عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
حکایت
بـا جـاهــلـی و فــلـســفــی افـتـاد خـلافــی
چـونـانـکـه بس افـتـد بـه سـر لـفـظ کــرانـه
هـر مشـکل کـان بـود بـر آن کـرد جـوابـی
مــرد از ره تـعـلـیـم و نـه عـلـم بـچـگـانـه
در کـارش آورد دل از بـس شــفــقــت بـرد
بــر راهـــش افــکـنــد هـم از روی نـشــانـه
خنـدیـد بـه سخریـه بـر او جـاهـل و گفـتـش:
هر حرف که گوئی همه یاوه است و ترانـه
در خـاطـرش افـتـاد از او مـرد کـه پـرســد:
تـو مـنـطـق خـوانـدسـتـی بیـش و کـم یا نـه؟
زیـن مبحـث حرفـی ز کسـی هـیـچ شنـیـدی
یا آنـکه ترا مقـصـد حـرف است و بهـانـه؟
رو بـر ســـوی خــانـه بـبـرد کــور اگـر او
بـر عــادت پـیـشـیـن بـشـنـاســد ره خــانـه
جوشیـد بر او جاهل: کـایـن ژاژ چه خائی؟
بـخـشــیـد بـر او مـرد زهــی مـنـطـقــیــانـه
گویـند: که بهتر ز خموشی نه جوابی است
بـا آنـکـه نـه بـا مـعـرفــتـش هـسـت مـیـانـه
ما را گـنـهی نیسـت به جـز ره کـه نمـودیم
پیـداسـت وگـر نـیـسـت در ایـن راه کـرانـه
1330
چـونـانـکـه بس افـتـد بـه سـر لـفـظ کــرانـه
هـر مشـکل کـان بـود بـر آن کـرد جـوابـی
مــرد از ره تـعـلـیـم و نـه عـلـم بـچـگـانـه
در کـارش آورد دل از بـس شــفــقــت بـرد
بــر راهـــش افــکـنــد هـم از روی نـشــانـه
خنـدیـد بـه سخریـه بـر او جـاهـل و گفـتـش:
هر حرف که گوئی همه یاوه است و ترانـه
در خـاطـرش افـتـاد از او مـرد کـه پـرســد:
تـو مـنـطـق خـوانـدسـتـی بیـش و کـم یا نـه؟
زیـن مبحـث حرفـی ز کسـی هـیـچ شنـیـدی
یا آنـکه ترا مقـصـد حـرف است و بهـانـه؟
رو بـر ســـوی خــانـه بـبـرد کــور اگـر او
بـر عــادت پـیـشـیـن بـشـنـاســد ره خــانـه
جوشیـد بر او جاهل: کـایـن ژاژ چه خائی؟
بـخـشــیـد بـر او مـرد زهــی مـنـطـقــیــانـه
گویـند: که بهتر ز خموشی نه جوابی است
بـا آنـکـه نـه بـا مـعـرفــتـش هـسـت مـیـانـه
ما را گـنـهی نیسـت به جـز ره کـه نمـودیم
پیـداسـت وگـر نـیـسـت در ایـن راه کـرانـه
1330
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آهنگر
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»
زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...
بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.
او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!
1331
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»
زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...
بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.
او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!
1331
احمد شاملو : آیدا،درخت، خنجر و خاطره
رود قصیدهی بامدادی را...
رود
قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز میشود.
و اکنون سپیدهدمی که شعلهی چراغ مرا
در طاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکان بومیی رنگ را
در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع میشود.
□
اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوهای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای میکند
هم از آنگونه
که خدای
بنده را.
همهی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقرهی انگشتانت میسوزد
و زلالیی چشمهساران
از باران و خورشید تو سیراب میشود.
□
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهای بیهوده میخوانید.-
چراکه ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
□
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غرهای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزیی تو میوهی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتشبیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست،
پیروزیی عشق نصیب تو باد!
□
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز میشود.
و اکنون سپیدهدمی که شعلهی چراغ مرا
در طاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکان بومیی رنگ را
در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع میشود.
□
اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوهای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای میکند
هم از آنگونه
که خدای
بنده را.
همهی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقرهی انگشتانت میسوزد
و زلالیی چشمهساران
از باران و خورشید تو سیراب میشود.
□
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانهای بیهوده میخوانید.-
چراکه ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
□
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غرهای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزیی تو میوهی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتشبیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست،
پیروزیی عشق نصیب تو باد!
□
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
احمد شاملو : هوای تازه
در رزم زندگی
در زیرِ تاقِ عرش، بر سفرهی زمین
در نور و در ظلام
در هایوهوی و شیونِ دیوانهوارِ باد
در چوبههای دار
در کوه و دشت و سبزه
در لُجِّههای ژرف، تالابهای تار
در تیک و تاکِ ساعت
در دامِ دشمنان
در پردهها و رنگها، ویرانههای شهر
در زوزهی سگان
در خون و خشم و لذت
در بیغمی و غم
در بوسه و کنار، یا در سیاهچال
در شادی و الم
در بزم و رزم، خنده و ماتم، فراز و شیب
در برکههای خون
در منجلابِ یأس
در چنبرِ فریب
در لالههای سُرخ
در ریگزارِ داغ
در آب و سنگ و سبزه و دریا و دشت و رود
در چشم و در لبانِ زنانِ سیاهموی
در بود
در نبود،
هر جا که گشته است نهان ترس و حرص و رقص
هر جا که مرگ هست
هر جا که رنج میبَرَد انسان ز روز و شب
هر جا که بختِ سرکش فریاد میکشد
هر جا که درد روی کند سوی آدمی
هر جا که زندگی طلبد زنده را به رزم،
بیرون کش از نیام
از زور و ناتوانی خود هر دو ساخته
تیغی دو دَم!
