عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶۰ - حادثات زمان
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶۷ - بزرگی و جاه
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶۸ - راست گویم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷۰ - عجب آید مرا
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۸۵ - عز و شرف
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۸۹ - مزرع هستی
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۹۱ - خوشتر
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲
از رخ فکند شاهد واحد نقاب را
رونق شکست جرم مه و آفتاب را
بر صفحه دید تا خط ما آسمان کشید
بر لوح جدی اول برق و شهاب را
عیسی ستاره بود منم عین آفتاب
باید ستاره دور، زند آفتاب را
ما را مبین خراب که آباد مطلقیم
بس گنجها نهفته مکان خراب را
ای کج حساب بی خبری تو که کردگار
طومار کرده دفتر یوم الحساب را
خواهی شنید پنبه، گر، از گوش برکشی
ازمصدرجلال عتاب و خطاب را
کمترزجنگ دم زن و خواهان صلح باش
تانشنوی صلای عذا و عقاب را
رسواچوصبح کاذبی و مشک پرزباد
دردعوی خلاف سوال و جواب را
خواهی اگر ز قدرت طبعم شوی خبر
تجدید کن کتاب صلوة و نصاب را
«حاجب » حجاب و هم جهان را فرا گرفت
واجب بود، که بر فکنی این حجاب را
رونق شکست جرم مه و آفتاب را
بر صفحه دید تا خط ما آسمان کشید
بر لوح جدی اول برق و شهاب را
عیسی ستاره بود منم عین آفتاب
باید ستاره دور، زند آفتاب را
ما را مبین خراب که آباد مطلقیم
بس گنجها نهفته مکان خراب را
ای کج حساب بی خبری تو که کردگار
طومار کرده دفتر یوم الحساب را
خواهی شنید پنبه، گر، از گوش برکشی
ازمصدرجلال عتاب و خطاب را
کمترزجنگ دم زن و خواهان صلح باش
تانشنوی صلای عذا و عقاب را
رسواچوصبح کاذبی و مشک پرزباد
دردعوی خلاف سوال و جواب را
خواهی اگر ز قدرت طبعم شوی خبر
تجدید کن کتاب صلوة و نصاب را
«حاجب » حجاب و هم جهان را فرا گرفت
واجب بود، که بر فکنی این حجاب را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در آن مجلس که حرمت نیست می را
صلا ده ای پسر خوبان ری را
می و مطرب در این مجلس مباح است
خبر کن ساقی فرخنده پی را
به ری خوبان دریغ از ما نکردند
می و چنگ و رباب و عود و نی را
چنان دارند یارانم که دارند
بنات النعش اطراف جدی را
چه سر در باده و جام است زاهد
که عالم راغب هستند این دو شی را
به یک جام آن چنانم مست گرداند
که بخشم تخت و تاج جم و کی را
تو از عکس رخ و زلف آفریدی
به حکمت نور و ظلمت شمس و فی را
معلم شد به علم و عشق جانان
که این علم و هنر آموخت وی را
بهار عمر را، هست از قفا، دی
تو کردی نوبهاری فصل دی را
بساط حاتم طی، طی نگردد
اگر دست قضا طی کرد طی را
کریمان را نگیرد، موت دامن
که «حاجب » کرد طی این طرفه حی را
صلا ده ای پسر خوبان ری را
می و مطرب در این مجلس مباح است
خبر کن ساقی فرخنده پی را
به ری خوبان دریغ از ما نکردند
می و چنگ و رباب و عود و نی را
چنان دارند یارانم که دارند
بنات النعش اطراف جدی را
چه سر در باده و جام است زاهد
که عالم راغب هستند این دو شی را
به یک جام آن چنانم مست گرداند
که بخشم تخت و تاج جم و کی را
تو از عکس رخ و زلف آفریدی
به حکمت نور و ظلمت شمس و فی را
معلم شد به علم و عشق جانان
که این علم و هنر آموخت وی را
بهار عمر را، هست از قفا، دی
تو کردی نوبهاری فصل دی را
