عبارات مورد جستجو در ۲۶۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۰
ای مرد جوان، تجربه از پیر بگیر
در دست یلی قبضه شمشیر بگیر
حق تو اگر در دهن شیر بود
با جرأت شیر از دهن شیر بگیر
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
عمری به هوس گرد جهان گردیدم
از دشمن و دوست خوب و بد بشنیدم
سرمایه زندگی همین بود که من
با دیده بسی ندیدنیها دیدم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
شبها که من از وصل تو بودم سرمست
مسکین دلم از روز غم ایمن نشست
امروز ز هجران تو معلومم شد
کز بعد چنان شبی چنین روزی هست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنم که زین بر اسب تمنا نهاده ام
تا لاجرم، چو باد سوار و پیاده ام
افتاده ام چو مشک بر آتش بجرم آنک
در بر هزار نافه خاطر گشاده ام
لرزنده ام ز جنبش هر باد و برحقم
زیرا چو شمع مجلس شاهان ستاده ام
مفلس شدم ز سیم، بماند این یک از هنر
صد کنج در خزانه خاطر نهاده ام
زان کنج دست نقب زمان کوته است از آنک
سی سال شصت بار زکاتش بداده ام
منگر به خامشیم که بر سنگ تجربت
چون مشک سوده ام، نه چو کافور ساده ام
طوفان صاعقه است مرا، در جگر چو ابر
بر طارم فلک، نه گزاف ایستاده ام
الحق، تغابنی است که با این همه نری
مغبون کند، بشعبده ایام ماده ام
دزدم برهنه کرد بدان سان که گوئیا
این لحظه از مشیمه مادر بزاده ام
ای آنکه، دست گیری افتاده رسم توست
وقت است، دست گیر که سخت اوفتاده ام
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
این طایفه را چو خویشتن دانستند
خون را می و راز را سخن دانستند
چون تجربه چشم خردم باز گشاد
جمله نه چنان بود که می دانستند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای طایفه را چو خویشتن دانستم
خون را می و ژاژ را سخن دانستم
چون تجربه چشم خردم باز گشاد
جمله نه چنان بود که من دانستم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
تا می نخوری، قد رخ زرد ندانی
تا جان ندهی، فایده ی درد ندانی
تا جان نرسد بر لبت از حسرت پیغام
آن مژده که قاصد به من آورد ندانی
تا صاحب محمل، دلت ازکفر نرباید
بی تابی مجنون ز پی گرد ندانی
تا سنگ دلی، بر سر خاکت ننشیند
صبری که دلم در غم او کرد ندانی
گفتی که کنی چاره ی درد دل آذر
افسوس که خاصیت این درد ندانی
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ای عشق آخر سخن پذیرت دیدم
آسوده و عاجز و فقیرت دیدم
چل سال همی لاف شنیدم از تو
آخر در دست عقل اسیرت دیدم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
کس نیست زین صفت که منم در بلای عشق
چون من مباد هیچ کسی مبتلای عشق
قدر بلای عشق ندانند هر کسی
جز آنکه هست بسته بند بلای عشق
تا جای عشق شد دل من جفت غم شدم
فارغ دلیست آنکه در او نیست جای عشق
روزی که خوان عشق نهادند در ازل
پیش از همه به گوش من آمد صلای عشق
تا زنده ام به تربیت عشق زنده ام
باشد بقای ذات من اندر بقای عشق
با عشق چون به خاک لحد سر فروبرم
سر برزند ز خوابگه من گیای عشق
و آنگه که بردمد ز سر خاک من گیا
بر هر ورق نوشته بود ماجرای عشق
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۴
سرویست قدش ولیک روی از من تافت
ماهیست رخش ولیک در گلخن تافت
در دوستی اش به کام دشمن گشتم
وین می کشدم که کام از او دشمن یافت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۸
در کینه به جان بکوش و رک باز مگیر
در حادثه بازی از فلک باز مگیر
روئی که دریغم آمد از چشم ملک
امروز به رغم من زسک باز مگیر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۴
هر دم ز من دلشده بیزار شوی
بی هیچ کینه ز من دل آزار شوی
