عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۹ - نامه ی کوش پیل دندان به طیهور
نبشته به طیهور کز راه داد
یکی پند من کرد بایدْت یاد
به گیتی نداری جز آن کوه جای
نه بر همسر شاه گیتی خدای
فزونتر مکش پای خویش از گلیم
که باشد ز سرمات یکباره بیم
سیه مار را چون سرآید زمان
یکی سوی راه آردش بی گمان
جهانی همه شاه را چاکرند
ز تو مهترند آن کجا کهترند
نیارند با شاه گستاخ وار
سخن گفتن از مایه ی شهریار
تو را زهره آن باشد ای بیخرد
که شاه جهان از تو کیفر برد
چرا دشمن شه چو پیشت رسید
نبستی مر او را چنانچون سزید
از آن پس که بگریخت آن بدنژاد
کس او را ز شاهان پناهی نداد
ز گیتی تو او را پناه آمدی
چنو نیز بدخواه شاه آمدی
گر این کار را زود دریافتی
به بند فرومایه بشتافتی
بپرهیزی از خشم و آزار شاه
وز آزار داری دل ما نگاه
وگر سر بپیچی ز فرمان من
دل تو بپیچد از آزار من
چو من رخش را همچو آتش کنم
فراوان بکوشی که دل خوش کنم
به جان و سر شاه گندآوران
به جان و سر خسرو خاوران
که آزارم از دل نیاید برون
دو چندان کنم آب دریا ز خون
فرستاده آمد ز دربند کوه
ز بالا بدیدندشان آن گروه
از ایشان بپرسید سالاربار
که با کوه و دریا چه دارید کار
فرستاده گفت ای سراینده مرد
همه سوی پرخاش و تندی مگرد
نه ایدر ز راه کمین آمدیم
فرستاده از شاه چین آمدیم
ز دریا بریدیم یک ماهه راه
یکی نامه داریم نزدیک شاه
سخن باژبان را چو آگاه کرد
همان گه سواری سوی راه کرد
به شهر بسیلا در آمد دمان
به خسرو خبر داد از آن مردمان
از ایشان چو آگاه شد شهریار
یکی را فرستاد با صد سوار
ز دربندشان برد نزدیک شاه
چو دیدند کهسار و آن تنگ راه
همی با دل خویش گفتند کوش
همانا ندارد دل و رای و هوش
کسی آسمان را چه چاره کند
وگر خویشتن چون ستاره کند
همی با سپاهش خورد زینهار
اگر لشکر آرد بدین کوهسار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۰ - پاسخ به کوش
چو رفتند نزدیک طیهور شاه
نهادند نامه در آن پیشگاه
چو در نامه آن ناسزا خواند گفت
که با دیو زاده خرد نیست جفت
بر آشفت و دژخیم را گفت شاه
که این هر دو را کرد باید تباه
از این، آتبین را رسید آگهی
فرستاد کس پیش تخت مهی
که شاه سرافراز دانا تراست
فرستاده را چون چه اندر خور است
ندارند شاهان گیتی به نام
کجا بر فرستاده رانند کام
که ایشان همه بنده و چاکرند
نه فرماندهانند که فرمانبرند
یکی پاسخ نامه فرمای کرد
که آرد دل پیل دندان به درد
فرستاد نامه بر آتبین
که ما را فرستاد کوش این چنین
مر این بی بنان را تباهی سزاست
همان است رای تو پیشم رواست
ببخشم به تو خشم این ناکسان
تو از من بدان دیو پاسخ رسان
چو بشنید پیغام شاه، آتبین
یکی نامه کرد او به سالار چین
که بر خواندم این نامه ی بدنهاد
خود این آید از مردم بدنژاد
ز نادانی تو بمانم شگفت
ز موبد نجستی تو راز نهفت
ندادت کس آگاهی از کار ما
وز این کوه و زین بخت بیدار ما
بپرس ار نداری از این آگهی
که تو نو رسیده یکی ابلهی
من از خویشتن برتر اندر جهان
ندانم کسی آشکار و نهان
که بود از نیاگان ما زیر دست
همه شاه بودند و یزدان پرست
مرا چون بهک دانی و دیگران
که هستند شاه تو را کهتران
جهانی اگر نزدم آرند روی
به یزدان کز ایوان نیایم به کوی
به یک مرد و سنگی ز کوه سیاه
بگردانم این لشکر کینه خواه
بدین کار هشیارتر درنگر
چو بردی به مابر گمانی مبر
چون نامه بپایان رسانیده بود
فرستاد نزدیک طیهور زود
بخواند و بر او آفرین خواند و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
فرستاده را داد و گفتا که رو
که رستی تو از تیغ گردن درو
اگر بار دیگر فرستد کسی
درنگی نباشد نبینم بسی
هم از ره به آب اندر اندازمش
به دریا خور ماهیان سازمش
فرستادگان راه برداشتند
پراندیشه آن راه بگذاشتند
سوی راست و چپ کرد هر دو نگاه
که یابند جایی بر آن کوه راه
ندیدند، خیره فرو ماندند
ز دربند ترسان فرو راندند
به کشتی نشستند، بادی چو نوش
به یک مه رسانیدشان پیش کوش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۱ - حمله ی کوش به دربند
نهادندش آن پاسخ نامه پیش
همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
بدو باز گفتند و نامه بخواند
ز کینه همی خون به لب برفشاند
بفرمود تا کشتی آرند و ساز
که سوی بسیلا شود رزمساز
فرستاده گفت ای نبرده دلیر
مگر گشتی از لشکر خویش سیر
اگر هیج پذرفت خواهی تو پند
ستیزه مکن با بلا و گزند
اگر تو شوی باد و لشکرْت ابر
وگر تو شوی شیر و یارانت ببر
ز کوه بسیلا نیابی تو رنگ
گر آن جا شوی بازگردی به ننگ
