عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
گر چه در دفع کدورت هر نوایی دلکش است
در میان سازها، نی تیر روی ترکش است
گر برآرد عشق دود از عقل، جای رحم نیست
خانه زنبور کافر مستحق آتش است
رزق خاموشان شود اکثر معانی لطیف
کوزه سربسته را قسمت شراب بی غش است
هیچ رنگی نیست در آتش نباشد نعل او
در میان رنگ ها زردی طلای بی غش است
حسن چون مستور باشد عشق زندانی بود
عشق عالمسوز گردد یار چون لولی وش است
روز دعوی در صف زورین کمانان سخن
مصرع برجسته صائب تیر روی ترکش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
جان روشن را جهان در چشم بینا آتش است
شبنم بی تاب را گل در ته پا آتش است
چشمه تیغ است آب روشن این صیدگاه
لاله بی داغ این دامان صحرا آتش است
در بساط سخت جانان غیر درد و داغ نیست
خرده رازی که دارد سنگ خارا آتش است
روی گرمی هرگز از گل عندلیب ما ندید
ای خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش است
نیست پروای شکایت حسن عالمسوز را
طفل بازیگوش را دام تماشا آتش است
رحم، بی رحمی است چون با نفس باشد کارزار
در جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش است
تا نبینی چهره تاریک دنیادار را
کی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟
می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر
خانه زنبور را شهد مصفا آتش است
صحبت ما می کند صاحبدلان را گرم عشق
این کباب خونچکان را سینه ما آتش است
چون سپند از بیم چشم بد همان را آتشیم
گر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش است
محض بی دردی است منع ما کهنسالان ز عشق
عشق در هنگام پیری، چون به سرما آتش است
دل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاه
ماهیان را در دل شب آب دریا آتش است
عشق ذرات جهان را در سماع آورده است
چون سپند، افسردگان را کارفرما آتش است
رهنورد عشق را تا عقده هستی بجاست
چون سپند خام هر جا می نهد پا، آتش است
همسفر با جرأت پروانه می باید شدن
هر که را از سینه گرمی تمنا آتش است
داستان شوق در هر نامه ای نتوان نوشت
صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است
عشق عالمسوز صائب همچو گلزار خلیل
باغها در پرده دارد، گر چه پیدا آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۹
پرده شرم و حیا را باده ناب آتش است
بر گل کاغذ، هوای عالم آب آتش است
آسمان را عشق آورده است در وجد و سماع
آسیای شعله جواله را آب آتش است
چون سمندر، عاشقان روی آتشناک را
مطرب و ساقی و نقل و باده ناب آتش است
نیست با پهلوی خشک ما ملایم جای گرم
این گیاه ناتوان را برق سنجاب آتش است
زرپرستان نیستند از ظلمت غفلت ملول
جامه کعبه است دود آن را که محراب آتش است
از هوسناکان برآرد درد و داغ عشق دود
ما سمندر مشربان را بستر خواب آتش است
کار آتش می کند در سوختن سرمای سخت
کشت ما را سردمهری های احباب آتش است
از خیال یار می پاشد دل نازک ز هم
چون کتان در پیرهن ما را ز مهتاب آتش است
می شود جان های روشن تیره از تر دامنی
در سیه رو کردن آیینه ها آب آتش است
در دل عاشق تمنا جای نتواند گرفت
آرزوها چون سپند و جان بی تاب آتش است
ظلمت غفلت هوا گیرد چو دل روشن شود
نور بیداری برای پرده خواب آتش است
شد ز اشک آتشینم خانه گردون سیاه
دود جای گرد می خیزد چو سیلاب آتش است
آتشین جان چون سمندر شو که دیوان مرا
سطرها دود دل است و سرخی باب آتش است
بس که صائب شد ز خشکی مستعد سوختن
مغز ما سوداییان را نور مهتاب آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۱
شهپر پروانه ما را جلا در آتش است
صیقل آیینه تاریک ما در آتش است
گرم رفتاران نمی بینند زیر پای خویش
گر به آب خضر افتد راه ما در آتش است
عارفان از قهر بیش از لطف می یابند فیض
بر خلیل الله باغ دلگشا در آتش است
وای بر من کز فروغ گوهر یکتای او
نعل هر موجی درین دریا جدا در آتش است
خون گرم ما شهیدان را چسان پامال ساخت؟
پای سیمینی که از رنگ حنا در آتش است
شد نهان از دیده ها تا گوشه ابرو نمود
نعل ماه نو نمی دانم کجا در آتش است
برنیاید خارخار از طینت ماهی به فلس
غوطه گر در زر زند، حرص گدا در آتش است
آتش و پنبه است با هم صحبت آهن دلان
نعل تیغ کج ازان گلگون قبا در آتش است
بس که از خوبی گلوسوزست سر تا پای او
دل ز حیران نمی داند کجا در آتش است
آرزوها در کهنسالی دو بالا می شود
نعل حرص پیر از قد دو تا در آتش است
می پرد چشم سبک مغزان پی دنیای پوچ
از برای برگ کاهی کهربا در آتش است
شوق، صائب می شود افتادگان را بال و پر
در بیابان طلب هر نقش پا در آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۲
