عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ای ز سر، تا به قدم ناز و عطیب
عضو عضو تو همه طیب طیب
این سخن با که توان گفت که ما
جز تو محبوب ندیدیم و حبیب
چند تازی فرس ای گرم عنان
خون عشاق گذشته ز، رکیب
کلک تو شافی و کافیست بلی
در حذاقت تو حکیمی و طبیب
شرف از علم بود یا ز ادب
بی ادب را نتوان خواند ادیب
تا، به ده علم معلم نشوی
نه ادیبی نه اریبی نه لبیب
روزوصل آمد و زد، بر شب هجر
پشت درماند به یک عمر رقیب
صدق و عصمت اگرت نیست درست
نه نبیلی نه اصیلی نه نجیب
«حاجب » از پرده پندار درآی
چند محجوبی و تنها و غریب
عضو عضو تو همه طیب طیب
این سخن با که توان گفت که ما
جز تو محبوب ندیدیم و حبیب
چند تازی فرس ای گرم عنان
خون عشاق گذشته ز، رکیب
کلک تو شافی و کافیست بلی
در حذاقت تو حکیمی و طبیب
شرف از علم بود یا ز ادب
بی ادب را نتوان خواند ادیب
تا، به ده علم معلم نشوی
نه ادیبی نه اریبی نه لبیب
روزوصل آمد و زد، بر شب هجر
پشت درماند به یک عمر رقیب
صدق و عصمت اگرت نیست درست
نه نبیلی نه اصیلی نه نجیب
«حاجب » از پرده پندار درآی
چند محجوبی و تنها و غریب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ای خلق همه خلق ز اخلاق تو تذهیب
وی نام گرامت همه جا باعث تحبیب
ای دفتر انصاف ز عنوان تو تزئین
وی نامه اخلاص ز انشاء تو تذهیب
شد خانه دلها همه معمور، به امرت
پس از چه کنی، در دل ما حکم به تهذیب
راضی به هلاکم نشود کس چو نباشد
از چشم تو تحریک و ز ابروی تو ترغیب
ساقی کزک از بعد شراب آر، به تکرار
چون بعد نماز است مگر خواندن تعقیب
از پای همه تا بسری قابل تحسین
وز فرق همه تا به قدم لایق ترحیب
زلف و خط و خال و لبت از خلق ببردند
فهم و خرد و زیرکی و هوش به ترتیب
تو نقطه موهومی بی زحمت تقسیم
تو جوهر فردوسی بی صنعت ترکیب
ناقص بود آن کس که کند غیر تو تصدیق
ناحق بود آن کو که کند امر تو تکذیب
«حاجب » ز حجب گشت عیان تا بنماید
رسم و ره تحبیب و سخنرانی و تأدیب
وی نام گرامت همه جا باعث تحبیب
ای دفتر انصاف ز عنوان تو تزئین
وی نامه اخلاص ز انشاء تو تذهیب
شد خانه دلها همه معمور، به امرت
پس از چه کنی، در دل ما حکم به تهذیب
راضی به هلاکم نشود کس چو نباشد
از چشم تو تحریک و ز ابروی تو ترغیب
ساقی کزک از بعد شراب آر، به تکرار
چون بعد نماز است مگر خواندن تعقیب
از پای همه تا بسری قابل تحسین
وز فرق همه تا به قدم لایق ترحیب
زلف و خط و خال و لبت از خلق ببردند
فهم و خرد و زیرکی و هوش به ترتیب
تو نقطه موهومی بی زحمت تقسیم
تو جوهر فردوسی بی صنعت ترکیب
ناقص بود آن کس که کند غیر تو تصدیق
ناحق بود آن کو که کند امر تو تکذیب
«حاجب » ز حجب گشت عیان تا بنماید
رسم و ره تحبیب و سخنرانی و تأدیب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ای امم را سر بسر مالک رقاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
شرمگین ماه از رخت چون آفتاب
ساخت تا نقاش قدرت نقش تو
حسن یوسف گشت چون نقشی برآب
هر که دیدت رخ به بیداری به روز
آفتاب و مه به شب بیند به خواب
شد شرنگ از لعل نوشین تو شهد
گشت آب از آتشین رویت شراب
در فراقت خون دل لخت جگر
عاشقان را آن شراب است این کباب
کشوری آباد را، ویرانه کرد
اختلاف رأی و جور انقلاب
سر، به پای صلح کل باید نهاد
تا از او آباد گردد هر خراب
با بتی مهوش صبوحی کش به صبح
پیش کز رخ شمس برگیرد نقاب
بهر شیرین، خسرو، ار فرهاد کشت
تلخی شیرویه کرد او را عقاب
سر نهادن بر سر سودای عشق
منصبی عالیست سر از وی متاب
بی حسابی های عالم نیست شد
در حساب مالک یوم الحساب
از ثعالب شد تهی میدان مکر
حیدر صفدر برون آمز زغاب
در حجاب وهم «حاجب » تا بکی
