عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۳
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۲ - سینمایی از تاریخ گذشته
آنچه در پرده بد از پرده بدر می دیدم
پرده یی کز سلف آید به نظر می دیدم
واندر آن پرده، بسی نقش و صور می دیدم
بارگه های پر از زیور و زر می دیدم
یک به یک پادشهان را به مقر می دیدم
همه بر تخت و همه، تاج به سر می دیدم
همه با صولت و با شوکت و فر می دیدم
صف به صف لشکر با فتح و ظفر می دیدم
وز سعادت همه سو، ثبت اثر می دیدم
و آن اثرها، ثمر علم و هنر می دیدم
جمله را باز، چو دوران بگذر می دیدم
هر شهی را ز پس شاه دگر می دیدم
چونکه ناگاه به بستان، سر خر می دیدم
یزدگرد، آخر آن پرده پکر می دیدم
شاه و کشور همه، در چنگ خطر می دیدم
زآن میان نقش، از آن پس ز عمر می دیدم
سپس آن پرده دگر زیر و زبر می دیدم
نه ز کسری خبری، نی طاقی
وآن خرابه به خرابی باقی
این همه واهمه، چون رخنه در اندیشه نمود
اندر اندیشه من بیخ جنون ریشه نمود
وآن جنونی که ز فرهاد، طلب تیشه نمود
سر پر شور مرا نیز، جنون پیشه نمود
آخر از خانه، مرا رهسپر بیشه نمود
بگرفتم ره صحرا و روان
شدم از خانه سوی قبرستان
پرده یی کز سلف آید به نظر می دیدم
واندر آن پرده، بسی نقش و صور می دیدم
بارگه های پر از زیور و زر می دیدم
یک به یک پادشهان را به مقر می دیدم
همه بر تخت و همه، تاج به سر می دیدم
همه با صولت و با شوکت و فر می دیدم
صف به صف لشکر با فتح و ظفر می دیدم
وز سعادت همه سو، ثبت اثر می دیدم
و آن اثرها، ثمر علم و هنر می دیدم
جمله را باز، چو دوران بگذر می دیدم
هر شهی را ز پس شاه دگر می دیدم
چونکه ناگاه به بستان، سر خر می دیدم
یزدگرد، آخر آن پرده پکر می دیدم
شاه و کشور همه، در چنگ خطر می دیدم
زآن میان نقش، از آن پس ز عمر می دیدم
سپس آن پرده دگر زیر و زبر می دیدم
نه ز کسری خبری، نی طاقی
وآن خرابه به خرابی باقی
این همه واهمه، چون رخنه در اندیشه نمود
اندر اندیشه من بیخ جنون ریشه نمود
وآن جنونی که ز فرهاد، طلب تیشه نمود
سر پر شور مرا نیز، جنون پیشه نمود
آخر از خانه، مرا رهسپر بیشه نمود
بگرفتم ره صحرا و روان
شدم از خانه سوی قبرستان
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
زیستم بس که به تدبیر خود از خامی ها
رفت نام و نسبم در سر خودکامی ها
ورع و شیب زبون خم ایامم کرد
یاد دوران جوانی و می آشامی ها
طایری نیست که تاری ز منش برپا نیست
صید یک مرغ نکردم ز کهن دامی ها
روز عشرت به صداع سر مخمور گذشت
تر نگردید دماغم ز تنک جامی ها
دل به لهو و لعب عمر منه کاین مرغان
تکیه بر باد کنند از سبک آرامی ها
خلعت سرو به اندام تو خوش ببریدند
جامه زیبنده نماید ز خوش اندامی ها
شکر پیری که هوا و هوس از جوش نشاند
چون می کهنه برون آمدم از خامی ها
پیش از مرگ خود از آفت هستی رستم
به اجل باز نماندم ز سبک گامی ها
در خرابات سر ناموران گردیدیم
بس که اندیشه نکردیم ز بدنامی ها
لوث تقصیر چو از آب کرم شسته شود
دلق درویش برآید ز سیه فامی ها
ساز و برگ و می و مطرب به «نظیری » جمعست
بوی خیر آیدش از نیک سرانجامی ها
رفت نام و نسبم در سر خودکامی ها
ورع و شیب زبون خم ایامم کرد
یاد دوران جوانی و می آشامی ها
طایری نیست که تاری ز منش برپا نیست
صید یک مرغ نکردم ز کهن دامی ها
روز عشرت به صداع سر مخمور گذشت
تر نگردید دماغم ز تنک جامی ها
دل به لهو و لعب عمر منه کاین مرغان
تکیه بر باد کنند از سبک آرامی ها
خلعت سرو به اندام تو خوش ببریدند
جامه زیبنده نماید ز خوش اندامی ها
شکر پیری که هوا و هوس از جوش نشاند
چون می کهنه برون آمدم از خامی ها
پیش از مرگ خود از آفت هستی رستم
به اجل باز نماندم ز سبک گامی ها
در خرابات سر ناموران گردیدیم
بس که اندیشه نکردیم ز بدنامی ها
لوث تقصیر چو از آب کرم شسته شود
دلق درویش برآید ز سیه فامی ها
ساز و برگ و می و مطرب به «نظیری » جمعست
بوی خیر آیدش از نیک سرانجامی ها
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هوس چو دیر کشد شعله در نهاد افتد