با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات
لنگر از رطل گران کردن درین دریا خوش است
بادبان کشتی می نعره مستانه است
های هوی میکشان در مجلس صهبا خوش است
خرقه تزویر از باد غرور آبستن است
حق پرستی در لباس اطلس و دیبا خوش است
ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند
چهره طاعت نهان در پرده شبها خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می کنند
چهره امروز در آیینه فردا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بی اندیشه فرداخوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
زور بر راه آورد چون راهرو تنها شو
از دو عالم، دشت پیمای طلب تنها خوش است
ناقصان در پرده ظلمت نمی بینند نور
ورنه پیش کاملان طاوس سر تا پا خوش است
هیچ کاری بی تأمل گر چه صائب خوب نیست
بی تأمل آستین افشاندن از دنیا خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
گر نباشد حسن معنی، خط زیبا هم خوش است
گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است
شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است
طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است
در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست
چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟
با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است
نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است
شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار
نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است
بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک
ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است
گر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگر
برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است
عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت
عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است
وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را
صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است
نرگس بیمار از ناز مسیحا فارغ است
طفل طبعان را دل از بهر تماشا می دود
خو به عزلت کرده از سیر و تماشا فارغ است
خارخار آرزو در سینه عشاق نیست
هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است
نیست با خورشید تابان حاجت شمع و چراغ
هر که را دل روشن است، از چشم بینا فارغ است
سیرچشمی می کند دل را ز دنیا بی نیاز
گوهر قانع ز روی تلخ دریا فارغ است
نسبت عارف به خاک و مسند دولت یکی است
از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است
نیست از خواب پریشان چشم بسمل را خبر
محو عشق، از دیدن اوضاع دنیا فارغ است
عالم سرگشتگی دارالامان رهروست
گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است
ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگی
کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است
سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است
از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است
ما به خود صائب ز نادانی بساطی چیده ایم
ورنه عشق از نیستی و هستی ما فارغ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
در دل هر کس بود درد طلب در منزل است
آب در گوهر ز بی تابی به دریا واصل است
مرکب آزاد مردان می شود دنیای پوچ
از سبکروحی خس و خاشاک را کف ساحل است
مردم آزاده دست از تن پرستی شسته اند
در کنار آب، پای سرو دایم در گل است
آتش و پنبه است با هم صحبت سنگین دلان
با گرانان پله میزان گردون مایل است
اهل همت را ز گوهر آنچه باید حفظ کرد
در محیط آفرینش آبروی سایل است
ماه را خورشید عالمتاب می سازد تمام
سالک از نقصان نیندیشد چو مرشد کامل است
نیست تسخیر دل ما کار آتش طلعتان
این سپند شوخ در مجمر برون محفل است
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
این ز همت خالی و آن از طبع پر می شود
دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است
چون بود انگور شیرین، باده گردد تلخ تر
می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است
خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت
دانه امید صائب همچنان زیر گل است
هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است
راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است
بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب
از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!
پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما
گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است
آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام
در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است
خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود
ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است
در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست
خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است
حسن را خودداری از اظهار مانع می شود
ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است
هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند
این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
صفحه رخسار تا ساده است فرد باطل است
خال تا خط برنیارد دانه بی حاصل است
دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود
حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است
بی قراران بیشتر از وصل لذت می برند
شعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل است
زهر جای باده می ریزد به جام دوستان
دوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل است
ذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیب
دیده ما در غبار، آیینه ما در گل است
شعله جواله های هر شاخ گل را در قباست
آتشین رخساره ای هر لاله را در محمل است
کشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضا
ورنه در ملک رضا نوشیروان عادل است
از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست
موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است
دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق
یوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل است
ارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمین
از سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
نیست یک تن در جهان گویا، اگر گویا دل است
چشم بینا پرده خواب است اگر بینا دل است
هست از وحدت خزان و نوبهار او یکی
بوستان آفرینش را گل رعنا دل است
هیچ جا چون شعله جواله اش آرام نیست
خاک دامنگیر آن سرو سهی بالا دل است
می نماید پست اگر در دیده کوتاه بین
پیش ارباب بصیرت، عالم بالا دل است
با تن آسانی میسر نیست اهل دل شدن
هر که شب از غنچه خسبان است سر تا پا دل است
از تجلی طور چون مجنون بیابانگرد شد
آن که پا برجاست پیش جلوه لیلا، دل است
بیغمان را گر بود میخانه باغ دلگشا
عاشقان را چشم پر خون ساغر و مینا دل است
خسروان را گر بود شبدیز و گلگون زیر ران
اهل معنی را براق آسمان پیما دل است
بزم بی دردان اگر روشن ز شمع است و چراغ
گوهر شب تاب ما در ظلمت شبها دل است
دل به دریاکردگان را زورقی در کار نیست
موج را بال و پر پرواز در دریا دل است
دل قوی چون شد، نیندیشد ز موج حادثات
لنگر آرامشی گر دارد این دریا دل است
گوشه امنی که از سیل حوادث ایمن است
بی گزند چشم بد صائب درین دنیا دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
چشم خواب آلودگان در انتظار منزل است
دیده بیدار دل آیینه دار منزل است
در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است
کعبه چون سنگ فلاخن بی قرار منزل است
در فلاخن می گذارد رهروان را کجروی
جاده را از راستی سر در کنار منزل است
شوق را تاب اقامت نیست در یک جا دو روز
ورنه نقش پای من آیینه دار منزل است
گر چه هر خاری درین وادی به خونم تشنه است
آنچه در دل ره ندارد خارخار منزل است
من که خود را یافتم در وادی سرگشتگی
کوه غم بر خاطرم از رهگذار منزل است
سر به صحرادادگان را کعبه دامنگیر نیست
دوش کاهل طینتان در زیر بار منزل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
سعی در تحصیل اسباب جهان بی حاصل است
آنچه نتوان برد با خود، جمع آن بی حاصل است
نیل چشم زخم می باید سعادتمند را
شکوه کردن ای هما از استخوان بی حاصل است
می نماید هر چه هست آیینه از زیبا و زشت
خودستایی در حضور عارفان بی حاصل است
خاک در چشم توقع زن که در ایام ما
دولت بیدار چون خواب گران بی حاصل است
دانه از خاک فراموشان نمی آید برون
گریه کردن بر مزار رفتگان بی حاصل است
حاصلی جز بار دل نتوان ز سرو و بید یافت
عرض حاجت پیش این بی حاصلان بی حاصل است
چشم ریزش داشتن از چرخ مینایی خطاست
پیش ابر خشک وا کردن دهان بی حاصل است
نیست ممکن چرخ کجرو راست گردد با کسی
راستی چون تیر جستن از کمان بی حاصل است
حق شناسان بی نیازند از دلیل و رهنما
چون شود منزل عیان، سنگ نشان بی حاصل است
وقت خط سبز صائب غافل از خوبان مشو
در بهاران تن زدن در آشیان بی حاصل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
با کمال قرب، از جانان دل ما غافل است
زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است
آسمان سنگدل از گریه ما غافل است
گوش سنگین صدف از جوش دریا غافل است
چهره دل ترجمان رازهای عالم است
وای بر آن کس کز این آیینه سیما غافل است
چشم ظاهربین به کنه روح نتواند رسید
سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است
جان چه می داند اجل کی حلقه بر در می زند
از سفر کردن شرر در سنگ خارا غافل است
محو دنیا را به گرد دل نگردد یاد مرگ
از معلم طفل هنگام تماشا غافل است
هند چون دنیای غدارست و ایران آخرت
هر که نفرستد به عقبی، مال دنیا غافل است
گر سبو از تنگدستی راه احسان بسته است
خم چرا از ساغر لب تشنه ما غافل است؟
دام ها در خاک از چشم غزالان کرده است
گر به ظاهر لیلی از مجنون شیدا غافل است
مرکز پرگار حیرانی است در آغوش گل
شبنمی کز آفتاب عالم آرا غافل است
نیست غیر از بیخودی صائب فضایی در جهان