قدر من دلسوخته دانی لیکن
روزی که به روز من گرفتار شوی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
زآنچه از ستمت بجان بیتاب گذشت
از چاره مرا کار بهر باب گذشت
رفت آنکه رسیده بود سیلم بکمر
اکنون چکنم که از سرم آب گذشت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
یک چند منت دوست گمان میکردم
وز شوق فدایت دل و جان میکردم
از تیغ جفا عاقبتم کشتی و کاش
زآغاز ترا من امتحان میکردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آن که بر ما رقم کین زده از کینه ما
نقش خود دیده در آیننه ز آیینه ما
عید و نوروز بود مکتب ما را هر روز
به محبت گذرد شنبه و آدینه ما
محضر سلطنت عشق اگر بخوانند
خاتم و سکه برآرند ز گنجینه ما
خورده دل زخمی از آن غمزه که نتوانی دوخت
تو که صد بار فزون دوخته یی سینه ما
زان نگاهی که به دنبال چشمت نرسد
خون فرو می چکد از خرقه پشمینه ما
آزمودیم، به زور می امسال نبود
قدحی داشت خم از باده پارینه ما
طرفه شوری سحر از سینه «نظیری » برخاست
ساخت کار همه را گریه دوشینه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آن را که برد به مسند راز
اول در زاریش کند باز
بی رنج فرح نیابد از عشق
بی سوز طرب ندارد از ساز
پروانه نمی رسد به مطلوب
تا بال نیفکند ز پرواز
تا شیفته بیان خویشی
با تو ننهند در میان راز
خامش کن اگر به جا رسیدی
در راه ز سیل خیزد آواز
از پردگیان نمی توان شد
با اشک خبیث و آه غماز
خواهی به مراد دوست باشی
خاطر ز مراد خود بپرداز
بازیچه کوی عشق گشتیم
ما ابله و طبع یار طناز
تا کی سودا، متاع برریز
تا کی بازی، تمام درباز
از چله نشستنت چه خیزد
عشقت حرص و ریاضتت آز
رخت از بر ما ببر «نظیری »
در عشق درست نیست انباز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
شب نه تشویش صبا نی شور بلبل داشتم
خلوتی تا صبحدم با سنبل و گل داشتم
عیش ها سیل بهاری بود، تا آمد گذشت
صحبتی با دوستداران بر سر پل داشتم
یاد آن مستان که برچیدند از اینجا نقل و جام
بهره کیفیتی از جزو تا کل داشتم
پرتو اکسیر چشمانم به گنج افتاده بود
هرچه می بردند در بردن تغافل داشتم
کارم از یک زخمه آخر شد که ظاهر کرد عشق
هرچه در جوهر ترقی و تنزل داشتم
عشق و مستی زودتر زینم به مقصد می رساند
دیر از آن رفتم که در رفتن تأمل داشتم
در همه کاری مسافر را سبکباری خوش است
بسکه ماندم توشه در بار توکل داشتم
می شنیدم از «نظیری » عشق وی کردم هوس
کی چنین جانسوز دردی در تخیل داشتم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
گر از مشهد اگر ز بلخ آمده ایم
از غره جاهلی به سلخ آمده ایم
همچون می کهنه سودمندیم به طبع
هرچند چو پند پیر تلخ آمده ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را
برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری
که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی
همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی
برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون
ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را
در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد
دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ز شرح اشتیاق دوست، تا حرفی بیان کردم
سراپا خویشتن را چون قلم صرف زبان کردم
چنان کاول شناساند الف، استاد کودک را
من اول ناوک او را، به دل خاطر نشان کردم
شدم در مکتب دل تا گلستان خوان حسن او
چو قمری سطر سرو قامت او را روان کردم
گذار عمر پیرم کرد و، من هم از خرام او
به فکر سرو خود افتادم و، خود را جوان کردم
اگر در عاشقی بلبل نمود افغان بسی واعظ
میان عاشقان، در خامشی، من هم فغان کردم