به حد عشق رسد میل چون زیاد افتد
نشاط صحبت فرهاد رشک خسرو داشت
خوشست عشق اگر کار بر مراد افتد
به شهر و باده فرسودم و کسم نخرید
بلاست جنس گرانمایه در کساد افتد
چو قیمتی نهدم روزگار بفروشید
نه یوسفم که خریدار بر مراد افتد
مرا به دست تهی گوشه نقاب سپرد
کم است آدم مفلس به اعتماد افتد
خدنگ غمزه گره بر کمان ابرو چند
گشاد ده که همه کارها گشاد افتد
عنان دل ز ملامت بتاب و دستم گیر
که هر که را تو بگویی ز پا فتاد، افتد
ضمیر روشن تو لوح محو و اثبات است
که تا ز یاد برآید که تا بیاد افتد
چو ذره خلق جهان در هوات می گردند
بشر ندیده کسی کافتاب زاد افتد
تنم ز سیلی پند زمانه کاسته شد
چو طفل شوخ که در قید اوستاد افتد
حذر ز آه «نظیری » که خانمان سوز است
مباد این خس سوزان به دست باد افتد
به حد عشق رسد میل چون زیاد افتد
نشاط صحبت فرهاد رشک خسرو داشت
خوشست عشق اگر کار بر مراد افتد
به شهر و باده فرسودم و کسم نخرید
بلاست جنس گرانمایه در کساد افتد
چو قیمتی نهدم روزگار بفروشید
نه یوسفم که خریدار بر مراد افتد
مرا به دست تهی گوشه نقاب سپرد
کم است آدم مفلس به اعتماد افتد
خدنگ غمزه گره بر کمان ابرو چند
گشاد ده که همه کارها گشاد افتد
عنان دل ز ملامت بتاب و دستم گیر
که هر که را تو بگویی ز پا فتاد، افتد
ضمیر روشن تو لوح محو و اثبات است
که تا ز یاد برآید که تا بیاد افتد
چو ذره خلق جهان در هوات می گردند
بشر ندیده کسی کافتاب زاد افتد
تنم ز سیلی پند زمانه کاسته شد
چو طفل شوخ که در قید اوستاد افتد
حذر ز آه «نظیری » که خانمان سوز است
مباد این خس سوزان به دست باد افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
به تمنای غلط بر همه کس میر شدیم
بدر از خانه نرفتیم و جهانگیر شدیم
آخر عمر به سودای نوی افتادیم
هوس و حرص جوان گشت اگر پیر شدیم
مه کله گوشه پی خدمت ما می شکند
که سرافراز به اندازه تقصیر شدیم
اشک تلخ و جگر شور ز ما پرس که جیست
طفل بودیم که باز از شکر و شیر شدیم
غافل از شیوه رندی به سلوک افتادیم
تازه ناکرده دماغ از پی نخجیر شدیم
دوست بر مان نگران از سر شفقت بگذشت
خاک بودیم ز فیض نظر اکسیر شدیم
هر کجا راه دهد اسب بر آن تاز که ما
بارها مات درین عرصه به تدبیر شدیم
شادی هفته به آزادی ما می گردد
همچو آدینه چه سر حلقه زنجیر شدیم
چار فصل چمن عمر ندیدیم افسوس
نارسیده به جوانی ز تعب پیر شدیم
رشک بر پیری ما چرخ و عطارد دارد
پشت خم همچو کمان راست تر از تیر شدیم
خوشتر از عمر زلیخا به طرب برگشتیم
عذر تقصیر عمل در پی تو قیر شدیم
زان دو محراب نشین هندو زنارپرست
پیش کفار به دریوزه تکبیر شدیم
فکر آبادی ایمان «نظیری » کردیم
سوی دل های خراب از پی تعمیر شدیم
بدر از خانه نرفتیم و جهانگیر شدیم
آخر عمر به سودای نوی افتادیم
هوس و حرص جوان گشت اگر پیر شدیم
مه کله گوشه پی خدمت ما می شکند
که سرافراز به اندازه تقصیر شدیم
اشک تلخ و جگر شور ز ما پرس که جیست
طفل بودیم که باز از شکر و شیر شدیم
غافل از شیوه رندی به سلوک افتادیم
تازه ناکرده دماغ از پی نخجیر شدیم
دوست بر مان نگران از سر شفقت بگذشت
خاک بودیم ز فیض نظر اکسیر شدیم
هر کجا راه دهد اسب بر آن تاز که ما
بارها مات درین عرصه به تدبیر شدیم
شادی هفته به آزادی ما می گردد
همچو آدینه چه سر حلقه زنجیر شدیم
چار فصل چمن عمر ندیدیم افسوس
نارسیده به جوانی ز تعب پیر شدیم
رشک بر پیری ما چرخ و عطارد دارد
پشت خم همچو کمان راست تر از تیر شدیم
خوشتر از عمر زلیخا به طرب برگشتیم
عذر تقصیر عمل در پی تو قیر شدیم
زان دو محراب نشین هندو زنارپرست
پیش کفار به دریوزه تکبیر شدیم
فکر آبادی ایمان «نظیری » کردیم
سوی دل های خراب از پی تعمیر شدیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲
بر سر خاک دوستان، پا نه و دیده برگشا
رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ
لوح مزار دوستان، پیش نظر نه و، ببین
صورت حال خود ازین، آینه بدن نما
رشحه خون نگر که چون، بسته بغازگی کمر!