بساط حاتم طی، طی نگردد
اگر دست قضا طی کرد طی را
کریمان را نگیرد، موت دامن
که «حاجب » کرد طی این طرفه حی را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نظر از روت کی بردارم امشب
اگر دشمن کشد بردارم امشب
به دار، ار کشته شد هر کس عجب نیست
من از این دار، برخوردارم امشب
اگر کم شد کسان را قدر، از دار
فزون زین دار، شد مقدارم امشب
ز یمن عشق و فیض قرب جانان
به یک عالم سرو سردارم امشب
غم دل تا سحرگه گفت باید
بدان دل برده دلدارم امشب
منم ناسوتی لاهوت خرگاه
زناسوت ار قدم بردارم امشب
ببوسم پایه دار، از سردار
رهاند دار، اگر زین دارم امشب
ببازم جان به راهت «حاجب » آسا
از این سودا که بر سر دارم امشب
اگر دشمن کشد بردارم امشب
به دار، ار کشته شد هر کس عجب نیست
من از این دار، برخوردارم امشب
اگر کم شد کسان را قدر، از دار
فزون زین دار، شد مقدارم امشب
ز یمن عشق و فیض قرب جانان
به یک عالم سرو سردارم امشب
غم دل تا سحرگه گفت باید
بدان دل برده دلدارم امشب
منم ناسوتی لاهوت خرگاه
زناسوت ار قدم بردارم امشب
ببوسم پایه دار، از سردار
رهاند دار، اگر زین دارم امشب
ببازم جان به راهت «حاجب » آسا
از این سودا که بر سر دارم امشب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ز چشم ساقی و تاب شراب و بانگ رباب
به روز و شب همه افتاده ایم مست و خراب
رفیق صادق و یار موافق ار نبود
رفیق رطل شرابست و یار غار کباب
اگر رقیب گریزد ز کلک ما چه عجب
پرد چگونه عزازیل پیش تیر شهاب
سراب، آب نماید ز دور، و میدانیم
که از سراب نشد هیچ تشنه ای سیراب
ز ضعف پیری و جهل جهول و شدت فقر
دگر، نه حال سؤال است و نی مجال جواب
کنون که روز حساب است و حشر و نشر امم
نمیروند چرا مرد و زن به راه حساب
متاز، توسن ناز ای سوار گرم عنان
که در گذشت تو را خون عاشقان زرکاب
مشو به سنگدلی غره و به خویش مبال
که هست شیشه مر از هوا به شکل حباب
به کنج عزلت و گنج قناعتم خورسند
به پیری است مرا، کر و فر عهد شباب
حجاب وهم برانداز از میان «حاجب »
که وهم عقل جهان را بود بزرگ حجاب
به روز و شب همه افتاده ایم مست و خراب
رفیق صادق و یار موافق ار نبود
رفیق رطل شرابست و یار غار کباب
اگر رقیب گریزد ز کلک ما چه عجب
پرد چگونه عزازیل پیش تیر شهاب
سراب، آب نماید ز دور، و میدانیم
که از سراب نشد هیچ تشنه ای سیراب
ز ضعف پیری و جهل جهول و شدت فقر
دگر، نه حال سؤال است و نی مجال جواب
کنون که روز حساب است و حشر و نشر امم
نمیروند چرا مرد و زن به راه حساب
متاز، توسن ناز ای سوار گرم عنان
که در گذشت تو را خون عاشقان زرکاب
مشو به سنگدلی غره و به خویش مبال
که هست شیشه مر از هوا به شکل حباب
به کنج عزلت و گنج قناعتم خورسند
به پیری است مرا، کر و فر عهد شباب
حجاب وهم برانداز از میان «حاجب »
که وهم عقل جهان را بود بزرگ حجاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عطسه مشکبار زد صبح جهان چو رفت شب
لخلخه سای شد صبا باده مشکبو طلب
باده جام جم بکش تا خط جور دمبدم
زانکه تو، هم به جای جم منتجبی و منتخب
باغ بهشت شد عدن دشت بصورت ارم
سرو چمان هر چمن شد به لوازم طرب
نیست نمونه جهل را غیر جسارت و جدل
چیست نشانه علم را به ز کرامت و ادب
پیرمغان به رایگان می دهد و نمی خرد
فر و شهامت و حسب فخر و شرافت و نسب
دختر تاک تا مرا، یافت به کس نباخت دل
دختر بکر چون بود در بر شوهر عزب
گشت زمان صلح کل دوره جنگجو گذشت
