را تنگ دل و گرفته روی داد.گفت یا عبداللّه خوشدل و گشادهروی باش که هر چه در تقدیر رفته است به تو رسد و هر چه ترا نهادهاند به دیگری ندهند.
خوشروی نشان متابعت رسول اللّه است.
عایشه‑رضی اللّه عنه‑در اخلاق رسول ‑آورده است که پیوسته خوشروی و گشاده لب و متبسم بودی.
انس‑رضی اللّه عنه‑گوید چندین سال خدمت رسول‑علیه الصلوة والسلام‑کردم، هرگز به کاری که خطا کردم با من نگفت که چرا چنین کردی و روی ترش نکرد. ازآنکهحق تعالی وی را خلعتی داده بود که نه با حق به جنگ بودی و نه با خلق به خشم. لاجرم پیوستهخوشدل و گشادهروی بودی.
و سبب خوشدلی و خوشرویی موافقت حق است. در خبر است از رسول که گفت اگر کسی به کسی رسد که وی را ناخوش روی بیند بدانید که حق تعالی باوی خشمناک است، که اثر غضب حق تعالی در دل وی پدید آمده است.
پس خوش روی بودن نه از غفلت است که نشان رضای حق است، و خوش سخنی بیفحش نشان الهام حق است که یک ساعت مزاح از باب سنت است، «کان رسول اللّه یمزح و لایقول الا حقاً».
غرض ازین آن است که تا در طیبت کردن متصوفه انکار نکنی که احوال ایشان خلاف سنت نباشد. پس گشادهرویی و طینت ایشان نه از غفلت و غیبت باشد بلکه از سر حضور و معرفت بود، و از برای آن تا خلق ازو نفور نگردند. امادر دل ایشان چندان درد و اندوه بود که در وصف نیابد.
این قدر سخن در خوشدلی و خوشروی ایشان کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۷ - فصل سوم: در خردههای ایشان
بدان که متصوفه را الفاظ است و دقیقهها در سخن و خردهها در احوال که هر غافلی بدان واقف نشود، و آن از کتاب و سنت بیرون نیست.
هر چه موافق شرع نباشد هر کس که آن کند مخطی بود و کسی که موافق بود حق تعالی وی را نگاه دارد و ایشان توفیق از حضرت یافتهاند. پس در حمایت حفظ او باشند.
اول آنکه در میان جماعتی یک کس را دستار بیفتد جمله موافقت کنند، و اگر کسی جامه را پاره کند آن را به ادب خرقه کنند،و از آن هر کسی پارهای بر جامه دوزند سبب یگانگی در میان ایشان. و مدار این بر حدیث است، «قال رسول اللّه المؤمنون کنفس واحدة، و قال‑علیه الصلوة والسلام‑المؤمن للمؤمن کالبینان یشد بعضه بعضاً.»
دیگر آنکه یکدیگر رااخیخوانند، به لفظ «برادر» خطاب کند. و این «را» از کتاب و سنت دلایل است.
اما از کتاب، «قال اللّه تعالی: انما المؤمنون اخوة».
و اما از سنت، آنکه رسول چون آخر الزمانیان را یاد کرد گفت: «واشوقا الی لقاء اخوانی». انبیاء سابق را به لفظ «برادر» یاد کرده است، چنانکه در حدیث بنای گرمابه گفت:«بناها اخی سلیمان». و در حدیث مراج میگوید: جبرئیل‑ مرا به آسمانها برد. پیغامبرانی که در آسمانها بودند چونعیسی و ادریس‑‑میگفتند «مرحباً بالاخ الصالح» و مرا برادر خواندند.
پس لفظ «اخی» اسمی است که رسول انبیا را بدین نام خوانده است و انبیا‑‑او را بدین نام خواندهاند. یاد کرد متصوفه از اینجا است.
دیگر آنکه ترکی از یکی در وجود آید چون خواهند که باز گویند به مقدم خود رجوع کنند. همه در پیش او به حرمت بنشینند تا هر چه مصلحت بود آن مقدم بگوید و همه بپذیرند و هیچ اعتراض نکنند.