چو بشنید گفتار آن پندده
به ابرو برافگند از چین گره
ز دریا بسی کشتی آراست باز
نهاد اندر او هرچه بایست ساز
به کشتی نشست آن دلاور سوار
گزیده دلیران ده و دو هزار
به کوه بسیلا نهادند روی
زبان یاوه گوی و روان جنگجوی
فرستاده از کوه چون بازگشت
ز کوش آن جزیره پرآواز گشت
به طیهور پیغام کرد آتبین
که اندیشه ی شاه باید دراین
تنی چند را پیش دربندیان
که خسرو فرستد ندارد زیان
که بس گربز است آن بد دیو زاد
فسون داند و چاره داند نهاد
چنان ریمن و تند و بدگوهر است
که تنها یکی نامور لشکر است
به دربندیان چون رسد یارگر
شویم ایمن از کار آن بدگهر
چو طیهور بشنید پیغام اوی
بخندید و زی موبد آورد روی
که پنداری ایرانی از بیم کوش
بترسید و شد از دلش رای و هوش
نداند که گر کوش گردد چو باد
نیارد بدین کوه پایش نهاد
روان پس برآمد بر آن چند روز
پراندیشه شد شاه گیتی فروز
پسند آمدش گفته ی آتبین
ز لشکر تنی چند کردش گزین
فرستاد نزدیک دربندیان
ز هرگونه ای داد او پندشان
که هشیار باشید روز و شبان
نگهبان دربند با باژبان
سر چاه دیگر فرستم سپاه
شما باز گردید یکسر ز راه
چنین بود خواهد سپه را چنین
چنین تا کند دشمن آهنگ چین
چون او بازگردد ز دریا کنار
شوم ایمن از گردش روزگار
ز سیصد تن افزون نبود آن سپاه
که زی باژبانشان فرستاد شاه
سوی باژبان نارسیده هنوز
که بخث بد باژبان گشت کوز
ز دریا برآمد شب تیره کوش
ز یاران بسی کرده پولادپوش
نهانی نهاد او به دربند روی
سری پر ز پرخاش و دل کینه جوی
مر آن باژبان را همه خفته مست
کشیدند تیغ و گشادند دست
یکایک بکشتند بر جایشان
نجنبید بر تن سر و پایشان
چنین است کار می هوش بر
تو گر هوشمندی چو یانی مخَور
بدی را جز از می ندیدم کلید
کلید در دوزخ آمد نبید
به لشکر فرستاد کوش آگهی
که در بند کردم ز دشمن تهی
ز دریا هلا تیزتر بگذرید
مگر راه دربند را بسپرید
چو یک نیمه افزون بریدند راه
ز طیهوریان پیشش آمد سپاه
بدید آن که در بند پر لشکر است
اگر کوش اگر دشمنی دیگر است
سپه را به یک جای بر گرد کرد
بر آمد خروشیدن دار و برد
سواری دوان رفت نزدیک شاه
که در بند بگرفت کوش و سپاه
همه باژبان را بکشته ست پاک
تو فریادرس گرنه آمد هلاک
به پیش آمدش جای تنگ و درشت
سپاهش بدان جایگه داد پشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۲ - شکست کوش
شد از کوه غلتان گران سنگ سنگ
از این سان دو روز و دو شب بود جنگ
زبر سنگباران و از زیر تیر
دل دیو گشت اندر آن رزم پیر
سر سرکشان یکسر آغشته شد
کمرها ز خون لاله گون گشته شد
به سنگی سپاهی همی شد هلاک
دل کوش از آن کوه شد دردناک
ز یاران خود کشته چندان بدید
که از کوه خون سوی دریا رسید
دگر لشکر آمد به طیهوریان
ببستند بر رزم جستن میان
بکشتند چندان دلیران به سنگ
که از کشته شد راه دربند تنگ
دلیران طیهور گشتند چیر
سپه را ز دربند کردند زیر
چو کوش آن چنان دید برگاشت روی
به دریا کنار آمد او پوی پوی
از این لشکر گشنِ چندان هزار
نرستند جز هفتصد نامدار
به کشتی نشستند و راه گریز
رهانید جان از دم رستخیز
چو آگاهی آمد به طیهور ازاین
همی تاخت با لشکر و آتبین
به راه اندرون مژده آمدش پیش
که برگاشت روی آن بدِ زشت کیش
فزون از هزاری نماندش سپاه
همه کشته گشتند و خسته تباه
از آن مژده طیهور شد شادمان
سوی آتبین راند هم در زمان
یکایک ببوسید چشم و سرش
به بر درگرفت آن گرامی برش
بدو گفت گفتار تو گشت راست
به گیتی چنین رای هرگز کراست
ز بی رایی خویش آگاه گشت
بر آن یک سخن آتبین شاد گشت
همان گه بفرمود تا مردکار
مر آن راه دربند کرد استوار
کشیدند دیوار پیش درش
برافراخت از کوه برتر سرش
دری آهنین بر نهادش بزرگ
شد ایمن ز کردار کوش سترگ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۳ - پیام کوش به نزد پدر و پاسخ او
وز آن روی چون کوش با آن سپاه
ز دریا گذر کرد و آمد به راه
ز کشتی به خشکی کشیدند رخت
همه راهها باز بگرفت سخت
نوندی فرستاد نزد پدر
که ما را ز گردون چه آمد به سر
از آن سان در آورده بودم به تنگ
که سرتاسر آرم جزیره به چنگ
همان بود کز بخت یاری نبود
مرا لشکر کارزاری نبود
چو دیدند کهسار و گردنده سنگ
نمودند پشت و نکردند جنگ
همه لاجرم کشته و خسته اند
ز گردان تنی هفتصد رسته اند
من اکنون به دریا کنارم درست
نخواهم فروهشتن این کار سست
برآشفت از آن آگهی شاه چین
دژم گشت و زد تاج خود بر زمین
همی گفت با دل که این خیره مرد
دوباره ز لشکر برآورده گرد
فرستاده را گفت هرک از پدر
سخن نانیوشد بد آید به سر
پسر گرچه دانا و روشنروان
به دانش نه چون پیر باشد جوان
