عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
چشم مرا آب داد، تازگی روی می
رنگ شکفتن گرفت، طبع من از بوی می
تازه دلی پیشه باد، سرخوشی از ریشه باد
سبزتر از شیشه باد، نخل من از جوی می
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
چون نگرداند ورق، از بیم آه و ناله ام؟
با گل کاغذ ندارد باد و باران دوستی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
ای چرخ ناملایم، با مردمان چه داری؟
دنبال کار خود باش، با این و آن چه داری؟
صرصر! تنت چو مرگ است، دمسردی ات تگرگ است
کارت به شاخ و برگ است، با آشیان چه داری؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
به برگ عیش رسم، گر چو نوبهار آیی
میان باغ شوم، چون تو در کنار آیی
تو آن گلی که بهار از رخ تو می بارد
چرا نهال نگردد چو پیش خار آیی؟
کند سفیدی چشمم نیابت دم صبح
شبی که سوی من از راه انتظار آیی
هزار خاک نشین، آه می کشد ز پی ات
نمی شود که به این کوچه بی غبار آیی
دلا ز رشته زلفش اگر بداری دست
عجب که یک سر سوزن مرا به کار آیی
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۱: زمزمهٔ کیفیت مقام طریقت گزینی و ترانهٔ حقیقت ایام گوشه نشینی
ز قناعت نخورم غیر هوا در کشمیر
به چنین رزق، کنم شکر خدا در کشمیر
یاسمین بهر چه آرد طبق خویش برم
که نیم شیر طلب، صبح و مسا در کشمیر
لاله پیشم چو نهد کاسه آش جشی
چمچه ای زان نخورم همچو صبا در کشمیر
گل زرد آوردم گر ز مزعفر طبقی
به مشامم ندهد بوی غذا در کشمیر
غنچه داند که کبابش نبود منظورم
گرچه بی رزقی ام افکند ز پا در کشمیر
قرص خبازی اگر میده گوهر باشد
نستانم ز کفش همچو گدا در کشمیر
لب من چون لب جو، نان کسی را نچشد
موج آب از چه شود سفره گشا در کشمیر؟
موی سر، گشته چو طاووس، کلاهم در فقر
چه رباید ز سرم باد صبا در کشمیر
گرد غربت زدگی خرقه من گشته چو کوه
لیک از نیش خسان، بخیه نما در کشمیر
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل وارون چه زند کفش ربا در کشمیر
شانه تابم ز مقید شدن لاله چو باد
گر به دوشم کند از برگ، ردا در کشمیر
سوی نرگس نکنم باز، کف همت خویش
چون به دستم دهد از شاخ، عصا در کشمیر
پا به خس خانه بلبل نگذارم از ننگ
موسم گرم شدنهای هوا در کشمیر
پنجه بر آتش گل، باز نخواهم کردن
سردی ام گر بکشد فصل شتا در کشمیر
شکوه را چون ندهم رنگ ز نقاش بهار؟
که به نامم شده طراح جفا در کشمیر
نشود یک درمش رایج بازار چمن
چون خزان گر بودم کان طلا در کشمیر
همچو گل گر به دکان لعل بدخشان آرم
کس نیاید به سرش غیر هوا در کشمیر
گر بود سبزه صفت، معدن فیروزه مرا
به تعدی بردش باد فنا در کشمیر
سوسن از تیرگی انگشت نما گردیده
چه رساند به دلم برگ صفا در کشمیر
جام نرگس که تهی بودن او مشهور است
گشته لبریز دغایم همه جا در کشمیر
رو به من طعن دمیدی ز لب نافرمان
گر نمی بود زبانش به قفا در کشمیر
گل خیری ز شرارت به سرم چون ندود؟
که ز خیریت خود کرده ابا در کشمیر
بوی کلفت نشنیدم ز گل تاج خروس
تا نگردید قزلباش نما در کشمیر
قد کشیده ست بنفشه ز سر دیوارم
که نگونسار کند کاخ مرا در کشمیر
کف نیلوفر اگر نایب مصقل گردد
نشود از دل من زنگ زدا در کشمیر
تا نماید خفه از دود خودم غنچه صفت
مشعل لاله نینگیخت ضیا در کشمیر
گل ز سرپنجه گریبان مرا نگذارد
دامنم را چو کند خار رها در کشمیر
غیر سوزش نرسد نفع به چشم تر من
گر زر جعفری افتد به جلا در کشمیر
مغز ما چشمه سودا شده از سنبل تر
که دهد روغن بادام به ما در کشمیر؟
کس نفهمید که ریحان چه کدورت دارد
ز من عاجز بی برگ و نوا در کشمیر
طفل شبنم همه جا بنگی مادرزاد است
کار ازو چون طلبم همچو صبا در کشمیر
تردماغی ز گل کوزه چه سان خواهم یافت
که ز خشکی نکند نشو و نما در کشمیر
گل عباسی ازان رو که به شه منسوب است
می کند از من درویش ابا در کشمیر
دل من لاله صفت چون نشود داغ فریب؟
که شقایق دمد از تخم دغا در کشمیر
پیش ازان دم که رسد آتش گلنار به دود
شعله افکند به مشت خس ما در کشمیر
خارج آهنگ به گوش دلم آید صوتش
چون شود مرغ سحر، نغمه سرا در کشمیر
گربه بید، ره سگ صفتی پیش گرفت
پاچه ام را نکند زخم چرا در کشمیر؟
ز سفیدار، سیاه است تنم چون سوسن
بس که انداخت به من، برگ جفا در کشمیر
تا ربوده ست چنار از دل من سوز درون
گرم نفرین شومش صبح و مسا در کشمیر
گوش من چون نشود کر، که به تحریک نسیم
عرعر افکند به هر سو عللا در کشمیر
همچو ریحان ندهد شام مرا یک جو نور
ز ارغوان گر شفق افتد به هوا در کشمیر
تاک را شیوه بدمستی ازان خرم ساخت
که پی لت شودم دست گشا در کشمیر
چشم من چون نخورد ترس، که هر نارونی
کفچه ماری ست قوی ساخته پا در کشمیر
افکند پنجه شمشاد به کار دل من
عقده ای گر کند از طره جدا در کشمیر
دست جراح بهاری نبرد پی به رفو
تیغ بید ار زندم زخم رسا در کشمیر
به صنوبر چه کنم یکدلی خویش اظهار؟
که دو سویم کشد از شاخ بلا در کشمیر
بال مرغ نگهم زخم بود همچو تذرو
