عبارات مورد جستجو در ۴۱۳ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
از من آن کامیاب را چه غم است
زین شب آن مهتاب را چه غم است
ذره ها گر شوند زیر و زبر
چشمه آفتاب را چه غم است
گر مرا نیست خوابی اندر چشم
چشم آن نیم خواب را چه غم است
گر بسوزد هزار پروانه
مشعل خانه تاب را چه غم است
ور کنم من سؤال کشتن خویش
ترک حاضر جواب را چه غم است
خسرو ار جان دهد، تو دیر بزی
ماهی ار مرد آب را چه غم است
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
من از خدای جهان عمر میخوهم چندان
که غنچه متبسم شود گل خندان
هلال وارش اگر چه جمال کامل نیست
ولی چو مه شودش ملک حسن صد چندان
همی خوهم چو جهانیش آرزومندند
که ایزدش برساند بآرزومندان
بدو چگونه تواند رسید عاشق را
بجد اهل طلب یا بصبر خرسندان
ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک
بریسمان نشود منتظم در دندان
ایا بدولت آزادی از جهان گشته
غلام بنده درگاه تو خداوندان
نپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزد
بشهد مادر ایام شیر فرزندان
غمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دل
که خصم دست گشاده است و شهر دربندان
چو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانی
برو چو مطرقه می زن سری برین سندان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - شکوه از کجروی زمانه
چون منی را فلک بیازارد
خردش بی خرد نینگارد
هر زمانی چو ریگ تشنه ترم
گر چه بر من چو ابر غم بارد
چون بیفسایدم چو مار غمی
بر دل من چو مار بگمارد
تا تنم خاک محنتی نشود
به دگر محنتیش بسپارد
اندر آن تنگیم که وحشت او
جان و دل را همی بیفشارد
راضیم گر چه هول دیدارش
دیده من به خار می خارد
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد
سقف این سمج من سیاه شبی است
که دو دیده به دوده انبارد
روز هر کس که روزنش بیند
اختری سخت خرد پندارد
گر دو قطره به هم بود باران
جز یکی را به زیر نگذارد
چشم ازو نگسلم که در تنگی
به دلم نیک نسبتی دارد
شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد
این جهان را به نظم شاخ زند
هر چه در باغ طبع من کارد
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد
بد میندیش سر چو سرو برآر
گر جهان بر سرت فرود آرد
حق نخفته ست بنگری روزی
که حق تو تمام بگزارد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۷ - دست بدان قبضه خنجر زدیم
گردن و گوش غزل و مدح را
بی حد پیرایه و زیور زدیم
بی مر با بخت در آویختیم
با فلک سفله بسی سر زدیم
سود ندیدیم ز نوک قلم
دست بدان قبضه خنجر زدیم
خیره فرو ماند فلک زانکه ما
بر بت و بتخانه و بتگر زدیم
از قبل بچه آزر به تیغ
آتش در قبله آزر زدیم
وز پی این آهو چشمان باغ
با همه شیران جهان بر زدیم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
گیتی و فلک به کشتن من یارند
زان بر من روز و شب همی غم بارند
نشگفت گرم ز دست می نگذارند
در معرکه دست تو مبارز دارند
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۵
تن کوبم و سرپیچم و بر روی زنم
آماده درد و رنج و اندوه منم
نه ریزم و نه گدازم و نه شکنم
فولاد رخ و سنگ سر و روی تنم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
در مانده به چنگ شیر و دندان پلنگ
در سینه اژدها و در کام نهنگ
سر کوفته و مغر برآورد به سنگ
به زان که بود سلیطه ای با تو به جنگ
جامی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - حکایت آن زن که در دیار مصر سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیر زنی
همچو مردان مرد خود شکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفتی و نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفت مرغش به فرق فارغ بال
گشت مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچگه ز آفتاب عالمتاب
سایه بانش نگشته غیر سحاب
لب فرو بسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورد نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا نه نیست و نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به طوفان عشق مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویش که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا مرا ز من برهان
وز غم مرد و فکر زن برهان
مردیی ده که راد مرد شوم
وز مرید و مراد فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۴ - حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیرزنی
همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال
گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب
سایه‌بانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی‌ای ده! که رادمرد شوم
وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۴ - النوبة الاولى
قوله تعالى: قَدْ خَلَتْ گذشت و بود، مِنْ قَبْلِکُمْ پیش از شما، سُنَنٌ نهادهاى روزگار، فَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ بروید در زمین و بر رسید، فَانْظُروا بنگرید و برسید، کَیْفَ کانَ عاقِبَةُ الْمُکَذِّبِینَ (۱۳۷) چون بود سرانجام ایشان که پیغامهاى من دروغ شمردند، و رسانندگان مرا استوار نگرفتند.