توپ و تفنگ بعد از این بی جهت است و بی سبب
پای شرف نهد تو را علم به فرق فرقدان
گر، ادبت بود نسب ور کرمت بود حسب
«حاجب » پارسی تو را نیست حریف و مدعی
پشک به مشک کی رسد عود نمیشود حطب
لخلخه سای شد صبا باده مشکبو طلب
باده جام جم بکش تا خط جور دمبدم
زانکه تو، هم به جای جم منتجبی و منتخب
باغ بهشت شد عدن دشت بصورت ارم
سرو چمان هر چمن شد به لوازم طرب
نیست نمونه جهل را غیر جسارت و جدل
چیست نشانه علم را به ز کرامت و ادب
پیرمغان به رایگان می دهد و نمی خرد
فر و شهامت و حسب فخر و شرافت و نسب
دختر تاک تا مرا، یافت به کس نباخت دل
دختر بکر چون بود در بر شوهر عزب
گشت زمان صلح کل دوره جنگجو گذشت
توپ و تفنگ بعد از این بی جهت است و بی سبب
پای شرف نهد تو را علم به فرق فرقدان
گر، ادبت بود نسب ور کرمت بود حسب
«حاجب » پارسی تو را نیست حریف و مدعی
پشک به مشک کی رسد عود نمیشود حطب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بر در میکده درویش بنه پای طلب
رو حیات ابد امروز از این خانه طلب
میخ این چادر، صد پاره به دل زن نه به گل
هر چه خواهی طلب از باده فروشان به ادب
خدمت پیرمغان رو، به حقارت نه به کبر
کاندر اینخانه حسب کس ز تو خواهد نه نسب
پای عرعر منشین و ثمر از بید مخواه
رو تو در سایه نخلی که بچینش رطب
عرب از پارسیان تربیت آموخت درست
که سعادت ز عجم بود و شقاوت ز عرب
علم آموز و ادب زانکه به چیزی نخرند
مردم با ادبت جامه دیبا وقصب
لذتی هست بتحصیل علوم ار دانی
که ز دوشیزه نبردند جوانان عزب
«حاجب » از پرده درآ، روی به عالم بنما
که جهانند ز هجران تو در رنج و تعب
رو حیات ابد امروز از این خانه طلب
میخ این چادر، صد پاره به دل زن نه به گل
هر چه خواهی طلب از باده فروشان به ادب
خدمت پیرمغان رو، به حقارت نه به کبر
کاندر اینخانه حسب کس ز تو خواهد نه نسب
پای عرعر منشین و ثمر از بید مخواه
رو تو در سایه نخلی که بچینش رطب
عرب از پارسیان تربیت آموخت درست
که سعادت ز عجم بود و شقاوت ز عرب
علم آموز و ادب زانکه به چیزی نخرند
مردم با ادبت جامه دیبا وقصب
لذتی هست بتحصیل علوم ار دانی
که ز دوشیزه نبردند جوانان عزب
«حاجب » از پرده درآ، روی به عالم بنما
که جهانند ز هجران تو در رنج و تعب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
عصر شیخوخیت افضل باشد از عهد شباب
تا، به خم چندی نماند صاف کی گردد شراب
ای که چون کف الخضیبت کف بود رنگین ز خون
چون ز خون دختر رز نبودت کفها خضاب
از گدایان در میخانه یاری می طلب
تا دهندت تخت کاووس افسر افراسیاب
از مناجات تو زاهد در خرابات مغان
این خراباتیست کاباد است در وی هر خراب
پشت لب چون پر طوطی عارضت منقار کبک
لب چنان خون کبوتر زلف چون پر غراب
موی مشکین را نقاب روی رنگین کرده ای
دیده ایم ابر سیه گردد حجاب آفتاب
مدعی از دور، ناحق، خودنمائی می کند
آب بنماید بلی در دیده کج بین سراب
روز و شب خورشید و مه از شرم نور عارضت
این توارث بالضمام و آن توارث باالجواب
بر زمین بخرام ای شمس حقیقت کاسمان
گوید از رشک و حسد یالیتنی کنت تراب
نیستی در عین هستی هستی اندر نیستی
انه امر عظیم هذه شیئی عجاب
نامه ای چون صبح صادق هست «حاجب » را، به شب
خامه اندر وی دوان چونانکه اندر جو شهاب
تا، به خم چندی نماند صاف کی گردد شراب
ای که چون کف الخضیبت کف بود رنگین ز خون
چون ز خون دختر رز نبودت کفها خضاب
