عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ای تذرو خوش خرام ای طوطی شکرشکن
طاوس باغ بهشتی آهوی دشت ختن
با لب لعل و در دندان تو بس کاسد است
هر چه لعل اندر بدخشان هر چه در اندر عدن
طفل هنگام سخن نام تو آرد بر زبان
پیر در نزع روان اسم تو دارد در دهن
صنعت حق را نباید کم نمودن یا فزون
صورتی کی می توانی بهتر از وی ساختن
ناقص العقل است هر کس کرد ناقص صنع حق
از نواقص خویش را باید مبرا ساختن
نقش نقاش طبیعت را تصرف باطل است
صنع صانع را نباید پشت سر انداختن
پاکبازی رسم عشاق است و باید از نخست
در قمار عشق دین ومال و جان را باختن
در مقام هست مطلق نیست باید بود از آنک
نیست را نتوان ز روی عمد هست انگاشتن
«حاجبا» بودی مدرس مدرس ادریس را
بی‌سواد محض نتوان خویش را پنداشتن
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
خیزید شمع وحدت روشن کنید روشن
بر تن ز نور معنی جوشن کنید جوشن
از سرو قد موزون وز، رنگ روی گلگون
امروز بزم ما را روشن کنید روشن
بذری است صلح نافع، نخلی است عدل مثمر
درکشت زار خاطر کشتن کنید کشتن
بانگ اناالحق آمد یا حق مطلق آمد
چون مرغ حق تن از دار آون کنید آون
دربند چرخه دوک اعدا چه پیر زالند
کو پنبه گردد آخر رشتن کنید رشتن
کشتیم بذر معنی دادیم آبش از خون
وقت درو، رسیده خرمن کنید خرمن
نفس اژدری است غژمان این خصم خانگی را
یاران حواله تیغ گردن کنید گردن
ای کودکان دنیا مجنون و منکم عقل
از سنگ طعنه خالی دامن کنید دامن
در قتلگاه مردم در زیر تیغ قاتل
گر عاشقید و جان باز مردن کنید مردن
نی همچو گوسفندان در زیر تیغ قصاب
بیچاره وار و ناچار مردن کنید مردن
دوران صلح و عدل است هنگام عفو و جود است
هر جنگ و هر جدالیست با من کنید با من
تیغ زبان «حاجب » بشکست جیش دجال
ای لشگر عزازیل شیون کنید شیون
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ای قبله مه رویان برقع به عذار افکن
بر آئینه خورشید عکس شب تارافکن
خوب است بپوشی رو، از چشم بداندیشان
برقرص قمر گردی از مشک تتار افکن
نی نی که همه نوری تابنده بهر جوری
از پرده درآ، جانا برقع به کنار افکن
بشگفت گل رویت مستانه به گلشن آی
منت به گلستان نه رونق به بهار افکن
دشمن به کمین ما چون هند جگرخوار است
لختی ز جگر ایدل پیش سگ هار افکن
ای مقصد درویشان بگذر ز بداندیشان
خورشید صفت پرتو بر هر خس و خارافکن
«حاجب » ز سبو در جام هان باده وحدت ریز
وانگه نظری از لطف بر باده گسار افکن
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲ - قصیده در مدح و میلاد ولی الله الاعظم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
مگر نسیم به زلف تو شب مکان گیرد
که بامداد جهان را به مشک بان گیرد
ز قیرگون سر زلف تو یافت بس تو قیر
که قیروان سپهش تا به قیروان گیرد
اگر که ابرو، و مژگان به قوس بنمائی
زشست تیر نهد چله از کمان گیرد
گر ای جوان تو به زال زمان نمائی روی
جهان پیر زنو طالع جوان گیرد
تموز سد شدیدی است در بهار خزان
ولی ز جیش بهاری عنان خزان گیرد
تو آن ستوده بهاری که روز جلوه تو
خزان ز بیم پی صرصر وزان گیرد
مزین است و مرصع ز مقدم تو زمین
سبق ز نه طبق آسمان از آن گیرد
نه بلکه گوی زمین از شرافت قدمت