پدر گر همه بد نمایدْت راه
بدان راه رو کاو تو را نیکخواه
پدر را سرشت آمده ست از بدی
به فرزند هرگز نخواهد بدی
نگهدار، گفتمت کشتی به راه
ز دریا گذاره مکن با سپاه
که آن کوه را شاه گیتی گشای
به دانش نیاورد چاره بجای
ز فرمان من دست برداشتی
سپه در دم مرگ بگذاشتی
دوبار این چنین کار پیش آمدت
نه چرخ روان خون خویش آمدت
شنیدی که هرگز گزیده ست مار
ز سوراخ، مرد خرد را، دوبار
سبکسار بودن نه از مردمی ست
از این بادساری که را خرّمی ست
نکوهیده دارند مردان شتاب
شتاب اندر آرد خرد را به خواب
کنون چون نگهدار بودت خدای
سپه خوارتر چون تو هستی بجای
سزد گر همان جا درنگ آوری
دگر با جزیره مکن داوری
چو طیهور را سختی آید به روی
برآید تو را کار بی گفت و گوی
فرستد به تو دشمنان تو را
کند شادمان دوستان تو را
من از گنج وز ساز وز لشکرت
فرستم همی هرچه باید برت
فرستاده چون پاسخ آورد باز
چنین گفت با لشکر آن دیوساز
که گر شاه چاره ندانست بست
من آورده بودم جزیره به دست
که دربند تا سر چو بگشادمی
به طیهوریان کارها دادمی
فزونتر ز یک میل مانده نبود
چو یزدان نخواهد ز مردی چه سود
به دریا کنار آمد او با سپاه
ببستند بر مرغ و بر باد راه
سر سال آن راه چونان گرفت
که کشتی به راه جزیره نرفت
نیامد در او هیچ تنگی پدید
ز خورد و ز پوشش چنان کم شنید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۵ - آگاه شدن طیهور و آتبین از مرگ پدر کوش
چو دریا ز کوش و سپه گشت پاک
بهک را نماند از کسی ترس و باک
به طیهور مژده فرستاد از این
که گیتی تهی شد ز دارای چین
ز دریا بشد کوش و لشکر بهم
روان پر ز تیمار و دل پر ز غم
از آن شاد دل گشت طیهور شاه
وز او شادتر آتبین با سپاه
فرستاده آمد کسی، داد چیز
ز اسب و ز دیبا و دینار نیز
بدو گفت آن نیکدل را بگوی
که از مژده شادی به ما کرد روی
زمان تا زمان چشم داریم و گوش
که مژده فرستی به ضحاک و کوش
وز این روز فرخنده تر آن بود
که لشکر بدین هر دو گریان بود
بدین مژده داریم از تو سپاس
زهی نیکدل شاه نیکی شناس
فرستاده آمد به ماچین چو دود
بگفت آن سخنها که بشنیده بو
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۷ - نامه کردن کوش به سوی ضحاک
همان گه نبیسنده را خواند پیش
سخن راند با او ز اندازه بیش
به ضحاک فرمود تا نامه کرد
سخنها روان از سر خامه کرد
که شاه جهان جاودان شاه باد
هنر رهبر و بخت همراه باد
سرش سبز بادا و گردونش گاه
بلند اختر افسر، ستاره سپاه
همانا ز کار پدرْم آگهی
رسیده بود پیش تخت مهی
بماناد جاوید شاه بزرگ
جهان بنده ی پیشگاه سترگ
ز کردار من بنده ی مهربان
کمر بسته با رنج روز و شبان
مگر دشمن شاه را کم کنم
همه کاخشان پر ز ماتم کنم
از آن پس که ده سال کردیم جنگ
به کوه و به بیشه، به تیغ و به سنگ
چو درماند ناکام، ترکش بریخت
برفت و به کوه بسیلا گریخت
برآمد کنون سالیانی چهار
که دارم من آن کوه و دریا حصار
اگر نیز سالی درنگ آورم
همانا که دشمن بچنگ آورم
به فرمان نهادم کنون چشم و گوش
چه فرمایدم شاه پاکیزه هوش
بیایم پرستش کنم پیش شاه
وگر راه این کوه دارم نگاه
چو فرمان شاه آیدم، آن کنم
روان پیش فرمانش قربان کنم
وز آن پس در گنجها باز کرد
ز هرگونه ای هدیه ای ساز کرد
ده اشتر ز زرّ و گهر کرد بار
ده اشتر همه جامه ی زرنگار
غلامان خلّخ، کنیزان چین
یکایک چنانچون گل و یاسمین
گزیده ستوران چو آب روان
همان هندوی تیغ و برگستوان
ز لشکر گزین کرد پس دو هزار
دو اسبه سواران نیزه گزار
به دستورشان داد و اندرز کرد
کز این پس شتابید چون باد و گرد
درنگی مباشید جایی به راه
چنین تا ببینید درگاه شاه
چو نوشان چنان خواسته برگرفت
سبک با سواران ره اندر گرفت
دو منزل یکی کرد دستور چین
چنین تا به درگاه شاه زمین
همی داشت ضحاک شه آگهی
که گشت از برادرش گیتی تهی
به جایش نشسته ست بر تخت کوش
سواری یکی نامبردار زوش
ز نوشان خبر یافت کآمد ز راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه
یکی جای خرّم گزیدندشان
به باغی فرود آوریدندشان
فرستادشان خوردنیها و ساز
سزاوار و در خورد راه دراز
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بیامد به درگاه شاه
چو ضحاک را دید دستور چین
به رخسار بپسود خاک زمین
چنین گفت گوینده دستور چین
که جاوید ماناد شاه زمین
نهاد آن زمان نامه در پیش شاه
همان خواسته برد در پیش گاه
بپذرفت ضحّاک و شد شادمان
بدونامه برخواند پس ترجمان
ز نامه چو آگاه شد شاه زوش
.................................
.................................