ای خوش آن روزی که برگیری حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دهر است پر از فتنه و شهر است پرآشوب
از چشم سیه مست تو ای بر همه محبوب
آن کس که همی گفت منم فاتح و غالب
شد با سپه و خیل و حشم عاجز و مغلوب
بس طرفه بناها که بدی جنت شداد
چون باغ ارم گشت همه ناقص و معیوب
چندیست شد از عدل شهنشاه در ایران
خون همه پامال و اثاث همه منهوب
در حضرت سلطان به چه تقصیر شدستند
اعیان همه معزول و رعیت همه منکوب
شاها تو چو یعسوبی و ملت مگس نحل
بنگر که به عدل است همه عادت یعسوب
دعویت ربوبیت و عنوانت ابوت
ای رب اب الخصم ولد قاتل مربوب
حق گویم و از دار نترسم که از این دار
از گفتن حق بس چو مسیحا شده مصلوب
زاهد چه کشی مد ولاالضال در الحمد
چون نیست در این دایره کس غیر تو مغضوب
آن صبر که در حوصله غیر نگنجد
در ماست که خارج بود از طاقت ایوب
شد از تو عزیز من آیا یوسف در مصر
روشن دل و جان همه چون دیده یعقوب
منعم خبر از جذبه جذاب چه پرسی
جذاب بود سیم و زر و عقل تو مجذوب
همت طلب از «حاجب » درویش بهرحال
گر طالب حقی به حقی بر همه مطلوب
از چشم سیه مست تو ای بر همه محبوب
آن کس که همی گفت منم فاتح و غالب
شد با سپه و خیل و حشم عاجز و مغلوب
بس طرفه بناها که بدی جنت شداد
چون باغ ارم گشت همه ناقص و معیوب
چندیست شد از عدل شهنشاه در ایران
خون همه پامال و اثاث همه منهوب
در حضرت سلطان به چه تقصیر شدستند
اعیان همه معزول و رعیت همه منکوب
شاها تو چو یعسوبی و ملت مگس نحل
بنگر که به عدل است همه عادت یعسوب
دعویت ربوبیت و عنوانت ابوت
ای رب اب الخصم ولد قاتل مربوب
حق گویم و از دار نترسم که از این دار
از گفتن حق بس چو مسیحا شده مصلوب
زاهد چه کشی مد ولاالضال در الحمد
چون نیست در این دایره کس غیر تو مغضوب
آن صبر که در حوصله غیر نگنجد
در ماست که خارج بود از طاقت ایوب
شد از تو عزیز من آیا یوسف در مصر
روشن دل و جان همه چون دیده یعقوب
منعم خبر از جذبه جذاب چه پرسی
جذاب بود سیم و زر و عقل تو مجذوب
همت طلب از «حاجب » درویش بهرحال
گر طالب حقی به حقی بر همه مطلوب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ببین که عشق تو افروخت آتش اندر آب
مراست کشتی تن غرق اشک همچو حباب
هوای کوی تو از سر نمیرود ما را
هزار، بار شویم آب اگر، به شکل حباب
زبی حسابی ابنای روزگار افسوس
که سد باب حسابست رأیشان به حساب
خران و گاو کجا آیت کلیم کجا
فغان که آب ندانند تشنگان ز سراب
به بانگ چنگ بدل شد غریو جنگ چو داد
صلای صلح به عالم شه رفیع جناب
کشید خیمه انسان بر آسمان تقدیر
که هست صلح و عدالت ورا عمود، و طناب
ز جام ساقی باقی بنوش می «حاجب »
از آنکه شاهد واحد ز رخ کشید نقاب
مراست کشتی تن غرق اشک همچو حباب
هوای کوی تو از سر نمیرود ما را
هزار، بار شویم آب اگر، به شکل حباب
زبی حسابی ابنای روزگار افسوس
که سد باب حسابست رأیشان به حساب
خران و گاو کجا آیت کلیم کجا
فغان که آب ندانند تشنگان ز سراب
به بانگ چنگ بدل شد غریو جنگ چو داد
صلای صلح به عالم شه رفیع جناب
کشید خیمه انسان بر آسمان تقدیر
که هست صلح و عدالت ورا عمود، و طناب
ز جام ساقی باقی بنوش می «حاجب »
از آنکه شاهد واحد ز رخ کشید نقاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عطسه مشکبار زد صبح جهان چو رفت شب
لخلخه سای شد صبا باده مشکبو طلب
باده جام جم بکش تا خط جور دمبدم
زانکه تو، هم به جای جم منتجبی و منتخب
باغ بهشت شد عدن دشت بصورت ارم
سرو چمان هر چمن شد به لوازم طرب
نیست نمونه جهل را غیر جسارت و جدل
چیست نشانه علم را به ز کرامت و ادب
پیرمغان به رایگان می دهد و نمی خرد
فر و شهامت و حسب فخر و شرافت و نسب
دختر تاک تا مرا، یافت به کس نباخت دل
دختر بکر چون بود در بر شوهر عزب