هزار نکته به رفتار آسمان گیرد
وجود نقطه موهوم و اصل جوهر فرد
بماست ثابت اگر مدعی نشان گیرد
لب تو جوهر فرد است و نقطه موهوم
تبسمت به یقین شبهه از میان گیرد
کمند زلف تو بر گردنی که شد محکم
گهیش ناله فشارد گهی فغان گیرد
هلال وار نمودند هر که راز انگشت
کنون ز حسن تو انگشت بر دهان گیرد
اگر تو سرو چمان جای در چمن گیری
چمن صفای جنان زآن قد چمان گیرد
به سیر لاله و گل هر کسی رود در باغ
به بازگشت گلی بهر ارمغان گیرد
تو آن گلی که چو در طرف باغ بخرامی
هزار خرمن گل باغ و باغبان گیرد
در آب دید مگر سرو عکس قامت تو
که جا همیشه لب آب و آبدان گیرد
به این عذار اگر در چمن کنی تو گذر
بنفشه از نگهت رنگ ارغوان گیرد
برای دیدن چشمان عافیت سوزت
عصا چو نرگس بیمار اقهوان گیرد
ز درد هجر تو جانا کسی امان یابد
که خط ایمنی از صاحب الزمان گیرد
ستوده قائم موعود و حجت یزدان
شهی که حجت طاعت ز انس و جان گیرد
شنیده ام که بگرداند آسیا از خون
به روز واقعه چون تیغ جان ستان گیرد
سری به تن نکند فخر یا تنی به سری
اگر نه رحم و مروت ورا عنان گیرد
به عرض و طول کمالش خرد رسد حاشا
کس آسمان را پهنا به ریسمان گیرد
به صدق یوسف با عزم موسوی خیزد
مسیح وار محمد صفت جهان گیرد
به کاه کوه گران سنگ بندد ار از عزم
زراه کاه سبک راه کهکشان گیرد
خدا یگانا ای آنکه طوق بندگیت
به گردن از سر و جان هر خدایگان گیرد
سری که بر در دارالامان نهاد تو را
ز حادثات زمان سرخط امان گیرد
دوال رخش تو را صد چو اردلان بندد
رکاب اسب تورا صد چو اردوان گیرد
نوشته اند دهد دین حق رواج علی(ع)
چو از جمال قدم پرده گمان گیرد
شهنشه دو سرا مظهر خدا حیدر
که شیر چرخ چو یک ران به زیر ران گیرد
کسی که خواست خدا را به چشم سر بیند
نشانه وانگه از آن دست بی نشان گیرد
زند به دامن دست خدای دست امید
که دست او بتوان دست ناتوان گیرد
دوباره گر، به زبان حرف کاف و نون آرد
جهان دیگر از آن صورت فکان گیرد
بهر دیار به دفع حسود بارد تیغ
بهر حصار به رفع عدو سنان گیرد
زمین و کوه و در و دشت و آن حصار و دیار
غریوالحذر و بانگ الامان گیرد
حکایتی ز سلیمان و میهمانی اوست
مباد نکته از این نکته نکته دان گیرد
هزار همچو سلیمان و ماهی و دد و دام
کف کریم تو هر روز میهمان گیرد
تو ای ظهور خدا آئینه ی خدای نمای
توئی که از تو جنین در مشیمه جان گیرد
مسلم است که ارکان آسمان این است
که روز بار تو را جا در آسمان گیرد
به داستان سخن از کیمیا و سیمرغ است
بداند آنکه ره و رسم باستان گیرد
به پای عز تو آن کیمیا شود پامال
به بام قدر تو سیمرغ آشیان گیرد
شبان کند به سگی گله را ز گرگ ایمن
وگرنه گرگ از او بره ناگهان گیرد
تو آن شهی که ز پاس تو گرگ گله فریب
به پاس این گله چون سگ پی شبان گیرد
کمند عزم تو هر چین و حلقه و چنبر
هزار قیصر و خاقان و رای و خان گیرد
سخن ز جزر و اصم رفت در طریق حساب
حساب از این سخنم هر حساب دان گیرد
قلم به دست تو مفتاح یا که مسمار است
که قفل مخزن جزر و اصم از آن گیرد
به کشوری که کند جیش قهر تو جنبش
تمام بوم و برش تیغ سرفشان گیرد
ار تو حکم کنی پشه ضعیفی را
ز پیل قوت و قدرت چو پیل بان گیرد
ایا ولی خدا مظهر جمال و جلال
که از وجود تو آمال عزوشان گیرد
منم که از مدد قلب پاک و سعی درست