چه داری بدو گفت پیغام شاه
همی گوید آن بنده ی شهریار
که دانم که آگاهی از روزگار
همانا برآید کنون سال شست
که ننهاده ام تیغ هندی ز دست
شب و روز با دشمن شه به جنگ
به بیشه گه و گاه بر کوه سنگ
بریدم سر پنجه ی آتبین
که چون او نبرده نبُد در زمین
فرستادمش سر به درگاه شاه
سپاهش همه شد ز دستم تباه
پراگنده، آواره گشت از جهان
شب تیره بگذاشت دریا نهان
به نزدیک طیهور شد زینهار
گرفتم کنون کوه و دریا حصار
اگر مرگ کار گرامی پدر
نکردی، چو کرده ست زیر و زبر
که ما را همی یار بایست گشت
ز دریا همی خواستم برگذشت
که آن دشمنان را بیاورم ز کوه
فرستم به درگاه شاه آن گروه
کنون کار دخمه همه ساختم
ز کار سپه نیز پرداختم
یکی راه و آیین نهادم به چین
که بپسندد آن شهریار زمین
همی چشم دارم به فرمان شاه
که من راه و فرمانش دارم نگاه
که گر شاه گوید که آیم به دور
نیابم ز فرمانش هرگز گذر
به چشم و به سر بسپرم راه را
بیایم پرستش کنم شاه را
وگر پیش دریا درنگ آورم
سر دشمنان را بچنگ آورم
چو ضحّاک بشنید پیغام کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
چنین گفت کاو هست دلبند ما
بگو تا چه سان است فرزند ما
چنین گفت نوشان که ای شهریار
به گیتی کسی را چو تو نیست یار
به رزم اندرون پیل در جوشن است
چو خشم آیدش گویی از آتش است
به پیشش سپاهی، سواری بود
به چشم اژدهاییش ماری بود
به دستش زبونتر ز روباه، شیر
به تیر آورد مرغ پرّان به زیر
بگیرد به یک پای اسب سوار
برآرد به جای آن یل نامدار
از اسبان تازی به تگ بگذرد
همی پنجه ی پیل با هم درد
اگر پیش دشمن بماندی دو سال
ز تیغش شدی مردم چین زوال
ز دشمن چو برگشت و برگاشت پشت
همان روز فرزند او را بکشت
همی راند از بیشه و کوهسار
کنون تا بسیلا کند کارزار
جز آن نیست کش روی زشت است سخت
دو دندان پیشین بسان درخت
دو گوشش همانند دو گوش پیل
درازا و پهنا، و دیده چو نیل
یکی خویشکام است و بدخواه و تند
دل شیر گردد ز تندیش کند
به هنگام کینه یکی آتش است
دلیر و سرافراز و گردنکش است
بدو شاه گفتا تو بی دانشی
هنر باشد از سرکشی، سرکشی
دل پادشا همچو آتش بود
چو خاکستر است ار نه سرکش بود
چه نیکوست آتش که سوزد بلند
سگی باشد آن شیر، گر بی گزند
چو دریا که موج است، نماید هراس
چو موجش نباشد تو جویی سپاس
اگر کوش تند است و گر سرکش است
مرا در دل این داستان بس خوش است
ز مردان هنر باید و سرکشی
زنان را سزد گر بگویی کشی
بگفت این و برخاست و شد سوی دشت
به نوشان شب تیره گون برگذشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۹ - فرستادن دیهیم و پیام کوش به بهک
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
بدو گفت اکنون برو ساز کن
در گنجهای پدر بازکن
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سراسر سپه را به درگاه خواند
بدان سان که در چین سورای نماند
گزین کرد از آن لشکری چل هزار
ستوده سوار از درِ کارزار
به سالارْ دیهیم داد آن سپاه
یکی نیکدل، شاه را نیکخواه
بدو گفت از ایدر به دریا شتاب
نگهدار یکسر گذرگاه آب
چنان کن که پرّنده مرغ هوا
شود زی جزیره، نداری روا
که آن دشمنان گر بدانند باز
از ایشان شود کار بر ما دراز
ز ماچین بخواه آنچه باید تو را
بهک مردمیها نماید تو را
یکی نامه فرمود کردن بدوی
همه مهربانی، همه رنگ و بوی
کنون رفت خواهم همی بامهان
بزودی به درگاه شاه جهان
ببینمش و رنک و کردیم باز
تو ای نیکدل، نیکخو، نیک ساز
همه ساله هستی نکوخواه ما
به دل دوست بودی تو را شاه ما
فرستاده ام سرکشی با سپاه
که دارد گذرگاه دریا نگاه
هر آنچ او بخواهد دریغی مدار
ز کشتی و از آلت کارزار
ز پوشیدنی و ز گستردنی
هم از چارپایان، هم از خوردنی
چنان کن که من باز گردم ز شاه
به پیش من آزادی آرد به راه
فرستاده را داد و لشکر برفت
چو دیهیم و لشکر به دریا برفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۰ - رفتن کوش پیل دندان به نزدیک ضحاک
چو لشکر برفت و برآراست کار
سه ماهش درنگ آمد و روزگار
درِ گنجهای پدر برگشاد
دلش گشت از آن مایه ور گنج شاد
برون کرد چیزی که بایسته تر
به نزدیک ضحّاک شایسته تر
ز پیروزه پانصد، دو سیصد بلخش
که بود از فروغش شب تیره رخش
یکی تخت هر تخته صد من ز زر
ز هرگونه در وی نشانده گهر
نشستی به سر برش مردی هزار
هنوزش تهی بود مانده کنار
هزار اسب رهوار زرّین ستام
کنیزان هزار و هزاران غلام
همه با قبا و کلاه و کمر
قبا و کلاه و کمرشان ز زر
همان تخت دیبای چین دو هزار
ز دندان فیلان فزون از شمار
ز نافه هزار و هزاران زره
که داود پیغمبرش زد گره
کرا بود نزدیک شاه ارجمند
چو دستور و فرزندِ شاهِ بلند
بسی هدیه ها هر کسی را بساخت
بدان ساخته کوش گردن فراخت
لشکر گزین کرد هفتاد بار
هزاران دلیران خنجر گزار
بر این کامگاری به درگاه شد
به بیت المقدس به درگاه شد
به سه روزه راهش چو آمد فرود
فرستاد نزدیک خسرو درود
به فرزند و دستور فرمود شاه
که لشکر پذیره برندش به راه
سپاه اندکی بود از آن روز پیش
ز هفتصد هزاران نبودند بیش
ز بیت المقدس چو برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
