عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۹
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۶۵
گفتم هوای زلف تو از سر بدر کنم
ترسم کم عمر در سر اینکار سر کنم
از قیل و قال مدرسه نگشود کار دل
رفتم بخانقاه که فکر ذکر کنم
بگرفت دل ز صحبت ابنای روزگار
خرّم دمی که راه خرابات سرکنم
خوش بود دل ز ذوق وصالت ولی چه سود
مهلت نداد هجر که شب را سحر کنم
کارم ز دست رفت یکی دیده باز کن
تا سینه پیش تیر نگاهت سپر کنم
خامان دلفسرده ندارند سوز عشق
تا کی حدیث دل بر هر بیخبر کنم
من کز شراب لعل تو مستم ز روز عهد
دامن کجا ز بادۀ انگور تر کنم
نیرّ هوای صحبت رندانم آرزوست
تا چند همزبانی این گاو و خر کنم
ترسم کم عمر در سر اینکار سر کنم
از قیل و قال مدرسه نگشود کار دل
رفتم بخانقاه که فکر ذکر کنم
بگرفت دل ز صحبت ابنای روزگار
خرّم دمی که راه خرابات سرکنم
خوش بود دل ز ذوق وصالت ولی چه سود
مهلت نداد هجر که شب را سحر کنم
کارم ز دست رفت یکی دیده باز کن
تا سینه پیش تیر نگاهت سپر کنم
خامان دلفسرده ندارند سوز عشق
تا کی حدیث دل بر هر بیخبر کنم
من کز شراب لعل تو مستم ز روز عهد
دامن کجا ز بادۀ انگور تر کنم
نیرّ هوای صحبت رندانم آرزوست
تا چند همزبانی این گاو و خر کنم
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸۱
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۴ - از قول حضرت سکینه سلام الله علیها با ذو الجناح
لیک پی اسب چرا بیرخ شاه آمدۀ
پیل بودی تو چرا مات زراه آمدۀ
برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگام
هوش خود باخته با حال تباه آمده
ایفرس قافله سالار تو کشتند مگر
که تو با قافلۀ آتش و آه آمدۀ
اندکی پیش تو را بال هما بر سر بود
چه شد آن سایه که اینجا بپناه آمدۀ
چونشد آنشاه و سپاهی که بمیدان بردی
که تو تنها همه بی شاه و سپاه آمدۀ
با رخ سرخ برفتی زیر ما تو کنون
چه خطا رفته که با روی سپاه آمدۀ
با همان شاه که بردی تو بمیدان بلا
بیگنه کشته عدو و تو گواه آمدۀ
شه ما را مگر افکندۀ ای اسب بخاک
عذر جویان ز پی عفو گناه آمدۀ
پیل بودی تو چرا مات زراه آمدۀ
برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگام
هوش خود باخته با حال تباه آمده
ایفرس قافله سالار تو کشتند مگر
که تو با قافلۀ آتش و آه آمدۀ
اندکی پیش تو را بال هما بر سر بود
چه شد آن سایه که اینجا بپناه آمدۀ
چونشد آنشاه و سپاهی که بمیدان بردی
که تو تنها همه بی شاه و سپاه آمدۀ
با رخ سرخ برفتی زیر ما تو کنون
چه خطا رفته که با روی سپاه آمدۀ
با همان شاه که بردی تو بمیدان بلا
بیگنه کشته عدو و تو گواه آمدۀ
شه ما را مگر افکندۀ ای اسب بخاک
عذر جویان ز پی عفو گناه آمدۀ
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۷ - ایضا
اگر صبح قیامت را شبی هست، آن شب است امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لبست امشب
فلک از دور ناهنجار خود لختی عنان درکش
شکایتهای گوناگون مرا با کوکبست امشب
برادر جان یکی سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب بی تو چون در ذکر یارب یاربست امشب
جهان پر انقلاب و من غریب این دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تبست امشب
سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل هزاران مطلبست امشب
بگو با ساربان امشب نه بندد محمل لیلی
ز زلف و عارض اکبر قمر در عقربست امشب
صبا از من به زهرا گو بیا شام غریبان بین
که گریان دیدۀ دشمن به حال زینبست امشب
طبیب از من ملول و جان ز حسرت بر لبست امشب
فلک از دور ناهنجار خود لختی عنان درکش
شکایتهای گوناگون مرا با کوکبست امشب
برادر جان یکی سر بر کن از خواب و تماشا کن
که زینب بی تو چون در ذکر یارب یاربست امشب
جهان پر انقلاب و من غریب این دشت پر وحشت
تو در خواب خوش و بیمار در تاب و تبست امشب
سرت مهمان خولی و تنت با ساربان همدم
مرا با هر دو اندر دل هزاران مطلبست امشب
بگو با ساربان امشب نه بندد محمل لیلی
ز زلف و عارض اکبر قمر در عقربست امشب
صبا از من به زهرا گو بیا شام غریبان بین
که گریان دیدۀ دشمن به حال زینبست امشب
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۱ - ایضاً در مدح حضرت اسد الله الغالب امیرالمؤمنین
از هوش جانگداز شد آب استخوان من
آن ققنسم کز آتش خود سوخت جان من
چون کرم قزکه دام وی آمد رضاب خویش
سحر نیان من شده عقد اللسان من
خم گشت پشت مردیم از کنجکاو دهر
دیدیکه چون کشید عجوزی کمان من
افکار سیه بار فکندم بچاه غم
آن یوسفم که گرگ من آمد شبانمن
چونمرغ شب چرا نکشم ناله های زار
کز تیر مار آه پراست آشیان من
آید بگوش صحفه دمادم زیردلی
چون نی هزار ناله ز کلک بنان من
از زعفران چهره و از ارغوان اشک
نتوان زهم شناخت بهار و خزان من
طبع آورد زبان سخن سنج را به نطق
شد طبع نکته سنج عقال زبان من
غارتگران درد و غم آورده روز خون
از چارسو بگنج دُر شایگان من
دل همچو سنگپاره دمادم جهد زجای
از تف آه سینۀ آتش فشان من
آنزر خالصم که بخارا کند فلک
جای محک ز کور دلی امتحان من
وانطوطیم که در قفسم کرده روزگار
یاران خبر برید بهندوستان من
وانکوکبم که از نظر نحس ناکسان
در برج غم و بال من آمد قران من
غم بحر خون و آه من انفاس جزر و مد
در وی چو تخته پاره دل ناتوان من
من پیل صید گشته و سرکوب جاهلان
مضراب آهنین فلک بیلبان من
پیلم میاد یاد ز هندوستان کند
جوز ستاره ریزد هر شب بخوان من
چشم بهان فضلم و بر چهره نیم شب
اشگروان ستارۀ هفت آسمان من
فیلاسفان صدر دبستان هفت خط
بر دست علم کودک سر عشر خوان من
در کلبۀ تفلسف من صد چو بوعلی
یا خسته از تسابق یوم الرهان من
بودم قین صدر نشینان بزم خاص
زامیزش عوام فروکاست شأن من
چون سنگ کیمیا بنظرها نهان شدم
کس آگهی نیافت ز سرّ نهان من
چون توتیا بدیده نشاندی مرا ز لطف
بردی پی ار زمانه بروح کیان من
قرع فلاطن است مرا چشم و خون اشک
بر دامن آب احمر و دل دیگدان من
کبریت احمر است مرا کبریای قدر
کاندر فراز قله قافست کان من
دردا که فیلسوف کهن سال دهر پیر
نشناخت قدر جوهر چاراخشجان من
بر گور غم ز آتش نمرودی از قصور
بشکست شیشه دل سیمابسان من
غافل که با لطافت طبعی که مرمر است
از حلم من بیاید و نارالخصان من
ماندم بصد حجاب ز خرگاه قرب دور
تا از کدام پرده بر آید فغان من
دادم مقام پاک و ستادم حضیض خاک
خاکم بسر نه سود من و نی زیان من
گوش از طنین خرمکسانم صدا گرفت
ایکاش بود منزل عنقامکان من
در ظلمت سکندرم ایکاش خضر بخت
زی بارگاه شاه کشیدی عنان من
شاهنشه سریر ولایت که از ازل
با مهر او سرشته گل خاندان من
روحانیان به تحفه براندازدمم عبیر
هر دم که نام او گذرد بر زبان من
در سایۀ وی ایمنم از دیو خیره سر
کز پاس اوست جوشن و برکستوان من
جز صوت او صدای دگر در طوی نبود
با این نوا پر است رگ استخوان من
دانی که ترجمان هویت لسان اوست
گو مدعی زنخ نزند برهوان من
خصم ار کند مخاصمه با من در اینحدیث
اینکوی و اینچمانه و این صولجان من
تو دست ایزدی و جهان دستگار تو
منت خدایرا که ادا شد ضمان من
معذورم از نفس ز مدیحت فرو کنم
ای برتر از خیال و قیاس و گمان من
ترسم که گر باوج ثنایت قدم نهم
آتش فتد بشهپر نطق و بیان من
گیرم که چون معانی وصفت ادا کنم
روح القدس سخن کند اندر دهان من
اوراق نه سپهر بود صحفه نگار
از شاخ سدره خامه طراز دنیان من
رضوان ز حوض کوثرم آرد همی مداد
آید دبیر راد فلک ترجمان من
با اینهمه حکایت مو راست وکیل بحر
ایخاک بر سر من و این داستان من
قافی که از حضیض وی عنقا پر افکند
تا خود کجا رسد مگس پرفشان من
خوشتر که ناقۀ سخن از عجز پی کنم
کاینراه نیست در خور توش و توانمن
شاها مرا بخا کدرت رخصتی فرست
کافسرده نک ز باد خزان گلستان من
تا بار دیگری مگر از دستبوس خویش
لطفت روان تازه دمد بر روان من
بالله ز پرنیان و حریر بهشت به
خاک درت حریر من و پرنیان من
آنذره که خلق نیارند در حساب
از خوان قسمتت بود آنذره ز آن من
لیکن سزد که باج ستانم زآفتاب
گر شهپر همات بود سایه بان من
نامی ز خود ستائیم از بر زبان گذشت
توقیر نام تو است ز توقیر شأن من
ز اصحاب کهف شد چو سگی نامور چرا
ز افلاک نگذرد ز تو نام و نشان من
آخر نه خود ز روی عنایت مرا بخواب
گفتی که تیر است سگ آستان من
تن را رخ ارز لوث معاصی بود سیاه
جان پر هوای توست ببخشا به جان من
آن ققنسم کز آتش خود سوخت جان من
چون کرم قزکه دام وی آمد رضاب خویش
سحر نیان من شده عقد اللسان من
خم گشت پشت مردیم از کنجکاو دهر
دیدیکه چون کشید عجوزی کمان من
افکار سیه بار فکندم بچاه غم
آن یوسفم که گرگ من آمد شبانمن
چونمرغ شب چرا نکشم ناله های زار
کز تیر مار آه پراست آشیان من
آید بگوش صحفه دمادم زیردلی
چون نی هزار ناله ز کلک بنان من
از زعفران چهره و از ارغوان اشک
نتوان زهم شناخت بهار و خزان من
طبع آورد زبان سخن سنج را به نطق
شد طبع نکته سنج عقال زبان من
غارتگران درد و غم آورده روز خون
از چارسو بگنج دُر شایگان من
دل همچو سنگپاره دمادم جهد زجای
از تف آه سینۀ آتش فشان من
آنزر خالصم که بخارا کند فلک
جای محک ز کور دلی امتحان من
وانطوطیم که در قفسم کرده روزگار
یاران خبر برید بهندوستان من
وانکوکبم که از نظر نحس ناکسان
در برج غم و بال من آمد قران من
غم بحر خون و آه من انفاس جزر و مد
در وی چو تخته پاره دل ناتوان من
من پیل صید گشته و سرکوب جاهلان
مضراب آهنین فلک بیلبان من
پیلم میاد یاد ز هندوستان کند
جوز ستاره ریزد هر شب بخوان من