نیزه سرو شده تا به هوا درکشمیر
تا توانم ز شط گریه خود بیرون شد
می کنم بر لب «دل» مشق شنا در کشمیر
سبزه «باغ نشاطم» به کدورت افکند
سوی نخلش چه روم همچو صبا در کشمیر
«فیض بخش» از اثر پست و بلند چمنش
هر قدم گشت مرا رنج فزا در کشمیر
«شاله مار» از دم عقرب خس و خار انگیزد
تا کنندم ز گل نیش، فنا در کشمیر
تخم ابلیس، زمین دار «الهی باغ» است
سیرگاهش نکنم چون صلحا در کشمیر
«حسن آباد» قبیح از چه نباشد بر من؟
که شد این غمکده از ظلم بنا در کشمیر
«نور باغ» از ره ظلمت شده تاریک نشین
گل او چون دهدم بوی ضیا در کشمیر؟
«ظفرآباد» که از فوج خزان دید شکست
چه گل قدر برآرد بر ما در کشمیر؟
هر که گردید دلیلم به ره «باغ نسیم»
کرد سرگشته مرا همچو صبا در کشمیر
«زعفران زار» که یک سیرگه مشهور است
سیر او ریخت به من رنج و عنا در کشمیر
تا شود رهزن عقلم شجر «کاکاپور»
ریشه بنگ دواند همه جا در کشمیر
کلفت از چشمه «اچول» نه چنان گشت روان
که به سویم ندود جوی فنا در کشمیر
شتر عرعری آب که در «ورناک» است
بهر ترسم فکند کف به هوا در کشمیر
ز «صفاپور» دلم چون به کدورت نرسد؟
که شط او نزند موج صفا در کشمیر
بخت برگشته، ز هر کوه به من کرد نصیب
عوض مهرگیا، کینه گیا در کشمیر
«پیر پنجال» که شد صومعه دار خنکی
به مریدی چه کند گرم، مرا در کشمیر
«کوه ماران» زخس دامن زهرآلودش
ریخت افعی به من بی سر و پا در کشمیر
پشته «تخت سلیمان» که ز گل یافت پری
سایه اش دیو بود بر سر ما در کشمیر
«کوه لار» از کمر خویش برافراخته تیغ
چون نتازد به سرم بهر وغا در کشمیر؟
خاک کشمیر برانداخته تخم گل ذوق
زان سبب قحط شده برگ حنا در کشمیر
همچو نرگس نبود رنج مرا درمانی
گر ببارد ز رگ ابر، دوا در کشمیر
چون بنفشه ز نگونساری کاشانه تن
نکنم فرق عروسی ز عزا در کشمیر
شبنم از چشم ترم آب در آرد به تغار
گر بشویند گل و لاله، قبا در کشمیر
شهر و ده، کوه و بیابان، همه جا خار غم است
گل شادی طلبم تا به کجا در کشمیر
دختر رز که نپوشیده رخ از بی برگان
خواهد از من زر گل، روی نما در کشمیر
اشتها نیست که یک آب خورم تا «دهلی»
بس که خوردم جگر تشنه، دغا در کشمیر
به نگهبانی چندال که دزد چمن است
خضر را گم شده نعلین و عصا در کشمیر
باد کز روی ادب، تخت سلیمان می برد
زده بر «تخت سلیمان» سرپا در کشمیر
عرق شرم توان یافت ز رخسار گلی
اگر از هند بود تخم حیا در کشمیر
چه عجب گر گل بی عصمتی افتد به سرش
مرغ حقگو چو کند پا به هوا در کشمیر
صوفیان را نبود باب سر دوش صلاح
صافی باده اگر نیست ردا در کشمیر
باد از گل نتواند زر بی سود گرفت
بس که رایج شده سود از علما در کشمیر
مفتی از شیخ، گواهی به چه سان گیرد وام
وام شرعی نبود گر به ربا در کشمیر
رو به بتخانه کند هیات محرابی را
حاجی آرد چو به کف قبله نما در کشمیر
بوریایی که بود معبد زاهد را فرش
می دهد بوی ریا تا همه جا در کشمیر
سخن از طوطی و مینای دکن می دزدد
نظم خوانی که کند نشو و نما در کشمیر
چون تنک مایه مضمون نشوم، کز غارت
نقد و جنس سخنم گشت فنا در کشمیر
جای آن هست که دستان زن نطقم زهراس
همچو بلبل نکند صوت و صدا در کشمیر
مزد این شیوه که آیینه صفت یکرویم
پشتم از بار ستم گشت دو تا در کشمیر
دل بخت سیه از راحت من می ترکید
گر نمی برد ز لاهور مرا در کشمیر
گشته پیدا ز نم چشم ترم عمانی
چون جزیره نکند کار مخا(؟) در کشمیر؟
گر شهید است کسی کو به جفا می میرد
می توان خواند مرا از شهدا در کشمیر
زان جماعت که سر خویش دهم در رهشان
نشنیده احدی نام وفا در کشمیر
اختلاط که دهد برگ نشاطم، که مرا
دشمنی چند بود دوست نما در کشمیر
عکسشان تا زده بر جوی چمن، تیره دلی
نیست با آینه آب، صفا در کشمیر
تخم این فرقه برافتد، که شد از کثرتشان
باغ بر من چو قفس تنگ فضا در کشمیر
کم نگشتند ز همسایگی ام اهل نفاق
مگر آن سال که افتاد وبا در کشمیر
طعنه مشک ختایی، شده مادر به ختن
بس که پیدا شده مادر بخطا در کشمیر
عیب طغرا نکنی بر سر این تندمقال
گر بدانی که کشیده ست چها در کشمیر
طغرای مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱ - ابیاتی از سرآغاز
زهی لطف سازنده آب و خاک
به رقص آور سبز طاووس تاک
مقام آفرین خمستان می
ترنم گشای گره زار نی
بلندی ده شیشه لعل کار
هوایی کن ابر یاقوت بار
شب افزای مشعل دوانان مل
سحرگه رسان چراغان گل
رقم پرور رقعه لاله ها
ورق شوی مجموعه ژاله ها
به چرخ آور باده لعل فام
جواهرتراش نگین دان جام
نوازنده ارغنون زبان
نگارنده پرده های فغان
خدایی که ساقی و جام آفرید
ز بهر بط باده، دام آفرید
سبوی فلک گرچه بی دسته است
به سرپنجه فیض او بسته است
خم می چو قامت برافراخته
سر خویش در راه او باخته
صراحی که خشک است پا تا به سر
کند سجده اش، لیک با چشم تر
چو نی از مقام غمش یاد کرد
ز هر بند، صد نغمه آزاد کرد
تر و خشک این بزمگه مست اوست
بساط می عشق در دست اوست
چو کردار ساقی به دست خداست
دهد گر قدح، می نخوردن خطاست
همان به که نوشم می خوشگوار
به تکلیف ساقی درین نوبهار...