ملهم از «لوک دوکن»
۱۳۲۷
در نور و در ظلام
در هایوهوی و شیونِ دیوانهوارِ باد
در چوبههای دار
در کوه و دشت و سبزه
در لُجِّههای ژرف، تالابهای تار
در تیک و تاکِ ساعت
در دامِ دشمنان
در پردهها و رنگها، ویرانههای شهر
در زوزهی سگان
در خون و خشم و لذت
در بیغمی و غم
در بوسه و کنار، یا در سیاهچال
در شادی و الم
در بزم و رزم، خنده و ماتم، فراز و شیب
در برکههای خون
در منجلابِ یأس
در چنبرِ فریب
در لالههای سُرخ
در ریگزارِ داغ
در آب و سنگ و سبزه و دریا و دشت و رود
در چشم و در لبانِ زنانِ سیاهموی
در بود
در نبود،
هر جا که گشته است نهان ترس و حرص و رقص
هر جا که مرگ هست
هر جا که رنج میبَرَد انسان ز روز و شب
هر جا که بختِ سرکش فریاد میکشد
هر جا که درد روی کند سوی آدمی
هر جا که زندگی طلبد زنده را به رزم،
بیرون کش از نیام
از زور و ناتوانی خود هر دو ساخته
تیغی دو دَم!
ملهم از «لوک دوکن»
۱۳۲۷
احمد شاملو : هوای تازه
دیوارها
دیوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بیحیائییِ همه خطهاش
با هرچهاش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویههایش سیاه و تُند،
در گوشهایِ چشم
گویایِ بیگناهیِ خویش است...
دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینههایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر میشود...
دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهاییش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با نالههایِ زار
شلاقها به هیبتِ دیوار میزند
و برگهایِ خشک و مگسهایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه میکشد
همراه میبرد...
□
عزمِ جدال دارد دیوار
همچنین
با مورهایِ باران
با باختهایِ شوم.
اما خورشید
همواره قدرت است، تواناییست!
□
بر بامهایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، دادهست اشارتی؛
کردهست فاش ازاینسان
با هر اشارهاش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»
او با شتاب میگذرد از شکافِ بام
میگوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآنگه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش میگذرد آن شتابجوی.
□
اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفیست در سکوت!
او میتواند آیا
معتاد شد به دیدهیِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟
دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بیهیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتیست].
لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمیپذیرد؟
□
دیوارها
بد منظرند!
در بیست، در هزار
این راهها که پای در آن میکشیم ما،
دیوارها میآیند
همراه
پابهپا
دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!
دیوارهایِ بایر، چندانکه هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسهها همهشان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمیگوید!
□
کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایههایِ شادییِ فردا بگسترد؟
با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟
و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار میکنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدیست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار میکنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!
□
یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمینشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنیست
میپرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!
ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
۱۳۲۸
با بیحیائییِ همه خطهاش
با هرچهاش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویههایش سیاه و تُند،
در گوشهایِ چشم
گویایِ بیگناهیِ خویش است...
دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینههایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر میشود...
دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهاییش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با نالههایِ زار
شلاقها به هیبتِ دیوار میزند
و برگهایِ خشک و مگسهایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه میکشد
همراه میبرد...
□
عزمِ جدال دارد دیوار
همچنین
با مورهایِ باران
با باختهایِ شوم.
اما خورشید
همواره قدرت است، تواناییست!
□
بر بامهایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، دادهست اشارتی؛
کردهست فاش ازاینسان
با هر اشارهاش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»
او با شتاب میگذرد از شکافِ بام
میگوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآنگه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش میگذرد آن شتابجوی.
□
اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفیست در سکوت!
او میتواند آیا
معتاد شد به دیدهیِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟
دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بیهیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتیست].
لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمیپذیرد؟
□
دیوارها
بد منظرند!
در بیست، در هزار
این راهها که پای در آن میکشیم ما،
دیوارها میآیند
همراه
پابهپا
دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!
دیوارهایِ بایر، چندانکه هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسهها همهشان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمیگوید!
□
کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایههایِ شادییِ فردا بگسترد؟
با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟
و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار میکنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدیست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار میکنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!
□
یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمینشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنیست
میپرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!
ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
۱۳۲۸
احمد شاملو : هوای تازه
شعر ناتمام
سالم از سی رفت و، غلتکسان دَوَم
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من کهام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز راه و جز پا توأمان؟
من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من کهام جز نرمی و سختی بههم؟
من کهام جز زندگانی، جز عدم؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریشریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بیجوابی بودهام
طرحِ وهماندودِ خوابی بودهام.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من کهام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز راه و جز پا توأمان؟
من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من کهام جز نرمی و سختی بههم؟
من کهام جز زندگانی، جز عدم؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریشریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بیجوابی بودهام
طرحِ وهماندودِ خوابی بودهام.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
لعنت
در تمامِ شب چراغی نیست.
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.
ای خداوندانِ خوفانگیزِ شبپیمانِ ظلمتدوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلمآیین،
تا نه این شبهایِ بیپایانِ جاویدانِ افسونپایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین، ــ
ظلمتآبادِ بهشتِ گندِتان را، در به رویِ من
بازنگشایید!
□
در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.
چون شبانِ بیستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانم در دهان بستهست.
راهِ من پیداست.
پایِ من خستهست.
پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرودِ کهنهیِ فتحی قدیمی را.