و بناءٍ این بدان استکه صحابه‑رضوان اللّه علیهم‑نزدیک رسول در آمدندی، و به حرمت بنشستندی و هیچکس اعتراض و اقتراح نکردی. منتظربودندی تا او چه فرماید. آنچه فرمودی قبلهٔ خودساختندی و گفتهاند: «الشیخ فی قومه کالنبی فی امته». رجوع متصوفه به مشایخ چون رجوعصحابهاست بهرسول .
دیگرچون در خانقاهی روند گویند باید که مسافر دست راست خالی دارد. بناءٍ این بر آن است کهرسول ‑فرمود که مسلمانی به مسلمانی رسد که دست راست او بگیرد که هیچ دو مسلمان به هم نرسند که دست یک دیگر نگیرند، الا که حق تعالی بر هر دو رحمت کند. ازان روی دست راست به وقت رفتن در خانقاه تهی دارند تا این سنت ازیشان فوت نشود و از آن محروم نمانند.
دیگر آنکه چون مرید را در سماع وقت خوش شود، سنت آن است که پیش مقدمخود رود و روی در پای او بمالد، و این شکر نعمت است که هیچ نیست برابر هدایت و هیچ شکر نیستکاملتر از سجود.
و مبتدی را راه جز بر هدایت حق تعالی نیست به واسطهٔ منتهی.
پس هر گه مبتدی را حالتی تازه شود در سماع آن حالت فتوح است و فتوح نعمت بود از حق تعالی، و این نعمت بدان مبتدی به واسطهٔ شفقت و تربیت پیر رسیده باشد. چوناین نعمت بدو رسد شکر برو واجب باشد.
و یک شکر که در وی دو حق گزارده شود آن کس که پیش مقدم خود روی بر زمین نهد تا حرمت و شکر در آن یک سجود حاصل آید: سجود شکر حق تعالی و حرمت پیر. و این اصلی عظیم است در طریقت. انکار درین از جهل باشد از آنکه عزیز کاری بود که در فعلی دو فایده حاصل آید.
بریدهٔ سلمی‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که اعرابی به نزدیکرسول درآمد و گفت یا رسول اللّه دستوری ده تا روی بر پای تو نهم. دستوری داد. او روی بر پای رسول نهاد. پس درین خرده هم سنت باز یافتیم و هم حرمت.
و دیگر آنکه هر که از میان جمع غایب شود حدیث او نکنند که رسول گفته است: «ذکر الغایب غیبة»، و رسول‑علیه الصلوة والسلام‑از غیبت نهی کرده است.
و حق‑سبحانه و تعالی‑میفرماید: «ایحب احدکم ان یأکل لخم اخیه میتاً فکر هتموه.»
و دیگر آنکه اختیار ایشان سفره بوده است که هرگز خوان ننهند که رسول پیوسته سفره نهاده است و از خوان نهی کرده است.
دیگر آنکه چون سفره بنهند تا نخست «بسم اللّه» نگویند دست بر آن نبرند. بناءٍ آن بدین اصل است که حق‑سبحانه و تعالی‑میفرماید: «ولا تأکلو ممالم یذکر اسم اللّه علیه، و رسول را چنان بودی که چون طعام پیش نهادند دست فراز نکردی تا نخست دعا نگفتی.
دیگر چون بر سفره نشینند سر در پیش افگنند، و طریق حرمت سپرند. اصلاین آن است کهابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند از رسول گفت: هیچ کس از شما مباد که تتبع لقمهٔ برادری کند که نباید که او شرم دارد، و این صاحب نظر را وبال حاصل آید.
دیگر آنکه یکی از ایشان اگر به طعام محتاج بود چون به طعام رسد، اگر محتاجی دیگر بیند، به ترک آن بگوید و ایثار کند.امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑مدت سه روز در خانهٔ او هیچ طعام نبود،روز سوم دو سه قرص به دستآوردند و جمع شدند تا به کار برند.درویشی به در حجره آمد و طعام طلب کرد. آن قرصها بروی ایثار کردند.جبرئیل درحال این آیت آورد: «و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة». ایشان به امید دریافت این ثنا پیوسته راه ایثار سپردند.