هذا بَیانٌ لِلنَّاسِ این بیان کردن و پیدا آوردنى است مردمان را، وَ هُدىً و راه نمونى، وَ مَوْعِظَةٌ و پندى، لِلْمُتَّقِینَ (۱۳۸) پرهیزگاران را.
وَ لا تَهِنُوا و سست مگردید، وَ لا تَحْزَنُوا و اندوهگین مبید، وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ و شما آخر برترید و غالب آیید، إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (۱۳۹) (چنین کنید و چنین دانید) اگر گرویدگانید.
إِنْ یَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ اگر بشما رسید امروز خستگى، فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ رسید بآن قوم، قَرْحٌ مِثْلُهُ خستگى هم چنان که بشما رسید، وَ تِلْکَ الْأَیَّامُ و این روزگار آنست، نُداوِلُها بَیْنَ النَّاسِ که میگردانیم آن را میان مردمان بر دول.
وَ لِیَعْلَمَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا و تا خداى بیند که مؤمنان براستى و درستى که‏اند، وَ یَتَّخِذَ مِنْکُمْ شُهَداءَ و تا از شما گروهى شهیدان کند، وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ (۱۴۰) و خداى دوست ندارد کافران و ستمکاران را.
وَ لِیُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا و تا پاک کند و بشوید مؤمنان را بآنچه بایشان رسید، وَ یَمْحَقَ الْکافِرِینَ (۱۴۱) و ناچیز و تباه کند کافران را.
أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ پنداشتید که در بهشت شوید، وَ لَمَّا یَعْلَمِ اللَّهُ و نیز بندید اللَّه، الَّذِینَ جاهَدُوا مِنْکُمْ ایشان را که باز کوشند بتن و مال با دشمنان وى از شما که‏اند؟ وَ یَعْلَمَ الصَّابِرِینَ (۱۴۲) و بندید که شکیبایان از شما که‏اند؟
وَ لَقَدْ کُنْتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ و شما بآرزو میخواستید مرگ بر شهادت، مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلْقَوْهُ پیش از آنچه دیدید در احد، فَقَدْ رَأَیْتُمُوهُ آن گه آنچه میخواستید دیدید، وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (۱۴۳). و بچشم خود فرا آرزوى خود مینگرید.
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۱۴ - النوبة الاولى
قوله تعالى: أَ لَمْ تَرَ نبینى، ننگرى، إِلَى الَّذِینَ قِیلَ لَهُمْ بایشان که ایشان را گفتند: کُفُّوا أَیْدِیَکُمْ دستها فرا دارید، وَ أَقِیمُوا الصَّلاةَ و نماز بپاى دارید، وَ آتُوا الزَّکاةَ و زکاة از مال بدهید، فَلَمَّا کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتالُ چون بر ایشان واجب نوشتند غزا کردن، إِذا فَرِیقٌ مِنْهُمْ گروهى از ایشان، یَخْشَوْنَ النَّاسَ از جنگ مشرکان بترسیدند، کَخَشْیَةِ اللَّهِ چنان ترسیدند که از خدا باید ترسید، أَوْ أَشَدَّ خَشْیَةً یا نیز سختتر، وَ قالُوا و چنین گفتند، رَبَّنا خداوند ما! لِمَ کَتَبْتَ عَلَیْنَا الْقِتالَ چرا بر ما جهاد کردن نبشتى؟ لَوْ لا أَخَّرْتَنا چرا ما را باز نگذاشتى، إِلى‏ أَجَلٍ قَرِیبٍ تا اجلى که خود نزدیکست. قُلْ اى پیغامبر من گوى، مَتاعُ الدُّنْیا قَلِیلٌ برخوردارى درین گیتى‏اند کست، وَ الْآخِرَةُ خَیْرٌ و آن جهان به است، لِمَنِ اتَّقى‏ او را که درین جهان پرهیزکار است، وَ لا تُظْلَمُونَ فَتِیلًا (۷۷) و بر شما ستم نیاید باندازه فتیلى.