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
رفت صد عید و نسیمی یاد باغ ما نکرد
شعله‌ای هرگز مبارک باد داغ ما نکرد
تلخ کامی بین که ما مخمور و صاف خرمی
خشک شد در شیشه و یاد ایاغ ما نکرد
چون خزان کردیم صد گلشن تهی از رنگ و بو
نکهت غم هیچ بدرود دماغ ما نکرد
نوبهاری سیر آتشخانه‌ها می‌کرد دوش
یک نهال شعله گل جز در چراغ ما نکرد
وقت بی‌قدری فصیحی خوش که صد نوبت فزون
گم شدیم از دیر و دودی هم سرغ ما نکرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خطت هر دم جهانی از تجلی رایگان گیرد
به هر سو بگذرد ملکی ز حسن جاودان گیرد
شکنج دام ز آن‌سان دلفریب صید شد کز غم
فروریزد پر وبالش چو نام آشیان گیرد
سجود عشق برخود فرض کردم تا جبین دارم
بود روزی ازین آتش مرا دودی به جان گیرد
سر شمع‌ست دولتمند و من پروانه اویم
که از فیضش مرا هم شعله شامی در میان گیرد
دلت نازک‌ترست از رشته پیمان تو ترسم
که ناگه بی‌سبب نازک دلت از دوستان گیرد
مکن چون خنده تکیه بر لب گل کاندرین گلشن
نسیم نوبهاران فیض از باد خزان گیرد
فصیحی از جگر ناخواست امشب ناله‌ای سر زد
به بی ظرفی مبادا عشق ما را بر زبان گیرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دیده امشب همه شب خواب پریشان می‌دید
از جگر تا مژه صد کشور ویران می‌دید
کشتی خود به فسون بر خس مژگان می‌بست
لنگر حوصله را موجه طوفان می‌دید
خویش را گلبن اندوه تصور می‌کرد
بس که گلدسته خون بر سر مژگان می‌دید
بر سرا‌پای تنم برق مصیبت می‌ریخت
ابر بود و همه را تشنه باران می‌دید
ناله می‌ریخت چو بال مژه بر هم می‌زد
خویش را بلبل گم کرده گلستان می‌دید
بر خود و کار خود از دور نظر می‌افکند
زورقی دستخوش موجه طوفان می‌دید
این چه افسانه‌فروشی‌ست فصیحی سخنت
وای اگر مشتریی بر در دکان می‌دید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ارمغان از بینوایی غم به گلشن می‌برم
وز تهی‌دستی به بلبل تحفه شیون می‌برم
چاک دردم خانه‌زاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن می‌برم
در عبادت‌خانه خورشید و مه جای چراغ
تیره‌روزی از در و دیوار گلخن می‌برم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن می‌برم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن می‌برم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن می‌برم
حسن پیمان محبت بین که می‌پیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن می‌برم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
چون سینه ماتم‌زدگان غرقه داغم
در کسوت سوسن شکفد لاله راغم
آه این چه نسیم است که از دامن نازش
صد خرمن گل ریخته در جیب دماغم
در کام سمندر شکند شهد سلامت
گر تربیت شعله کند پنبه داغم
در سوختن از بس که حریصم چو شوم گم
در پیکر پروانه بجویید سراغم
آهم خبر مرگ مرا داشت فصیحی
مرثیه پروانه بود دود چراغم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زاغ و بلبل همه دارند کهن زمزمه‌ای
هر کسی زمزمه‌ای دارد و من زمزمه‌ای
هم نوایی چو درین باغ ندیدم بستم
به فسون بر لب مرغان چمن زمزمه‌ای
رخصت ناله ندادند مرا لیک نفس
می‌کند بر لبم از ذوق وطن زمزمه‌ای
گرم خونریز که گشتی که شهیدان ترا
شد گره بر لب هر نار کفن زمزمه‌ای
در شهادتگه ما رقص فصیحی کانجا
سر جدا زمزمه‌ای دارد و تن زمزمه‌ای
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح حسن خان شاملو
صبح نوروز است ساقی دور کن از رخ نقاب
تا بماند آفتاب از شرم رویت در حجاب
کهنه شد این آفتاب از عکس روی خویش‌ساز
آفتابی تا شود هم سال نو هم آفتاب
حبس می ظلمست در خم خاصه در فصل بهار
جرعه‌ای در ده از آن بحر فلاطون انتساب
جام گل از خنده لبریزست می در جام ریز
تا لب ما هم شود از زهر خندی کامیاب
ز آن می‌گلرنگ کز تاب فروغ عارضش
در چراغ لاله دود منجمد شد آفتاب
می پرستان گلستان کردند از یک جرعه‌اش
آن چنان کز دیده جای اشکشان جوشد گلاب
رفت آن کز نیش خاری بلبلان بودند شاد
می‌کنند اکنون شکر خند از لب گل انتخاب
هر چه بینی رنگ گل دارد درین گلشن مگر
جای باران گل فشاند امسال نیسانی سحاب
بس که از بوی گل و سنبل گرانبار است باد
طره سنبل ز بار بوی دارد پیچ و تاب
نازنینان چمن را بس که نازک ساختند
سینه می‌مالد همی بر خاک چون موج سراب
خار و خاشاک چمن مستند گویا داده است
نوبهار امسال باغ و راغ را آب از شراب
خار بر آتش ز فیض طبع گل آورد بار
نغمه‌پردازی کند بر بابزن مرغ کباب
دوش همدوش صبا بودم دمی چون بوی گل
گلشنی دیدم پریشان چون کتان و ماهتاب
عارض گل نیم‌رنگ و داغ لاله نیم‌سوز
جعد سنبل نیم‌تاب و چشم نرگس نیم‌خواب
نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار
دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب
گفت حاشالله اندر تربیت تقصیر نیست
لیک نواب کواکب موکب عرش احتجاب
طرح باغی کرد کش یک روضه زیبد هشت خلد
هر چه من آباد کردم کرد از رشکش خراب
گفتمش مبهم مگو و نام همسویش ببر
گفت ویحک! بر تو پوشیده‌ست نام آفتاب
خان دریادل حسن خان داور انجم سپاه
در حسب خان الخوانین در نسب جم انتساب
دیده اقبال و نور دیده جاه و جلال
وارث ملک خراسان صاحب مالک رقاب
آسمان معدلت نی چاکر او آسمان
آفتاب سلطنت نی خادم او آفتاب
ای ز باران حوادث جود را صد آب و رنگ
وی ز شمشیر جهادت فتح را صد فتح باب
مختصر ویرانه افلاک اقطاع تو نیست
لیک تو گنجی و ماند گنج را جای خراب
عالم جاهت مجسم‌گر شود بینند خلق
خیمه افلاک را در جوف کمتر از حباب
گر سموم قهر تو بر باغ رضوان بگذرد
رنگ گل چون شعله آتش رود در التهاب
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
دود آتش چون گل و سنبل شود با آب و تاب
با رضایت دوزخ سوزان مرا نعم المعاد
با خلافت گلشن رضوان مرا بئس المآب
احتساب نهی تو گر منع آمیزش کند
تا قیامت بوی گل بیرون نشیند از گلاب
امرت ار بالفرض عزم رفع ضدیت کند
با هم آمیزند روز و شب چو نشئه با شراب
داورا! دارم حدیثی بر لب از من گوش کن
ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب
عقل اول بست چون شیرازه کون و مکان
کرد ذاتت را ازین مجموعه کل انتخاب
داشت در دریای علم این لولو لالا نگاه
تا هیولای خراسان شد ز صورت کامیاب
زآن سپس با آفتاب این طفل را تفویض کرد
تا کند در روزگار او فضایل اکتساب
چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل
با توأش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب
این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست
دهر را آذین زیبایی درین طو(ر) آفتاب
آفتابا آسمان قدرا سعادت‌افسرا!