دیگر آنکه چون دعوت روند به وقت سفره میزبان را دعا گویند و آن را انکار نشاید کرد که ابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که رسول هر گه که نزدیک کسی در رفتی چون طعام پیش آورندی دعا گفتی، و دعا این بودی که آمدن ملایکه به خانهٔ تو متصل بادا، و طعام توقوت صالحان باد. لفظ حدیث دعا این است که: «اکل طعامکم الابرار، وصلت علیکم الملائکة.»
و دیگر آنکه به آخر سفره شیرینی آورند، «قال النبی ان فی بطن ابن آدم زاویه لایلوها الا الحلاوة:»
دیگر چون به جایی روند گویند: «لایتفرقون الاعن دواق».
وقتی جماعتی نزدیکرسول در آمدند. چون خواستند که بیرون شوندرسول گفت صبر کنید تا چیزی بیارند که هر کس لقمهای به کار برید.
و نیز روایت کنند کهرسول هر گه که به خانهٔ یکی از صحابه درشدی گفتی هیچ طعامی هست که بیارید؟ آنچه بودی بیاوردندی، و اگر گفتندی: چیزی نیست، برخاستی و بیرون آمدی.
دیگر آنکه هیچ کس ازیشان طعام تنها نخورد کهرسول گفتند «شر الناس اکل وحده».
دیگرآنکه هر فتوحی که باشد هم در روز خرج کنند و هیچ چیز فردا را ننهند. گویند: «المعلوم شوم».
وقتی رسول به خانهٔ بلال در رفت. قرصی دید آنجا نهاده. گفت ای بلال این چیست؟ گفت یا رسول اللّه فردا را نهادهام. گفت خرج کن که در خزانهٔ خدای تعالی نقصان راه نیابد.
دیگر آنکه چون نقاری ایشان را پیش آید بعد از استغفار شیرینی آوردند. بناءٍ این بر آن است که چون کسی را از صحابه با دیگری وحشتی شدی به نزدیک رسول آمدندی. چون از نقار برخاستندی در حجره خرما طلب کردندی. آنچه بودی بیاوردندی. رسول بر صحابه تفرقه کردی.
دیگر آنکه خادم خانقاه آنچه فتوح باشد نخست پیش جمع آرد. اگر چیزی زیادتآید به خانه برد. اصل این حدیث از آن است کهامیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑روایت کرد که رسول وقتی چیزی در حجرهآورد.فاطمه‑رضی اللّه عنها‑گفت مرا بده. گفت به تو ندهم و اصحاب صفه بیرون گرسنه میباشند. نخست آنجا برم. آنچه زیادت باشد پیش تو باز آرم.
دیگر کسی در میان جمع تفرقه میکند، نصیب خود به آخر نهد. مداراین بر آن است کهرسول در آن سفر کهآب اندک بود دست در آن قدح نهاد و از میان انگشتان وی آب روان گشت. جملهٔ صحابه آب خوردند. او بماند وابوبکر‑رضی اللّه عنه‑گفت یا رسول اللّه تو باز خور! گفت«ساقی القوم آخر هم شرباً.»
دیگر چون جایی در روند گویند ما حضر بیارید که تکلف شرط نیست. یکی از صحابه روایت کند که نزدیک سلمان در رفتم. نان و ماهی پیش آورد و گفت ما حضر این بود،که رسول نهی فرموده است از تکلف که: «انا و اتقیاءٍ امتی البر امن التکلف.».
و دیگر خردهها باشد ایشان را که اصل آن رست باز آید، لیکن ذکر آن کتاب را از فایده بار دارد.
هر چه موافق شرع نباشد هر کس که آن کند مخطی بود و کسی که موافق بود حق تعالی وی را نگاه دارد و ایشان توفیق از حضرت یافتهاند. پس در حمایت حفظ او باشند.
اول آنکه در میان جماعتی یک کس را دستار بیفتد جمله موافقت کنند، و اگر کسی جامه را پاره کند آن را به ادب خرقه کنند،و از آن هر کسی پارهای بر جامه دوزند سبب یگانگی در میان ایشان. و مدار این بر حدیث است، «قال رسول اللّه المؤمنون کنفس واحدة، و قال‑علیه الصلوة والسلام‑المؤمن للمؤمن کالبینان یشد بعضه بعضاً.»