با تنِ بشکستهاش،
تنها
زخمِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:
اشک، میجوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛
خشمِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.
در شبِ بیصبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود میزند فریاد:
«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ دشت
نیست یک فریاد...
ای خداوندانِ ظلمتشاد!
از بهشتِ گندِتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ این فردوسِ ظلمآیین!
باد تا شبهایِ افسونمایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین!»
۱۳۳۵
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.
ای خداوندانِ خوفانگیزِ شبپیمانِ ظلمتدوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلمآیین،
تا نه این شبهایِ بیپایانِ جاویدانِ افسونپایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین، ــ
ظلمتآبادِ بهشتِ گندِتان را، در به رویِ من
بازنگشایید!
□
در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.
چون شبانِ بیستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه میسوزم من، از نخوت زبانم در دهان بستهست.
راهِ من پیداست.
پایِ من خستهست.
پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرودِ کهنهیِ فتحی قدیمی را.
با تنِ بشکستهاش،
تنها
زخمِ پُردردی به جا ماندهست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:
اشک، میجوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛
خشمِ خونین، اشک میخشکاندش در چشم.
در شبِ بیصبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود میزند فریاد:
«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ دشت
نیست یک فریاد...
ای خداوندانِ ظلمتشاد!
از بهشتِ گندِتان، ما را
جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
در رواقِ هر شکنجهگاهِ این فردوسِ ظلمآیین!
باد تا شبهایِ افسونمایهتان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین!»
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
عشق عمومی
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
۱۳۳۴
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
دیگر تنها نیستم
بر شانهیِ من کبوتریست که از دهانِ تو آب میخورد
بر شانهیِ من کبوتریست که گلوی مرا تازه میکند.
بر شانهیِ من کبوتریست باوقار و خوب
که با من از روشنی سخن میگوید
و از انسان ــ که ربالنوعِ همه خداهاست.
من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم.
□
در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخندی زد.
آدمها همتلاشِ حقیقتند
آدمها همزادِ ابدیتند
من با ابدیت بیگانه نیستم.
□
زندگی از زیرِ سنگچینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود میخواند
در چشمِ عروسکهای مسخ، شبچراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچههایش را بازمییابد.
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بیجواب نمانده است.
به صداهای دور گوش میدهم از دور به صدای من گوش میدهند
من زندهام
فریادِ من بیجواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است.
□
مرغِ صداطلاییِ من در شاخ و برگِ خانهی توست
نازنین! جامهی خوبت را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال میگیرم
من شعر را از حقیقتِ پیشانیِ تو درمییابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خویشاوندِ همه خداهاست
با تو من دیگر در سحرِ رؤیاهایم تنها نیستم.
۱۳۳۴
بر شانهیِ من کبوتریست که گلوی مرا تازه میکند.
بر شانهیِ من کبوتریست باوقار و خوب
که با من از روشنی سخن میگوید
و از انسان ــ که ربالنوعِ همه خداهاست.
من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم.
□
در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخندی زد.
آدمها همتلاشِ حقیقتند
آدمها همزادِ ابدیتند
من با ابدیت بیگانه نیستم.
□
زندگی از زیرِ سنگچینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود میخواند
در چشمِ عروسکهای مسخ، شبچراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچههایش را بازمییابد.
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بیجواب نمانده است.
به صداهای دور گوش میدهم از دور به صدای من گوش میدهند
من زندهام
فریادِ من بیجواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است.
□
مرغِ صداطلاییِ من در شاخ و برگِ خانهی توست
نازنین! جامهی خوبت را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال میگیرم
من شعر را از حقیقتِ پیشانیِ تو درمییابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خویشاوندِ همه خداهاست
با تو من دیگر در سحرِ رؤیاهایم تنها نیستم.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
سرچشمه
در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.
□
تو را صدا کردم
در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.
با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشمها و لبهایت
اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهوارهی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانیام را
بازیافتم.
□
در من شک لانه کرده بود.
دستهای تو چون چشمهیی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم؛
در دامانت که گهوارهی رؤیاهایم بود.
و لبخندِ آن زمانی، به لبهایم برگشت.
با تنت برای تنام لالا گفتی.
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دستهای تو اطمینانبخش بود
□
بدی، تاریکیست
شبها جنایتکارند
ای دلاویزِ من ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بهسانِ روزی بزرگ آواز میخوانم.
□
صدایت میزنم گوش بده قلبم صدایت میزند.
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه میکنم،
از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم
چرا که هر ستاره آفتابیست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست
انسان سرچشمهی دریاهاست.
۱۳۳۴
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.
□
تو را صدا کردم
در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.
با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشمها و لبهایت
اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهوارهی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانیام را
بازیافتم.
□
در من شک لانه کرده بود.
دستهای تو چون چشمهیی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم؛
در دامانت که گهوارهی رؤیاهایم بود.
و لبخندِ آن زمانی، به لبهایم برگشت.
با تنت برای تنام لالا گفتی.
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دستهای تو اطمینانبخش بود
□
بدی، تاریکیست
شبها جنایتکارند
ای دلاویزِ من ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بهسانِ روزی بزرگ آواز میخوانم.
□
صدایت میزنم گوش بده قلبم صدایت میزند.
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه میکنم،
از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم
چرا که هر ستاره آفتابیست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست
انسان سرچشمهی دریاهاست.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
به تو بگویم
دیگر جا نیست
قلبت پُر از اندوه است
آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندگی میکنی
بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُرآبله میکند
پرندگانت همه مردهاند
در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندگی میکنی
آنجا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر میشود.