پیاده شدندی همه پیش کوش
ز سهمش ز مردم همی رفت هوش
چو کوش آن سپه دید و آن ساز دید
دل خویش در پنجه ی باز دید
چنان بود لشکرش با آن سپاه
که اندر بیابان یکی پشته کاه
چو فرزندِ ضحاک را دید، زود
فرود آمد او را ستایش نمود
پیاده شد و تیره ره برگرفت
ببوسید و سختش به بر درگرفت
ز دیدار او خیره فرزند شاه
همی هر زمان کرد در وی نگاه
همی گفت کز شهریاران چین
کرا بچه آمد به روی زمین
چه چیز آن که گردون نیارد پدید
ز گردون چنین رنج باید کشید
جوان را همی نیک نآمد ز کوش
از آن روی نازیب و دندان و گوش
همی رفت با او برابر به راه
همی کرد هر کس به رویش نگاه
چو نزدیک بیت المقدس کشید
به یک میل ضحاک پیشش رسید
سپاهی دگر دید و سازی دگر
به هر گوشه ای سرفرازی دگر
بدید آن تن خویش مانند کاه
سپاهش گم آمد میان سپاه
چو ضحّاک را دید آن زیب و فرّ
چو مرغی شدش پیش بی پای و سر
از اسب اندر آمد چو آذرگشسب
ببوسید ضحاک را سمّ اسب
رکابش ببوسید و یال و برش
نظاره همی پیش او لشکرش
به بر درگرفتش گرانمایه شاه
نشاندش بر اسب و بریدند راه
به نزدیک شهرش یکی جای کرد
پرستنده بسیار بر پای کرد
سرایی برآراسته چون بهار
همه زرّ بر لاژوردش نگار
همه فرشها سبز و دیبای چین
همه باغ او پر گل و یاسمین
گلش پر ز بلبل چمن پر ز سرو
خروشان ز سرو نوآیین تذرو
ز دنبالِ طاووس بر روی باغ
چنانچون فروزان هزاران چراغ
زده گونه گونه چنان سرخ گل
چو بردست معشوق پیغام مل
سپاهش به هامون فرود آمدند
همان روز با جام و رود آمدند
فرستاد روز دگر خواسته
به درگاه ضحاک، آراسته
همی گفت ضحّاک کاین نیکدل
از این خواسته کرد ما را خجل
مگر هرچه در چین و در گنج بود
همان کس که نادیده بود و شنود
همه گرد کرده ست و اندر کشید
شگفتی بدید اندر آن هر که دید
خورشهاش چندان فرستاد شاه
که در باغ تنگ آمدش جایگاه
همی داشت مهمان یک ماه بیش
ابا لشکر و هر که آمد به پیش
به رزم و به بزم و به گوی و شکار
بسی، آزمودش همی شهریار
از آن بهتر آمد که خسرو شنود
در آن لشکر گشن چون او نبود
کمانش به گردان چو برداشتند
بدیدند و از دست بگذاشتند
کشیدن نشایست یک نیمه بیش
خجل گشت، هر یک ز نیروی خویش
چو از جای بر کرد تازی سمند
به تیری همیشه دو آهو فگند
به شمیر کردی به دو نیمه گور
به نیزه زدی بر دل شیر گور
یکی تازبانرا هرون داشتی
بنیره زبان را هیون داشتی
بیفگند بر دشت چندان شکار
که آهو نمی خورد مردار خوار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۳ - غارت کردن دیهیم سرزمین بهک را
وز آن سوی دیهیم لشکر براند
سپه را به دریا گذر بشاند
به دریا بسی مردم انبوه شد
همه رهگذرگاه چون کوه شد
بهک شاه چون نامه بر خواند، گفت
که با کوش و ضحاک غم باد جفت
که دارد کنون ساز و چندین سپاه
مرا نیز پیدا بود دستگاه
فرستاد نزدیک او ده هزار
به یاری سوار از درِ کارزار
ببردند چیزی که بُد بردنی
هم از خوردنی هم ز گستردنی
برآمد بر این روزگاری دو ماه
بهک را همی تنگ شد دستگاه
نه گاوان بماندند و نه گوسفند
بخوردند یکبارگی کشتمند
به ماچین چنین تنگی آمد پدید
که نه پیر دید و نه برنا شنید
بدان سان به ویرانی آورد روی
که گفتی نبود اندر او رنگ و بوی
نبودش توانایی و دسترس
فزون ز آن کجا داد، بس کرد بس
خورش هم نیامد سپه را ز راه
به درگاه دیهیم رفت آن سپاه
که اکنون ز ماچین نیامد خورش
بباشد سپه را کم از پرورش
بگو تا چه چاره سگالیم و رنگ
اگر کرد خواهی تو ایدر درنگ
چنین گفت با لشکر آن جنگجوی
که ما بازگشتن نداریم روی
خورش هرچه یابید هر جا که هست
به برداشتن مر شما راست دست
چو بشنید لشکر چنین داستان
به تاراج گشتند همداستان
بهک را یکی چاره آمد به دست
درِ چاره یزدان به کس در نبست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۴ - نامه کردن بهک به طیهور و آتبین
چو دید آن که کردند ماچین تباه
یکی نامه کرد او به طیهور شاه
سوی آتبین نامه ای کرد باز
که ای شهریاران گردنفراز
شما سر نهادید یکسر به بزم
چو مردان ندارید آهنگ رزم
سه ماه است کز چین برفته ست کوش
ببرده سواران پولادپوش
سپاهی پراگنده بی برگ و بار
فرستاده نزدیک دریا کنار
شما گر برایشان شبیخون کنید
همه آب دریا پر از خون کنید
که من لشکر خویش را گفته ام
ز هرکس من این راز بنهفته ام
که چون لشکر آید ز دریا برون
ممانید دیر و مرانید خون
همان گه که ایشان نمودند پشت
ندارد جز از باد چیزی به مشت
چو برداشتید آن سپه را ز راه
به چین اندر آرید یکسر سپاه
ز لشکر نبینید دو سال کس
شما را بود کشور چین و بس
که او سال نو گردد آگه از این
وز آن پس به سالی رسد سوی چین
بود کاندرین فر خجسته دو سال
بیاید مرآن هر دوان را زوال
چو نامه بپایان رسانید شاه
به دستور پاکیزه کرد او نگاه
تو را رفت باید بدین کار گفت
که این راز را هم تو داری نهفت
یکی زورق آراست دستور شاه
به دریا درافگند و آمد به راه
کس از لشکر چین برآن راه نه
وز این راز ایشان کس آگاه نه
ز دریا چو بر خشک شد تیزتاب
چنین گفت با باژبان از شتاب
که ما را برِ شاهتان ره کنید
وگرنه بتازید و آگه کنید
سواری همان گه بر شاه شد
ز دستور، طیهور آگاه شد