دیگر آنکه یکدیگر رااخیخوانند، به لفظ «برادر» خطاب کند. و این «را» از کتاب و سنت دلایل است.
اما از کتاب، «قال اللّه تعالی: انما المؤمنون اخوة».
و اما از سنت، آنکه رسول چون آخر الزمانیان را یاد کرد گفت: «واشوقا الی لقاء اخوانی». انبیاء سابق را به لفظ «برادر» یاد کرده است، چنانکه در حدیث بنای گرمابه گفت:«بناها اخی سلیمان». و در حدیث مراج میگوید: جبرئیل‑ مرا به آسمانها برد. پیغامبرانی که در آسمانها بودند چونعیسی و ادریس‑‑میگفتند «مرحباً بالاخ الصالح» و مرا برادر خواندند.
پس لفظ «اخی» اسمی است که رسول انبیا را بدین نام خوانده است و انبیا‑‑او را بدین نام خواندهاند. یاد کرد متصوفه از اینجا است.
دیگر آنکه ترکی از یکی در وجود آید چون خواهند که باز گویند به مقدم خود رجوع کنند. همه در پیش او به حرمت بنشینند تا هر چه مصلحت بود آن مقدم بگوید و همه بپذیرند و هیچ اعتراض نکنند.
و بناءٍ این بدان استکه صحابه‑رضوان اللّه علیهم‑نزدیک رسول در آمدندی، و به حرمت بنشستندی و هیچکس اعتراض و اقتراح نکردی. منتظربودندی تا او چه فرماید. آنچه فرمودی قبلهٔ خودساختندی و گفتهاند: «الشیخ فی قومه کالنبی فی امته». رجوع متصوفه به مشایخ چون رجوعصحابهاست بهرسول .
دیگرچون در خانقاهی روند گویند باید که مسافر دست راست خالی دارد. بناءٍ این بر آن است کهرسول ‑فرمود که مسلمانی به مسلمانی رسد که دست راست او بگیرد که هیچ دو مسلمان به هم نرسند که دست یک دیگر نگیرند، الا که حق تعالی بر هر دو رحمت کند. ازان روی دست راست به وقت رفتن در خانقاه تهی دارند تا این سنت ازیشان فوت نشود و از آن محروم نمانند.
دیگر آنکه چون مرید را در سماع وقت خوش شود، سنت آن است که پیش مقدمخود رود و روی در پای او بمالد، و این شکر نعمت است که هیچ نیست برابر هدایت و هیچ شکر نیستکاملتر از سجود.
و مبتدی را راه جز بر هدایت حق تعالی نیست به واسطهٔ منتهی.
پس هر گه مبتدی را حالتی تازه شود در سماع آن حالت فتوح است و فتوح نعمت بود از حق تعالی، و این نعمت بدان مبتدی به واسطهٔ شفقت و تربیت پیر رسیده باشد. چوناین نعمت بدو رسد شکر برو واجب باشد.
و یک شکر که در وی دو حق گزارده شود آن کس که پیش مقدم خود روی بر زمین نهد تا حرمت و شکر در آن یک سجود حاصل آید: سجود شکر حق تعالی و حرمت پیر. و این اصلی عظیم است در طریقت. انکار درین از جهل باشد از آنکه عزیز کاری بود که در فعلی دو فایده حاصل آید.
بریدهٔ سلمی‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که اعرابی به نزدیکرسول درآمد و گفت یا رسول اللّه دستوری ده تا روی بر پای تو نهم. دستوری داد. او روی بر پای رسول نهاد. پس درین خرده هم سنت باز یافتیم و هم حرمت.
و دیگر آنکه هر که از میان جمع غایب شود حدیث او نکنند که رسول گفته است: «ذکر الغایب غیبة»، و رسول‑علیه الصلوة والسلام‑از غیبت نهی کرده است.
و حق‑سبحانه و تعالی‑میفرماید: «ایحب احدکم ان یأکل لخم اخیه میتاً فکر هتموه.»
و دیگر آنکه اختیار ایشان سفره بوده است که هرگز خوان ننهند که رسول پیوسته سفره نهاده است و از خوان نهی کرده است.