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمانهایت
بر خاک افتادهاند
چون کودکی
بیپناه و تنها ماندهای
از وحشت میخندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساختهای
از انسانی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم.
□
دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در میآوری.
آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ ــ
انسانهایی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم؟
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.
میترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی میترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
میبری.
۱۳۳۴/۶/۱۹
قلبت پُر از اندوه است
آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندگی میکنی
بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُرآبله میکند
پرندگانت همه مردهاند
در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندگی میکنی
آنجا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر میشود.
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمانهایت
بر خاک افتادهاند
چون کودکی
بیپناه و تنها ماندهای
از وحشت میخندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساختهای
از انسانی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم.
□
دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در میآوری.
آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ ــ
انسانهایی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم؟
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.
میترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی میترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
میبری.
۱۳۳۴/۶/۱۹
احمد شاملو : هوای تازه
شعرِِ ناتمام
خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهادهام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
□
اکنون من در نیمشبانِ عمرِ خویشم
آنجا که ستارهیی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار میکشد...
در نیمشبانِ عمرِ خویشام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیدهدمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.
□
با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند میزند.
با تو یک علف و
همه جنگلها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.
ای آفریدهی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.
دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار میکند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر میدهد...
۱۳۳۵
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
□
اکنون من در نیمشبانِ عمرِ خویشم
آنجا که ستارهیی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار میکشد...
در نیمشبانِ عمرِ خویشام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیدهدمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.
□
با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند میزند.
با تو یک علف و
همه جنگلها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.
ای آفریدهی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.
دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار میکند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر میدهد...
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
سمفونی تاريک
غنچههای یاسِ من امشب شکفته است. و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده، از بویِ یاسها معطر و خوابآور و خیالانگیز شده است.
با عطرِ یاسها که از سینهی شب برمیخیزد، بوسههایی که در سایه ربوده شده و خوشبختیهایی که تنها خوابآلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار میشوند و با سمفونی دلپذیرِ یاس و تاریکی جان میگیرند.
و بویِ تلخِ سروها ــ که ضربهای آهنگِ اندوهزای گورستانیست و به یأسهای بیدار لالای میگوید ــ در سمفونی یاس و تاریکی میچکد و میانِ آسمانِ بیستاره و زمینِ خوابآلود، شبِ لجوج را از معجونِ عشق و مرگ سرشار میکند.
عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعدهی دیداری داشته است... و اینک، دستادست و بالابال بر نسیمِ عبوس و مبهمِ شبانگاه پرسه میزنند.
دلتنگیهای بیهودهی روز در سایههایِ شب دور و محو میشوند و پچپچهشان، چون ضربههایِ گیج و کشدارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش میآید.
و آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی، امشب سرنوشتی شوم و ملکوتی را در آستانهی رؤیاها برابرِ چشمانِ من به رقص میآورد.
□
امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، و مرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بینور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت میکنند...
امشب عطرِ یاسها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگیهای دشوار و سنگینِ روز بازمیستاند...
امشب بوی تلخِ سروها شعلهی عشق و آرزوها را که تازهتازه در دلِ من زبانه میکشد خاموش میکند...
امشب سمفونی تاریکِ یاسها و سروها اندوهِ کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم میآمیزد...
امشب از عشق و مرگ در روحِ من غوغاست...
۱۳۲۶
با عطرِ یاسها که از سینهی شب برمیخیزد، بوسههایی که در سایه ربوده شده و خوشبختیهایی که تنها خوابآلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار میشوند و با سمفونی دلپذیرِ یاس و تاریکی جان میگیرند.
و بویِ تلخِ سروها ــ که ضربهای آهنگِ اندوهزای گورستانیست و به یأسهای بیدار لالای میگوید ــ در سمفونی یاس و تاریکی میچکد و میانِ آسمانِ بیستاره و زمینِ خوابآلود، شبِ لجوج را از معجونِ عشق و مرگ سرشار میکند.
عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعدهی دیداری داشته است... و اینک، دستادست و بالابال بر نسیمِ عبوس و مبهمِ شبانگاه پرسه میزنند.
دلتنگیهای بیهودهی روز در سایههایِ شب دور و محو میشوند و پچپچهشان، چون ضربههایِ گیج و کشدارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش میآید.
و آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی، امشب سرنوشتی شوم و ملکوتی را در آستانهی رؤیاها برابرِ چشمانِ من به رقص میآورد.
□
امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، و مرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بینور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت میکنند...
امشب عطرِ یاسها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگیهای دشوار و سنگینِ روز بازمیستاند...
امشب بوی تلخِ سروها شعلهی عشق و آرزوها را که تازهتازه در دلِ من زبانه میکشد خاموش میکند...
امشب سمفونی تاریکِ یاسها و سروها اندوهِ کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم میآمیزد...
امشب از عشق و مرگ در روحِ من غوغاست...
۱۳۲۶
احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ آخرین انزوا
۱
من فروتن بودهام
و به فروتنی،
از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند،
یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام...
□
پیکری
چهرهیی
دستی
سایهیی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
سایهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سایههای کودک و آتشهای زن؛
سنگها
دوستان
عشقها
دنیاها ــ
سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند!
چرا که من دیرگاهیست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام...
□
نامِ هیچکجا و همهجا
نامِ هیچگاه و همهگاه...
آه که چون سایهیی به زبان میآمدم
بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید
و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم
بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد.
□
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
سایهیی که با پوک سخن میگفت!
□
عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟
□
من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم
من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم.
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی
(این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است.
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سرودهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را بهزیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندانها را درهم شکست!
