عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : از خاموشی
رنج
من نمی دانم
ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ــ
که چرا انسان، این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش :
- چیزی از معجزه آن سو تر -
ره نبرده ست به اعجاز محبت ،
چه دلیلی دارد؟
*

چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند ،
چه شگفتی هایی پنهان است !
*

من بر آنم که در این دنیا
خوب بودن - به خدا - سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان،
تا این حد،
با خوبی
بیگانه است.
و همین درد مرا سخت می آزارد !
فریدون مشیری : از خاموشی
بیا ز سنگ بپرسیم!
درون آینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم،
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند!
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است!
نگاه کن،
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر،
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است!
*
به قصه های غریبانه ام ببخشایید!
که من ــ که سنگ صبورم ــ
نه سنگم و نه صبور!
دلی که می شود از غصه تنگ، می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد!
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم!
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد.
*
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
ازآن که عاقبتِ کارِ جام با سنگ است!
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان، همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند؟
درون آینه ها در پی چه می گردی؟
فریدون مشیری : از خاموشی
دور
من پا به پای موکب خورشید
یک روز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است
وین راه شرق و غرب، چه کوتاه!
تنها دو روز راه
میان زمین و ماه
اما، من و تو دور...
آن گونه دورِ دور،
که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدگر نرساند
ز هیچ راه،
آه!
فریدون مشیری : آه، باران
همیشه با تو
معنای زنده بودن من، با تو بودن است.
نزدیک، دور
سیر، گرسنه
رها، اسیر
دلتنگ، شاد
آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد!
مفهوم مرگِ من
در راه سرفرازی تو، در کنار تو
مفهوم زندگی‌ است.

معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.
فریدون مشیری : آه، باران
نمی خواهم بمیرم
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان،
روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟

*

فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

*

اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
تنم در تار و پودِ عشقِ انسان های خوبِ نازنین بسته ست.
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب ...
پیوسته است.

مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدنِ دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.

جهان بیمار و رنجور است.
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.
*

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم

خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیشِ پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردایی، چه دنیایی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
فریدون مشیری : از دیار آتشی
نقش
نقش پایی مانده بود از من، به ساحل، چند جا
ناگهان، شد محو،
با فریادِ موجی سینه سا!
آنکه یک دم، بر وجود من، گواهی داده بود؛
از سرِ انکار، می پرسید: کو؟ کی؟
کِی؟ کجا؟

ساعتی بر موج و برآن جای پا حیران شدم
از زبانِ بی زبانان می شنیدم نکته ها:

این جهان: دریا،
زمان: چون موج،
ما: مانند نقش،
لحظه ایی مهمانِ ای هستی دِهِ هستی رُبا!
*
یا سبک پروازتراز نقش، مانند حباب،
برتلاطم های این دریای بی پایان رها

لحظه ایی هستیم سرگرم تماشا ناگهان،
یک قدم آن سوی تر، پیوسته با باد هوا!
*
باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست.
فرقِ بسیارست بین نقش ما، با نقش پا.

فرقِ بسیارست بین جانِ انسان و حباب
هر دو بربادند، اما کارشان از هم جدا؛

مردمانی جانِ خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانِ شان در تارپود جانِ ما!

مردمانی رنگِ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!
*
هر که بر لوحِ جهان نقشی نیفزاید ز خویش،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا

نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جانِ خود جهان هم جاودان دارد تو را!
فریدون مشیری : از دیار آتشی
گرگ
گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور و بازو چارهء این گرگ نیست
صاحبِ اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجورِ پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگِ خود اسیر
هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
آنکه با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست!
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گرکه باشی همچو شیر
ناتوانی در مصافِ گرگ پیر
مردمان گر یکدیگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان است این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند،
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
فریدون مشیری : از دیار آتشی
دست هامان نرسیده ست به هم ...
از دل و دیده،گرامی تر هم
آیا هست؟
ــ دست،
آری، ز دل و دیده گرامی تر:
دست!
*
زین همه گوهرِ پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.