ز گردان سواری فرستاد پیش
بیاورد دستور را پیش خویش
چو دستور، طیهور شه را بدید
سزاوار او آفرین گسترید
یکی تخت کوچک نهادند پیش
نشاند آن خردمند را پیش خویش
زمین را ببوسید و نامه بداد
همه راز و پیغام او کرد یاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۵ - آماده شدن آتبین برای جنگ
چو بر خواند نامه بدو ترجمان
بخواند آتبین را هم اندر زمان
از آن نامه و رازش آگاه کرد
دلش را به کین خواستن راه کرد
بدو گفت کاندیشه ی کار کن
خرد را بدین داروی یار کن
مگر کینه ی خویش باز آوری
دل دشمنان در گداز آوری
بدو آتبین گفت کای سرفراز
توان رزم جستن به مردان و ساز
مرا گر تو نیرو دهی نیست باک
به پیشم چه چینی چه یک مشت خاک
گر آن بدگهر نیست اندر سپاه
نیابد سواری سوی خانه راه
اگر سی هزارند وگر صد هزار
به شمشیر از ایشان برآرم دمار
بدو گفت گنج و سپه پیش توست
که گنج و سپه داروی ریش توست
به دستور فرمود تا هرچه خواست
ز گنج و ز ساز سپه کرد راست
جهانجوی هشتاد کشتی بخواست
گزیده سپاهی بدو در نشاخت
ز گردان کوهی دو ره ده هزار
همه با سلیح از درِ کارزار
زن و بچه و گنجش آن جا بماند
به روز همایون سپه را براند
به دستور ماچین بسی چیز داد
ز دینار و اسبان تازی نژاد
فرستادش از پیش تا پیش شاه
برد آگهی کاینک آمد سپاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۶ - گذشتن آتبین از دریا در شب و شکست دادن چینیان
وز آن روی بر آتبین با سپاه
درافگند کشتی به دریا و چاه
ز دریا شب تیره آمد برون
ببستند کشتی به آب اندرون
شبی بود ماننده ی آبنوس
بنالید نای و بغرّید کوس
ز دریا برآمد شب تیره میغ
کشید آتبین با سوارانش تیغ
ز لشکر به گردون برآمد خروش
ز خواب اندر آمد سپهدارِ کوش
سپاهش چنانچون رمه ی بی شبان
بجای طلایه نه کس پاسبان
همی هرکس از خواب آسیمه سر
بجَست و دوان شد به نزدیک در
به اسب برهنه برآورد پای
نه بر سر کلاه و نه در بر قبای
دلیران گرفتند راه گریغ
شبی سهمناک از پس و پیش تیغ
درخشیدن نیزه و تیغ جنگ
همی از شب تیره بزدود رنگ
شکار دلیران جگر بود و سر
که شمشیر سر جُست و زوبین جگر
سر نیزه و تیغ الماسگون
به دریا رسانید هنجار خون
بپوشید دیهیم خفتان رزم
سر از خواب سنگین، دل از جام بزم
ندیدند جای درنگ و پیام
کشیدند شمشیر کین از نیام
برآویختند و برآمیختند
ز خون دلیران گِل انگیختند
چو زر آبگون گشت روی زمین
سپهدارِ چین را بدید آتبین
سپاه انجمن شد بر او ده هزار
دلیران رزم آزموده سُوار
برآویخته با گروهی سپاه
فراوان سپه گشت پیشش تباه
ز سر خود برداشت و بر گفت نام
بدانست هر یک که آن یک کدام
ز زین کوهه گرز گران برکشید
از او هر کسی خویشتن درکشید
یکی خشت رز آبداده به دست
ز کینه برآشفته چون پیل مست
بزد خویشتن را بدان رزمجوی
سپهدار سوی وی آورد روی
زبان را گشاده به دشنام زشت
برآورد یال و بینداخت خشت
گذر کرد خشت گران بر سپهر
نیامد گزندی بر آن تاجور
جهانجوی یک زخم زد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و مغفرش
سپهدار را چون سپه کشته دید
تنش را به خاک اندر آغشته دید
گریزان شدند آن دلیران همه
چو از گرگ گردد گریزان رمه
جهانجوی بر پی همی راند اسب
دمان با گروهی چو آذرگشسب
همی کشت و چندان که مور و ملخ
ز خون دلیران چین بست یخ
چو باد دمان اسب آن سروران
ستوران چین پیششان چون خران
ز شمشیر ایشان جز آن کس نَرست
که زنهار گویان ز باره بجست
نهان گشت جایی ز راه گریغ
که دیده برد بر درفشد تیغ
شبانگاه چون آتبین گشت باز
به لشکرگه دشمن آمد فراز
به تخت سپهدار چین بر نشست
ز شادی به دل برنهاده دو دست
همی گفت کینِ گرامی سُوار
کشیدم یکی بهره از روزگار
بزرگان طیهوریان را بخواند
بدان پیشگهشان به رامش نشاند
از آن کامگاری یکی سور کرد
که رنج از دل سرکشان دور کرد
دگر روز فرمود تا خواسته
همه پیش بردندش آراسته
ز چیزی کجا از درِ شاه بود
ز سازی که اندر خورِ راه بود
جدا کرد و دیگر همه بخش کرد
رخ لشکر از خواسته رخش کرد
ز هشتاد کشتی کجا بار کرد
چهل زو درم کرد و دینار کرد
چهل پر ز دیبا و از پرنیان
فرستاد بر دست ایرانیان
به نزدیک طیهور کاین بهر توست
اگر چند از این مایه ور شهر توست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۷ - نامه ی آتبین به شاه طیهور
نویسنده را نامه فرمود و گفت
که با نیکمردان هنر باد جفت
بدین نامه، شاها تو رامش پذیر
که بر ما دگر گشت گردون پیر
فگنده همه دشت پر دشمن است
لب ژرف دریا سر بی تن است
یکی حمله آورد سالارِ کوش
که از نامداران رمانید هوش
بزد خشت سوزنده بر جوشنم
از آن بد نگهداشت یزدان تنم
سرش زخم کردم به یک زخم گرز
رمید از سپهدار یکباره برز
ز دیهیم چون روی برگاشت بخت
سپاهش چو ریزنده برگ درخت
ز پشت تگاور همی ریختند
نبودند صد تن که بگریختند
همه کشته گشتند در کارزار
دگر خسته و بسته بیچاره زار
سپه یافت چندان فزونی و ساز
که هرکس شد از خواسته بی نیاز
از این مایه ور گنج و بار و بنه
چو سالار پرمایه شد یک تنه
یکی بهره از هرچه در خورد شاه
فرستادم اینک بدان بارگاه
ز دریا من آهنگ کردم به چین