ــ کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند!
انسان!
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است،
بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
□
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم
حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام!
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالیام.
بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم،
و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است.
عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند...
من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست
من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست...
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم.
۲
تو اجاقِ همهی چشمهساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی.
تو به من دست میزنی و من
در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم.
پیشِ پایِ منتظرم
راهها
چون مُشتِ بستهیی میگشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راهها
به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم.
نوبرگی بر عشقم جوانه میزند
و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد
و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن میکند.
□
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بیتو
بیتو زمینی بیگیا بودم...
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب میرود
و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود
به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم.
رویِ تمی از: ژ.آ. کلانسیه
۱۳۳۱
من فروتن بودهام
و به فروتنی،
از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند،
یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام...
□
پیکری
چهرهیی
دستی
سایهیی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
سایهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سایههای کودک و آتشهای زن؛
سنگها
دوستان
عشقها
دنیاها ــ
سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند!
چرا که من دیرگاهیست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام...
□
نامِ هیچکجا و همهجا
نامِ هیچگاه و همهگاه...
آه که چون سایهیی به زبان میآمدم
بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید
و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم
بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد.
□
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
سایهیی که با پوک سخن میگفت!
□
عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟
□
من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم
من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم.
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی
(این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است.
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سرودهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را بهزیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندانها را درهم شکست!
ــ کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند!
انسان!
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است،
بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
□
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم
حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام!
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالیام.
بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم،
و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است.
عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند...
من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست
من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست...
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم.
۲
تو اجاقِ همهی چشمهساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی.
تو به من دست میزنی و من
در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم.
پیشِ پایِ منتظرم
راهها
چون مُشتِ بستهیی میگشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راهها
به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم.
نوبرگی بر عشقم جوانه میزند
و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد
و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن میکند.
□
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بیتو
بیتو زمینی بیگیا بودم...
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب میرود
و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود
به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم.
رویِ تمی از: ژ.آ. کلانسیه
۱۳۳۱
احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ بزرگ
همه بتهایم را میشکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.
همه بتهایم را میشکنم
ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ
تا راهِ بیپایانِ غزلم،
از سنگفرشِ بتهایی که
در معبدِ ستایشِشان چو عودی در آتش سوختهام،
تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.
□
گرچه انسانی را در خود کشتهام
گرچه انسانی را در خود زادهام
گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختهام،
اما میانِ این هر دو ــ شاخهی جداماندهی من! ــ
میانِ این هر دو
من
لنگرِ پُررفتوآمدِ دردِ تلاشِ بیتوقفِ خویشام.
□
این طرف،
در افقِ خونینِ شکسته،
انسانِ من ایستاده است.
او را میبینم، او را میشناسم:
روحِ نیمهاش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد میکشد:
«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!
مرا نجات بده!»
و آن طرف
در افقِ مهتابیِ ستارهبارانِ رودررو،
زنِ مهتابیِ من...
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعلههایِ بنفشِ درد طلوع میکند:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!
مرا به پیشِ خودت ببر!»
و میانِ این هر دو افق
من ایستادهام
و دردِ سنگینِ این هر دو افق
بر سینهی من میفشارد
□
من از آن روز که نگاهم دوید
و پردههای آبی و زنگاری را شکافت
و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم
که بر صلیبِ روحِ نیمهاش به چارمیخ آویخته است
در افقِ شکستهی خونیناش،
دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من
ــ میانِ مهتاب و ستارهها ــ
چشمهای درشت و دردناکِ روحی
که به دنبالِ نیمهی دیگرِ خود میگردد
شعله میزند.
و اکنون آن زمان دررسیده است
که من به صورتِ دردی جانگزای درآیم؛
دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانی،
آن را ازهمدریده است.
و من اکنون
یکپارچه دردم...
□
در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان
در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.
دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشمهای من شکفت
و دو سکوتِ پُرطنین در گوشوارههای من درخشید:
«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقرهی زندانِ تاریکِ من،
مرا نجات بده!»
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،
سردارِ رؤیاییِ خوابهای سپیدِ من،
مرا به پیشِ خودت ببر!»
□
زنِ افقِ ستارهبارانِ مهتابی به زانو درآمد.
کمرِ پُردردش بر دستهای من لغزید.
موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستانهایش جاری شد.
سایهی لبِ زیرینش بر چانهاش دوید
و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید
تا دو نیمهی روحِشان جذبِ هم گردد.
حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.
روحها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.
سرش به دامنِ انسانِ من بود،
اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:
کمرش چون مار سُرید،
لغزید و گریخت،
در افقِ ستارهبارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:
«ــ سردارِ رؤیاهای نقرهیی، مرا به کنارِ خودت ببر!»
و نالهاش میانِ دو افق سرگردان شد:
«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»
و بر شقیقههای دردناکِ من نشست.
□
میانِ دو افق،
بر سنگفرشِ ملعنت،
راهِ بزرگِ من پاهای مرا میجوید.
و ساکت شوید،
ساکت شوید تا سمْضربههای اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،
با یالهای آتشِ تشویشاش.
به کنار! به کنار!
تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پردههای افقِ ستارهبارانِ رودررو:
تصویرهای دور و نزدیک،
شباهت و بیگانگی،
دوست داشتن و راست گفتن ــ
و نه کینه ورزیدن
و نه فریب دادن...
□
میانِ آرزوهایم خفتهام.