چشم بهان فضلم و بر چهره نیم شب
اشگروان ستارۀ هفت آسمان من
فیلاسفان صدر دبستان هفت خط
بر دست علم کودک سر عشر خوان من
در کلبۀ تفلسف من صد چو بوعلی
یا خسته از تسابق یوم الرهان من
بودم قین صدر نشینان بزم خاص
زامیزش عوام فروکاست شأن من
چون سنگ کیمیا بنظرها نهان شدم
کس آگهی نیافت ز سرّ نهان من
چون توتیا بدیده نشاندی مرا ز لطف
بردی پی ار زمانه بروح کیان من
قرع فلاطن است مرا چشم و خون اشک
بر دامن آب احمر و دل دیگدان من
کبریت احمر است مرا کبریای قدر
کاندر فراز قله قافست کان من
دردا که فیلسوف کهن سال دهر پیر
نشناخت قدر جوهر چاراخشجان من
بر گور غم ز آتش نمرودی از قصور
بشکست شیشه دل سیمابسان من
غافل که با لطافت طبعی که مرمر است
از حلم من بیاید و نارالخصان من
ماندم بصد حجاب ز خرگاه قرب دور
تا از کدام پرده بر آید فغان من
دادم مقام پاک و ستادم حضیض خاک
خاکم بسر نه سود من و نی زیان من
گوش از طنین خرمکسانم صدا گرفت
ایکاش بود منزل عنقامکان من
در ظلمت سکندرم ایکاش خضر بخت
زی بارگاه شاه کشیدی عنان من
شاهنشه سریر ولایت که از ازل
با مهر او سرشته گل خاندان من
روحانیان به تحفه براندازدمم عبیر
هر دم که نام او گذرد بر زبان من
در سایۀ وی ایمنم از دیو خیره سر
کز پاس اوست جوشن و برکستوان من
جز صوت او صدای دگر در طوی نبود
با این نوا پر است رگ استخوان من
دانی که ترجمان هویت لسان اوست
گو مدعی زنخ نزند برهوان من
خصم ار کند مخاصمه با من در اینحدیث
اینکوی و اینچمانه و این صولجان من
تو دست ایزدی و جهان دستگار تو
منت خدایرا که ادا شد ضمان من
معذورم از نفس ز مدیحت فرو کنم
ای برتر از خیال و قیاس و گمان من
ترسم که گر باوج ثنایت قدم نهم
آتش فتد بشهپر نطق و بیان من
گیرم که چون معانی وصفت ادا کنم
روح القدس سخن کند اندر دهان من
اوراق نه سپهر بود صحفه نگار
از شاخ سدره خامه طراز دنیان من
رضوان ز حوض کوثرم آرد همی مداد
آید دبیر راد فلک ترجمان من
با اینهمه حکایت مو راست وکیل بحر
ایخاک بر سر من و این داستان من
قافی که از حضیض وی عنقا پر افکند
تا خود کجا رسد مگس پرفشان من
خوشتر که ناقۀ سخن از عجز پی کنم
کاینراه نیست در خور توش و توانمن
شاها مرا بخا کدرت رخصتی فرست
کافسرده نک ز باد خزان گلستان من
تا بار دیگری مگر از دستبوس خویش
لطفت روان تازه دمد بر روان من
بالله ز پرنیان و حریر بهشت به
خاک درت حریر من و پرنیان من
آنذره که خلق نیارند در حساب
از خوان قسمتت بود آنذره ز آن من
لیکن سزد که باج ستانم زآفتاب
گر شهپر همات بود سایه بان من
نامی ز خود ستائیم از بر زبان گذشت
توقیر نام تو است ز توقیر شأن من
ز اصحاب کهف شد چو سگی نامور چرا
ز افلاک نگذرد ز تو نام و نشان من
آخر نه خود ز روی عنایت مرا بخواب
گفتی که تیر است سگ آستان من
تن را رخ ارز لوث معاصی بود سیاه
جان پر هوای توست ببخشا به جان من
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۷ - ایضا فی المدیحه
چه سرودیست که اینمرغ خوش الحان آورد
مژده باد بهاری بگلستان آورد
گو بمرغان زطرب نغمه داود کشید
بچمن باد صبا تخت سلیمان آورد
دلبرم با لب پرخنده ببالین آمد
مژده ایدل که طبیب آمد و درمان آورد
لوحش الله نشنیدیم که سروی بچمن
بار نسرین و گل و لاله و ریحان آورد
کافریرا که پرستش بصنوبر میکرد
سجده بایست بر این سرو خرامان آورد
روز خورشید جهان از شب یلدا بگذشت
صبح فیروز تو تا سر زگریبان آورد
ای صبا درشکن زلف بگو با دل ما
که خط سر زده بر قتل تو فرمان آورد
دیده بر گلشن روی تو گذشته است مگر
که زخون جگرم لاله بدامان آورد
بچمن غنچه خندان طرب آرد اما
بهر من گریه ببار اینگل خندان آورد
دیده را در نظر آیین بتان جلوه نداشت
دید تا کفر سر زلف تو ایمان آورد
حبذا دجله بغداد و لب آب فرات
خاک تبریز مرا تب بتن و جان آورد
من بفرزانگی استاد حکیمان بودم
بر من این آب و هوا فکر پریشان آورد
آسمانم حسد آورد بگلزار بهشت
ز زمین آخرم از فتنه شیطان آورد
گوئیا دید که گنجی است مرازیر زبان
دهنم بست بر این کلبه ویران آورد
یا چو دانست چو یوسف که عزیز پدرم
حسدم کرد بسوی چه کنعان آورد
گه بسیاره مصرم بغلامی بفروخت
گاهم از تهمت مکاره بزندان آورد
نه ستی و نه سمندر نه خلیلم یا رب
که مرا بر سر این آتش سوزان آورد
یا نه نوحم که کنم صبر بسگبازی قوم
کاسمان بر سر من اشک بدامان آورد
فلکا مادر ایام بصد قرن هنوز
نتواند چو منی طفل سخندان آورد
نه هر آن بقعه که خورشید فلک تافت بر او
کان از او بهر شهان لعل بدخشان آورد
نه هر آنقطره که در بطن صدف جای گرفت
بحر بر دامن از آن لولو غلطان آورد
نه هر آندست که چوبی بکف از نور گرفت
ساحرانرا ز عصا معجز ثعبان آورد
جوهر نکته سرائی چه زنثر و چه زنظم
هر که آورد برم قطره بعمان آورد
شاعری در خور من نیست که استاد خرد
اولین پایه مرا حکمت لقمان آورد
لیک چون پیر فلک همسر صبیانم کرد
ناگزیر است مرا بازی صبیان آورد
نیرا رشته نظم سخن از دست برفت
نتوان در غزل این قصه بپایان آورد
مرد حال دل خود پیش عجایز نبرد
باید این شکوه بنزد شه مردان آورد
علی آنعلت اولی که جهان نقش به بست
تا نه او سر بدراز پرده امکان آورد
نور خورشید عیانست مرا حاجت نیست
بهرانید عوی خود حجت و برهان آورد
داورا دادگرا جانم از این غم برهان
که مرا جان بلب این کلبه احزان آورد
مژده باد بهاری بگلستان آورد
گو بمرغان زطرب نغمه داود کشید
بچمن باد صبا تخت سلیمان آورد
دلبرم با لب پرخنده ببالین آمد
مژده ایدل که طبیب آمد و درمان آورد
لوحش الله نشنیدیم که سروی بچمن
بار نسرین و گل و لاله و ریحان آورد
کافریرا که پرستش بصنوبر میکرد
سجده بایست بر این سرو خرامان آورد
روز خورشید جهان از شب یلدا بگذشت
صبح فیروز تو تا سر زگریبان آورد
ای صبا درشکن زلف بگو با دل ما
که خط سر زده بر قتل تو فرمان آورد
دیده بر گلشن روی تو گذشته است مگر
که زخون جگرم لاله بدامان آورد
بچمن غنچه خندان طرب آرد اما
بهر من گریه ببار اینگل خندان آورد
دیده را در نظر آیین بتان جلوه نداشت
دید تا کفر سر زلف تو ایمان آورد
حبذا دجله بغداد و لب آب فرات
خاک تبریز مرا تب بتن و جان آورد
من بفرزانگی استاد حکیمان بودم
بر من این آب و هوا فکر پریشان آورد
آسمانم حسد آورد بگلزار بهشت
ز زمین آخرم از فتنه شیطان آورد
گوئیا دید که گنجی است مرازیر زبان
دهنم بست بر این کلبه ویران آورد
یا چو دانست چو یوسف که عزیز پدرم
حسدم کرد بسوی چه کنعان آورد
گه بسیاره مصرم بغلامی بفروخت
گاهم از تهمت مکاره بزندان آورد
نه ستی و نه سمندر نه خلیلم یا رب
که مرا بر سر این آتش سوزان آورد
یا نه نوحم که کنم صبر بسگبازی قوم
کاسمان بر سر من اشک بدامان آورد
فلکا مادر ایام بصد قرن هنوز
نتواند چو منی طفل سخندان آورد
نه هر آن بقعه که خورشید فلک تافت بر او
کان از او بهر شهان لعل بدخشان آورد
نه هر آنقطره که در بطن صدف جای گرفت
بحر بر دامن از آن لولو غلطان آورد
نه هر آندست که چوبی بکف از نور گرفت
ساحرانرا ز عصا معجز ثعبان آورد
جوهر نکته سرائی چه زنثر و چه زنظم
هر که آورد برم قطره بعمان آورد
شاعری در خور من نیست که استاد خرد
اولین پایه مرا حکمت لقمان آورد
لیک چون پیر فلک همسر صبیانم کرد
ناگزیر است مرا بازی صبیان آورد
نیرا رشته نظم سخن از دست برفت
نتوان در غزل این قصه بپایان آورد
مرد حال دل خود پیش عجایز نبرد
باید این شکوه بنزد شه مردان آورد
علی آنعلت اولی که جهان نقش به بست
تا نه او سر بدراز پرده امکان آورد
نور خورشید عیانست مرا حاجت نیست
بهرانید عوی خود حجت و برهان آورد
داورا دادگرا جانم از این غم برهان
که مرا جان بلب این کلبه احزان آورد
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب پانزدهم: اندر تمتع کردن
بدان ای پسر، اگر کسی را دوست داری در مستی و هشیاری پیوسته بدو مشغول مباش، که آن نطفه کی از تو جدا گردد معلومست که تخم جانی و شخصی بود بهر یاری، پس اگر کنی در مستی کن، که بمستی زیانکارتر بود؛ اما بوقت خمار صوابتر و بهتر آید و بهر وقتی که یاد آید بدان مشغول مباش، که آن بهایم بود که هر وقت شغلی نداند، هر وقت که میباید بکند، باید که آدمی را وقتی پیدا بود، تا فرق بود میان وی و بهایم. اما از زنان و غلامان میل خویش بیک جنس مدار، تا از هر دو گونه بهرهور باشی و از دوگانه یکی دشمن تو نباشد و همچنانک گفتم مجامعت بسیار کردن زیان دارد ناکردن نیز زیان دارد، پس هر چه کنی باید کی باشتها کنی و بتکلف نکنی، تا زیان کمتر دارد؛ اما باشتها و بیاشتها پرهیز در گرمایگرم و در سرمایسرد، که درین دو فصل زیان کارتر باشد، خاصه پیران را و از همه فصلها در فصل بهار سازگارتر باشد، کی هوا معتدل باشد و چشمها را آب زیادت باشد و جهان روی بخوشی دارد، پس چون عالم کبیر آ{ن} چنان شود از تأثیر وی بر ما که عالم صغیرست همچنان شود، طبایع که در تن ما مختلف است معتدل شود، خون اندر رگها زیادت شود، منی در پشتها زیادت شود، بیقصدی مردم محتاج معاشرت و تمتع گردد؛ پس چون اشتهاء طبیعت صادق شود آنگاه زیان کمتر دارد و رگ زدن نیز همچنان، پس تا بتوانی در گرمایگرم . سرمایسرد رگ مزن و اگر خون زیادت بینی اندر تن، تسکین کن بشرابها و طعامهای موافق و مخالف چیزی مخور، در تابستان میل بغلامان کن و در زمستان میل بزنان و درین باب سخن مختصر آمد که کرا نکند.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب هجدهم: اندر شکار کردن
ای پسر بدانک بر اسب نشستن و شکار کردن و چوگان زدن کار محتشمان است، خاصه بجوانی.