هرچه حاصل کنی از دنیا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
*
شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
*
در فروبسته ترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
ــ هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور،
دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
*
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
*
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،

لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمیِ مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
*
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکرِ غم خورد از پرچم دست تو شکست!
*
دست، گنجینه ء مهر و هنر است:
خواه بر پردهءساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهرهء نقش،
خواه بر دنده ء چرخ
خواه بر دسته ء داس،

خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
*
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخیِ غم های دگر دست به هم!

بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!
فریدون مشیری : از دیار آتشی
با عشق
به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق.
صفای روی تو، تقدیم می کنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه،
همیشه گرمم همواره روشنم با عشق.
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد،
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق.
به دست بسته ام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم: با عشق
فریدون مشیری : با پنج سخن سرا
حافظ
روحِ رویاییِ عشق،
از برِ چرخ بلند،
جلوه‌ای کرد و گذشت؛
شور در عالمِ هستی افکند.
*
شوق، در قلب زمان موج‌زنان،
جان ذرات جهان در هیجان،
ماه و خورشید، دو چشم نگران،
ناگهان از دل دریای وجود،
«گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود»
به جهان چهره نمود!

پرتو طبع بلندش «ز تجلی دم زد»
هر چه معیار سخن بر هم زد
تا «گشود از رخ اندیشه نقاب»،
هر چه جز عشق فروشست به آب!
شعر شیرینش، »آتش به همه عالم زد!»
می‌چکد از سخنش آب حیات،
نه غزل، «شاخه نبات»!
*

چشم جان‌بین به کف آورده‌ام، از چهره‌ء دوست!
دیدنِ جان تو در چهرهٔ شعر تو نکوست.
این چه شعر است که صد میکده مستی با اوست!
مستِ مستم کن، از این باده به پیغامی چند.
زان همه «گمشدگان لب دریا»
به یقین «خامی چند»
«کس بدان مقصد عالی نتوانست رسید»
«هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند».
مگرم همت و عشق تو بیاموزد راه.
نه تو خود گفتی و شعر تو بر این گفته گواه:
«بر سرِ تربتِ ما چون گذری همت خواه؟!»
*
حافظ از «مادر گیتی» به «چه طالع زاده است»؟
طایر گلشن قدس.
«اندر این دامگه حادثه چون افتاده ست»؟

من در این آینه‌ء غیب‌نما می‌نگرم.
خود از طالع فرخنده نشانی داده است:
«رهرو منزل عشقیم و ز سر حدِّ عدم،
تا به اقلیم و جود این هم راه آمده‌ایم»

نه همین مقصد خود را ز عدم تا به وجود؛
نقش مقصود همه هستی را،
ز ازل تا به ابد،
عشق می‌پندارد.
« آری، آری، سخن عشق نشانی دارد»
«رهرو منزل عشق
فاش گوید که ز مادر به چه طالع زادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم!»
*

ای خوشا دولت پاینده‌ء این بنده‌ء عشق،
که همه عمر بود بر سر او فرّ همای
«خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای»

بندهء عشق بود همدم خوبان جهان:
«شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان»

بنده‌ء عشق چه دانی که چه ها می‌بیند:
«در خرابات مُغان نورِ خدا می‌بیند»

بندهء عشق، چنان طرح محبت ریزد؛
«کز سر خواجگی کون و مکان برخیزد»!

باده بخشند به او، با چه جلال و جبروت،
«ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت»!

بنده‌ء عشق، ندارد به جهان سودایی،
«ز خدا می طلبد: “صحبت روشن رایی»!
*

آنک! آن شاعرِ آزادهٔ آزاده پرست،
عاشق شادی و زیبایی و مهر،

که «وضو ساخته از چشمه عشق»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست،
چون سلیمانِ جهان است، ولی بتاد به دست!
تاجی از «سلطنت فقر» به سر،
«کاغذین جامه‌ء» آغشته به خونش در بر،
تشنه‌ء صحبت پیر،
«گر ز مسجد به خرابات رود خرده مگیر»!