ببینم که چون است چندان زمین
یکی بر گرایم یلان را به جنگ
ببینم که پیشم که دارد درنگ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۸ - لشکرکشی آتبین به چین و گرفتن شهر خمدان
چو کشتی روان شد، سپه برکشید
سوی مرز چین لشکر اندر کشید
بفرمود تا پیشرو با سپاه
همی رفت یک منزل از پیش شاه
کسی کاو نیاورد فرمان بجای
سر بخت او اندر آمد ز پای
از آن شهر و کشور برآورد خاک
به تاراج داد آن بر و بوم پاک
بترسید از او مردم چین همه
کجا بی شبان بود یکسر رمه
کس از مرزداران نیامدش پیش
بترسید از او مردم از جان خویش
ز هر سو روان گشت یک ساله باز
ز هر جای گنجی نو آمد فراز
چنان شد سپاه از فزونی و گنج
که شد چارپای از کشیدن به رنج
کسی کاو ز ضحاک برگشته بود
نهان گشته از بیم و سرگشته بود
از این آگهی چاره جوی آمدند
از ایران همه سوی او آمدند
سپاهش فزون شد ز پنجه هزار
نبرده سواران نیزه گزار
همی رفت تا شهر خمدان رسید
کز آن مرز جایی سواری ندید
ز خمدان بزاری برآمد خروش
چو نوشان چنان دید، دستورِ کوش
بزرگان شهر و سپه را بخواند
وز این داستان چند گونه براند
کز این کار دلها مدارید تنگ
که این بی بنان را نباشد درنگ
زمان تا زمان مژده آید ز کوش
شود زهر این شهر یکباره نوش
همانا که باشد فزون از سه ماه
کجا بازگشت او ز درگاه شاه
به دشمن چو آگاهی آید از اوی
بدین مرز بودن نباشدش روی
گریزان شود دشمن از پیش شاه
وگرنه شود با سپاه او تباه
شما ماهیانی درنگ آورید
به دروازه ی شهر جنگ آورید
که در شهرمان خوردنی نیست تنگ
بکوشید باید به نام و به ننگ
که پیروزی از مردمان دور نیست
همان آتبین است، فغفور نیست
که ده باره از بیشه ی چین گریخت
سپاهش همه ترگ و جوشن بریخت
سپه را چو دل داد و رخ رخش کرد
همان روز دروازه ها بخش کرد
فرستاد بر هر دری سه هزار
گزیده سوار از درِ کارزار
به دیوار بر گونه گونه درفش
برافراخت سرخ و سیاه و بنفش
چو آمد به نزدیک شهر آتبین
بپوشید خرگاه روی زمین
همه خیمه ها دیبه و پرنیان
سراپرده ی آتبین در میان
همان گاه برخاست از شهر غو
به دروازه ی شهر شد پیشرو
بغرید کوس و بنالید نای
چو دریا سپاه اندر آمد ز جای
برون آمد از شهر چندان سپاه
که بر باد گفتی ببستند راه
چو دید آن سپاه آتبین خیره ماند
پر اندیشه شد، سروران را بخواند
نه شهر است گفتا یکی کشور است
که چندین بدو اندرون لشکر است
بفرمود پس تا سپه برنشست
سوی نیزه و تیغ بردند دست
برآمد خروش ده و دار و گیر
بنالید نیزه، ببارید تیر
چنان شد چکاچاک شمشیر تیز
که کیوان همی جست راه گریز
چنان میغ پیوست و گرد سپاه
که پیدا نبُد چرخ و از گردماه
ز خون یلان بر زمین جوی شد
به هامون سر سرکشان گوی شد
شد از تیرگی دشت یکسان و کوه
رسید آن سپه را ز خمدان ستوه
بدان سان سپاهش بهم درفتاد
کجا شاخ بر هم زند تند باد
چو دید آتبین آن ستوهی، بجَست
به شمشیر زد دست پس بر نشست
یکی با دلیرن خود حمله کرد
ز گردان خمدان برآورد گرد
چنان برگرفت آن سپه را ز جای
که گفتی ببستندشان دست و پای
چو تیغ وی از تارک آلوده شد
سپه بر در شهر بر دوده شد
بدان حمله افزونتر از دو هزار
تبه شد گریزنده اسب و سوار
فگندند پس خویشتن را به شهر
غم و درد دیدند از آن رزم بهر
نیامد کس از شهر بیرون دگر
سپاهی نگهداشت دیوار و در
گرفت آتبین شهر خمدان حصار
سر راه و بیراه کرد استوار
شب و روز با شهریان جنگ بود
ز بالا همه ناوک و سنگ بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۱۹ - نامه ی نوشان به کوش
چو نوشان بدید آن که سخت است کار
نهانی برافگند چندین سوار
به نام همه داستان کرد یاد
که دارای چین باد جاوید و شاد
تن دشمن شاه گیتی به بند
دلش دردمند و روانش نژند
چو دانست دشمن که دارای چین
ز چین رفت، لشکر کشید او به کین
مر او را بهک داد از این آگهی
که از شیر شد بیشه ی چین تهی
شب آمد ز دریا برون آتبین
ببارید ناگاه شمشیر کین
بکوشید بیچاره دیهیم سخت
چه سوداست کوشش، کرانیست بخت
سپاه بهک زود بگریختند
به کوشش زمانی نیاویختند
که او گفته بود آن سپه را به راز
که لشکر ببینید و گردید باز
نباید که کس برکشد تیغ جنگ
وگر شب کند، پیش دشمن درنگ
چو آن بد نژادان بدادند پشت
سپهدار دیهیمِ یل را بکشت
ز دیهیمیان نامداری نجَست
وز آن بد نژادان سواری نخَست
کنون شهر خمدان پر از لشکر است
سراپرده ی آتبین بر در است
یکی رزم کردیم بیرون شهر
ببارید بر لشکرم تیغ زهر
برافگند تن بر سپاه آتبین
به تنها سپاهی بکشت او به کین
کنون شهر دارد بدان سان حصار
که رزم است پیوسته روزی دوبار
نیابی تو کاخی که بی ماتم است
بجای چنان شادکامی غم است
اگر شاه دریابد این کار زود
وگر نه برآرند از این شهر دود
فرستادگان راه برتافتند
همه راه چون مرغ بشتافتند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۰ - قحط در شهر خمدان و بتنگ آمدن مردم
همی آتبین داشت خمدان حصار
گه آسایش و گاه در کارزار
به سه ماه شهری به تنگی رسید
خبر زآن به نوشان جنگی رسید
ز بازار و برزن برآمد خروش
که با تو بخورده ست زنهار کوش
زن و مرد و کودک خروشان بُدند
سراسر به درگاه نوشان شدند