این جهان پیر را عهد تو ایام شباب
داشتم از بخت وارون صد شکایت پیش ازین
گو چو من در آتش غم دایما باداکباب
نیستش یک ذره سیمای سعادت بر جبین
سرنوشت اوست گویی در ازل شرالدواب
تا فراهم سوختی صد ره بر آتش می‌نهاد
می‌فکند از شومی من خویشتن را در عذاب
هر نفس کردی ز طوفان حوادث دهر را
منقلب تا بو که من هم رنجه گردم زانقلاب
تا مگر گردی نشیند ز آن میان بر دامنی
کعبه را خواهد کند از صدمت پیلان خراب
در فراق گلعذاران داشتی دایم مرا
همچو زلف گلعذاران دایما در پیچ و تاب
این زمان کز آتش بأس تو آب ظلم رفت
هر نفس بر آتشم از دوستی افشاند آب
از فسون لطف او هاروتیان را اوستاد
خشک شد در کام اکنون افعی غم را لعاب
در نهیب قهرمان آن ظالمان را خانه‌سوز
بخت خواب‌آلوده‌ام را دیده بیرون کرد خواب
این همه شد لیک بخت تیره‌ کی گردد سفید
کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب
این که می‌گویم هم از اندازه فکر منست
کار دولت ورنه بیرونست از فکر و حساب
حکمت ار خواهد ز بخت تیره وارون من
اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب
چند ازین افسانه‌سنجیها فصیحی لب ببند
شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب
صبح نوروزست و عید دولت و روز مراد
در چنین وقتی دعای شاه باشد مستجاب
تا چراغ آفتاب ایمن بود ز آسیب باد
تا که باشد خیمه‌گاه آسمان این سطح آب
مجلس عیش ترا بادا طرب دود چراغ
خیمه عمر ترا بادا ابد میخ طناب
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مدح حسین خان شاملو
دوش بزمی داشتم فرخنده چون روی نگار
غم صراحی درد ساغر غصه ساقی می‌خمار
سونش الماس و ریش سینه در ناز و نیاز
نشتر یاس و دل افگار در بوس و کنار
ز آسمان گفتی که می‌بارید آه شعله‌‌‌ریز
در زمین گفتی که می‌‌‌جوشید چشم اشکبار
کاندر آمد از درم شادان و خندان همچو گل
شاهد نوروز و شاه هفت اقلیم بهار
با چنان رویی که از جام تجلیش ار شدی
مست موسی در قیامت هم نگشتی هوشیار
نکهتی گر دل نهادی بر فراق سنبلش
آسمان را سینه گشتی ناف آهوی تتار
زود بر جستم ز جا وز شوق کردم بر فراخ
واندر آغوشش کشیدم تنگ همچو درد یار
لب ز باغ تهنیت چون چید گل‌ها گفتمش
کای گلت را صد بهشت تازه در هر نوک خار
این چه آشوبست؟ گفت از بهر استقبال عید
می‌شتابند از صغار آفرینش تا کبار
خیز تا ما هم ز شهد سیر لب شیرین کنیم
چند بنشینی چو زهر اندر بن دندان مار
بس که شد گرم تقاضا خون فشانیهای شرم
شست پاکم از رخ اندیشه گرد اعتذار
آمدیم القصه بیرون زان غم‌آباد و شدیم
او بر اسب خویش و من بر سایه اسبش سوار
خوش خوشک را ندیم تا جایی که گفتی بسته‌اند
هم نظرها از تراکم بر نظرها رهگذار
حاش لله مجمعی دیدم چه مجمع محشری!
جمله اولاد هستی حاضر آنجا جز شمار
گشته چون بکر عدم خود برقع رخسار خویش
بس که بر هم ریخته بر ساحت غیر اعتبار
انتظار ار چه فراوان ریخت خون شد ناگهان
دور‌باش چاوشان مرثیه‌خوان انتظار
از میان گرد ناگه هودج سلطان عید
راست همچون آفتاب منکسف شد آشکار
هودجی دیدیم چون روی عروس آراسته
نه از زر [و] زیور ز نور خویشتن خورشید‌وار
روشن و نیکو چو روی صبح در شبهای هجر
دلکش و زیبا چو زلف شب به چشم روزه‌دار
روح زیبایی اگر بودی مصور شخص روح
نو‌بهار خوبی ار بودی مجسم نو‌بهار
برقعش چون سوخت حسن از باده شوقش نماند
عقل‌ها هم هوشمند و هوش‌ها هم هوشیار
خوش شکفته از نسیم وصل هم نوروز و عید
شاد و خندان تنگ بگرفتند هم را در کنار
بر هم افشاندند از بس در ز درج تهنیت
عقل می‌پنداشت سطح خاک را قعر بحار
همچنین راندند تا درگاه خاقان زمان
صاحب صاحبقران دارای گردون اقتدار
خان عالی‌شان حسین آن خسرو عادل که هست
افتخار آسمان و آسمان افتخار
ای بهشت دولتت را هشت جنت یک چمن
وی همای همتت را هر دو عالم یک شکار
آستینت را که باشد نایبش دست کلیم
گر بر افشانی بر این هفت و شش و پنج و چهار
بس که گردد منقلب ماهیت هستی شود
هجر وصل و وصل هجر و نار نور و نور نار
ناز را از مهر گردد تکیه گه دوش نیاز
رفع ضدیت کنی گر از مزاج روزگار
ور عیاذا بالله امرت نهی آمیزش کند
ریش ناسورم شود بیزار از جان فگار
دور بادا چشم بد خوش محفلی آراستند
ای غبار آستانت آسمان اعتبار
صف اقبال از پس سر فوج حسن از پیش روی
عید دولت بر یمین نوروز عشرت بر یسار
قدسیان صف بسته هر سودست خدمت بر کمر
ساقیان با زلف‌های عنبر‌ین در‌گیر و دار
خرم آن ساعت که باشد زلف ساقی عود‌سوز
سر خوش آن محفل که گردد جام می‌‌ آیینه‌دار
بوی آن ترسم هوس را مشک ریزد در مشام
جان فدایت باد ساقی زلف برگیر از عذار
مطربان نی عندلیبان سرابستان قدس
سازها نی روح داود مجسم در کنار
ناید اندر گوش بی آهنگ بانگ آفرین
بس که سیر آهنگ آید نغمه‌شان بیرون ز تار
مرحبا ای عود تو معبود دلهای حزین
زخمه‌ای بر تار‌زن تا سازمت جان‌ها نثار
جوش زد شهد و شکر از ریش‌های سینه‌ام
هست مضرابت مگر شاگرد مژگان نگار
مطربا نی دلبرا یک ره کمانچه ساز کن
ناله‌های زار را ای نغمه‌ات آیینه‌دار