آفتابِ سبز،
تبِ شنها و شورهزارها را در گاهوارهی عظیمِ کوههای یخ میجنباند
و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقهی بابونههای بیابانی بالا میکشد؛
و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه میکند:
خستگیِ وصل، که بهسانِ لحظهی تسلیم، سفید است و شرمانگیز.
□
در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،
مرا در گهوارهی پُردردِ یأسم جنباندند.
و رطوبتِ چشماندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشدهام را
چون حلقهی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بینگاهِ آرزوهایم بستند.
□
راهِ میانِ دو افق
طولانی و بزرگ
سنگلاخ و وحشتانگیز است.
ای راهِ بزرگِ وحشی
که چخماقِ سنگفرشات مدام چون لحظههای میانِ دیروز و فردا
در نبضِ اکنونِ من
با جرقههای ستارهییات دندان میکروجد!
ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده
دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست
که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟
اما رؤیتِ این جامههای کثیف بر اندامِ انسانهای پاک، چه دردانگیز است!
□
و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه میزند.
و چه چیز آیا،
چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی
که سنگینیِ مرا متحمل نمیشود
میخکوبم میکند؟
آیا این همان جهنمِ خداوند است
که در آن جز چشیدنِ دردِ آتشهای گُلانداختهی کیفرهای بیدلیل راهی نیست؟
و کجاست؟
به من بگویید که کجاست
خداوندگارِ دریای گودِ خواهشهای پُرتپشِ هر رگِ من،
که نامش را جاودانه
با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشهی جگرِ چلیدهی خود نقش کردهام؟
و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشهی مردی که امیدی با خود ندارد!
□
میانِ دو پارهی روحِ من هواها و شهرهاست
انسانهاست با تلاشها و خواهشهاشان
دهکدههاست با جویبارها
و رودخانههاست با پلهاشان، ماهیها و قایقهاشان.
میانِ دو پارهی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ
دنیا
من نمیخواهم ببینمش!
تا نمیدانستم
که پارهی دیگرِ این روح کجاست،
رؤیایی خالی بودم:
ـ رؤیایی خالی، بیسر و ته، بیشکل و بینگاه...
و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگفرشِ ظلم خفته است
میبینم که دیگر نیستم،
دیگر هیچ نیستم حتا سایهیی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.
□
شبِ پرستارهی چشمی در آسمانِ خاطرهام طلوع کرده است:
دور شو آفتابِ تاریکِ روز!
دیگر نمیخواهم تو را ببینم،
دیگر نمیخواهم،
نمیخواهم هیچکس را بشناسم!
میانِ همه این انسانها که من دوست داشتهام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کردهام
کدامیک آیا از من انتقام باز میستاند؟
و این اسبِ سیاهِ وحشی
که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ مینوازد با من چه میخواهد بگوید؟
□
در افقِ شکستهی خونینِ این طرف،
انسانِ من ایستاده است و نیمهروحِ جدا شدهاش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد میکشد:
«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبندهی من، نجاتم بده!»
و در افقِ مهتابیِ ستارهبارانِ آن طرف
زنِ رؤیاییِ من. ــ
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعلههای بنفشِ دردی که دود میکند میسوزد:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ رویاییِ خوابهای سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»
و میانِ این هر دو افق
من ایستادهام.
و عشقم قفسیست از پرنده خالی،
افسرده و ملول،
در مسیرِ توفانِ تلاشم،
که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است
و با تکانِ سرسامیِ خاطرهخیزش،
سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزههای مبهمِ دردی کشنده میآکند.
□
اما نیمشبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بستهاند.
و تو آنگاه خواهی دانست،
خونِ سبزِ من!
ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالیست.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرندهی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
ــ خواهی دانست که تنها ماندهای با روحِ خودت
و بیکسیات را دردناکتر خواهی چشید زیرِ دندانِ غمات:
غمی که من میبرم
غمی که من میکشم...
دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جانگزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم
و دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است، بهبود یابد.
دیگر آن زمان گذشته است
و من
جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشتهام.
□
انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم
و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفتوآمدِ دردی بیش نبودم:
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است...
تنها
هنگامی که خاطرهات را میبوسم در مییابم دیریست که مردهام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم. ــ
از پیشانیِ خاطرهی تو
ای یار!
ای شاخهی جدا ماندهی من!
۱۳۳۰
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.
همه بتهایم را میشکنم
ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ
تا راهِ بیپایانِ غزلم،
از سنگفرشِ بتهایی که
در معبدِ ستایشِشان چو عودی در آتش سوختهام،
تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.
□
گرچه انسانی را در خود کشتهام
گرچه انسانی را در خود زادهام
گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختهام،
اما میانِ این هر دو ــ شاخهی جداماندهی من! ــ
میانِ این هر دو
من
لنگرِ پُررفتوآمدِ دردِ تلاشِ بیتوقفِ خویشام.
□
این طرف،
در افقِ خونینِ شکسته،
انسانِ من ایستاده است.
او را میبینم، او را میشناسم:
روحِ نیمهاش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد میکشد:
«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!
مرا نجات بده!»
و آن طرف
در افقِ مهتابیِ ستارهبارانِ رودررو،
زنِ مهتابیِ من...
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعلههایِ بنفشِ درد طلوع میکند:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!
مرا به پیشِ خودت ببر!»
و میانِ این هر دو افق
من ایستادهام
و دردِ سنگینِ این هر دو افق
بر سینهی من میفشارد
□
من از آن روز که نگاهم دوید
و پردههای آبی و زنگاری را شکافت
و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم
که بر صلیبِ روحِ نیمهاش به چارمیخ آویخته است
در افقِ شکستهی خونیناش،
دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من
ــ میانِ مهتاب و ستارهها ــ
چشمهای درشت و دردناکِ روحی
که به دنبالِ نیمهی دیگرِ خود میگردد
شعله میزند.