أَیْنَما تَکُونُوا هر جا که باشید، یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ بشما رسد مرگ، وَ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَةٍ و هر چند در حصارها باشید استوار و محکم کرده، وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ و اگر بایشان رسد نیکى این جهانى، یَقُولُوا گویند: هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ این از نزدیک خدا است، وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَیِّئَةٌ و اگر بایشان رسد بدى این جهانى، یَقُولُوا گویند: هذِهِ مِنْ عِنْدِکَ این از نزدیک تو است، قُلْ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ایشان را بگو که خیر این جهانى و شرّ این جهانى همه از خدا است، بخواست و تقدیر وى، فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ چه رسید این قوم را، لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ حَدِیثاً (۷۸) خواهندید که هیچ سخن در نیابندید؟
ما أَصابَکَ هر چه بتو رسد، مِنْ حَسَنَةٍ از نیک این جهانى، فَمِنَ اللَّهِ آن از خدا است، بارادت و تقدیر او، وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ و هر چه بتو رسد از بد این جهانى، فَمِنْ نَفْسِکَ آن از ارزانى بودن تو است و از استحقاق تو، وَ أَرْسَلْناکَ لِلنَّاسِ رَسُولًا و ترا که فرستادیم پیغامبرى فرستادیم، وَ کَفى‏ بِاللَّهِ شَهِیداً (۷۹) و خداى گواه کافى است.
مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ هر که فرمان برد رسول را، فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ خداى را فرمان برد، وَ مَنْ تَوَلَّى و هر که بر گردد، فَما أَرْسَلْناکَ عَلَیْهِمْ حَفِیظاً (۸۰) ما ترادر ایشان گوشوان نفرستادیم.
وَ یَقُولُونَ طاعَةٌ و میگویند فرمانبردارى، فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِکَ چون از نزدیک تو بیرون شند و با هم افتند، بَیَّتَ طائِفَةٌ مِنْهُمْ بشب با هم میگویند گروهى از ایشان، غَیْرَ الَّذِی تَقُولُ نه آنکه تو مى‏گویى بایشان، وَ اللَّهُ یَکْتُبُ ما یُبَیِّتُونَ و خداى مینویسد آنچه ایشان بشب میکنند، و میگویند، فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ روى گردان از ایشان و فراگذار، وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ و پشت بخدا باز کن، و کار بوى سپار، وَ کَفى‏ بِاللَّهِ وَکِیلًا (۸۱) و خداى کار پذیر و کارسازى بسنده است.