وای بر آن کس کز این دامان صحرا غافل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
از بدن آزادی جانهای غافل مشکل است
پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است
برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد
راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است
جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن
زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را
بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود
زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است
می توان بردن به آسانی زیر برگ لاله داغ
خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است
در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب
سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است
هر که را راه درازی هست صائب پیش پا
تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
از تن خاکی به جد و جهد رستن مشکل است
رشته جان را به زور خود گسستن مشکل است
رستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاه
بی کمند جذبه از دنیا گسستن مشکل است
در تنور سرد خودداری نمی آید ز نان
درد و داغ عشق را بر خویش بستن مشکل است
بی دل روشن خداجویی خیال باطلی است
این گهر را با چراغ مرده جستن مشکل است
در جهان آفرینش ذره ای بیکار نیست
در چنین هنگامه ای فارغ نشستن مشکل است
زندگی چون گشت از قد دو تا پا در رکاب
از سرانجام سفر غافل نشستن مشکل است
از فضای حق مشو غافل که با این مشت خاک
پیش این سیلاب بی زنهار بستن مشکل است
تا نباشد آتشی در زیر پایت چون سپند
صائب از هنگامه ایجاد جستن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
خانه تن را به جان آباد کردن مشکل است
بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است
بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد
پنجه در سر پنجه فولاد کردن مشکل است
دل سیه ناگشته در احیای او تعجیل کن
ورنه خون مرده را ایجاد کردن مشکل است
چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق؟
زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است
نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا
خانه خود را به سیل آباد کردن مشکل است
بی خموشی نیست ممکن دل زبان آور شود
شمع روشن در گذار باد کردن مشکل است
آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر
بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است
ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن
خامه داخل در خط استاد کردن مشکل است
ای که گویی در حریم کعبه ما را یاد کن
در حریم وصل خود را یاد کردن مشکل است
نیست آسان بر هوای نفس خود غالب شدن
چون سلیمان تختگاه از باد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد
خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
صائب این ویرانه را آباد کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۱
وقت خط پهلو تهی از یار کردن مشکل است
در بهاران پشت بر گلزار کردن مشکل است
می توان کردن به تلقین زنده خون مرده را
بخت خواب آلود را بیدار کردن مشکل است
می گریزند اهل دل از صحبت زهاد خشک
رو به روی صورت دیوار کردن مشکل است
می رسد از ذوق هر کاری به معراج کمال
بر امید کارفرما کار کردن مشکل است
بحر از باد مخالف می شود شوریده تر
از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است
اختیاری نیست فریاد من از وضع جهان
سیل را خاموش در کهسار کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را
زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است
هست در آمیزش تردامنان مرگ شرار
پیش خامان سوز خود اظهار کردن مشکل است
در گذر صائب ز دل، افتاد چون در قید زلف
مهره بیرون از دهان مار کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
داستان شوق را تحریر کردن مشکل است
بحر را از موج در زنجیر کردن مشکل است
بند پیش سیل بی زنهار نتواند گرفت
بی قرار شوق را زنجیر کردن مشکل است
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
چشم روزن را ز پرتو سیر کردن مشکل است
می توان ز افسانه کردن چشم آهو را به خواب
چشم عیار ترا تسخیر کردن مشکل است
دستگیری نیست پیری را به جز افتادگی
این کهن دیوار را تعمیر کردن مشکل است
خواب زاهد تلخ گردیده است از یاد بهشت
کودکان را ترک جوی شیر کردن مشکل است
گفتگوی اهل غفلت قابل تأویل نیست
خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است
معنی پیچیده می پیچد زبان تقریر را
آیه آن زلف را تفسیر کردن مشکل است
هست زیر آسمان امنیت خاطر محال
خواب راحت را دهان شیر کردن مشکل است
با صف مژگان نظربازی نه کار هر کس است
دیده را آماجگاه تیر کردن مشکل است
خط غباری نیست کز وی دل توان برداشتن
چاره این خاک دامنگیر کردن مشکل است
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم؟
دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است
نیست جز تسلیم صائب هیچ درمان عشق را
پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۴
عندلیب مست را خاموش کردن مشکل است
شعله آواز را خس پوش کردن مشکل است
از لب میگون نباشد لذتی بی حرف تلخ
می چو لب شیرین برآید نوش کردن مشکل است
می توانم بلبلان را حلقه ها در گوش کرد
بی زبانان ترا خاموش کردن مشکل است
زنده می سازد چراغ دیده یعقوب را
پیش رویش شمع را خاموش کردن مشکل است
می توان بر خود گوارا کرد زهر تلخ را
از ترشرویان نصیحت گوش کردن مشکل است
از چراغ طور صائب یاد می گیرد زبان
کلک ما را از سخن خاموش کردن مشکل است