دیگر آنکه چون سفره بنهند تا نخست «بسم اللّه» نگویند دست بر آن نبرند. بناءٍ آن بدین اصل است که حق‑سبحانه و تعالی‑میفرماید: «ولا تأکلو ممالم یذکر اسم اللّه علیه، و رسول را چنان بودی که چون طعام پیش نهادند دست فراز نکردی تا نخست دعا نگفتی.
دیگر چون بر سفره نشینند سر در پیش افگنند، و طریق حرمت سپرند. اصلاین آن است کهابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند از رسول گفت: هیچ کس از شما مباد که تتبع لقمهٔ برادری کند که نباید که او شرم دارد، و این صاحب نظر را وبال حاصل آید.
دیگر آنکه یکی از ایشان اگر به طعام محتاج بود چون به طعام رسد، اگر محتاجی دیگر بیند، به ترک آن بگوید و ایثار کند.امیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑مدت سه روز در خانهٔ او هیچ طعام نبود،روز سوم دو سه قرص به دستآوردند و جمع شدند تا به کار برند.درویشی به در حجره آمد و طعام طلب کرد. آن قرصها بروی ایثار کردند.جبرئیل درحال این آیت آورد: «و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة». ایشان به امید دریافت این ثنا پیوسته راه ایثار سپردند.
دیگر آنکه چون دعوت روند به وقت سفره میزبان را دعا گویند و آن را انکار نشاید کرد که ابوهریره‑رضی اللّه عنه‑روایت کند که رسول هر گه که نزدیک کسی در رفتی چون طعام پیش آورندی دعا گفتی، و دعا این بودی که آمدن ملایکه به خانهٔ تو متصل بادا، و طعام توقوت صالحان باد. لفظ حدیث دعا این است که: «اکل طعامکم الابرار، وصلت علیکم الملائکة.»
و دیگر آنکه به آخر سفره شیرینی آورند، «قال النبی ان فی بطن ابن آدم زاویه لایلوها الا الحلاوة:»
دیگر چون به جایی روند گویند: «لایتفرقون الاعن دواق».
وقتی جماعتی نزدیکرسول در آمدند. چون خواستند که بیرون شوندرسول گفت صبر کنید تا چیزی بیارند که هر کس لقمهای به کار برید.
و نیز روایت کنند کهرسول هر گه که به خانهٔ یکی از صحابه درشدی گفتی هیچ طعامی هست که بیارید؟ آنچه بودی بیاوردندی، و اگر گفتندی: چیزی نیست، برخاستی و بیرون آمدی.
دیگر آنکه هیچ کس ازیشان طعام تنها نخورد کهرسول گفتند «شر الناس اکل وحده».
دیگرآنکه هر فتوحی که باشد هم در روز خرج کنند و هیچ چیز فردا را ننهند. گویند: «المعلوم شوم».
وقتی رسول به خانهٔ بلال در رفت. قرصی دید آنجا نهاده. گفت ای بلال این چیست؟ گفت یا رسول اللّه فردا را نهادهام. گفت خرج کن که در خزانهٔ خدای تعالی نقصان راه نیابد.
دیگر آنکه چون نقاری ایشان را پیش آید بعد از استغفار شیرینی آوردند. بناءٍ این بر آن است که چون کسی را از صحابه با دیگری وحشتی شدی به نزدیک رسول آمدندی. چون از نقار برخاستندی در حجره خرما طلب کردندی. آنچه بودی بیاوردندی. رسول بر صحابه تفرقه کردی.
دیگر آنکه خادم خانقاه آنچه فتوح باشد نخست پیش جمع آرد. اگر چیزی زیادتآید به خانه برد. اصل این حدیث از آن است کهامیرالمؤمنین علی‑رضی اللّه عنه‑روایت کرد که رسول وقتی چیزی در حجرهآورد.فاطمه‑رضی اللّه عنها‑گفت مرا بده. گفت به تو ندهم و اصحاب صفه بیرون گرسنه میباشند. نخست آنجا برم. آنچه زیادت باشد پیش تو باز آرم.