گشت زمان صلح کل دوره جنگجو گذشت
توپ و تفنگ بعد از این بی جهت است و بی سبب
پای شرف نهد تو را علم به فرق فرقدان
گر، ادبت بود نسب ور کرمت بود حسب
«حاجب » پارسی تو را نیست حریف و مدعی
پشک به مشک کی رسد عود نمیشود حطب
لخلخه سای شد صبا باده مشکبو طلب
باده جام جم بکش تا خط جور دمبدم
زانکه تو، هم به جای جم منتجبی و منتخب
باغ بهشت شد عدن دشت بصورت ارم
سرو چمان هر چمن شد به لوازم طرب
نیست نمونه جهل را غیر جسارت و جدل
چیست نشانه علم را به ز کرامت و ادب
پیرمغان به رایگان می دهد و نمی خرد
فر و شهامت و حسب فخر و شرافت و نسب
دختر تاک تا مرا، یافت به کس نباخت دل
دختر بکر چون بود در بر شوهر عزب
گشت زمان صلح کل دوره جنگجو گذشت
توپ و تفنگ بعد از این بی جهت است و بی سبب
پای شرف نهد تو را علم به فرق فرقدان
گر، ادبت بود نسب ور کرمت بود حسب
«حاجب » پارسی تو را نیست حریف و مدعی
پشک به مشک کی رسد عود نمیشود حطب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بر در میکده درویش بنه پای طلب
رو حیات ابد امروز از این خانه طلب
میخ این چادر، صد پاره به دل زن نه به گل
هر چه خواهی طلب از باده فروشان به ادب
خدمت پیرمغان رو، به حقارت نه به کبر
کاندر اینخانه حسب کس ز تو خواهد نه نسب
پای عرعر منشین و ثمر از بید مخواه
رو تو در سایه نخلی که بچینش رطب
عرب از پارسیان تربیت آموخت درست
که سعادت ز عجم بود و شقاوت ز عرب
علم آموز و ادب زانکه به چیزی نخرند
مردم با ادبت جامه دیبا وقصب
لذتی هست بتحصیل علوم ار دانی
که ز دوشیزه نبردند جوانان عزب
«حاجب » از پرده درآ، روی به عالم بنما
که جهانند ز هجران تو در رنج و تعب
رو حیات ابد امروز از این خانه طلب
میخ این چادر، صد پاره به دل زن نه به گل
هر چه خواهی طلب از باده فروشان به ادب
خدمت پیرمغان رو، به حقارت نه به کبر
کاندر اینخانه حسب کس ز تو خواهد نه نسب
پای عرعر منشین و ثمر از بید مخواه
رو تو در سایه نخلی که بچینش رطب
عرب از پارسیان تربیت آموخت درست
که سعادت ز عجم بود و شقاوت ز عرب
علم آموز و ادب زانکه به چیزی نخرند
مردم با ادبت جامه دیبا وقصب
لذتی هست بتحصیل علوم ار دانی
که ز دوشیزه نبردند جوانان عزب
«حاجب » از پرده درآ، روی به عالم بنما
که جهانند ز هجران تو در رنج و تعب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بسته زلف چو زنجیر تو بس شیر نر است
خسته چشم تو بس آهوی دشت تتراست
ابرویت سخت کمان است بر و مژگان بر
پیش این تیر و کمان سینه عالم سپر است
درج یاقوت لب لعل تو ای در سمین
هست درجی که در او درج دو رشته کمر است
زاده هفت آب و چار امی نی نی از انک
امهاتند تو را دختر و آبا پسر است
سه موالید نواده تو از آنند یقین
زاده هر پسر و دختر فرخ سیر است
غیر بتگر که بود مادر، بت یا پدرش
توئی آن بت که هنر مادر و علمت پدر است
هر شجر را ثمری باید اگر نه حطب است
شخص بی علم و هنر چون شجر بی ثمر است
از قدم شمس و قمر این سفری آن حضری است
بنگر این شمس و قمر وش به زمین نوسفر است
سرور آنست سر افراخته بر در نایند
درگهت سجده گه اینهمه بی پا و سر است
علم صلح برافراشته با پرچم عدل
سایه اش تا، به ابد بر سر هر خشک و تر است
بی هنر را تو مدان کامل و فرزانه و راد
«حاجب » واجب ما مایل اهل هنر است
خسته چشم تو بس آهوی دشت تتراست
ابرویت سخت کمان است بر و مژگان بر
پیش این تیر و کمان سینه عالم سپر است
درج یاقوت لب لعل تو ای در سمین
هست درجی که در او درج دو رشته کمر است
زاده هفت آب و چار امی نی نی از انک
امهاتند تو را دختر و آبا پسر است
سه موالید نواده تو از آنند یقین
زاده هر پسر و دختر فرخ سیر است
غیر بتگر که بود مادر، بت یا پدرش