خاک سیاه بین چه سان، رفته به جای سرمه ها!
ریخته موی ابروان، گرد عذارها چو خط
کرده ز دیده مردمک، خاک صفت به چهره جا
کرده به رخنه های دل، مور به جای حرص ره
رفته به کاسه های سر، خاک به جای بادها!
در یگانه بوده است، اینکه به خاک گشته گم
چشم زمانه بوده است، اینکه شده است توتیا
آنکه همیشه بودیش،زیر نگین جهان همه
کالبدش بخاک چون نقش نگین گرفته جا
گنبد دخمه بر سرش، جای نشین تاج زر
خاک سیه بفرق وی، نایب سایه هما
نیست بخلوت لحد، مونس وی مگر عمل
کیست بپهلوش بجز، بستر خاک آشنا؟!
رفته ز دست مالها، گشته و بالها قرین
طی شده بیحسابها، مانده بجا حسابها
گفته برمز هر گدا، شکر که شاه نیستم
گفته زبان حال شه، کاش که بودمی گدا!
گوش نمیکند دگر وسوسه های نفس را
واعظ اگر دمی دهد گوش دلی باین صدا
رو نفسی بخود فرو، یک نفس از خودی برآ
لوح مزار دوستان، پیش نظر نه و، ببین
صورت حال خود ازین، آینه بدن نما
رشحه خون نگر که چون، بسته بغازگی کمر!
خاک سیاه بین چه سان، رفته به جای سرمه ها!
ریخته موی ابروان، گرد عذارها چو خط
کرده ز دیده مردمک، خاک صفت به چهره جا
کرده به رخنه های دل، مور به جای حرص ره
رفته به کاسه های سر، خاک به جای بادها!
در یگانه بوده است، اینکه به خاک گشته گم
چشم زمانه بوده است، اینکه شده است توتیا
آنکه همیشه بودیش،زیر نگین جهان همه
کالبدش بخاک چون نقش نگین گرفته جا
گنبد دخمه بر سرش، جای نشین تاج زر
خاک سیه بفرق وی، نایب سایه هما
نیست بخلوت لحد، مونس وی مگر عمل
کیست بپهلوش بجز، بستر خاک آشنا؟!
رفته ز دست مالها، گشته و بالها قرین
طی شده بیحسابها، مانده بجا حسابها
گفته برمز هر گدا، شکر که شاه نیستم
گفته زبان حال شه، کاش که بودمی گدا!
گوش نمیکند دگر وسوسه های نفس را
واعظ اگر دمی دهد گوش دلی باین صدا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را
نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش
نموده خواب گران نرم سنگ بالین را
تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی
که آب سرد بود کوزه سفالین را
نسب چه سود دهد، چون تو بی هنر باشی؟
ز آب جو، چه برش تیغهای چوبین را؟
خیال لعل لب یار واعظ امشب باز
بدیده ام، چو نمک ساخت خواب شیرین را
نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش
نموده خواب گران نرم سنگ بالین را
تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی
که آب سرد بود کوزه سفالین را
نسب چه سود دهد، چون تو بی هنر باشی؟
ز آب جو، چه برش تیغهای چوبین را؟
خیال لعل لب یار واعظ امشب باز
بدیده ام، چو نمک ساخت خواب شیرین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
از خواجه ضبط و، مال ز فرزند یا زن است
دست بخیل بر زر خود، مهر خرمن است
اقبال این زمانه و، ادبار آن یکی است
رد کردن کمان بنشان، پشت کردن است
بار نگاهداری خود برکه افگنم؟
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
بار نگاهداری خود بر که افگنم
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
تند است باد حادثه در عالم وجود
جای چراغ روشن ما، سنگ و آهن است
یابد نظام کار بزرگان، ز کوچکان
بر تن لباس تیغ بامداد سوزن است
مردیم، فکر زندگی خود کنیم چند؟
از خلق زنده اوست که در فکر مردن است
واعظ تمام عمر تو در بیخودی گذشت
آیی دمی بخویش که هنگام رفتن است
دست بخیل بر زر خود، مهر خرمن است
اقبال این زمانه و، ادبار آن یکی است
رد کردن کمان بنشان، پشت کردن است
بار نگاهداری خود برکه افگنم؟
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
بار نگاهداری خود بر که افگنم
دست شکسته ام من و، لطف تو گردن است
تند است باد حادثه در عالم وجود
جای چراغ روشن ما، سنگ و آهن است
یابد نظام کار بزرگان، ز کوچکان