رهی معیری : چند قطعه
نغمه فتح
ای دلیران تیغ خونبار از میان باید گرفت
انتقام خون آذربایجان باید گرفت
خصم اگر بر آسمان یابد گذر مریخ وار
ره چو مهر تیغ زن، بر آسمان باید گرفت
روبهان از بیم جان رفتند در سوراخها
هان پی کیفر، گلوی روبهان باید گرفت
خانمان خلق را گر سفله ای بر باد داد
کینه از آن سفله بی خانمان باید گرفت
گاه بر خوان طرب، شکر نعم باید نمود
گاه از خون عدو رطل گران باید گرفت
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
هر دم زا‌دمی‌ا خجسته دیدار تری
با خیل مخالفان نبرد آغازی
هرچند که مهتری نکوکارتری
سَرشان بَدَل گوی همی اندازی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
نه محرمی که پیامی به یار بگذارد
نه هم دمی که دمی خاطرم نگه دارد
چنان ستیزه نداند سپهرِ بی رحمت
که خون ز دیدۀ من دم به دم فرو بارد
جهانِ سست قدم ار شکسته حالی را
دمی ز سینه بر آرد به بام بگذارد
گر از درونِ پر آتش بر آورد آهی
به هر دو دست قضا در گلوش بفشارد
شدند دشمنِ من عالمی و یار هنوز
به دوس داریِ من سر فرو نمی آرد
محّبِ معتقد آن است کز برایِ حبیب
به هر ستم که کند روزگار بسپارد
نزاریا مطلب در زمانه آسایش
که گر دلت بنوازد تَنت بیازارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ای دل به اختیار تو کاری نمی رود
کاری به اختیار تو باری نمی رود
می بایدم که با تو قراری رود به صبر
با صبر هیچگونه قراری نمی رود
پر شد کنار تا به میانم ز آب سر
خود در میان حدیث کناری نمی رود
گفتم در این میانه مگر با کنار دوست
کاری رود نمی رود آری نمی رود
گفتم ز حال خویش کنم عرضه شمه ای
بختم نکرد یاری و یاری نمی رود
در هیچ گوشه نیست که بر سدره نیاز
از سوز سینه ناله زاری نمی رود
گر صد هزار جان برود در مصاف عشق
بر خون کس حساب و شماری نمی رود
گفتم نزاریا نروی در محیط عشق
رفتی و زورقت به کناری نمی رود
خو کن به نامرادی و تن زن به عاجزی
اکنون که بر مراد تو کاری نمی رود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم
به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم
چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم
ز بس مشغولیِ خاطر از آن با کس نپردازم
رقیبم گوش می دارد که پیشِ دوست نگذارد
به شمشیر از سرِ کویش ندارد هیچکس بازم
پدر گفت ای نزاری چند بر آتش توان بودن
به وسع و طاقتم چندان که می سوزند می سازم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
ما که شنگولیانِ خوش باشیم
بنده‌ی شاهدانِ قلّاشیم
بت‌پرستی نمی‌کنیم اَرنه
لعبتی بی‌نظیر بتراشیم
اصل معناست ور نه نقش کنیم
صورتی بی‌بدل که نقّاشیم
گاه دیوانه‌ایم و گه عاقل
گاه پندان شویم و گه فاشیم
دام در خاک و مرغ در افلاک
دانه‌ای بر امید می‌پاشیم
خلق اگر دوست‌اند وگر دشمن
ما نه مردانِ صلح و پرخاشیم
ایمنیم از خبر که خرسندیم
فارغیم از خرد که اوباشیم
کارِ‌ما با نزاری افتاده‌ست
چون نزاری برفت ما باشیم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۰ - ایضا له
هر کرا جای این نگارستان بود
دایم اندر روضۀ رضوان بود
بیت معمورست و تا این خانه هست
خاندان ملک آبادان بود
گر جهان طوفان غم گیرد چه باک؟
هر که او را کشتیی زینسان بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۳ - ایضا له
بنا میزد دلی چون شیر دارم
زبانی بر سخنها چیر داردم
تو پنداری به دقت جنگ و کوشش
دلی از زندگانی سیر دارم
ز زخم خنجر و زو بین و ناوک
تنی بسته به صد کفشیر دارم
به نامردی ندارم هر چه دارم
به زخم بازو و شمشیر دارم
بپرهیزد ز زخم او اگر من
زبان خویش پیش شیر دارم
سری کز آسمان بر می فرازم
چرا از بهر دونان زیر دارم؟
ندارم مردمی زین مردمان چشم
که گر این چشم دارم دیر دارم
ز دانش کیسه بر اقبال دوزند
من از وی مایة ادبیر دارم
ز چندین گفته های نغز حاصل
مرا گویی چه داری؟.... دارم
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۴
از خراسان در اعصار
شد دو نار پدیدار
هر دو با روح سرشار
روح آن شاد، زنده این باد
روح آن شاد، زنده این باد
ما از امرش
تا که جانی
هست باقی
سرنتابیم
تا دمار از روزگار دشمنان دون، برآریم