توئی آن بت که هنر مادر و علمت پدر است
هر شجر را ثمری باید اگر نه حطب است
شخص بی علم و هنر چون شجر بی ثمر است
از قدم شمس و قمر این سفری آن حضری است
بنگر این شمس و قمر وش به زمین نوسفر است
سرور آنست سر افراخته بر در نایند
درگهت سجده گه اینهمه بی پا و سر است
علم صلح برافراشته با پرچم عدل
سایه اش تا، به ابد بر سر هر خشک و تر است
بی هنر را تو مدان کامل و فرزانه و راد
«حاجب » واجب ما مایل اهل هنر است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
نزد ما خوبترین هدیه به عالم ادب است
که ادب مهر ووفا را، به حقیقت حسب است
به ادب کوش و خود از اصل و نسب دور، بدار
همه دانند ادب حاصل اصل و نسب است
یار، افروخته رخ آمد و افراخته قد
ای خوش آن عاشق سرگشته که اندر طلب است
خاک پای عجم امروز، به فرهنگ و کمال
توتیائی است که روشن کن چشم عرب است
هر که را نیست سر عشق مجو، زو ثمری
شجر بی ثمر از روی حقیقت حطب است
مرد را علم و عمل به بود از مال و منال
عبث آنکو که گرفتار پرند و قصب است
خیمه سلطنت فقر کنون گشت بلند
«حاجبا» مژده که هنگام نشاط و طرب است
که ادب مهر ووفا را، به حقیقت حسب است
به ادب کوش و خود از اصل و نسب دور، بدار
همه دانند ادب حاصل اصل و نسب است
یار، افروخته رخ آمد و افراخته قد
ای خوش آن عاشق سرگشته که اندر طلب است
خاک پای عجم امروز، به فرهنگ و کمال
توتیائی است که روشن کن چشم عرب است
هر که را نیست سر عشق مجو، زو ثمری
شجر بی ثمر از روی حقیقت حطب است
مرد را علم و عمل به بود از مال و منال
عبث آنکو که گرفتار پرند و قصب است
خیمه سلطنت فقر کنون گشت بلند
«حاجبا» مژده که هنگام نشاط و طرب است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
این جهان جای آرمیدن نیست
هیچ از او چاره جز رمیدن نیست
سخت دامی است مرغ دلها را
که از آن دامشان پریدن نیست
بر سرم هست سر بریدن خویش
وز تو هیچم سر بریدن نیست
سر عشق آشکار باید گفت
گرچه کس قادر شنیدن نیست
دست، درویش کن در این گلزار
زانکه این گل برای چیدن نیست
کام شیرین مرا از آن حلواست
که کسش قابل چشیدن نیست
کاهی از خرمن ریاضت ما
کوه را طاقت کشیدن نیست
برقع وهم بر جمال افکن
که بهر دیده تاب دیدن نیست
خسروی نامه ایست (حاجب) را
کش فلک قادر دریدن نیست
هیچ از او چاره جز رمیدن نیست
سخت دامی است مرغ دلها را
که از آن دامشان پریدن نیست
بر سرم هست سر بریدن خویش
وز تو هیچم سر بریدن نیست
سر عشق آشکار باید گفت
گرچه کس قادر شنیدن نیست
دست، درویش کن در این گلزار
زانکه این گل برای چیدن نیست
کام شیرین مرا از آن حلواست
که کسش قابل چشیدن نیست
کاهی از خرمن ریاضت ما
کوه را طاقت کشیدن نیست
برقع وهم بر جمال افکن
که بهر دیده تاب دیدن نیست
خسروی نامه ایست (حاجب) را
کش فلک قادر دریدن نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا که دل حرم خاص جاودانه تست
مکن خراب خدا را که خانه خانه تست
مرا ز خویش چو بیگانگان مران ای دوست
که این گهر به خدا قابل خزانه تست
کسی که پای سر فرقدان نهاد از فخر
به راستان که سر او بر آستانه تست
به حق راست روان و به صدق پاکدلان
که پاکتر، ز همه گوهر یگانه تست
بخلق سایه فکن ای همای فرخ بال
که بر، زوهم وز اندیشه آشیانه تست
ز مژه تیر بر ابروی چون کمان داری
بیا که سینه ما بهترین نشانه تست
سخن بوصف لب لعل او بگو «حاجب »
چرا که این سبب عمر جاودانه تست
مکن خراب خدا را که خانه خانه تست
مرا ز خویش چو بیگانگان مران ای دوست
که این گهر به خدا قابل خزانه تست
کسی که پای سر فرقدان نهاد از فخر
به راستان که سر او بر آستانه تست
به حق راست روان و به صدق پاکدلان
که پاکتر، ز همه گوهر یگانه تست
بخلق سایه فکن ای همای فرخ بال