معانی قلمم نکته بر بیان گیرد
سخن به مرتبه اکسیر اعظم است ولی
زبال را عدوی من قرین آن گیرد
مرا به شعر نخواهد شکست بی خردی
که نسخه ای ز فلان یا ز بهمدان گیرد
ولی ز فقر که پاینده باد دولت او
اگر بساط زمین جمله آب و نان گیرد
دهان نه ز آب شود تر نه معده سیر از نان
که خود قناعت من طبع را زمان گیرد
ولی به گاه سخن خصم را چنان گیرم
که شیر گرسنه نخجیر را چنان گیرد
ز گفت خویش نترسم، یزیدوار فلک
گر از شهاب به کف چوب خیزران گیرد
به طبع هر که خورد زعفران بخندد فاش
چه شد که عارض من گریه را امان گیرد
گر این خواص به زردی زعفران باشد
که زردی از رخ من وام زعفران گیرد
بیان مشک تهی عاقبت شود رسوا
کسی که خورده بر این گنج شایگان گیرد
به قدردان دهم این گنج شایگانی خویش
که قدر داند اگر زانکه رایگان گیرد
هماره تا به شب و روز نیمه شعبان
سخن بهای سرو شعر نرخ جان گیرد
حسود را ز ندامت لب و زبان سوزد
بخیل را ز خجالت دل و زبان گیرد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۵
تن رها کن همچو ما جانی طلب
جان و تن در باز و جانانی طلب
درد اگر داری بیا دردی بنوش
از طبیب درد درمانی طلب
خاطر مجموع اگر خواهی بیا
حلقه زلف پریشانی طلب
اعتباری نیست بر دور جهان
رو سر خود گیر و سامانی طلب
تا بکی باشی به بند این و آن
این وآن بگذار و عرفانی طلب
خوش درآ در میکده رندانه وار
نزد سید ذوق رندانی طلب
بر در میخانه چون نور علی
کفر را بگذار و ایمانی طلب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹۶
مرو مرو ببرش این چنین دلا گستاخ
نموده ترک ادب میروی کجا گستاخ
اگر چه آمدن و رفتنت ز گستاخیست
بروبرو ببرش بیش از این میا گستاخ
ادب بورز وز گستاخیش مرو در پیش
هزار مرتبه گر گویدت بیا گستاخ
غرض ز گفتن او امتحان عشاقست
تو اینچنین ز تغافل شدی چرا گستاخ
دهند اگر چه همه رخصتش بگستاخی
ببارگاه شهان کی رود گدا گستاخ
ادب ادب ادب آور که رسم عشاقست
ادب ترا برساند بوصل ایا گستاخ
بغیر نور علی آن ادیب سرمستان
کسی به بزم ادب کی نهاده پا گستاخ
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۵
اگر چه عشرت و عیش جهان نخواهد ماند
غمین مباش که غم جاودان نخواهد ماند
زمان خوشدلیست و زمین عشرت و عیش
بنوش می که زمین و زمان نخواهد ماند
ز وصل گل چه تنعم بود که بلبل را
ز تند باد خزان آشیان نخواهد ماند
اگر چه نوبت سلطان گل مدامی نیست
مدام شوکت شأن خزان نخواهد ماند
نشان و نام چه جوئی بیا نشاطی جو
درآن بساط که نام و نشان نخواهد ماند
در آب کنج طرب رایگان ببر گنجی
اگر چه گنج طرب رایگان نخواهد ماند
بغیر نور علی تاجدار کشور فقر
شهی بمسند جم کامران نخواهد ماند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۱
نه هر که ماه بتان گشت دلبری داند
نه هر که شاه جهانست سروری داند
نه هر که خواجه صفت بندگی بسی دارد
طریق خواجگی و بنده پروری داند
بروز اختر فیروز و طالع مسعود
نه هر که ملک بگیرد سکندری داند
نه هرکه تنگ ببندد کمر بخدمت شاه
رسوم خدمت و آئین چاکری داند
هزار گونه سخن بیشتر بود اینجا
نه هر که دم ز سخن زد سخنوری داند
جریده همچو الف چون شدی ز خود دانی
نه هرکه گشت مجرد قلندری داند
بغیر نور علی شاه کشور تجرید