از گدایان در میخانه یاری می طلب
تا دهندت تخت کاووس افسر افراسیاب
از مناجات تو زاهد در خرابات مغان
این خراباتیست کاباد است در وی هر خراب
پشت لب چون پر طوطی عارضت منقار کبک
لب چنان خون کبوتر زلف چون پر غراب
موی مشکین را نقاب روی رنگین کرده ای
دیده ایم ابر سیه گردد حجاب آفتاب
مدعی از دور، ناحق، خودنمائی می کند
آب بنماید بلی در دیده کج بین سراب
روز و شب خورشید و مه از شرم نور عارضت
این توارث بالضمام و آن توارث باالجواب
بر زمین بخرام ای شمس حقیقت کاسمان
گوید از رشک و حسد یالیتنی کنت تراب
نیستی در عین هستی هستی اندر نیستی
انه امر عظیم هذه شیئی عجاب
نامه ای چون صبح صادق هست «حاجب » را، به شب
خامه اندر وی دوان چونانکه اندر جو شهاب
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ز روی، تا مه من زلف پر زتاب گرفت
هزار نکته روشن بر آفتاب گرفت
غراب شب بر زلف وی آشیان دارد
که صبح ناز سپید آن سیه غراب گرفت
شراب بیغش ساقی فزود مستی من
بدان مثال که هستی من شراب گرفت
خوی از جبین به زمین ریخت یار گلرخ من
همه بساط زمین در گل و گلاب گرفت
جهان چو، سینه سینا شد از تجلی نور
مگر، ز رخ مه من نیمه شب نقاب گرفت
الست ربکم اول سئوال جانان بود
ز مهر و ماه بلی ربنا جواب گرفت
خراب مردم چشم مراست خانه ز آب
دو چشمه را نتوان بست و راه آب گرفت
بیا، به کوی خرابات از طریق ادب
که عقل کل به ادب جا در آن جناب گرفت
تو راست بر سر چشم جهان مکان «حاجب »
که یار پیش تو ناگه ز رخ حجاب گرفت
هزار نکته روشن بر آفتاب گرفت
غراب شب بر زلف وی آشیان دارد
که صبح ناز سپید آن سیه غراب گرفت
شراب بیغش ساقی فزود مستی من
بدان مثال که هستی من شراب گرفت
خوی از جبین به زمین ریخت یار گلرخ من
همه بساط زمین در گل و گلاب گرفت
جهان چو، سینه سینا شد از تجلی نور
مگر، ز رخ مه من نیمه شب نقاب گرفت
الست ربکم اول سئوال جانان بود
ز مهر و ماه بلی ربنا جواب گرفت
خراب مردم چشم مراست خانه ز آب
دو چشمه را نتوان بست و راه آب گرفت
بیا، به کوی خرابات از طریق ادب
که عقل کل به ادب جا در آن جناب گرفت
تو راست بر سر چشم جهان مکان «حاجب »
که یار پیش تو ناگه ز رخ حجاب گرفت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
این جهان جای آرمیدن نیست
هیچ از او چاره جز رمیدن نیست
سخت دامی است مرغ دلها را
که از آن دامشان پریدن نیست
بر سرم هست سر بریدن خویش
وز تو هیچم سر بریدن نیست
سر عشق آشکار باید گفت
گرچه کس قادر شنیدن نیست
دست، درویش کن در این گلزار
زانکه این گل برای چیدن نیست
کام شیرین مرا از آن حلواست
که کسش قابل چشیدن نیست
کاهی از خرمن ریاضت ما
کوه را طاقت کشیدن نیست
برقع وهم بر جمال افکن
که بهر دیده تاب دیدن نیست
خسروی نامه ایست (حاجب) را
کش فلک قادر دریدن نیست
هیچ از او چاره جز رمیدن نیست
سخت دامی است مرغ دلها را
که از آن دامشان پریدن نیست
بر سرم هست سر بریدن خویش
وز تو هیچم سر بریدن نیست
سر عشق آشکار باید گفت
گرچه کس قادر شنیدن نیست
دست، درویش کن در این گلزار
زانکه این گل برای چیدن نیست
کام شیرین مرا از آن حلواست
که کسش قابل چشیدن نیست
کاهی از خرمن ریاضت ما
کوه را طاقت کشیدن نیست
برقع وهم بر جمال افکن
که بهر دیده تاب دیدن نیست
خسروی نامه ایست (حاجب) را
کش فلک قادر دریدن نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر که آمد گل ز باغ زندگانی چید و رفت
عاقبت بر سستی اهل جهان خندید و رفت