بر تن لباس تیغ بامداد سوزن است
مردیم، فکر زندگی خود کنیم چند؟
از خلق زنده اوست که در فکر مردن است
واعظ تمام عمر تو در بیخودی گذشت
آیی دمی بخویش که هنگام رفتن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
ضعف پیری آمد و، دست از جهان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۴ - از قول نواب والا به حسین خان نظام الدوله حاکم فارس نوشته
زهی شگرف و شگفت که پس از درنگی دیرباز و روزگاری بی انجام و آغاز، خامه ساز نامه نگاری کرد و نامه راز سازگاری راند. هنگام بدرود کمینه گمان از دوست این بود که هر روز پیک و پیامی در راه است وهر بامداد انگیز پرسش و آویز جویائی را پی سپار و نامه گزاری بر درگاه. ندانستم خامه نگارشگر همه به خاموشی خواهد زیست، و روزگار جدائی با همه یاری و پیوند و سوگند به فراموشی خواهد رفت، فرد:
آن دارویش دهید که بیهوشی آورد
شاید که یاد ما به فراموشی آورد
باری آن به که گله روزگار گذشته درمانیم و از نامه مهر هنگامه که خامه شیوا گفتار زیبا رفتار دوستش بدان هنجار رنگین نگار آورده سخن رانیم. نه نامه نگاری خواسته و بهاری آراسته، به تنگ ها شکر ریخت و به سنگ ها گوهر پراکند. نوید تندرستی و مژده نیک افتاد کار مهربان دوست دل را رامشی فره و جان را آرامشی فراوان رست، تیمارگران درنگ راه شتاب سپرد و شادی دیر پیوند زود سیر با همه بیگانگی پیمان آشنائی فرسودگی بر کران تاخت و آسودگی رخت در میان افکند.
پاک یزدان را سپاسدار و فرخ اختر را ستایش گزار آمدم. رنج مرزبانی و شکنج فرمان روائی را گله ها رانده اند و گنج تن آسانی و آرامش را سپاس ها خوانده. آری خداوندی دام دل است نه کام جان و کشور خدایی رنج تن است نه گنج روان. در این راه تیمارها دیده ایم و گاه و بی گاه آزارها کشیده، ولی جز بردباری چاره نیست و برون از سازگاری درمان کدام؟ چون خرسندی و دلخواه فرخ روان شاهنشاه کیهان پناه که آسمانش زمین باد و جهان کامرانی زیر نگین در این است، تیمار بر رامش گزیدن و جان کاهی بر تن آسائی خریدن خوشتر، فرد:
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است
از رهگذار کار و بار و بستان و پیوستگان و خداوندی های افسر کلاه داران و آفتاب شهریاران و نوازش و پاسداری های درویش توانگرمنش و توانگر درویش روش بندگان آقا و بالادستی دوستان و ناتوانی و پستی بداندیشان خویش از پیش فرگاه تا پشت درگاه آسوده دل و آزاده روان زیسته که توسن گردون رام است و گردش اختر به کام، در راه دوست از در یاری و فر دوستداری چون دگر یارانم آزموده دمسازی و تلواس یاد بود نیازی نیست، همان مایه که پاس پیمان کهن و پیوند نو را در نگارش نامه و گزارش روزگار و مژده بهروزی و نوید کامکاری ودیگر چیزها که نهاد دوست خواهد و روان دشمن کاهد، کیشی خوشتر از هنگام گذشته پیش گیرند، ما را رامشی بزرگ خواهد رست، و شما را به هیچ روی و رای کاهشی نخواهد افزود. بدست باش که دیده در راه است و گوش بر گذرگاه . کاری نیز که سرانگشت ماش گره گشائی تواند بر نگار که به خواست بار خدای بی سپاس تراشی و اندیشه پاداش ساخته و پرداخته خواهد بود، زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده.
آن دارویش دهید که بیهوشی آورد
شاید که یاد ما به فراموشی آورد
باری آن به که گله روزگار گذشته درمانیم و از نامه مهر هنگامه که خامه شیوا گفتار زیبا رفتار دوستش بدان هنجار رنگین نگار آورده سخن رانیم. نه نامه نگاری خواسته و بهاری آراسته، به تنگ ها شکر ریخت و به سنگ ها گوهر پراکند. نوید تندرستی و مژده نیک افتاد کار مهربان دوست دل را رامشی فره و جان را آرامشی فراوان رست، تیمارگران درنگ راه شتاب سپرد و شادی دیر پیوند زود سیر با همه بیگانگی پیمان آشنائی فرسودگی بر کران تاخت و آسودگی رخت در میان افکند.