که بر، زوهم وز اندیشه آشیانه تست
ز مژه تیر بر ابروی چون کمان داری
بیا که سینه ما بهترین نشانه تست
سخن بوصف لب لعل او بگو «حاجب »
چرا که این سبب عمر جاودانه تست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دوش در برداشتم خورشید، ماه آمد گذشت
ماه را تصویر می کردم که شاه آمد گذشت
من جهاد و جنگ را تغییر می دادم به صلح
کز من آن ترک سپاهی با سپاه آمد گذشت
پیش تیغش جان سپر کردم ولیک آن جنگجو
با کمان ابرو و تیر نگاه آمد گذشت
دیده با دل گفت روز وصل یار آمد پدید
دل به جان می گفت شام هجر آه آمد گذشت
دوش دیدار مه نو، مشتبه شد بر همه
و آن هلال ابرو، به دفع اشتباه آمد گذشت
هر گنه غیر ازجفا و ظلم و کین بخشیدنی است
آنکه از یک آه بخشد صد گناه آمد گذشت
من پناه و پشت خوبانم به معنی در جهان
تا نپندارد کسی پشت و پناه آمد گذشت
با حریف عشق نر دیدم سر بر تافت عقل
دعوی جان باختن کردم گواه آمد گذشت
رفت صبح روشن وصل و شب تاریک هجر
آن سپیداندام با زلف سیاه آمد گذشت
یوسفان مصر معنی را بشیر، از ما بگو
آنکه بخشد جاه و عزت قعر چاه آمد گذشت
داد مظلومان بخواهد «حاجب » از ظالم بحکم
تا بگویند اهل صورت دادخواه آمد گذشت
ماه را تصویر می کردم که شاه آمد گذشت
من جهاد و جنگ را تغییر می دادم به صلح
کز من آن ترک سپاهی با سپاه آمد گذشت
پیش تیغش جان سپر کردم ولیک آن جنگجو
با کمان ابرو و تیر نگاه آمد گذشت
دیده با دل گفت روز وصل یار آمد پدید
دل به جان می گفت شام هجر آه آمد گذشت
دوش دیدار مه نو، مشتبه شد بر همه
و آن هلال ابرو، به دفع اشتباه آمد گذشت
هر گنه غیر ازجفا و ظلم و کین بخشیدنی است
آنکه از یک آه بخشد صد گناه آمد گذشت
من پناه و پشت خوبانم به معنی در جهان
تا نپندارد کسی پشت و پناه آمد گذشت
با حریف عشق نر دیدم سر بر تافت عقل
دعوی جان باختن کردم گواه آمد گذشت
رفت صبح روشن وصل و شب تاریک هجر
آن سپیداندام با زلف سیاه آمد گذشت
یوسفان مصر معنی را بشیر، از ما بگو
آنکه بخشد جاه و عزت قعر چاه آمد گذشت
داد مظلومان بخواهد «حاجب » از ظالم بحکم
تا بگویند اهل صورت دادخواه آمد گذشت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر که زد بر آب و آتش حرق و غرقش باک نیست
تنبل و منبل براه عاشقی چالاک نیست
آنکه را در عاشقی از سر رود سودای وصل
سر بزیر است ار سر او نیزه و فتراک نیست
آنکه در شبهای هجران ریخت سیل خون ز چشم
زیر تیغ از دادن جان دیده اش نمناک نیست
پاکبازی در قمار دوستی مردانگی است
بدقماری در حقیقت کار مرد پاک نیست
سرو، و بید از بار آزادند با آن اعتبار
باغ را پست و بلندی به ز نخل و تاک نیست
آن بود سر، یا کدوی خشک کز سودا تهیست؟
سینه یا سنگ است آن کز تیر عشقی چاک نیست؟
چشم پر آز و دل پر آرزو را در جهان
بهره ای جز باد حسرت توشه ای جز خاک نیست
پاک مردان جهان تریاکی حسن تواند
هیچ تریاقی به عالم به از این تریاک نیست
مدرک ار حیوان به کلیات نبود عیب نیست
کم ز حیوان آدمی زادیست کش ادراک نیست
گر در افلاک است چون خورشید یا مه آیتی
کوکبی «حاجب » به کف دارد که در افلاک نیست
تنبل و منبل براه عاشقی چالاک نیست
آنکه را در عاشقی از سر رود سودای وصل
سر بزیر است ار سر او نیزه و فتراک نیست
آنکه در شبهای هجران ریخت سیل خون ز چشم
زیر تیغ از دادن جان دیده اش نمناک نیست
پاکبازی در قمار دوستی مردانگی است
بدقماری در حقیقت کار مرد پاک نیست
سرو، و بید از بار آزادند با آن اعتبار
باغ را پست و بلندی به ز نخل و تاک نیست
آن بود سر، یا کدوی خشک کز سودا تهیست؟
سینه یا سنگ است آن کز تیر عشقی چاک نیست؟
چشم پر آز و دل پر آرزو را در جهان
بهره ای جز باد حسرت توشه ای جز خاک نیست
پاک مردان جهان تریاکی حسن تواند