که سختی به ما کرد یکباره روی
تو دستور شاهی، یکی چاره جوی
اگر نیز ماهی درنگ آورد
نداریم کس را که جنگ آورد
به شهر اندرون نیست کس تندرست
شد از ناچریدن تن مرد سست
نمانده ست در شهر شیرین و شور
نه در مرد جنگی و بازار، زور
اگر شاه را دشمن است آتبین
ندارد همانا ز ما هیچ کین
که از کین ضحاک و جمشیدیان
سرآید همی مردمان را زمان
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به تنگی به دام هلاک
نه کس را به راه خورش دسترس
نه نیرو، نه فریادرس هیچ کس
بترسید نوشان از این گفت و گوی
به نرمی بدان مردمان کرد روی
چنین پاسخ آورد کای مهتران
مدارید از این رنجها دل گران
که من بی گمانم که شه با سپاه
فزونتر بریده ست یک نیمه راه
ز دیهیم چون آگهی یافتم
سوی چاره ی کار بشتافتم
فگندم سوی راه پویان نوند
بدین آگهی پیش شاه بلند
جهاندار ضحاک از این آگهی
زند بر زمین تاج شاهنشهی
نماند که دشمن به نیرو شود
وز او پادشاهی به آهو شود
همان گه سپارد سپاهی به شاه
که دشمن گریزد هم از گرد راه
بود تربی سرکه جایی که آب
نباشد وگرنه نباشدش تاب
چه آتش که گرچه بود سهمناک
توان بی گمان کشتن او را به خاک
فروزنده مهتاب چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود
ز هر دست، دستی دگر برتر است
ابر هر سپاهی یکی مهتر است
وگر خود شما را جز این است رای
من آرم یکی رای دیگر بجای
فرستم سواری بر آتبین
مگر سوی خوبی گراید ز کین
پذیرمش از این شهر یک ساله باز
مگر باز گردد از این شهر باز
ز گفتار او رام شد انجمن
شدند آفرین خوان بدو مرد و زن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۱ - پیام نوشان به آتبین و پاسخ وی
دگر روز نوشان یکی برگزید
که گوید به گفتار و داند شنید
بدو گفت از این شهر بیرون خرام
ز مردم سوی آتبین بر پیام
که شهری همی گوید و لشکری
که تو شهریاری و گندآوری
نه دانش بود شاه را این نشست
که این شهر هرگز نیاید به دست
به ده سال کمتر نگردد خورش
که انبار شاه آید این پرورش
فزون است انبار شاه از هزار
سراسر پر از دانه ی آبدار
اگر شاه ده سال جنگ آورد
وگر روزگاری درنگ آورد
همان است روزی و شادی همان
نیایدش سود از درنگ و زمان
به چین اندرون شهرها دیگر است
کز این شهر دیوارشان کمتر است
که بر در نیاردش کردن درنگ
توانی گشادن مر او را به جنگ
وگر شرم داری همی گشت باز
از ایدر فرستیم یک ساله باز
گر از شاه گیتی نکوهش بود
ز دارای چین هم پژوهش بود
ولیکن روا است پنداشتی
که از جنگ بهتر بود آشتی
و دیگر که دارای چین با سپاه
به نزدیکی، ما کشیده ست راه
زمان تا زمان است کایدر رسد
اگر شاه برگشته باشد سزد
ز ما این سخن شاه را پند باد
به پذیرفتن پند خرسند باد
چو پیغام بشنید پاسخ فزود
کز این گفته شهری نیابند سود
زن و کودک کوش و گنجش بنیز
به من داد باید دگر هیچ چیز
مرا با سپاهی و شهری چه کار
چو از کاخ دشمن برآمد دمار؟
فرستاده زی شهر چون بازگشت
از او کوی و برزن پرآواز گشت
ز پاسخ بترسید مردم همه
فتاد اندر ایشان بسی دمدمه
که این کی توان کرد و کی شاید این
چه گوییم فردا به دارای چین
دگر باره یک ماه کردند جنگ
به سنگ و به زوبین و تیر خدنگ
فراوان ز خمدان و چین کشته شد
ز خون باره ی شهر آغشته شد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۲ - نامه کردن طیهور شاه ماچین به سوی آتبین
ز ماچین سر ماه نامه رسید
سوی آتبین، کاین شگفتی که دید!
به خمدان چرا کرد، باید درنگ
چو دانی که نتوان گشادن به جنگ
از آن شهر یکباره دیده بخواب
نگه کن سوی شهر دیگر شتاب
که چین با سپاه است و با ساز و گنج
به خمدان چرا برد بایدت رنج
پر از گنج کوش است شهر و حصار
که آسان توان یافت بی کارزار
چنان دان که بدخواه تو گشت سست
چو در دستِ تو گنج او شد درست
چو بر دوغ باشد تو را دسترس
فزونتر بود هر زمانی مگس
کند سیم، خمّیده را پشت راست
خمیده شود هر که را سیم کاست
سباهی روان را به رنج آورد
همی روی از ایران به کنج آورد
چو آن نامه برخواند خسرو به راز
پشیمان شد از نستدن ساو و باز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۴ - آگاه شدن کوش از پیروزی آتبین
سواران نوشان چو بشتافتند
به بیت المقدس خبر یافتند
که شاه جهان رفت زی باختر
همان کوش با لشکرش سربسر
از آن جا سوی باختر تاختند
روان از غم و رنج بگداختند
شتابان رسیدند نزیک کوش
نه با مرد کوش و نه با اسب توش
چو پیغام و نامه بدید و بگفت
برآشفت و از غم همه شب نخفت
چو رنگ شب تیره گون پاک شد
ابا نامه نزدیک ضحاک شد
فرستادگان را بر شاه خواند
شنیده همه پیش او باز راند
برآشفت ضحاک و با کوش گفت
که با باد باید که باشی توجفت
ز لشکر بدو داد پانصد هزار
سواران رزم و دلیران کار
بدو داد منشور خاور تمام
شه خاورش گفت در نامه نام
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز دینار، وز تاج و ز تخت نیز
هم از یاره و افسر خسروان
هم از اسب و ساز و سلیح گوان
بدو گفت دشمن بنیرو بود
که دو سال دارای چین او بود
چنان رو که ناگه بر او برزنی
بن و بیخ دشمن همه برکنی
ببوسید روی زمین پیش شاه
وز آن پس برون برد لشکر به راه