کس در این ویرانه جز یکدانه حاصل برنچید
هر که آمد دانه بذر هوس پاشید و رفت
سر چرا عاقل فرود آرد، به تاجل سلطنت
باید آخر پای خود را در کفن پیچید و رفت
گر تو هم از رفتن راه عدم ترسی مترس
بس که آسانست این ره میتوان خوابید و رفت
بس که در گل گل عذاران خفته در پهلوی هم
همچو شبنم میتوان در روی گل غلتید و رفت
در جهان از رفتن معراج خود ترسی مترس
بسکه خوش جائیست با سر میتوان گردید و رفت
«حاجب » اندر دار دنیا میل آسایش نداشت
چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت
عاقبت بر سستی اهل جهان خندید و رفت
کس در این ویرانه جز یکدانه حاصل برنچید
هر که آمد دانه بذر هوس پاشید و رفت
سر چرا عاقل فرود آرد، به تاجل سلطنت
باید آخر پای خود را در کفن پیچید و رفت
گر تو هم از رفتن راه عدم ترسی مترس
بس که آسانست این ره میتوان خوابید و رفت
بس که در گل گل عذاران خفته در پهلوی هم
همچو شبنم میتوان در روی گل غلتید و رفت
در جهان از رفتن معراج خود ترسی مترس
بسکه خوش جائیست با سر میتوان گردید و رفت
«حاجب » اندر دار دنیا میل آسایش نداشت
چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
عاشق جانانه از جان بگذرد
جان کند قربان جانان بگذرد
دین و ایمان چیست در سودای عشق
عشقباز، از دین و ایمان بگذرد
دردمند عشق کی خواهد طبیب
از علاج درد و درمان بگذرد
زین بساط دهر از یک تندباد
همچنان موری سلیمان بگذرد
کس نخواهد ماند باقی جز خدا
چون گدا یکروز سلطان بگذرد
چون سکندر، از فراق دوستان
خضر نیز از آب حیوان بگذرد
دار، را عیسی گهی رفتی فراز
گه ز داری پور عمران بگذرد
کفر و ایمان صلح کردند و گذشت
کافر است آنکو، به کفران بگذرد
نیست کس انسان پرست و حق پسند
کز بتی بر شکل انسان بگذرد
ظالم ار، سندان بود مظلوم را
تیر آه از سخت سندان بگذرد
ملک ویران، نوجوانان غرق خون
این ستم بر آل سامان بگذرد
شعله آه از جگر سر بر کشید
سیل اشک از دل به دامان بگذرد
هر دهی آباد از دهقان شود
ده خراب افتد چو دهقان بگذرد
«حاجبا» تا صلح کل گیرد رواج
این بلا بر اهل ایران بگذرد
جان کند قربان جانان بگذرد
دین و ایمان چیست در سودای عشق
عشقباز، از دین و ایمان بگذرد
دردمند عشق کی خواهد طبیب
از علاج درد و درمان بگذرد
زین بساط دهر از یک تندباد
همچنان موری سلیمان بگذرد
کس نخواهد ماند باقی جز خدا
چون گدا یکروز سلطان بگذرد
چون سکندر، از فراق دوستان
خضر نیز از آب حیوان بگذرد
دار، را عیسی گهی رفتی فراز
گه ز داری پور عمران بگذرد
کفر و ایمان صلح کردند و گذشت
کافر است آنکو، به کفران بگذرد
نیست کس انسان پرست و حق پسند
کز بتی بر شکل انسان بگذرد
ظالم ار، سندان بود مظلوم را
تیر آه از سخت سندان بگذرد
ملک ویران، نوجوانان غرق خون
این ستم بر آل سامان بگذرد
شعله آه از جگر سر بر کشید
سیل اشک از دل به دامان بگذرد
هر دهی آباد از دهقان شود
ده خراب افتد چو دهقان بگذرد
«حاجبا» تا صلح کل گیرد رواج
این بلا بر اهل ایران بگذرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
دادن جان گرچه بر ابناء عالم شاق بود
لیک عاشق این هنر را، از ازل مشتاق بود
طاق ابروی تو را نازم که افتاده است طاق
به به از طاقی که جفتش در حقیقت طاق بود
نوش وصل و نیش هجرانت به میزان درست
جان گزا، چون زهر و روح افزای چون تریاق بود
آنکه بیرون ز، انفس و آفاق جویا بودمش
چون بگردیدم عیان در انفس و آفاق بود