هیچ تریاقی به عالم به از این تریاک نیست
مدرک ار حیوان به کلیات نبود عیب نیست
کم ز حیوان آدمی زادیست کش ادراک نیست
گر در افلاک است چون خورشید یا مه آیتی
کوکبی «حاجب » به کف دارد که در افلاک نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
هر آنکه واقف دم نیست بی شک آدم نیست
نه آدم است هر آنکس که واقف دم نیست
ز جسم رایحه روح می کن استشمام
چه حاصل است ز روحی که او مجسم نیست
بروب خانه دل پاک از محبت غیر
در این حرم به خدا غیر دوست محرم نیست
ز دست پیر، ستان باده ای که قطره او
به حوض کوثر و در چاه ژرف زمزم نیست
قسم به ذروه کاخ رفیع حضرت تو
که با عریش جلال تو عرش اعظم نیست
علم به علمی و از عالم اعلمی جانا
چو تو، به علم و عمل عالمی به عالم نیست
تو را، ز هفت خط جام جم کنم آگاه
که ملک فقر کم از هفت کشور جم نیست
قدم ز ملک قدم در حدوث نه کز تو
کسی به شهر قدم یک قدم مقدم نیست
به پیش کلب تو چون لابه کرد شیر فلک
از آنکه شیر فلک همچو او معلم نیست
ز بانگ توپ و تفنگم گرفت دل «حاجب »
بیا که غیر تو کس صلح را مصمم نیست
نه آدم است هر آنکس که واقف دم نیست
ز جسم رایحه روح می کن استشمام
چه حاصل است ز روحی که او مجسم نیست
بروب خانه دل پاک از محبت غیر
در این حرم به خدا غیر دوست محرم نیست
ز دست پیر، ستان باده ای که قطره او
به حوض کوثر و در چاه ژرف زمزم نیست
قسم به ذروه کاخ رفیع حضرت تو
که با عریش جلال تو عرش اعظم نیست
علم به علمی و از عالم اعلمی جانا
چو تو، به علم و عمل عالمی به عالم نیست
تو را، ز هفت خط جام جم کنم آگاه
که ملک فقر کم از هفت کشور جم نیست
قدم ز ملک قدم در حدوث نه کز تو
کسی به شهر قدم یک قدم مقدم نیست
به پیش کلب تو چون لابه کرد شیر فلک
از آنکه شیر فلک همچو او معلم نیست
ز بانگ توپ و تفنگم گرفت دل «حاجب »
بیا که غیر تو کس صلح را مصمم نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
معدوم گشت انصاف منسوخ شد مروت
مرفوع شد عدالت مقهور شد فتوت
قانون صلح شد لاش آئین جنگ شد فاش
متروک شد ابوت مخذول شد اخوت
رستم ز عشق گردید بیچاره تر ز گرگین
دست قضا ببندد بازوی پر ز قوت
ای پیک صبح بر خلق آیات صلح برخوان
هی هی از این رسالت به به از این نبوت
از آسمان مسیحا شد بر زمین ممسک
ای روح قدس بگشا بر او در ابوت
«حاجب » به خلق بنما رسم و ره محبت
هم عادت عدالت هم معنی مروت
مرفوع شد عدالت مقهور شد فتوت
قانون صلح شد لاش آئین جنگ شد فاش
متروک شد ابوت مخذول شد اخوت
رستم ز عشق گردید بیچاره تر ز گرگین
دست قضا ببندد بازوی پر ز قوت
ای پیک صبح بر خلق آیات صلح برخوان
هی هی از این رسالت به به از این نبوت
از آسمان مسیحا شد بر زمین ممسک
ای روح قدس بگشا بر او در ابوت
«حاجب » به خلق بنما رسم و ره محبت
هم عادت عدالت هم معنی مروت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
هر که حق گفت چو منصور نصیبش داراست
بر سر دار شدن مرد خدا را کار است
یار اگر می طلبی از غم اغیار منال
همه یار است به چشم تو اگر اغیار است
مستی باده ندارد اثر هشیاری
ای خوش آن مست که در مستی خود هشیار است
ناصح از گفته بی حاصل خود لب بربند
تو، به گفتاری و درویش پی کردار است
نیست جز صلح و صفا شور دگر در سرما
ملک ما نیستی و دولت ما دلدار است
آه ما را علم و ناله علمدار، بود
درد و محنت سپه و فقر سپهسالار است
ای که جان و تن ما را تو خریدار استی
دکه ماست که اکنون بسر بازار است
ما دم از صلح زنیم و همه قهرند از ما
خلق را این چه ره و رسم و چسان کردار است
لا مکانیم و نداریم مکان جز دل دوست
دوست داند که دلش مأمن هر دلدار است
خواهی ار مرد خدا را تو نکو بشناسی
صلح میزان بود و صدق و صفا معیار است