پاک یزدان را سپاسدار و فرخ اختر را ستایش گزار آمدم. رنج مرزبانی و شکنج فرمان روائی را گله ها رانده اند و گنج تن آسانی و آرامش را سپاس ها خوانده. آری خداوندی دام دل است نه کام جان و کشور خدایی رنج تن است نه گنج روان. در این راه تیمارها دیده ایم و گاه و بی گاه آزارها کشیده، ولی جز بردباری چاره نیست و برون از سازگاری درمان کدام؟ چون خرسندی و دلخواه فرخ روان شاهنشاه کیهان پناه که آسمانش زمین باد و جهان کامرانی زیر نگین در این است، تیمار بر رامش گزیدن و جان کاهی بر تن آسائی خریدن خوشتر، فرد:
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است
از رهگذار کار و بار و بستان و پیوستگان و خداوندی های افسر کلاه داران و آفتاب شهریاران و نوازش و پاسداری های درویش توانگرمنش و توانگر درویش روش بندگان آقا و بالادستی دوستان و ناتوانی و پستی بداندیشان خویش از پیش فرگاه تا پشت درگاه آسوده دل و آزاده روان زیسته که توسن گردون رام است و گردش اختر به کام، در راه دوست از در یاری و فر دوستداری چون دگر یارانم آزموده دمسازی و تلواس یاد بود نیازی نیست، همان مایه که پاس پیمان کهن و پیوند نو را در نگارش نامه و گزارش روزگار و مژده بهروزی و نوید کامکاری ودیگر چیزها که نهاد دوست خواهد و روان دشمن کاهد، کیشی خوشتر از هنگام گذشته پیش گیرند، ما را رامشی بزرگ خواهد رست، و شما را به هیچ روی و رای کاهشی نخواهد افزود. بدست باش که دیده در راه است و گوش بر گذرگاه . کاری نیز که سرانگشت ماش گره گشائی تواند بر نگار که به خواست بار خدای بی سپاس تراشی و اندیشه پاداش ساخته و پرداخته خواهد بود، زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - شاه اورنگ امامت
دی به تأدیبم ادیبی نکته سنج و نکته دان
هی همی گفتا: زهی از عقل و دانش بی نشان
چند با نیرنگ و دستان، روز و شب باشی قرین
چند از فرهنگ و دانش، گاه و گه جویی کران
لختی از دانش نظر بگشا به کار این سپهر
لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان
کاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین
کاین فلک را از چه بنمودند بنیان آنچنان
مختلف اضداد را بنگر که باهم مقترن
منفصل اشیاء را بنگر که با هم توأمان
گه جمادی جانب ملک نباتی رهسپر
گه نباتی جانب اقلیم حیوانی روان
گاه این بر تختگاه حشمت آن تکیه زن
گاه آن در شهر بند ملکت این حکمران
جنس ها را بین که هریک جسته از دیگر فرار
بین تو ضدها را، که هریک کرده با دیگر قران
آخر این آثار قدرت از که در عالم پدید؟
آخر این انوار رحمت از که در گیتی عیان؟
این تماثیل شگفت از کیست بی سعی قلم؟
این تصاویر شگرف از کیست بی رنج بنان؟
این همه نقش نوادر را، که باشد مخترع؟
این همه شکل بدایع را که باشد ترجمان؟
آخر این آثار هستی، خود که را باشد دلیل؟
آخر این اسرار معنی، خود که را باشد نشان؟
کیست آن صانع، که صنعش آدمی را از نخست،
تعبیت کرده است در تاریک تن روشن روان؟
کیست آن دانا، که عزمش هرکجا رازی نهفت
بی تکلف داند اندر سینه هر رازدان؟
کیست این بنا، که سعیش بر فراز این زمین،
کرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان؟
کیست آن قادر، که از نهماری قدرت کند،
خار را گل، خاره را گوهر، گیا را پرنیان؟
کیست آن منعم، که از انعام بی پایان خویش
مور را در صخره صمّا بود روزی رسان؟
با چنین قادر، الا تا چند رنج از عمر و زید؟
با چنین منعم، هلا تا چند جور از این و آن؟
چند خدمت ها کنی بر هر کجا ژاژی دنی؟
چند منت ها بری از هرچه شومی قلتبان؟
چند سختی ها کشی از بهر جمع سیم و زر؟
چند تلخی ها چشی از بهر پاس آب و نان؟
چند هر ناچیز را باشی الا، مدحت سرای
چند هر بی اصل را باشی هلا، توصیف خوان
مردمی را چون تو الحق کس ندیدم بی نصیب
بخردی را چون تو بالله کس نجستم بی نشان
خالی از تدبیر و دانش، عاری از تشریف عقل
فارغ از انوار هستی غافل از اسرار جان
از خردمندی جدا و با تبهکاری قرین
از ذکاوت برکنار و با سفاهت توأمان
جلوه روی بتانت روز و شب اندر نظر
وصف جعد دلبرانت گاه و بیگه بر زبان
چهره این را مثال آری گهی از یاسمین
طرّه آن را صفت خوانی گهی از ضیمران
گاه خوانی غمزه آن را خدنگی دلنشین