گوش را جیب و کنار از مشک و عنبر گشت پر
یادگاری هست در دستت مگر از زلف یار
دردت افزون باد ای نایی به من برگوی راست
زین سیه مغزان ازرق طیلسان باکی مدار
کاین عصای موسی است اینجا شده عیسی نفس
یا نهال ایمن است آورده اینجا نغمه بار
این نه آهنگی‌ست کاول می‌سرودی ای قلم
برده هوشت را همانا باده مدحش ز کار
آسمان قدر آفتابا عرش مسند سرورا
ای هرات از فیض رای روشنت خورشید‌وار
دوش می‌گفتم تعالی الله عجب آباد شد
در زمان دو حسین این غیرت دارالقرار
هر چه عدل آن مصور کرد بر اوراق او
این دمیدش روح در تن از دم معجز شعار
هر نهال عافیت کو اندرین فردوس کاشت
این ز فیض نو‌بهار عدل دادش برگ و بار
ناگهم زد بانگ جبریل خرد کای هرزه سنج
از ادب هیچ ار نه اندیشی ز ما خود شرم‌دار
او چو با خود عقد بستش نو‌عروسی بود لیک
پیر زالی بود چون شد عدل اینش خواستگار
نو‌عروس آراستن آید ز هر مشاطه‌ای
پیر را کردن جوان ناید جز از پروردگار
خسروا جم مسندا حاتم‌دلا دریا کفا
ای به خاک در گهت اقبال را عهد استوار
من مدیحت سنجم و گوید فصیحی هر نفس
باز کش زین ره عنان راه مدیح خود سپار
گوهر پاکم ز کان فیض کو روح القدس
تا کند آیات فضلم را به دوش وحی بار
گوش‌ها از انتظارش سوخت اوصاف مرا
گرچه بیرون از شمارست آنچه بتوانی شمار
او لجاجت می‌برد از حد و من حیران که چون
نوش را بگذارم و مالم جگر بر نیش خار
نیستم دیگر حریف بادسنجی‌های او
یا مرا با مرگ یا او را به آسایش سپار
غصه را بر گو که بر رگ‌های او نشتر مزن
عافیت را گو که بر ریش مرهم گذار
ور به این‌ها به نگردد ریش عجبش امر کن
تا بر‌آرد شحنه غیبش دمار از روزگار
تا بود نوروز و عید ایام عیش و خرمی
فصل‌های سال تا افزون نباشد از چهار
باد یکسر سال عمرت دایما نوروز و عید
چار فصل دولتت بادا همیشه نو‌بهار
شاد گرد و شاد باش و شاد زی و شاد کن
زانکه می‌ماند همین نیکی ز نیکان یادگار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - مدح و مفاخره
باز بر اوراق گیتی نقشبندان بهار
صفحه گلزار را کردند پرنقش و نگار
حله‌ها بر دوختند از پرده‌های اعتدال
باز خیاطان علوی بر قد لیل و نهار
دایگان طبع باز اندر چمن آراستند
شاهدان سنبل و گل را همی مشاطه‌وار
برقع عزلت بیفگندند این را بر جبین
گیسوی خوبی پراگندند آن را بر عذار
شاید از فیض هوا همچون گل خورشید اگر
در فضای بوستان گل بشکفد بی شاخسار
لفظ گردد برگ و معنی گل ز تاثیر هوا
بلبل نطق ار شود در بوستان دستان گزار
خامه گردد خرم و سر سبز چون سرو سهی
گر نگارد فی‌المثل بر صفحه‌ای نام بهار
ذوق بر طبع آن چنان غالب که گاه عزم سیر
در نخستین گام پیش افتی ز خود یک میل‌وار
کرده شوق سیر گلشن بس که تاراج شکیب
در عبارت مشکل ار گیرد دگر مضمون قرار
وقت آن آمد که گردد نکهت گل مشک‌بیز
فرصت آن شد که گردد شیشه مل فیض‌بار
زان دم عیسی شود پر روح دامان چمن
زین کف موسی شود پرنور جیب کوهسار
باز شد هنگام آن کازادگان دردنوش
چون صبوح عید برخیزند از خواب خمار
باده را بینند هر سو مجلسی آراسته
زهد را یابند در کنجی نشسته سوکوار
مطربان در کف نهاده هر طرف عود طرب
در میان آورده این ترکیب با مضراب تار
کای گلستان جمالت حسن را باغ و بهار
از شمیم زلف تو پر ناف آهوی تتار
دیده‌ای کز دست حسنت باده حیرت کشد
کی برد در بستر مرگش دگر خواب خمار
مرگ نتواند نهد بر پای او بند عدم
در هوای زلف تو هر دل که گردد بی‌قرار
هر کجا بی روی تو یک دم نشینم بر زمین
تا ابد روید به جای سبزه چشم اشکبار
از در ماتم کند دریوزه آسودگی
ناتوانی را که گردد دل ز هجرانت فگار
دل کنار از جیب می‌نشناختی آن دم که عشق
داشت مالامال از خون جگر جیب و کنار
خاک کویش بوی جان دارد همانا کرده است
موکب دارای میمون جهان ز آنجا گذار
یم دل جم جاه حاتم پیک دستور‌العقول
عروه‌الوثقی هفت و قره العین چهار
ای که گر امرت بگرداند زمام دهر را
آید ار زاید به ناقص طبع هنگام شمار
عرصه امکان نگردد کاروان‌گاه قدر
ناقه تقدیر را کردند از نهیت مهار
در تلاطم آور طوفان قهرت دهر را
موج در بحر نهیبش گم کند راه کنار
شاهباز همتت با عقل کل می‌گفت دوش
عمرها شد تا دلم دارد تمنای شکار
عقل بر گفتش که اینک صیدگاه کون هست
گفت خامش خامش ای طفل مهین روزگار
من نه طبع کهربا دارم وگر هم دارمی
نیست گیتی را برم مقدار کاهی اعتبار
داورا فرمان ‌دها ای بخت اقبال ترا
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
ای که عمری در کف پایت جبین عجز سود
قدر چون می‌خواست در پوشد لباس اعتبار
از پی اظهار اعجاز حسام کلک تو
باب آمد شد گشادند اندرین نیلی حصار
ورنه می‌کرد از نهیب ترکتاز قهر تو
حارس تقدیر و رب آفرینش استوار
چون نهد بنیاد دیوان معالی جاه تو
چرخ را بر خاک بنویسد برات افتخار
من همان شخص مزکی طبع قدسی فطرتم
کز بیانم جان همی یابد نهاد روزگار
من همان عین مسیحایم که گر نامش برند
آید اندر گوش هوش اسم فصیحی آشکار
آن محیطم من که چون گردم به ناگه موج‌زن