اما هر کاری را حد و اندازه باید با ترتیب و همه روز شکار نتوان کرد و هفته هفت روز باشد، دو روز بشکار و سه روز بشراب مشغول باش و دو روز بکدخدائی خویش.
اما چون بر اسب نشستی بر اسب خرد منشین، که مرد اگر چه منظرانی بود بر اسب خرد حقیر نماید و اگر مردی حقیر باشد بر اسب بزرگ بلند نماید و بر اسب راهوار جز در سفر منشین که چون اسب راهوار باشد مرد خویشتن را افگنده دارد و اندر شهر و اندر موکب بر اسب جهنده و تیز بنشین، تا از سبب تندی وی از خویشتن غافل نباشی و مادام راست نشین تا زشت کار ننمایی و در شکارگاه بر خیره اسب متاز، که بیهوده اسب تاختن کار غلامان و کودکان باشد و در عقب سباع اسب متاز که در شکار سباع هیچ فایده نباشد و جز مخاطرهٔ جان هیچ حاصل نشود، چنانک دو پادشاه بزرگ در شکار سباع هلاک شدند: یکی جد پدر من وشمگیر بن زیار و دیگر پسر عم من امیر شرفالمعالی، پس بگذار تا کهتران تو بتازند، تو متاز مگر پیش پادشاه بزرگ، نام جستن را و یا خویشتن باز نمودن را روا باشد؛ پس اگر شکار دوست داری شکار باز و جرغ و شاهین و یوز و سگ مشغول باش، تا هم شکار کرده باشی و هم بیم مخاطره نباشد؛ گوشت شکاری نخوردن را شاید و نه پوست او پوشیدن را، پس اگر شکار باز کنی پادشاهان از دو گونه کنند: پادشاهان خراسان باز بدست نپرانند، ملوک عراق را رسم آنست که بدست خویش برانند، هر دو گونه روا بود، تا اگر پادشاه نباشی چنانک میخواهی بکن و اگر پادشاه باشی و خواهی که خود پرانی رواست.
اما هیچ باز را بیش از یکبار مپران که پادشاه نباید که بازی را دو بار پراند، یک بار پران و نظاره همیکن، اگر صید گیرد یا نه، باز دیگر بستان تا بطلب آن برود، که مقصود پادشاه از شکار باید که تماشا بود، نه طلب طعمه و اگر پادشاه بسگ نخجیر کند پادشاه را سگ نشاید گرفت، باید که در پیش او بندگان گشایند و وی نظاره همیکند و از پس نخجیر اسب متاز و اگر شکار یوز کنی البته یوز را از پس پشت خود بر اسب مگیر، که زشت بود از پادشاه یوز داری کردن و هم در شرط خرد نیست سباعی را در پس قفای خویش گرفتن، خاصه پادشاه و ملوک را، اینست تمامی شکار کردن و شرط او.
اما هر کاری را حد و اندازه باید با ترتیب و همه روز شکار نتوان کرد و هفته هفت روز باشد، دو روز بشکار و سه روز بشراب مشغول باش و دو روز بکدخدائی خویش.
اما چون بر اسب نشستی بر اسب خرد منشین، که مرد اگر چه منظرانی بود بر اسب خرد حقیر نماید و اگر مردی حقیر باشد بر اسب بزرگ بلند نماید و بر اسب راهوار جز در سفر منشین که چون اسب راهوار باشد مرد خویشتن را افگنده دارد و اندر شهر و اندر موکب بر اسب جهنده و تیز بنشین، تا از سبب تندی وی از خویشتن غافل نباشی و مادام راست نشین تا زشت کار ننمایی و در شکارگاه بر خیره اسب متاز، که بیهوده اسب تاختن کار غلامان و کودکان باشد و در عقب سباع اسب متاز که در شکار سباع هیچ فایده نباشد و جز مخاطرهٔ جان هیچ حاصل نشود، چنانک دو پادشاه بزرگ در شکار سباع هلاک شدند: یکی جد پدر من وشمگیر بن زیار و دیگر پسر عم من امیر شرفالمعالی، پس بگذار تا کهتران تو بتازند، تو متاز مگر پیش پادشاه بزرگ، نام جستن را و یا خویشتن باز نمودن را روا باشد؛ پس اگر شکار دوست داری شکار باز و جرغ و شاهین و یوز و سگ مشغول باش، تا هم شکار کرده باشی و هم بیم مخاطره نباشد؛ گوشت شکاری نخوردن را شاید و نه پوست او پوشیدن را، پس اگر شکار باز کنی پادشاهان از دو گونه کنند: پادشاهان خراسان باز بدست نپرانند، ملوک عراق را رسم آنست که بدست خویش برانند، هر دو گونه روا بود، تا اگر پادشاه نباشی چنانک میخواهی بکن و اگر پادشاه باشی و خواهی که خود پرانی رواست.
اما هیچ باز را بیش از یکبار مپران که پادشاه نباید که بازی را دو بار پراند، یک بار پران و نظاره همیکن، اگر صید گیرد یا نه، باز دیگر بستان تا بطلب آن برود، که مقصود پادشاه از شکار باید که تماشا بود، نه طلب طعمه و اگر پادشاه بسگ نخجیر کند پادشاه را سگ نشاید گرفت، باید که در پیش او بندگان گشایند و وی نظاره همیکند و از پس نخجیر اسب متاز و اگر شکار یوز کنی البته یوز را از پس پشت خود بر اسب مگیر، که زشت بود از پادشاه یوز داری کردن و هم در شرط خرد نیست سباعی را در پس قفای خویش گرفتن، خاصه پادشاه و ملوک را، اینست تمامی شکار کردن و شرط او.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب بیست و پنجم: اندر خریدن اسب
بدان ای پسر اگر اسب خری زنهار گوش دار تا بر تو غلط نرود، که جوهر اسب و آدمی یکسانست: اسب نیک و مرد نیک را هر قیمتی که نهی برگیرد، چنانک اسب بد و آدمی بد را هر چند نکوهی توان نکوهیدن و حکما گفتهاند که: جهان بمردمان بپای است و مردم بحیوان و نیکوترین حیوان از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخدائیست و هم از مروت و در مثل است که: اسب و جامه را نیکو دار، تا اسب و جامه ترا نیکو دارد و معرفت نیک و بد اسب از مردم دشوارترست، که مردم را با دعوی معنی باشد و اسب را نباشد، بل که دعوی اسب دیدارست، تا از معنی اسب خبر یافی اول بدیدار نگر، که اگر بهنر غلط کنی بدیدار غلط نکنی، که اغلب اسب را صورت نیکو بود و بد را بد باشد؛ پس نکوتر صورتی چنانک استادان بیطار گفتهاند آنست که: باید دندان او باریک بود و پیوسته و سپید و لب زیرین درازتر و بینی بلند و فراخ و برکشیده و پهن پیشانی و درازگوش و میان گوشها برکشیده و گشاده و آهخته گردن، باریک بنگاه، گردن ستبر و ستبر خرده گاه و زبرین قصبه کوتاهتر از زیرین، خرد موی، سمهاء وی سیاه و دراز و گرد پاشنه، بلند پشت، کوتاه تهیگاه، فراخ سینه، میان دست و پایهاء او گشاده، دم کشن و دراز، بویهٔ دم او باریک و سیاه خایه و سیاه چشم و سیاه مژه و در راه رفتن هوشیار و مالیده خردگاه، کوتاه پشت، معلق سرین، عریض کفل و درون سون ران او پرگوشت، بهم در رسته، چون سوار بر خویشتن حرکت کند باید که از حرکت مرد آگاه باشد. این هنر ها که گفتم علیالاطلاق در هر اسبی باید که بود و در هر اسبی که اینها بود نیک بود و آنچ در اسبی بود و در دیگری نبود که بهترین رنگهاء اسب کمیت و خرماگون است، که هم نیکو بود و هم در گرما و سرما صبور باشد و رنجکش، اما اسب چرمه خنگ ضعیف بود، اگر خایه و میان رانهاء وی و دم و دست و پای و فش و ناصیه {و} دم سیاه بود نیک باشد و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود نیک بود و بر وی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود و اسب سمند باید که همچنین باشد و ادهم باید که سیاهترین بود و نباید که سرخ چشم بود، که بیشتر اسب سرخچشم دیوانه باشد و معیوب و اسب بوز کم باشد که نیک باشد و ابرش بیشتر بد باشد، خاصه چشم و کون و خایه و دم او سپید بود و اسب دیزه که سیاه قوایم باشد و بر آن صفت بود که زرده را گفتیم، نیک بود و اسب ابلق ناستوده بود و کم نیک باشد و هنر ها و عیب اسبان بسیار است چون هنرهاء اسبان بدانستی عیبهاء ایشان نیز بدان، که اندر ایشان نیز چند گونه عیب است و عیبی که بکار زیان دارد و بدیدار زشت باشد، اگر نه چنین باشد لیکن میشوم بود و صاحب گشن باشد و باشد که تا علتهاء بد و خویهاء بد دارد، که بعضی بتوان برد و بعضی نتوان برد و هر عیب و علتی را نامی است، که بدان نام بتوان دانستن، چنانک یاد کنم: بدانک علت اسب یکی آنست که گنگ باشد و اسب گنگ بسیار {راه} گم کنند و علامتش آنست که چون مادیان را بویند اگر چه بر فرو هلد بانگ نکنند و اسب اعشی یعنی کور بتر بود و علامت وی آنست که بسبب چیزی که اسبان از آن نترسند بترسد و برمد و هر جای بد که ندانی برود و پرهیز نکند و اگر اسب بد کر بود، علامت وی آنست که چون بانگ اسبان شنود جواب ندهد و مادام گوش باز پس افکنده دارد، اسب چپ بد بود و خطا بسیار کند و علامت وی آنست کی چون او را بدهلیزی در کشی نخست دست چپ اندر نهند و اسب اعمش آن بود که روز بد بیند و علامتش آن است که حدقه چشم وی سیاه بود که بسبزی زند و مادام چشم گشاده دارد، چنانک مژه بر هم نزند و این عیب باشد و باشد که در هر دو چشم باشد، هر چند بظاهر اسب احول معیوب بود، اما عرب و عجم متفقاند که مبارک باشد و چنین شنودهام که دلدل احول بود و اسب ارجل یک پای یا یک دست سپید باشد، اگر پای چپ و دست چپ سفید بود شوم بود و اسب ازرق اگر بهر دو چشم بود روا بود و اگر بیک چشم ازرق باشد معیوب بود خاصه که چپ بود و اسب مغرب بد بود، یعنی سپید چشم بد بود و اسب بوره نیز بد بود و اسب اقود نیز بد بود، یعنی راست گردن و چنین اسب اندر وحل نیک ننگرد و اسب خود رنگ هم بد بود، از بهر آنک هر دو پایش کج بود و بپارسی کمان پای خوانند و بسیار افتد و اسب قالع شوم بود، آنگاه بالاء کاهل و گردپای موی دارد و مهقوع هم و آنک کردنا زیر بغلش بود، اگر بهر دو جانب بود شومتر بود و اسب فرشون هم شوم بود، که کردنای بالاء سم دارد، از درون سون و از برون سون روا باشد و اشدف بد بود، یعنی سم در نوشته و آن را احنف نیز خوانند و آنک دستش یا پایش دراز بود هم بد بود، بنشیب و فراز و آنرا افرق خوانند و اسب اعزل هم بد بود، یعنی کج دم و او را کشف گویند، یعنی همیشه عورتش پیدا باشد و اسب سگ دم نیز بد بود و اسب افحج نیز بد بود، آنک پای بر جای دست خود نتوان نهاد و اسب اسوق نیز بد باشد، دایم لنگ بود، از آن بود که در مفاصل غدد همیدارد و اسب اعرون هم بد بود و از آن بود که در مفاصل دست استخوان دارد و اگر در مفاصل پای دارد افرق خوانند، هم بد بود و سرکش و گریزنده و بسیار بانگ و ضراط و لگدزن و آنک در سرگین افکندن درنگ نکند و آنک نر بسیار فرو هلد بد بود و اسب زاغ چشم کور بود.