نه هر که عدل کند دادگستری داند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۲
نه هر که دل برد آئین دلبری داند
نه هر که سر دهد اسرار سروری داند
نه هرکه دم ز وفا زد کند وفاداری
نه هرکه کرد جفائی ستمگری داند
نه هر مهی که ز برج جمال طالع شد
چو آفتاب خطت ذره پروری داند
نه هر که بست بهم حل و عقد زیبق را
درون بوته تن کیماگری داند
درآن محیط که نبود کرانه پیدا
نه هرکه لطمه برآرد شناوری داند
بهر که نیست خریدار حسن خود مفروش
که قدر و قیمت ناهید مشتری داند
بغیر نور علی همچو حافظ شیراز
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۸
زاهد از تزویر تا کی افکنی دام هوس
شاهباز دست شاهم کی شوم صید مگس
محمل آن مه دراین منزل عبث ننمود روی
سالها در سینه ام نالید دل همچون جرس
گلعذار من میان گلعذاران جهان
چون گلی باشد شکفته در میان خار و خس
دور باشی گر ندارم بس من دیوانه را
هی هی و هیهای طفلان دورباش از پیش و پس
تا شده طالع ز بام دل مرا نور علی
گردد از نور دلم خورشید تابان مقتبس
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۰۴
ما محو تجلی الهیم
آسوده ز حب مال و جاهیم
محرم بطواف کعبه دل
محرم بحریم لا الهیم
عریان بلباس خود پرستی
وارسته ز جبه و کلاهیم
نی در پی مال و ملک دنیا
نه در غم لشگر و سپاهیم
همواره بمسند قناعت
در کشور فقر پادشاهیم
صباح ببحر همچو ماهی
سیاح بر آسمان چو ماهیم
گریان بسحر چو شمع و خندان
چون گل زنسیم صبحگاهیم
داریم امید عفو هر چند
مستغرق لجه گناهیم
چون نور علی مسافران را
بردرگه دوست خضر راهیم
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۲۲
ذره از مهر تابان دم مزن
قطره از بحر عمان دم مزن
حرفی از اوراق دل ناخوانده
از حدیث دفتر جان دم مزن
شد دلت تاریک کنج مدرسه
از صفای بزم رندان دم مزن
حرف را کن صرف و نحوت محو کن
وز خیال و ظن و برهان دم مزن
تا کشی بر دوش بار احمقان
گاو شیطانی ز رحمن دم مزن
نیست ساقی دور دوران پایدار
باده دور افکن ز دوران دم مزن
رخ بتاب از غیر چون نور علی
در رخ اوباش حیران دم مزن
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۲۸
ایستاده شو ایستاده شو زین بیش منشین از طلب
زین بیش منشین از طلب ایستاده شو ایستاده شو
سجاده شو سجاده شو در پاش از افتادگی
درپاش ازافتادگی سجاده شو سجاده شو
دلداده شو دلداده شو از جان و دل دلدار را
از جان و دل دلدار را دلداده شو دلداده شو
آزاده شو آزاده شو از خویش چون نور علی
از خویش چون نور علی آزاده شو آزاده شو
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۲
دنیا مطلب که نیست جاوید
بگذر ز وی و مدار امید
دنیاطلبی و حق پرستی
شرکست بنزد اهل توحید
چشم از همه جز یکی فروبند
یکدل نشد آنکه جز یکی دید
تحقیق نکرده نیست کامل
دین داریت ازکمال تقلید
اطلاق دل از یقین طلب کن
بگذر ز گمان که هست تقیید
در دشت یقین کسی ندیدیم
کز خار بن گمان گلی چید
دل از همه همچو نوربرکن
یکدل شو و یکشناس و یکدید
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۲
ای لعل می آلودت از جوش شکر فیاض
چون بهر کف جودت هر سوز گهر فیاض
گرباد برانگیزد خاکی ز سر کویت
در دیده بود ما را چون کحل بصر فیاض