افکنم چون خار و خس در معانی برکنار
در شبستان خیالم پای نه تا بنگری
شاهدان حوروش در پرده‌های زرنگار
نا گرفته ساعد سیمینشان جز آستین
نابسوده سنبل مشکینشان الا عذار
پر به عصمت نو‌عروسانند همت را بگوی
تا شود بهر تو ز‌آنها گلرخی را خواستگار
نظمم ار بر کوه خوانی جای گلبانگ صدا
از دل خارا بر‌آید عقد در شاهوار
ابر نیسانم که چون در جلوه آیم در چمن
گلبن آرد جای گل من بعد مروارید بار
من چنین نیکم ولیکن طالع و بختم بدند
این یکی خصم دل و این دشمن جان فگار
یا‌رب آن یک باد چون اعدای جاهت سرنگون
وین دگر بر آتش غم چون تن خصمت نزار
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مدح حسین خان شاملو
نمود گوشه ابرو شب از افق دو هلال
که کرد تا در شام آفتاب استقبال
چو موج غبغب سیمین بتان همایون‌فر
چو سیم ساعد گل عارضان همایون فال
یکی هلال لب جام و دیگری مه عید
کز اتحاد نمودند هر دو یک تمثال
بیا به میکده کاین موج سلسبیل نشاط
به کیش صومعه چین‌ست بر جبین ملال
بنوش می‌که ز تاب سموم ماه صیام
درون سینه نفس خشک تن فتاده چو نال
چو در قنینه بود چیست؟ یوسف و زندان
چو در پیاله رود چیست؟ طور و نور وصال
عزیز مصر قدح می‌بود به شیشه مهل
که نزد شرع و خرد حبس یوسف است وبال
میی که هم ز شرایین تاک در تازد
به فرق و تارک دردی کشان شیفته حال
چو در حریم خرد پا نهد بدان ماند
که آفتاب شود در عروق شب سیال
میی که صوفی کامل عیار عقل درو
به سر برد خلوات از برای کسب کمال
به جنب روشنیش نور عقل بنماید
مثال پیکر زنگی درون آب زلال
میی چنان که ز فرط حرارتش گویی
ز آفتاب لب صبحدم زده تبخال
گلاب شعله فشانند بر جبین مستان
ز تاب‌می دلشان چون شود ضعیف احوال
مگر به برقع لیلیش کرده مجنون صاف
که تلخ‌تر بود از عشق و شوخ‌تر ز جمال
میی چنان که توانی خرید اگر خواهی
ز رحمت ازلی عالمی به مثقال
کجا شگرفی نامش کجا زبان قلم
مگر ز عفو کند خامه کاتب اعمال
میی چنان که به رویش چو نوکنی مه عمر
هلال عید شود قامت خمیده به فال
نشاط از پی عمر گذشته در تازد
چنان که بر اثر خان جم نشان اقبال
خدایگان سلاطین حسین خان که بود
ز داغ بندگیش روی ملک فرخ فال
خهی به فرق تو ز یبنده تاج دولت و دین
ز هی به بخت تو نازنده تخت عز و جلال
ز آستان تو تابنده آفتاب شرف
به خاک راه تو پاشیده مایه اقبال
اساس قد تو ایمن ز رخنه‌های فتور
جهان جاه تو فارغ ز حادثات زوال
سخا ز طبع تو جوشد چو موج از دریا
کرم ز دست تو روید چو سبزه از اطلال
اگر در آینه تیغ تو عدو نگرد
مثال خود نشناسد ز بس تغیر حال
چنانچه ناوک اندیشه از کمان بجهد
ز بیم آینه بیرون جهد دل تمثال
نگاه خصم که یا‌رب سپهر خصمش باد
ز بس به خار حسد کردش از رمد پامال
عصای مژگان گیرد به دست و بر خیزد
بپای ناشده افتد ز پای چون اطفال
وزش تو دیده دهی آفتاب تابان را
کندبه تیر نظر چشمه چشمه چون غربال
ثنای باد بهار کف تو می‌گفتم
به باغ صفحه الف سبز شد نهال مثال
مدیح ابر سخای تو می‌نوشنم دوش
زبان شکفت به کامم چو گل ز فیض شمال
سحر به رخصت قدرت بر آسمان رفتم
شدم به سیر شبستان جوهر فعال
سماع زمزمه قدسیان دلم نفریفت
دمی نشستم و بر‌خاستم به استعجال
چو دید داغ توام بر جبین ز جابر خاست
گذاشت جابه من و رفت خود به صف نعال
سخن ز سلسله‌های نظام کل می‌رفت
ز بعد عهد تو دور گذشته داشت ملال
رقم نوشت که بندد زمام ماضی را
مدبر فلکی بر قطار استقبال
تو هم بگو به عطارد که حکمش امضاکن
که تا به گرد تو گردد چو شعله جوال
عقاب دولت خصمت که صید لاغر او
سپهر بودی در صیدگاه عز و جلال
به نیم‌چین که در ابروی کین فکندی شه
چو مرغ دیده اسیر شکنجه پر و بال
ز آفتاب جلال تو بدر رو گرداند
به سنگ تفرقه شد ساغرش هلال هلال
در آسمان و زمین ورنه از حمایت تو
مه کمال بود ایمن از خسوف زوال
ارم بساطا فردوس مجلسا خانا
زهی به خلق در آفاق بی‌نظیر و همال
نخست روز که از فیض ابر تربیتت
هنوز چشمه فکرم نداشت موج زلال
هنوز نوبر نخلم نبوده میوه قدس
که بود طوبی طبعم هنوز تازه‌نهال
چو باد بود تمامم نفس ولی همه سرد
چو غنچه بود متاعم زبان ولی همه لال
کنون ز تربیتت عندلیب و طوطی را
به باغ خلد در آموز‌می نوا و مقال
تو بال روح قدس دادیش به خلد سخن
و گرنه طایر من بود کاغذین پر و بال
به دولت تو که از آن خجسته پی است
مرا فتاده به هر برج آسمان خیال
هزار کوکب مه نام مشتری القاب
هزار اختر مسعود آفتاب نوال
نمونه را قدری نزد حضرت آوردم
ببین اگر نپسندی بگوی تا در حال
یکان یکان همه را بر بساط نظم آرم
دهم به نزد تو عرض هنر سپهر مثال
به دست‌بوس تو شایسته نیست می‌دانم
به پای‌بوس خودش بر گزین و کن پامال
همیشه تا که شب عید از نسیم نشاط
به روی غصه زند موج عیش چین ملال
شکفته باد گل جامت از نسیم طرب
چو از نسیم بهار نیاز باغ جمال
به فرق سایه شاهنشهت مخلد باد
که هست فرق تو در خورد سایه اقبال
مرا دعای دو شب واجب‌ست بر ذمه
که باد هر دو ز شبخون صبح فارغ بال
یکی شبی که تو عشرت کنی و می نوشی
به ساقیان بهشتی جمال مشکین خال