و اکنون آن زمان دررسیده است
که من به صورتِ دردی جانگزای درآیم؛
دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانی،
آن را ازهمدریده است.
و من اکنون
یکپارچه دردم...
□
در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان
در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.
دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشمهای من شکفت
و دو سکوتِ پُرطنین در گوشوارههای من درخشید:
«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقرهی زندانِ تاریکِ من،
مرا نجات بده!»
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،
سردارِ رؤیاییِ خوابهای سپیدِ من،
مرا به پیشِ خودت ببر!»
□
زنِ افقِ ستارهبارانِ مهتابی به زانو درآمد.
کمرِ پُردردش بر دستهای من لغزید.
موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستانهایش جاری شد.
سایهی لبِ زیرینش بر چانهاش دوید
و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید
تا دو نیمهی روحِشان جذبِ هم گردد.
حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.
روحها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.
سرش به دامنِ انسانِ من بود،
اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:
کمرش چون مار سُرید،
لغزید و گریخت،
در افقِ ستارهبارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:
«ــ سردارِ رؤیاهای نقرهیی، مرا به کنارِ خودت ببر!»
و نالهاش میانِ دو افق سرگردان شد:
«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»
و بر شقیقههای دردناکِ من نشست.
□
میانِ دو افق،
بر سنگفرشِ ملعنت،
راهِ بزرگِ من پاهای مرا میجوید.
و ساکت شوید،
ساکت شوید تا سمْضربههای اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،
با یالهای آتشِ تشویشاش.
به کنار! به کنار!
تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پردههای افقِ ستارهبارانِ رودررو:
تصویرهای دور و نزدیک،
شباهت و بیگانگی،
دوست داشتن و راست گفتن ــ
و نه کینه ورزیدن
و نه فریب دادن...
□
میانِ آرزوهایم خفتهام.
آفتابِ سبز،
تبِ شنها و شورهزارها را در گاهوارهی عظیمِ کوههای یخ میجنباند
و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقهی بابونههای بیابانی بالا میکشد؛
و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه میکند:
خستگیِ وصل، که بهسانِ لحظهی تسلیم، سفید است و شرمانگیز.
□
در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،
مرا در گهوارهی پُردردِ یأسم جنباندند.
و رطوبتِ چشماندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشدهام را
چون حلقهی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بینگاهِ آرزوهایم بستند.
□
راهِ میانِ دو افق
طولانی و بزرگ
سنگلاخ و وحشتانگیز است.
ای راهِ بزرگِ وحشی
که چخماقِ سنگفرشات مدام چون لحظههای میانِ دیروز و فردا
در نبضِ اکنونِ من
با جرقههای ستارهییات دندان میکروجد!
ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده
دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست
که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟
اما رؤیتِ این جامههای کثیف بر اندامِ انسانهای پاک، چه دردانگیز است!
□
و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه میزند.
و چه چیز آیا،
چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی
که سنگینیِ مرا متحمل نمیشود
میخکوبم میکند؟
آیا این همان جهنمِ خداوند است
که در آن جز چشیدنِ دردِ آتشهای گُلانداختهی کیفرهای بیدلیل راهی نیست؟
و کجاست؟
به من بگویید که کجاست
خداوندگارِ دریای گودِ خواهشهای پُرتپشِ هر رگِ من،
که نامش را جاودانه
با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشهی جگرِ چلیدهی خود نقش کردهام؟
و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشهی مردی که امیدی با خود ندارد!
□
میانِ دو پارهی روحِ من هواها و شهرهاست
انسانهاست با تلاشها و خواهشهاشان
دهکدههاست با جویبارها
و رودخانههاست با پلهاشان، ماهیها و قایقهاشان.
میانِ دو پارهی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ
دنیا
من نمیخواهم ببینمش!
تا نمیدانستم
که پارهی دیگرِ این روح کجاست،
رؤیایی خالی بودم:
ـ رؤیایی خالی، بیسر و ته، بیشکل و بینگاه...
و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگفرشِ ظلم خفته است
میبینم که دیگر نیستم،
دیگر هیچ نیستم حتا سایهیی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.
□
شبِ پرستارهی چشمی در آسمانِ خاطرهام طلوع کرده است:
دور شو آفتابِ تاریکِ روز!
دیگر نمیخواهم تو را ببینم،
دیگر نمیخواهم،
نمیخواهم هیچکس را بشناسم!
میانِ همه این انسانها که من دوست داشتهام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کردهام
کدامیک آیا از من انتقام باز میستاند؟
و این اسبِ سیاهِ وحشی
که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ مینوازد با من چه میخواهد بگوید؟
□
در افقِ شکستهی خونینِ این طرف،
انسانِ من ایستاده است و نیمهروحِ جدا شدهاش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد میکشد:
«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبندهی من، نجاتم بده!»
و در افقِ مهتابیِ ستارهبارانِ آن طرف
زنِ رؤیاییِ من. ــ
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعلههای بنفشِ دردی که دود میکند میسوزد:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ رویاییِ خوابهای سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»
و میانِ این هر دو افق
من ایستادهام.
و عشقم قفسیست از پرنده خالی،
افسرده و ملول،
در مسیرِ توفانِ تلاشم،
که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است
و با تکانِ سرسامیِ خاطرهخیزش،
سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزههای مبهمِ دردی کشنده میآکند.
□
اما نیمشبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بستهاند.
و تو آنگاه خواهی دانست،
خونِ سبزِ من!
ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالیست.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرندهی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
ــ خواهی دانست که تنها ماندهای با روحِ خودت
و بیکسیات را دردناکتر خواهی چشید زیرِ دندانِ غمات:
غمی که من میبرم
غمی که من میکشم...
دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جانگزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم
و دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است، بهبود یابد.
دیگر آن زمان گذشته است
و من
جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشتهام.
□
انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم
و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفتوآمدِ دردی بیش نبودم:
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است...
تنها
هنگامی که خاطرهات را میبوسم در مییابم دیریست که مردهام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم. ــ
از پیشانیِ خاطرهی تو
ای یار!
ای شاخهی جدا ماندهی من!
۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
تنها...
اکنون مرا به قربانگاه میبرند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشستهاید
و در شماره، حماقتهایِتان از گناهانِ نکردهی من افزونتر است!
ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بیانجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوفانگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابهیی گوارا سرکشند.
چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت میکنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دستهایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانیِتان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سیزیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومتهی نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بیسرنوشت را سفرهیی گستردهام
غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.
نیشِ نیزهیی بر پارهی جگرم، از بوسهی لبانِ شما مستیبخشتر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز بهناراستی نشنیدم.
و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِتان صفابخشتر
بدان خاطر که هیچگاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به بردهی خود نبود...
از مردانِ شما آدمکشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایلترم.
من از خداوندی که درهای بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوشترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دخترانِ دستناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومتهی نامُرادم
که کلاغانِ بیسرنوشت را از جگرِ خسته سفرهیی جاودان گستردهام.
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشستهاید
به تماشای قربانیِ بیگانهیی که منم ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.
۱۳۳۵
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشستهاید
و در شماره، حماقتهایِتان از گناهانِ نکردهی من افزونتر است!
ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بیانجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوفانگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابهیی گوارا سرکشند.
چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت میکنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دستهایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانیِتان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است...
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سیزیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومتهی نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بیسرنوشت را سفرهیی گستردهام
غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.
نیشِ نیزهیی بر پارهی جگرم، از بوسهی لبانِ شما مستیبخشتر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز بهناراستی نشنیدم.
و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِتان صفابخشتر
بدان خاطر که هیچگاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به بردهی خود نبود...
از مردانِ شما آدمکشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایلترم.
من از خداوندی که درهای بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوشترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دخترانِ دستناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومتهی نامُرادم
که کلاغانِ بیسرنوشت را از جگرِ خسته سفرهیی جاودان گستردهام.
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشستهاید
به تماشای قربانیِ بیگانهیی که منم ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.
۱۳۳۵
احمد شاملو : باغ آینه
شبگیر
برای ادیب خوانساری و سِحرِ صدایش
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمهاش وای، آبخوردش جوی خون.
دانهاش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهوارهی جنبانِ شک.
لانه میجنبد وز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش میخراشد جانِ مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی میزند در قعرِ آن
گاه وایی میکشد از سوزِ جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریایم کشانَد بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بیپایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رَستم نی ز غم
وین میان خوش دستوپایی میزنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نهش غمِ جان است و نهش پروای نام
میزند وایی به ظلمت، والسلام.
۱۳۳۸
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمهاش وای، آبخوردش جوی خون.
دانهاش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهوارهی جنبانِ شک.
لانه میجنبد وز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش میخراشد جانِ مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی میزند در قعرِ آن
گاه وایی میکشد از سوزِ جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریایم کشانَد بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بیپایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رَستم نی ز غم
وین میان خوش دستوپایی میزنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نهش غمِ جان است و نهش پروای نام
میزند وایی به ظلمت، والسلام.
۱۳۳۸
احمد شاملو : باغ آینه
فقر
احمد شاملو : باغ آینه
زن خفته
احمد شاملو : باغ آینه
تاشک
بُنبستِ سربهزیر
تا ابدیت گسترده است
دیوارِ سنگ
از دسترسِ لمس به دور است.
در میدانی که در آن
خوانچه و تابوت
بیمعارض میگذرد
لبخنده و اشک را
مجالِ تأملی نیست.
□
خانهها در معبرِ بادِ نااستوار
استوارند،
درخت، در گذرگاهِ بادِ شوخ وقار میفروشد.
«ــ درخت، برادرِ من!
اینک
تبردار از کورهراهِ پُرسنگ به زیر میآید!»
«ــ ای مسافر، همدردِ من!
به سرمنزلِ یقین اگر فرود آمدهای
دیگر تو را تا به سرمنزلِ شک
جز پرتگاهی ناگزیر
در پیش نیست!»
□
خانهها در معبرِ بادِ استوار
نااستوارند،
درخت، در معبرِ بادِ جدی
عشوه میفروشد...
۱۳۳۸
تا ابدیت گسترده است
دیوارِ سنگ
از دسترسِ لمس به دور است.
در میدانی که در آن
خوانچه و تابوت
بیمعارض میگذرد
لبخنده و اشک را
مجالِ تأملی نیست.
□
خانهها در معبرِ بادِ نااستوار
استوارند،
درخت، در گذرگاهِ بادِ شوخ وقار میفروشد.
«ــ درخت، برادرِ من!
اینک
تبردار از کورهراهِ پُرسنگ به زیر میآید!»
«ــ ای مسافر، همدردِ من!
به سرمنزلِ یقین اگر فرود آمدهای
دیگر تو را تا به سرمنزلِ شک
جز پرتگاهی ناگزیر
در پیش نیست!»
□
خانهها در معبرِ بادِ استوار
نااستوارند،
درخت، در معبرِ بادِ جدی
عشوه میفروشد...
۱۳۳۸