گاه خوانی مژّه این را سنانی جان ستان
گه به چهره اشک ریزی بهر جعدی مشک ریز
گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان
گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهرکیش
گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان
ناله ای چون ناله حبلی بگاه وضع حمل
گریه ای چون گریه مینا به بزم میکشان
لحظه ای از عشق آن رانی به گردون صد نفیر
لمحه ای از هجر آن رانی به انجم صد فغان
گه کنی مدح فلان میر و گه از بهمان وزیر
گه سرایی مدح این و گه سگالی وصف آن
گاه گاه از ناصر خسرو کنی هر سو سخن
گه گه از مسعود سعد آری به هرجا داستان
لختی از معروف کرخی، قصه ها سازی حدیث
گاهی از ذوالنون مصری فضل ها سازی بیان
هی همی رانی حدیث از فضل ابدال و رجال
هی همی گویی سخن در وصف بهمان و فلان
معرفت ها خام بتراشی برای صید خلق
نردهای باژگون بازی به اغوای کسان
ننگ ها را فخرها پنداری از خوی دژم
لعل ها را سنگ ها بشماری از طبع هوان
طایر جان را که باشد ذروه گردون مطار
مرغ هستی را که اوج سدره باشد آشیان،
هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی
بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران
بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی
بنگری طیران آن را بر فراز لامکان
لذت روح ار تو را باید رها کن خوی نفس
دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن
تخت بنهادن اگر خواهی به ملک عافیت
رخت بیرون کش از این ویران سرای خاکدان
امنیت را خود چه جویی در دیار آب و گل
شو به ملک جان و دل، کانجا بود حصن امان
مردمی را مایلی گر در دو گیتی ز این سپس
جز ثنای شاه بر لب هیچگه حرفی مران
شاه اورنگ امامت آن که کمتر چاکرش
ملک هستی را گرفت از باختر تا خاوران
خسرو عالم مهینه دادخواه راستین
مفخر آدم بهینه پادشاه راستان
حامی شرع پیمبر وارث نوح و خلیل
پشت دار دین احمد، مهدی صاحب زمان
آن که فیض عام او در داده هرکس را صلا
بر بساط آفرینش تا کفش گسترده خوان
قلزم توحید را عزمش مهین زورق سپار
زورق تسدید را حزمش بهینه بادبان
نزد رای او بود یکسان چه سر و چه علن
در ضمیر او بود روشن چه پیدا چه نهان
گوی سان زآن رو به گرد خود همی گردد سپهر
کامد او را بر بتارک لطمه ای از صولجان
قهر او سوزان شرار و دوزخ او را التهاب
مهر او خرّم بهار و جنّت او را بوستان
روز کین کز نعره شیر اوژنان کارزار
پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان
نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم
کوس حربی از دو جانب سر کند بانگ فغان
خاک اندر اهتزاز آید ز غوغای نبرد
چرخ، اندر اعتراض آید ز هیهای یلان
پر ز آشوب دلیران باختر تا باختر
پر ز غوغای هژبران قیروان تا قیروان
یک طرف غلطان سری بینی به خون اندر خضاب
یک طرف پرخون تنی بینی به خاک اندر تپان
در کشاکش یک طرف قومی به قومی در ستیز
در تکاپو یک کنف برخی به برخی توأمان
نوک پیکان یلان خونریز چون مژگان یار
خام پر خمّ گوان پرتاب چون زلف بتان
پردلان را خانه زین غیرت تخت قباد
سرکشان را خود زرین خجلت تاج کیان
کاخ گردون پر شود از های و هوی اهل رزم
گوش کیوان کر شود از گیر و دار سرکشان
عرصه هیجا پر از شیر و پلنگ آید به چشم
از پلنگین صولتان رزم و شیراوژن یلان
پهنه کین در نظر آید پر از افعی و مار
از افاعی تیرها و از زه ماران کمان
ز آتش تیغش شراری گر فتد آنگه به خصم
خصم را یکباره خیزد دود مرگ از دودمان
شعله ای از تیغ او بر هرکه تابد تا ابد
بانگ ویلک ویلکش خیزد همی از استخوان
اوست گویی خود سرافیل قیامتگاه رزم
کز ظهورش قالب اعدا کند بدرود جان
بسکه تیغ او فشاند خون خصمان در دغا
بر زمین گویی همی شنگرف بارد زآسمان
ای پناه خلق ای دست خدا، ای پشت دین
ای یدالله فوق ایدیهم تو را در خورد و شأن
دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر
رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان
هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این
هم مگر خوی کریم تو شود داروی آن
مدح ها گفتیم و کس از ما نپذیرفتی به هیچ
وصفها کردیم و کس از ما نبودی شایگان
هم در این عید از تو امیدم که بخشی مرمرا