بس آب گهر کرده در جوی سخن جاری
گردیده لب خشکم چون دیده تر فیاض
امساک فقیران را با بخل مده نسبت
نخل ار چه غنی طبعست آمد بثمر فیاض
معیوب که میکوشد در عیب هنرمندان
چون خود همه عیبست نبود چه هنر فیاض
منعم که بود خوانش از نعمت الوانش
باید گهر کانش چون معدن زر فیاض
هرگز بجهان فیضی ظاهر نشد از ظلمت
نور است که میباشد چون شمس و قمر فیاض
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۳
ای که با نیکان طمع داری که یا بی ارتباط
با بدان منشین که باایشان مضر است اختلاط
رو عدالت پیشه کن هر روز و میکن راستی
تا روزی از عدل فردا راست بر روی صراط
چیست این دنیا رباط و خلق دنیا کاروان
کاروان را بار باید بستن آخر از رباط
رسم بی باکی نبخشد جز پریشانی بدست
جمعیت خواهی منه پا جز براه احتیاط
سالک بی رنج را نبود ز راحت لذتی
جان غمگین بیشتر مسرور گردد از نشاط
ایندر نظمی که نور از خامه ریزد دور نیست
گر به روی صفحه غلتد همچو گوهر بر بساط
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۵
گیرم از خلق توانکرد نهان فعل شنیع
کی توانکرد ز خالق که بصیر است و سمیع
هرکه چون خاک شود پست بدرگاه خدا
سربزیر قدمش فرش کند عرش رفیع
تا جهانی همه باشند مطیع و تو مطاع
سربفرمان مطاعش نه و میباش مطیع
دوزخ جان توبا خلق بود تنگی خلق
جنتی گر بجهان هست بود خلق وسیع
بابد و نیک چکارت که پس پرده غیب
تو ندانی که شریفست نهان یا که وضیع
انبیا را ز حق اراذن شفاعت نبود
عاصیان را بقیامت نبود هیچ شفیع
غصه نور نخواهد شدن آخردانم
گر همه عمر کند قصه بر خلق جمیع
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۷
مرا اتفاق از هجوم مخالف
زمانی توقف نشد در مواقف
اگر چه توقف نشد حاصل اما
ز سر مواقف شدم جمله واقف
کسی کو دلش شد چو آئینه صافی
بکشف ضمائر همه هست کاشف
سردلاف عرفان بگیتی کسی را
که عارف شد از جمع و فرق معارف
بود قطع الفت ز اغیار آسان
ولی هست مشکل زیار مؤالف
خداراست منت که از خوان نعمت
مرا کرده انعام دخل و مصارف
بتوصیف ذات و صفاتش چه یارا
زبان و قلمرا که بودند عارف
جوانی چو رفت و به پیری نمودی
الهی در اینموقع نیک واقف
بحق رسولت بآل و صحابه
کز این ره مسازم اسیر مخالف
منم نور و امروز اندر ذهابم
ندیم و مصاحب نجیبست و عارف
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۸
کسیکه عشق تو بر نقد دل شدش صراف
چو زرخالص از هر غشی نماید صاف
اگر تو طالب اکسیر عافیت هستی
مسوز سیم و زر عمر ز آتش اخلاف
نهی بکوره اسراف نقد و نسیه بچند
خدای دوست نمیدارد اینقدر اسراف
ترا ببوته چه حاجت ز کردن زیبق
بملح ساجی و گوگرد سرخ فرش و لحاف
به تند و شورقناعت بکش تو زیبق نفس
که کیمیای تو اینست و نیست این بگزاف
نظر ز سیم و زر قلب ناکسان دربند
بدار ضرب محبت چونور شو صراف
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۴
ای کرده تلف عمر گرامی بمناهی
بگذر ز مناهی و مکن بیش تباهی
زین جمله مناهی که نمودی چه ربودی
بنمای چه داری تو ز عرفان الهی
عرفان الهی اگرت نیست چه حاصل
گیرم که شدی شهره تو از ماه بماهی
زین کهنه ونو حق نتوان یافت بتحقیق
نه از نمد فقر و نه از اطلس شاهی
پیری بطلب تاکه چه نورت بزداید
از چشم تو این رنگ سفیدی و سیاهی