دگر شبی که حسودانت در شکنجه غم
کشند ساغر ز قوم در جحیم نکال
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در گلایه و پوزش
زهی فصیح زبانی که طبع نیر تو
فروغ پنجه خورشید فضل را نیروست
از آن به خسرو ثانی مخاطبی که مدام
دل تو آینه طوطیان شیرین‌گوست
مکش ز چرخ مقوس به زورمندی د‌ست
کمان سست مددکار قوت بازوست
سمند رای ترا مهر نور پیشانیست
نجیب قدر ترا ماه کاسه زانوست
بر آسمان سخا همت بلند ترا
ترنج نیر اعظم به جای دستنبوست
مگر ریاض امل نو‌بهار دولت تست
که آفتاب قیامت درو گل خودروست
همیشه در خم ابروی شاهدان دارای
از آن کمان تو پیوسته چون خم ابروست
در آن چمن که صبا آه صبح خیزانست
گل چراغ ترا نکهت گل شب بوست
بهار عنبرسارا کم از خزان حناست
در آن چمن که بهار از خط تو غالیه‌بوست
کشیده صورتی امروز مانی قلمت
که بهترین رقم کارخانه مینوست
زمین قطعه تو قطعه‌ای بود ز بهشت
درو معانی پیچیده پیچش گیسوست
نتایج قلمت تا به مجلس آمده‌اند
مدار حرف بر آن شاهدان سلسله موست
به پاسداری ناموس خسروان سخنت
سریر سلطنت حسن را مهین بانوست
ز شمع جوهر فردست دوده قلمت
خطاست این که مرکب ز صمغ یا مازوست
قدی که جلوه گه بزم دوستانت نیست
چو نخل خشک سزاوار آتش هندوست
ز بحر نظم تو هر جالبی است سیرابست
همین لب قدح امروز تشنه لب جوست
دلم ز خوی تو نازک‌ترست پنداری
که این دو برگ گل از نو‌بهار یک بر زوست
به این گمان که به نازک دلان سری داری
همیشه زخم دل غنچه مستعد رفوست
درین دو‌روز همانا شنیده‌ای که مرا
در آب دیده غباری ز گرد آن سرکوست
ز رهگذار تو بر خاطرم غباری نیست
ولی ملولم ازین دشمنان صحبت دوست
همه چو نرگس و گل خیره چشم و شاخچه بند
ولی ز سنگدلی رویشان چو آهن و روست
نهان چگونه توان داشت از تو رازی را
که همزبان لب دوستان دشمن خوست
کسی به همت من نسبت تمنا داد
که پست فطرتی آسمان ز همت اوست
به رنگ و بوی فریبم ز هوش برد و نگفت
که آن گل از چه نهال آن می‌ازکدام سبوست
مرا بغیر خدا نیست خواهش از دگری
رجا بد است ز مردان اگر چه یک مرجوست
هزار مرتبه با دوست گفته‌ام غم خویش
ولی برابر دشمن نگفته‌ام با دوست
مرا کسی که ازین گفتگو به جوش آورد
چو آتشم نفس از بهر جانگدازی اوست
ولی گمان به کسی می‌بری ز دوری فکر
کزین گمان خطا همچو مشک بی‌آهوست
از آن چو شمع دم از نور می‌زند نفسم
که روشنایی چشمم ز نور دیده اوست
درین حکایت ازین بیشتر نمی‌پیچم
بدست پیچش بی‌جا اگرچه یک سر موست
نکرده‌ای چو کمان پشت بر صف دشمن
به سهو تیرت اگر یک خطا کند معفوست
سخن ز طرز ادب دور اگر شود بپذیر
دماغ خانه ضعیف است از آن پریشان گوست
خطا به اصل خدنگ تو هر که نسبت داد
اگر گمان خطا هست در جبلت اوست
عروس طبع ترا با وجود این همه حسن
همیشه آینه فکر بر سر زانوست
در آن حریم که عریانی سخن عیب‌ست
برهنه گویی من جرم پاک چشمی اوست
چو شهد لفظ ترا چاشنی بلند افتاد
سخن چو مغز ز شادی برون دوید از پوست
دلم چو لاله ز پیکان آبدار پرست
زبان چگونه نشانم به عذر‌خواهی دوست
گذار قافیه ز آمد شد سخن تنگست
ولی ز معنی رنگین دل قلم مملوست
چو غنچه زان نفسم تنگ می‌شود کامروز
جهان ز وسعت خلق تو نافه آهوست
سپهر منزلتا بیش ازین نمی‌گویم
که پیش رحم تو دریای رحمت آب وضوست
برابر کرمت هر چه کرده‌ایم بدست
تو در برابر آن هر چه می‌کنی نیکوست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۶ - درستایش مشرقی و عذر‌خواهی از او
زهی ز مشرق طبع تو آفتاب خجل
که هر چه زاده این مشرق‌ست بهتر ازوست
تواضعی‌ست ز تو مشرقی وگرنه سپهر
فسرده غنچه پر گرد و خاک این مینوست
چو لب به شعرگشایی ز فیض شادابی
سخن بر آن لب مانند سبزه بر لب جوست
ز نو‌بهار ضمیر تو گوش را چون گل
هزار گونه طراوت برون ز رنگ و ز بوست
به تخم کاری طبع و به آبیاری فکر
چه احتیاج مرا وصف تو گل خودروست
سواد خط دهد از معنی تو نکهت مشک
مگر معانی رنگین تو گل شب‌بوست
خیال زلف بتان هست در دل همه کس
چرا همین سخن دلکش تو عنبربوست
وفا شکوها صافی دلا ملک طبعا
غبار خاطرت از من بگوی تا ز چه روست
اگر فسرده‌زبانی ز غمز حرفی گفت
تو خود ندانی کان آب خانه‌زاد سبوست
زبان بنده و بد گفتن آسمان داند
که در قبیله نطقم هر آنچه هست نکوست
به راستی سخنم در زمانه مشهورست
وگر کجی‌ست در آن تاب زلف و پیچش موست
در این حدیث دل پاک تو گواه منست
زهی به پاکدلی شهره نزد دشمن و دوست
فرشته خویا لعن خدا بر آن شیطان
که سرگردانی خوی تو از غوایت اوست
چو نقش کینه نفس در دلش گره بادا
که مغز تلخ همان به که پوسد اندرپوست
گر احمقی سخنی گفت منحرف چه شوی
شتاب بر اثر بانگ غول نانیکوست
نوای مجلس روحانیان چه می‌داند
شکم‌پرستی که همچو نای جمله گلوست
گرفتم آن که زبانم نوای عصیان زد
کریم را نه که عفو گناه عادت و خوست
دو بیت کلکم ازین پیش کرده بود انشا
برای حال من امروز آن دوبیت نکوست
ز دوستان به گناهی نمی‌توان رنجید
کجی ز دوست پسندیده چون خم ابروست
دورنگی گل رعنا گناه گلشن نیست