«حاجب » ار قصد کند جان تو را خصم چه باک
محتسب را همه دانند که در بازار است
بر سر دار شدن مرد خدا را کار است
یار اگر می طلبی از غم اغیار منال
همه یار است به چشم تو اگر اغیار است
مستی باده ندارد اثر هشیاری
ای خوش آن مست که در مستی خود هشیار است
ناصح از گفته بی حاصل خود لب بربند
تو، به گفتاری و درویش پی کردار است
نیست جز صلح و صفا شور دگر در سرما
ملک ما نیستی و دولت ما دلدار است
آه ما را علم و ناله علمدار، بود
درد و محنت سپه و فقر سپهسالار است
ای که جان و تن ما را تو خریدار استی
دکه ماست که اکنون بسر بازار است
ما دم از صلح زنیم و همه قهرند از ما
خلق را این چه ره و رسم و چسان کردار است
لا مکانیم و نداریم مکان جز دل دوست
دوست داند که دلش مأمن هر دلدار است
خواهی ار مرد خدا را تو نکو بشناسی
صلح میزان بود و صدق و صفا معیار است
«حاجب » ار قصد کند جان تو را خصم چه باک
محتسب را همه دانند که در بازار است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
پادشاهان را خبر از عالم درویش نیست
پادشاهی جز خیال و خواب و مستی بیش نیست
شکوه از دشمن مکن رو، با جهانی دوست باش
دشمنی بدتر تو را، از نفس کافر کیش نیست
صبر من تلخی ز صبر بیش بردارد خواص
گرچه دشمن را، به لب زهریست کاندر نیش نیست
دست کی شوید عدو چون زاهدان از صید عام
گرگ را، بر سر خیالی جز شکار میش نیست
ای مفتش هر چه خواهی عرضه کن در نزد شاه
من اناالحق فاش گویم حاجت تفتیش نیست
جود و همت عصمت و غیرت نشان مردی است
مردی از کفش و کلاه و از سبیل و ریش نیست
بیضه ها بشکست چرخ حقه بازت در کلاه
روی عالم حقه بازی چون تو نادرویش نیست
جاهل ار، نوشت دهدنیش است مستان نوش نیست
کامل ار، نیشت دهد نوش است بستان نیش نیست
رو، به ایران آر کامروز است اندر شهر فارس
طرفه دلداری که در آمریک و در اطریش نیست
قدسیانت طرقو گویند «حاجب » پیش و پس
دور باش نخوتت گر، از پس و از پیش نیست
پادشاهی جز خیال و خواب و مستی بیش نیست
شکوه از دشمن مکن رو، با جهانی دوست باش
دشمنی بدتر تو را، از نفس کافر کیش نیست
صبر من تلخی ز صبر بیش بردارد خواص
گرچه دشمن را، به لب زهریست کاندر نیش نیست
دست کی شوید عدو چون زاهدان از صید عام
گرگ را، بر سر خیالی جز شکار میش نیست
ای مفتش هر چه خواهی عرضه کن در نزد شاه
من اناالحق فاش گویم حاجت تفتیش نیست
جود و همت عصمت و غیرت نشان مردی است
مردی از کفش و کلاه و از سبیل و ریش نیست
بیضه ها بشکست چرخ حقه بازت در کلاه
روی عالم حقه بازی چون تو نادرویش نیست
جاهل ار، نوشت دهدنیش است مستان نوش نیست
کامل ار، نیشت دهد نوش است بستان نیش نیست
رو، به ایران آر کامروز است اندر شهر فارس
طرفه دلداری که در آمریک و در اطریش نیست
قدسیانت طرقو گویند «حاجب » پیش و پس
دور باش نخوتت گر، از پس و از پیش نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
صبح مؤذن چو کرد وصف تو بر بام، داد
باده روشن بزن، تا به شب از بامداد
گیتی فرتوت شد باز، به عهدت جوان
از سر پیر و جوان سایه تو کم مباد
ای که بود عقل کل طفل دبستان تو
علم ز شاگردیت بر همه شد اوستاد
صورت بر دالعجوز گر، به جهانی بتاخت
گرم شود روزگار، مرد رسد بر مراد
درگه پیرمغان کعبه آمال شد
که خشت او در قدم به عدل بنا نهاد
صلح ز حب و وداد با همه کرد اتحاد
جنگ چه جانها که داد ز ظلم و عدوان بباد
تا علم علم و عدل صلح برافراخت شد
محنت و زحمت چنان وحشت و دهشت ز، یاد
تا دو، زبان و قلم کرد رقم نام دوست
بر دهن مدعی مهر خموشی نهاد
از می وحدت بنوش جامی و جم نو به طبع
خسرو پرویز را یاد کن از نوش یاد
خامه «حاجب » نوشت این غزل جان فزا
داد فصاحت به دهر طبع خداداد، داد
باده روشن بزن، تا به شب از بامداد