حکایت: در حکایتی شنودم که چوپان احمد فریقون روز نوروز پیش وی برفت، هدیهٔ نوروزی و گفت: زندگانی خداوند دراز باد! هدیه نوروزی نیآوردم، از آنک بشارتی دارم به از هدیه. احمد فریقون گفت: بگوی، چوپان گفت: ترا دوش هزار کرهٔ زاغ چشم زادست. احمد وی را صد چوب فرمود زدن و گفت: این چه بشارت بود که مرا آوردی که هزار کرهٔ شب کور بزاد؟
اکنون چون این بگفتم و علت هاء اسبان بدانستی نیز بدانک هر یکی را نامی است چون: اسار و کعاب و مشمش و عرن و شقاق و قمع و ناموره {و} جذام و برص و جرد و نمله و ملح و نفخه و فندوارارتعاش و سرطان و فتق و مکتاف و قفاص و رئوم و معل و عضاض و سمل و سفتنی و رهصه و بره، این همه علتها مجمل بگفتم، اگر همه تفسیر کنم دراز گردد، این همه که گفتم عیب است و پیری از همه عیبها بتر بود، این همه عیبها که گفتم بتوان بردن و عیب پیری را نتوان بردن؛ اما اسب بزرگ خر یا پنج دانگی، اگر چه مرد منظرانی باشد بر اسب کوچک نماید و بدانک پهلوی اسبان بیشتر از جانب راست استخوان زیادت باشد، بشمار اگر دو با یک دیگر راست بود بخر بزیادت از آنچ ارزد، که هیچ اسب از وی سبق نتواند برد و هر چه بخری از چهارپای و ضیاع و عقار و غیر آن چنان خر که تا زنده باشی منافع آن بتو میرسد و بعد از آن از تو بهمالان و وارثان تو میرسد، بیشک آخر ترا زن باشد و فرزند، آن چنانک {لبیبی گوید}: هر که مردست جفت او زن بود.
حکایت: در حکایتی شنودم که چوپان احمد فریقون روز نوروز پیش وی برفت، هدیهٔ نوروزی و گفت: زندگانی خداوند دراز باد! هدیه نوروزی نیآوردم، از آنک بشارتی دارم به از هدیه. احمد فریقون گفت: بگوی، چوپان گفت: ترا دوش هزار کرهٔ زاغ چشم زادست. احمد وی را صد چوب فرمود زدن و گفت: این چه بشارت بود که مرا آوردی که هزار کرهٔ شب کور بزاد؟
اکنون چون این بگفتم و علت هاء اسبان بدانستی نیز بدانک هر یکی را نامی است چون: اسار و کعاب و مشمش و عرن و شقاق و قمع و ناموره {و} جذام و برص و جرد و نمله و ملح و نفخه و فندوارارتعاش و سرطان و فتق و مکتاف و قفاص و رئوم و معل و عضاض و سمل و سفتنی و رهصه و بره، این همه علتها مجمل بگفتم، اگر همه تفسیر کنم دراز گردد، این همه که گفتم عیب است و پیری از همه عیبها بتر بود، این همه عیبها که گفتم بتوان بردن و عیب پیری را نتوان بردن؛ اما اسب بزرگ خر یا پنج دانگی، اگر چه مرد منظرانی باشد بر اسب کوچک نماید و بدانک پهلوی اسبان بیشتر از جانب راست استخوان زیادت باشد، بشمار اگر دو با یک دیگر راست بود بخر بزیادت از آنچ ارزد، که هیچ اسب از وی سبق نتواند برد و هر چه بخری از چهارپای و ضیاع و عقار و غیر آن چنان خر که تا زنده باشی منافع آن بتو میرسد و بعد از آن از تو بهمالان و وارثان تو میرسد، بیشک آخر ترا زن باشد و فرزند، آن چنانک {لبیبی گوید}: هر که مردست جفت او زن بود.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سی و سیوم: اندر ترتیب علم طب
بدان ای پسر که اگر طبیب باشی باید که اصول علم طب بدانی نیک، چه اقسام علمی و چه اقسام عملی و بدانی که آنچ در تن موجودست یا طبیعت است، یا خارج از طبیعت و طبیعی سه قسم است: یک قسم از وی آنست که ثبات و قوام تن بدوست و یک قسم آنست که توابع است آن چیزها را که ثبات و قوام تن بدوست و یک قسم آنست که تن را از حال بحال میگرداند و آنک خارج است از طبیعت یا بفعل مضرت رساند با واسطه، یا بی واسطه، یا خود نفس ضرر فعل بود؛ اما آن قسم که ثبات و قوام تن مردم بدوست یا از جنس مادت است یا از جنس صورت؛ آنک از جنس مادت است یا سخت دورست، چون اسطقسات و عددش چهارست: هوا و آتش و خاک و آب، یا نزدیکتر از اسطقساتست، چون امزجه و عددش نه است: یکی معتدل و هشت نامعتدل، چهار مفرد و چهار مرکب، یا نزدیک تر از امزجه است، چون اخلاطش و عددش چهارست، چون گش و صفرا و سودا و خون، یا نزدیکتر از اخلاطست، چون اعضا و عددش نزدیک وجه چهارست و نزدیک وجه دو و معنی این سخن کی گفتیم آنست که: ترکیب الاعضا از اخلاطست و ترکیب اخلاط از مزاج است و ترکیب مزاج از اسطقساتست و اسطقسات دورترین ماده است و آنچ از جنس صورت است بر سه قسم است: نفسانی و حیوانی و طبیعی است، نفسانی قوت است و حس است و این پنج قسم است: بصر و ذوق و سمع و شمر و لمس و قوت است و حرکت و عدد و اقسام وی بر حسب عدد اقسام اعضایی است که آن را حرکت است و قوت سیاست و این بر سه قسمت است: تخیل و فکرت و ذکر و حیوانی بر دو قسم است: فاعل و منفعل و طبیعی بر سه قسمت است: مولده و مرتبه و غاذبه و افعال بر عدد قوی است: نفسانی و حیوانی و طبیعی، از بهر آنک روح خادم قوی است، چون برین جمله باشد راست عدد افعال بر عدد قوی باشد و آنک توابع است چیزهایی را که قوام و ثبات تن بدوست، چون فربهی که تابع سردیست، مزاج است و چون لاغری که تابع گرمی است، مزاج است، چون سرخی گونه تابع {خون} است، یا چون زردی که تابع صفراست و چون حرکت {نبض } تابع قوت فاعله است {از} حیوانی، چون خشم که تابع قوت منفعله است از حیوانی، چون شجاعت که تابع اعتدال {قوت} حیوانی است و چون عفت که تابع اعتدال {قوت} شهواتی است، چون حکمت که تابع اعتدال نفس ناطقه است و چون عرضها و کیفیات که تابع مادت باشد یا تابع صورت و آنک تن را از حال بحال بگرداند اسباب ضروری خوانند و این شش قسم است: اول هواست، دوم طعام، سیوم حرکت و سکون، چهارم خواب و بیداری، پنجم گشادگی طبیعت و بستگی، ششم احداث نفسانی: چون اندوه و خشم و بیم و مانند این و اینها را از بهر آن ضروری گویند که مردم را چاره نیست از هر یک و هر یک را ازین جمله تأثیرست در تن مردم، هر کدام تمامتر؛ چون یکی ازین جمله بر حال اعتدال باشد {استعمال این جمله مردم را بر صواب و بر وجه اعتدال بود و} چون بعضی را ازین جمله از حال اعتدال تغیر افتد یا استعمال مردم بعضی را ازین جمله بر وجه خطا باشد بیماری و علتی پدید آید بر موجب افراطی که رفته باشد و آنک خارج از طبیعت است سه قسم است بسبب مرض و سبب عرض و سبب بر سه قسم است: یا سبب بیماری اعضاهاء متشابه [باشد، یا سبب بیماری اعضاهای آلی، یا سبب تفرق الاتصال؛ اما سبب بیماری اعضاهای متشابه یا سبب بیماری گرم باشد و این بر پنج قسمت است، یا سبب بیماری سرد و این بر هشت قسمت است، یا سبب بیماری تر، یا سبب بیماری خشک و هر یک ازین بر چهار قسمت است؛ سبب بیماری اعضاهاء آلی یا سبب بیماری باشد که اندر خلقت افتد، {یا اندر مقدار، یا در وضع، یا اندر عدد و سبب بیماریهای خلقت یا سبب بیماری شکل باشد و یا سبب بیماری تعقیر و تجویف واین بر هفت قسم است: یا سبب خشونت و آن بر دو قسم باشد یا سبب ملاسة باشد و این بر دو قسمت است و سبب بیماریهاء مقدار بر سه نوعست و سبب بیماریهاء وضع و سبب بیماریهاء عدد هر یک دو نوعست، تفرق الاتصال چهار نوعست و مرض بر سه قسمت است: بیماریهاء اعضاء متشابه و بیماریهاء آلی و تفرق الاتصال، که آنرا مرض مشترک خوانند، در اعضاهاء متشابه افتد و هم در اعضاء آلی و بیماری اعضاء متشابه بر هشت قسمت است: چهار مفرد: گرم و سرد و تر و خشک و چهار مرکب: گرم و تر و گرم و خشک {و سرد و تر} و سرد و خشک و بیماریهاء آلی بر چهار نوعست: بیماریهایی که در خلقت افتد و در مقدار و در وضع و در عدد، بیماریهاء خلقت چهار قسمت است: آنک در شکل افتد و در سقعه و آنک بر طریق خشونت افتد و آنک بر طریق ملاست و بیماریهاء مقدار بر دو گونه است: آنک از طریق زیادت افتد و آنک از طریق نقصان و بیماریهاء وضع هم بر دو گونه است: یا عضو از جایگاه خویش زایل شود یا پیوند دیگر اعضا بفساد آورد و بیماریهاء عدد هم بر دو گونه است: یا بر طریق زیادت بود یا بر طریق نقصان و تفرق الاتصال یا در اعضاء متشابه افتد، یا در اعضاء آلی، یا در هر دو؛ عرض بر سه قسمت است: یا عرضها باشد که تعلق بافعال دارد، {یا باحوال تن، یا اندر استفراغات پدیدار آید و آنچه تعلق بافعال دارد} آن بر سه قسمت است و {آنچه تعلق بر احوال دارد بر چهار قسم است،} آنچ تعلق باستفراغات دارد بر سه قسمت است و باید که بدانی که علم بر دو قسمت است: علم است و عمل، قسم علم اینست که گفتم و بگویم که هر علمی از نیک و بد ترا گفتم که از کجا طلب باید کرد، تا هر یک را بشرح و استقصا بدانی که از کجا باید طلبیدن، که این علمها که ما یاد کردیم جالینوس بشرح و استقصا یاد کند، بیشتر در سته عشر و بعضی بیرون سته عشر؛ اما علم اسطقسات آن قدر که طبیب را بکار آید کتاب اسطقسات طلب کن، از جمله سته عشر و علم مزاج از کتاب مزاج طلب کن از ستة عشر و علم اخلاط از مقالت دوم طلب کن از کتاب قوى الطبیعه هم از جملهٔ سته عشر و علم اعضاء متشابهه از تشریح کوچک طلب کن هم از سته عشر و علم اعضاء آلی از تشریح بزرگ طلب کن، بیرون سته عشر و علم قوی طبع از کتاب قوى الطبیعه طلب کن از ستة عشر و قوی حیوانی از کتاب النبض طلب کن هم از جملهٔ سته عشر {و قوی نفسانی از رای بقراط و افلاطون طلب } و این کتاب است از جملهٔ تصنیف جالینوس بیرون سته عشر و اگر خواهی که مسخر شوی درین کتاب و از پایگاه طلب بگذری علم اسطقسات و علم مزاج از کتاب الکون و الفساد و از کتاب السماء و العالم طلب کن و علم قوی و افعال از کتاب النفس و کتاب الحس و المحسوس وعلم اعضا از کتاب الحیوانات و اقسام الامراض از مقالت نخستین از کتاب العلل و الأمراض طلب کن، از جملهٔ ستة عشر و اسباب اعراض از مقالت سیم هم ازین کتاب طلب کن و اسباب امراض از مقالت چهارم و پنجم و ششم طلب کن، هم ازین کتاب که گفتم.