گناه رنگ رزیهای آسمان دوروست
ولی به عذر تسلی نمی‌شود دل تو
بهل که خشک شوم همچو مشک اندرپوست
به خاکم ار گذری بعد از آن کنی معلوم
که از شمیم محبت‌پرست مرقد دوست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - مدح حسین‌خان شاملو
دی در بهار صبح درون آمد از درم
بختم شکفته روی تر از صبح نو‌بهار
در کسوت سیاه ز حسن قبول بود
بسیار دلفریب‌تر از طره نگار
روشن دل آن چنان که ز صد جان فزون نمود
یک مردمک سوادش در چشم اعتبار
بوسیدمش عذار و لبم پر ز خنده گشت
از بس شکفته بود ز شوقش گل عذار
گفتم اگر تو بخت منی این نشاط چیست
بنشین چو من به تعزیت خویش سوکوار
ما هر دو شخص ماتم و جان مصیبتیم
ما از کجا و کوکبه عیش و گیر و دار
گفتار خمش که نوبت اقبال در رسید
صبح دگر دمید و شد آن روز و روزگار
رفت آن که داشت از چمنت آب و رنگ ننگ
رفت آن که داشت از قدحت صاف ودرد عار
اینک رسید طرفه سحابی که آفتاب
نور کرم ز سایه او کرده مستعار
اینک رسید نادره بحری که آسمان
گم در محیط یک صدف اوست قطره‌وار
اینک رسید تازه‌بهاری که بنددی
گلدسته نشاط ز مژگان اشکبار
اینک رسید آن که اگر نی ستم شود
بیرون برد ز سینه عشاق درد یار
جستم ز جا چو نور نظر تا برون دوم
نعلین دیده پیش من آورد روزگار
غافل که چون برید نظر ره سپر شود
نعلین دیده افکند از پای رهسپار
ناگه سپهر آمد و در پایم اوفتاد
گل ریخت رنگ رنگ ز مژگان اعتذار
می‌گفت بعد از‌ین سگ سر در قلاده‌ام
از من به حضرتش نکنی شکوه زینهار
گفتم تو کیستی که حدیثت کری کند
تا بر نفس کنند جگر خستگانش بار
در دودمان همت آزادگان بود
بیداد سفلگان نسب‌آرای افتخار
ما گرم گفتگو که درون آمد آفتاب
در تنگنای دیده خفاش خاکسار
نی آن مهینه کوکب کد‌بانوی مسیح
آن آفتاب کش دو جهانست یک مدار
خورشید آسمان معالی حسین‌خان
اقبال را خطوط شعاعیش پود و تار
نامش نوشتم و قلمم از مهابتش
در رعشه اوفتاد چو مضراب خورده تار
وین طرفه‌تر که بس که حریص ثنای اوست
در عین رعشه نغمه مدحش برد بکار
از انفعال دست تهی سوخت همتم
اقبال حضرتش چو مرا دید شرمسار
داد از کرم به هر سر مویم هزار جان
کردم یکان یکان همه را در رهش نثار
گر نی ز بهر طول بقای ثنای او
عین الحیات گشت ضمیر ثناگزار
آب خضر ز لفظ ترشح چرا کند
گیرم که غنچه‌های معانیست آبدار
بوسیدمش زمین و لبم ترسم از غرور
دیگر ثنا نخواند بر آفریدگار
خانا من آن بریده نهالم که یافتم
در آتش از از ترشح لطف تو برگ و بار
در چارباغ فضل که نام ثمر نماند
تا شاخسار سایه من گشت میوه‌دار
احوال کند مهابت جاهم حسود را
تا بیشتر بر‌آردش از جانن حسد دمار
کلکم که آفرید اقالیم نظم را
بس از دخان دوده بر آبست نه حصار
کفران نعمتت نکنم دولت تو کرد
ورنه چه بندد و چه گشاید از آن نزار
وین برگزیده لطف کم از خلق برگزید
شرحش چسان دهم که نیم علم کردگار
غم‌ خانه مرا که رد روزگار بود
کردی دهم سپهر علیرغم روزگار
در رهگذار سیل حوادث فکنده بود
از بس زمین ز نسبت این کلبه داشت عار
وامروز کعبه دگرست از قدوم تو
با طور هم جبلت و با عرش هم عیار
تا دود شمع همت ارباب دولتست
بر چهره عروس هنر زلف تابدار
سر منزل هنر روشن چراغ باد
چونان که کلبه دل عاشق ز مهر یار
گم باد نام دشمنت از صفحه جهان
چونان که اسم و رسم خرابی از‌ین دیار
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - اخوانیه
ای صبا در شمیم سنبل و گل
غوطه زن چون بهار روحانی
پس از آن رو سوی دیار کرخ
آن به خوبی بهشت را ثانی
آسمان‌وار از طریق نیاز
بوسه زن آستان سلطانی
ور در آن بارگه دهندت بار
اندر آ آن چنان که می‌دانی
پای تا سر زبان برای ثنا
همه تن بهر سجده پیشانی
دم عیسی به وام گیر و بکن
درخور مسندش ثنا خوانی
چون طرازی ثنا چنان بطراز
که کند انجمن گلستانی
پرده ساز را بلند مساز
کن سبک روح نغمه‌افشانی
گوش اقبال را مباد کند
نفست رنجه از گرانجانی
گوی کای نو‌بهار دولت را
خاک ملک تو ابر نیسانی
وارث تخت و تاج جمشیدی
صاحب خاتم سلیمانی
ابرش آفتاب نعل تو را
صبح اقبال کرده میدانی
تو مسیحای دولتی زان‌رو
زنده شد از تو رسم سلطانی
سلطنت با هر آن که جز تو بود
راستی یوسفی است زندانی
بر فصیحی که کاسته تن او
کرده در چشم مرگ مژگانی
رشحه خامه‌ات چو اشک نیاز
کرده آب حیات افشانی
کبککی کارمغان فرستادی
ای تو اقلیم جود را بانی
خاک خون خورده شهید ترا
داد جان باوجود بی‌جانی
لیک آشفته خاطرم را داد
غوطه چون زلف در پریشانی
که کبابش کنم بر آتش دل
پس برم جوع را به مهمانی
یا هم اندر تنور سینه چو داغ
نهمش بهر درد بریانی
هیمه کاش آنقدر فرستادی
کرمت ای تو حاتم ثانی
که بدان کردمی کباب آن را
رستمی زین مضیق حیرانی
سخنم گرچه برهنه است مرنج
زیور شاهدست عریانی
می‌توانی گرش تو بپسندی
که لباسی بر آن بپوشانی
ور به نازک دلت گران آید
ای دلت را نشاط ارزانی
وافرستش به سوی من که کنم
چون زبانش به کام زندانی
ور به یک مشت خس نمی‌ارزد
که بدانش چو من بسوزانی
جود خود را بگوی تا سوزد
چون منش ز آتش پشیمانی