گیتی فرتوت شد باز، به عهدت جوان
از سر پیر و جوان سایه تو کم مباد
ای که بود عقل کل طفل دبستان تو
علم ز شاگردیت بر همه شد اوستاد
صورت بر دالعجوز گر، به جهانی بتاخت
گرم شود روزگار، مرد رسد بر مراد
درگه پیرمغان کعبه آمال شد
که خشت او در قدم به عدل بنا نهاد
صلح ز حب و وداد با همه کرد اتحاد
جنگ چه جانها که داد ز ظلم و عدوان بباد
تا علم علم و عدل صلح برافراخت شد
محنت و زحمت چنان وحشت و دهشت ز، یاد
تا دو، زبان و قلم کرد رقم نام دوست
بر دهن مدعی مهر خموشی نهاد
از می وحدت بنوش جامی و جم نو به طبع
خسرو پرویز را یاد کن از نوش یاد
خامه «حاجب » نوشت این غزل جان فزا
داد فصاحت به دهر طبع خداداد، داد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چند بباید زدن از داد، داد
دادرس آمد که دهد داد، داد
دکمه علمی که طبیعت گشود
بر همه شاگرد و تو شد اوستاد
کس نشناسد دل آزاده را
تا نبود با دل آزاد و راد
عشق تو شد باعث رسوائیم
زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد
تا که شد آئینه تو آفتاب
بر، مه و انجم همه منت نهاد
هفت ابت شبه و همالی ندید
چار، امت مثل و نظیری نزاد
تا بسر خاک نهادی قدیم
گفت فلک بر بزمین خیر باد
نیست سری کز تو نشد سر فراز
نیست دلی کز تو نشد پاک شاد
فخر فقیران به تو و فقر تست
فقر کیان بود گر، از کیقباد
مهره در این نرد ز ششدر بجست
بس به غلط داد حریفم گشاد
ملک سلیمان ز چه بر باد رفت
باد برد هرچه بیاورد باد
صلح بنائیست که معمار چرخ
ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد
گشت چو نظم تو منظم جهان
رفت ز قانون تو قانون ز، یاد
پور، به «حاجب » به جم و کی رسد
زاده در، یافت گهر در کناد
دادرس آمد که دهد داد، داد
دکمه علمی که طبیعت گشود
بر همه شاگرد و تو شد اوستاد
کس نشناسد دل آزاده را
تا نبود با دل آزاد و راد
عشق تو شد باعث رسوائیم
زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد
تا که شد آئینه تو آفتاب
بر، مه و انجم همه منت نهاد
هفت ابت شبه و همالی ندید
چار، امت مثل و نظیری نزاد
تا بسر خاک نهادی قدیم
گفت فلک بر بزمین خیر باد
نیست سری کز تو نشد سر فراز
نیست دلی کز تو نشد پاک شاد
فخر فقیران به تو و فقر تست
فقر کیان بود گر، از کیقباد
مهره در این نرد ز ششدر بجست
بس به غلط داد حریفم گشاد
ملک سلیمان ز چه بر باد رفت
باد برد هرچه بیاورد باد
صلح بنائیست که معمار چرخ
ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد
گشت چو نظم تو منظم جهان
رفت ز قانون تو قانون ز، یاد
پور، به «حاجب » به جم و کی رسد
زاده در، یافت گهر در کناد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
تا نسیم صبح، بر جهان وزید
در چمن شکفت نوگل امید
شد غزال عدل در چمن چمان
گرگ هار ظلم از، رمه رمید
دست حق برون شد ز آستین
پرده های وهم از میان درید
زاغ و راغ هجر شد در آشیان
شاهباز وصل ز آشیان پرید
ای منجم ار عالمی ببین
نجم شاه عشق بر فلک پدید
رخش عزم تاخت یکه تاز عشق
تیغ بی دریغ از میان کشید
هر که اهل بود مرحمت فزود
وانکه جهل بود دل از او برید
از سواد شب طره ات عیان
وی بیاض صبح در رخت پدید
«حاجب » آنکه شد سرفراز عشق
خار خاریش درد و پا خلید
در چمن شکفت نوگل امید
شد غزال عدل در چمن چمان
گرگ هار ظلم از، رمه رمید
دست حق برون شد ز آستین
پرده های وهم از میان درید
زاغ و راغ هجر شد در آشیان
شاهباز وصل ز آشیان پرید
ای منجم ار عالمی ببین
نجم شاه عشق بر فلک پدید
رخش عزم تاخت یکه تاز عشق
تیغ بی دریغ از میان کشید
هر که اهل بود مرحمت فزود
وانکه جهل بود دل از او برید
از سواد شب طره ات عیان
وی بیاض صبح در رخت پدید
«حاجب » آنکه شد سرفراز عشق
خار خاریش درد و پا خلید