نغز تشریفی کز آن گردم به گیتی شادمان
وآرزویم آنکه زین پس گر زیم در روزگار
هم ز عون تو بود بی منّت اهل زمان
تا بود از کفر و دین در عرصه گیتی اثر
تا بود از روز و شب در حیز عالم نشان
باد احبابت همه با عیش و با عشرت قرین
باد اعدایت، همه با رنج و محنت توأمان
هی همی گفتا: زهی از عقل و دانش بی نشان
چند با نیرنگ و دستان، روز و شب باشی قرین
چند از فرهنگ و دانش، گاه و گه جویی کران
لختی از دانش نظر بگشا به کار این سپهر
لمحی از غیرت نگه بنما به وضع این جهان
کاین جهان را از چه بنهادند بنیاد اینچنین
کاین فلک را از چه بنمودند بنیان آنچنان
مختلف اضداد را بنگر که باهم مقترن
منفصل اشیاء را بنگر که با هم توأمان
گه جمادی جانب ملک نباتی رهسپر
گه نباتی جانب اقلیم حیوانی روان
گاه این بر تختگاه حشمت آن تکیه زن
گاه آن در شهر بند ملکت این حکمران
جنس ها را بین که هریک جسته از دیگر فرار
بین تو ضدها را، که هریک کرده با دیگر قران
آخر این آثار قدرت از که در عالم پدید؟
آخر این انوار رحمت از که در گیتی عیان؟
این تماثیل شگفت از کیست بی سعی قلم؟
این تصاویر شگرف از کیست بی رنج بنان؟
این همه نقش نوادر را، که باشد مخترع؟
این همه شکل بدایع را که باشد ترجمان؟
آخر این آثار هستی، خود که را باشد دلیل؟
آخر این اسرار معنی، خود که را باشد نشان؟
کیست آن صانع، که صنعش آدمی را از نخست،
تعبیت کرده است در تاریک تن روشن روان؟
کیست آن دانا، که عزمش هرکجا رازی نهفت
بی تکلف داند اندر سینه هر رازدان؟
کیست این بنا، که سعیش بر فراز این زمین،
کرده بر پا این مقرنس طارم زنگار سان؟
کیست آن قادر، که از نهماری قدرت کند،
خار را گل، خاره را گوهر، گیا را پرنیان؟
کیست آن منعم، که از انعام بی پایان خویش
مور را در صخره صمّا بود روزی رسان؟
با چنین قادر، الا تا چند رنج از عمر و زید؟
با چنین منعم، هلا تا چند جور از این و آن؟
چند خدمت ها کنی بر هر کجا ژاژی دنی؟
چند منت ها بری از هرچه شومی قلتبان؟
چند سختی ها کشی از بهر جمع سیم و زر؟
چند تلخی ها چشی از بهر پاس آب و نان؟
چند هر ناچیز را باشی الا، مدحت سرای
چند هر بی اصل را باشی هلا، توصیف خوان
مردمی را چون تو الحق کس ندیدم بی نصیب
بخردی را چون تو بالله کس نجستم بی نشان
خالی از تدبیر و دانش، عاری از تشریف عقل
فارغ از انوار هستی غافل از اسرار جان
از خردمندی جدا و با تبهکاری قرین
از ذکاوت برکنار و با سفاهت توأمان
جلوه روی بتانت روز و شب اندر نظر
وصف جعد دلبرانت گاه و بیگه بر زبان
چهره این را مثال آری گهی از یاسمین
طرّه آن را صفت خوانی گهی از ضیمران
گاه خوانی غمزه آن را خدنگی دلنشین
گاه خوانی مژّه این را سنانی جان ستان
گه به چهره اشک ریزی بهر جعدی مشک ریز
گه ز دیده خون فشانی بهر چهری خوی فشان
گه بنالی سخت سخت از عشق یاری مهرکیش
گه بگریی زار زار از هجر ماهی مهربان
ناله ای چون ناله حبلی بگاه وضع حمل
گریه ای چون گریه مینا به بزم میکشان
لحظه ای از عشق آن رانی به گردون صد نفیر
لمحه ای از هجر آن رانی به انجم صد فغان
گه کنی مدح فلان میر و گه از بهمان وزیر
گه سرایی مدح این و گه سگالی وصف آن
گاه گاه از ناصر خسرو کنی هر سو سخن
گه گه از مسعود سعد آری به هرجا داستان
لختی از معروف کرخی، قصه ها سازی حدیث
گاهی از ذوالنون مصری فضل ها سازی بیان
هی همی رانی حدیث از فضل ابدال و رجال
هی همی گویی سخن در وصف بهمان و فلان
معرفت ها خام بتراشی برای صید خلق
نردهای باژگون بازی به اغوای کسان
ننگ ها را فخرها پنداری از خوی دژم
لعل ها را سنگ ها بشماری از طبع هوان
طایر جان را که باشد ذروه گردون مطار
مرغ هستی را که اوج سدره باشد آشیان،
هشته ای بر پایش از شهوات بندی بس قوی
بسته ای بر بالش از عادات سنگی بس گران
بند آز از پای بگسل مرغ جان را تا همی
بنگری طیران آن را بر فراز لامکان
لذت روح ار تو را باید رها کن خوی نفس
دل ز اول بگسل از این تا بپیوندی به آن
تخت بنهادن اگر خواهی به ملک عافیت
رخت بیرون کش از این ویران سرای خاکدان
امنیت را خود چه جویی در دیار آب و گل
شو به ملک جان و دل، کانجا بود حصن امان
مردمی را مایلی گر در دو گیتی ز این سپس
جز ثنای شاه بر لب هیچگه حرفی مران