دیگر کسی در میان جمع تفرقه میکند، نصیب خود به آخر نهد. مداراین بر آن است کهرسول در آن سفر کهآب اندک بود دست در آن قدح نهاد و از میان انگشتان وی آب روان گشت. جملهٔ صحابه آب خوردند. او بماند وابوبکر‑رضی اللّه عنه‑گفت یا رسول اللّه تو باز خور! گفت«ساقی القوم آخر هم شرباً.»
دیگر چون جایی در روند گویند ما حضر بیارید که تکلف شرط نیست. یکی از صحابه روایت کند که نزدیک سلمان در رفتم. نان و ماهی پیش آورد و گفت ما حضر این بود،که رسول نهی فرموده است از تکلف که: «انا و اتقیاءٍ امتی البر امن التکلف.».
و دیگر خردهها باشد ایشان را که اصل آن رست باز آید، لیکن ذکر آن کتاب را از فایده بار دارد.
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۹
جلایر چون تواند شاه زاده
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۲
بِسْمِ اللهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحیم
الْحَمْدُلِلّه الّذی تَفَرَّدَ بِجَلالِ مَلَکوُتِهِ. وَ تَوَحَّدَ بِجَمالِ جَبَروتِهِ. وَتَعَزَّزَ بِعُلُوِّ أحَدِیّتَه. وَتَقَدَّسَ بِسُمُوِّ صَمَدِیَّتِهِ. وَتَکَبَّرَ فی ذاتِهِ عَنْ مُضارِعَةِ کُلِّ نَظیرٍ وَ تَنَزَّه فی صِفاتِهِ عَنْ کُلِّ تناهی وَ قُصُورٍ. لَهُ الصِّفاتُ المُخْتَصَّةُ بِحَقِّهِ. وَ الآیاتُ النّاطِقةُ بأنَّهُ غیرُ مُشْبِهٍ بِخَلقِهِ. فسبحانه مِنْ عَزیزٍ لِاحَدٌّ ینالَهُ وَ لا عَدٌّ یَحتالهُ وَ لا اَمَدٌ یَحْصُرُهُ. و لا أحَدٌ یَنْصُرُهُ. وَ لا وَلَدٌ یَشْفَعَهُ. وَ لا عَدَدٌ یَجْمَعُهُ. وَ لا مَکانٌ یُمْسِکُهُ. وَ لا زَمانٌ یُدْرِکُهُ. وَ لا فَهْمٌ یُقَدِّرُهُ. وَ لا وَهْمٌ یُصَوِّرُهُ. تَعالی عَنْ أن یُقالَ کَیْفَ هُوَ أوْ أیْنَ أوْ اکْتَسبَ بِصُنْعِه الزَّیْنَ. أوْ دَفَعَ بِفِعْلِهِ النَقْصَ وَ الشَّیْنَ. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ وَ هوَ السمیعُ البَصیرُ. وَ لا یَغْلِبُهُ حَیٌّ وَ هُوَ الخَبیرُ القَدیرُ.
أحْمَدُهُ علی ما یُولی وَیَصنَعُ. وَ أشْکُرُهُ عَلی ما یَزْوی وَ یَدْفَعُ. وَ أتَوَکِّلُ عَلَیْهِ وَ أرضی بِما یُعْطی وَیَمْنَعُ.
وَ أشْهَدُ أن لا إلهَ إ ّلا اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ شَهادَةَ موُقِنٍ بتوحیدِهِ. مُسْتَجیرٍ بِحسْنِ تأییدِهِ.
وَأشْهَدُ أنَّ مُحَمّداً عَبْدُه المُصطفی. وَ أمینُهُ المُجْتبی. وَرَسوُلُهُ المَبْعوُثُ إلی کافَّةِ الوَری. صلَّی اللّه عَلَیْهِ وَ عَلی آلِهِ مَصابیحِ الدُّجی. وَأصحابِهِ مَفاتِیحِ الهُدی. وَسَلَّمَ تَسْلیماً کثیراً.