فصل: چون قسم علمی یاد کردم ناچاره سمتی از قسم عملی یاد کنم، اگر چه سخن دراز شود، از بهر آنک علم و عمل چون جسم و روح هر دو بهم است، جسم بیروح و روح بیجسم تمام نبود و چون معالجت خواهی کردن اندیشه کن از خورشهاء پیران و جوانان و بیمار خیزان، که معالجت بیماران بر دو گونه است و معالج باید که هیچ گونه معالجتی ابتدا نکند تا نخست آگاه نگردد از قوت بیمار و نوع علت و سبب علت و مزاج و سال و صنعت بیمار و شخص و طبعش و جایگاه و حال مزاج.
فصل: و آب و مجس و جنس و عرض و ظاهر و علامتهاء نیک و علامات بد و انواع رسوب و علامات بیماران و بیماریها که در باطن میافتد و نشانیهاء بحران که در آشفته بود بشناسد و اجناس حمیات معلوم گردانیده باشد و تدبیر امراض ماده بر چه سان باشد و بر ترکیب ادویه ماهر شده باشد، بر مذهب اصحاب قیاس و قانون معالجات، که علم هر یک از کدام باید طلبیدن، تا ترا معلوم شود، تا بوقت حاجت طلب کنی. اما حفظ صحت از تدبیر اصحا طلب باید کرد، از جملهٔ سته عشر و معالجت بیماران و قوانین علاج از جمله سته عشر طلب کن و علامات نیک و بد از تقدمة المعرفه و از فصول بقراط و از علم النبض کبیر و از نبض صغیر و علم بول از مقالت اول طلب کن از کتاب البحران، از جمله ستة عشر {در کتاب جالینوس که بیرون سته عشره است و نشانهای بیمار که اندر باطن تن باشد از عصای اکمه طلب باید کردن، هم سته عشر و علم بحران هم از کتاب البحران از سته عشر و علم ایام البحران از کتاب ایام البحران هم از سته عشر طلب باید کرد و علم حمیات از کتاب الحمیات، از جمله سته عشره} و تدبیر امراض حاده از کتاب ماءالشعیر طلب باید کرد، از جمله تصانیف بقراط و از اعضاءالله و حیلة البرء و ترکیب ادویه جالینوس و معالج باید که تجربهٔ بسیار کند و تجربت بر مردم معروف و مشهور نکند و باید که خدمت بیمارستانها کرده باشد و بیماران بسیار دیده و معالجت بسیار کرده، تا علتهاء غریب بر وی مشکل نگردد و اعلال اجسا{م} بر وی پوشیده نماند و آنچ در کتب خوانده باشد برای العین همیبیند و بمعالجت درماند و باید که وصایاء بقراط خوانده باشد تا در معالجت بیماران امانت و راستی بجای تواند آوردن و پیوسته خویشتن را و جامه را پاک دارد و مطیب و معطر باشد و چون بسر بیماران رود با بیمار تازه روی و خوش دل باشد و خوش سخن و بیمار را دل گرمی همی دهد، که تقویت دادن طبیب بیمار را قوت حرارت غریزی بیفزاید.
فصل: اگر بیماری بود که پنداری که در خوابست چون بخوانی پاسخ دهد و لکن ترا نشناسد، چشم باز میگشاید و باز میغنود، علامت بد باشد و نیز اگر مدهوشی بینی و دست در هر جای میزند و خود را و جای خود را نیز میشوراند، هم علامت بد باشد و نیز اگر مدهوش بود و هر وقتی نعرۂ بزند و دست و انگشتان خود همیگیرد و میفشارد، هم علامت بد بود و اگر سپیدی چشم بیمار سپیدتر از عادت خویش بود و سیاهی سیاهتر و زبان گرد دهان میبرآرد و دم همی کشد، هم علامت بد بود و اگر از رشک یا از غم صعب بیمار بود یا دمه دارد، هم بد باشد و اگر بیمار پیوسته قی میکند لون سرخ و زرد و سیاه و سپید یا قی باز نه ایستد هم مخوف باشد و اگر بیمار را کاهش و سرفه بود خدوى او بگیر بر کوئی و خشک کن، آنگاه رکو را بشوی، اگر نشان بماند هم علامت بد بود. این جمله را که گفتم هیچ دارو مکن، تا این علامت با ایشان باشد، که معالجت سود ندارد، پس ای پسر اگر بیمار شوی و این علامتها هیچ نباشد اومیدوارتر باشد.
فصل: آنگاه دست بر مجسهٔ بیمار نه، اگر بر جهد و زیر انگشت برود بدانک خون غالب است و اگر زیر انگشت باریک {و تیز جهد بدان که صفرا غالب است و اگر زیر انگشت سست و باریک} و نرمک و دیرتر جهد سودا غالب باشد و اگر زیر انگشت دیر و اسطبر و سست جهد رطوبت غالب باشد؛ پس اگر مخالف بود از آن سو که میلش بیشتر بینی حکمش بر آن جانب کن، پس چون حال مجس معلوم کردی در قاروره نگاه کن.
فصل: اگر آبی سپید بینی نه روشن بود از غمی بیمار بود و اگر سپید روشن باشد علت او از{د}حام باد بود و رطوبت و ناگوارد و اگر چون آب روشن بود از کراھیتی بیمار باشد و اگر برنگ برنج باشد و در وی ذره ذره بود بیماری از شکم رفتن بود و اگر آب چون روغن بینی و در بن قاروره خطی بینی علت قربت عهد بود و اگر برنگ زعفران بینی بدانک او را تب است و صفرا و خون با صفرا نیز یار باشد و اگر بر سر آب زردی باشد و تک آب سیاہ فام بود علتش ازگش زرد باشد، دارو مکن و اگر بر سر آب سیاهی بود همچنین باشد و اگر تک قاروره بزردی زند یا بسبزی، زود به گردد و اگر بیمار هذیان گوید و آب سرخ بود یا سیاہ فام، گش سیاه با خون آمیخته بود و لهب وی بر سر رفته هم ازو محترز باش و اگر سیاه بود و بر سر وی چون خونی ایستاده بود بر سر آن بیمار مرو {و اگر سیاه بود و مانند سبوس چیزی بود یا بر سر وی چون خونی ایستاده بود آنرا بدرود کن} و اگر آب زرد بود و آن چنان نماید چون آفتاب لامع یا زردی بود سرخ فام، علت از خون بود، فصد فرمای که زود به شود و اگر زرد بود و در وی خط هاء سرخ بخدایش تسلیم کن و اگر آب زرد بود و در وی خطهاء سپید بیماری دیرتر کشد و اگر سبز رنگ بود علت او از سبرز بود و اگر سبز سیاه بینی بیشش تازه بینی و اگر سبز و سپید بینی در وی خون گرم سر که او را با باد بواسیر بود، جماع نتواند کردن؛ چون آب و مجس دیدی آنگاه جنس علت جوی، چون اجناس علتها نه یک گونه باشد.
فصل: چون چنین دانستی تا بعد از آن کفایت گردد بدارو وطلی مکوش و تا بنقوع و خمار وطلی کفایت گردد بحب و مطبوخ مکوش و نگر که بدارو کردن دلیری نکنی، تا بتسکین و تلطیف کار برآید در استفراغ تجاوز مکن، چون کار از حد بخواهد شد پس بدوای محض مشغول باش، بتسکین کردن مشغول مباش و هرگز بیمار را متهم مکن {و تعهدنامه بیشتر از آن کن که از آن مریض، مگوی که آن بهتر شد} و بر بیمار شکم بنده پرهیز سخت منه، که قبول نکند، لیکن تو دفع مضرت آن چیز که خورده باشد همی کن و بهترین چیزی طبیب را دارو شناختن است و علت شناختن و اندرین باب سخن بسیار گفتیم، از آنچ من این علم طب را بغایت دوست میدارم، که علمی مفیدست، پس بسیار ازین گفتم که سخن دوستان را مردمان بسیار گفتن دوست دارند؛ اما اگر اتفاق این علم نیفتد علم نجوم علمی بغایت شریف است، جهد کن در آموختن علم نجوم، که علمی سخت بزرگست از آن سبب که معجزهٔ پیغمبری مرسل بوده است که از عزیز ترین پیغامبران بوده است علیهم السلام، پس بی شک این علم علمی نبوی است، اگر چه درین وقت بحکم شرع منسوخست.
فصل: چون قسم علمی یاد کردم ناچاره سمتی از قسم عملی یاد کنم، اگر چه سخن دراز شود، از بهر آنک علم و عمل چون جسم و روح هر دو بهم است، جسم بیروح و روح بیجسم تمام نبود و چون معالجت خواهی کردن اندیشه کن از خورشهاء پیران و جوانان و بیمار خیزان، که معالجت بیماران بر دو گونه است و معالج باید که هیچ گونه معالجتی ابتدا نکند تا نخست آگاه نگردد از قوت بیمار و نوع علت و سبب علت و مزاج و سال و صنعت بیمار و شخص و طبعش و جایگاه و حال مزاج.