مصحف ما را چنان شیرازه زد صحاف عقل
کاسمانی نامه ها پیشش همه اوراق بود
حادث مطلق وجودم محترم را بازگو
تا که بد ذات قدم درگردش این نه طاق بود
آنکه سرو کاشمر را تیشه زد بر ریشه گفت
این حسود قامت آن سرو سیمین ساق بود
با کفت تشبیه می کردم به همت بحر و کان
بحر اگر رزاق بود و کان اگر خلاق بود
در بساط قرب جانان با تو هر عهدی که بست
خود تو بشکستی درست او بر سر میثاق بود
از حجاز آن ترک شهر آشوب چون شد در عراق
یافت هر، شور و نوا، در پرده عشاق بود
حرف حق زد، دوش «حاجب » صوفئی از خانقاه
پاسخش تا صبحدم با زهره و مطراق بود
لیک عاشق این هنر را، از ازل مشتاق بود
طاق ابروی تو را نازم که افتاده است طاق
به به از طاقی که جفتش در حقیقت طاق بود
نوش وصل و نیش هجرانت به میزان درست
جان گزا، چون زهر و روح افزای چون تریاق بود
آنکه بیرون ز، انفس و آفاق جویا بودمش
چون بگردیدم عیان در انفس و آفاق بود
مصحف ما را چنان شیرازه زد صحاف عقل
کاسمانی نامه ها پیشش همه اوراق بود
حادث مطلق وجودم محترم را بازگو
تا که بد ذات قدم درگردش این نه طاق بود
آنکه سرو کاشمر را تیشه زد بر ریشه گفت
این حسود قامت آن سرو سیمین ساق بود
با کفت تشبیه می کردم به همت بحر و کان
بحر اگر رزاق بود و کان اگر خلاق بود
در بساط قرب جانان با تو هر عهدی که بست
خود تو بشکستی درست او بر سر میثاق بود
از حجاز آن ترک شهر آشوب چون شد در عراق
یافت هر، شور و نوا، در پرده عشاق بود
حرف حق زد، دوش «حاجب » صوفئی از خانقاه
پاسخش تا صبحدم با زهره و مطراق بود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
یار آنقدر، به حسن بنازید و ناز کرد
کش روزگار هستی خود را نیاز کرد
با حقه بازیش فلک حقه باز باخت
باید قمار با فلک حقه باز کرد
زاهد ز کعبه رخت به دیر مغان کشید
تبدیل بر حقیقت مطلق مجاز کرد
گر مسجد است میکده و قبله خم می
باید به هفت وقت به مستی نماز کرد
زاهد بیا، به مسجد و میخوارگان ببین
کاین خانه را خدا ز، ریا بی نیاز کرد
تا این سرای را، در رحمت نمود باز
درهای کذب و نکبت و زحمت فراز کرد
دانست عشق من ذهب خالصم به عهد
چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد
کوتاه پای ظلم و دراز است دست عدل
باید نشست راحت و پائی دراز کرد
دهر مشعبد فلک حقه باز، را
حق دست بست و بسته ارباب راز کرد
جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد
آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد
«حاجب » بگوی مردم آزاده را خدای
ممتاز کرد و قابل هر امتیاز کرد
کش روزگار هستی خود را نیاز کرد
با حقه بازیش فلک حقه باز باخت
باید قمار با فلک حقه باز کرد
زاهد ز کعبه رخت به دیر مغان کشید
تبدیل بر حقیقت مطلق مجاز کرد
گر مسجد است میکده و قبله خم می
باید به هفت وقت به مستی نماز کرد
زاهد بیا، به مسجد و میخوارگان ببین
کاین خانه را خدا ز، ریا بی نیاز کرد
تا این سرای را، در رحمت نمود باز
درهای کذب و نکبت و زحمت فراز کرد
دانست عشق من ذهب خالصم به عهد
چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد
کوتاه پای ظلم و دراز است دست عدل
باید نشست راحت و پائی دراز کرد
دهر مشعبد فلک حقه باز، را
حق دست بست و بسته ارباب راز کرد
جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد
آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد
«حاجب » بگوی مردم آزاده را خدای
ممتاز کرد و قابل هر امتیاز کرد