همچو جامش، لب اگر خندان است؛
دل پر خونش اندوه عمیقی دارد.
بانگ بر می‌دارد:

ــ «عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!»
«که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت.»

«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش»
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»

«نه من از پرده‌ء تقوا به برون افتادم و بس،»
«پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت!»
«سر تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده‌ها»
«مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت!»
*

یک سخن دارد اگر صد گونه بیان،
همه رویِ سخنش با انسان:
«کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز»
«تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان! »
*

گُل، به یک هفته، فرو می‌ریزد،
سنگ، می‌فرساید.
آدمی، می‌میرد.
نام را گردش ایّام، مدام،
زیر خاکستر خاموشِ فراموشی
می‌پوشاند.

شعر حافظ اما،
هر چه زمان می‌گذرد
تازه‌تر،
باطراوت‌تر،
گویاتر
روح‌افزاتر،
رونق و لطف دگر می‌گیرد!
*
لحظه‌هایی است، که انسان، خسته‌ست.
خواه از دنیا،
از زندگی،
از مردم
گاه حتی از خویش!

نشود خوش‌دل با هیچ زبان،
نشود سرخوش با هیچ نوا،
نکند رغبت بر هیچ کتاب،

نه رسد باده به دادرسی،
نه برد راه به دوست،
راست، گویی همه غم‌های جهان در دل اوست!
چه کند آن که به او این همه بیداد رسد؟

باز هم حافظ شیرین سخن است،
که به فریاد رسد!
جز حریمش نبود هیچ پناه،
نیکبخت آن که بدو یابد راه
چاره‌سازی است به هر درد، که مرهم با اوست.
به خدا همتِ پاکان دو عالم با اوست.

ای همه اهل جهان،
ای همه اهل سخن،
آیا این معجزه نیست؟
*
کس بدان گونه که باید نتواند دانست،
این پیام‌آورِ عشق،
چه هنرها کرده‌ست.

به فضا درنگرید!
آسمان را
«که ز خمخانهٔ حافظ قدحی آورده‌ست »۱
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
عشق
عشق، هر جا رو کند آنجا خوش است.
گر به دریا افکند دریا خوش است.
گر بسوزاند در آتش، دلکش است.
ای خوشا آن دل، که در این آتش است.
تا ببینی عشق را آیینه‌وار
آتشی از جان خاموشت برآر!
هر چه می‌خواهی، به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سخت‌تر!
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می‌زند در ما و من.
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو، خورشیدوار.
عشق هستی‌زا و روح‌افزا بود
هر چه فرمان می‌دهد زیبا بود. 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
هیچ و باد...
هیچ و باد است جهان؟
گفتی و باور کردی!؟
کاش، یک روز، به اندازه «هیچ»
غم بیهوده نمی‌خوردی!

کاش، یک لحظه، به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر م بردی!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
از صدای سخن عشق
زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
ــ جوان و پیر کدام است
ــ زود و دیر کدام است

اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد

صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آه آن همه خاک
بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد
آن گونه که بر کفش تو ننشیند گرد
فردا که جهان کنیم بدرود به درد
آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آیا
ای طفل بی گناه که راحت نبوده ای
بیست و چهار ساعت ازین بیست و چار سال
گیرم که پیر گردی و در تنگنای دهر
با مردم زمانه بسازی
هزار سال
آیا میان این همه اندوه و درد و رنج
هرگز تفاوتی کند
امسال و پارسال
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
درس معلم
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن

در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
سرود
کلام سرود را
همانند یک سلاح
بیندیش و آنگه به کار بر
که با حرف سربی
بر اندام کاغذ
توانی نوشت گل
و با سرب آتشین
بر اندام آدمی
توانی زدن شرر
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
توضیحات
۱۱ ــ لحظه ها و احساس ــ ۱۳۷۴
.
دل افروزانِ شادی
هدیه دوست
محیط زیست!
ای وای شهریار ... ! ۱ـ اشاره به کوره های آدم سوزی در دوران هیتلر در آلمان ۲ـ«صدای خدا» نام مثنوی بلندی است از شهریار (کلیات، صفحه ۳۹۰) ۳ـ دیوان شهریار(کلیات، ص ۱۸۵) ۴ـمنظومه حیدر بابا – دیوان شهریار(صفحه ۶۵۵) ۵ـ قصیده معروف مسافرت شاعرانه شهریار با مطلع: کجاست تخت سکندر، کجاست افسر دارا/ ازین حدیث بخوانید بی وفایی دنیا(کلیات، ص ۳۱۷) که ضمن آن می گوید: وطن جاست فروهل حکایت وطم من!/ یکی است کیش رها کن حدیث مسلم و ترسا ۶ـ جهان مراست وطن، مذهب من است محبت/چه کافر و چه مسلمان چه آسیا چه اروپا ــ آذرماه ۱۳۶۷
بهارِ خاموش
ابر بی باران
بی خبر
قهر
بیهودگی
سحر
ذرّه ای در نور
لحظه و احساس
از اوج
هر که با ما نیست
مثل باران
بهاری پر از ارغوان
یاد و کنار
عشق
هیچ و باد...
نوایی تازه
در بیشه زار یادها
حرف طرب انگیز
راز نگه دارترین
روح چمن
از صدای سخن عشق
ای جان به لب آمده
ای داد
تا لب ایوان شما
حاصل عشق
ای خفته روزگار
آه آن همه خاک
آیا
آیا برادرانیم
ترنم رنگین
حصار
خوش آمد بهار
درس معلم
دریچه
آن سوی مرز بهت و حیرت
با یاد دل که آینه ای بود
برف شبانه
به یاران نیمه راه
بهار خاموش
در کوه های اندود
دل تنگ
لبخند سحرخیزان
مثل باران
زبان بی زبانان
زبان معیار
زبانم بسته است
سحر ها همیشه
سرود
سرود کوه
شکوه روشنایی
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
بر بالِ باور ...
دانسته های ما و
بر بال باورهایمان بسته ست.

وقتی که چیزی را می آموزیم؛
چندین چراغ تازه، در دهلیز باورها می افروزیم
*
بالاترین ناباوری مرگ است!
در عرصه پیکارمان با مرگ،
تدبیری نمی دانیم
وقتی شبیخون می زند، ناچار
در بهت، در ناباوری، خاموش می مانیم!
*

او را که تا دیروز می دیدیم،
او را که با هر ذره جان می پرستیدیم،
در باغ باورها،
در آن آفاقِ عطرافشان،
از دانش، از گفتار، از لبخندِ شیرینش،
گل هایِ نور و مهر می چیدیم؛
ناگاه!
باور کرد باید؟!
آه،
این درّه تاریک،
این خاموشیِ مطلق
این بهت، این بغض،
این فاصله، این ظلمت، این سرما و این سرسام؟
این آوار؟
این سنگِ سرد؟! این گور؟
این تا همیشه؟
تا ابد؟
تا بی نهایت؟
دور...!
آنگاه، بی او،
باز این مصیبت گاه،
و این راه!
*

ناباوری تیری است!
تیری گران، جانسوز.
آنگونه جانسوز است،
کز بال باورهای مان،
خون می چکد امروز!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
ناخدا
تخته پاره های کشتی شکسته ای
در میان لای و گل نشسته بود
شعله های بی امان آفتاب
راهِ هر نگاه را
تا کرانه بسته بود.
ما میان زورقی، به روی آب
*

ناگهان پرنده ای
از میان تخته پاره ها، به آسمان پرید
خطّ جیغ جانخراش خویش را
در فضا کشید:
ــ ناخدا کجاست؟
*

شاید این پرنده،
روحِ ناامید یک غریق بود؛
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچ و تاب ها؟

شاید این صدا، همیشه جاری است
در تلاطمِ عظیم آب ها!
*

سال ها و سال هاست،
بازتابِ« ناخدا کجاست؟»
در میان تخته پاره های هستی من است.
مثل این که روح من،
با همان پرنده همنواست!
زانکه این غریق نیز
همچنان به جستجوی ناخداست.