فصل: و آب و مجس و جنس و عرض و ظاهر و علامتهاء نیک و علامات بد و انواع رسوب و علامات بیماران و بیماریها که در باطن میافتد و نشانیهاء بحران که در آشفته بود بشناسد و اجناس حمیات معلوم گردانیده باشد و تدبیر امراض ماده بر چه سان باشد و بر ترکیب ادویه ماهر شده باشد، بر مذهب اصحاب قیاس و قانون معالجات، که علم هر یک از کدام باید طلبیدن، تا ترا معلوم شود، تا بوقت حاجت طلب کنی. اما حفظ صحت از تدبیر اصحا طلب باید کرد، از جملهٔ سته عشر و معالجت بیماران و قوانین علاج از جمله سته عشر طلب کن و علامات نیک و بد از تقدمة المعرفه و از فصول بقراط و از علم النبض کبیر و از نبض صغیر و علم بول از مقالت اول طلب کن از کتاب البحران، از جمله ستة عشر {در کتاب جالینوس که بیرون سته عشره است و نشانهای بیمار که اندر باطن تن باشد از عصای اکمه طلب باید کردن، هم سته عشر و علم بحران هم از کتاب البحران از سته عشر و علم ایام البحران از کتاب ایام البحران هم از سته عشر طلب باید کرد و علم حمیات از کتاب الحمیات، از جمله سته عشره} و تدبیر امراض حاده از کتاب ماءالشعیر طلب باید کرد، از جمله تصانیف بقراط و از اعضاءالله و حیلة البرء و ترکیب ادویه جالینوس و معالج باید که تجربهٔ بسیار کند و تجربت بر مردم معروف و مشهور نکند و باید که خدمت بیمارستانها کرده باشد و بیماران بسیار دیده و معالجت بسیار کرده، تا علتهاء غریب بر وی مشکل نگردد و اعلال اجسا{م} بر وی پوشیده نماند و آنچ در کتب خوانده باشد برای العین همیبیند و بمعالجت درماند و باید که وصایاء بقراط خوانده باشد تا در معالجت بیماران امانت و راستی بجای تواند آوردن و پیوسته خویشتن را و جامه را پاک دارد و مطیب و معطر باشد و چون بسر بیماران رود با بیمار تازه روی و خوش دل باشد و خوش سخن و بیمار را دل گرمی همی دهد، که تقویت دادن طبیب بیمار را قوت حرارت غریزی بیفزاید.
فصل: اگر بیماری بود که پنداری که در خوابست چون بخوانی پاسخ دهد و لکن ترا نشناسد، چشم باز میگشاید و باز میغنود، علامت بد باشد و نیز اگر مدهوشی بینی و دست در هر جای میزند و خود را و جای خود را نیز میشوراند، هم علامت بد باشد و نیز اگر مدهوش بود و هر وقتی نعرۂ بزند و دست و انگشتان خود همیگیرد و میفشارد، هم علامت بد بود و اگر سپیدی چشم بیمار سپیدتر از عادت خویش بود و سیاهی سیاهتر و زبان گرد دهان میبرآرد و دم همی کشد، هم علامت بد بود و اگر از رشک یا از غم صعب بیمار بود یا دمه دارد، هم بد باشد و اگر بیمار پیوسته قی میکند لون سرخ و زرد و سیاه و سپید یا قی باز نه ایستد هم مخوف باشد و اگر بیمار را کاهش و سرفه بود خدوى او بگیر بر کوئی و خشک کن، آنگاه رکو را بشوی، اگر نشان بماند هم علامت بد بود. این جمله را که گفتم هیچ دارو مکن، تا این علامت با ایشان باشد، که معالجت سود ندارد، پس ای پسر اگر بیمار شوی و این علامتها هیچ نباشد اومیدوارتر باشد.
فصل: آنگاه دست بر مجسهٔ بیمار نه، اگر بر جهد و زیر انگشت برود بدانک خون غالب است و اگر زیر انگشت باریک {و تیز جهد بدان که صفرا غالب است و اگر زیر انگشت سست و باریک} و نرمک و دیرتر جهد سودا غالب باشد و اگر زیر انگشت دیر و اسطبر و سست جهد رطوبت غالب باشد؛ پس اگر مخالف بود از آن سو که میلش بیشتر بینی حکمش بر آن جانب کن، پس چون حال مجس معلوم کردی در قاروره نگاه کن.
فصل: اگر آبی سپید بینی نه روشن بود از غمی بیمار بود و اگر سپید روشن باشد علت او از{د}حام باد بود و رطوبت و ناگوارد و اگر چون آب روشن بود از کراھیتی بیمار باشد و اگر برنگ برنج باشد و در وی ذره ذره بود بیماری از شکم رفتن بود و اگر آب چون روغن بینی و در بن قاروره خطی بینی علت قربت عهد بود و اگر برنگ زعفران بینی بدانک او را تب است و صفرا و خون با صفرا نیز یار باشد و اگر بر سر آب زردی باشد و تک آب سیاہ فام بود علتش ازگش زرد باشد، دارو مکن و اگر بر سر آب سیاهی بود همچنین باشد و اگر تک قاروره بزردی زند یا بسبزی، زود به گردد و اگر بیمار هذیان گوید و آب سرخ بود یا سیاہ فام، گش سیاه با خون آمیخته بود و لهب وی بر سر رفته هم ازو محترز باش و اگر سیاه بود و بر سر وی چون خونی ایستاده بود بر سر آن بیمار مرو {و اگر سیاه بود و مانند سبوس چیزی بود یا بر سر وی چون خونی ایستاده بود آنرا بدرود کن} و اگر آب زرد بود و آن چنان نماید چون آفتاب لامع یا زردی بود سرخ فام، علت از خون بود، فصد فرمای که زود به شود و اگر زرد بود و در وی خط هاء سرخ بخدایش تسلیم کن و اگر آب زرد بود و در وی خطهاء سپید بیماری دیرتر کشد و اگر سبز رنگ بود علت او از سبرز بود و اگر سبز سیاه بینی بیشش تازه بینی و اگر سبز و سپید بینی در وی خون گرم سر که او را با باد بواسیر بود، جماع نتواند کردن؛ چون آب و مجس دیدی آنگاه جنس علت جوی، چون اجناس علتها نه یک گونه باشد.
فصل: چون چنین دانستی تا بعد از آن کفایت گردد بدارو وطلی مکوش و تا بنقوع و خمار وطلی کفایت گردد بحب و مطبوخ مکوش و نگر که بدارو کردن دلیری نکنی، تا بتسکین و تلطیف کار برآید در استفراغ تجاوز مکن، چون کار از حد بخواهد شد پس بدوای محض مشغول باش، بتسکین کردن مشغول مباش و هرگز بیمار را متهم مکن {و تعهدنامه بیشتر از آن کن که از آن مریض، مگوی که آن بهتر شد} و بر بیمار شکم بنده پرهیز سخت منه، که قبول نکند، لیکن تو دفع مضرت آن چیز که خورده باشد همی کن و بهترین چیزی طبیب را دارو شناختن است و علت شناختن و اندرین باب سخن بسیار گفتیم، از آنچ من این علم طب را بغایت دوست میدارم، که علمی مفیدست، پس بسیار ازین گفتم که سخن دوستان را مردمان بسیار گفتن دوست دارند؛ اما اگر اتفاق این علم نیفتد علم نجوم علمی بغایت شریف است، جهد کن در آموختن علم نجوم، که علمی سخت بزرگست از آن سبب که معجزهٔ پیغمبری مرسل بوده است که از عزیز ترین پیغامبران بوده است علیهم السلام، پس بی شک این علم علمی نبوی است، اگر چه درین وقت بحکم شرع منسوخست.
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ای طاق دو ابروی تو محراب جبینها
خاک سر کوی تو به از خلدبرینها
گفتی که منم سرور و سرحلقه ی خوبان
ای شاه کسی نیست شک و شبهه درینها
از شرم لب لعل تو سرچشمه ی حیوان
اندر ظلمات است نهان زیر زمین ها
با زلف و خط و خال و دو چشم و خم ابرو
حسن تو بر انگیخت بسی فتنه بر این ها
سرها همه شد خاک و تو آشوب جهانی
لطفی کن و بگذر به کرم از سر این ها
تا کی بکشم جور و جفاهای رقیبان
برکش ز میان تیغ و خلاصم کن از اینها
ای شاهدی ار یار ترا عهد و وفا نیست
خوش باش که اینها نبود عادت اینها
خاک سر کوی تو به از خلدبرینها
گفتی که منم سرور و سرحلقه ی خوبان
ای شاه کسی نیست شک و شبهه درینها
از شرم لب لعل تو سرچشمه ی حیوان
اندر ظلمات است نهان زیر زمین ها
با زلف و خط و خال و دو چشم و خم ابرو
حسن تو بر انگیخت بسی فتنه بر این ها
سرها همه شد خاک و تو آشوب جهانی
لطفی کن و بگذر به کرم از سر این ها
تا کی بکشم جور و جفاهای رقیبان
برکش ز میان تیغ و خلاصم کن از اینها
ای شاهدی ار یار ترا عهد و وفا نیست
خوش باش که اینها نبود عادت اینها
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دلبرا در کشتن ما خود بگویی سود چیست
ور نخواهی کشتن از جور و ستم مقصود چیست
کس نمیپرسد ز احوال درون درد من
هم نمیپرسد یکی کین آه درد آلود چیست
زاهدا تا چند بر افعال ما منکر شوی
چون نمی دانی که اندر کار ما بهبود چیست
آه من میبینی و از سوز دل واقف نه ای
آتشی گر نیست پنهان خود بگو این دود چیست
جان همی کردم نثار اما همی ترسم که یار
گوید ای بی مایه رو این جان غم فرسود چیست
مدتی شد تا ز مژگان خون فشانم دم به دم
او نگفت ای شاهدی زین گریهات مقصود چیست
ور نخواهی کشتن از جور و ستم مقصود چیست
کس نمیپرسد ز احوال درون درد من
هم نمیپرسد یکی کین آه درد آلود چیست
زاهدا تا چند بر افعال ما منکر شوی
چون نمی دانی که اندر کار ما بهبود چیست
آه من میبینی و از سوز دل واقف نه ای
آتشی گر نیست پنهان خود بگو این دود چیست
جان همی کردم نثار اما همی ترسم که یار
گوید ای بی مایه رو این جان غم فرسود چیست
مدتی شد تا ز مژگان خون فشانم دم به دم
او نگفت ای شاهدی زین گریهات مقصود چیست
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱ - مقدمه
طب صناعتی است که بدان صناعت صحت در بدن انسان نگاه دارند و چون زائل شود باز آرند و بیارایند او را بدرازی موی و پاکی روی و خوشی بوی و گشادگی، اما طبیب باید که رقیق الخلق حکیم النفس جید الحدس باشد و حدس حرکتی باشد که نفس را بود در آراء صائبه اعنی که سرعت انتقالی بود از معلوم بمجهول و هر طبیب که شرف نفس انسان نشناسد رقیق الخلق نبود و تا منطق نداند حکیم النفس نبود و تا مؤید نبود بتأیید الهی جید الحدس نبود و هرکه جید الحدس نبود بمعرفت علت نرسد زیرا که دلیل از نبض می باید گرفت و نبض حرکت انقباض و انبساط است و سکونی که میان این دو حرکت افتد و میان اطبا خلاف است گروهی گفته اند که حرکت انقباض را بحس نشاید اندر یافتن اما افضل المتأخرین حجة الحق الحسین بن عبدالله بن سینا در کتاب قانون می گوید حرکت انقباض را در توان یافتن بدشواری اندر تنهای کم گوشت و آنگه نبض ده جنس است و هر یکی ازو متنوع شود بسه نوع دو طرفین او و یکی اعتدال او تا تأیید الهی باستصواب او همراه نبود فکرت مصیب نتواند بود و تفسره را نیز همچنان الوان و رسوب او نگاه داشتن و از هر لونی بر حالتی دلیل گرفتن نه کاری خرد است این همه دلائل بتأیید الهی و هدایت پادشاهی مفتقرند و این معنی است که ما او را بعبارات حدس یاد کردهایم و تا طبیب منطق نداند و جنس و نوع نشناسد در میان فصل و خاصه و عرض فرق نتواند کرد و علت نشناسد و چون علت نشناسد در علاج مصیب نتواند بود و ما اینجا مثلی بزنیم تا معلوم شود که چنین است که همی گوئیم مرض جنس آمد و تب و صداع و زکام و سرسام و حصبه و یرقان نوع و هر یکی بفصلی از یکدیگر جدا شوند و ازین هر یکی باز جنس شوند مثلا تب جنس است و حمی یوم و غب و شطر الغب و ربع انواع و هر یکی بفصلی ذاتی از یکدیگر جدا شوند چنانکه حمی یوم جدا شود از دیگر تبها بدانکه درازترین مدت او یک شبانروز بود و درو تکسر و گرانی و کاهلی و درد نباشد و تب مطبقه جدا شود از دیگر تبها بدانکه چون بگیرد تا چند روز باز نشود و تب غب جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و تب شطر الغب جدا شود از دیگر تبها بدانکه یک روز سخت تر آید و درنگش کمتر باشد و یک روز آهسته تر آید و درنگش درازتر بود و تب ربع جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و سوم نیاید و چهارم بیاید و این هریکی باز جنس شوند و ایشانرا انواع پدید آید چون طبیب منطق داند و حاذق باشد و بداند که کدام تب است و مادت آن تب چیست مرکب است یا مفرد زود بمعالجت مشغول شود و اگر در شناختن علت درماند بخدای عز وجل باز گردد و ازو استعانت خواهد و اگر در علاج فرو ماند هم بخدای باز گردد و ازو مدد خواهد که بازگشت همه بدوست،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۲ - حکایت یک - ابوبکر دقاق
در سنهٔ اثنتی عشرة و خمسمایة در بازار عطاران نشابور بر دکان محمد منجم طبیب از خواجه امام ابو بکر دقاق شنیدم که او گفت اثنتین و خمسمایة یکی از مشاهیر نشابور را قولنج بگرفت و مرا بخواند و بدیدم و بمعالجت مشغول شدم و آنچه درین باب فراز آمد بجای آوردم البته شفا روی ننمود و سه روز بر آن بر آمد نماز شام بازگشتم نا امید بر آنکه نیم شب بیمار در گذرد درین رنج بخفتم صبحدم بیدار گشتم و شک نکردم که درگذشته بود ببام برشدم و روی بدان جانب آوردم و نیوشه کردم هیچ آوازی نشنیدم که بر گذشتن او دلیل بودی سورهٔ فاتحه بخواندم و از آن جانب بدمیدم و گفتم الهی و سیدی و مولای تو گفتهٔ در کلام مبرم و کتاب محکم و ننزل من القرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنین و تحسر همی خوردم که جوان بود و منعم و متنعم و کام انجامی تمام داشت پس وضو ساختم و بمصلی شدم و سنت بگزاردم یکی در سرای بزد نگاه کردم کس او بود بشارت داد که بگشای گفتم چه شد گفت این ساعت راحت یافت دانستم که از برکات فاتحة الکتاب بوده است و این شربت از دارو خانهٔ ربانی رفته است و این مرا تجریه شد و بسیار جایها این شربت در دادم همه موافق افتاد و شفا بحاصل آمد پس طبیب باید که نیکو اعتقاد بود و امر و نهی شرع را معظم دارد، و از علم طب باید که فصول بقراط و مسائل حنین السحق و مرشد محمد زکریاء رازی و شرح نیلی که این مجملات را کرده است بدست آرد و مطالعت همی کند بعد از آنکه بر استادی مشفق خوانده باشد و از کتب وسط ذخیرهٔ ثابت قره با منصوری محمد زکریاء رازی یا هدایهٔ ابو بکر اجوینی با کفایهٔ احمد فرج یا اغراض سید اسماعیل جرجانی باستقصاء تمام بر استادی مشفق خواند پس از کتب بسائط یکی بدست آرد چون ستة عشر جالینوس یا حاوی محمد زکریا یا کامل الصناعة یا صد باب بو سهل مسیحی یا قانون بو علی سینا یا ذخیرهٔ خوارزمشاهی و بوقت فراغت مطالعه همی کند و اگر خواهد که ازین همه مستغنی باشد بقانون کفایت کند سید کونین و پیشوای ثقلین می فرماید کل الصید فی جوف الفرا همهٔ شکارها در شکم گور خر است این همه که گفتم در قانون یافته شود با بسیاری از زوائد و هر کرا مجلد اول از قانون معلوم باشد از اصول علم طب و کلیات او هیچ برو پوشیده نماند زیرا که اگر بقراط و جالینوس زنده شوند روا بود که پیش این کتاب سجده کنند و عجبی شنیدم که یکی درین کتاب بر بو على اعتراض کرد و از آن معترضات کتابی ساخت و اصلاح قانون نام کرد گوئی در هر دو مینگرم که مصنف چه معتوه مردی باشد و مصنف چه مکروه کتابی چرا کسی را بر بزرگی اعتراض باید کرد که تصنیفی از آن او بدست گیرد مسألهٔ نخستین برو مشکل باشد چهار هزار سال بود تا حکماء اوائل جانها گداختند و روانها در باختند تا علم حکمت را بجای فرود آرند نتوانستند تا بعد ازین مدت حکیم مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس این نقد را بقسطاس منطق بسخت و بمحک حدود نقد کرد و بمکیال قیاس پیمود تا شک و ریب ازو برخاست و منقع و محقق گشت و بعد ازو درین هزار و پانصد سال هیچ فیلسوف بکنه سخن او نرسید و بر جادهٔ سیاقت او نگذشت الا افضل المتأخرین حکیم المشرق حجة الحق على الخلق ابو علی الحسین بن عبد الله بن سینا و هر که برین دو بزرگ اعتراض کرد خویشتن را از زمرهٔ اهل خرد بیرون آورد و در سلک اهل جنون ترتیب داد و در جمع اهل عته جلوه کرد ایزد تبارک و تعالى مارا ازین هفوات و شهوات نگاه داراد بمنة و لطفه، پس اگر طبیبی مجلد اول از قانون بدانسته باشد و سن او باربعین کشد اهل اعتماد بود و اگرچه این درجه حاصل دارد باید که ازین کتب صغار که استادان مجرب تصنیف کردهاند یکی پیوسته با خویشتن دارد چون تحفة الملوک محمد بن زکریا و کفایهٔ ابن مندویهٔ اصفهانی و تدارک انواع الخطأ فی التدبیر الطبی ابو على و خفی علائی و یادگار سید اسماعیل جرجانی زیرا که بر حافظه اعتمادی نیست که در آخر مؤخر دماغ باشد که دیرتر در عمل آید این مکتوب او را معین باشد، پس هر پادشاه که طبیب اختیار کند این شرائط که برشمردیم باید که اندر یافته باشد که نه بس سهل کاریست جان و عمر خویش بدست هر جاهل دادن و تدبیر جان خود در کنار هر غافل نهادن،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۳ - حکایت دو - بختیشوع
بختیشوع یکی از نصارای بغداد بود طبیبی حاذق و مشفقی صادق بود و مرتب بخدمت مأمون مگر از بنی هاشم از اقرباء مأمون یکی را اسهال افتاد مأمون را بدان قریب دلبستگی تمام بود بختیشوع را بفرستاد تا معالجت او بکند او بر پای خاست و جان بر میان بست از جهت مأمون و بانواع معالجت کرد هیچ سود نداشت و از نوادر معالجت آنچه یاد داشت بکرد البته فایدت نکرد و کار از دست بشد و از مأمون خجل میبود و مأمون بجای آورد که بختیشوع خجل می ماند گفت یا بختیشوع خجل مباش تو جهد خویش و بندگی خویش بجای آوردی مگر خدای عز و جل نمیخواهد بقضا رضا ده که ما دادیم بختیشوع چون مأمون را مأیوس دید گفت یک معالجت دیگر مانده است باقبال امیرالمؤمنین بکنم اگر چه مخاطره است اما باشد که باری تعالی راست آرد و بیمار هر روز پنجاه شصت بار می نشست پس مسهل بساخت و به بیمار داد آن روز که مسهل خورد زیادت شد دیگر روز باز ایستاد اطبا ازو سؤال کردند که این چه مخاطره بود که تو کردی جواب داد که مادت این اسهال از دماغ بود و تا از دماغ فرود نیامدی این اسهال منقطع نگشتی و من ترسیدم که اگر مسهل دهم نباید که قوت باسهال وفا نکند چون دل بر گرفتند گفتم آخر در مسهل امیداست و در نادادن هیچ امید نه بدادم و توکل بر خدای کردم که او تواناست و باری تعالی توفیق داد و نیکو شد و قیاس درست آمد زیرا که در مسهل نادادن مرگ متوقع بود و در مسهل دادن مرگ و زندگانی هر دو متوقع بود مسهل دادن اولیتر دیدم،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۴ - حکایت سه - طبیب سامانیان
شیخ رئیس حجة الحق ابو علی سینا حکایت کرد اندر کتاب مبدأ و معاد در آخر فصل امکان وجود امور نادرة عن هذه النفس همی گوید که بمن رسید و بشنودم که حاضر شد طبیبی بمجلس یکی از ملوک سامان و قبول او در آنجا بدرجهٔ رسید که در حرم شدی و نبض محرمات و مخدرات بگرفتی روزی با ملک در حرم نشسته بود بجائی که ممکن نبود که هیچ نرینه آنجا توانستی رسید ملک خوردنی خواست کنیزکان خوردنی آوردند کنیزکی خوانسالار بود خوان از سر بر گرفت و دو تا شد و بر زمین نهاد خواست که راست شود نتوانست شد همچنان بماند بسبب ریحی غلیظ که در مفاصل او حادث شد ملک روی بطبیب کرد که در حال او را معالجت باید کرد بهر وجه که باشد و اینجا تدبیر طبیعی را هیچ وجهی نبود و مجالی نداشت بسبب دوری ادویه روی بتدبیر نفسانی کرد و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند تا شرم دارد و حرکتی کند و او را آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد تغیر نگرفت دست بشنیعتر از آن برد و بفرمود تا شلوارش فرو کشیدند شرم داشت و حرارتی در باطن او حادث شد چنانکه آن ریح غلیظ را تحلیل کرد و او راست ایستاد و مستقیم و سلیم باز گشت، اگر طبیب حکیم و قادر نبودی او را این استنباط نبودی و ازین معالجت عاجز آمدی و چون عاجز شدی از چشم پادشاه بیفتادی پس معرفت اشیاء طبیعی و تصور موجودات طبیعی ازین باب است و هو اعلم،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۵ - حکایت چهار - محمد بن زکریای رازی
حکایت: هم از ملوک آل سامان امیر منصور بن نوح بن نصر را عارضهٔ افتاد که مزمن گشت و بر جای بماند و اطبا در آن معالجت عاجز ماندند امیر منصور کس فرستاد و محمد بن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت او بیامد تا بآموی و چون بکنار جیحون رسید و جیحون بدید گفت من در کشتی ننشینم قال الله تعالى ولا تلقوا بایدیکم الى التهلکة خدای تعالی میگوید که خویشتن را بدست خویشتن در تهلکه میندازید و نیز همانا که از حکمت نباشد باختیار در چنین مهلکه نشستن و تا کس امیر ببخارا رفت و بازآمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و بدست آنکس بفرستاد و گفت من این کتابم و ازین کتاب مقصود تو بحاصل است بمن حاجتی نیست جون کتاب بامیر رسید رنجور شد پس هزار دینار بفرستاد و اسب خاص و ساخت و گفت همه رفقی بکنید اگر سود ندارد دست و پای او ببندید و در کشتی نشانید و بگذرانید چنان کردند و خواهش باو در نگرفت دست و پای او ببستند و در کشتی نشاندند و بگذرانیدند و آنگه دست و پای او باز کردند و جنیبت با ساخت در پیش کشیدند و او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی ببخارا نهاد سؤال کردند که ما ترسیدیم که چون از آب بگذریم و ترا بگشائیم با ما خصومت کنی نکردی و ترا ضجر و دلتنگ ندیدیم گفت من دانم که در سال بیست هزار کس از جیحون بگذرند و غرق نشوند و من هم نشوم ولیکن ممکن است که شوم و چون غرق شوم تا دامن قیامت گویند ابله مردی بود محمد زکریا که باختیار در کشتی نشست تا غرق شد و از جملهٔ ملومان باشم نه از جملهٔ معذوران چون ببخارا رسید امیر در آمد و یکدیگر را بدیدند و معالجت آغاز کرد و مجهود بذل کرد هیچ راحتی پدید نیامد روزی پیش امیر درآمد و گفت فردا معالجتی دیگر خواهم کردن اما درین معالجت فلان اسب و فلان استر خرج میشود و این دو مرکب معروف بودند در دوندگی چنانکه شبی چهل فرسنگ برفتندى پس دیگر روز امیر را بگرمابهٔ جوی مولیان برد بیرون از سرای و آن اسب و استررا ساخته و تنگ کشیده بر در گرمابه بداشتند و رکابداری غلام خویش را بفرمود و از خدم و حشم هیچ کس را بگرمابه فرو نگذاشت پس ملک را در گرمابهٔ میانگین بنشاند و آب فاتر برو همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو داد تا بخورد و چندانی بداشت که اخلاط را در مفاصل نضجی پدید آمد پس برفت و جامه در پوشید و بیامد و در برابر امیر بایستاد و سقطی چند بگفت که ای کذا و کذا تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند اگر بمکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریا ام امیر بغایت در خشم شد و از جای خویش درآمد تا بسر زانو محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد امیر یکی از خشم و یکی از بیم تمام برخاست و محمد زکریا چون امیر را بر پای دید برگشت و از گرمابه بیرون آمد او و غلام هر دو پای باسب و استر گردانیدند و روی بآموی نهادند نماز دیگر از آب بگذشت و تا مرو هیچ جای نایستاد چون بمرو فرود آمد نامهٔ نوشت بخدمت امیر که زندگانی پادشاه دراز باد در صحت بدن و نفاذ أمر خادم علاج آغاز کرد و آنچه ممکن بود بجای آورد حرارت غریزی با ضعفی تمام بود و بعلاج طبیعی دراز کشیدی دست از آن بداشتم و بعلاج نفسانی آمدم و بگرمابه بردم و شربتی بدادم و رها کردم تا اخلاط نضجی تمام یافت پس پادشاه را بخشم آوردم تا حرارت غریزی را مدد حادث شد و قوت گرفت و آن اخلاط نضج پذیرفته را تحلیل کرد و بعد ازین صواب نیست که میان من و پادشاه جمعیتی باشد، اما چون امیر بر پای خاست و محمد زکریا بیرون شد و بر نشست حالى اورا غشی آورد چون بهوش باز آمد بیرون آمد و خدمتگاران را آواز داد و گفت طبیب کجا شد گفتند از گرمابه بیرون آمد و پای در اسب گردانید و غلامش پای در استر و برفت امیر دانست که مقصود چه بوده است پس بپای خویش از گرمابه بیرون آمد خبر در شهر افتاد و امیر بار داد و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند و طبیب را هر چند بجستند نیافتند هفتم روز غلام محمد زکریا در رسید بر آن استر نشسته و اسب را جنیبت کرده و نامه عرض کرد امیر نامه برخواند و عجب داشت و او را معذور خواند و تشریف فرمود از اسب و ساخت و جبه و دستار و سلاح و غلام و کنیزک و بفرمود تا بری از املاک مأمون هر سال دو هزار دینار زر و دویست خروار غله بنام وی برانند و این تشریف و ادرار نامه بدست معروفی بمرو فرستاد و امیر صحت کلی یافت و محمد زکریا با مقصود بخانه رسید،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۷ - حکایت شش - معالجهٔ حمال
صاحب کامل الصناعة طبیب عضد الدوله بود بپارس بشهر شیراز و در آن شهر حمالی بود که چهار صد من و پانصد من بار بر پشت گرفتی و هر پنج شش ماه آن حمال را درد سر گرفتی و بی قرار شدی و ده پانزده شبانروز همچنان بماندى یکبار او را آن درد سر گرفته بود و هفت هشت روز برآمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد آخر اتفاق چنان افتاد که آن طبیب بزرگ روزی بدر خانهٔ آن حمال بگذشت برادران حمال پیش او دویدند و خدمت کردند و او را بخدای عز و جل سوگند دادند و احوال برادر و درد سر او بطبیب بگفتند طبیب گفت اورا بمن نمائید پس آن حمال را پیش او بردند چون بدیدش مردی شگرف و قوی هیکل و جفتی کفش در پای کرده که هر پای منی و نیم بود بسنگ پس نبض او بدید و تفسره بخواست گفت او را با من بصحرا آرید چنان کردند چون بصحرا شدند طبیب غلام خویش را گفت دستار حمال از سرش فرو گیر و در گردن او کن و بسیار بتاب پس غلام دیگر را گفت کفش او از پای بیرون کن و تائی بیست بر سرش زن غلام چنان کرد فرزندان او بفریاد آمدند اما طبیب محتشم و محترم بود هیچ نمی توانستند کرد پس غلام را گفت که آن دستار که در گردن او تافتهٔ بگیر و بر اسب من نشین و او را با خود کشان همی دوان غلام همچنان کرد و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد و گفت اکنون رهاکن بگذاشت و آن خون همی رفت گندهتر از مردار آن مرد در میان همین رعاف در خواب شد و درمسنگی سیصد خون از بینی او برفت و باز ایستاد پس او را بر گرفتند و بخانه آوردند از خواب در نیامد و شبانروزی خفته بماند و آن درد سر او برفت و بمعالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد و عضد الدوله او را از کیفیت آن معالجت پرسید گفت ای پادشاه آن خون نه مادتی بود در دماغ که بیارهٔ فیقرا فرود آمدی وجه معالجتش جز این نبود که کردم،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۸ - حکایت هفت - بوعلی و درمان آن که میپنداشت گاو است
مالیخولیا علتی است که اطبا در معالجت او فرو مانند اگرچه امراض سوداوی همه مزمن است لیکن مالیخولیا خاصیتی دارد بدیر زائل شدن و ابو الحسن بن یحیی اندر کتاب معالجت بقراطی که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است برشمرد از ایمه و حکما و فضلا و فلاسفه که چند از ایشان بدان علت معلول گشته اند اما حکایت کرد مرا استاد من الشیخ الأمام ابو جعفر بن محمد ابی سعد المعروف بصرخ (?) از الشیخ الأمام محمد بن عقیل القزوینی از امیر فخر الدوله باکالنجار البویی که یکی را از اعزهٔ آل بویه مالیخولیا پدید آمد و او را درین علت چنان صورت بست که او گاوی شده است همه روز بانگ همی کرد و این و آنرا همی گفت که مرا بکشید که از گوشت من هریسه نیکو آید تا کار بدرجهٔ بکشید که نیز هیچ نخورد و روزها برآمد و نهار کرد و اطبا در معالجت او عاجز آمدند و خواجه ابو على اندرین حالت وزیر بود و شاهنشاه علاء الدوله محمد بن دشمنزیار بر وی اقبالی داشت و جملهٔ ملک در دست او نهاده بود و کلی شغل برأی و تدبیر او باز گذاشته و الحق بعد اسکندر که ارسطاطالیس وزیر او بود هیچ پادشاه چون ابو على وزیر نداشته بود و درین حال که خواجه ابو على وزیر بود هر روز پیش از صبحدم برخاستی و از کتاب شفا دو کاغذ تصنیف کردی چون صبح صادق بدمیدی شاگردان را بار دادی چون کیا رئیس بهمنیار و ابو منصور بن زیلة و عبد الواحد جوزجائی و سلیمان دمشقی و من که با کالنجارم تا بوقت اسفار سبقها بخواندیمی ودر پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدمانی هزار سوار از مشاهیر و معارف و ارباب حوائج و اصحاب عرائض بر در سرای او گرد آمده بودی و خواجه برنشستی و آن جماعت در خدمت او برفتندی چون بدیوان رسیدی سوار دو هزار شده بودی پس بدیوان تا نماز پیشین بماندی و چون بازگشتی بخوان آمدی جماعتی با او نان بخوردندی پس بقیلوله مشغول شدی و چون برخاستی نماز بکردی و پیش شاهنشاه شدی و تا نماز دیگر پیش او مفاوضه و محاوره بودی میان ایشان در مهمات ملک دو تن بودند که هرگز ثالثی نبودی و مقصود ازین حکایت آنست که خواجه را هیچ فراغت نبودی پس چون اطبا از معالجت آن جوان عاجز آمدند پیش شاهنشاه ملک معظم علاء الدوله آن حال بگفتند و او را شفیع برانگیختند که خواجه را بگوید تا آن جوان را علاج کند علاء الدوله اشارت کرد و خواجه قبول کرد پس گفت آن جوان را بشارت دهید که قصاب همی آید تا ترا بکشد و با آن جوان گفتند او شادی همی کرد پس خواجه بر نشست همچنان با کوکبه بر در سرای بیمار آمد و با تنی دو دررفت و کاردی بدست گرفته گفت این گاو کجاست تا او را بکشم آن جوان همچو گاو بانگی کرد یعنی اینجاست خواجه گفت بمیان سرای آریدش و دست و پای او ببندید و فرو افکنید بیمار چون آن شنید بدوید و بمیان سرای آمد و بر پهلوی راست خفت و پای او سخت ببستند پس خواجه ابو علی بیامد و کارد بر کارد مالید و فرو نشست و دست بر پهلوی او نهاد چنانکه عادت قصابان بود پس گفت وه این چه گاو لاغری است این را نشاید کشتن علف دهیدش تا فربه شود و برخاست و بیرون آمد و مردم را گفت که دست و پای او بگشائید و خوردنی آنچه فرمایم پیش او برید و اورا گوئید بخور تا زود فربه شوی چنان کردند که خواجه گفت خوردنی پیش او بردند و او همیخورد و بعد از آن هرچه از اشربه و ادویه خواجه فرمودی بدو دادندی و گفتند که نیک بخور که این گاو را نیک فربه کند او بشنودی و بخوردی بر آن امید که فربه شود تا اورا بکشند پس اطبا دست بمعالجت او برگشادند چنانکه خواجه ابوعلی میفرمود یک ماه را بصلاح آمد و صحت یافت و همه اهل خرد دانند که این چنین معالجت نتوان کرد الا بفضلی کامل و علمی تمام و حدسی راست،