الْحَمْدُلِلّه الّذی تَفَرَّدَ بِجَلالِ مَلَکوُتِهِ. وَ تَوَحَّدَ بِجَمالِ جَبَروتِهِ. وَتَعَزَّزَ بِعُلُوِّ أحَدِیّتَه. وَتَقَدَّسَ بِسُمُوِّ صَمَدِیَّتِهِ. وَتَکَبَّرَ فی ذاتِهِ عَنْ مُضارِعَةِ کُلِّ نَظیرٍ وَ تَنَزَّه فی صِفاتِهِ عَنْ کُلِّ تناهی وَ قُصُورٍ. لَهُ الصِّفاتُ المُخْتَصَّةُ بِحَقِّهِ. وَ الآیاتُ النّاطِقةُ بأنَّهُ غیرُ مُشْبِهٍ بِخَلقِهِ. فسبحانه مِنْ عَزیزٍ لِاحَدٌّ ینالَهُ وَ لا عَدٌّ یَحتالهُ وَ لا اَمَدٌ یَحْصُرُهُ. و لا أحَدٌ یَنْصُرُهُ. وَ لا وَلَدٌ یَشْفَعَهُ. وَ لا عَدَدٌ یَجْمَعُهُ. وَ لا مَکانٌ یُمْسِکُهُ. وَ لا زَمانٌ یُدْرِکُهُ. وَ لا فَهْمٌ یُقَدِّرُهُ. وَ لا وَهْمٌ یُصَوِّرُهُ. تَعالی عَنْ أن یُقالَ کَیْفَ هُوَ أوْ أیْنَ أوْ اکْتَسبَ بِصُنْعِه الزَّیْنَ. أوْ دَفَعَ بِفِعْلِهِ النَقْصَ وَ الشَّیْنَ. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ وَ هوَ السمیعُ البَصیرُ. وَ لا یَغْلِبُهُ حَیٌّ وَ هُوَ الخَبیرُ القَدیرُ.
أحْمَدُهُ علی ما یُولی وَیَصنَعُ. وَ أشْکُرُهُ عَلی ما یَزْوی وَ یَدْفَعُ. وَ أتَوَکِّلُ عَلَیْهِ وَ أرضی بِما یُعْطی وَیَمْنَعُ.
وَ أشْهَدُ أن لا إلهَ إ ّلا اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ شَهادَةَ موُقِنٍ بتوحیدِهِ. مُسْتَجیرٍ بِحسْنِ تأییدِهِ.
وَأشْهَدُ أنَّ مُحَمّداً عَبْدُه المُصطفی. وَ أمینُهُ المُجْتبی. وَرَسوُلُهُ المَبْعوُثُ إلی کافَّةِ الوَری. صلَّی اللّه عَلَیْهِ وَ عَلی آلِهِ مَصابیحِ الدُّجی. وَأصحابِهِ مَفاتِیحِ الهُدی. وَسَلَّمَ تَسْلیماً کثیراً.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠۴
روزی گذر فتاد مرا از قضای چرخ
برمنزلی که بار بوددر او یار همدمم
یاد آمدم ز عهد و وفای قدیم او
جائیکه او نهاد بصدق و صفا قدم
باریدم آب دیده و گفتم بسوز دل
کایام خرمی شد و آن زمان غم
بیتو چو تون و تنجه نماید بچشم من
گر بگذرم بروضه رضوان و برارم
گر بیتو زندگی بودم مدتی دراز
دانم که در ریاض طرب کمترک چرم
حقا که بنده ابن یمین را در آرزوت
بر عمر مانده از پس تو هست صدندم
اما همی دهد دل خود را تسلیی
کان چون گذشت بگذرد این روز نیز هم
برمنزلی که بار بوددر او یار همدمم
یاد آمدم ز عهد و وفای قدیم او
جائیکه او نهاد بصدق و صفا قدم
باریدم آب دیده و گفتم بسوز دل
کایام خرمی شد و آن زمان غم
بیتو چو تون و تنجه نماید بچشم من
گر بگذرم بروضه رضوان و برارم
گر بیتو زندگی بودم مدتی دراز
دانم که در ریاض طرب کمترک چرم
حقا که بنده ابن یمین را در آرزوت
بر عمر مانده از پس تو هست صدندم
اما همی دهد دل خود را تسلیی
کان چون گذشت بگذرد این روز نیز هم