شاه اورنگ امامت آن که کمتر چاکرش
ملک هستی را گرفت از باختر تا خاوران
خسرو عالم مهینه دادخواه راستین
مفخر آدم بهینه پادشاه راستان
حامی شرع پیمبر وارث نوح و خلیل
پشت دار دین احمد، مهدی صاحب زمان
آن که فیض عام او در داده هرکس را صلا
بر بساط آفرینش تا کفش گسترده خوان
قلزم توحید را عزمش مهین زورق سپار
زورق تسدید را حزمش بهینه بادبان
نزد رای او بود یکسان چه سر و چه علن
در ضمیر او بود روشن چه پیدا چه نهان
گوی سان زآن رو به گرد خود همی گردد سپهر
کامد او را بر بتارک لطمه ای از صولجان
قهر او سوزان شرار و دوزخ او را التهاب
مهر او خرّم بهار و جنّت او را بوستان
روز کین کز نعره شیر اوژنان کارزار
پهنه هیجا به دشت ارژن آید سخره خوان
نای رومی از دو سو بنیاد سازد زیر و بم
کوس حربی از دو جانب سر کند بانگ فغان
خاک اندر اهتزاز آید ز غوغای نبرد
چرخ، اندر اعتراض آید ز هیهای یلان
پر ز آشوب دلیران باختر تا باختر
پر ز غوغای هژبران قیروان تا قیروان
یک طرف غلطان سری بینی به خون اندر خضاب
یک طرف پرخون تنی بینی به خاک اندر تپان
در کشاکش یک طرف قومی به قومی در ستیز
در تکاپو یک کنف برخی به برخی توأمان
نوک پیکان یلان خونریز چون مژگان یار
خام پر خمّ گوان پرتاب چون زلف بتان
پردلان را خانه زین غیرت تخت قباد
سرکشان را خود زرین خجلت تاج کیان
کاخ گردون پر شود از های و هوی اهل رزم
گوش کیوان کر شود از گیر و دار سرکشان
عرصه هیجا پر از شیر و پلنگ آید به چشم
از پلنگین صولتان رزم و شیراوژن یلان
پهنه کین در نظر آید پر از افعی و مار
از افاعی تیرها و از زه ماران کمان
ز آتش تیغش شراری گر فتد آنگه به خصم
خصم را یکباره خیزد دود مرگ از دودمان
شعله ای از تیغ او بر هرکه تابد تا ابد
بانگ ویلک ویلکش خیزد همی از استخوان
اوست گویی خود سرافیل قیامتگاه رزم
کز ظهورش قالب اعدا کند بدرود جان
بسکه تیغ او فشاند خون خصمان در دغا
بر زمین گویی همی شنگرف بارد زآسمان
ای پناه خلق ای دست خدا، ای پشت دین
ای یدالله فوق ایدیهم تو را در خورد و شأن
دردها دارم به دل ناگفته از جور سپهر
رنج ها دارم به جان بنهفته از دور زمان
هم مگر لطف عمیم تو دهد بهبود این
هم مگر خوی کریم تو شود داروی آن
مدح ها گفتیم و کس از ما نپذیرفتی به هیچ
وصفها کردیم و کس از ما نبودی شایگان
هم در این عید از تو امیدم که بخشی مرمرا
نغز تشریفی کز آن گردم به گیتی شادمان
وآرزویم آنکه زین پس گر زیم در روزگار
هم ز عون تو بود بی منّت اهل زمان
تا بود از کفر و دین در عرصه گیتی اثر
تا بود از روز و شب در حیز عالم نشان
باد احبابت همه با عیش و با عشرت قرین
باد اعدایت، همه با رنج و محنت توأمان
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۸۹- تاریخ وفات میرزا محمد خان سپهسالار
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
آنکه کارش به اسیران همه بیدادی بود
دل اغیار ازو جلوهگه شادی بود
خط برآوردی و عشاق پراکنده شدند
این خط سبز تو گویی خط آزادی بود
منصب دلبریش پیش نرفت از خسرو
زور شیرین همه بر بازوی فرهادی بود
سفر راه محبّت چه فراغت بودست
هر قدر رنج که دل خواست درین وادی بود
ما ندیدیم دل شاد درین عالم تنگ
خبری هست که وقتی به جهان شادی بود
یک متاع است همه رفته و نارفتة عمر
چون رسیدیم به منزلگه فردا دی بود
عاقبت صید سبکروحی ما شد فیّاض
آنکه با ما همه جا در پی صیّادی بود
دل اغیار ازو جلوهگه شادی بود
خط برآوردی و عشاق پراکنده شدند
این خط سبز تو گویی خط آزادی بود
منصب دلبریش پیش نرفت از خسرو
زور شیرین همه بر بازوی فرهادی بود
سفر راه محبّت چه فراغت بودست
هر قدر رنج که دل خواست درین وادی بود
ما ندیدیم دل شاد درین عالم تنگ
خبری هست که وقتی به جهان شادی بود
یک متاع است همه رفته و نارفتة عمر
چون رسیدیم به منزلگه فردا دی بود
عاقبت صید سبکروحی ما شد فیّاض
آنکه با ما همه جا در پی صیّادی بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
به جز تو جمله بیحاصل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیّاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیّاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم